خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت چهارم

ماری: من با مادرم خیلی دوستم، اون هم به من اعتماد کامل داره و من هیچوقت از این اعتمادش سو استفاده نکردم

من: اعتماد، چه کلمه کلیدی

مریم: خوب پس بریم لب دریاچه نه؟

من: نه

مریم: چطور؟

من: میدونی که شب ها اکثر بچه های پتروشیمی ها میان لب دریاچه، مضاف بر اینکه اینجا با این محیط کوچیک همه بابای تو رو حتما میشناسن، نمیخوام برای تو هم مشکلی پیش بیاد، بهتره که همینطور رانندگی کنی و بریم بیرون شهر

مریم: علی تو چه خوب فکر من رو میخونی، راستش من هم نگران همین موضوعات بودم، ولی روم نمیشد بهت بگم

من: قرارمون این بود که با هم راحت باشیم نه؟

مریم: خوب علی آقا از خودت بگو

من: من علی هستم، نزدیک چهل سالمه، دیگه دارم چل میشم، ازدواج کردم، دو تا بچه دارم، بچه آخر خونه هستم، بابام فوت شده، مامانم منو لوس بار آورده، بازم بگم

مریم: غش کرد از خنده و گفت شوخ هم که هستی

من: ماری ترجیح میدم تو از خودت بگی

مریم: من از سن 18 سالگیم که خودم رو شناختم فکر میکردم باید تافته جدا بافته باشم، نازی خواهرم زود تر از من ازدواج کرد و رفت کانادا، وقتی که اون رفت من هم هوائی شدم،

من: اون الان اونجا راحته؟

مریم: نه بابا، اون هم رفت اونجا و بعد از پنج سال از شوهرش جدا شد، خودش هم شد صندوقدار یه فروشگاه و به بچه هاش رسید

من: علت جدائیشون چی بود؟

مریم: شوهرش بابک هر روز با یکی بود، یه جورائی هرزه شده بود و الکلیست

من: ماری؟ یه چیزی بگم؟ خواهرت واقعا خواسته های شوهرش رو برآرورده میکرد یا نه؟ میدونی فرق داره بین مردی که زیاده خواه هست و مردی که به کم هم قانع هست و هیچ چی گیرش نمیاد

مریم: میشه بیشتر توضیح بدی؟

من: ببین، یه مرد اگر خواسته های معقولش رو توی خونش که با دست خودش همه چیزش رو بنا کرده ، پیدا کنه امکان نداره بیرون از محیط خونه به دنبال چیزی باشه، بعضی ها میتونن جلوی نفس خودشون رو بگیرن ولی بعضی ها ضعیف هستن و زود میدوئن میرن بیرون خونه شاید بتونن چند کلمه محبت آمیز ، یه نگاه محبت آمیز رو که همسرشون ازشون دریغ کرده بخرن میفهمی که چی میگم

مریم: من خودم به دنبالشم

من: من نمیدونم این خانم ها چرا فکر میکنن اگر یه ذره به شوهرشون یا دوست پسرشون توجه کنن حس میکنن طرف پر رو میشه؟ میدونی مثل این میمونه که کسی رو به دلیل جرمی که در آینده میخواد مرتکب بشه یعنی همون پر روئی قصاص کنن و محبت هاشونو ازشون دریغ میکنن

وسط صحبتهامون بود که حس کردم ماری دستم رو گرفت و به گرمی فشار داد، نگاهش کردم ، نمیدونم چرا اکراهی نداشتم از اینکه دستم تو دستاش بمونه، بعد از سه یا چهار دقیقه که بینمون سکوت برقرار شد

مریم: علی ، دستات یه جور احساس امنیت بهم میده، میخواستم امتحانت کنم، ببینم اگر من این کار رو بکنم تو تا کجا میخوای پیش بری؟

من: ماری؟ من که گفتم ما متعلق به هم نیستیم و نمیتونیم بیشتر از اینی که هستیم پیش بریم، شاید صمیمی تر بشیم ولی با اینکه خیلی از سکس لذت میبرم، البته هر کسی از سکس لذت میبره، نمیخوام دوستیمون آلوده به گناه بشه، میخوام همیشه به نیکی از دوستیمون یاد کنیم، میخوام تو ذهن همدیگه یه یادگاری خوب از دوستیمون بمونه، دوستی من و تو بدور از جنسیتمون یه دوستی هست که میتونه کمبود هامونو پر کنه

ماری دستش رو از تو دستم بیرون آورد و صورتم رو نوازش کرد

من: ماری دیگه شیطون نشو ، شاید نتونم مثل الان خودمو کنترل کنم و از همین پنجره خودمو پرت کنم بیرون که نه تو بغلت ها

خنده ای بینمون رد و بدل شد و دو باره دستم رو گرفت

من: میتونی یه دستی دنده عوض کنی؟

مریم: میخوای تو بشینی پشت رل؟

من: آره ، فکر کنم اینطوری بهتره

زد کنار جاده و جا هامون رو عوض کردیم،

من: اشکالی نداره یه سیگار بکشم؟

مریم: راحت باش

سیگارم رو روشن کردم و ماری هم یه وری نشسته بود و خیره به جلو و گاهی هم خیره به من

مریم : میدونی علی، گاهی میشه که لازم نیست هیچ اتفاقی بین دو نفر بیفته و فقط حضور اون شخص میتونه تسکین دهنده باشه

من: ماری تو تنها هستی

مریم: تو از کجا میدونی این چیزا رو؟ با اینکه دو جلسه هست با هم آشنا شدیم ولی عین یه آدمی که مدتهاست با من و خانوادم و خلق و خوم آشناست حرف میزنی

من: میدونی، گاهی میشه که دور و برت هم خیلی شلوغه ولی احساس تنهائی میکنی، تو نیاز داری یه طوری خودت رو تخلیه کنی، کسی که وقتی میگی تنها هستم و نیاز به آرامش دارم کاملا درکت بکنه

مریم: بهتر بود اسم تورو به جای علی میزاشتن ای کی یو سان

من: اون آهنگ داریوش رو گوش دادی که میگه ما بین 100 میلیون بازم تنها میمونه، دنیای زندونی دیواره؟

مریم : میدونی دارم به چی فکر میکنم

من: حتما به همون فکری که من میکنم ، جوکش رو که شنیدی؟

مریم : نه

من: نمیگم ، کمی بی تربیتی هست، البته من که بی تربیت نیستم ولی قهرمانهای این جوک اینطوری هستن دیگه من هم فقط میتونم راوی باشم

مریم: حالا این یه بار رو بشو { منظورم بی تربیت هست }

من: یه روز عبود با حلیمه رفته بودن زیر نخل ها و سرش رو گذاشته بود رو پای حلیمه، به حلیمه گفت : حلیمه؟

حلیمه: ها ولک

عبود:  وولک تو چه فکری؟

حلیمه: وولک تو همون فکری که تو هستی

عبود: چهار چنگولی میپره و میگه ها وولک یعنی میخوای چونم بزاری؟ { با عرض پوزش از خوانندگان عزیز  من که بی تربیت نیستم جوکه جوک بدی هست دیگه شما به با ادبی خودتون ببخشید}

مریم : غش غش زد زیر خنده و گفت خدا نکشتت علی

من: البته بازم هست ولی بعدا میگم

مریم : نه الان بگو

من: قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم فکر کنم برای صحبتهای جدی تر اومدیم اینجا ها، نیومدیم که برای هم جوک بگیم

مریم : آره راست میگی

من: خوب ماری بگو ببینم خودت میدونی علت نداشتن آرامشت چی هست یا نه؟

مریم: راستش علی موضوع یکی دو تا نیست، چند تا عامل باعث شده که من بی آرامش هستم

من: یه چیز بگم؟

مریم: برای همین اومدیم اینجا

من: یه کم رویائی فکر نمیکنی؟

مریم: چطور؟

من: ببین تو دو بار سعی کردی بری کانادا و اقامت بگیری، واقعا فکر کردی اونجا چه خبره؟ میدونی که برای یه زندگی معمولی اونجا چقدر باید کار کنی؟ فقط به صرف اینکه فک و فامیل بگن مریم تو کانادا زندگی میکنه؟

مریم: نه بخدا، من میخوام این روابط رو همونجا داشته باشم، اینجا زندگی نمیکنی مگه؟ اصلا ما برای چی اومدیم بیرون شهر؟ خودت که دلیلش رو عنوان کردی، اینجا همه مناسبات اجتماعی رو با روابط دوست دختر پسری و غیره اشتباه میگیرن و هر روز سرکوفت اون رو میخوان به خانوادم بزنن

من: طبیعت جاهای کوچیک همینه

مریم: اگر بخوام تحمل کنم خوب اینجوری میشه که آرامش ندارم، هیچ چی نیست که بخوام تخلیه شم، منم هیجان میخوام، منم احساس دارم، نمیخوام هرزه بشم، میخوام زندگی کنم، میخوام یک باشه که حرفای من رو بشنوه و اگر من هم قابل بودم حرفای اون رو بشنوم، میدونی یه رابطه دوطرفه

من: میفهمم، از ازدواج هات بگو، آیا اونجا رفتی یا اینکه بهت ویزا ندادن؟

مریم: نه بهم ویزا ندادن

من: حالا چرا از میونه این همه کشور کانادا؟

مریم: شرایط کاری و مردمش، چون اونجا اکثرا مهاجر هستن و زیاد کسی آدم رو زیر ذره بین نمیبره

من: ولی من جای تو بودم به کشوری میرفتم که هم ارزون باشه، هم اگر یه وقتی نتونستم بمونم زود برگردم، میدونی اونائی که الان به هزار جور بدبختی رفتن اونجا و اوضاع رو اونطوری که فکر میکردن ندیدن دارن چه زجری رو تحمل میکنن؟ روشون هم نمیشه برگردن، چون بعضی هاشون زندگی و دست رنج چندین سالشون رو برای این کار هزینه کردن

مریم: من هم دست رنج چندین سال کارکردنم رو برای کسانی فرستادم که شوهر سوری من میشدن، تلفنی صیغه عقد جاری شده و پول به حساب آقا ریخته شده ولی سفارت ویزا رو نمیده

من: شاید خواست خدا بوده

مریم: یه لبخند تلخ میزنه و میگه خدا!!!

من: با هر کس قهر کردی با دو نفر قهر نکن، یکی خودت، یکی خدا، من بچه مومنی نیستم، ولی خدا رو یه جورایه دیگه تو زندگیم حس میکنم و بهش اعتقاد دارم

مریم: بابا بچه مثبت

من: اشتباه نکن، بچه مثبت نیستم، شاید پاش بیفته خیلی هم منفی بشم، ولی سعی میکنم آزارم به کسی نرسه، شاید موقعیتی که برای خیلی ها پیش میاد، اگر برای من پیش بیاد، بد تر و منفی تر از بقیه عمل کنم

مریم: تو خیلی صادقی

یک جرعه مهربانی - قسمت سوم

مریم: تو خیلی خوبی علی، پس تا امشب، خداحافظ

هاشم: نخیر ، طرف عاشق شد و رفت ، تازه ما رو هم قال میزاره و تک خوری دیگه

من: عجب ها، دست وردار هاشم

هاشم: ندا امروز رفته تهران، تا 5 روز دیگه نیست، منم حوصلم سر میره

من: وقتی به صحبتهای اون گوش دادم شب میام پیش تو به صحبتهای تو هم گوش میدم

هاشم: لبخندی زد و گفت جووووووووووووون همین مهربونیت منو کشته و از در رفت بیرون

حس میکردم حالم کمی عوض شده، خدایا چه اتفاقی داره می افته؟ خودت بخیر کن

جلسه کاری داشتم و باید یه سری مدارک برای جلسه آماده میکردم، رفتم تو دفتر فنی و از مسئولین دیسیپلین ها گزارش کارشون رو خواستم ، برادرم من رو دید و گفت : هان چی شده ؟ لبخند رو لبت میبینم ، آسمون خونه آفتابی شده؟

من: داداش دست رو دلم نزار، طرف هنوز که هنوزه قرص هاشو نخورده و هوای خونه بد جور مه آلوده طوری که اصلا هم دیگه رو نمیبینیم

محمد: نمیبینید یا نمیخواین ببینین؟

من: شاید همینطوری باشه که میگی، دیگه خسته شدم مملی، خسته!!!

محمد: خدا بهت صبر بده

من: کاشکی منم میتونستم مثل تو صبور باشم، کاشکی یه دفعه منفجر نمیشدم، مملی میترسم از انفجار، میترسم موجش تا مدتها بعد آزارام بده

محمد: آروم باش، همون لبخند رو لبت قشنگ تره، بدو که مهندس از تهران اومده و منتظر ما هستن

من: بریم

راستی یادم رفت بگم که من و برادرم تو یه شرکت کار میکنیم، بگذریم، جلسه به پایان رسید و مدیر عامل از زحمات همه قدر دانی کرد { البته بی مایه فطیر بود } و قول پاداش آخر کار رو داد، من هم میدونستم که همه این قول ها یعنی پ ش م ، {عذر میخوام}، عصر شد و مملی گفت

مملی: علی صبر کن تا با هم بریم خوابگاه

من: تو که همیشه با آقای حسابی میرفتی

مملی: اون با مهندس میخواد بره ، حتما توی راه میخوان حرفائی بزنن که من نباید بشنوم

من: بریم داداش

توی راه برگشتن مملی خیلی سعی کرد که در لفافه به من بگه شبا بیرون خوابگاه شیطونی نکن و از اینجور حرفا

من: مملی ؟ تو برای من بپا گذاشتی؟ یعنی من نمیتونم یه شب که دلم از همه دنیا گرفته بزنم بیرون؟ یعنی هر جا میخوام برم باید اجازه بگیرم؟ یعنی حق مهمونی رفتن ندارم؟

مملی: زد کنار ، یه نگاه بهم کرد ، علی تو میدونی و من هم میدونم، میخوام خراب نشی، همین، بخدا من فضول نیستم، فقط میگم تو زن و بچه داری حیفی، میفهمی، حیف

من: مملی ، دلم میخواد از همه این داشته هام خلاص شم، دارن آزارم میدن، همه رو میبینم که دارن از زندگیشون لذت میبرن و مال من عینهو جهنمه، آخه چقدر صبر؟ کاشکی همون موقع که مجتمع فولاد بودیم میزاشتی طلاق بگیریم و پشیمونم نمیکردی، اون موقع نه بچه ای بود و نه تعهدی، همش صبر همش صبر

مملی: تو فکر میکنی بقیه از این چیزا ندارن، منتها بعضی ها مثل تو تا یه سیخونک میخورن جیغشون بلند میشه ، بعضی ها هم کلنگ تو سرشون میخوره ولی دم نمیزنن

من: حق داری مملی ، حق داری، تو که تو زندگی من نیستی بدونی چی بهم میگذره ، همه این مشکلات رو هم سیخونک میبینی

مملی: من تو این موندم ، تو با زبونت یه کارگاه رو خر میکنی، ولی از پس زنت بر نمیای؟ چرا ؟

من: ما فقط همدیگه رو دوست داریم همین، ولی ذهنمون، فکرمون، سلیقه مون، همه چیزمون با هم کیلومتر ها فاصله داره

مملی: سعی کن این راه رو پیاده طی کنی و فاصله ها رو کم کنی

من: مثل اینکه این وسط فقط من هستم که باید قدم بردارم

مملی: داداش هر کاری که میکنی بکن فقط خودت رو آلوده نکن، یادت نره خودت رو فراموش نکن

من: چشم مممممممم!!!

مملی: خوب آقا پسر خوش تیپ ، میخوای من با خونه تماس بگیرم؟

من: این همه صحبت کردی چه اتفاق خاصی اتفاق افتاد؟ دو روز خوبه دوباره روز از نو روزی از نو

مملی: بسیار خوب، امشب بریم هتل؟

من: شام نمیخورم مملی، دلم گرفته، باید به غذای روحم برسم

مملی: باشه، دیگه اذیتت نمیکنم، میدونم دوست نداری راجع به این موضوع صحبتی کنیم، بریم؟

من: مملی من رو ببخش، تو داداش گلمی، کاشکی بابا جون زنده بود و میرفتم تو بغلش گریه هامو میکردم و راحت میشدم

مملی: بیا تو بغل داداش ناز نازی مامانی، ته طاقاری، خجالت بکش نزدیک چهل سالته، بچه شدی؟ یه سیگار روشن کن با هم بکشیم

من: مملی تو 20 ساله که سیگار نمیکشی

مملی: الان هم نمیکشم، میگیریم لای انگشتمون ژستشو میایم

خنده ای بینمون رد و بدل شد و دو تا سیگار روشن کردم و یکیشو دادم به مملی و یکیشو خودم با پک هائی که میزدم داشتم میجوئیدم

رسیدیم دم خوابگاه و مملی روم رو بوسید و گفت مراقب خودت باش و رفت ، واستادم و رفتنش رو نگاه میکردم، رانندگیش هم یه آرامشی داشت، از تو آینه نیگام میکرد

زنگ در رو زدم و خدمتکار خونه در رو باز کرد و رفتم تو ، یه راست رفتم تو حمام و نشستم زیر دوش به حال خودم گریه کردن، در حموم زده شد،

شاپور هم اطاقیم، : بابا مگه حموم دومادی رفتی که اینقدر لفتش میدی، بدنمون بوی گند گرفته، د بیا بیرون

من: در رو باز کردم و لخت مادر زاد واستادم جلوش و گفتم آره میخوام دوماد بشم عروس کیه؟ بگو بیاد تو

شاپور: یه نیگاه انداخت و اصلا یه همچین حرکتی از من انتظار نداشت ، گفت خیر سرت، بی حیا، سرش رو انداخت پائین و رفت

دیگه موندن تو حمام جایز نبود، 5 نفر دیگه باید میرفتن و دوش میگرفتن، اون روز هوا خیلی شرجی شده بود و تقریبا لباس هامون خیس شده بود، ولی با تاریک شدن هوا داشت باد خوبی میامد و هوای لطیفی شده بود، لباس هامو عوض کردم و نشستم سر میز شام، وسط های غذام بود که دیدم گوشی زنگ میخوره،

من: بله؟

ماری: سلام، مریم هستم

من: سلام عزیز، خوبی؟

ماری: علی من دارم حرکت میکنم آماده هستی؟

من: کی میرسی اینجا؟

ماری: فکر کنم 10 دقیقه دیگه

من: بسیار خوب من حاضرم

بقیه غذا رو نصفه نیمه رها کردم و یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم تو حیاط خوابگاه منتظر واستادم و یه سیگار روشن کردم، شاپور اومد تو حیاط و نیگام کرد، از من 12 سال بزرگتر بود،

من: شاپور معذرت میخوام، یه کم عصبی بودم

شاپور: پس اگر خیلی عصبی بشی دیگه ما رو ....

من: لبخندی زدم و بوسیدمش و گفتم بازم معذرت میخوام

شاپور: کو.... کجا؟

من: هیچ جا میخوام برم لب دریاچه

شاپور: با کی؟ منم میام

من: شرمندتم داداش، این یه جا رو همیشه تنها رفتم، ولی قول میدم یه شب دیگه با هم بریم، یه ودکا توپ با هم میزنیم، باشه؟

شاپور: همیشه دو دره بازی

من: بزار دهنم بسته باشه

شاپور رفت تو ، صدای ماشین اومد، رفتم دم در، دیدم یه پراید هاچ بک سفید واستاد و ماری با یه خانم مسن دم خونه ایستادن

من: سلام

ماری: سلام، ایشون مادرم هستن

من: خانم خیلی خوشبختم، عذر میخوام تعارف نمیکنم تشریف بیارید تو، چون اینجا خوابگاه هست

مادر ماری: سلام عزیزم، اشکالی نداره مادر

ماری: نمیای بالا؟

رفتم عقب ماشین نشستم

مادر ماری: مریم جون مادر من رو ببر دم خونه پیاده کن، رو کرد به من ، آقای مهندس اگر مایلید تشریف بیارید منزل ما

من: لطف شما رو میرسونه ، ولی من تو خونه معذب هستم، اگر اشکالی نداره من با مریم میریم لب دریاچه

مادر مریم: باشه عزیزم، مراقب باشید، اگر هم مشکلی بوجود اومد با خونه تماس بگیرین

من: باشه ، ممنونم از لطفتون

دیگه رسیده بودیم دم خونه مریم اینا و مادرش پیاده شد و رو کرد به مریم و گفت مراقب باشید، خدانگه دار آقای مهندس

من: ببخشید، میتونم مامان صداتون کنم؟

مادر مریم: تو هم جای پسر منی عزیزم

من: پس لطفا دیگه من رو مهندس خطاب نکنید و همون علی بگین راحت ترم ، مرسی مامان، خدا حافظ

مادر مریم: خداحافظ پسرم

مریم: نمیای جلو بشینی؟ میخوای تو رانندگی کنی؟

من: جلو که نمیام، آخه این روزا شخصیت ها عقب ماشین میشینن

یه خنده ای رد و بدل شد و اومدم جلو،

من: خودت رانندگی کن، در ضمن تو باید به داشتن یه همچین مادری با یه همچین ذهن بازی افتخار کنی

یک جرعه مهربانی - قسمت دوم

مریم: شما چند نفرید؟

من: دو تا خواهر بزرگتر از خودم، یه برادر بزرگتر از خودم

مریم: پس ته طاقاری هستی

من: آره

مریم: مجردی یا متاهل؟

من: متاهلم،  دو تا هم بچه دارم، یکیشون چهارده سالشه و یکی دیگشون هشت سال کوچیکتره

مریم: هپی هستین؟

من: راستش، همسرم خوبیهای زیادی داره، ولی روی هم رفته نه، راضی نیستم

مریم: چرا؟ به خاطر دود؟

من: اون هم یکیشون محسوب میشه ولی مشکلات ما مربوط به قبل از ازدواجمون میشه

مریم: میشه برام بازش کنی؟ البته اگر فضولی نیست

من: آره چرا که نه، من با زنم به مدت شش سال قبل از عروسیمون دوست بودیم و معمولا همدیگه رو به خاطر حرکات قبل از ازدواج تنبیه میکنیم

مریم: تنبیه تون بدنی که نیست

من: با صدای بلند خندیدم ، نه به هیچ وجه، بلکه روح همدیگه رو خراش میدیم

مریم: اینجوریشو دیگه نشنیده بودم

من: ما نه مشکلی با خانوادهامون داریم، نه مشکلمون هم دیگه هست، البته الان کمی هم دیگه شدیم، ولی قبلا به خاطر اینکه چرا تو اون پارتی با اون دختره رقصیدی و یا اینکه چرا اون روز سر قرار من رو کاشتی همدیگه رو اذیت میکردیم

مریم: چند سالتون هست؟

من: سرم رو از روی مانیتوربلند کردم ، چند سال بهم میخوره؟

مریم : یه نیگاهی به صورتم کرد و گفت خیلی که بخوره بیست و هشت سال

من: صاف زدی به هدف، یعنی من با داشتن بچه 14 ساله باید 13 سالگی ازدواج میکردم ؟ من سی و نه سالمه

مریم: اصلا بهتون نمیاد

من: خوب چون من ریز نقشم، مریم جون اون هارد رو میدی بهم؟

مریم: بفرما

من: خوب شما چی؟ متاهلید یا مجرد

مریم: دو بار ازدواج کردم، البته به صورت سوری و طلاق گرفتم

من: منم اینجوریشو نشنیده بودم

مریم: آخه من میخواستم ساکن کانادا بشم و مجبور بودم با کسانی که اونجا مقیم هستن ...

من: آهان ، متوجه شدم، گرفتم مطلب رو

مریم : خوب نمیخوای از خودت بیشتر بگی برام؟

من: مثل اینکه قصه من باب طبع شما واقع شده نه؟

مریم: آره

من: سرگرم تعریف از گذشته و وضعیت فعلی شدم و اون هم هر وقت سرم رو بالا میگرفتم فقط تو چشمام نیگاه میکرد، انگار به دنبال جواب سوالی میگشت، و سکوت اختیار کرده بود و فقط گاهی با گفتن اوهوم، و تکون دادن سر به علامت تائید حرفامو دنبال میکرد

مریم: خیلی بچه راحتی هستی

من: دلیلی برای پنهان کاری ندارم

مریم: ولی من نمیتونم خیلی راحت به اطرافیانم اعتماد کنم

من: خوب تو کار خوبی میکنی، من چوب این اعتماد نا بجا رو خیلی وقتا خوردم، ولی تو نمیخوای چوب بخوری و این خوبه که

مریم : شاید داشتن یک ذهن زیبا خوشایند باشد ، اما کشف یک قلب زیبا، موهبت بزرگتریست

من: تا حالا کشفش کردین؟

مریم: هنوز به دنبالشم ولی مثل اینکه داره یه اتفاقائی می افته

من: به صورتش خیره شدم و گفتم آره؟

مریم هم با لبخندی جواب من رو داد و گفت اوهوم، از راستید خوشم میاد، از بی شیله بودنت خوشم میاد، از اینکه نمیخوای ماسک به صورتت بزنی خوشم میاد

من: خیره به چشماش نیگاه کردم، یک دقیقه سکوت، میشه یه ذره راحت تر باشم؟

یک دفعه صداهای ناجور از آشپزخونه بلند شد و جفتمون خندمون گرفت

مریم: اینجوری راحت باشی؟

من: شیطون شدی ها، نه منظورم این نبود، میخوام بدونم با گفتن این جملات اخیر میخوای به کجا برسی؟

مریم: بلند شد و گونه صورتم رو بوسید و گفت به هیچ چی برای من همین کافیه

من: مریم میدونی ما نمیتونیم به هم دیگه تعلق داشته باشیم؟

مریم: من فقط میخوام تو سنگ صبورم باشی، از تو هیچ انتظار دیگه ای ندارم، نمیدونم چرا دارم اعتماد میکنم و این بوسه هم فقط به خاطر این بود که اعتمادم رو بهت برسونم

من: مطمعنی از اینجا جلوتر نمیره؟ مطمعنی که من یه دفعه سو استفاده نمیکنم

مریم: اگر آدم سو استفاده کنی بودی میگفتی مجردی و سعی میکردی من رو به طرف خودت جلب کنی، ولی میبینم که نه، مثل دو تا آدم به دور از جنسیتمون داری با من صحبت میکنی

من: بسیار خوب، میتونی رو من مثل یه دوست بدور از جنسیتمون حساب کنی ولی من میترسم

مریم: از چی؟

من: از این که این دوستی باعث بشه من به همسرم خیانت کنم و یا اینکه نسبت به هم وابسته بشیم

مریم: علی؟ ما دو تا آدم بزرگ هستیم، و میخوایم به هم دیگه کمک کنیم، تو صادقی و این برای من یه نعمته، اگر هم بین ما اتفاقی بیفته، میدونم که میتونیم خیلی راحت همونطور که داره شروع میشه تموم بشه، ما قرار نیست به خاطر با هم بودن خودمون رو اذیت کنیم، هر وقت احساس کردی که با من بودن اذیتت میکنه فقط خواهش میکنم با همین منطق صادقانت بهم بگو

من: بلند شدم و مریم رو بغل کردم و پیشانیشو بوسیدم و گفتم مطمعن باش از این اعتمادت هیچ وقت پشیمون نمیشی، من هم نیاز دارم حرفام رو یه جا باز گو کنم، ولی گاهی این حس خیانت بد جور اذیتم میکنه

مریم دستای من رو گرفت و گفت: علی من از این دست ها بوی خیانت حس نمیکنم، مثل یه بچه که دستش رو به یه بزرگتر داده احساس امنیت میکنم، میدونم که میشه روی تو حساب باز کرد،  در ضمن مطمعن باش که من اونقدر پر رو هستم که به محض اینکه بوی سو استفاده بشنوم ، اون رو متذکر بشم

من: مثل اینکه شامه تو خیلی تیزه،  چون بوی همه چی رو تشخیص میدی

هاشم و ندا با هم دیگه وارد پذیرائی شدن و ورود خودشون رو با یک سرفه توسط هاشم اطلاع دادن،

ندا: به ما رو باش، فکر کردیم الان دیگه لپ تاپ ما کارش تمومه، نگو کار مریم خانم تمومه

مریم: خوش گذشت؟

ندا: جای شما خالی، خوب به کجا رسیدید؟

من: والا داشتیم به جاهای خوب خوبش میرسیدیم که ...

هاشم: که ما مزاحم شدیم؟

مریم: ای بابا، حالا نمیشه از تیکه پرونی دست بردارید؟

هاشم: هیچکس تو تیکه پرونی حریف علی نمیشه، حالا چرا زبون به دهن گرفته اللله و اعلم، ولی تو کارگاه هیچ کس به حاضر جوابی علی نمیرسه

مریم: این علی آقای شما با چهار تا جمله ما رو کیش و مات کرده

ندا: با دهنش صدای آهنگ بادا بادا مبارک باد رو زد

من: ندا جون مطمعنی کانالو اشتباه نگرفتی؟

هاشم: بعدا خودشون همدیگه رو روشن میکنن

از هر دری صحبت به میون اومد و کارهای لپ تاپ دیگه تموم شد و نرم افزار تخصصی که ندا میخواست رو هم با هزار جور بد بختی نصب کردم، ساعت 23:30 رو نشون میداد و ندا به مریم اشاره کرد که دیگه باید بریم و کلی تشکر و گرفتن وعده ملاقات بعدی

من: با هاشم ردیف کن، امیدوارم که تو مرخصی نباشم

هاشم: هم آهنگیم، نگران نباشید، شب خوبی بود، ببخشید وسایل پذیرائی کم بود، آخه خونه مجردی بهتر از این نمیشه

و اونها رفتند و من هاشم با هم رفتیم پای بساط

بعد از اتمام مواد زدنمون

هاشم: چطور بود؟

من: چی؟

هاشم: ای بابا، هنوز میخوای ...

من: هاشم من هیچ چی نمیخوام قایم کنم،  باور کن هیچ اتفاقی بین من و اون نیفتاد، فقط یه بوسه رد و بدل شد و یه سری درد دل

هاشم: درد جای دیگه که نبود؟

من: مطمعن باش داداش، خوب اگر اجازه بدی من هم برم خوابگاه که الانه همه میگن این که تو این شهر کسی رو نداره و کجا رفته ، میدونی که نمیخوام فردا بشم نقل و نبات غیبت کن ها، لطفا زنگ بزن یه آژانس بیاد

هاشم: حال دادی داداش، حال کردیم، باشه، زنگ زد و بعد از دو دقیقه آژانس در خونه بود

وقتی رسیدم خوابگاه، حرفای مریم بد جور فکرم رو مشغول کرده بود، بعد از کمی به خودم گفتم، احمق بی خود روش حساب باز نکن، تو زندگی داری ، چرا میخوای خیانت کنی؟ خوبه زنت هم بره با یکی دیگه درد دل کنه؟ چیزی رو که برای خودت نمی پسندی برای اون هم نخواه، بعد تو ذهن خودم حرکاتم رو تو جیح میکردم، من که کاری نداشتم، اون شروع کرد، تازه قرار نیست بین ماها اتفاقی بیفته، گفتم که ما به هم دیگه نمیتونیم تعلق داشته باشیم و از اینجور توجیهات، نمیدونم کی خوابم برد، ولی فردا صبح حال خوبی رو تجربه نمیکردم و خیلی عصبی با پرسنلم برخورد میکردم و گاهی هم حواسم نبود ، نمیتونستم تمرکز کنم، بعد از ناهار بود که هاشم اومد تو اطاقم و گوشیشو داد دستم

من: کیه؟

هاشم: بگیر صحبت کن

من: جانم؟

مریم: سلام، مریم هستم

من: سلام ماری، خوبی؟

مریم: خوبم، یعنی الان خوبم، علی؟ می شه شماره موبایلت رو به من بدی؟

من: اگر هوا مو داری باشه، میدونی که چقدر دارم بهت اعتماد میکنم

مریم: قول میدم وقتی که اینجا هستی باهات تماس بگیرم

من: خوب یادداشت کن 0912.....

مریم: علی؟ یه چیزی رو میدونی؟

من: چه چیزی رو ؟

مریم: صدات خیلی آرامش دهنده هست

من: من باید با تو یه صحبت درست و حسابی داشته باشم و ببینم چه اتفاقی افتاده که تو نیاز به این همه آرامش داری

مریم: امشب خوبه بیام دم خوابگاه دنبالت؟

من: باشه، ساعت نه بیا به این آدرس ....

یک جرعه مهربانی - قسمت اول

صدای زنگ موبایل، نگاه کردم خودش بود، نمیدونستم چیکار داشت، بعد از سه سال چه کاری میتونست داشته باشه، دو دل مونده بودم جواب بدم یا نه؟ تو همین فاصله کم هزار جور فکر از سرم رد شد، یعنی چیکار میتونست داشته باشه؟

من: بفرمائید

ماری: سلام علی، خوبی؟

من: خودم رو زدم به اون راه که این شماره برام نا آشناست، شما ؟

ماری: خیلی بی معرفتی!!! یعنی به این زودی شماره من رو از تو گوشیت پاک کردی؟

من: ببخشید به جا نمیارم ، ولی صداتون....، میشه کمکم کنید

ماری: شروع کرد به خوندن، من از اون شبهای مهتابی میخوام، من از اون وقتهای بی تابی میخوام

من: مااااااااااااااااااااااااااری،

ماری: سلام

من: سلام دختر، اصلا فکرشم نمیکردم یه روز که به یکی مثل تو خیلی احتیاج دارم زنگ بزنی

ماری: مثل اینکه دور و برت شلوغه که میگی یکی مثل من

من: ماری تو که حسود نبودی، تازه منظورم یکی بود که بشه بهش اعتماد کرد و کوچه های پنهان قلبت رو براش باز بزاری تا بره توش یه چرخی بزنه و بگه چه مرگمونه

ماری: علی من تو کوچه های خودم گم شدم، میای پیدام کنی؟

من: کجائی؟

ماری: برگشتم ایران

من: کی؟

ماری: یکساعتی میشه

من: باشه بزار ببینم اوضاع کاریم چطوری هست با همین شماره باهات تماس میگیرم

ماری: علی ؟

من: جانم؟

ماری: هنوزم صدات برام آرامش میاره

من: دختر دست بردار، میدونی که ماها متعلق به هم نیستیم، چرا خودت و من رو اذیت میکنی

ماری: علی خیلی بهت احتیاج دارم ، زود بیا

من: موقعی که رفتی نمیدونستم کی داره میره، حالا که برگشتی میدونم کی اومده

ماری: { صدای لبخند }

من: وقتی که من به احتیاج داشتم کجا بودی؟

ماری: علی میخوای گلگی کنی؟ من اونقدر پوستم کلفت شده که حرفای تو رو هم بتونم بشنوم

من: الان کجائی؟ میخوای بیای اینجا؟ من یه خورده کار دارم ، بعدش با هم میریم یه جا مفصل با هم حرف میزنیم، اوکی؟

ماری: آدرس رو برام اس ام اس کن، یه دوش بگیرم ، میام، مزاحم که نیستم؟ نمیخوام تو محل کارت ...

من: ببین ؟!! مجبورم میکنی بی ادب بشم و بگم ضر نزن،  پاشو بیا

ماری: دلم برای همین بی ادبیت تنگ شده بود

من: خدا حافظ با ادب، منتظرتم

دیگه نمیتونستم کارهای انباشته شده روی میزم رو انجام بدم، بی اختیار فکرم رفت به اون روزائی که با ماری آشنا شدم، طریقه آشنائیمون با هم و همه اون روزا مثل یک فیلم آشنا تند تند از جلوی چشمم رد شدند

7 سال قبل، تو خونه یکی از بچه ها که از خوابگاه های شرکت استفاده نمیکرد و یکی از شهرهای ایران که توش مجتمع های پتروشیمی زیاد هست 

هاشم: علی خیلی خوشحالم کردی به من سر زدی،  نا مرد چرا نمیای؟

من: نمیخوام تو کارگاه حرفه من و تو باشه که آره اینا شبا .... میدونی که منظورم چی هست

هاشم: آهی کشید و سری تکون داد و گفت میدونم، ولی با همه این حرفا خوشحالم کردی

من: خوب من اومدم هاشم جان با من چیکار داشتی که نتونستی تو کارگاه بهم بگی

هاشم: راستش من یه دوستی دارم تازگی ها یه لپ تاپ خریده و میخواد یه نفر صاحب نظر راجع به دستگاهش نظر بده و یه نگاهی هم به نرم افزاراش بندازه و احتمالا اگر چیز به درد به خوری براش داشته باشی براش نصب کنی

من: خوب اینو چرا تو کارگاه بهم نگفتی؟

هاشم: آخه طرف آخر وقت بود زنگ زد و گفت با دوستش میاد اینجا

من: حالا خوبه من مثل این معتاد ها همیشه این هارد پیشمه، حالا کی هست این بابا؟

هاشم: مسئول مهندسی سایت یکی از پتروشیمی هاست ، یه روز ازم سوال کرد کسی رو سراغ داری از لپ تاپ سر در بیاره و من هم تو به ذهنم اومد، گفتم یکی از دوستام هست که شغلش چیز دیگه ای هست و از مدیران ما هست ولی میدونم که کرم اینجور چیزاست

من: کرم کدوم چیزا؟

هاشم: بابا بد برداشت نکن، سخت افزار و نرم افزار دیگه

من: خوب

هاشم: اونم اسرار کرد که اگر میشه همین امشب بهش بگو بیاد یه نیگاهی به دستگاه من بندازه

من: خوب حالا تا کی باید صبر کنیم؟

هاشم ، الانه دیگه پیداشون میشه

من: هاشم؟ تو خونه چی داری؟

هاشم: هر چی بخوای هست، تو یخچال نوشیدنی هست، تو آشپزخونه هم سیخ و بقیه مخلفات هست، برو مشغول شو ،

من: مهمونات که بیان بو رو چیکار میکنی

هاشم: تو تو خونه من مجازی هر کاری که دوست داری انجام بدی، از پذیرائی اون روزات هنوز شرمنده هستم، تازه هر کری مارو اینطوری دوست نداره خوب ماسک به صورتمون میزنیم،  علی جون داداش ما اینیم، چرا باید همدیگه رو همونطور که هستیم نپذیریم

من: من مشکلی ندارم اگر اونا مشکلی ندارن

صدای زنگ موبایل هاشم بلند شد

هاشم: سلام، کجائین؟ رفت طرف آیفون و در بازکن رو زد

من: اومدن؟

هاشم: آره

رفتم تو پذیرائی و نشستم رو مبل بادی هاشم، اصلا انتظار نداشتم یه جنس مخالف ببینم

ندا: سلام من ندا هستم،  معرفی میکنم دوستم مریم

من: خوشبختم، منم علی هستم

هاشم: خوب میبنم که جمع دوستانه شد و از بکار بردن الفاظی مثل مهندس و دکتر و اینجور چیزا خودداری شده ولی جهت اینکه بیشتر با هم آشنا شید باید بگم { رو کرد به ندا } خانم دکتر مدیر مهندسی سایت یکی از پتروشیمی هاست دوستشون رو هم من اولین بار هست زیارت میکنم و آقای مهندس هم مدیر برنامه ریزی و معاون سایت شرکتمون هست

من: هاشم گفته بود که شما میخواین لپ تاپتون رو یکی چک کنه، آوردینش؟

ندا: بله ، اینجاست، بفرمائین

من: خوب ، لطفا روشنش کنید و کلمه عبورتون رو وارد کنید

ندا:  آقای مهندس ، لطفا ، میخوام برام کل هارد رو به سه قسمت کنید و بعد این نرم افزار ها رو هنوز کسی موفق به نصبشون روی این دستگاه نشده برام نصب کنید

من: وقتی از القاب استفاده میشه من معذب میشم و منظورتون این هست که اینجا هم شما رو با لقب خانم دکتر صدا کنم؟

ندا: نه به هیچ وجه

من: خوب پس من ترجیح میدم همون علی صدام کنید

ندا: باشه علی

من: آها حالا خوبه، فقط کمی خسته هستم میشه یک ربع تا بیست دقیقه به من مهلت بدین

هاشم: چرا که نه علی جون، تو برو آشپزخونه من هم الان میام، رو به مهموناش ببخشین

من رفتم طرف آشپزخونه و بعد هاشم اومد

هاشم: علی جون این جنس، اینم سیخ و نی، راحته راحت باش

من: هاشم اگر پیش اینا معذوریت داری بهتره تا بوش در نیومده الان بگی

هاشم: داداش من با تو همه جوره حال میکنم، به حالت برس

مشغول دم گرفتن از تریاک شدم و بعد از یک ربع ساعت هاشم اومد تو و خواسته بود چند تا چائی بریزه

من: تو نمیزنی؟

هاشم: من جلو هستم، قبل از تو کشیدم

من: خاموش کنم؟

هاشم: دیگه نیستی؟

من: نه، فعلا بسه، بریم به کار اینا برسیم، چون یه دو ساعتی زمان میبره

هاشم: بریم

موقع ورود به اصاق پذیرائی

من: ببخشید، کمی معطل موندید

ندا: اشکالی نداره، من با اینجور چیزا نا آشنا نیستم

من: هاشم رو نیگاه کردم و مشخص بود که هیکلم شده عین علامت سوال

هاشم: ندا هم هر از گاهی دمی به خمره میزنه، اگر اشکالی نداره من و ندا میریم آشپزخونه شما رو با هم برای چند لحظه تنها میزارم

من: مشکلی نیست

ندا به مریم نیگاه کرد و مریم گفت:  راحت باش عزیزم

من: خوب ببینم چی داریم اینجا، راستی مریم جون به خاطر اینکه حوصلت سر نره شما صحبت کن من شنونده خوبی هستم، یا اگر موضوع جالبی برای صحبت کردن داری بگو تا با هم یه اختلاط درست انجام بدیم،  راستی بوی تریاک شما رو اذیت نمیکنه؟

مریم : نه، یعنی برام فرقی نداره، راحت باش

من: راستش من زود با اطرافیانم خودمونی میشم و شاید سوالات خصوصی ازشون بکنم، اگر نخواستی به هر کدوم از سوالاتم پاسخ بدی بگو

مریم: باشه،

من: با صدای بلند، ندا ؟ همه پارتیشن ها سایزشون یه اندازه باشه؟

ندا: آره ، لطفا

من: چند وقته با ندا دوستی؟

مریم: مگه شما ندا رو میشناسی؟

من: نه، فقط خواستم این سکوت رو بشکنم

مریم: از اول این پروژه با هم بودیم

من: خانوادتون مشکلی با بودن شما تو یه شهرستان دیگه ندارن؟

مریم: من اینجا با خانوادم زندگی میکنم و پدرم تو پتروشیمی .... کار میکرده و الان بازنشسته هست

من: جدی؟ اصلا بهتون نمیاد بچه اینورا باشین

مریم: بچه اینورا نیستم، ولی ساکن اینورا هستم

من: چه خوب، چند نفرید؟

مریم: یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم، دو تا برادر که جفتشون از خواهرم بزرگتر و از من کوچیکترن

من: پس گل سر سبد خونه شما هستی، راستی ببخشید که به شما نیگاه نمیکنم چون میخوام هم زمان کارهای این دستگاه رو هم انجام بدم

مریم: گفتم که راحت باش

من: تو سوال خاصی نداری؟

مهربان باش

مردم اغلب بی انصاف, بی منطق و خود محورند,ولی آنان را ببخش .

 

 اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند,ولی مهربان باش .

 

 اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت,ولی موفق باش.

 

 اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند,ولی شریف و درستکار باش .

 

 آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند,ولی سازنده باش .

 

 اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند,ولی شادمان باش .

 

 نیکی های درونت را فراموش می کنند.ولی نیکوکار باش .

 

 بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.

 

 ودر نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم

 

 دکتر علی شریعتی