خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

بچه محل - قسمت دوم

چند روزی از اون حرکت محمود گذشت و بعضی از بچه ها سعی میکردن هرطور شده ماهارو با هم آشتی بدن، نمیدونم چرا آشتی کردن با محمود برام اونقدر ثقیل بود، راستش یه جورائی پیشش احساس کوچیک بودن میکردم، میون بچه محل هام فقط من یکی بودم که داشتم ساز مخالف میزدم و تیپ و لباسم با همه بر و بچه های اون زمون فرق داشت، تیپ مورد پسند ملت تو اون زمون این بود که یه شلوار شیش جیب با رنگ خاکی یه پیراهن چینی دو جیب که دکمه بالاش بسته شده باشه و دکمه آستین ها بسته نشده باشه و ای یه ریش کوسه ای هم داشتی چاشنی همه اینائی که گفتم میشد و صد البته کفش باید یا پوتین سربازی میبود و اگر جزو گروهک ها بودی که باید کفش کوه پات میکردی

الان که داره یادم میفته خندم میگیره ، شاید هم اونا کار درستی میکردن که تو یه نگاه بتونن تشخیص بدن که رف از آدمای کدوم دسته و گروه بود، تو اون دوره زمونه هم یه گروه تو اروپا و امریکا رشد کرده بودن به نام PUNK تقریبا یه جورائی مثل رپ امروزه بودن ، شما هرطور که لباس میپوشیدی و نشون میداد که مخالفی بهت میگفتن سوسول یا پانک، پشت مو بلند کردن و ...

بگذریم، از اصل داستان دور نشیم، میونه من و محمود زیاد جالب نبود ولی نسبت به هم اصلا احساس کینه نمیکردیم، یعنی اگر بچه ها یه کم دیگه بیشتر سعی میکردن شاید ما دوتا باهم آشتی میکردیم، البته چموش بازی از طرف من بود، بچه های محل همشون با هم دیگه تیپ اون روزا رو میزدن و میرفتن تو بسیج محل، ولی من با توجه به شناختی که از تک تکشون داشتم به خرجم نمیرفت که اونا عوض شدن و به قول اون روزی ها شدن حزب الهی و چون من تافته جدا بافته بودم یواش یواش رفت و آمدم با بچه محل هام کمتر شد و میرفتم دو سه تا محل اونورتر تا با آدم های هم تیپ خودم بگردم و کارهائی که مقتضی سنم بود رو انجام بدم،

روزا سپری میشدن و روابط من با بچه محل هام کم رنگتر و کمرنگتر میشد، محسن یعقوبیان و علی یعقوبیان بچه هائی بودن که راه میونه رو در پیش گرفته بودن و هم با من همکلام بودن و هم با بچه حزب الهی ها، ولی خوب باز هم ...

توی اون روزا که جنگ شروع شده بود، یه موضوعی رسم شده بود، کسانی که جزو صنوف بودن باید برای تجدید جواز کسبشون 15 روز میرفتن جبهه و بعد از اتمام این دوره موفق میشدن که جواز کسبشون رو برای یکسال تمدید کنن، یا بچه محصل هائی که نتونسته بودن تجدیدی هاشون رو توی شهریور پاس کنن، میتونستن با 15 روز جبهه رفتن یه بار دیگه توی مهر و آذر امتحان تجدیدی رو دوباره و یا چند باره بدن و بتونن یه کلاس برن بالاتر، پدر محمود تهرانی هم آهنگر بود و باید برای جواز کسبش و سهمیه آهنش 15 روز میرفت جبهه وبرادر بزرگ محمود که متاهل هم بود و پیش پدرش کار میکرد قبول کرد که به جای پدرش اون بره جبهه، روز رفتن جبهه برادرش رو کامل به یاد دارم که محله شلوغ شده بود و همه میومدن برای بدرقه کسانی که میرفتن جبهه، یکی یه نامه بدستش بود و میگفت اگر فلانی رو دیدی اینو بهش بده، پیر مردی اومده بود و یه مقدار پول از جیبش بیرون آورد و داد به برادر محمود و گفت به پسرم بگو من همین رو داشتم وهمش رو برای تو میفرستم، یکی اشک شوق داشت، یکی اشک دل تنگی، به هر حال من چون اصلا با اون گروه همخونی نداشتم ، از پنجره طبقه سوم خونمون داشتم مراسم رو میدیدم که یک دفعه نگاهم با نگاه محمود تلاقی پیدا کرد، یه لبخندی زد و یه دستی تکون داد، من هم لبخندش رو جواب دادم و وقتی که همه رفتن اومدم سر محل نشستم، تو اون موقع برادر خودم رضا هم سرباز بود و شش ماه بود که کاملا ازش بیخبر بودیم که اصلا زنده هست یا مرده یا اسیر، داشتم به این فکر میکردم که چه فرقی بین ارتشی ها و بسیجی ها هست، وقتی برادر من میرفت جبهه، هیچکس برای بدرقش نیومده بود ولی برای برادر محمود اون همه آدم اومده بودن، داشتم به این چیزا فکر میکردم که سایه یکی رو بالای سرم دیدم، محمود بود، تا دیدمش گفتم

من: سلام، جای داداشت خالی نباشه

محمود: سلام، مرسی، انشا الله که برادر تو هم با سر سلامت برگرده و خانوادت رو از نگرانی در بیاره

من: چرا اون شب اون کار رو کردی؟

محمود: کدوم کار؟

من: خودتو به خنگی نزن، چرا کلید رو آوردی و من رو آزاد کردی

محمود: چون تو از من عصبانی بودی و با من دعوا داشتی، بقیه هم به خاطر من داشتن با تو کل کل میکردن

من: ولی من اگر جای تو بودم، کلید رو ورمیداشتم و خودم میومدم تو و تا جا داشتی کتکت میزدم و دق و دلیمو خالی میکردم

محمود: با لبخند میگفت حالا که جای من نیستی

من: واضح بگو چرا؟

محمود: چون بچه محلمی، اگر بچه محل تو این جور موقع ها به داد هم نرسن، پس کی باید به درد هم بخورن

من: از برادرت خبر داری؟

محمود: فردا صبح میرسن، اون موقع باید زنگ بزنه، البته اگر اونجاها دسترسی به تلفن های سیار داشته باشن

من: آخه نمیدونم این چه رسمی هست که ملت رو به زور بفرستن جبهه

محمود: کسی کسی رو زور نکرده، برادر من با اختیار خودش رفت

من: محمود؟ خودتو گول میزنی یا من رو ؟ همه میدونن که رفتن برادرت به جبهه بی ارتباط با تمدید جواز کسب پدرت و سهمیه آهنش نبوده

محمود: آره، ولی پدرم میتونست جبهه نره

من: اونوقت از کجا باید شکم شماهارو سیر میکرد؟

محمود: خدا بزرگه

من: در بزرگی خدا شکی نیست، ولی من هر کاری میکنم این موضوع تو کتم نمیره

محمود: میخوای باز با هم بحث کنیم؟

من: نه، چون میدونم آخرش یکیمون کم میاره و باز ...

محمود: باشه خودتو خسته نکن، من میرم مسجد تو نمیای؟

من: نمیدونم چرا مدتی هست که اصلا نه نمازم رو میخونم و نه مسجد میرم، چون کسائی رو میبینم که اون موقع یه طور دیگه بودن ولی الان به خاطر خیلی چیزا رنگ عوض کردن،

محمود: در و دیوار ها رو که میخونی، همه جا نوشته برادر: اشتباه من رو به حساب دینم مگذار، فکر نمیکنی تو هم رنگ عوض کردی؟ تو که تو کل نارمک توی همسن و سالهات نفر اول تو اصول عقاید اسلامی بودی، حالا این تیپی؟ نمیدونم

من: داش محمود، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

محمود: میدونم چی میخوای بگی، خوب همه که یه جور نیستن، شاید تو جماعتی که میگی آدم ریا کار هم باشه ولی اگر یکی توبه کرد باید بایکوتش کرد؟

من: اینا رو ول کن، میخوام برم سر سیمتری ، الان وقت درگیری هست

محمود: درگیری کی با کی؟

من: بچه های حزب جمهوری اسلامی با مجاهدین خلق

محمود: اون وقت نقش تو این وسط چی هست؟

من: با لبخند ، به من میگن علی فالانژ

محمود: پس هر طرف که باد بیاد بادش میدی؟

من: نه، میدونی که من خبرنگار افتخاری مجله عروه الوثقی هستم، باید این حوادث رو به ثبت برسونم و بفرستم برای مجله

محمود: باشه تو برو من هم میرم مسجد، حال و حوصله کتک و کتک کاری رو ندارم

رفتم سر سیمتری دعوا شروع شده بود، چند تا از بچه های مجاهدین خلق پشت چراغ قرمز شروع به فروش روزنامشون کرده بودن و بچه های حزب جمهوری اسلامی که درست اونور چهارراه بودن اومده بودن و میخواستن هر طور شده اونا رو از اونجا دور کنن،

این کار هر روز بود که دوتا گروه شروع میکردن با هم جر و بحث سیاسی کردن که همیشه آخرش یه سری چماق بدست میامدن و با کتک همه رو دور میکردن و این موضوع شده بود سریال هر روزه و تو هر منطقه از شهر یه نمونه از این درگیری ها رو میدیدیم،  من هم با دوچرخه میرفتم این ور اونور و وقایعی رو که میدیدم برای روزنامه میفرستادم و گاهی هم از موضوع عکس میگرفتم، سن زیادی اون روزا نداشتم، ولی میفهمیدم که خیلی ها فقط برای همکلام شدن با جنس مخالف به جمع اونا ملحق میشدن، و ....

روزا داشت به سرعت میگذشت و به اومدن برادر محمود سه روز بیشتر نمونده بود، داشتن خونشون رو ریسه چراغ آویزون میکردن و خودشون رو برای بازگشت پسرشون آماده میکردن که یک دفعه همه اهل محل با صدای جیغ های مادر و زن داداش محمود ریختن بیرون، پدر محمود خیره تو حیاط خشکش زده بود، زنها تو سر خودشون میزدن، تو یه لحظه همه اهل محل ریخته بودن خونه محمود اینا که ببینن چی شده، متوجه شدیم که برادر محمود شهید شده

ماشین اونا موقع برگشتن به طرف پشت جبهه مورد حمله خمپاره ای عراقی هاقرار گرفته بود و تقریبا هیچکدوم از افراد داخل ماشین زنده نمونده بودن و بدن هر کدومشون تیکه پاره شده بود ، یادمه وقتی جنازه برادرش رو میخواستن تو قبر قرار بدن دست راستش و سرش از بدنش جدا بود، صحنه بدی بود،

همه بچه محل ها جمع شدیم که مثلا به رفیقمون دلداری بدیم، رفتیم پیش محمود

من: داداش تسلیت میگم

محسن: محمود جون شهادت برادرت مبارک

من: یواشکی رو به محسن، این ضر ضرها چیه که میکنی؟ مبارکه یعنی چی؟ برادرش تیکه تیکه شده میگی مبارکه

محمود: ولش کن ، بزار راحت باشه، اون منظور بدی نداره

من: آقا هر کاری از ما بر میاد مدیونی اگر نگی

محمود: نه کاری نیست، چون از بنیاد شهید اومدن و خودشون میخوان همه کارها رو انجام بدن

داشتیم با محمود صحبت میکردیم که یکدفعه صدای بابای محمود رفت بالا

پدر محمود: آقا ، خجالت بکشین، مگه من بچم رو فرستادم جبهه برای پول؟ مگه خودم از پس مخارجش بر نمیام؟ این کارا چیه؟

یکی دیگه از کارهائی که رسم شده بود، این بود که از طرف بنیاد شهید به منازل کسانی که شهید شده بودن سر میزدن و مبلغ دویست هزار تومان کمک هزینه مراسم عزاداری به خانواده شهید میدادن و یه نامه که پشت بلند گو خونده میشد

بسمه رب الشهدا و صدیقین

شهادت برادر ... به خانواده آن شهید تبریک و تسلیت عرض نموده و امیدواریم که روح آن شهید با روح شهدای صدر اسلام محشور گردد

بابای محمود اونا رو به زور از خونه بیرون کرد و گفت آقا برید این پول رو به یه آدم محتاج بدین، دیگه هم اینجاها پیداتون نشه

همه مستاصل مونده بودن که چیکار باید بکنن، همه دوست داشتن که یه کاری بکنن ولی با اون اوضاع هیچکس مطمعن نبود کاری رو که میخواد انجام بده درسته یا نه

همه سعی میکردن از جون مایه بزارن و برای بهتر شدن مراسم اون شهید هر کاری که از دستشون بر میامد دریغ نمیکردن

ما بچه محل ها هم پای سماور بزرگ هیئت نشسته بودیم و یکی چائی میریخت، یکی چائی رو میبرد برای جمعیت، یکی ....

موقع امتحانات مدارس بود و محمود هم به خاطر مراسم برادرش سر امتحانات نرفت و درواقع همه دروس رو غیبت خوردو مجبور بود که یا شهریور امتحاناتش رو بده و یا از همون موقعیت جبهه رفتن استفاده کنه و مهر ماه دوباره امتحان بده

روزای آخر شهریور شد و یه شب محمود اومد دم خونه

محمود: سلام سعید

من: سلام، چی شده این وقت شبی؟

محمود: هیچ چی، اومدم ازت خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم

من: این چرت و پرت ها چیه که میگی؟ کجا میخوای بری؟

محمود: من فردا عازم هستم و میرم جبهه مهران

من: محمود!!؟ مواظب خودت باشی ها، برای پدرت خیلی سخته مه یه داغ دیگه ببینه

محمود: هر چی که خدا بخواد همون میشه، اگر هم لایق باشیم خدا نعمت شهادت رو به ما میده

من: محمود؟ یعنی هر کی بره جبهه باید شهید برگرده؟ نباید بجنگه؟ این حرفا چیه؟ اصلا چرا میخوای بری؟ به خاطر نمره؟ خوب یه سال دیگه سعیت رو بکن

محمود: نه، موضوع نمره نیست، موضوع این هست که خودم میخوام برم اونجائی که برادرم شهید شده رو از نزدیک ببینم

من: محمود، من میترسم، مواظب خودت باش، عمودی نری افقی برگردی؟

محمود: تو هم مواظب خودت باش، خداحافظ بچه محل

همدیگه رو بغل کردیم و یه باردیگه سعی کردم محمود رو ببینم، یه اشک کوچیکی گوشه چشمای جفتمون ماسیده بود، فردا صبح همه بچه محل ها جمع شدن و محمود رو بدرقه کردن

یاد فیلم گوزنها افتادم که به دوستش که بعد از مدتها دیده بودش میگفت وقتی رفت نمیدونستم کی داره میره، حالا که اومدی میدونم کی اومده

من هم همون حس رو داشتم، نمیدونستم کی داره میره، ولی میدونستم وقتی برگرده یه آدم دیگه برمیگرده، بعد از 10 روز باز از خونه محمود اینا صدای شیون میامد، با شنیدن صدای شیون مادر محمود، دلم ریخت، نکنه این پسره هم شهید شد، اون که ...

وقتی زدم بیرون خونه بچه ها رو دیدم که هر کدوم زانوی غم بغل کردن و هیچکدوم هم نمیتونستن حرفی بزنن، داد زدم یکی میگه چی شده یا همه تون میخواین تو این سکوت من رو بکشین

علی یعقوبیان گفت محمود شدیدا زخمی شده و امید زیادی به زنده بودنش نیست، فردا میارنش بیمارستان شهدا تجریش، نمیدونیم تا اون موقع زنده میمونه یا نه

اشک تو چشمام جمع شده بود، یعنی محمود مرد؟ یعنی یه بچه محل کم میشه؟ زدم زیر گریه، علی اومد و شونه هامو میمالید، نگران نباش، درست میشه، خدا خودش هواشو داره، برو خونه فردا بیا با بچه ها میخوایم بریم بیمارستان ، فقط یه خواهش دارم و اون اینکه سعی کن اونجا میای یه کم مراعات تیپ و لباست رو بکنی، من هم به علامت موافقت سرم رو تکون دادم و رفتم طرف خونه و منتظر فردا شدم ولی هر لحظه حرفا و قیافه محمود که موقع خداحافظی اومده بود رو به یاد میاوردم

فردا با بچه ها راه افتادیم طرف بیمارستان شهدا تجریش، تو اون روزها خیلی چیزا مد میشد یکیشون این بود که هرکس که مجروح میشد، برای اینکه به بقیه بگه من اصلا از درد رنج نمیبرم، موقع شروع درد به جای آه و ناله شروع میکردن به ذکر گفتن، یا مهدی یا مهدی، یا حسین یا حسین، یا .... و همه ملت ملاقات کننده میگفتن عجب روحیه ای داره، مقاومت میکنه و ...

برای شخص خود من قبول این موضوعات یه جوریائی ریا میومد و هیچ رقمه نمیتونستم قبول کنم شخصی که داره درد میکشه به جای آخ و اوخ ، ذکر اسماء متبرکه رو زمزمه کنن

تو همین افکار بودم که خودمون رو دم در اطاق محمود دیدم، با یه نگاه متوجه شدیم که پای چپ محمود از زیر زانو قطع شده و یه مقدار هم سر و صورتش زخمی شده، یک دفعه آینده اون رو تجسم کردم، چطوری میخواد این کار و یا اون کار رو انجام بده، خواب بود، با ورود ماها چشماش رو باز کرد و شروع کرد به ذکر یا مهدی یا مهدی، بچه ها زمزمه میکردن عجب روحیه ای داره، اصلا شکایتی نداره و و و و

من: ضر ضر نکنید، یعنی چی روحیه داره، هیچ فکر این رو کردین که اون فردا روزی که متاهل شد، چطوری باید خرج زن و بچش رو در بیاره؟ هیچ به آینده و کارهائی که باید بدون داشتن پا انجام بده فکر کردین؟ آخه چطوری؟ کی اونوقت میخواد با این شرایط همسر اون بشه

محسن: تو نمیخواد نگران این چیزا باشی

علی: خواهرانی هستن که فقط با داشتن شرایطی مثل محمود حاضر میشن که همسر مردی بشن

تو میون صحبتهای ما بود که انگاری ماها داریم حرف دل مادر محمود رو میزدیم اومد و شیرینی تعارف کرد و گفت :

مادر محمود: سعید جون ، مثل اینکه میون این همه آدم فقط تو میدونی من دارم به چی فکر میکنم، خدا رو شکر که زنده هست، ولی در آینده...

علی: خدا بزرگه حاجی خانم

مادر محمود: در بزرگی خدا شکی نیست پسرم ولی من مادرم

محسن: برای شادی روح شهدای اسلام صلوات

همه شروع کردن به صلوات فرستادن که یک دفعه پرستار بخش اومد و گفت برید بیرون صلوات هاتون رو بفرستین، مگه نمیبینید مریض ها در حال استراحت هستن، اصلا کی این همه آدم رو راه داده تو؟ برید بیرون و یکی یکی بیاید

محمود: خواهر، راحتشون بزار، اینا دوستا و بچه محل های من هستن، یا مهدی یا مهدی ادرکنی

دیگه طاقت دیدن این وضع رو نداشتم، از مادر محمود عذر خواهی کردم و امدم تو حیاط بیمارستان نشستم و به حال محمود گریه کردم، دلم میخواست بدونم چطور این اتفاق افتاده ولی اون موقع امکانش نبود، همه دیگه داشتن میامدن بیرون، علی آخرین نفری بود که اومد و همه یکدفعه به طرف اون رفتن تا ببینن که چطور این اتفاق افتاده بود، وقتی علی موضوع مجروح شدن محمود رو عنوان میکرد از طرفی خندمون گرفته بود و از طرفی حرصمون گرفته بود، مجروح شدن محمود به این صورت بود که اون برای دستشوئی کردن رفته بود پشت خاک ریز، وقتی که کارش تموم شده بود و بلند شده بود که شلوارش رو بالا بکشه، یه خمپاره بغلش منفجر میشه و پای چپش رو میکنه و چند تا هم ترکش به دست و صورتش میخوره، البته شانس آورده بود که کارش تموم شده بود و بلند شده بود، که اگر این اتفاق قبل اتمام کارش می افتاد در واقع سرش کنده میشد نه پاش

چند وقتی از مجروح شدن محمود گذشته بود و دیدیم محمود رو از بیمارستان مرخص کردن، همگی جمع شدیم خونه محمود اینا و والیدنش مارو با هم تنها گذاشتن تا اگر قراره که شوخی چیزی انجام بشه با بودن اونها رودربایسی نداشته باشیم، کلی شوخی خنده و من هم برای اینکه جو رو کمی صمیمی بکنم شوخی های از کمر به پائین رو شروع کردم و میگفتیم راستش رو بگو محمود کوچیکه رو که خمپاره نبرده ؟ و ....

محمود نمیتونست راه بره و باید منتظر میموند تا پای مصنوعیش درست بشه و با توجه به اینکه تو ایام جنگ مجروح زیاد بود، برای پای مصنوعی باید خیلی منتظر میموندن، بالاخره بعد از 6 ماه پای مصنوعی محمود آماده شده بود و تونست با پای مصنوعی بیاد سر محل، خیلی ها چاپ لوسی میکردن و برادر برادر از دهنشون نمی افتاد و من تنها کسی بودم که میتونستم با محمود شوخی های آنچنانی و حرفای آنچنانی بزنم،بعضی ها من رو از این کار منع میکردن ولی محمود میگفت این مجوز داره، با این کاری نداشته باشین و آزاده که هر چی میخواد بگه،  خیلی دلم میخواست میتونستم برای محمود کمک حالی باشم ولی محمود اونقدر قوی بود که اگر هم کمکی لازم داشت به زبون نمیآورد، چند سالی از این موضوع میگذشت و یواش یواش محمود داشت متوجه میشد که چه بر سرش اومده و با این نقصش چطور باید کارهاشو انجام میداد، گاهی میشد که میدیدم بچه ها که رانندگی میکردن، محمود با حصرت نگاه میکرد، تا اینکه یه روز محمود جرات کرد و ماشین پدرش رو راه انداخت، اونا یه بیوک قدیمی داشتن که میشه گفت از صد تا ماشین امروزی روبراه تر بود و البته اتوماتیک

سر محل نشسته بودیم که دیدیم یه ماشین اومد جلومون بوق زد و با حرکات آکروباتیک به سرعت برق دور شد، همه کف کرده بودن، ولی من میدونستم محمود این کار رو انجام داد که بگه من چیزی از شماها کم ندارم و میتونم مثل شماها رانندگی کنم،

تو همون ایام بود که پدر من هم گرفتار بیماری قلبی شده بود و دوبار سکته کرده بود و پزشک پدرم تاکید کرده بود که باید برید یه جای خوش آب و هوا زندگی کنید، و ما هم از اون محل رفتیم به سمت شهرک های اطراف کرج، نزدیک باغهای جاده چالوس، یواش یواش دیگه رفتن به اون محل برای دیدن بچه محل ها برام مقدور نبود و درواقع به علت گرفتاریها هر وقت که فرصتش پیش میامد میرفتم محل، من گرفتار روز مرگی شده بودم دیگه داشت یواش یواش اون محل و آدمهاش رو فراموش میکردم، دنبال کار بودم و به هر زحمتی که بود میخواستم تو یکی از ادارات استخدام بشم ، البته کسائی که جزو خانواده شهدا و مجروحین بودن در اولویت قرار میگرفتن و من هم هیچ کدوم از این شرایط رو نداشتم، مطابق آگهی استخدام رفتم طرف یکی از اطاقهائی که مصاحبه میکردن و باید به یه سری از سوالات جواب میدادم که اصطلاحا بهش میگفتن گزینش، رفتم

مسئول گزینش: خوب نماز ... چند رکعته؟

من: دورکعت

مسئول گزینش: جبهه رفتی؟

من: خیر

مسئول گزینش: جزو خانواده شهدا هستین؟

من: خیر

مسئول گزینش: کسی از اعضاء خانواده مجروح شده

من: خیر

بعد از چند تا سوال اینجوری

مسئول گزینش: خوب فکر نمیکنم شما شانسی برای استخدام داشته باشین، ولی حالا شما این برگه رو پرکنید، تا حاج آقا تهرانی مطالعش کنن، بعدا خبرتون میکنیم

من: ممنون و خداحافظ

اصلا امیدی به استخدام نداشتم و تو فکر بودم که چطوری باید یه کار درست و حسابی پیدا کنم، یه سیگار روشن کردم و نشستم تو سایه، رفته بودم تو فکر که یک دفعه دیدیم یکی یه پس گردنی بهم زد و گفت چطوری بچه محل بی معرفت؟

محمود بود، خود خودش بود، بلند شدم و بغلش کردم، خیلی دلم براش تنگ شده بود، گفتم تو ه اومدی برای استخدام؟

محمود: کار رو ول کن، بعد از مدتها بچه محلم رو پیدا کردم میخوام باهاش از قدیما حرف بزنم، میای با هم بریم ناهار بخوریم؟

من: محمود جون من بیکارم و پول پله ای برای خرج کردن ندارم ، اگر جور من رو میکشی بریم

محمود: سعید ؟ تو که خسیس نبودی، یادمه اونوقتها همه رو مهمون میکردی

من: اون وقتها همه لوطی گری هام از جیب بابام بود، از وقتی سکته کرد و خونه نشین شد جیب ماها هم سکته کرد و خالی شد، تو چیکار میکنی؟ اینجا چیکار میکنی؟

محمود: بعد از رفتن شماها از محل ، منو از طرف بنیاد جنبازان فرستادن حج ، بعدشم رفتم دانشگاه و الان هم خدمت بچه محلمون هستم، تو اینجا چیکار میکردی

من: اومده بودم برای استخدام، ولی انگاری شانسی برای استخدام ندارم، چون یارو سوالاتی میکرد هیچ کدوم شامل حال من نمیشد به جز تخصص، بعد هم طرف گفت مشخصاتت رو بنویس یه بابائی به نام حاج آقا تهرانی مطالعش کنه

محمود: عجب ، که اینطور، پس باید برگردم اداره

من: کدوم اداره؟ نکنه اون حاج آقا تهرانی تو هستی؟

محمود: یه لبخندی زد و گفت بله، ولی برای تو همون بچه محل هستم نه حاج آقا تهرانی

من: من نمیخوام تو به خاطر اینکه بچه محلت هستم برام تبعیضی قائل بشی

محمود: مطمعن باش که من برای هیچ احدی تبعیض قائل نمیشم ولی تو یه مزیت نسبت به بقیه داری و اون تخصصت هست

من: از خودت نگفتی محمود، چیکارا کردی، راستش یه سوال دارم که نمیدونم بپرسم یا نه

محمود: تو هنوز آزادی،

من: با نداشتن اون نصفه پا، مشکلی تو انجام کارهات پیش نمیاد؟ اصلا بگو ببینم راضی هستی؟

محمود: راستش الان که کمی پا به سن گذاشتم حس میکنم که تو انجام خیلی از کارها کم میارم ولی یه چیزی که آزارم میده این هست که اونائی که مثل ماها از خودشون گذشتن، حالا که جنگ تموم شده یه علامت سوال برامون پیش میاد و اون این هست که آیا مفت نباختیم؟ که یه سری ها مثل ما رفتن جبهه و یه سری دیگه از فرصت سوء استفاده کردن و ...

من: میفهمم چی میخوای بگی

محمود: میدونی ، من به خاطر دینم و وطنم رفتم، ولی گاهی چیزائی میبینم که نمیدونم چطوری باید حضمشون کنم، وجدانم راحته ولی حقیقت زندگی یه چیز دیگه هست

من: یادته اون روزا تو محل به من چی میگفتی؟ برادر اشتباه من رو به حساب دینم مگذار؟

محمود: چه خوب اون روزا رو یادته

من: هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره، بچگی هائی که با تو کردم ، جوونی هائی که با تو کردم و ..

امیدوارم که هیچ وقت احساس باخت رو نداشته باشی، چون میدونم داغونت میکنه، امیدت هم به خدا باشه، من مزاحمت نباشم، چون اینطور که معلوم شد تو اونجا سمتی داری و باید برگردی سرکارت

محمود: آره باید برگردم ولی سعید، من فردا با مسئولین مربوطه صحبت میکنم، شاید بتونم کاری برات انجام بدم

من: ممنونم، فقط نمیخوام به خاطر من تو معذورات قرار بگیری

محمود: ما همیشه بچه محل هستیم و هر کاری که بتونیم برای بچه محلیمون انجام میدم

من: خداحافظ

محمود: خداحافظ

وقتی از محمود جدا شدم، مطمعن بودم که محمود به خاطر اینکه من رو استخدام کنه به هر دری میزنه، از هیچ تلاشی دست ور نمیداره و به خاطر اینکه اون رو توی اون وضعیت قرار ندم دیگه هیچ وقت طرف اون اداره نرفتم و دیگه پیگیری نکردم، یکی دوباری هم خود محمود با خونه تماس گرفت ولی به مادرم اشاره میکردم که بگو نیست و آخر کار هم یه نامه نوشتم برای محمود و اون رو به پست دادم تا بدستش برسه و توی اون نامه نوشتم

بچه محل عزیز

خودم رو مدیون تو میدونم ، چون تو به خاطر آدمای مثل من رفتی جبهه و از جون خودت مایه گذاشتی، تو دین خودت رو به بچه محل هات پرداخت کردی، نمیخوام یه بار دیگه من بشم یه بار کج و کوله که به خاطرش مجبور باشی تبعیض قائل بشی و یا... میدونم که تو همچین آدمی نیستی و از موقعیتت سوء استفاده نخواهی کرد ولی باز حاضر نبودم ...

دوست داشتم دینم رو نسبت به تو ادا کنم ولی تو اونقدر بزرگ بودی که این کار از عهده من خارج بود. از من ناراحت نشو، امیدوارم که یه روزی باز همدیگه رو ببینیم و بتونیم به عشق روزای بچه محلی با هم بگیم و بخندیم، ولی میدونم که من هیچ وقت به پای بچه محلی مثل تو نخواهم رسید.

من بچه مومنی نبودم و نیستم، این هم یکی از عواملی بود که میدونستم درآینده ممکنه به خاطر من سرزنشت کنن، ولی این رو میدونم که آزارم به هیچ کدوم از بنده های خدا نرسیده، پس بزار یاد و خاطره بچه محلیمون همونطور پاک و بی غل وغش بمونه

کسی که هیچ وقت لطف اون شب آزادی از بسیج محل رو فراموش نمیکنه، بچه محل تو 

بچه محل - قسمت اول

دو سه سالی از انقلاب گذشته بود، سر کوچه با محسن یعقوبیان و محمود تهرانی نشسته بودیم و راجع به اوضاع مملکت صحبت میکردیم، اون موقع ما بیشتر از 17 یا فوقش 18 سال بیشتر نداشتیم ولی چون نقل و نبات هر جمعی رو که میدیدی موضوع حرفاشون یا جنگ بود و یا اینکه وضع ممکلکت با این اوضاع به کجا میکشه، خوب ما هم مثلا میخواستیم به روز باشیم و مثلا بحثهای 30 یا 30 بکنیم

خانواده یعقوبیان که خانواده پر جمعیتی هم بودن بعد از اینکه انقلاب شد بیشتر مومن شدند و به طبع اون روزا شدن یکی از طرفدارهای پرو پا قرص رژیم اسلامیمون، البته نا گفته نمونه که قبل و بعد خانواده یعقوبیان زیاد فرقی نکرده بودن، چون پدر خانواده نه اهل میگساری و کاباره رفتن بود و هم اینکه مادر خانواده از همون اول که من یادم میامد چادری بودن، خانواده محمود تهرانی هم خانواده متوسطی بودن که پدر خانواده یک آهنگر حرفه ای بود و دوتا برادری که از محمود بزرگتر بودن هم پیش پدرشون مشغول به کار بودن، البته تو خانواده محمود اینا فقط برادر بزرگ خونه متا هل شده بود و باقی مجرد بودن، خانواده ما هم یک خانواده 5 نفره بودیم که پدرم در سال 55 بازنشسته ارتش شد و خودش رو یه جورائی مدیون شاه  میدونست، این اوضاع معمولی بود، معمولا اونائی که شغل پدر خانواده به نحوی دولتی محسوب میشد، طرفدار رژیم شاه و ما بقی هم طرفدار رژیم اسلامی عزیز بودن، همیشه و همه جا این دو گروه با هم بحث میکردن و گاهی هم حتی توی روابط خانوادگی و فامیلی اثرات بدی میگذاشت ، بطوری که خانواده هایی که نظر مخالف داشتن از طرف مابقی فامیل طرد میشدن.

بگذریم، اون روز ما داشتیم راجع به اوضاع مملکتی مثلا بحث میکردیم ، وسط بحثمون یه دفعه محسن گفت

محسن: سعید؟ اصلا تو موضع خودتو مشخص کن ببینیم کدوم طرفی هستی؟

محمود: آره، درست میگه

من: چطور مگه؟ میخواین برین بسیج محل و بگین این بابا پدرش ارتشی هست و ساواکی هستن؟

محسن: عجب خری هستی ها، دارم سوال میکنم

من: خوب این که پر واضحه من چون پدرم ارتشی بوده به طبع من هم طرفدار اون رژیم بودم، چون با وضع فعلی میبینم که ایران داره ابهت خودش رو تو دنیا از دست میده

محمود: سعید جون؟ مگه تو هر روز دنیا رو دور میزنی که از طرف دنیا صحبت میکنی؟

من: نه، ولی قبلا که میرفتیم ترکیه، همه فکر میکردن ما ها حسابی پولداریم و هر کدوم توی حیاط خونمون یه چاه نفت داریم، یعنی دلار رو ما 75 ریال میخریدیم، ولی حالا دلار 850 ریال شده و هر جا که میرفتیم میگفتن: ایرانی؟ برو برو

اینجوریاست

محمود: این که نشد

من: من روی دیده های خودم دارم صحبت میکنم

محمود: پس نگو همه دنیا

محسن: حالا بی خیال این بحثا ها بشین ، امشب کی میاد هیئت؟

محمود: نه، واسه چی ول کنیم، حالا که من دارم برنده میشم؟

من: بابا مدال بحث رو بدین این بابا آویزیون در کو... کنه، تا همه بدونن این بابا برنده هست، مگه مسابقه هست؟

محمود: تو خیلی بی دینی، ساواک روی همه چیزتون اثر گذاشته

من: اولا که من توی محلمون، از نظر مسابقه اصول و عقاید اسلامی نفر اول تو کل نارمک شدم، محسن هم خودش شاهده، پس مخالف بودن با یک روش دلیل بر بی دینی نیست، دوما اینکه پدر من ارتشی بوده نه ساواکی، سوما اینکه از کجا معلوم بابای خودت ساواکی نبوده و الان رنگ عوض کرده باشین؟ هان ؟ شما ها تازه اومدین این محل، شاید قبلا ساواکی بوده بابات

این ها که از دهن من بیرون اومد انگاری بدترین و رکیک ترین صفت ها رو به پدر محمود نسبت داده بودم و با هم گلاویز شدیم، حالا وسط کتک کاری جالب این بود که به جای فحش خواهر و مادر به هم میگفتیم ، بی دین، نون خور شاه، ساواکی، منافق دو رو  و .....

محسن بینمون رو گرفت و امد جدا مون کرد،

محسن: شما دوتا خجالت نمیکیشین

محمود: مگه نمیبینی چی میگه

من: این که هر چی که لایق خودشونو داره به من میگه، این جنبه شنیدن حرف مخالف رو نداره، اونوقت همه جا جار میزنه الان آزادیم، اینطوری؟ با کتک کاری میخواین بیاین؟

قهر کردم و رفتم طرف خونه، قبل اینکه برم طرف خونه دیدم محمود از دماغش داره خون میاد و خودم هم لباسم جرو واجر شده بود،  تا رسیدم خونه

مامان: باز رفتی با این بچه ها جر و بحث کردی و دعوا؟ این برنامه ها کی تموم میشه؟ مگه بابات نمیگه یا اینا دهن به دهن نشو؟

من: آخه راجع به بابام هر حرفی میخوان بزنن و من هم حرفی نزنم؟

مامان: آره ساکت بمون، بهتراز اینه که فردا ببینم یا یه جات شکسته یا چلاقت کردن، ول کن اصلا

وقتی لباسم رو عوض کردم از پنجره طبق سوم خونه داشتم کوچه رو نگاه میکردم که دیدم محسن رفته از خونشون شلنگ رو بیرون کشیده و محمود سرش رو زیر آب گرفته تا خون دماغش بند بیاد، محمود هم همونطور که سرش رو زیر شلنگ آب گرفته بود، انگار بهش الهام شد که دارم نگاهش میکنم ، روش رو به سمت پنجره ما چرخوند، چند لحظه به همون صورت گذشت، اومدم داخل خونه و به ماجرا فکر کردم، راستش کمی هم دلم براش سوخت،

شب شد و من داشتم آماده میشدم که برم هیئت،

بابا: پسر؟ کجا میخوای بری این وقت شب

من: هیئت

بابا: لازم نکرده، میخوای قرآن بخونی؟ بشین خونت بخون

من: میگن تو جمع بخونی صوابش بیشتره

بابا: تو یکی لازم نیست صواب و ناصواب رو به من یاد بدی، میری اونجا باز درگیری ایجاد میکنی

من: نه قول میدم با کسی بحث نکنم، حالا اجازه هست؟

بابا: تا نمازتون تموم شد بیای ها

من: باشه ، چشم

رفتم دم هیئت، دیدم محسن داره با داداشش علی که هم سن من بود داره صحبت میکنه و تا من رو دیدن علی اومد طرفم

علی: سعید؟ شنیدم دعوا کردین

من: دعوا که نه ولی یه جورائی آره حالا چطور مگه

علی: میدونستی محمود مشکل خون دماغی داره

من: از کجا باید میدونستم، وسط دعوا مگه فکر تو کار میکنه که مال من کار کنه

علی: محمود نتونسته بیاد هیئت

من: خوب به جهنم، بهتر، قیافش رو نمیبینم

علی: سعید، اون بچه محلته

من: نمیدونم چرا من فقط باید رعایت بچه محلی رو کرده باشم، چرا اون مراقب نسبت هائی که به پدرم میداد نبود؟ من هم با خودش عین خودش رفتار کردم

علی: به هر حال کار خوبی نکردی برادر

من: توروخدا تو یکی دیگه برادر برادر نکن

علی: ما برادر دینی هم هستیم

من: خوب که چی

علی: هیچ چی باید امشب بریم دم خونه محمود اینا از هم معذرت خواهی کنید

من: برو بابا ، عمرا

علی: بسیار خوب، برو تو

من: منتظر دستور جنابعالی بودم

رفتم توی هیئت و دیدم همه دارن یه طوری نگاهم میکنن، انگاری یه آدم دیگه رو دیده باشن و یا آدمی که نباید توی اون جمع باشه ، سرم رو پائین انداختم و شروع کردم به خوندن قرآن، یک دفعه دیدم حاج آقا کرمانشاهی صاحب هیئت اومد زیر بغلم رو گرفت و با اشاره گفت پاشو بیا اینور کارت دارم، من رو برد بیرون هیئت و گفت یا امشب میری در خونه بچه محلت و ازش عذر خواهی میکنی و برش میداری میای هیئت یا اینکه خودت هم نیا

من: مگه هیئت مال تو هست که نیام، اصلا تو کی هستی که به من میگی نیا؟

حاج آقا کرمانشاهی: مثل اینکه من ... هیچ چی درست میگی، این هیئت مال من نیست، ولی خونه من که هست

من: آره خونه شماست، ولی تا وقتی این تابلو هیئت دم درش هست، یعنی هر کی مسلمونه میتونه بیاد تو بره بیرون، وگرنه تابلو رو وردار و در خونتون رو ببند تا کسی نیاد خونتون،               حــــــــــاج آقــا

تو وسط سحبتهای من و حاجی کرمانشاهی بود که دیدم محمود داره میاد، بچه ها هم کنجکاو شده بودن که ببینن من و حاجی راجع به چی داریم بحث میکنیم، همه به طرفداری از محمود و حاجی بهم نهیب میزدن و این حرفا که زشته و تو نباید و ووو

من: نه موضوع این نیست، موضوع این هست که چون پدرم ارتشی هست، شماها دارید اینطوری میکنید، باشه حاج آقا، چشم، مثل اینکه این وسط فقط من هستم که باید رعایت بکنم نه کس دیگه، ولی یادت باشه حاجی شما من رو وادار کردین که دیگه هیئت نیام، من دیگه پام رو اینجا نمیزارم، اصلا دیگه نماز هم نمیخونم، گور بابای نمازی که از روی ریا باشه، اگر قراره به خاطر ارتشی بودن بابام، نمازم قبول نشه، پس دیگه واسه چی اینقدر دولا راست شم، وسط گفتن این دری وری ها دو نفر زیر بازوم رو گرفتن و به زور بردن طرف یه ماشین، قیافشون آشنا بود، از بچه های دوتا محل بالا تر بودن و عضو اصلی بسیج مسجد محل، گفتم چتونه؟ شما هم مشکل دارین؟ هیچ حرفی نزدن و من رو به زور کردن تو ماشین و حاجی اومد دم پنجره ماشین و گفت اذیتش نکنید و رفت

من رو بردن مسجد محل و اونجا یه اطاقک داشت که مثلا بازداشتگاه بسیج بود، یکیشون اومد و در رو واکرد و گفت: خیلی بلبل زبونی میکردی، حالا نشونت میدم که با اسلام در افتادن یعنی چی؟

من: با اسلام در افتادن؟ از کی حاجی کرمانشاهی شده کل اسلام؟ از کی تا حالا ....

داشتم باز جوش میاوردم که یک دفعه بسیجیه یه کشیده خوابوند زیر گوشم، دیگه فحش و کشیدم به جون همشون، صدای داد و بیدادم رفته بود بالا و جمع نماز گذارا کنجکاو شده بودن که چی شده و یا با کی اینطور داره رفتار میشه، پیش نماز مسجد اومد و با دیدن من گفت تو؟

من: حاجی اگر شما میدونید گناه من چی بوده منم میدونم، اینا یک کاره اومدن من رو انداختن تو ماشین و حالا هم داره هزار جور انگ بهم میچسبونه و میگه با اسلام در افتادی

حاجی رو کرد به بسیجیه و گفت میدونی این بابا کیه؟ این کسی هست که تو کل نارمک تو هم سن و سالای خودش نفر اول تو اصول عقاید اسلام شده، به نظر من اشتباه شده، بسیجیه به قول اصفهانیا یابو آب داد و من رو دوباره تو همون اطاقک انداختن و در رو بستن، یک ساعتی از قضیه گذشت که دیدم قفل در باز شد ولی کسی تو نیومد، وقتی در رو واکردم دیدم محمود تهرانی قفل در رو واکرده و داره میره طرف دفتر مسجد، صداش کردم، هووووووووو آدم میندازین اینجا بی دلیل ، اینجوری هم میرید؟

محمود: آقا شما اگر شکایت دارین برید کلانتری شکایت کنید

دیدم محسن دم در مسجد واستاده و بهم اشاره میکنه بیا، رفتم ببینم موضوع چی هست، که محسن گفت : سعید زود برو خونتون که محمود با مسئولیت خودش رفته کلید ها رو ورداشته تا در رو برای تو وا کنه، حالا برو تا کسی ندیدتت،

رفتم طرف خونه و از کار محمود تعجب کردم، برای چی خودش رو میخواست ضایع من کنه؟ نه به اون دعوای عصرش نه به اینکه من رو میاد یواشکی مثلا آزاد میکنه