خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

مصطفی کلانتر - قسمت چهارم

وقتی رسیدن در کارخونه همگی با هم رفتن دم اطاق نگهبانی به محض ورود اونها به نگهبانی یک دفعه همه چراغهای محوطه روشن شد و بعد عین فیلمها چراغهای ماشین های پلیس روشن شد، انگار منتظر بودن، خائن اونها یعنی ناصر خرسه  اونها رو فروخته بود.

هر کدوم میخواستن از یه طرف در برن ، مصی تو یه چشم به هم زدن از بالای نرده ها پرید اونور ولی یه پاسبان با باطوم به طرفش حمله برد، تا چاقو شو از جیبش در آورد که پاسبان رو کاردی کنه دید یه اسلحه اومد پشت سرش و صدائی اومد

افسر آگاهی :اگر صدات در بیاد یا حرکت اضافه بکنی یه گلوله تو مغزت خالی میکنم

مصطفی: مگه چیکار کردم جناب سروان؟ یه نیگاه هم به اتیکتش انداخت ، اسم افسر آگاهی محبی بود، مجید محبی

افسر آگاهی : به به چهره آشنا میبینم ، مصطفی کلانتر، همون که تو تیمچه همه رو خط خطی میکنه، تو آسمونا دنبالت میگشتم ، اینجا گیرت آوردم

مصطفی: حتما اشتب شده ، من اسمم مصطفی نیست، من اسمم اسماله

افسر آگاهی : رو به پاسبان ، سرکار دستبند بهش بزن بیارش تو ریو، رو به مصطفی، وقتی بیای کلانتری اون عکس قشنگه رو نشونت میدم آقای کلانتر

اونشب همه رو گرفتن به غیر از اکبر نون خالی خور چون اون موقع فرار یکی از پاسبانها رو با چاقو زده بود و در رفته بود

افسر آگاهی دستور داد تا شعاع سه کیلومتری رو گشتن ولی اثری از اکبر پیدا نشد، انگار آب شده بود رفته بود زمین، وقتی همه از پیدا کردن اکبر مایوس شدن بقیه رو با ریوی ارتشی بردن آگاهی تهران.

اکبر نون خالی خور نتونسته بود از محیط کارخونه خارج بشه و چون حدس میزد گرفتار بشه رفته بود میون اجناس کارخونه قایم شده بود، فردا صبح هم به عنوان یکی از کارکنان با یه لباس کار کثیف وارد کارخونه شد و عصر با سرویس کارخونه برگشت تهران و یه راست رفت سراغ مهدی خر ابرو

رسید دم گاراژ و در زد ، ناصر خرسه در رو واکرد و گفت هان ؟ تورو نگرفتن؟

اکبر نون خالی خور: تو از کجا میدونی مارو گرفتن؟

ناصر خرسه: خبرا زود میپیچه

اکبر نون خالی خور: آق مهدی هست؟

ناصر خرسه: ته گاراژه

اکبر نون خالی خور رفت ته گاراژ و گفت : سابیلیک آق مهدی

مهدی خر ابرو : پس شوما کجائین ؟ صبح علی طلوع منتظرتون بودم

اکبر نون خالی خور: آق مهدی همه رو گرفتن ، وقتی رفتیم اطاق نگهبانی ، همه جا ظلمات بود، یه دفعه شد عینهو روز، همه چراغا روشن شد و ما رو غافل گیرمون کردن

مهدی خر ابرو: گرفتنتون؟ بقیه کجا هستن

اکبر نون خالی خور: بقیه رو بردن آگاهی تهران

مهدی خر ابرو: پس یعنی یکی فروخته بودتمون؟

اکبر نون خالی خور: اینطور به نظر میاد آق مهدی

مهدی خر ابرو : داد زد قاسم، آهای قاسم جلدی برو زنگ بزن اکبر مانانوف بیاد اینجا از اونور هم در گاراژ و قفل کن { اکبر مانانوف، تیر بار چی ارتش بود و اون موقع منتقل شده بود ارتش، چون با تیربار کار میکرد بهش میگفتن مانانوف، در ضمن جیره خور مهدی خر ابرو هم بود }

یک ربع بعد اکبر مانانوف اومد : جونم آق مهدی؟ غلامم

مهدی خر ابرو : اکولی؟ کی مار و فروخته؟

اکبر مانانوف: والا از شوما چه پنهون که دیروز ناصر خرسه رو تو آگاهی دیدم، بهش گفتم هان اینجا چیکار میکونی ؟ گفت سر قمار دعوام شده بود به این خاطر اومدم اینجا

مهدی خر ابرو هم دستی به سبیلاش کشید و با یه اشاره به اکبر و قاسم گفت بیارینش، اون دوتا هم رفتن ناصر خرسه رو از تو دخمه آوردنش،

مهدی خر ابرو : نا لوطی؟ حالا دیگه ما رو میفروشی؟

ناصر خرسه: نه به جون آق مهدی، من غلط بوکونم ، بهتون زدن به من

مهدی خر ابرو : دیروز تو آگاهی چه غلطی میکردی؟ به کی فروختی مارو؟ چند فروختی؟ دست کرد جیبشو چاقوشو درآورد و داد دست اکبر نون خالی خور و گفت اگر گفت به کی فروخته که خلاصش کن وگرنه خودم میام پوست از سرش میکنم

ناصر خرسه: به خدا آق مهدی مجبورم کردن، تهدیدم کردن، اسمش سروان مجید محبی بوده عکس همه رو تو اطاقش زده بود و از من هم پرسید جای بعدی کجاست منم دیدم باید برم زندان و شوما هم که اونجا نیستی بچه ها رو فروختم

اکبر نون خالی خور: حالا هم باس بری اون دنیا، فاتحه و کارد رو تا دسته کرد تو قلب ناصر خرسه و جسدش رو انداختن تو چاه ته گاراژ

مهدی خر ابرو: اکولی ، بیا این سهم تو، نون خالی خور بیا این پولو بگیر و چند وقتی آفتابی نشو، قاسم، من میرم سولوقون و کسی نیاد اونجا دنبالم، خودتم در گاراژ و قفل کن و این پولم بیگیر تا یه ماه من نیستم و هر چی جنس این دو رو ورا بود بریز تو چاه و من رو هم اصلا ندیدی، حال همگی هرررییییی

برگردیم به آگاهی،

وقتی سروان محبی رسید آگاهی یکی یکی مجرم ها رو صدا کرد و اولش اجازه میداد اونا حرف بزنن و بعد از اینکه حسابی چاخان های همه رو میشنید پرونده اونا رو همراه با چند تا عکس میزاشت جلوشون و میگفت اگه سواد داری بخون و وقتی همه خودشون رو تو بن بست میدیدن چاره ای جز اعتراف نداشتن

همه اعتراف کردن جز مصطفی و وقتی پرونده خودش به همراه چند تا عکس رو دید سکوت کرد و سروان محبی دستور داد تا همه اونها به زندان قصر منتقل بشن تا روز دادگاه

وقتی که دادگاه برگزار شد جریمه های سنگین به همراه زندانهای طولانی برای افراد شرور بریدن و مصطفی به چندین جرم محکوم شد و مقرر شد حداقل 15 سال بره زندان، وقتی داشتن مصطفی رو میبردن زندان مجبی سر راه اونها واستاده بود و لبخند میزد

مصطفی : من بالاخره یه روز از تو سوراخی میام بیرون، ولی کاری میکنم که این خنده یادت بره و همه جا رو عین اون شب سیاه ببینی

سروان محبی: منتظرت هستم، ولی سعی کن تو زندان بچه حرف گوش کنی باشی تا زود تر آزاد شی وگرنه من تا 15 سال دیگه بازنشسته شدم

هر کدوم منتقل شدن به یه زندان و بقیه هم که تحت تعقیب بودن، 12 سال بعد انقلاب شد و مصطفی به دلیل حرف گوش کنی موفق شد که مشمول عفو بشه و از زندان اومد بیرون

از همون روز اول رفت سراغ گاراژ مهدی خر ابرو، سراغشو گرفت، دید اون تو یه درگیری کشته شده، رفت در خونشونو زد

پدرش با چشمای نیمه باز در رو وا کرد و گفت : فرمایش

مصطفی: آقا جون ؟

پدرش : باز نیگاه کرد و گفت جوون من تار میبینم، تو کی هستی؟

مصطفی: آقا جون منم مصطفی

پدرمصطفی: مصی بابا، کجا بودی؟ من و مادرت از بس گریه کردیم چشمامون سو شو از دست داده

مصطفی: تو سوراخی آقا جون، ننه کو؟

پدر مصطفی: گریه کرد و گفت ننت از داغ تو اونقدر گریه کرد و سه سال کور موند، شده بود ماتم سرا خونمون بابا، دیگه منم داشت پشمام میریخت بابا، بعدشم دق کرد و مرد

مصطفی: انتقامشو میگیرم

پدر مصطفی: مصی بابا اینا که اومدن { تغییر رژیم }  میگن همشون مسلمونن، مواظب باش، حالا بیا تو

مصطفی: میخوام برم خونه فاطی اینا

پدر مصطفی: نرو مصی جون بیا تو تا برات بگم

مصطفی: مگه چی شده

پدر مصطفی: فاطی رو به زور شوهرش دادن رفت، الان هم دو تا بچه داره

مصطفی زد به پیشونی خودش و همونجا نشست، بی صدا گریه کرد

پدرش بغلش کرد و اون هم گریه کرد،

مصطفی: هنو صدای پاشنه های کفشاش تو مخمه آقا جون ، بی کی دادنش؟

پدر مصطفی: به یکی از همون کاسبای تیمچه که مورد تائید باباش بوده

مصطفی: به خدا حقم نبود ، فروختنم آقا جون، جوونیمو تو سوراخی بودم، عشقمو گرفتن، ننمو گرفتن، همه چیز اون حرومزاده رو میگیرم

پدر مصطفی: کیو میگی بابا

مصطفی: سروان مجید محبی

مصطفی کلانتر - قسمت سوم

اکبر نون خالی خور: مصی طرف رو که خط خطیش نکردی شر بشه واسمون؟

مصطفی: نه داش اکبر، با دسته ضامن دار 4 تا خوابوندم تو کلش

حسن خشتک : چه شود امشب، آق مهدی رو روشنش میکنیم با این امانتی

وقتی رسیدن میدون خراسون یه راست رفتن سراغ مهدی خر ابرو تو گاراژ خونساریا

اسمال یه دست دم در واستاده بود و داشت با یه چاقو بازی میکرد، آقایون فرمایش

مصطفی کلانتر: برو بوگو بزگترت بیاد

اسمال یه دست: آب که سر بالا بره قورباغه ابو عطا میخونه

حسن خشتک: آق مهدی منتظره، پیغوم بفرست حسن و اکبر و مصی اومدن

اسمال یه دست: اینجا جای بچه ها نیست

مصطفی دست کرد جیبش تا چاقوشو در بیاره که اکبر جلوشو گرفت

اکبر نون خالی خور: هوشششششششششششششششششش یواش ، اسب حیوان نجیبی است، تصفیه حساب بمونه واسه بعد، بعدشم فکر نکنم با یه دست حریف مصطفی کلانتر بشی

از ته گاراژ صدائی دو رگه اومد کیه اسمال

اسمال یه دست : حسن خشتک و اکبر نون خالی خور و نوچشونه آق مهدی

مهدی خر ابرو: بوگو بیان تو ببینم، نو چشون کیه؟

حسن خشتک : غلام شوماست آق مهدی، مصطفی کلانتره

مهدی خر ابرو: امانتی رو آوردی؟

حسن خشتک : البت که آوردیم، خوبشم آوردیم، در ضمن آق مهدی این داش مصطفی هم کلی زحمت کشیده، بچه با استعدادی هست، دم پر خودمونه، عین قرقی دیوار صاف و با یه قلاب رفت بالا، عین یه کرگدن هم با دسته ضامن دارش ترتیب طرف رو داد، بهش میگن مصطفی کلانتر

مهدی خر ابرو : آرهههههههههه ؟ بیا پیش بینم

مصطفی: سابیلیک آق مهدی

مهدی خر ابرو : اخماشو کرده بود تو هم و مصطفی رو وراندازش میکرد و یه دفعه اخماشو  وا کرد و گفت رفته بودین دوا خوری؟

مصطفی: حوصلمون سر رفته بود، داش حسن ما رو برد ددر، غلامتم آق مهدی

مهدی خر ابرو: از وقتی بچه بودی و تو محل شر و شور بودی داشتمت، همیشه به این حسن میگفتم هوای اینو داشته باش که دم پر خودمون باشه خیلی پا کاره، حالا میبینم اشتب نشده، آهای ناصر خرسه ؟

ناصر خرسه: بله اوسا

مهدی خر ابرو: اوسا مسته؟

ناصر خرسه: مسته مسته، هوا سرده و سر سره بازی میچسبه

رفتن تو دخمه و مصطفی رو سرش رو با تریاک کشی سرگرم کردن و حسن امانتی رو که از خونه طرف دزدیده بودن تحویل مهدی خر ابرو داد و با یه دسته اسکناس پنجاه تومنی اومد بیرون

حسن خشتک : بیست تا 50 تومنی شمرد و داد به مصطفی و گفت عین جنس، سی تا شمرد و داد به اکبر و گفت عین مال

مهدی خر ابرو هم اومد بیرون و گفت : از این به بعد اگر برا خودم کار کنید ضلل نمیکنید، بیا مصی کلانتر این دویست تومن مال توئه، امشب جور و عرضه از خودت نشون دادی، اینم مال تو ایکبیری { اکبر }

اکبر نون خالی خور : بابا خاک پاتیم آق مهدی، پاتو بلند کن بزار نفس تازه کنیم، عبدم ، عبیدم

اون شب مصطفی با کلی پول رفت طرف خونه و باباش منتظر نشسته بود، تا صدای در اومد از تو دخمش بیرون اومد و گفت اومدی مصی ؟

مصطفی: آره آقا جون

پدر مصطفی: سهم آقا جونو نمیدی؟

مصطفی: خسته ام آقا جون، بیا اینم 100 تومن مال تو

مادر مصطفی: مصی ننه پولاتو نده این مرتیکه، همه رو دود میکنه

مصی : بزار حالشو کنه ننه، بیا اینم مال توئه، 100 تومنی دیگه رو هم داد به مادرش

مادر مصطفی: مصی ننه من از حروم خوری بدم میاد

پدر مصطفی: حروم کدومه زن؟ پسرم مرد شده ، کار کرده واشه مهدی خر ابرو

مصطفی: ننه!!! این پولا رو واسم یه جا بزار میخوام واسه فاطی یه جفت کفش بخرم، مشکی، ورنی، پاشنه فلزی، با یه چادر مشکی کلوکه

پدر مصطفی: پولاتو حروم نکن بچه از الان، اونوقت میگن چه خبره؟ بزار یه کم بزرگتر بشی بعدا

دیگه کار مصطفی این شده بود که شبا با حسن خشتک و اکبر نون خالی خور میرفتن لاله زار و مشروب خوری و بعدشم خر بازی و دعوا های ساختگی و حسن هم جیب ملت مست رو میزد، مگر اینکه مهدی خر ابرو کاری و یا دزدی بهشون میداد و میرفتن سراغ اون کار، مصطفی دیگه شده بود یه پا گنده لات محل و همه ازش به خاطر دیونه بازیهاش میترسیدن، گاهی بیشتر از اکبر نون خالی خور

زندگی مصطفی به همین منوال میگذشت تا اینکه مصطفی شد یه جوون 19 ساله که تیپ و هیکلش به 25    6 ساله ها میخورد، یه پیراهن مانتی گل { مانتی گل ضد قمه } مشکی ویا سبز و یا سرمه ای ( توضیح : اون موقع ها پیراهن هائی بود که فرانسوی بود و تیغ چاقو و یا قمه روی اون لیز میخورد و معمولا چاقو کش ها از ترس اینکه یکی خط خطیشون کنه ازش استفاده میکردن ) یه شلوار مشکی مخمل و یه کفش ورنی مشکی که پشت کفشش رو خوابونده بود و کفشاشو رو زمین سر میداد، چند باری کلانتری محل دنبالش کرده بودن ولی از دست همشون فرار کرده بود و یه جورائی فراری محسوب میشد

تا اینکه به سرش زد با فاطی عروسی کنه

فاطی یه روز که میخواست بره حموم حاج نبی، مصطفی جلوش سبز میشه

مصطفی : سلام خاله سوسکه

فاطی: سلام مصی؟ خاک عالم، الان من رو با تو مبینن و حرف در میارن

مصطفی: کی جرات میکنه؟ بوگو خط خطیش کنم، بوگو کیه تا صورتشو بی ریخت کونم

فاطی : صغرا کچل دم حموم واستاده داره ما رو میسوکه

مصطفی: غلط کرده، واسا بینم، ما میخوایم بیایم خواستگاری، تو که حرفی نداری؟

فاطی : حرف حرفه آقامه، من که باکیم نیست مصی

مصطفی: آخ من به قربون اون مصی گفتنت برم، عزت زیاد، خدمت میرسیم

فاطی: مصی

مصطفی: جون مصی؟

فاطی: شاید آقام راضی نباشه، میگه این پسره شره، یه وقت دست روت بلند میکنه، کبودت میکنه

مصطفی: راضی کردن آقات با من، زت زیاد

مصطفی شنگول برمیگرده خونه و رو به مادرش میگه، ننه، ننه پس کی میخوای بری این عروستو بیاری خونه؟

پدر مصطفی از تو دخمش داد میزنه: مگه این مرتیکه میزاره ؟ اونقدر صغری کبری میخواد بچینه که نگو، از الان بگم شی بها نمیدیم ها

مادر مصطفی: ننه الهی من به قربونت برم، خودم برات میرم خواستگاری

شب همگی راه میفتن که برن خواستگاری ، وقتی رسیدن دم خونه فاطی اینا

مادر مصطفی: مرد؟ لا اقل امشب یه دستی به سرت میکشیدی اون خاکستر منتقلتو از رو موهات پاک میکردی

پدر مصطفی: اولا مگه میخوایم بریم خواستگاری من ؟ دویوما خونه آبجیمه، غریبه که نیست

مصطفی : درد دلتون رو میزاشتین تو خونه کبوترای عاشق { با خنده }

مادر مصطفی : اوا ننه ؟!!!

زنگ در رو زدن و صدای مادر فاطی از تو حیاط خونه: کیه؟

پدر مصطفی: وا کن آبجی منم

مادر فاطی : اوا خان داداش شومائید؟ بفرما، چه عجب؟ شوما کجا اینجا کجا؟

پدر مصطفی: اومدیم دخترتو ببریم آبجی

مادر مصطفی: کنیز شوماست، بفرما

پدر فاطی از پدر مصطفی به خاطر مصرف مواد مخدر و جا پهن کنی زیاد دل خوشی نداشت و میشدگفت که یه جورائی اصلا رابطه ای با اونها نداشت و با توجه به اینکه تو تیمچه حجره پارچه فروشی داشت از شر بازیهای مصطفی با خبر بود، مادر فاطی هم هر وقت میخواست بره خونه داداشش سعی میکرد وقتی بره که پدر خانواده سر کار بوده و تقریبا سالها تنها به خونه برادرش میرفت،

پدر فاطی : به به آق دائی ، چه عجب از اینورا

پدر مصطفی: والا مصی دیگه کاسب شده و میخواد زن بگیره، ننشم واسش فاطی رو نشون کرده

پدر فاطی: مصی کاسب شده؟ مصی جون کجا مشغولی؟

مصطفی: واسه آق مهدی تو گاراژ کار می کونیم

پدر فاطی اخماش رفت تو هم و گفت مهدی خر ابرو؟

مصطفی: آره چطور مگه؟

پدر فاطی : میگن اون شرش یه ور تهرانو ورداشته

پدر مصطفی: راوی سنی بوده، این حرفا به آق مهدی نمیچسبه، آدم خیر رسونیه

پدر فاطی: آدمی که خیرش از شرش در میاد ، آدمی که خیرش از راه زور گیری باشه ، آدمی که ...

مادر مصطفی: حاجی اون شر باشه چه دخلی به مصی ما داره؟

پدر فاطی: من همچی بی خبرم از کارای مصی نیستم، گفتم شاید سر براه شده باشه، تا همین 3 ماه پیش محمود پاسبان دنبالش بوده

مصطفی: بهتون بستن به ما، طرف تو کوچه اومده بود رد بشه در خونه شهین خانم وا بوده واستاده سوکیدن خونه، منم روشو کم کردم که دیگه چشماشو درویش کنه، آخه ناموس مردم تو خونست

پدر فاطی: آره روشو با چند تا چاقو تو صورت بابا کم کردی، خوبه آدم ناموس محلشو بپاد ولی این شر بازیها یه روز یقه دختر خودمم میگیره

پدر مصطفی: مصی غلط بوکونه از گل کمتر به فاطی بگه، بیا و اینقدر سنگ ننداز، این دوتا کفتر عاشق از بچگی مال هم بودن، حالا بگو یا علی و قرار عقد و عروسی رو بزاریم

پدر فاطی : رو کرد به زنش و گفت نه من راضی نیستم، تا مصی سر براه نشه این وصلت سر نمیگیره

مصطفی: حاجی این حرف آخرته؟

پدر فاطی : حرف اول و آخرمه

مصطفی: ننه پاشو بریم ، عزت زیاد حاجی، ولی به هم میرسیم

موقع رفتن هم یه لگد زد به سماور و پرتش کرد تو حیاط

بد جور تو دلخوری پیدا کرده بود، تو راه مادرش میگفت ننه مصی جون باکیت نباشه خودم ردیفش میکنم برات

پدر مصطفی: مرتیکه انگار از دماغ فیل افتاده، مگه دختر قحته مصی؟

مصطفی: خودم ردیفش میکنم، شوما برید خونه

مادر مصطفی: مصی ننه کاریشون نداشته باش، بزار من با زبون خودشون باهاشون حرف بزنم

مصطفی: نقل این حرفا نیست ننه، یکی باس حالیش کنه

مصطفی رفت سر گذر و تو فرو رفتگی سر گذر چمباتمه زد، اکبر نون خالی خور رسید و گفت

اکبر نون خالی خور: نبینم تو لک باشی مصطفی کلانتر

مصطفی: دست به دلم نزار که خونه

اکبر  نون خالی خور: پاشو بریم پیش آق مهدی کارمون داره، مشکلتم بهش بوگو حلش میکنه

فیثا غورثیه این آق مهدی، راهکار داره هلو

با هم رفتن تو گاراژ، تا رفتن تو،

مهدی خر ابرو: امشب کار بزرگی داریم، باس بریم شهریار و تو یه کارخونه یه گاو صندوق امانتی دارم باس پس بگیرمش، تو که باکیت نست مصی؟

اکبر نون خالی خور: داش مصیمون امشب خرابه، اصلا تو لکه، مشکل داره آق مهدی

مهدی خر ابرو : یه تیر دوقلو هست و یه مصطفی کلانتر، کی جرات کرده مصی رو ببره تو لک؟

مصطفی: بابای فاطی سم طلا ادا اصول در آورده، دخترشو نمیخواد بده به ما، میگه شوما شر خرید، میگه من باس آدم بشم تا فاطی رو بده بهم

مهدی خر ابرو: پاشو ، پاشو برو دنبال کاری که گفتم ، منم فردا با حاجی طوری صحبت می کونم که فاطی رو دو دستی بده بهت، اصلش التماست کنه بیا فاطی رو ببر وگرنه بد میبینه

اون شب مصی و حسن و اکبر و چند تا نوچه دیگه مهدی خر ابرو با دوتا ماشین راه افتادن طرف شهریار 

مصطفی کلانتر - قسمت دوم

روز بعد نزدیکای غروب بود که مصطفی از خونه اومد بیرون و دم در خونه منتظر حسن خشتک و اکبر نون خالی خور بود، حس میکرد گنده شده، بابای مصطفی از توی دخمش بیرون اومد و مصطفی رو صدا کرد تو خونه، با هم رفتن زیر درخت انار رو تخت نشستن

پدر مصطفی: دیشب ددر خوش گذشت؟

مصطفی : همونطور که با ضامن دارش میکوبید رو تخت، بد نبود

پدر مصطفی: هر کاری که میگن بکن، وگرنه مصیبتی میشن برامون، ولی مواظب باش گیر نکنی وگرنه میری تو سوراخی

مصطفی: حواسم هست آقا جون

پدر مصطفی: ننت خیلی به من غر زد دیشب که چرا گذاشتم بری، گفتم مصطفی بچه عاقلیه

مصطفی : با خنده کوچیک رو لبش ، آره اونقدر عاقله که خودشم نمیدونه چه گهی باید بخوره، اونقدر عاقله که میدونه کجا باید تیزی رو بکشه، اونقدر عاقله که میدونه جیب کی رو باید خالی کنه، اونقدر خره که بچه شوما شده

پدر مصطفی: اولشه، وقتی رفتی با کلاه شاپو ها قاطی بشی، تو سوراخی هم که بری خرجت میرسه { سوراخی همون زندان هست }

مصطفی: یعنی من باید همین کارار و ادامه بدم؟ پس کی برم پیش دختر عمم، من از بچگی خاطر خواه فاطی سم طلا بودم، وقتی با کفشای پاشنه تق تقیش میومد خونمون دل ما رو بد جور میبرد

پدر مصطفی : آره ، خوب یادمه، اونروز که اومده بودن اینجا کفشاش یکم گلی شده بود، وقتی تو بودن تو کفشاشو بردی لب پاشوره با آب و دستای خودت پاکشون کردی ، مخصوصا پاشنه هاشو که همون صدای تق و تقش در بیاد، ولی اگر میخوای زندگیت رو براه بشه و من و ننت از بر تو یه لقمه نون بخوریم باید با حسن خشتک و اکبر نون خالی خور بری سر کار ، میدونی که اونا نو چه های مهدی خر ابرو هستن، همه تیمچه و بازارچه زیر یوق اون میچرخه

زنگ در خونه به صدا در اومد ، پدر مصطفی رفت دم در، ببه به به ببه  بفرما، بابا شما نمیگین دل این مصی ما واسه شما قد دل مورچه میشه؟

حسن خشتک: سابیلیک ، کجاست این مصطفی

مصطفی: سلام داش حسن ، زیر سایه تیم ما

حسن خشتک: مصی جون آماده شو داداش که الانه این اکبری میاد باس بریم جائی

تو همین موقع اکبر هم اومد و بعد از در زدن و تو نیومد و گفت داش حسن بریم دادا؟

حسن خشتک : برو بریم، مصی پاشو بینم که امروزه خیلی کار داریم

با هم رفتن زیر بازارچه و تیمچه، سر گذر حاج اسمال تو قهوه خونه نعمت ببو اطراق کردن رو تخت حیاط پشتی چون تو قهوه خونه ناصر خرسه و ممل دیونه طرنا بازی راه انداخته بودن و حسن هم نمیخواست از برنامشون کسی خبر دار بشه

حسن خشتک : داش اکبر ؟ طرف رو سوکیدی؟ آدرسو گیر آوردی؟ اصلا بوگو بینم شیری یا روباه؟

اکبر نون خالی خور: شیر _ شیر

حسن خشتک : مصی، امشب یه کم دیر میری خونه، باس بریم خونه یکی یه امانتی مال مهدی خر ابرو هست که براش ببریم، بینم چیکار میکنی بچه، اگر از پس این کار بر بیای میشی نوچه یک آقا مهدی، حالیته که؟

مصطفی : غلامم، داش حسن

اکبر نون خالی خور: داش حسن باس یه لقب مشتی واسه این داش کوچیکه بزاریم، آخه واسه ما اوف داره مصی رو خشک و خالی معرفیش کنیم

حسن خشتک: مصی از بچگی کلانتر محل بود و بچه ها ازش حساب میبرن، پس لقبش همون مصطفی کلانتره

اکبر نون خالی خور: ای ول، چرا به عقل ناقص خودم نرسید، بهش میاد هوارتا

حسن خشتک: خوب حالا دیگه پاشید بریم لاله زار یه ته بندی کنیم که شب کم نیاریم، مهدی خر ابرو ناراحت میشه کم بیاریم

رفتن طرف لاله زار و تو یه کافه سفارش سه تا 5 سیری عرق و دنبلان دادن و کمی که سرشون رو گرم کردن ، رقاصه کافه رو هم صدا کردن بیاد رو میز بچه ها برقصه، رقاصه کافه پاشنه های کفشش فلزی بود و وقتی داشت میامد طرف میز صدای کفش فاطی سم طلا تو ذهن مصطفی تداعی کرد، انگاری فاطی داره میاد و بی اختیار گفت فاطیییییییی

اکبر نون خالی خور: تواسم اینو از کجا میدونی؟ نه بابا تو دیگه ما رو بیار ددر

مصطفی ساکت نشسته بود و حسابی مست کرده بود، رقاصه رو به چشم عشقش فاطی نیگاه میکرد و داشت حض میکرد، یه کم که گذشت و صاحب کافه داشت یواش یواش صندلی ها رو میزاشت رو میز یعنی کافه آفه

مصطفی: داش حسن بوگو کی رو باس بزنم

حسن خشتک: مهدی خر ابرو پول فرستاده که امشب دعوا نکنیم و یه راست بریم امانتیشو براش ببریم

اکبر نون خالی خور: داش مصی امشب غلافش کن تیزیتو، چشم نا محرم بهش نیفته

با هم رفتن بیرون و یه تاکسی دربست و مسیر رو شمرون گفتن

رفتن طرف شمرون و ته یه کوچه تاریک پیاده شدن و مصطفی به عشق فاطی یه غزل خوند،

حسن خشتک : نه مثل اینکه این مصطفی کلانتر از هر انگشتش یه هنر میباره که هیچ صداشم مشتیه، به دل میشینه

اکبر نون خالی خور هم وسط چه چه زدنای مصطفی میگفت ناز نفست

حسن خشتک: خوب از اینجا به بعد دیگه لال بشین و صداتون در نیاد که اوضا خیته، اسبون داره این محله

رفتن دم در خونه یکی و اکبر قلاب گرفت و به مصطفی اشاره کرد برو بالا دیوار و از اونور در رو وا کن

مصطفی هم مثل قرقی رفت بالا و از اونور دیوار صدای سگ میومد، سگه که اومد طرفش با چاقو گلوی سگه رو زد و رفت طرف در

در که باز شد ، حسن و اکبر هم وارد باغ بزرگی شدن و صدای یکی از تو ایوون خونه اومد که پاپی؟ پاپی؟ کجائی؟

حسن خشتک : طرف خودشه، مصطفی سرشو گرم کن ، صداش هم در اومد میدونی که باس چیکار کنی؟

مصطفی: در حالی که خون سگه رو با چمن های باغ پاک میکرد ، درسمو حفظم

اکبر نون خالی خور: قربون دانش آموز خودم برم و یه خنده ریز

صدا از توی ایوون خونه اومد که کی اونجاست و مصطفی رفت تو نور تا طرف ببینتش

مرد صاحب خانه: تو کی هستی؟

مصطفی: من منم ، تو کی هستی

مرد صاحب خانه به طرف مصطفی رفت  ، واستا بینم ، تو همین حین مصطفی با دسته چاقوش دو تا زد تو مرد صاحبخونه گفت

مصطفی: صدات در نیاد، جیک بزنی شارگت رفته و چاقو رو گذاشت دم گلوی مرد بخت برگشته

حسن و اکبر هم رفتن تو و با یه گونی اومدن بیرون و گفتن داش کلانتر برو بریم

مصطفی: جنب بخوری بر میگردم شارگت رو میزنم، دو تا دیگه با دسته ضامن دارش گذاشت تو سر مرد صاحب خونه

همهگی شاد و خندون بدو بدو داشتن در میرفتن ، تا رسیدن به جاده قدیم شمرون و یه تاکسی  در بست

تاکسی ! میدون در بست خراسون

مصطفی کلانتر - قسمت اول

مصطفی بچه تخس میدون خراسون تهران بود،از همون بچگی شر بود و همیشه همه ازش به خاطر خر بازیهاش حساب میبردن، وقتی مصطفی 10 سالش شده بود یه روز تو خیابون دست یه بچه باقلوا میبینه و میره جلوی بچه رو میگیره

مصطفی : یه تیکه از این باقلوا رو بده به من

بچه غریبه: برو بینم، از صبح شیشه ماشین ها رو پاک کردم و الان هم اونقدر گشنمه که یه ذره شم بهت نمیرسه، برو رد کارت

مصطفی : با زبون خوش میدی یا اینکه { یه کله تو دماغ طرف }

بچه غریبه : آخ دماغم، نامرد چرا میزنی؟

مصطفی : من که بهت گفتم بازبون خوش بده بیاد، حالا باید خاکای این باقلوا رو بتکونم

راه خودش رو میخواست بگیره بره که گفت اینجا باید تلکه بدی رد بشی ، حاجیت صاحب این محله

بچه ها وقتی میخواستن فوتبال بازی کنن باید مصطفی تو یار کشی دخالت میکرد وگرنه میرفت وسط زمین بازی مینشست و امان از اون موقعی که توپ میخورد به مصطفی، با یه تیغ موکت بر توپ رو جر میداد و مینداخت وسط زمین و همه بچه ها فقط میتونستن هاج و واج به توپ و پولی که به صورت دنگی گذاشته بودن تا توپ پلاستیکی رو بخرن فکر کردن، ظهر ها همه تو خونه هاشون بودن و مصطفی تنها تو کوچه با توپ که با زور از بچه پر رو ها { البته به قول خودش } گرفته بود میزد به در و دیوار خانم یوسفی، اون پیر زن هم از تو خونه داد میزد ، مصطفیییییییییییییییییی خدا ازت نگذره، بچه برو بتمرگ خونتون ، مگه تو ننه بابا نداری؟

مصطفی : تو که داشتی کجا رو گرفتی پیری؟ و بعدش یه سنگی چوبی چیزی پرت میکرد تو خونشون

پدر و مادر مصطفی از دست این بچه عاجز شده بودن و دیگه کاری به کار اون نداشتن، پدر مصطفی عمل تل داشت و گاهی هم تو حیاط خونه بساط سفره قمار پهن میکرد تا بتونه از بازیکن ها تلکه و پول جا بگیره که امروزه به اون تیپ آدمها میگن جاکش و یا جا پهن کن و مصطفی هم هر کاری که بلد نبود هم از اون آدمها یاد میگرفت ، تقلب، قمار، مصرف مواد مخدر، سیگار کشی و .....

یک روز تو حیاط خونه مصطفی وقتی که به سن 15 سالگی رسیده بود

زنگ در خونه مصطفی اینا به صدا در اومد

پدر مصطفی: مصی بابا ببین کیه اگر حسن خشتک و اکبر نون خالی خور بودن بوگو بیان زیر درخن انار بیشنن من الانه میام

مصطفی : در رو باز کرد و ( فرمایش؟)

حسن خشتک : بابات کجاست؟

مصطفی: الانه میاد، شوما بیا زیر درخت انار رو تخت بیشین

حسن خشتک : داش اکبر بفرما

مادر مصطفی : مصی ، ننه کیه؟ رفیق بابا حسن خشتک و اکبر نون خالی خور

اکبر نون خالی خور: یا الله، بچه تو لقب مارو از کجا میدونی؟

مصطفی: اکبر آقا یه بار تو میدون خراسون دیدم با تیزی چطوری روی یه نفرو کم کردی، حال کردم به مولا

حسن خشتک : یه نیگاهی به مصطفی کرد و گفت تو دم پر خودم بازی خوب لاتی میشی، آخر شب یه سر بیا دم تیمچه کارت دارم

مصطفی : چشم داش حسن

پدر مصطفی درحالی که با یه دستمال یزدی دماغشو پاک میکرد از تو دخمش اومد بیرون و دستمال رو دور دستش پیچید و گفت : ببه به به ببه بببه، داش حسن گلم و داش اکبر پس بقیه کوشن؟ زن یه چای بزار بینیم

مادر مصطفی: چند نفرید؟

پدر مصطفی: فعلا سه چهار تا قند پهلو بده بزنیم تو رگ ، راستی داش اکبر بساط پهنه ، بریم یه سر بخوریم؟

اکبر نون خالی خور: ما اهل سر سره بازی نیستیم داداش، فقط 5 سیری با مزه خاک

پدر مصطفی : شرمنده ننه مصطفی از نجسی بدش میاد، یعنی راه نداره جون شما، ولی بعد برنامه امشب اگر یه روز لاله زار دیدمتون حتما یه 5 سیری با دنبلان مهمونمید

حسن خشتک : صفا تو قربون

پدر مصطفی : کرتیم به مولا، پس بقیه کی قراره بیان ؟

حسن خشتک : ناصر خرسه و ممل دیونه با اسمال یه دست قرار بود برن سر کوچه یه سر از رازمیک نجسی بگیرن و تو دالون گذر حاج نبی بزنن تو رگ و یه ته بندی کونن و پیداشون بشه ، میان هنو دیر نکردن

تو همین موقع دوباره زنگ خونه به صدا در اومد و سه نفر دیگه اومدن تو و شروع کردن به قمار، قمار اون روزا هم قاب بازی بود { همون استخوان هائی که گاهی توشونو با سرب پر میکردن تا خوش بشینه } مصطفی هم استعداد شدیدی تو یاد گرفتن کارهای لات های اون موقع رو از خودش نشون میداد، حسن یه پچ پچی در گوش بابای مصطفی کرد و بابای مصطفی صداش کرد و گفت امشب برو پیش حسن آقا ببین چیکارت داره، میتونه دستتو جائی بند کنه یا نه

مصطفی : چاکر عمو حسنم هستیم، رو چشم  آقا جون

بند و بساط قمار تا ساعت 11 ادامه داشت و اونائی که پول و پلشون رو باخته بودن گفتن دیگه پولی نداریم ، دیگه باید زحمتو کم کنیم

اکبرنون خالی خور: چائی بعدی  ناصر خرسه

ممل دیوونه یه نیگاه به ناصر خرسه کرد و دست کرد تو جیبش ، تا خواست بجنبه مصطفی یه چاقوی ضامن دار که تو دستش بود رو گزاشت دم گلو ممل دیونه و گفت دستتو آروم در بیار و مثل یه مرد باختتو قبول کن، رو داش اکبر میخوای تیزی بکشی؟ تکون بخوری شارگت رفته، حالا آقایون لاتا هریییییییی

اکبر نون خالی خور که چاقو کش تیزی بود از این حرکت مصطفی خیلی خوشش اومد و یه بیست تومنی شیتیل داد به مصطفی

حسن خشتک : نگفتم دم پر خودمون بشه خوب لاتی میشه

پدر مصطفی : غلام شوماست داش حسن

بعد از رفتن ناصر خرسه و ممل دیونه و اسمال یه دست ، حسن خشتک دست مصطفی رو گرفت و گفت بیا الانه با هم بریم دم حجره و یه ددر با هم بریم اجازتم بابات داده، مگه نه؟

بابای مصطفی : با شما که باشه انگاری با خودمه داش حسن

بعد هم حسن خشتک دست کرد جیبش و یه پنجاه تومنی داد به پدر مصطفی و اکبر نون خالی خور هم یه بیست تومنی داد و گفتن عین داااااش خودمون هواشو داریم خیالت راحت

اون شب مصطفی با اونا رفت لاله زار و با اونا یه استکان عرق خورد و آخر شب هم یه دعوای ساختگی و حسن هم جیب چند نفر رو خالی کرد و سهم مصطفی از اون شب هم دویست تومن شد، مصطفی دید که نه کاسبی خوبیه، میای بیرون، عشقتو میکنی و با یه دعوای ساختگی کلی پول گیرت میاد

دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت آخر

شب شد و فرشاد هنوز مثل یه بچه خواب بود، یا بهتره بگم نشئه بود و دکتر با ویلچیرش اومد دم اطاق فرشاد و با اشاره به حمید گفت بیا که موقع شام هست، حمید رفت تو دفتر کار دکتر و دید یه میز کوچولو دوتا ظرف غذا اونجا چیده شده و نشست

حمید: دکتر شما از این بیمارستان بیرون هم میرید؟

دکتر : منزل خودم تو نیاوران هست ولی بیشتر وقتم رو اینجا هستم، نه به خاطر مسائل مالی بلکه به خاطر اینکه ... اصلا بهتره اول شاممون رو بخوریم بعد صحبتش رو بکنیم موافقید؟

حمید: البته

شام اون شب رو خوردن و بعد شروع کردن به صحبت

دکتر: حمید خان شام بیمارستان هست ، شاید به مزاجتون سازگار نباشه ولی به هر حال به قول ترکا میگن بودور که وار یعنی همینه که هست، آدم باید یاد بگیره از همین چیزائی که دور و برش هست بیشترین لذت رو ببره

حمید: والا آقای دکتر من هم همچین بچه پولدار نیستم و تو یه خانواده فقیر ولی محترم بزرگ شدم، گاهی اصلا شام نداشتیم و فقط نون خالی میخوردیم، پدرم یه کارگر بود و من هم از کوچیکی کار میکردم و درس میخوندم، بگذریم ، فرشاد از شما که تعریف میکرد میگفت شما رو تو سن 5 سالگی گذاشته بود تو یه بیمارستان ، چطور شد که تونستید درس بخونید؟ برام خیلی جالب هست که بدونم ، میشه تعریف کنید؟ البته اگر ناراحتتون نمیکنه

دکتر: حمید خان گفتی نون خالی میخوردی من تو اون سن گاهی نون خالی هم گیرم نمی اومد که بخورم، مادرم هر چی گدائی میکرد خرج عملش میشد، اگر چیزی ته پول ها میموند یا یه بچه از سر دلسوزی چیزی جلوم مینداخت آره اون روز میشد گفت سیر میخوابیدم، تا اینکه زد و مادرم تو خیابون مرد و همین آقا فرشاد شما مثل اینکه وجدانش درد گرفته باشه اومد و منو با خودش برد به یه بیمارستان که محل نگهداری بچه های عقب افتاده جسمی بود، پول یکسال بیمارستان داد و رفت و دیگه پیداش نشد، مادرم همیشه میگفت یه روز میشه که بابات پیداش میشه و ما رو از این وضع نجات میده، میگفت مطمعن هست ، ولی هی، کدوم بابا ، من تو همون بیمارستان که بودم یه روز یه نفر که آدم خیری بود اومد از بیمارستان بازدید کنه ولی من نرفتم پائین و همونجا پشت پنجره نشسته بودم تا همین آقای مهندس یه روز از در بیاد تو و من رو با خودش ببره، نفهمیده بودم که مادرم مرده، فکر میکردم مثل همیشه نشئه کرده، چون فرشاد نزاشت ببینم با چی و چطوری جنازه اون رو از تو خیابون جمع میکنن، بگذریم، همون شخص خیر، من رو از پشت پنجره دید و یه دست برام تکون داد، منم براش دست تکون دادم، اومد بالا و گفت میخوای درس بخونی؟ فقط لبخند زدم، آخه من مگه چند سالم بود؟ اون موقع من 4 سال و نیم بیشتر نداشتم، ولی هر لحظه اون روزا رو یادمه، بله اون شخص خیر همه هزینه های من رو تقبل کرد تا به همه ثابت کنه آدم هایی که شماها به عنوان عقب مونده جسمی ازشون یاد میکنید میتونن از آدم های سالم حتی تو درس و چیزای دیگه جلو بزنن و موفق تر عمل کنن، من و یکی از دخترای اون آسایشگاه شدیم کاندید برای این عمل اون شخص خیر، هیچ وقت نزاشتن حتی اسمش رو بدونیم و این که کی هست و کجاست تا بتونیم ازش تشکر کنیم، اون دختر هم الان یکی از مهندسین فعال تو یکی از شرکتهای گوشیهای موبایل هست و ما از طریق اینتر نت با هم در ارتباطیم ، من پدر نداشته و مادر از دست دادم رو تو درس و مشق پیدا کردم، از مادرم یه تصویر ذهنی فقط برام مونده بود و از پدرم فقط یک اسم، آقای فرشاد.... دانشجوی .... دانشگاه آریامهر اون موقع ،  وقتی شما اون کارت و اون عکس رو بهم نشون دادین انگار دنیا رو بهم دادین

بله، من نداشته هام رو تو درس و مشق پیدا کردم و هر سال میشدم شاگرد اول مدرسه و دانشگاه و این حرفا، میخواستم حداقل یکی بهم افتخار کنه ولی کسی نبود، فقط میدونستم باید برم اون پرورشگاه و هر ماه مقرری خودم رو دریافت کنم و .... بد جور از پدرم کینه به دل گرفته بودم، با دیدن وضعیت فرشاد و دونستن اینکه پدرم هست نمیخواستم اصلا کمکی بهش بکنم، ولی یادم اومد که اون تنها چیزی که داشت یعنی ماشینش رو فروخت و هزینه یکسال آسایشگاه من رو داد و خودش فقط به اندازه هزینه دو روزش از روی پول برداشت و رفت ، بله اینجوری بود جریان من حمید خان ، و دست برد و گوشه های چشم خیسش رو پاک کرد،

حمید: والا من مستاصل موندم که من کجای این قضیه قرار گرفتم، اصلا چه حرفی برای گفتن میتونم داشته باشم، من اصلا قرار نبود اینجا باشم، قرار بود با یه مختصر پولی که بدست آورده بودم برم برای مادر پیرم فیش حج بخرم تا مادام موسیو برن سفر حج و آرزوی دیرینه اونها رو برآورده کنم، ولی الان میبینم که خدا من رو اینوری هل داد و آرزوی دیرینه شمارو برآورده کرده، دیدن یه کسی به نام پدر، پدری الان داره تاوان اشتباهات گذشته رو با خزیدن به روی دوتا پاهاش داره پرداخت میکنه، نمیدونم اصلا باید چیزی بگم یا نه، فکر کنم بهتره سکوت کنم

تو همین موقع بود که دفعه از اطاق فرشاد صدای فریاد میومد، دو باره خمار شده بود و درد اومده بود سراغش،

دکتر: حمید خان چند تا از اون آمپول ها تهیه کرده بودی

حمید: راستش شما یکی نوشتی ، ولی من از دو جا 2 تا تهیه کردم گفتم شاید یکیش فاسد باشه لا اقل یکیش درست از آب در بیاد

دکتر: ببینمش، نه این هم سالمه و شروع کرد به تزریق و باز فرشاد رو خوابوند و  بعدش نشست کنار تخت فرشاد و فقط محو تماشای فرشاد شد، و زیر لب یه چیزائی زمزمه میکرد، ( خیلی نامردی، چطور دلت اومد من رو تنها بزاری، آهان خودت هم تنها بودی و خیابون خواب شدی؟، دلم برات یه ذره بود { و آهسته گفت بابا جونم} )

رو کرد به حمید و گفت شما بهتره برید منزل کمی استراحت کنید، من اینجا هستم و باید تو همین وضعیت تا هست ببریمش اطاق عمل و سم زدائی رو شروع کنیم، امید وارم این 10 درصد جواب بده،

حمید: دکتر میدونم کاری به جز اینکه تو دست و پا باشم بیشتر نمیتونم انجام بدم، ولی اگر اجازه بدین بمونم، شاید کاری چیزی ...

دکتر: فردا بهت بیشتر احتیاج دارم، الان فرشاد رو میبرم اطاق عمل و عمل سم زدائی رو شروع میکنم، تا هشت ساعت بیهوشه، بهتره وقتی به هوش میاد شما اینجا باشید تا من هم بتونم به بقیه مریض های بخش رسیدگی کنم

خداحافظی کردن و حمید رفت به سمت خونه

مادر حمید: مادر تو نمیگی ما نگران میشیم؟ کجا رفتی ؟ چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟

حمید هم کل قضیه رو برای مادرش گفت و دست آخر مادرش گفت مادر شیرم حلالت ، من به آرزوم رسیدم، همین برای من سفر حج بود و به حمید گفت برو بخواب مادر و پدر حمید فقط با یک لبخند و یه فشار آهسته با دست به روی شانه های حمید نشون داد که اون هم به همین راضی بوده و حمید رفت که بخوابه

فردا صبح وقتی بیدار شد دید پدر نشسته و داره گریه میکنه و از صبحانه خبری نیست، رفت طرف مادرش و گفت مامان پاشو من هزار تا کار دارم، پاشو چائی رو بزار تا من برم نون بگیرم

پدر حمید: ولش کن بزار راحت بخوابه ، چون اون دیگه بیدار نمیشه

حمید: هاااااااااااااااااااان ؟

پدر حمید: اون به آرزوش رسید و دیگه کاری تو این دنیا نداشت، اون یه فرشته بود که باید میرفت و من و تورو تو این دنیا تنها گذاشت

چهره مادر حمید با یک لبخند از روی رضایت به لب ، مثل یک فرشته شده بود که به خواب عمیق فرو رفته

حمید فریاد زد خدااااااااااااااااااااااااا، اینه دست مزد م ؟ اینه؟ اگر میدونستم تا آخر عمرم مادرمو به آرزوش نمیرسوندم ، چرا تنهامون گذاشتی مادر؟

 حمید بلند شد و رفت بیرون خونه تا بتونه به دکتر تلفن بزنه و موضوع رو خبر بده و بگه که نمیتونه بیاد بیمارستان، و همزمان با چند تا از اقوام تماس بگیره و موضوع رو خبر بده، چون پدرش تقریبا خشکش زده بود،

به هر حال حمید همراه باچند تا از بچه محل ها و اقوام مراسم سوگواری ساده ای برای مادرش ترتیب داد تا شب هفت، شب هفت حمید دید دکتر با همون ویلچیر همیشگی به همراه یه برانکاو که فرشاد توش خوابیده بود اومدن تو مراسم ختم مادر حمید، حمید با دیدن چهره سرخ و سفید فرشاد کمی لبخند به لبش اومد

فرشاد: تسلیت میگم حمید جان

حمید لبش رو برد دم گوش فرشاد و گفت ، دیگه نمیگی تشلیت ، میگی تسلیت

فرشاد : دارم آدم میشم باز

دکتر: حمید خان تسلیت من رو بپذیرید، از دست دادن مادر خیلی سخته، من رو تو غم خودتون شریک بدونید

حمید: ممنون دکتر، ببخشید که نتونستم تو بهبودی فرشاد کمکی به شما بکنم،

دکتر: همونطور که خدا شمارو برای فرشاد رسوند، همونطور یکی رو به جای شما برای اون روز تا امروز رسوند، اشاره کرد به سمتی که یک خانم ایستاده بود ، همون خانم مهندس هستند

حمید با سر اشاره ای کرد به معنای سلام و اون خانم هم سرش رو به علامت سلام تکون داد

بعد از مراسم اونها رفتند و حمید موند و یک دل شکسته، شب مادرش رو تو خواب دید که دو تا بال داره و داره پرواز میکنه، از مادرش پرسید چرا من رو تنها گذاشتی، من هنوز نتونستم آرزوت رو برآورده کنم، مادرش گفت این دو تا بال برای پرواز رو خدا به خاطر کار خیر تو به من داده، من همینو دوست دارم، از حج رفتن بهتره ، خدا همینجاست، آروم باش مادر، خدا خیلی تورو دوست داره

صبح که از خواب بیدار شد، انگار خیلی سبک تر شده بود تصمیم گرفت برای اینکه پدرش رو از اون حالت در بیاره همراه خودش ببره بیمارستان ملاقات فرشاد، همراه شدن پدرش به اون دلگرمی خاصی داده بود بالاخره رفتن بیمارستان و رسیدن دم اطاق فرشاد که انگار با معجزه روبرو شده بودن، فرشاد داشت با عصا راه میرفت و با دیدن حمید به سمت اون چرخید و چند قدم برداشت،

فرشاد: حمید جون دادشه گلم ببین به عشق تو دارم تند تند عصا میزنم، ببین زخم پاهام داره خوب میشه

حمید : فرشاد رو بغل کرد و شروع کرد اشک شوق ریختن، جوووووووووون یه مهندس دارم به هیچ کس نمیدمش، وقتی خوبه خوب شدی باید بیای کارگاه تراشکاری من دستگاه جدیدمو برام راه بندازی

دکتر: حمید خان ایشون قبلا  رزرو شدن، ولی خوب شما پارتیتون کلفته دیگه کاریش نمیشه کرد، اول دستگاه های کارگاه شما رو راه اندازی میکنن و بعدش مسئول تاسیسات بیمارستان ما میشن

حمید: بابا مهندس تبریک میگم

فرشاد که اشک تو چشمش جمع شده بود رو کرد به حمید و پدرش ، من به شما برای داشتن یه همچین پسری تبریک میگم، و از تو حمید جان به خاطر نجات خودم تشکر میکنم، نمیدونم اگر تو نبودی من هنوز گوشه اون خیابون چیکار میکردم، ببین پاهام هم داره خوب میشه و دیگه مجبور نیستم رو زمین مثل کرم بخزم ، امیدوارم که خدا به جاش دو تا بال بهت بده تا بتونی همون جائی که لایقش هستی یعنی تو بهشت پرواز کنی، تو زمینی نیستی ، تو یک فرشته ای که از طرف خدا برای من نازل شد و تونستم اینطوری الان راه برم،

حمید در گوشی با دکتر پچ پچی کرد و بعد دکتر به علامت رضا سرش رو تکون داد

حمید رو کرد به فرشاد و گفت اگه الان یه خبر خوب بشنوی چیکار میکنی؟

فرشاد: تورو خدا من رو اینقدر ذوق زده نکنید، دیگه چه خبر خوبی باید بشنوم؟

حمید: بهترین خبری که میتونه برای تو باشه چیه؟

فرشاد بعد از کمی فکر گفت: اول اینکه بدونم اختر من رو به خاطر گناهانم بخشیده و بدنم اون پسرم الان چیکار میکنه؟

حمید: اگر بگم اون پسر الان جلوت واستاده چی میگی؟

فرشاد رو به حمید کرد و گفت اون که سالم نبود تو سالمی

حمید: من نه ، کمی بهتر نگاه کن،

یک دفعه فرشاد رو به دکتر کرد و گفت نه؟ من گفتم ابروهاش چشماش شبیه اون هست؟ منو که دست نمیندازین؟ شوخی که نمیکنید

دکتر: نه هیچ شوخی در کار نیست آقای مهندس یا بهتره بگم پدر خوبم

فرشاد عصا ها از زیر بغلش به زمین افتاد، پاهاش میلرزید، سعی داشت به سمت دکتر قدم برداره، بعد از دو قدم افتاد ولی باز بلند شد، با پاهای خودش رفت به سمت دکتر و دکتر دکمه ویلچیرشو زد و جلو رفت و رفتن تو بغل هم  اشک شوق ،

حمید دست پدر رو گرفت و گفت بهتره این پدر و پسر رو با هم تنهاشون بزاریم ، بیا بریم سر قبر مادر من که دلم براش یه ذره شده، کاشکی پا نداشتم و میخزیدم رو زمین تا باز ببینمش

پدرش گفت تو دو تا بال برای پرواز داری پسرم

پایان