خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

شب زدگان - قسمت چهارم

گفت مهم نیست امشب میام دنبالت ، آدرس بده بیام پیشت، شب شد و اومد و کمی باهام صحبت کرد و رفتیم تو جلسه، از همه چیز خسته بودم، از خودم، از دور و برم، هیچ انگیزه ای حتی برای مواد زدن نداشتم، میگفتم پاک بشم که چی بشه؟ کجا رو میخوام بگیرم، کسی که منو آدم حساب نمیکنه، حتی بچه داداشم رو برای یه لحظه دست من نمیدن، هر وقت میخوام حرف بزنم میگن تو ساکت باش، توی جلسه صحبتهای دل من رو یکی که 3 ماه بود پاک بود زد و از خدا خواست که باز هم به پاکیش کمک کنه، موقع اعلام پاکی خجالت میکشیدم میون اون همه آدم بگم در عذابم { در عذابم یعنی هنوز مصرف میکنم } اونقدر تشویقم کردن و بغلم کردن که سعی کردم از همون شب بزارم کنار، موقع برگشتن یه گربه که پاش میلنگید بهم انگیزه داد، دیدم اون با پای لنگش داره به زندگی ادامه میده، پس من چرا زندگی رو اونقدر پوچ میگیرم؟ با کمک دوستان بهبودی رفتم کمپ و بعد از 23 روز از کمپ اومدم بیرون، دیدم راهنمام دم در با گل اومده استقبالم، قبل از اینکه از در بیام بیرون میگفتم حالا کجا برم ، نه کسی منتظر من هست و نه کسی من رو دوست داره ولی با دیدن اون دوست بهبودی گفتم خانواده من این هست و خونه من هم همینجاست و از همونجا یه راست اومدم جلسه و حالا از اون روز دو سال گذشته و خانواده پذیرشم کردن و برگشتم به جامعه، میخوام اینجا از همه کسانی که من رو تا اینجا کمک کردن تشکر کنم و از خدا بخوام به کسانی که در عذاب هستند کمک کنه، ممنون که به حرفام گوش کردین

جمع حاضر : ماشاالله

گرداننده جلسه: دوستان وقت مشارکت به پایان رسید، حال با هم دعای آرامش را میخوانیم، از کسانی که مایلند در این دعا شرکت کنند، خواهش میشود به حلقه ما بپیوندند

دستها رو با بغل دستیهامون گره زدیم و بعد از 20 ثانیه سکوت شروع کردیم

خداوندا، آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم، شجاعتی که تغییر دهم آنچه را که میتوانم و دانشی که تفاوت این دو را بدانم ، آمین

بعد باید بلند میشدی و حداقل 15 نفر رو بغل میکردی و بعد هم سر پارک پیش هوشنگ یه چائی میزدیم و چند تا راهکار از دوستان بهبودی و خونه و تا جلسه فردا

حس و حال خاصی توم پیدا شده بود و شنیدن حرفای کسانی که درد مشترک داشتیم باعث شد که مشکلاتم رو تحمل کنم، دو شب از رفتن به جلسه گذشته بود ولی هنوز خواب به چشمام نمی اومد، پاهام سرویسم کرده بود، مخصوصا ماهیچه های ساق پا، از زور درد گریم گرفت ، بالش رو گرفتم جلوی صورتم که صدای گریه هام کسی رو بیدار نکنه و روحیه اونا رو خراب کنم ، چون همه تو خونه یه جورائی شنگول بودن از این کار من، دیگه از درد پاهام اونقدر گریه هام بلند شده بود که داشتم عربده میزدم و یک دفعه دیدم در اطاقم رو دارن میزنن

پسر بزرگم اومد تو و گفت بابا از من کمکی بر میاد؟ میخوای بریم دکتر؟

من: نه بابا، پاهام درد میکنه، فقط تنهام بزار، اینطوری راحت ترم

سرش انداخت پائین و حسابی دکوراژه شد و گفت میخوای دو تا استکان مشروب بزنی خوابت ببره؟

من: نه بابا، اونوقت اگر قرار باشه 20 روز دیگه خوب بشم اون 20 روز میشه 40 روز دیگه، الان مشروب برام خوب نیست، خمارم میکنه، بابا خواهش میکنم برو تو اطاقت و بزار تنها باشم

یاد اکبر افتادم و گفتم بزار به اکبر یه زنگ بزنم ، ساعت 3 شب بود، با صدای بغض آلود و گریه وار

من: اکبر؟

اکبر: تا صدام رو شنید، چی شده رضا؟ چرا اینجوری هستی؟ لغزش کردی؟ وجدان درد داری داری گریه میکنی؟

من: نه داداش، نه لغزش نه قرص هیچی به خدا

اکبر: پس چی شده اینجوری حالت خرابه؟

من: پس این خدائی که ازش تو جلسه حرف میزدن کجاست؟ چرا من رو نمیبینه؟ چرا کمکم نمیکنه که بخوابم؟ چرا این فکر هارو از سرم بیرون نمیکنه که چاره کار من باز زدن مواد هست

اکبر: رضا جون به جان مادرم خدا خیلی دیده تورو، همینکه از قعر جهنم تورو کشیده بیرون باید خدا رو شکر کنی، همینکه با این همه دردت داری مبارزه میکنی و همت تلاش برای پاک موندن بهت داده رو باید خدا رو شکر کنی، پس بدون که دیده تورو فقط این زجر ها رو باید تحمل کنی،

من: به خدا دیگه گه خوردم، غلط کردم، دیگه اسمش رو هم نمیخوام بیارم ، چه برسه بکشم، دارم جر میخورم اکبر

اکبر: داداش صبور باش و تحمل کن، به جان مادرم خوب میشی

من: نمیدونم درد پاهام رو تحمل کنم یا با افکار منفی و خسارتهای شخصیتی که به خانوادم و خودم زدم بجنگم

اکبر: رضا جون داداش، سعی کن بخشنده باشی و خودت رو ببخشی، بعدا که خوب شدی میتونی جبران خسارت کنی

من: صدای گریه هام بلند تر شد و بغض تو گلوم گیر کرد

اکبر: داداش به خدا خودش دیده تورو، میبینه که اظهار عجز میکنی، ما هممون در مقابل وسوسه مواد ناتوانیم و عاجز، الان مواد برای تو یه غوله، ولی بعدا این غول میشه یه پشه، دیدی که تو جلسه چه آدمهائی همت کردن برای پاکیشون، حالا تو که ماشا الله خانوادت زیر بغلت رو گرفتن و باجناق به این باحالی داری و دوستای بهبودی، نه مشکل مالی داری و خونه و زندگی و ماشینت رو داری، صفر که نشدی، این اشک هات با ارزشه، هر وقت وسوسه بیاد سراغت یاد این شبا می افتی میگی کو... لق مواد کرده، ببین اگر به حرف گوش نداده بودی و تو خونه جنس نگه داشته بودی اونقدر فشار بهت میومد که شاید بلند میشدی و میگفتی حالا 10 تا دود بگیرم، ولی خدا تورو دیده که راضیت کرد 400 تومن جنس رو برینی بهش، پس راضی باش، خودت رو ببخش و باز از خدا بخواه که کمکت کنه، من بهت مردونه قول میدم تا چند شب دیگه خوابت میبره، اگر خوابت نبرد بیا با هم میریم مواد میزنیم خوبه؟

یه دفعه با این حرف اکبر راضی شدم و خنده رو لبام اومد

اکبر: هان چیه اسمش که اومد خندت گرفت هان؟ ولی به همین خیال باش ، فردا شب خدا میخوابونتت و یه بیلاخ گنده بهت میده و با اون کارش میگه بیلاخ نمیزارم مواد بزنی ولی به جان مادرم خوب میشی رضا صبور باش

من خودم بعد از 6 ماه بعضی شبا از شدت درد خواب مواد رو میدیدم و تو خواب وجدان درد میگرفتم و گریم میگرفت و مادرم بیدارم میکرد میگفت چیه چرا داری گریه میکنی؟ میگفتم خواب دیدم کنتور پاکیم صفر شده و مواد زدم، میگفتم چرا اینکار رو کردم و مادرم من اکبر 36 ساله رو عین یه بچه هفت ساله تو سینش میبرد و نوازشم میکرد و برام هفت تا صلوات میفرستاد تا از اون حس و حال بیام بیرون و وقتی سرم رو سینه مادر پیرم بود خوابم میبرد

حالا داداش پاشو اشکاتو پاک کن، برو تو وان حمامتون کمی آب ولرم بریز و ماهیچه های پاتو ماساژ بده و بعدش بشین زیر دوش تا اونجائی هم برات مقدوره آب رو سرد و سرد تر کن، بعدش بیا سر جات استراحت کن

من: داداش شرمنده این وقت شب زنگ زدم

اکبر: من قربونت اون پاکی باحالت بشم ، بازم اگر لازم بود زنگ بزن

من: یا علی، شب میبینمت

اکبر: علی یارت داداش، باشه داداش

رفتم حمام و راهکاری رو که اکبر بهم گفت انجام دادم و دیدم ذوق ذوق پاهام خیلی تقلیل پیدا کرد و پیش خودم گفتم این اکبر هم دکتری شده تو این معقوله ها

شب زدگان - قسمت سوم

من: داداش تو کی حالت خوب شد؟

اکبر: والا من جر خوردم تا روبراه شدم 6 ماه طول کشید

من: یعنی منم باید 6 ماه صبر کنم

اکبر: صبور باش، به خدا تو کل کن، به جان مادرم همه چی درست میشه، مگه تو یه شبه معتاد شدی که یه شبه همه چی عادی بشه؟ یه دیوار رو چند ساعته خراب میکنی؟

من: 3 یا 4 ساعت

اکبر : حالا همون دیوار رو بخوای درستش کنی چقدر طول میکشه؟ حد اقل 2 هفته

من: حالم دیگه از هر چی قرص هست داره بهم میخوره

اکبر: بابا این دکترا حالیشون نیست، بریز دور همه قرص ها رو

من: پاهام ذوق ذوق میکنه، نمیتونم بشینم

اکبر: برو حمام آب سرد رو بگیر رو پاهات و ماساژ بده

دیگه این اکبر بود که داشت حرفای من رو و گلایه های من رو جلو جلو میگفت ، حال کردم، بالاخره یکی پیدا شد که حال من رو بفهمه،

اکبر: میخوای حالت خوب بشه؟

من: اومدم اینجا برای همین

اکبر: باید یه قول بهم بدی

من: هرچی باشه قبول میکنم، فقط از این اوضاع اسف بار نجات پیدا کنم

اکبر: باید حرف گوش بدی و با من 90 شب و هر شب 90 دقیقه جلسه معتادان گمنام شرکت کنی و صبور باشی منم بهت قول میدم هر روز بهتر بشی

من: باشه، گوش میکنم، چون میخوام از این اوضاع نجات پیدا کنم

اکبر: نمیتونی مرخصی استعلاجی بگیری

من: برای این مدت نه، چون باید در ماه 700 تومن قسط خونه بدم و باید سرکارم رو برم

اکبر: فردا شب ساعت 9 دم مغازه منتظرت هستم

اکبر: صابر همین امشب خودت باهاش برو اون جنس ها رو معدوم کن

صابر: باشه

با صابر راه افتادیم طرف خونه و یه راست رفتیم اطاق من و هرچی که مربوط به این برنامه بود رو آوردم بیرون، وسایل مصرف و ذغال و وافور و قل قلی ، مواد رو همه جا ساز ها رو هم خالی کردم و ریختمشون تو چاه توالت، وقتی داشتم این کار رو میکردم قیافه نانا رو هیچوقت فراموش نمیکنم، لبخندی رو که به لباش نشسته بود هیچوقت ندیده بودم، مثل طفلی که به آرزوش رسیده بوده باشه

صابر رفت و همون شب از خدا خواستم که برای خوابم کمکم کنه، تا سرم رو رو تخت گذاشتم خوابم برد، فرداش خوشحال بودم که بعد از 5 روز خوابم برده، توپ توپ رنگ رو سفید شده بود و سیاهی زیر چشمام 90 درصدش پاک شده بود، نانا اومد پیشم و گفت راحت شدی نه؟ راستی چرا وقتی  که من میخواستم به اون جنسا دست بزنم گفتی اگر دست بزنی میرم دو برابرشو میخرم میارم ولی اکبر که گفت خودت این کار رو انجام دادی؟ بعدش بلافاصله خودش گفت آهان چون من از راهش وارد نشدم، مثل اینکه صحبت با این اکبر خیلی روت تاثیر گذاشته

من: آخه میون همه شماها فقط اون بود که حال من رو میفهمید و حرفای دلم رو جلو تر از خود من میگفت و میگفت اگر بیای جلسه حتما جواب میگیری

نانا: خوب برو ، نگران ما هم نباش، تا هر ساعتی که بود بمون، من اگر شوهر بیمارم رو فقط روزی نیم ساعت میدیدم حالا شوهر پاکم رو حد اقل روزی یک ساعت میبینم

کفم بریده بود، این نانا بود که این حرفا رو میزد؟ چقدر عوض شده بود، اصلا" هیچ اثری از بهانه گیری هاش نبود، چقدر با محبت حرف میزد، ما هیچ وقت نتونسته بودیم بیشتر از 5 دقیقه بدون دعوا پیش هم بمونیم، از هم دور میشدیم ، حوصله هم رو نداشتیم، حالا بهم میگه عزیزم؟!!! چیزی که بیست سال ازش خواستم و اون میگفت غرورم اجازه نمیده بهت بگم عزیزم، این سری خیلی رعایت حالم رو میکرد، چپ و راست با اس ام اس  حالم رو جویا میشد، خدایا یعنی این همون زنه؟

من : نانا تا به امروز یه همچین لبخندی که از ته دل باشه رو رو لبات ندیده بودم

نانا: آخه تو من رو به آرزوم رسوندی، میگفتم خدایا این کی قراره دست از این برنامه بکشه، قطره اشکی رو از شوق گوشه چشمش جمع شده بود رو پاک کرد و من رو بوسید

چه حس خوبی داشتم، انگار داشت من رو پرواز میداد،

ساعت 9 شب با اکبر قرار داشتم و رفتم دم مغازش، راستی یادم رفت بگم که اکبر یه کفاش ماهر بود و تو باغ سپه سالار تهران حرف اول رو میزد، ولی به دلیل اینکه هرجا میرفت تو این شغل مصرف کننده زیاد بوده اصلا کارش رو عوض کرد و به شغل تعمیرات طلا رو آورده بود

من: سلام داداش

اکبر: سلاااااااام داداش پاکم، چه خبر؟ بریم؟

من: بزن بریم

اکبر : نشست تو ماشین، خوب خوابیدی؟

من: آره دیشب بعد از 5 روز خدا کمکم کرد و خوابیدم

اکبر: درست میشه داداش، من بهت قول میدم که با صبوریت درست میشه، من قبل از اینکه بریم اونجا رسم و رسوماتش رو سریع بهت میگم، اول باید خوش آمد گو رو بقل کنی، ببین من چیکار میکنم تو هم همونطوری بغل کن، دستها دور کمر طرف و سرت رو رو شونه چپ طرف میزاری ، بقیه دوستان بهبودی رو هم همینطوری بغل میکنی، ساکت میشینی و هر وقت گرداننده جلسه اعلام کرد وقت مشارکت هست دستت رو بلند میکنی، اجازه که داد، حداکثر تو 3 دقیقه حرفت رو میزنی، البته بهتره که اوایل که پاکیت پائین هست شنونده باشی، بعد که نوبت اعلام سن پاکی شد، باز دستت رو بالا میگیری هر وقت اجازه صادر شد میگی رضا هستم یک معتاد و تعداد روزای پاکیت رو اعلام میکنی ، بعد دعای آخر جلسه هست که باید تو یک حلقه که با گرفتن دست بغل دستیت هست شرکت کنی و دعای آخر رو با ما بخونی

من: باشه داداش گرفتم چی شد

اکبر: دمت گرم، حالا بزن بریم

رفتیم و رسیدیم به جلسه شب زدگان، اااااااااه  اون همه آدم ؟!!! ، اکبر میگفت امشب تازه خلوته ، شبهای دیگه که تولد بچه ها هست و یا موضوع جلسه جاذبه هست بیشتر هم میشه،

رسیدیم دم جلسه که تو یه جائی از یه پارک تو فضای باز بود و خوش آمد گو بغلم کرد و رفتیم نشستیم رو سکوی همون اطراف، صندلی های پلاستیکی دیگه جای خالی نداشت و تقریبا رو چمن ها نشسته بودیم ،

اکبر: قبلا این جلسه تو فضای بسته بود، ولی اونقدر بعضی از این آدم ها بازی درآوردن که اون فضای بسته ازمون گرفته شد و گاهی هم شهرداری و یا مامور پارک اذیت میکنه و چمن هارو خیس میکنه که کمتر بیان وبشینن، من خودم یه سالی میشد که جلسه نمی اومدم ولی تو باعث شدی که من هم باز به جلسات برگردم، تو شدی جاذبه من

توجهم به طرف صحبت های گرداننده جلب شد

سلام دوستان محسن هستم یک معتاد

جمع حاضر سلام محسن

دوستان جلسه امروز موضوع دار هست و موضوعش جاذبه هست، یادم میاد وقتی برای اولین بار با این جلسه آشنا شدم خیلی مستاصل بودم و خیلی عجز داشتم، سن پاکی من اون روزا کمتر از یک هفته بود و تازه از کمپ  اومده بودم ، حاضرین که اعلام پاکی میکردن و میگفتن 3 ماه 9 ماه یک سال و بیشتر میگفتم یعنی میشه یه روزی هم من بتونم یک ماه پاک بمونم؟ تا اینکه دیدم ای بابا اینجا خیلی ها درد من رو دارن و وجه مشترک زیادی مابین اتفاقاتی که برای منه محسن اتفاق میفته برای اینها هم افتاده و فقط و فقط تمایل به قطع مصرف هست که ما همه رو دور هم جمع کرده، اون شب وقتی سن پاکیم رو اعلام کردم حدود سه دقیقه برام دست زدن و همه تشویقم میکردن که ماشاالله ، ای ول، و بعد تولد یکسالگی یکی از دوستان بهبودی بود، به رسم تولد گرفتن بعد از فوت کردن شمعش رو که عدد یک بود به من داد و گفت باید یکسالگیت از همین شمع استفاده کنی، گریه ام گرفته بود، اینا یعنی تشویق من به پاک موندن، اون شمع رو مثل جونم ازش مواظبت کردم و بردم خونه و یه جائی گذاشتم که همیشه جلوی چشمم باشه، و حالا بعد از گذشت دوسال از اون روز میبینم که بله میشه پاک موند، فقط باید خواست، از خدا بخواهیم و خودمون کمی همت کنیم، روزای اول خواب نداشتم ، تا 6 ماه سه روز درمیون میخوابیدم { یه دفعه آنتنم تیز شد که ا اینم مثل من بوده } پاهام بی قراری میکردو اعصابم خورد بود، خانواده پذیرش نداشت و دائم در معرض ترور شخصیتی قرار میگرفتم و تنها کسی که حامی من بود مادرم بود، متاسفانه اون الان زنده نیست که بتونه این روزای من رو ببینه، ولی این رو بگم برای خوشحالی روحش با اینکه خیلی حالم بد بود و وسوسه استفاده از مواد سراغم اومده بود که کمی بار این مصیبت رو کم کنه ولی مصرف نکردم و گفتم بزار روحش شاد بمونه، اون همیشه حامی من بود، اینو گفتم که تو عروسی و تو غم جلوی خودتون رو بگیرید، اگر کسی مصرف کننده دور و برتون بود زمین بازی رو فورا ترک کنید، حیف هست که این همه زحمت کشیدین پاک بمونید، زجر ها کشیدین و بخواین لغزش کنید

از اینکه به صحبتهام گوش دادین ممنون

جمع حاضر: ماشا الله

گرداننده جلسه: دوست دیگه ای تجربه خاصی داره؟ { با اشاره دست } شما دوست عزیز

شکر خدا مهدی هستم یک معتاد

جمع حاضر :سلام مهدی

سلام به دل های پاکتون، خدا رو شکر میکنم که 24 ساعت دیگه پاکم و ازش تمنای پاکی 24 ساعت آینده رو دارم، دوستان آشنائی من با این انجمن اینجوری شروع شد که دوران مصرفم یک همسایه داشتیم که هم مصرف کننده بود و هم فروشنده، یکی از اون روزا یه دفعه ریختن تو خونه و طرف رو به جرم نگهداری و فروش مواد در حجم بالا گرفتن و بعد ها به اعدام محکوم شده بود، موقعی که تو زندان بود برای ترکش یکی از زندانیان کمکش کرده بود و توسط همون شخص به یکی از راهنماهای انجمن معتادان گمنام متصل شده بود، من هم موقعی که در عذاب بودم چون با این بابا از بچگی با هم بزرگ شده بودیم رفتم ملاقاتش، اونجا بود که اون هم به من پیشنهاد داد بیام انجمن و من رو به راهنمای خودش وصل کرد، بهش گفتم داداش تو که قراره اعدام بشی پس چرا اینقدر برای پاکیت داری تلاش میکنی؟ گفت نمیخوام تن ضایع شده دست عزرائیل بدم، دارم با پاکیم حال میکنم و این تنها چیزی هست من رو قبل از اعدام شاد نگه میداره، کارهای اون شد برای من جاذبه، فردای روزی که رفیقم رو اعدام کردن من نشستم و تا خر خره مواد زدم، میخواستم اور دوز کنم و خودم رو راحت کنم، بی انگیزه شده بودم، یه دفعه یاد اون شماره تلفن افتادم و گفتم بزار بهش زنگ بزنم و جریان این رفیقم رو بگم، وقتی که زنگ زدم و خودم رو معرفی کردم و گفتم کی شماره تورو به من داده گفت قرارمون این بود که امروز بهم زنگ بزنه، دید من دارم گریه میکنم، گفت چی شده ؟ گفتم اعدامش کردن، طرف اول هنگ کرد، گفت من اصلا نمیدونستم که اون از زندان با من تماس میگیره، بهم نگفته بود،حالا جدا براش طلب آمرزش میکنم و میبینم اون از من خیلی مرد تر بوده، با اینکه میدونسته میخوان اعدامش کنن ولی برای پاکیش زحمت کشید، من میدیدم میگفت به خیلی از جوونها خسارت زدم، پس بگو برای چی بوده، اون راهنما از من پرسید شما چیکار میکنید؟ گفتم در عذابم، اون هم گفت به امید بهبودی داداش ولی دوست داری با من یه شب بیای جلسه؟ گفتم آره، میخوام پاک بشم ولی الان در عذابم

شب زدگان - قسمت دوم

بعد از دو روز استراحت تو خونه مشتاق شدم برم ببینم اینجائی که دکتر آدرس داده کیا هستن و چکار میکنن

آدرس یکی از جلسات دم خونه بود، پارک فدک تو نارمک ، خ گلستان

وقتی رسیدم دیدم چند نفر که تا خرخره کشیده بودن دارن اصل رو روی ناصداقتی میزارن و همه اونائی هم که اونجا بودن میدونستن اینا نشه هستن ولی نمیدونم چرا چیزی بهشون نمیگفتن و از جمع بیرونشون نمیکنن، آخه من فکر میکردم که اونجا فقط کسائی باید باشن که پاک هستن

رهبری جلسه: دوستان جلسه برای مشارکت باز است ، لطفا" با بلند کردن دست خود اجازه گرفته و مشارکت خود رو بیان کنید

رهبری جلسه: شما دوست عزیز

به نام خدا اصغر هشتم یه معتاد

جمع حاضر: سلام اصغر

اصغر: شلام به دلای پاکتون، با احترام به موژوع جلسه که وشوه{ وسوسه} هشت میخواشتم صحبت کنم ، من امروز بد جور گرفتار وشوشه شدم و پول ورداشتم رفتم دم خونه شاغی { ساغی } پولو دادم جنشو گرفتم و دم خونه یه دفعه به خودم اومدم گفتم اشغر داری چیکار میکنی؟ تو پاکی جنشو انداختم تو ژوب آب، ممنون که به حرفام گوش دادین

جمع حاضر : ماشا الله اصغر

این ناصداقتی رو که دیدم حالم بهم خورد از اون آدمها و گفتم من باید 90 دقیقه بشینم و حرفای صد تا یه غاز این عملی ها رو بشنوم، اگر یکی من رو قاطی اینا ببینه چی میگه، بهتره که بلند شم برم خونم بابا، اینا اصلا به تیپ من نمیخورن، تازه من که پاک شدم، اینجا دیگه کاری ندارم

اومدم خونه و از اون انجمن بدم اومد، پاکی من به ده روز رسید و دیگه قرص های خواب آقای دکتر جواب نمیداد و میبایست به جای یه دیازپام دو یه نوارشو خالی میکردم، از مواد جدا شده بودم و روزی سه وعده یک مشت قرص با هم میخوردم ، آخ که چه روزای بدی بود، رفتم پیش دکتر

من: سلام دکتر ، اومدم پیشتون یه گلگی کنم

دکتر: سلام، بفرما گوش میکنم

من: دکتر من این رو انجام دادم که دیگه مواد مصرف نکنم ولی گویا اسیر قرص ها شدم، مخصوصا قرص های خواب دیگه جواب نمیده و دائم بی قرارم، بی قراریم هم باعث بی خوابیم شده و از کار و زندگی افتادم، یا بدنم سر هست و یه گوشه افتادم و یا شب زده و بی خواب تازه میترسم کبدم رو هم از دست بدم

دکتر: آقا جان باید صبور باشی و این درد ها رو تحمل کنی، مگه یک شبه معتاد شدی که یک شبه همه چی به حالت عادی برگرده؟

من: چقدر صبوری دکتر؟

دکتر: شاید یک ماه، شاید هم بیشتر

من: یعنی یکماه من بیخوابم؟ اونوقت که دیگه کارم رو از دست میدم

دکتر: مرخصی بگیر و خونت استراحت کن

من: دکتر من به خدا افسرده شدم از بس گوشه تختم کز کردم و همش عین بچه ها بهانه میگیرم و گریه میکنم

دکتر: طبیعی هست، مثل بچه ای میمونه که پستونکش رو ازش گرفتن

من: اون جلسات هم رفتم ولی دیدم خلاف اصول رفتار میکنن و دیگه حاضر نیستم تو اینجور جلسات شرکت کنم

دکتر: شما به اون فرد نا صادق توجه نکن، برو اونجا از اونائی که صادق هستن تجربه بگیر، در ضمن اگر اینجا اومدی و اینا رو میگی که بخوای برای بازگشتت تائیدیه بگیری من یه همچین تائیدیه ای نمیدم و میگم صبور باش

من هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون ، چند روزی باز گذشت و به قول بچه ها زیر پوستم آب رفت و رنگ و روم باز شده بود، ولی خونه اعتمادی به پاک موندن من نداشت، تا اینکه عید هم از راه رسید و من هم بچه هارو ورداشتم رفتیم اصفهان، با اینکه اینهمه رانندگی کردم و شش روز اونجا نان استاپ بیدار بودم و برگشتنه هم رانندگی ولی باز خوابم نمیبرد، دیوونه شده بودم که چیکار کنم، با همسرم رفتیم بیمارستان روانی، اول فکر کردن من دیونه هستم و من رو تو یه قفس فلزی انداختن، بعد که همسرم موضوع رو به پزشک گفت من رو از اونجا درآوردن و گفتن باید باید بری یه بیمارستان دیگه، دردسرتون ندم رفتیم اونجا و دکتره هم گفت چیه موضوع و مشکل را براش عنوان کردم و گفتم اگر میخوای این قرص و اون کپسول و اون شربت رو بنویسی ننویس چون اینا تا الان جواب نداده، طفلی دکتره هم گفت تو که همه رو امتحان کردی ، نمیدونم چی دیگه باید بنویسم، ولی این رو بگم من تائیده بهت نمیدم که بری خونه مصرف کنی، اومدیم بیرون، یه چند دقیقه تو ماشین نشستم و سرم رو بین دو دستم گرفته بودم،

همسرم: رضا چته؟ سرت درد میکنه؟

من: نه، مستاصل موندم چیکار کنم؟ از یه طرف بی خابی ها میبینی که چیکارم کرده، از طرفی نمیخوام مواد بزنم، میخوام پاک بمونم، ولی .... کمی سکوت و بعدش اشکام در اومد، گلایه به خدا و آخه چرا من نباید درست بشم الان 25 روز شده، باید یه خواب به چشمم بیاد؟ چرا دردهام زیاد شدن، تا کی باید صبور باشم، هزار جور گلایه و شکایت

راه افتادم طرف خونه و گفتم من یه کم باز میکشم، خسته شدم

همسرم: میدونستم تو طاقت بیار نیستی

من: هر وقت تو موقعیت من بودی نظر بده، بابا دیگه جر خوردم ، بیست روزه نخوابیدم، قرص هم که دیدی همشو امتحان کردم ، دیگه چه کاری مونده که من نکردم،تو بگو

همسرم: رضا جان نکن، این همه هزینه و بی خوابی رو خراب نکن

من: بابا کاشکی یه وسیله ای چیزی بود خودمو خلاص میکردم و باز گریه از روی عجز، اونقدر اشک ریختم و زاری کردم که به هق هق افتادم

دیگه نانا هم روشو کرد اونور و گفت فقط مواظب باش تو دارو مصرف میکنی و دکتر گفت اگر مواد بزنی احتمال سکته هست، من هم تا اونجائی که تونستم به اندازه سه تا عدس چسبوندم سر سنجاق و هنوز به آخر نرسونده بودم که حس کردم تمام خواب این چند روزه اومد سراغم و همونجا پای شومینه رو سنگ مرمر خوابیدم ، چه خواب لذت بخشی بود، 24 ساعت خواب بدون توقف، میشه گفت بیهوش شدم و از هیچ چی خبری نداشتم وقتی بلند شدم دیدم تلویزیون داره تاریخ روز بعد رو میگه و نه برای خوردن غذا و هیچ چیز دیگه ای بیدار نشده بودم، نانا کمی ترسیده بود نکنه سکته کردم ، نکنه بیهوشم، بالاخره توکل کرده بود به خدا و روم یه ملافه انداخته بود که بخوابم ، بهش گفتم

من: دیدی دوای خواب من این زهر ماری هست، حالا هی بگو ترکش کن

همسرم: رضا جون توبه گرگه مرگه، تو هم اینجور که من دیدمت اصلا بدنت و کارات به آدمیزاد نرفته یه جورائی غیر استاندارد هستی و هیچ بهانه ای هم به من نمیدی، اصلا اعتیادت هم مثل بقیه معتاد ها نیست، اونا از خونشون دزدی میکنن، تو بیشتر از نیاز من به من پول میدی، اونا بد اخلاقی میکنن، تو وقتی مصرف میکنی خوش اخلاق میشی، اصلا همه کارات برعکسه ، حالا منتظر تائید هستی؟ که باز شروع کنی؟

من: نه بخدا، فقط میخوام بگم اگر باز هم این مورد رو تو دست و بالم دیدی شاکی نشی، من راهی ندارم

اون موضع هم گذشت و من قرص های تنفر و یا نال تروکسین رو دیگه نخوردم و به افتخار اراده قویم سه روز بعد تو ماشینم مصرف کردم، و شب اومدم باز خوابم برد، بعدش هر سه روز شد دو روز و نهایتا" هر روز

باز اوضاع مثل قبل شد و من وابستگیم زیاد تر شد، بعد به خاطر اینکه بوی تریاک تو آپارتمانمون نپیچه نوع موادم رو به شیره تغییر دادم که بوئی تو آپارتمان نیاد، حالا نگو من دارم بیشتر به خودم ضرر میزنم و هر بار مصرفش برابری میکرد با همون تریاک ضربد 5 ، یعنی مقدار مورفین یک گرم شیره تریاک برابر با 5 گرم تریاک بود، مدت 8 سال به همین منوال میگذشت و من یواش یواش مصرف خوراکی هم پیدا کردم که این کار بدترین نوع مصرف بود و صد در صد این مورفین ها تو بدنم مینشت ومیشه گفت اگر میخواستم این مصرف رو به تریاک تبدیل کنم یعنی بیست برابر بیشتر از قبل از سم زدائیم مصرف میکردم ، روزی هفت هشت گرم میخوردم که بتونم راه برم و سه گرم شبا میکشیدم، خوابی دیگه نداشتم ولی میتونستم بدون کسلی سر کارم حاضر بشم، این موضوع ادامه داشت تا اون شب کذائی

یه شب پسرم که 18 سالش شده بود اومد تو اطاقم و گفت بابا یه نخ سیگار میدی؟

گفتم سیگار برای کی میخوای؟

پسرم: برای خودم، خوابم نمیبره میخوام یه سیگار بکشم

مونده بودم باید چه عکس العملی نشون بدم، این که حالا سیگار میخواد حتما چند روز دیگه میخواد بیاد با من پای بساط بشینه، گفتم من بهت سیگار نمیدم، گفت پس من میرم بیرون میخرم

گفتم آخه بچه 18 ساله رو که نباید زد، حرف هم که گوش نمیکنه، اگر هم زیادی تحت فشارش بزارم میره بیرون از خونه این کار رو میکنه، بالاخره اولین سیگار رو ورداشت و وقتی که من رفتم بیرون اطاق اون هم یکی از سیگارهای من رو برداشت و رفت تو اطاق خودش و کشید

خیلی بهم برخورد، خدایا من با این چیکار کنم؟ یاد یه جمله ای افتادم که میگفت پدر ها و مادر ها آئینه بچه ها هستند، باز تصمیم گرفتم که خودم تعطیل کنم این برنامه رو ، رفتم دوباره سم زدائی و عذاب های بعدش ، تا 10 روز زجه میزدم و از درد گریه میکردم و باز بی خوابی و بی قراری، پسرم شاهد عزاب کشیدنم بود و میگفت بابا چرا اینجوری میشی، میگفتم اینا تاوان خسارت هائی هست که خودم به تن خودم زدم، تو هم اگر سیگار کشیدنت رو ادامه بدی به اینجا میرسی، بابا جون من نکن دیگه، اشکامو که میدید میرفت تو اطاق خودش ، میدونستم ناراحت میشه این صحنه ها رو میدید بعد از چهار شب بی خوابی حوصلم بد جور سر رفته بود و دنبال یکی میگشتم که دستم رو عین یه بچه بگیره و ببره بیرون بگردونه من رو، زنگ زدم به باجناقم که خیلی باهاش عیاق بودم و هستم { درضمن این رو بگم که ایشون با اینکه تو بدترین محیط ها بزرگ شده بود ولی اصلا اهل هیچ گونه دود و دمی نبود و به هزینه خودش چندین نفر از بچه های افسریه رو برده بود کمپ } ، گفتم

من: صابر توروخدا بیا منو نجات بده، میخوام پاک بمونم ولی انگاری نمیخواد این اتفاق بیفته، دارم زجه میزنم ، هیچ کس منو درک نمیکنه

صابر :بلافاصله یه شماره تلفن گرفت و گوشی رو داد دست من ، بیا اسمش اکبر هست و 3 ساله پاکه خوب میتونه راهنمائیت کنه

من: سلام ، رضا هستم داداش

اکبر: سلاااااااام داداش گلم، جونم ، مشکل چیه؟

من: داداش من حدود 20 سال مصرف کننده بودم و تازه سم زدائی کردم، مشکلم این هست که الان وسوه استفاده دارم و بی خوابی دهنم رو سرویس کرده نمیدونم چیکار باید بکنم

اکبر : تو با جناق صابر نیستی؟ همون که 22 مینشست

من: آره خودمم

اکبر: شناختمت داداش، به صابر هم گفته بودم باجناقت میزنه

من: آره گفته بود بهم

اکبر: داداش اینجوری نمیشه با صابر بیا خونه ما، گوشی رو بده صابر

با هم کمی صحبت کردن و قرار شد یه راست بریم خونه اکبر اینا، خونه اکبر اینا تو افسریه بود ، دلم میخواست وقتی حرفام رو میزنم وقتی از مشکلاتم میگم یکی کامل من رو درک کنه، { اکبر هم خوش 15 سال مصرف کننده بود و صابر برده بودتش کمپ خوابونده بود}

رسیدیدم دم خونه اکبر اینا، دیدم دوست دوران بچگی صابر، رفتیم تو حیاط ،پریشون بودم ، تا دیدمش شناختمش و تعجب کردن چطوری اونقدر گنده شده بود، عضلات و بازو ها با اون چیزی که من ازش به یاد داشتم فرقش زمین تا آسمون بود، من وقتی عمل داشت تو افسریه میدیدمش ولی باهاش سلام علیک نداشتم ، خیلی پریشون بودم و شرح حالم رو براش تعریف کردم، بعد دیدم اکبر داره جلوتر از من حرفای دلم رو میزنه

اکبر: داداش جنس خونه داری

من: آره، چطور مگه؟

اکبر: میخوای بگی من خیلی مردم که با وجود جنس تو خونه پاک موندم؟

من: از کجا فهمیدی؟

اکبر: چقدر جنس داری؟

من: 150 گرم شیره + 50 گرم تل + 50 گرم حشیش

اکبر: داداش همین امشب بریزشون دور، میدونم که حدود 400 تومن الان جنس تو خونه داری ولی بزار یه قاعده ای رو برات بگم، زمین بازی + توپ بازی + یار بازی

اکبر :تو یار بازیت کی بوده ؟

من: هیچکس، من نه کسی رو خونه میاوردم و نه خونه کسی میرفتم، معمولا تو زمین بازی تنها بودم، زمین بازیم هم اطاقم بود و توپ بازیم هم همین 3 مورد { حشیش و تریاک و شیره } بوده

اکبر: خوب پس هفتاد درصد جلوئی، اطاقت رو هم همین امشب با پسرت عوض کن که از زمین بازی هم بیای بیرون، از موبایلت هم شماره مصرف کننده ها رو هم پاک کن

شب زدگان - قسمت اول

 زندگی ما آدما یه قصه ی قدیمیه که مثل ققنوس هی میمیره و توسط یکی دیگه این قصه تکرار میشه همیشه تازگی داره خاطره ای صمیمیه شب زده ها زیر یه سقف وقتی که با هم میشینن قصه ی زندگیشون تو آیینه ی هم میبینن با یکی بود یکی نبود با قصه های رنگارنگ
شب زده ها سر میزنن به فردای خوب و قشنگ همنفس همیشگی بیا برات قصه بگم قصه های شیرین و تلخ از شادی و غصه بگم غمها و شادیامون و بیا تا قسمت بکنیم بیا که از شب زده ها دوباره صحبت بکنیم

شب زده ها شرح و حال معتادانی هست که بدنشون از سم مواد مخدر پاک شده و برای بهبودی همدیگه تلاش میکنن، دور هم حالا یا تو فضای بسته و یا تو فضای باز جمع میشن و از حال و احساس هم میگن و به این صورت برای پاک موندن به هم کمک میکنن، اینکه من از اسم معتاد هنوز برای این افراد استفاده میکنم دلیلش رعایت سنت هائی هست که ما بین خودشون متداول هست و اونا درسته که دیگه از مواد مخدر استفاده نمیکنن ولی بیماری اعتیاد مثل درختی میمونه که از هر شاخه و برگش یکی از نشانه های اعتیاد مثل اعصاب نداشتن، وسوسه بازگشت، و خیلی چیزای دیگه تو اونها ممکنه دوباره ریشه پیدا کنه و مسبب لغزش بشه، اونا معتقد هستند که این بیماری تا آخر عمر همراهشون هست و با چندین راهکار که معروف به 12 قدم و 12 سنت هست سعی در خود شناسی و خود آگاهی و کنترل رفتار خودشون ، سعی در ادامه بهبودیشون دارن،

رسم انجمن در همه جای ایران به این صورت هست که جلسه مدت زمانش 90 دقیقه هست، یک خوش آمد گو فرد ی رو میخواد وارد جلسه بشه در آغوش میگیره ، جلسه توسط یکی که سن پاکیش بالای 9 ماه باشه اداره میشه و یک منشی داره و تازه واردین یعنی کسانی که سن پاکیشون کمتر از یک ماه باشه خیلی پیش اونها عزیز هست

اینجا تو این قصه میخوام از احوال اونها بنویسم

هشت سال پیش  بود که از مصرف مواد مخدر خسته شده بودم ، تصمیم گرفته بودم که این کارها م رو بزارم کنار، همیشه هر وقت یکی بهم میگفت معتاد عملی خیلی ناراحت میشدم ولی حقیقت تلخ بود و من اونچه که اطرافیانم میگفتن بودم ، ( زندگی میکردم که مواد مصرف کنم و مواد مصرف میکردم که زندگی کنم ) معتاد به کسی میگن که هیچ کنترلی روی کارهاش نداره و تمام کارهاش رو تحت تاثیر مواد مخدر انجام میده ، حالا تو این پروسه شدت و ضعف هائی هم وجود داره ، بگذریم ، همیشه میگفتم من از پس این کار بر میام و امکان نداره کارتن خواب بشم و اگر یک روز به اون مرحله رسیدم خودم رو خلاص میکنم ، صورتم داشت افت میکرد، همه بهم میگفتن چرا چهرت اینقدر خسته هست ، تکیده شدی ، من هم پا دردم رو بهانه میکردم ( آخه دچار بیماری تخریب شدید مفاصل شده بودم و 5 دفعه در ناحیه لگن عمل جراحی روی هر دو پا انجام داده بودم و دیگه دارو جواب کارم رو نمیداد ) و میگفتم شبها بی خوابم و از اینجور تو جیح هات ،  بعضی ها میگفتن چرا اینقدر عصبی هستی { خوب معلومه خمار بودم } تو که اینجوری نبودی و میگفتم تاثیر دارو هائی هست که مشت مشت می خوردمشون، زنم باهام سعی میکرد بیرون نیاد، یه روز بهم گفت خودت که حواست نیست ولی وقتی با چشمای قرمز باهام میای بیرون زیر نگاه مردم خورد میشم، ولی میگفتم کو... لق مردم کرده، کار خودتو بکن ، و ....

پسرم تازه زبونش راه افتاده بود و به مادرش میگفت اگر بابا هفت تا { بیشترین عددی که بلد بود هفت بود و یعنی خیلی } سیگار بکشه مثل اون آقا هه { اشاره به یک کارتن خواب } دولا دولا راه میره  ، وضع مالیم بد نبود و درآمد مکفی داشتم ولی گاهی ترور شخصیتی میشدم و گاهی سرکوفت میشنیدم ، بگذریم ، از این اوضاع دیگه حالم داشت بهم میخورد، باید یه سر و سامونی به زندگیم میدادم ، تصمیم گرفتم وقتی که برای مرخصیم اومدم تهران برم یکی از مراکز سم زدائی و خونم رو از مرفین تصفیه کنم، البته ناگفته نمونه که تو مدت مصرفم انواع و اقسام ترک ها رو تجربه کرده بودم یابوئی{ یعنی مثل یابو بدون قرص و تحمل همه دردهاش } با قرص، با سرم ، و هزار نوع دیگه ولی همیشه به علت دردهای ثانوی و یا طولانی شدن بی خوابی ها که گاهی 10 شب تا صبح پلک هم نمیزدم و صبحش مجبور بودم برم سر کار و رنگ و روم میشد عین میمون و همه میگفتن چرا اینقدر کبود شدی؟ و خستگی مفرط باعث میشد که دوباره بازگشت داشته باشم و با مصرف اولین بار مثل یه بچه خوابم میبرد و رنگ و روم دوباره بر میگشت، این کار چندین و چند بار تکرار شده بود، و باز قصه از اول و مصرف روزانه، بگذریم ، رفتم پیش یه دکتر که متخصص این کار بود

دکتر : خوب مصرف شما در روز چقدر هست

من : روزی دو گرم آقای دکتر

دکتر: چی مصرف میکردی؟

من: تریاک

دکتر: مصرفت خوراکی بوده یا کشیدنی؟

من: کشیدنی ولی مواقعی که مکان برای کشیدن نداشتم میخوردم

دکتر : چند وقته ؟

من: دوسالی میشه که هر روز شده ولی حدود هشت سال هست که مصرف کننده هستم یعنی هفته ای یه بار و ماهی یه بار و بعدش هر وقت پادردم عود میکرد و این دوسال آخر هر روز

دکتر: چرا میخوای از روش فوق سریع استفاده کنی؟ چرا متادون درمانی رو انتخاب نمیکنی و یا روش سریع رو

من : آقای دکتر خودم رو میشناسم ، عوارض بعد از 72 ساعت کلافم میکنه و بی خوابی هاش باعث بازگشتم میشه

دکتر: بسیار خوب، فردا برید این بیمارستان و مبلغ 400 هزار تومن بریزید به حساب ، شما  شش ساعت تو اطاق عمل خواهید بود و یک شب هم از شما تو بیمارستان مراقبت بعمل میاد و فرداش میتونید برید خونه ، دو روز هم تو خونه استراحت کنید و روز سوم برید سر کارتون

من: دکتر یعنی بعد از اینکه از اطاق عمل اومدم بیرون من پاک هستم

دکتر: انگار که تازه متولد شدین و خون شما از هرگونه سمی پالایش میشه و دوباره به سیستم بدنتون بر میگرده

زنم : آقای دکتر خطری که تهدیدش نمیکنه؟

دکتر: خانم خیالتون راحت باشه، پس من این پول رو بابت چی میگیرم، متخصص بیهوشی بالا سر مریض تا ترخیص هست و یک پرستار ویژه تا صبح به مریض سرویس میده

اعتماد کردم و رفتم بیمارستان ، رفتم اطاق عمل ، چقدر سرد بود اونجا، انگار من رو تو غصال خونه برده بودن، منتظر بودم تا دکتر اومد، دو تا رگ یکی از این دست و یکی برای برگشت خون از اون دستم گرفت و ماسک بیهوشی رو روی صورتم گذاشت،

دکتر: نفس عمیق بکشین و از ده بشمار بیا پائین

من: ده، نه، هشت و دیگه چیزی نفهمیدم

وقتی که داشتم بهوش میومدم  از زبون همسرم

ولم کنید، بزارید برم بکشم، آخ، آخ  درد داره

همسرم: دکتر شما که گفتید بدون درد هست

دکتر: خانم ایشون داره هذیون میگه و تو ریکاوری هستند، دو ساعت دیگه حالش خوب میشه و کامل به هوش میاد، صبور باشین

صبح ساعت 8 رفتم اطاق عمل و عصر ساعت 14 اومدم بیرون و اولین باری که ساعت رو دیدم و هوش و حواسم سر جاش اومد دیدم ساعت 10 شب هست

من : نانا؟!!

همسرم : جانم

من: یه سیگار به من بده

همسرم : اینجا که بیمارستانه نمیشه سیگار بکشی

من: غلط کردن، اطاق خصوصی گرفتم که راحت باشم، در رو ببند تا بوش بیرون نره پنجره رو هم باز بزار

بالاخره با هر لج بازی که بود سیگارم رو روشن کردم ، وسطای سیگارم بود که در اطاق باز شد

پرستار: داری چیکار میکنی؟ بزار چند ساعت از عملت بگذره بعد، اصلا مثل اینکه حواست نیست کجائی، خانم شما چرا اجازه دادی؟

من: خانم؟ شما معمولا یه جای خصوصی میخواین وارد شین در نمیزنید؟

پرستار: اگر بخوایم بگیم خلاف نکنید نخیر آقا در که نمیزنیم هیچ بلکه با لگد هم سیگار طرف رو خاموش میکنیم، البته ببخشین ها من بچه پائین شهرم نمیتونم مثل شما مودبانه صحبت کنم، بده بینم اون لعنتی رو الان سوپروایزر بخش میاد و حساب همه مارو میزاره کف دستمون، سیگار رو گرفت و خاموش کرد و پاکت سیگارم رو هم برداشت

من: ببین، اگه موضوع لات بازی باشه من از تو لات ترم ها، حالا پاکت سیگار رو میبری؟ من رو که توی شیشه هم بکنن باید کارم رو انجام بدم

پرستار : رو به زنم ، خدا به دادت برسه ، اینم شوهره تو داری؟ با این اخلاقش چطوری میرفت جهنم

من: پشت سر شما، آخه خانم ها مقدم ترند

پرستار : مزه نریز، میگم دوباره بیهوشت کنن تا باز عربده بکشی ها

من: خداحافظ، فیض بردیم

تا رفت بیرون دستم رو کردم زیر تشک و یه سیگار که قایم کرده بودم در آوردم

من: نانا، کمکم کن بیام دم پنجره

همسرم: رضا توروخدا بی خیال شو ، الان باز پیداشون میشه ها

من: جون هرچی مرغه سربه سرم نزار، من الان سیگار میخوام

با هر جون کندنی بود رفتم دم پنجره و سیگارم رو تا آخر کشیدم، وقتی که سیگارمو پرت کردم پائین، باز همون پرستاره اومد و گفت نه تو آدم بشو نیستی، بخواب تا آمپول نوش جون کنی و بخوابی، آمپول رو دیدم گفتم  بابا اینا رو که گاو و فیل میزنن،

پرستار: اگر مریض آدم باشه، سواد هم داشته باشه و به مودبی شما باشه، رو در و دیوار رو میخونه که نباید سیگار بکشه ، اگر هم توجه نکنه سر و کارش با این سایز سرنگ ها میفته

من: بابا بگم غلط کردم خوبه

پرستار: نه پسر مودب، باید بزنیم، برو رو تخت بخواب و بکش پائین

من: ای بابا، جان هر چی مرغه سایزش رو عوض کن

پرستار: جان هر چی خروسه راه نداره ، باید تا ته نوش جان کنی

خوابیدم و اونم نامردی نکرد ترتیب مار و داد و بعدش هم چند تا دارو داد و من خوردم، خوابیدم و نصفه شب بیدار شدم حس کردم خون تازه ای تو رگهام جریان داره، کمی تو پاهام احساس بیقراری میکردم ولی قابل تحمل بود ، دیگه مشغول صحبت با همسرم ناهید شدم

من: نانا تو هنوز نخوابیدی؟

همسرم: اومدم که بیدار بمونم و مراقب تو باشم

من: بخواب خوشگلم، پس این پرستار بد اخلاق چیکاره هست، اگر کاری داشتم صداش میکنم

همسرم: نه بیدار میمونم

من: کی صبح میشه بریم خونه خودمون

همسرم : دو ساعت دیگه

من: کمکم کن از تخت بیام پائین

همسرم: سرت گیج میره و منم تنهائی زورم نمیرسه تو رو نگه دارم ها

من: خیلی خوب ، پس کمکم کن بشینم

صبح شد و دکتر اومد با یه کیسه قرص و یه دستور مصرف قرص ها و گفت به سلامت برید خونه و یه بروشور بهم داد که اینجا آدرس جلسات معتادان گمنام هست ، سعی کن بری ، برات خوبه، بهت کمک میکنه که پاک بمونی

من: باشه آقای دکتر

لباس هام رو پوشیدم و رفتم از پرستار بخاطر رفتار دیشبم عذر خواهی کنم و خداحافظی

من: خانم پرستار؟ اومدم بابت رفتار دیشبم عذر بخوام و خداحافظی کنم

پرستار: خواهش میشکنم، میدونم که کارات دست خودت نبود ، ولی خودمونیم خدا به داد زنت برسه خیلی لج بازی جوجه لات و بعدش یه لبخند و خدا کنه دیگه اینطرفها پیداتون نشه

همسرم: خداکنه

قصه عشق گمشده - قسمت چهارم - آخرین قسمت

احمد دوره های عالیه رو ظرف 5 سال پشت سر گذاشت و دیگه وقت برگشتن بود، خاطره هم شده بود یه دختر خوشگل هشت ساله که کاملا مسلط به زبان انگلیسی ، فارسی رو فقط موقعی که پدر و مادرش با هم صحبت میکردن مشنید و میفهمید ولی جواب اونها رو با همون لحجه غلیظ انگلیسی میداد چون همه همبازی ها و همکلاسی هاش انگلیسی زبان بودن، موقع برگشتن احمد به ایران رسیده بود که همسرش لیلا با اومطلبی رو در میون گذاشت

لیلا: احمد میدونم که دوره تو تموم شده و باید برگردیم ایران ولی یه مشکلی هست

احمد: شاید بدونم چی رو میخوای عنوان کنی، موضوع خاطره هست؟

لیلا: آره چون الان فقط به زبان انگلیسی صحبت میکنه، اگر برگردیم ایران شاید مشکل ارتباطی با بچه های دیگه پیدا کنه

احمد: من از همین جا هماهنگ کردم که وقتی برگشتیم ایران ، خاطره تو مدرسه بچه های انگلیسی ها تو آبادان درسش رو ادامه بده، اونجا بالاخره یواش یواش میفهمه که چطور باید فارسی حرف بزنه

لیلا: این خیلی خوبه، میخوای به خودش هم بگیم؟

احمد: هر چی خوت صلاح میدونی

لیلا: خاطره؟ مامان تو دلت میخواد برگردیم ایران

خاطره : یس مامی، لایک ایت سو ماچ ددی

اونا برگشتن به ایران و احمد مجددا" برگشت پالایشگاه آبادان و مشغول به کار شد، و اسم خاطره هم تو مدرسه بچه های انگلیسی نوشته شد و

بعد از یکماه از حضور احمد و خانوادش در ایران احمد مسئول تعمیرات و نگهداری یکی از واحد های پالایشگاه آبادان شد و برای انجام کارهاش درخواست لیستی از پرسنل شاغل تو پالایشگاه رو کرد که بتونه از میون اونها انتخابهای خودش رو انجام بده، انتخاب ها انجام شد و بطور کاملا اتفاقی اسم عبود هم جزو انتخاب شده گان بود،

احمد همه افرادش رو یه جا جمع کرد و براش صحبت کرد که موضوع همکاری چی هست و هر کس باید چیکار بکنه و شغل و سمت هر کس رو بهشون گفت، عبود هم این وسط شده بود معاون سرکارگران اون پروژه ،

کار شروع شده بود و اووضاع داشت مطابق برنامه پیش میرفت تا اینکه میزان پیشرفت کار از برنامه جلوتر افتاد و جناب مدیر عامل ترتیب یک میهمانی برای اعضا داد و همه از مهندس و کارگر توی اون مهمانی دعوت شدند

احمد: لیلا امروز به خاطر پیشرفتی که تو برنامه داشتیم مدیر عامل برای تشکر ترتیب یک مهمانی ویژه رو داده و باید توش شرکت کنیم، دوست داری بیای؟ چون همه با خانواده شرکت میکنن

لیلا: اون مهمونی کجا هست ؟

احمد : تو یکی از باغهائی که تحت تملک شرکت هست

لیلا: خاطره؟ هانی تو دوست داری بیای

خاطره: سو کول ،یس مامی، کود بی فانتاستیک

اون شب خاطره توی خواب مجددا احساس کرد که حس خوبی داره و داره با یکی مثل خودش صحبت میکنه، روز شماری میکرد برای اون جشن چون حس میکرد که اونجا یه اتفاق قشنگ قراره براش بیفته و باز یه جورائی تله پاتی با قل دوم خودش رو حس میکرد منها این دفعهاین نیرو رو خیلی نزدیک به خودش حس میکرد،

شب مهمونی فرارسید و عبود هم با خانوادش جزو دعوت شدگان بود ، وقتی که وارد باغ شدند دیدند که بر حسب پوزیشن هر شخص میز ها جدا شده چیده شدند، مهندس ها و تکنسین ها یک ور باغ و فورمن ها و سرکارگران و کارگران هم جنوب باغ ، احمد هم همراه با خانواده به مهمونی رفت، موقعی که رسیدند اونجا و رفتند سر میز خاطره بسیار شاد بود و دائم اینور و اونور رو نگاه میکرد و میخواست بره اطراف باغ رو بگرده، همینطور دختر عبود هم یه حسی بهش میگفت برو داخل باغ رو بگرد، چه لحظه زیبائی ، انتظار برای یک خبر خوش،

لیلا: احمد ؟ تا حالا خاطره رو اینقدر خوشحال ندیده بودم، قبلا تو گاردن پارتی ها اینقدر خوشحال به نظر نمیرسید

احمد: از خبرت خیلی خوشحالم ، بزار راحت باشه، این باغ محصور هست

لیلا: خاطره ، بابا اجازه داده و میگه اگر میخوای میتونی بری باغ رو بگردی

خاطره مادرش رو بوسید و رفت طرف دیگه باغ ، در همین زمان خواهر خاطره هم انگار نیروئی اونو جذبش کرده باشه بلند شد و از عبود اجازه گرفت که تنهائی بره تو باغ، وقتی که این دو داشتن دنبال هم دیگه میگشتن احمد برگشت که لیلا را با خودش ببره و به معاون وزیر معرفی کنه که یک دفعه چشمش به دختر عبود افتاد و گفت :

احمد: خاطره ؟ این لباس عربی رو از کجا آوردی ؟ اینجا که بالماسکه نیست، بدو برو درش بیار ، از کی گرفتیش این لباس رو ؟

دختر عبود به زبان عربی جواب احمد رو داد و گفت من خاطره نیستم

احمد خشکش زد، خاطره تو عربی بلد بودی و من نمیدونستم؟

دختر عبود و هم پا به فرار گذاشت و پشت درختها گم شد، احمد هم با صدای بلند داد میزد خاطره برگرد، برگرد بابا کاریت ندارم

خاطره هم که وسط های باغ بود صدای پدرش رو شنید و رفت به طرف صدا و پدرش رو صدا زد

خاطره: ددی؟ آر یو لوکینگ فور می؟

احمد دیگه هنگ کرده بود که چطور ظرف این مدت کوتاه خاطره لباس عوض کرده بود،

احمد: خاطره؟ تو لباس عربی ها رو از کی گرفته بودی؟

خاطره: آر یو اوکی ددی؟ آی واز لوکینگ اراوند د گاردن،

احمد: خاطره تو توی مدرسه دوست عرب نداری، تو همسایگی ما هم عرب نیست، از کجا عربی یاد گرفتی؟

خاطره: ددی ؟ آی تینک یو هو درینک سو ماچ

احمد اصلا یادش رفت که برای چی اومده بود ، برگشت که بره گفت خاطره همین جاها باش و جای دور نرو و فکر کرد که به دلیل نوشیدن زیاد مشروب رویا دیده ، رفت طرف عبود که بگه به بقیه بگه آماده باشن که معاون وزیر میخواد بیاد و حاظر باشن که بیان جلو برای سخنرانی

خاطره برگشت دوباره توی باغ که یک دفعه دید یک دختر با قد و قواره خودش پشت یک درخت قایم شده و به انگلیسی گفت میای باهم بازی کنیم؟ وقتی که دختر عبود روشو برگردوند دید که یکی عین خودش هست، انگار سالهاست که میشناسدش، زبونش بند اومده بود، از طرفی میخواست اون رو تو آغوش خوش بگیره و از طرفی ترسیده بود، آروم آروم به هم نزدیک شدن، خاطره هم مثل او، تازه متوجه شده بود که پدرش چرا میگفت عربی از کجا یاد گرفتی، دو خواهر رفتن تو آغوش هم دیگه و کمی گریه کردند، هیچ کدوم حرف اون یکی رو متوجه نمیشد، ولی از درون حس میکردن که همدیگه رو خیلی دوست دارن و فقط میخوان تو آغوش هم بمونن و همدیگه رو ببوسن،

خاطره : آر یو مای سیستر؟

دخترعبود: ای

خاطره: تنکس گاد، آی فاوند مای فمیلی، لتس گو تو اینتریدوس یو تو مای مام

دختر عبود: لا ممکن، لا

خاطره: وات؟

و دوباره همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن

تو همین اوضاع بود که لیلا به دنبال خاطره میگشت ، از غیبتش خیلی گذشته بود و یه جورائی نگران شده بود، با دیدن اون صحنه سک دفعه لیلا هم خشکش زد، خاطره؟ هو ایز شی؟

خاطره: مامی، مامی، لوک ات شی، وات آر یو تینکینگ ابات؟

لیلا: وای خدای من ، خواب میبینم ؟ و همونجا جیغی کشید و احمد رو صدا میزد، تقریبا همگی مهمونها متوجه این صدا شدند و به طرف صدا رفتند، عبود ، احمد و همسر عبود با سرعت به طرف صدا رفتند و با دیدن این دو در کنار هم همه متحیر فقط تماشا میکردن، لیلا : آخه این چطور ممکنه

احمد: من هم وقتی اون یکی رو دیدم فکر کردم خاطره هست و بهش گفتم برو لباس عربی رو در بیار

عبود: تعل بابا، دختر عبود هم به عربی مادرش رو صدا میزد، یوما، یوما تعل تعل

احند تازه متوجه شده بود اون دختر، دختر عبود هست و عبود رو به کناری کشید و ماجرا رو جویا شد و عبود هم ماجرای قبولی فرزند خوندگی اون دختر رو تعریف کرد، تو همین حال هم لیلا تازه متوجه شده بود که اون روز تو دل مادر خاطره یک دوقلو بوده نه یک بچه

همه داشتن از صحنه بغل کردن این دو خواهر لذت میبردن و معاون وزیر اومد و سخنرانیش رو شروع کرد ، بعد از تشکر از همه و فهمیدن موضوع این دوقلو دستور داد تا تمهیدات ویژه ای برای اون دوقلو و خانواده هاشون در نظر بگیرن ، عبود داشت بال در میاورد، دستور معاون وزیر هم ثبت نام دختر عبود تو همون مدرسه ای بود که خاطره درس میخوند و تحصیلات تکمیلی تو انگلیس به حساب شرکت نفت، شب شده بود  و همه باید بر میگشتن خونه هاشون ولی این دو خواهر دلشون نمیومد از هم جدا شن،

خاطره از مادرش خواهش کرد که اجازه بده خواهرش بیاد خونه و میخواست که تا صبح برای هم حرف بزنن، همین خواهش رو هم خواهر خاطره از عبود کرد و عبود هم به همسرش نگاه میکرد، لبخند رضایت باعث شد که عبود اجازه بده دخترش اون شب رو پیش خاطره بمونه و احمد گفت نگران نباش عبود، فردا شب تو و همسرت و پسرت مهمان من هستید، اونجا میبینمت

اون شب اون دو خواهر کلی برای هم حرف زدن بدون اینکه یک کلمه از حرفای هم رو بفهمن، ولی یه چیزی تو درونشون بهشون میگفت که منظور طرف مقابل چی بوده،

از اون شب الان سالهاست که میگذره و خاطره و خواهرش دو تا پزشک خوب زنان شدند و خودشون رو وقف کسانی کردن که در حوادث عزیزانشون رو از دست دادن و هر از گاهی به ایران میان و میرن تو جاهای بد آب و هوا و مناطق محروم و تا اونجائی که از دستشون بر میاد به زنان قبایل عرب و کپر نشین سرویس های پزشکی لازمه رو میدن، اون دو عشق گمشده خودشون رو دوباره تو همون منطقه پیدا کردند.

پایان