"ای بیوفا راز دل بشنو از خموشی من
این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا چشم دل بگشا حال من بنگر
سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو در کنار منی غمگسار منی
سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من خیز و پرده مشو پیش چشم ترم
وقت دیدن او راه دیده مگیر".
خاطرات خیلی عجیبند
گاهی اوقات می خندیم
به روزهای که گریه می کردیم
گاهی گریه می کنیم
به یاد روزهایی که می خندیدیم......!
درد دارد ...
وقتی همه چیز را می دانی ...
و فکر می کنند نمی دانی ...
و غصه می خوری که می دانی ...
و می خندند که نمی دانی .
گرچه داداش امید دوست نداره حرفی از سیگار زده بشه اما
من میسوزم
تو نگاه میکنی
من دود میشوم
تو کام میگیری
من خاکستر میشوم
تو به تلنگری خاکم میکنی
من تمام میشوم
وتو به دنبال دیگری میروی