خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

حالیته؟

سلام 

این دکلمه مال شهر قصه هست، داستانی که خره تو شهر قصه ( بعضی ها اون رو با نام خاله سوسکه میشناسن )  برای خاله سوسکه میگفت که کاتب بنویسه

یاد اون ایام افتادم و خاطرات خوشش ، گفتم شاید باز خونیش برای شما هم جالب باشه



آره . . . داشتیم چی می‌گفتیم. . ؟ بنویس:

 

ما رو دیوونه و رسوا کردی. . . حالیته؟

ما رو آوارۀ صحرا کردی. . . حالیته؟

آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم

دستِ‌کم هر چی که بود آدم بی‌غمی بودیم. . . حالیته؟

 

سر و سامون داشتیم

کس و کاری داشتیم.

 

ای دیگه . . . یادش بخیر!

ننه‌مون جوراب‌مونو وصله می‌زد.

ما رو نفرین می‌کرد.

 

بابامون، خدا بیامرز

سرمون داد می‌کشید

به‌همون فحش می‌داد

با کمربند زمونِ احباریش پامونو محکم می‌بست

ترکه‌های آلبالو رو کفِ پامون می‌شکست. . . حالیته؟

 

یادِ اون‌روزا بخیر!

چون بازم هر چی که بود،

سر و سامونی بود. . . حالیته؟

 

ننه‌ای بود که نفرین بکنه

بعد نصفه‌شب پاشه لحاف رو آدم بکشه

که مبادا پسرش خدا نکرده بچّاد،

که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه. . . حالیته؟

 

بابایی بود که گاه و بی‌گاه

سرمون داد بزنه،

باهامون دعوا کنه،

پامونو فلک کنه،

بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه

اشگ‌های شب قبلو که روی صورتمون ماسیده بود،

کم‌کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه. . . حالیته؟

 

میدونی؟

بابامون چن سالِ پیش

عمرشو داد به شوما

ـ هر چی خاکِ اونه عمر تو باشه ـ

مَردِ زحمتکشی بود. . .

خدا رحمتش کنه.

 

ننه هم کور و زمین‌گیر شده،

ای دیگه. . . پیر شده.

بیچاره. . . غصۀ ما پیرش کرد،

غم رسوایی ما کور و زمین‌گیرش کرد. . . حالیته؟

 

اما راسش چی بگم؟

تقصیر ما که نبود،

هرچی بود، زیر سر چشم تو بود.

یه کاره تو راه ما سبز شدی

ما رو عاشق کردی

ما رو مجنون کردی

ما رو داغوون کردی. . . حالیته؟

 

آخه آدم چی بگه، قربونتم

حالا از ما که گذشت

بعد از این اگه شبی، نصفه‌شبی،

به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب

تو کوچه برخوردی

اون چشا رو هم بذار

یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن.

 

آخه من قربونِ هیکلت برم

اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه

پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 23 تیر 1389 ساعت 15:58 http://talangori.blogsky.com

سلام مطلب خیلی نازی بود

ممنونم سارا جان
نمیدونم آیا شما شهر قصه رو دیدین یا نه ولی برای من که یه دنیا خاطره رو زنده میکنه این دکلمه
شاد و پیروز باشین

دختر حوا جمعه 25 تیر 1389 ساعت 10:59 http://dokhtaretanhaehava.persianblog.ir/

بسیار نوستالژیک بود
مرسی مرسی مرسی کلی یاد قدیما افتادم قدیما که همه چیزو بیشتر دوست داشتم
و درضمن ممنون به من سرزدی و نظر دادی

سلام
یاد اون ایام برام خیلی شیرین بود، گفتم شاید برای کسانی که شهر قصه و اون ایام رو به خاطر دارن تجدید خاطره بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد