خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزانه - ۴

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .

روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .

مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .

هیچ کس اونو نمی دید .

همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن

همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .

از سکوت خوششون نمیومد .

اونم می زد .

غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .

چشمش بسته بود و می زد .

صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .

بدون انتها , وسیع و آروم .

یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .

یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .

تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .

چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .

چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .

احساس کرد همه چیش به هم ریخته .

دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .

سعی کرد به خودش مسلط باشه .

یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .

نمی تونست چشاشو ببنده .

هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .

سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .

دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .

و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .

یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .

چشاشو که باز کرد دختر نبود .

یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .

ولی اثری از دختر نبود .

نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .

چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .

....

شب بعد همون ساعت

وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .

با همون مانتوی سفید

با همون پسر .

هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .

و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,

مثل شب قبل با تموم وجود زد .

احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .

چقدر آرامش بخشه .

اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .

دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .

به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .

شب های متوالی همین طور گذشت .

هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .

ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .

ولی این براش مهم نبود .

از شادی دختر لذت می برد .

و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .

اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .

سه شب بود که اون نیومده بود .

سه شب تلخ و سرد .

و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .

دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .

اونشب دختر غمگین بود .

پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .

سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .

دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .

ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .

نمی تونست گریه دختر رو ببینه .

چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو

به خاطر اشک های دختر نواخت .

...

همه چیشو از دست داده بود .

زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .

یه جور بغض بسته سخت

یه نوع احساسی که نمی شناخت

یه حس زیر پوستی داغ

تنشو می سوزوند .

قرار نبود که عاشق بشه ...

عاشق کسی که نمی شناخت .

ولی شده بود ... بدجورم شده بود .

احساس گناه می کرد .

ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .

...

یک ماه ازش بی خبر بود .

یک ماه که براش یک سال گذشت .

هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .

چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .

و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .

ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...

آرزوش فقط یه بار دیگه

دیدن اون دختر بود .

یه بار نه ... برای همیشه .

اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر

با همون پسراز در اومد تو .

نتونست ازجاش بلند نشه .

بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .

بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .

دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .

دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون

و برای خود اون بزنه .

و شروع کرد .

دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .

و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .

نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .

یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .

چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .

سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .

سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .

- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟

صداش در نمی اومد .

آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :

- حتما ..

یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش

فقط برای اون

مثل همیشه

فقط برای اون زد

اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد

نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه

پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره

دختر می خندید

پسر می خندید

و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید

آروم و بی صدا

پشت نت های شاد موسیقی

بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .

روزانه - ۳

صدای اس ام اس

فرستنده : من خیلی تنها هستم ، میشه با هام از طریق اس ام اس صحبت کنیم؟

جواب: من زن و بچه دارم ، به درد تو نمیخورم

فرستنده: اتفاقا تو بیشتر به دردم میخوری

جواب: بی خیال ما شو

فرستنده: من طلاق گرفتم، خونه داداشم زندگی میکنم، اون خیلی عوضیه ، زنش همیشه مراقبمه

جواب: خوب از من چه کمکی بر میاد؟

فرستنده: بیا من رو سیغه کن

جواب : اون وقت تورو کدوم خونه نداشتم شما رو ببرم؟

فرستنده: جا زیاده

جواب : خوب میخوام، شرایط چی هست؟

فرستنده: شرایطی نداره فقط یه پول تو جیبی

روزانه - ۲ ( معرفی یه وبلاگ )

همه چی از یاد آدم میره به جز یادش ( بر گرفته از وبلاگی که برای اولین بار وقتی رفتم توش احساس غربت نکردم ) http://sokute-mobham.blogsky.com

من؟

من همانم...

همان که سالهاست

لحظه های سبز کودکی را تجربه می کند.

 

من؟

من همانم ...

همان که سالهاست

از لحظه های خالی از حضور روشن تو می گوید ؛

می خواند٬ می نویسد... و می گرید.

 

من؟

من همانم ...

که سالهاست دیگر به کوچه همیشگی میعادگاه اقاقی و نسترن٬

کوچه همیشگی چادر سفید و اسباب بازی٬

کوچه همیشگی عروسک وآیینه و کوچه خیس از ترنم باران پا نگذاشته است

 

من؟

من همانم ...

همان که هرگاه باران می آید چترش را می بندد و به سادگی یک پرنده خیس از ترنم غزل وار باران به کوچه پیچک پوش دلش سر می زند.

 

و تو ...

راستی من برای که دارم از کوچه پیچک پوش دلم می گویم؟

 

تو کیستی؟

همجنسی از تبار باران؟

یا همنفسی از همین آواره های این شهر بزرگ دود و نان حلال؟

 

تو را می شناسم.

آری تو را می شناسم.

شبی خسته از همین کوچه می گذشتی ...

 

یادم هست : باران می آمد و من که مثل هر شب رؤیا ها٬

تنها به دیدار کوچه بن بست دلم آمده بودم تو را دیدم.

 

خسته می رفتی و من ...

من نگاهت می کردم.

باور کن به سادگی یک نگاه پرنده که از بالای آسمان به این زمین و انسانهایش نگریسته باشد ... فقط نگاهت می کردم .

 

من مثل همیشه بی چتر ...

بی سرپناه ...

مثل تمام پرنده های این شهر بی پرنده٬ آواره ...

تنها می رفتم.

می رفتم تا به دنبال دفتر گمشده خاطرات کودکی و تصمیم کبری که زیر همان درخت اقاقی همسایه جا مانده بود٬

بگردم.

 

می رفتم تا آنسوی دیوار٬

آنسوی همین کوچه پیچک پوش٬

آنسوی خاطرات کودکی٬

 

می رفتم تا آنسوی حضور تو ...

 

می رفتم تا سراغ از نشانی تازه تو بگیرم...

 

آخر نمی دانی.

نه! تو نمی دانی که من سالهاست خودم را گم کرده ام.

 

تو نمی دانی که از آن روزی که بار از این کوچه خالی از فریادهای کودکانه بستی و رفتی  من خودم را گم کردم .

 

تو نمی دانی که دیگر سالهاست فقط به خاطر این به این کوچه خالی نمی آیم که می ترسم خودم را پیدا کنم!

 

بگذار از اول دوره کنیم!

 

تو از کوچه خالی از اقاقی و پرنده رفتی ...

 

و من دیگر هیچ نمی دانم ٬ همین!!!

 

می ترسم ...

 

می ترسم خودم را در گوشه ای از همین کوچه ‌« تنها » پیدا کنم.

 

می ترسم خودم را در حال سنگ زدن به تمام پرنده هایی که دیگر نیستند٬

در حال سنگ زدن به این زندگی مرداب وار٬

در حال سنگ زدن به شاعرانی از تبار دیوانه ها پیدا کنم. بگذار راستش را بگویم ...

 

می ترسم خود را « بدون تو  » پیدا کنم.

 

حالا دوباره آمده ای که چه؟

 

نگو مرا نشناختی که تو را بهتر از خود می شناسم.

 

دوباره آمده ای که تنها ماندنم را به یادم آوری؟

 

می دانم که رفته ای

و حالا پس از سالها خسته از تلاطم نگاههای غریب برگشتی.

 

می دانم که تو هم مثل من طاقت نگاههای ناآشناترینان با تبار شاعران دیوانه را نداری.

 

می دانم که در تمام این مدت با تمام رؤیاهایم همراه بوده ای اما ...

 

اما حالا دیگر دیر است.

دیر آمده ای ای زود از دست رفته!!!

 

حالا دیگر سالهاست که هر قدر تلاش

می کنم

دیگر نمی توانم دیوار پیک پوش را

که با رفتنت ریخت دوباره از نو بسازم.

 

خودت ببین!

 

حالا دیگر سالهاست که شعر هایم

بی قافیه و ردیف شده اند...

حالا تو از من بی قافیه چه می خواهی؟!

دیر آمده ای ای زود از دست رفته ....

دیر آمدی.

حالا دیگر من ....

من همانم ....

همان که سالهای بی تو را تحمل کرد

وسالهای با تو را توان تحمل ندارد ....

 

 

روزانه - 1

یه روز دیدیدم گدائی کور با یک یادداشت دم یک ساختمان نشسته بود، روی یادداشت نوشته بود من نا بینا هستم کمک کنید

مردی اومد و اون یادداشت رو برداشت و روی آن چیز دیگه ای نوشت و چند سکه توی کلاه جلوی گدا انداخت و رفت ، وقتی روز  کاری تموم شد و داشتم برمیگشتم دیدم کلاه پر شده از سکه و اسکناس

منتظر موندم

دیدم همون مرد وقتی که داشت رد میشد ، کوره از صدای پاش اون رو شناخت و گفت روی یادداشت من چی نوشتی؟

مرده گفت من یادداشت تورو کمی تغییر دادم

نوشتم

الان پائیز است و من نمیتونم نقاشی خدا رو ببینم

انتخاب شما کدام است؟ - 3

نمونه کامل یک مرد و زن ایتالیائی


1- تا جائی که میتونی خوش تیپ باش

2- همیشه عاشق یک نفر باش

3- همیشه یه معشوقه زاپاس داشته باش

4- با کس دیگه ای بودن خیانت نیست، تنوع هست

5- مگه شما حسودین ؟

6- ولی اونا همیشه شمشیر رو از رو میبندند و ما همیشه کارهامون قایمکی هست

7- این عدد مقدسه و اونا شدیدا" خرافاتی هستند