خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خداحافظی کوتاه

سلام

چند روزی نیستم و باید یه ماموریت علی رغم میل باطنیم برم

تا 10 روز آینده خدا نگه دار همگی 

حالیته؟

سلام 

این دکلمه مال شهر قصه هست، داستانی که خره تو شهر قصه ( بعضی ها اون رو با نام خاله سوسکه میشناسن )  برای خاله سوسکه میگفت که کاتب بنویسه

یاد اون ایام افتادم و خاطرات خوشش ، گفتم شاید باز خونیش برای شما هم جالب باشه



آره . . . داشتیم چی می‌گفتیم. . ؟ بنویس:

 

ما رو دیوونه و رسوا کردی. . . حالیته؟

ما رو آوارۀ صحرا کردی. . . حالیته؟

آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم

دستِ‌کم هر چی که بود آدم بی‌غمی بودیم. . . حالیته؟

 

سر و سامون داشتیم

کس و کاری داشتیم.

 

ای دیگه . . . یادش بخیر!

ننه‌مون جوراب‌مونو وصله می‌زد.

ما رو نفرین می‌کرد.

 

بابامون، خدا بیامرز

سرمون داد می‌کشید

به‌همون فحش می‌داد

با کمربند زمونِ احباریش پامونو محکم می‌بست

ترکه‌های آلبالو رو کفِ پامون می‌شکست. . . حالیته؟

 

یادِ اون‌روزا بخیر!

چون بازم هر چی که بود،

سر و سامونی بود. . . حالیته؟

 

ننه‌ای بود که نفرین بکنه

بعد نصفه‌شب پاشه لحاف رو آدم بکشه

که مبادا پسرش خدا نکرده بچّاد،

که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه. . . حالیته؟

 

بابایی بود که گاه و بی‌گاه

سرمون داد بزنه،

باهامون دعوا کنه،

پامونو فلک کنه،

بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه

اشگ‌های شب قبلو که روی صورتمون ماسیده بود،

کم‌کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه. . . حالیته؟

 

میدونی؟

بابامون چن سالِ پیش

عمرشو داد به شوما

ـ هر چی خاکِ اونه عمر تو باشه ـ

مَردِ زحمتکشی بود. . .

خدا رحمتش کنه.

 

ننه هم کور و زمین‌گیر شده،

ای دیگه. . . پیر شده.

بیچاره. . . غصۀ ما پیرش کرد،

غم رسوایی ما کور و زمین‌گیرش کرد. . . حالیته؟

 

اما راسش چی بگم؟

تقصیر ما که نبود،

هرچی بود، زیر سر چشم تو بود.

یه کاره تو راه ما سبز شدی

ما رو عاشق کردی

ما رو مجنون کردی

ما رو داغوون کردی. . . حالیته؟

 

آخه آدم چی بگه، قربونتم

حالا از ما که گذشت

بعد از این اگه شبی، نصفه‌شبی،

به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب

تو کوچه برخوردی

اون چشا رو هم بذار

یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن.

 

آخه من قربونِ هیکلت برم

اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه

پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!

 

شب زدگان - قسمت هفتم _ آخر

اون شب و شبهای بعدی به سرعت سپری میشدن و من یواش یواش داشتم بهبودی خودم رو پیدا میکردم ، البته بهبودی از نظر اینکه دیگه نیاز به مواد برام کم رنگ میشد و خانواده هم تقریبا من رو پذیرفته بودن، ولی از نظر عقلی هنوز بهبود پیدا نکرده بودم و گاهی که دوستان موقع مصرف رو یاد میکردم یه کوچولو اون لذت ها برام پر رنگ میشد، جلسات هر شب تکرار میشد و آدمهای جدید میومدن و آدم های قدیمی گاهی لغزش میکردن و میامدن و کنتور پاکیشون رو صفر میکردند، میخواستم این داستان رو تا آخرین روزی که تو انجمن بودم ادامه بدم ولی اتفاقی برام افتاد که من رو از ادامه این داستان منصرف کرد، تو جلسات شدیدا تاکید داشتن که گمنامی افراد اینجا حفظ بشه و حرفای اینجا به بیرون درز پیدا نکنه، من فقط قصدم این بود که این داستان ها عبرتی بشه برای کسانی که هنوز در عذابند و اسامی و جاها رو تغییر دادم ولی با این کار گمنامی خودم هم شکسته شد و یک دفعه یه چیزی تو ذهنم اومد که ببین وقتی رعایت این مسائل رو نمیکنی ، خدا هم کاری میکنه که گمنامی خودت شکسته بشه، ماجرا از این قرار بود که یک روز رفتم به یکی از جلسات معتادان گمنام دم خونه، ساختمان مربوطه مربوط به شهرداری بود و توی اون ساختمان فعالیت های تابستانی و آموزشی هم انجام میشد ، انجمن هم تو یکی از اطاقهای اون ساختمان انجام میشد، وقتی که وارد اون ساختمان شدم یک خانم منشی و یک خانم که مسئول آموزش بودن نشسته بودن، مسئول آموزش دوست دوران دانشگاه همسر برادر زنم بود و من رو شناخت، اول بهم خیره شد، فکر نمیکردم بعد از 9 سال من رو بشناسه، سلامی داد و خودش رو معرفی کرد و از احوال همسرم جویا شد، بعد از رد و بدل کردن تعارفات معمول گفت اینجا چیکار میکنید و با نا صداقتی گفتم دنبال یکی از دوستام اومدم که تو انجمن هست ، ایشون گفت اسمشون رو بگید من صدا میکنم ایشون رو ، گفتم نه خودم میرم تو صداش میکنم، و به هر حال هنوز جلسه نمونده اومدم بیرون و خداحافظی کردم و بعد از من کسی چون بیرون نیامد طرف متوجه شد که موضوع از چه قراری بوده و امان از دست این خانم ها که حرف تو دهنشون نمیمونه و بنده رو به همسر برادر زنم لو داده بود که آره رضا رو تو انجمن معتادان گمنام دیدیم مگه معتاد بوده ؟ اصلا کی معتاد شد و کی ترک کرد؟ و نهایتا موضوع به همسرم منتقل شد و داستانهای بعدش، البته من مشکلی با این موضوع نداشتم چون برای بهبودیم داشتم تلاش میکردم ولی از نظر اونهائی که بیرون از انجمن هستند ماها یک مشت آدم معتاد به درد نخور هستیم که هیچ وقت آدم نمیشیم و بعد اینکه آبی زیر پوستمون اومد دوباره شروع میکنیم ، همین شد از نوشتن ادامه داستان خودداری کردم، امید که تا همینجا به درد آدمهای همدرد بخوره، چون هیچ چیز به اندازه کمک یک معتاد به معتاد دیگه جوابگو نیست، و امید که اگر کسی بابت نوشتن اینها از من دلگیر شده و رنجشی گرفته من رو ببخشه، همونطور که اول داستان گفتم ، زندگی ما آدما یه قصه ی قدیمیه که مثل ققنوس هی میمیره و توسط یکی دیگه این قصه تکرار میشه همیشه تازگی داره خاطره ای صمیمیه شب زده ها زیر یه سقف وقتی که با هم میشینن قصه ی زندگیشون تو آیینه ی هم میبینن با یکی بود یکی نبود با قصه های رنگارنگ
شب زده ها سر میزنن به فردای خوب و قشنگ

یا حق

شب زدگان - قسمت ششم

اکبر: معجزه اینجا همینه دیگه، زیاد خودت رو اذیت نکن، فعلا با پاکیت حال کن، دعا کردی امشب خوابت ببره؟

من: آره

اکبر: بعد از جند شب بی خوابی خوابت برد؟

من: 5 شب

اکبر : بهت قول میدم یواش یواش درست بشه

من: امیدوارم

اکبر: اون پسره رو میبینی؟ { اشاره به یه پسر 17 ساله }

من: آره

اکبر: تقریبا هم سن پسر تو هست و تازه از کمپ اومده، سن پاکی تو با اون یکی هست، یه کم هوا شو داشته باش

من: چرا من؟

اکبر: چون بعدش میفهمی پسرت چه غلطی میکنه و میتونی جلو گیری کنی، الان سیگار هست فردا یه چیز دیگه، پسرت فکر میکنه تو قدیمی فکر میکنی، بهتره خودت رو به روز کنی داداش

من: حتما

اکبر رو رسوندم دم کوچشون و رفتم خونه، باز هم بی خوابی و بی خوابی و بی قراری، ولی حس میکردم که وضعم داره بهتر میشه و تحمل رو پیشه کردم

ساعت 1.5 شب رو نشون میداد و خوابم نمیبرد، ولی این رو میدونستم که بدنم به مواد احتیاجی نداره و باید این پروسه رو تحمل میکردم تا بالاخره یک روزی به حالت عادی برگردم، خواستم با اینترنت خودم رو مشغول کنم ولی اصلا حال و حوصله این کار رو هم نداشتم، بلند شدم و زدم بیرون از خونه، ترسی هم نداشتم که یک وقت ایست و بازرسی بخواد جلوم رو بگیره، برام جالب بود اصلا دوست داشتم یکی پیدا بشه جلوم رو بگیره و برخلاف سری های قبل سرم رو بالا بگیرم و بگم من که جرمی مرتکب نشدم و اونها هم عذر بخوان و بزارن برم، ترجیح دادم تو اتوبان های تهران شب رو به صبح برسونم، نمیدونم چطور شد که سر از بوستان آب و آتش حقانی در آوردم، ماشین رو پارک کردم و از پله ها رفتم بالا، چه سکوت باحالی داشت، چند تا شب زده هم مثل من اومده بودن اونجا ، رفتم یه گوشه و نشستم به کارهای گذشته خودم فکر کردم، کمی با خدای خودم صحبت کردم و ازش خواستم که اول سلامتی من رو بهم برگردونه و دوم اینکه افکار پلید و وسوسه رو از من دور کنه، کمرم درد گرفته بود و نیاز داشتم کمی به حالت دراز کش باشم، برگشتم تو ماشین و صندلی رو خوابوندم و پنجره ها رو باز گذاشتم تا هوای لطیف پارک تو ماشین رو پر کنه، چشمام رو بستم، نمیدونم چی شد که خوابم برد ولی به نیم ساعت نکشیده بود که با صدای موتور نگهبان پارک از خواب پریدم، باز ماشین رو روشن کردم و زدم تو اتوبان همت، رفتم تا آخرین قسمت همت و برگشتم به سمت شرق، تقریبا هیچ ماشینی تو اتوبان نبود و من هم با موزیک لایت و سرعت کم داشتم به سمت شرق بر میگشتم، گرسنم شده بود، تازگی ها بد جور شکم وا کرده بودم، بهترین جا برای سیر کردن شکم کله پاچه ای بود که تو فلکه اول تهرانپارس 24 ساعته هست، رفتم یه پرس بناگوشت خوردم و دیدم ساعت 5 صبح هست و برگشتم طرف خونه، یواش در رو وا کردم، همه خواب بودن، آروم رفتم تو حمام و خواستم یه دوش بگیرم، یک دفعه دیدم در حمام زده شد ،

در رو که وا کردم دیدم همسرمه و شک کرده بود که نکنه من که زدم بیرون رفتم مواد تهیه کنم و تو حمام استفاده کنم، در رو کمی باز تر کرد و دوربینش رو یه دور دور حمام چرخوند و خیالش که راحت شد رفت بخوابه، گفتم که هنوز به من اعتماد نداری؟ گفت چرا دارم، خیالمو راحت کردی، گفتم ولی تو با زیر ذره بین بردن من باعث رنجشم شدی، من مریض هستم و هنوز خوب نشدم، خوابم نمیبره، به همین خاطر زدم بیرون خونه تا شماها رو بیدار نکنم، اون هم به خاطر اینکه موضوع رو کمی لایت کرده باشه یه بوسه از گوشه لپ هام کرد و گفت پسر شیطون و رفت بخوابه، دوشم رو گرفتم و دیدم ساعت نزدیک 6 صبح هست گفتم برم سر کار بهتره، همه تعجب کرده بودن که من اون موقع صبح تو محل کار پیدام شده بود، بعد از کار و کمی استراحت تو خونه و یه ته بندی با نون بربری و پنیر و گوجه خیار رفتم طرف اکبر که باهاش برم جلسه

من: سلام داداش

اکبر: ببببببببببببببببببببببببه داش علی گل ، یه دونه باشی ، خوبی داداش؟ خوابیدی؟

من: آره نیم ساعت

اکبر: فعلا همین بسه ولی بدون که حتما درست میشه، بهت قول میدم، بریم داداش؟

من: بریم

اکبر: مثل اینکه خیلی هوس جلسه داشتی که زود اومدی

من: آره، جلسه لازم هستم حسابی، وقتی میشینم بین اون افراد مشکلات خودم فراموش میشه

اکبر: آره، تو باید خدا رو خیلی شاکر باشی که الان ماشینت رو داری، کارت رو داری، خانوادت رو داری و پذیرشت کردن، میبینی چند نفر دعا میکردن که فقط کار گیرشون بیاد؟

وقتی رفتیم طرف جلسه طبق سنت با خوش آمد گو همدیگه رو بغل کردیم و نشستیم پای صحبت اونائی که تجربه میدادن

گرداننده جلسه:  ما محرمان خلوت انسیم غم مخور     با یار آشنا سخن آشنا بگو

به نام خدا مصطفی هستم یک معتاد

جمع حاضر : سلام مصطفی

میخواستم از گذشته خودم براتون بگم ولی بهتر دیدم که اشاره ای به گذشته نداشته باشم، ماها هرکدوم به نوبه خودمون تخریب های زیادی داشتیم ولی الان میخوام بگم که بیماری ما فقط مواد نبود، امروزه به این نتیجه رسیدیم که ما عاجزیم، بیماریمون هر چند وقت یک دفعه به ما سر میزنه، من فقط و فقط الان 14 ماه هست که پاکم و بین شماها هستم، هنوز دارم با کله خودم راه میرم، بعد 14 ماه نتونستم راهنما بگیرم و از حال و احساس خودم صحبت کنم، هنوز نتونستم کاری پیدا کنم، هنوز برام اتفاقاتی که دور ر برم میفته مهم نیست، بابام خسته هست از سر کار میاد ، باید یه لیوان آب دستش بدم خسته هست میگم به من چه، فلانی مرد به من چه ، اون یکی امشب عروسیشه به من چه، آخه خدا تا کجا این بی تفاوتی ها باید ادامه داشته باشه؟ من کی آدم میشم، میام اینجا ولی نمیدونم برای چی، برای کی، نه دلخوشی دارم و نه چیزی، میام اینجا شب ها کلوپ بازی ، صحبت های 100 تا یه غاز، یه وقت به خودم اومدم میبینم که 14 ماه از آخرین مصرف من گذشته و فقط تنها کاری که تونستم انجام بدم این هست که مواد نزدم، من منتظر چه اتفاق خاصی باید باشم؟ اصلا اگر آدم عادی شدم چه اتفاقی میفته، آهای اونائی که چند سال از پاکیتون گذشته مراقب باشید مثل من بی انگیزه نشین، من الان دارم رو لبه تیغ راه میرم، احتمال لغزشم هست، آهای تازه وارد ها مثل من مغروراه عمل نکنین و بگین که من خودم میتونم تو بهبودیم پیشرفت کنم، مراقب باشید مثل من نشین، همون ماه اول راهنما بگیرید، با دوستای بهبودی آشنا شین، شماره تلفن بین هم رد و بدل کنید، خسته شدم میگم که چی آخه ، چرا هنوز نتونستم مثل آدم های عادی زندگیم رو شروع کنم؟ اینا امروزه عجز های منه و خواستم اقراشون کنم تا کمی سبک بکشم، یکی دیگه از عجز های من مسائل جنسی هست، من مصطفی الان تا خرخره تو سکس گرفتارم، با این و با اون، نمیتونم خودم رو کنترل کنم، تورو خدا اگر کسی راهکاری داره اگر کسی جوابی داره من رو به خودم بیاره، جلسه برای مشارکت باز هست ، ممنون که به حرفام گوش دادین

جمع حاضر : ماشا الله

چند نفر قدیمی دستهاشون رو به علامت مشارکت بالا بردن و منتظر اجازه گرداننده شدن

گرداننده جلسه: شما دوست عزیز

شکر خدا علی هستم یک معتاد

جمع حاضر : سلام علی

دوست عزیز، مسائل جنسی هم یکی از نعمتهائی هست که خدا بهمون داده و جزو غریزه های ما هست که بعد از بهبودیمون اود میکنه و باید ازش استفاده کنیم، ولی دینمون و عرف میگه که باید استفاده صحیح از اون بکنیم، در غیر این صورت فرقی با حیوان تو استفاده بجا و نابجاش نداریم و اگر هم بخوایم سرکوبش کنیم که با این درختی که زیرش نشستیم فرقی نداریم، همونطور که خودت اشاره کردی شما هنوز راهنما نگرفتی و وقتی این افکار و سکس به مغزت میاد نمیدونی باید چیکار کنی؟ تو باید برای خودت یه برنامه بزاری و مخ خودت رو درگیر این چیزا نکنی، باید از تنهائی بپرهیزی، این بهترین کار برای شما هست ، ممنون که به حرفام گوش دادین

جمع حاضر ماشالله

گرداننده جلسه رو به یکی دیگه از حاضرین ، شما دوست عزیز

شکر خدا حبیب هستم یک معتاد

جمع حاضر سلام حبیب

حبیب سلام به دل های پاکتون ، خدا رو شاکر هستم که بین شماها هستم و یک روز دیگه پاکم ، دوستان توجه داشته باشید اگر هم میخواین راهکاری ارائه بدین تو شرایط مساوی راه کار بدن، طرف متاهل هست، حشرش میزنه بالا ، نزدیکیش رو با همسرش میکنه و بعد میره غسلش رو میکنه و میاد تو جلسه میگه باید خودت رو کنترل کنی، بابا، این بابا میگه کار نداره، پول نداره، زن نداره، خوب باید راهکاری که میدین کاربردی باشه یا نه؟ دوست من خودت رو اذیت نکن، این نیز بگذرد، همه ماها بعد از بهبودیمون این غریزمون عود میکنه، مهم نیست که با کی سکس میکنی، چون اگر نمیخواست که پیش تو نمی اومد، تازه اگر هم تو نبودی با یکی دیگه این کار رو میکرد، شاید تو تنها باشی ولی برای یک آدم تنها تو تمام دنیاش باشی، چرا خودت رو اذیت میکنی؟ اگر ماها میتونستیم خودمون رو کنترل کنیم که بیمار نمیشدیم، میشدیم یه قدیس، اصلا اینجا چیکار میکردیم، اینجا هستیم تا باشنیدن این اعترافات عبرت بگیریم، نگران این نباش که شاید گمنامیت شکسته بشه و بقیه تو کلوپ بازیهاشون حرف تو رو زمزمه کنن، تو هم آدمی و آدمی هم میتونه اشتباه کنه، از کجا معلومه که وقتی تو داری با یکی سکس میکنی داری بهش بهترین لطف ها رو میکنی و اونو از انزوا در میاری؟ خودت رو ببخش داداش، به دور و برت کمی نگاه کن، همه اینائی که اینجا نشستن از این کارا میکنن، یکی مثل تو شجاع هست و اعتراف میکنه و یکی قایم میکنه، زیر چشم همه رو ببینی میبینی که بعضی ها دچار خود ارضایی هستن

جمع حاضر با صدای بلند میخندند

وقت جلسه رو نمیگیرم ، ممنون که به حرفام گوش دادین

حبیب با اینکه حرفاش رو با طنز میزد ولی مشخص بود که کله پری داره و حرفاش به دل همه مینشست،

گرداننده جلسه: اشاره به یک طرف دیگه جلسه شما دوست عزیز

شکر خدا وحید هستم یک معتاد

جمع حاضر : سلام وحید

سلام به دلای پاک همتون، دوستان نمیخوام موج منفی فرستاده باشم ، ولی من یک مسافر کش هستم و با ماشینم کار میکنم، چیپ ان ا رو جلوی ماشینم چسبوندم، حالا اگر کسی بدونه این چیپ چی هست که میشه یک دوست جدید بهبودی، اگر هم نه که متوجه نمیشن،

یه روز داشتم با ماشین مسافر میزدم یه جوون معتاد رو سوار کردم که حال بدی داشت، عرق از سر و صورتش میریخت و هی دستمالش رو میکشید به صورتش و اونو میچلوند، میخواستم پیادش کنم ولی یک دفعه یه تلنگری بهم خورد که خودت رو یادت رفته ؟ یادت رفته بد تر از این بودی، اگر اون موقع یکی با تو این معامله رو میکرد خوب بود؟ ماها زود عجز های خودمون رو فراموش میکنیم، یادمون نره کی بودیم و چی بودیم، به الان خودمون مغروز نشیم که ما الان پاکیم و این حرفا، بعد از اینکه با اون مسافر تنها شدیم ، گفت آقا شما ان ای هستید؟ گفتم آره، گفت چند وقته و من هم گفتم حدود دوسال

طرف زد زیر گریه و از حال روز خودش گفت، گفت من خودم 8 سال عضو انجمن بودم، راهنما بودم، ره جو داشتم ، دوازده قدمی و دوازده سنتی بودم، یه شب تولد یک سالگی یکی از ره جوهام بود و دعوت شده بودم به تولدش، این که میگن به زمین بازی قدم نزارین راست میگن، رفتم تولد و دیدم مشروب داره سرو میشه، گفتم این کارا چیه؟ گفتن دو تا پک که اشکال نداره گفتم نه مگه تو جلسات گفته نمیشه که بسیاری از ما الکل رو چیز دیگری میدونیم ولی خود الکل ماده مخدر هست، پس بی خیال من نیستم، بچه ها هم گفتن حالا فردا میخوای گمنامی مارو بشکنی و لومون بدی و بفروشی مارو، گفتم من که آدم فروش نیستم، گفتن اگر نیستی پس با ما بخور، دو تا استکان برای ما ریختن و من هم چون میخواستم تائید بشم خوردم، شب هم سیگار کشیدم و دو روز بعدش سیگاری و بعدش دوباره با مواد سفید شروع کردم، یه دفعه به خودم اومدم و دیدم تو این وضع فعلی هستم، دوستان ماها باید بدونیم که اسیر ره جو و یا راهنما نباید بشیم، ما باید مغز خودمون رو هم بکار بگیریم، اونا هم مثل ما یه بیمار بودن و خدا نیستن که اشتباه نکنن، بعضی از ماها سن پاکیمون وقتی زیاد میشه به خودمون مغرور میشیم و میگیم من از پسش بر میام، این اشتباه رو نکنید، من هیچ چی نمیتونستم به طرف بگم چون خودش استاد موعضه بود ولی غرورش و دنبال تائید بودن کار دستش داده بود، تورو خدا نگین من که دیگه الان دو یا سه سال هست پاکم و جلسه رفتنمون رو کمرنگ کنم، وجود شما باعث میشه یه تازه وارد از شماها پیام بگیره، خالی نکنید اینجا رو ، شماها نباشید خیلی از ماها هم اینجا نیستن، تورو خدا اینقدر به روز مرگی اهمیت ندید و به سلامت خودتون اهمیت بدین و به اینکه یک روزی هم شماها به عنوان تازه وارد اینجا اومده بودید، اگر جمع قبلی شماها نبودند شما ها هم الان پاک نبودین

ممنون که به حرفام گوش دادین

جمع حاضر ماشا الله

گرداننده جلسه همزمان با حلقه کردن دستان اعضای دیگر دعای آؤامش رو خوند و من یک شب دیگه رو تموم کردم،

حرفای این آخری بد جور رفت تو مخم

اکبر : رضا جون داداش چرا حرفی نمیزنی، از کسی رنجشی داری؟

من: راستش کمی ترس اومده سراغم، طرف بعد 8 سال پاکی زده، من که الان همه دارن کمکم میکنن پاک بمونم، اگر یه روزی این بلا سرم بیاد چه جوابی دارم به آدم های دور و برم بدم؟ نمیگن این همه شعار دادی حالا شدی حکایت اون عروس تعریفیه؟

اکبر: شاید این اتفاقات برای من و تو هم بیفته ولی اگر اصولی که تو برنامه میگه رعایت کنی پاک میمونی، اون بابا باید زمین بازی رو ترک میکرد، خودش مونده پس تاوانش رو باید میداد

من: آخه پاک موندن به چه قیمتی؟

اکبر: معتاد و عملی بودن به چه قیمتی؟ مخ خودت رو به کار نگیر و منفی ها رو بریز دور، از خدا بخواه که خوابت ببره و فعلا با پاکیت حال کن

من: بریم عمو هوشنگ

اکبر : بریم داداش، کف چائی هستم و قلیون

آخه اکبر سیگار رو هم ترک کرده بود و شب به شب یه قلیون میزد،

اکبر رو رسوندم دم خونه و سعی کردم از میون صحبتها منفی هاشون رو بریزم دور فقط به اون صحبتهائی که پیام بهبودی داشت فکر کنم 

شب زدگان - قسمت پنجم

وقتی که از حمام اومدم بیرون و رو تختم استراحت میکردم دم دمای ساعت 5 صبح خوابم برد و تا ساعت 10 صبح هیچ چی نفهمیده بودم، انگار دنیارو بهم داده بودن و اولین کاری که کردم از خدا تشکر کردم و بعدش به اکبر یه اس ام اس دادم که یه خبر خوب خوابم برد

شنگول رفتم سر کارم، سرکار دیگه داشتن بهم گیر میدادن که این چه وضع سر کار اومدن هست، نمیشه که آن و آف بیای، یه فکری برای مشکلت بکن و من هم دوباره مشکل پاهام رو پیش کشیدم و در نهایت تصمیم رو به عهده خودشون گذاشتم و خودم رو سپردم به خدا

شب رفتم دنبال اکبر و رفتیم جلسه ،

گرداننده جلسه : سلام دوستان احمد هستم یک معتاد

جمع حاضر سلام احمد

احمد: سلام به دل های پاک همتون، خدا رو شاکرم که تو این جلسه هستم و 24 ساعت دیگه مواد مخدر مصرف نکردم ، میخوام از گذشته خودم براتون بگم، من یه مهندس هستم که تو یه شرکت که کارش مربوط به امور مهندسی و اجرای پروژه های نفت و گاز هست مشغول بودم و هستم ، روزائی که مصرف رو تازه با مواد سیاه { شیره و تریاک رو مواد سیاه خطاب میکنن }  شروع کرده بودم رو یادم میاد، میزان مصرفم زیاد نبود و خستگی های پشت میز نشینی رو با خوردن یا کشیدن مواد جبران میکردم، یک سالی از مصرفم گذشت و میدیدم تبدیل شدم به یک آدم عصبی و یواش یواش تنهائی رو انتخاب میکردم ، سعی میکردم که با کمتر کسی دم خور بشم و خودم رو بیشتر غرق میکردم ، یه روز تو شرکت به مناسبت کار جدیدی که گرفته بودن  مهمانی ناهار دادن و من هم با بقیه از شرکت بیرون اومدم ولی به جای اینکه برم طرف رستوران با ماشینم رفتم تو خیابون و یه گوشه دنجی رو گیر آوردم و تو ماشین با فندک اتمی شروع کردم به مصرف یه نیم ساعتی داشتم مصرف میکردم که یک دفعه نمیدونم پلیس از کجا پیداش شد و مجم رو گرفت ، شاید از تو خونه های اطراف من رو دیده بودن و زنگ زده بودن و خبر داده بودن، رزومه کارکردم تو ماشین بود و کلی مدارک شرکت که قرار بود شب اونها رو مطالعه کنم و فردا  جزو اسناد مناقصه اونها رو پس بدم به شرکت، پلیسه اول من رو مثل جانی ها از ماشین پیاده کرد و وقتی لحن حرف زدنم رو دید گفت شغلت چیه و من هم همه چی رو راستش رو گفتم و کمر دردم رو بهانه این کار عنوان کردم ، تا اون موقع گیر نکرده بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم، از عنوان شغلیم هراس داشتم ، نکنه این بابا الان من رو خراب کنه و آبرو و حیثیتم رو تو شرکت گهی کنه، طرف میخواست لا دری ماشین رو بکنه ببینه بازم جنس دارم یا نه که گفتم این کار رو نکن همش اینجاست و رفتم از صندوق عقب ماشین ما بقی جنس هارو بهش دادم، وقتی میخواست فندک رو از دستم بگیره بهش گفتم مواظب باش داغ هست دستت میسوزه، طرف همش میخواست بی سیم بزنه و بهش التماس میکردم که این کار رو نکن، از طرفی میخواستم سر به تن پلیسه نباشه ، چون یه همچین تیپ آدمی رو تو کارگاهمون باقالی هم بارش نمیکردم و از طرفی برای اینکه گیر نکنم التماس میکردم تورو خدا بی سیم نزن، من آبرو دارم و میگفت اگر آبرو داشتی تو خیابون این کار رو نمیکردی، باید ببرمت، همسایه ها اومدن بیرون و انگار فیلم سینمائی دارن نگاه میکنن، عرق شرم به صورتم نشسته بود، یک دفعه بهش گفتم من حقم این نیست، من به این مملکت خدمت کردم ، این هم سابقه خدمات من به این مملکت، طرف هم رزومه من رو خوند و گفت تو حیفیت نمیاد خودت رو داری ضایع میکنی؟ تا حالا چند بار گرفتنت؟ گفتم بخدا اولین و آخرین بارم بوده، اگر من رو ببری اون تو فکر میکنی بیام بیرون تمیز میمونم، نه داداش چون درد دارم باز هم مصرف میکنم، من رو خراب ترم نکن، بیشتر از این آبروم رو نبر،اینجا نزدیک محل کارم هست و سرتون رو درد نیارم اونقدر التماس کردم و همسایه ها هم گفتن بابا ندید بگیر و بزار بره، این بابا تحصیل کرده هست و اشتباه کرده، ما فکر کردیم از این عملیهای دزد هست که زنگ زدیم، بزار بره، طرف اومد تو ماشین و وقتی کیف پولم رو وارسی میکرد، دید چپم حسابی پره، حدود پونصد تومن تو کیفم پول بود، دیدم زیاد نگاه به پولا میکنه و گیر داد که مواد هم که میفروشی، وضعت بد نیست، گفتم هرچی میخوای بردار فقط بزار برم،اونم نامردی نکرد و نصف پولا رو برداشت و گفت دفعه آخرت باشه این دورو بر میبینمت، انگار دنیارو بهم داده بود، از یه طرف کفرم در اومده بود، از یه طرف راحت شدم که هیچ کس از اهالی شرکت این قضیه رو متوجه نشده بودند، با حالتی آشفته رفتم رستوران همه سوال میکردن کجا بودی و چرا دیر کردی، جواب درستی نمیدادم، به قول امروزی ها میپیچوندم، وقتی رفتم خونه دنبال بهانه بودم تا بازن و بچم دعوا کنم، زنم گفت چی شده و موضوع رو بهش گفتم و اون هم گفت تو خونه داری چرا بیرون از خونه این کار رو میکنی، هر وقت اومدی خونه من بچه رو میبرم بیرون تا تو کارت رو انجام بدی

دیگه اوضاع من اینجوری شد که عصر به عصر با حالت عصبی میامدم خونه و یکی دو ساعتی مصرف میکردم، دیگه سیاه هم جواب کارم رو نمیداد و یه روز با یکی از بچه محل های قدیمم که اون هم مصرف کننده بود روبرو شدم، اون هم خودش مدیر یکی از شرکتهای پدرش شده بود، من رو دید و گفت بریم دفتر من اونجا با هم کمی حال کنیم، وقتی رفتیم اونجا دیدم دفتر شیکی داره و از من خواست که برم پیششون کار کنم، من هم دیگه صورتم افت کرده بود و تصمیم گرفتم جام رو عوض کنم، رفتم دفتر جدید و اونجا با مواد سفید و پفک آشنا شدم { مواد سفید = هروئین ، پفک = شیشه و کراک } دیگه دائم کارم شده بود زدن، کار که نمیتونستم بکنم و شدم یه آدم عملی،یه روز که پدر دوستم اومده بود برای سرکشی من رو که دید از اونجا با بدترین وضع اخراجم کرد، بعد از یک هفته هم بی پولی بدی اومد سراغم، مهندس مملکت بودم و با یه پزو 405 مسافر کشی می کردم تا پول موادم رو در بیارم، تا اینکه زنم دیگه میخواست بره  و گفت یا مواد رو ترک میکنی یا من رو ترک میکنی، گفتم با چی ترک کنم ؟ کدوم پول؟ تصمیم گرفتیم طلاهای دختر سه سالم رو بفروشیم و من با پولش برم دوا ردمون کنم، خجالت میکشیدم حتی تو طلا فروشی برم، وجدانم خیلی درد میکرد، من که اونجوری بودم حالا اینجوری دارم خسارت میزنم، به هر تقدیر طلا ها نقد شد و من هم همه پول رو گرفتم به هوای اینکه برم قرص متادون بگیرم با اون خودم رو از این وضع نجات بدم، یه ده روزی قرص مصرف کردم و خونه خوابیدم ولی قرص ها رو کم نکردم و وابسته به قرص متادون و ترامادول شده بودم، پیش خودم میگفتم من از پس این کار خودم بر میام احتیاجی هم به کسی ندارم، تا اینکه بالاخره مجبور به رفتن سر کار بودم و اونجا وقتی باهام مصاحبه میکردن ، آخر مصاحبه، مصاحبه کننده گفت چی میزنی؟ اونقدر بهم برخورد که میخواستم بلند شم برم، طرف گفت میخوای پاک بشی؟ من میتونم کمکت کنم، طرف خودش عضو انجمن معتادان گمنام بود و پاکیش حدود 6 سال میشد، و اون من رو با انجمن آشنا کرد و گفت نگران هیچ چی نباش اینجا گمنامیت حفظ میشه،از طرف من هم خیالت راحت باشه فقط باید یه جو اراده کنی، به هر تقدیر توسط اون با انجمن آشنا شدم و عذاب سختی برای ترک قرص ها کشیدم و همون طرف من رو تشویق به پاکی کرد . الان از اون موقع حدود دو سال میگذره و من دارم جبران خسارتهائی که اول به خودم و دوم به خانوادم زدم میکنم، شکر خدا دارم با پاکیم حال میکنم و کارم رو دارم و دارم یواش یواش دوباره به جامعه بر میگردم، دارم سعی میکنم بگم نه، به وسوه مواد و دعوت دوستان اونجوری بگم نه، دارم یاد میگیرم که به خاطر اون روزها خودم رو ببخشم ، ممنون که به حرفام گوش دادین

جمع حاضر : ماشالله

وضعیت احمد خیلی شبیه من بود وهمه حرفاش رو مخم نشست، حتی حالت هاش هم خیلی شبیه من بود، جلسه تموم شد و رفتیم برای چائی پیش هوشنگ، اکبر گفت

اکبر: داش رضا مثل اینکه بد جور مخت درگیره

من: آره چون وضع این هم خیلی شبیه به من بوده، البته من سفید نمیزدم و اینجوری که اون شده بود نشده بودم، ولی .... نمیدونم چی بگم، اونقدر مخم درگیر حرفای طرف شده بود که پا دردم فراموش شده بود،