خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

مصطفی کلانتر - قسمت اول

مصطفی بچه تخس میدون خراسون تهران بود،از همون بچگی شر بود و همیشه همه ازش به خاطر خر بازیهاش حساب میبردن، وقتی مصطفی 10 سالش شده بود یه روز تو خیابون دست یه بچه باقلوا میبینه و میره جلوی بچه رو میگیره

مصطفی : یه تیکه از این باقلوا رو بده به من

بچه غریبه: برو بینم، از صبح شیشه ماشین ها رو پاک کردم و الان هم اونقدر گشنمه که یه ذره شم بهت نمیرسه، برو رد کارت

مصطفی : با زبون خوش میدی یا اینکه { یه کله تو دماغ طرف }

بچه غریبه : آخ دماغم، نامرد چرا میزنی؟

مصطفی : من که بهت گفتم بازبون خوش بده بیاد، حالا باید خاکای این باقلوا رو بتکونم

راه خودش رو میخواست بگیره بره که گفت اینجا باید تلکه بدی رد بشی ، حاجیت صاحب این محله

بچه ها وقتی میخواستن فوتبال بازی کنن باید مصطفی تو یار کشی دخالت میکرد وگرنه میرفت وسط زمین بازی مینشست و امان از اون موقعی که توپ میخورد به مصطفی، با یه تیغ موکت بر توپ رو جر میداد و مینداخت وسط زمین و همه بچه ها فقط میتونستن هاج و واج به توپ و پولی که به صورت دنگی گذاشته بودن تا توپ پلاستیکی رو بخرن فکر کردن، ظهر ها همه تو خونه هاشون بودن و مصطفی تنها تو کوچه با توپ که با زور از بچه پر رو ها { البته به قول خودش } گرفته بود میزد به در و دیوار خانم یوسفی، اون پیر زن هم از تو خونه داد میزد ، مصطفیییییییییییییییییی خدا ازت نگذره، بچه برو بتمرگ خونتون ، مگه تو ننه بابا نداری؟

مصطفی : تو که داشتی کجا رو گرفتی پیری؟ و بعدش یه سنگی چوبی چیزی پرت میکرد تو خونشون

پدر و مادر مصطفی از دست این بچه عاجز شده بودن و دیگه کاری به کار اون نداشتن، پدر مصطفی عمل تل داشت و گاهی هم تو حیاط خونه بساط سفره قمار پهن میکرد تا بتونه از بازیکن ها تلکه و پول جا بگیره که امروزه به اون تیپ آدمها میگن جاکش و یا جا پهن کن و مصطفی هم هر کاری که بلد نبود هم از اون آدمها یاد میگرفت ، تقلب، قمار، مصرف مواد مخدر، سیگار کشی و .....

یک روز تو حیاط خونه مصطفی وقتی که به سن 15 سالگی رسیده بود

زنگ در خونه مصطفی اینا به صدا در اومد

پدر مصطفی: مصی بابا ببین کیه اگر حسن خشتک و اکبر نون خالی خور بودن بوگو بیان زیر درخن انار بیشنن من الانه میام

مصطفی : در رو باز کرد و ( فرمایش؟)

حسن خشتک : بابات کجاست؟

مصطفی: الانه میاد، شوما بیا زیر درخت انار رو تخت بیشین

حسن خشتک : داش اکبر بفرما

مادر مصطفی : مصی ، ننه کیه؟ رفیق بابا حسن خشتک و اکبر نون خالی خور

اکبر نون خالی خور: یا الله، بچه تو لقب مارو از کجا میدونی؟

مصطفی: اکبر آقا یه بار تو میدون خراسون دیدم با تیزی چطوری روی یه نفرو کم کردی، حال کردم به مولا

حسن خشتک : یه نیگاهی به مصطفی کرد و گفت تو دم پر خودم بازی خوب لاتی میشی، آخر شب یه سر بیا دم تیمچه کارت دارم

مصطفی : چشم داش حسن

پدر مصطفی درحالی که با یه دستمال یزدی دماغشو پاک میکرد از تو دخمش اومد بیرون و دستمال رو دور دستش پیچید و گفت : ببه به به ببه بببه، داش حسن گلم و داش اکبر پس بقیه کوشن؟ زن یه چای بزار بینیم

مادر مصطفی: چند نفرید؟

پدر مصطفی: فعلا سه چهار تا قند پهلو بده بزنیم تو رگ ، راستی داش اکبر بساط پهنه ، بریم یه سر بخوریم؟

اکبر نون خالی خور: ما اهل سر سره بازی نیستیم داداش، فقط 5 سیری با مزه خاک

پدر مصطفی : شرمنده ننه مصطفی از نجسی بدش میاد، یعنی راه نداره جون شما، ولی بعد برنامه امشب اگر یه روز لاله زار دیدمتون حتما یه 5 سیری با دنبلان مهمونمید

حسن خشتک : صفا تو قربون

پدر مصطفی : کرتیم به مولا، پس بقیه کی قراره بیان ؟

حسن خشتک : ناصر خرسه و ممل دیونه با اسمال یه دست قرار بود برن سر کوچه یه سر از رازمیک نجسی بگیرن و تو دالون گذر حاج نبی بزنن تو رگ و یه ته بندی کونن و پیداشون بشه ، میان هنو دیر نکردن

تو همین موقع دوباره زنگ خونه به صدا در اومد و سه نفر دیگه اومدن تو و شروع کردن به قمار، قمار اون روزا هم قاب بازی بود { همون استخوان هائی که گاهی توشونو با سرب پر میکردن تا خوش بشینه } مصطفی هم استعداد شدیدی تو یاد گرفتن کارهای لات های اون موقع رو از خودش نشون میداد، حسن یه پچ پچی در گوش بابای مصطفی کرد و بابای مصطفی صداش کرد و گفت امشب برو پیش حسن آقا ببین چیکارت داره، میتونه دستتو جائی بند کنه یا نه

مصطفی : چاکر عمو حسنم هستیم، رو چشم  آقا جون

بند و بساط قمار تا ساعت 11 ادامه داشت و اونائی که پول و پلشون رو باخته بودن گفتن دیگه پولی نداریم ، دیگه باید زحمتو کم کنیم

اکبرنون خالی خور: چائی بعدی  ناصر خرسه

ممل دیوونه یه نیگاه به ناصر خرسه کرد و دست کرد تو جیبش ، تا خواست بجنبه مصطفی یه چاقوی ضامن دار که تو دستش بود رو گزاشت دم گلو ممل دیونه و گفت دستتو آروم در بیار و مثل یه مرد باختتو قبول کن، رو داش اکبر میخوای تیزی بکشی؟ تکون بخوری شارگت رفته، حالا آقایون لاتا هریییییییی

اکبر نون خالی خور که چاقو کش تیزی بود از این حرکت مصطفی خیلی خوشش اومد و یه بیست تومنی شیتیل داد به مصطفی

حسن خشتک : نگفتم دم پر خودمون بشه خوب لاتی میشه

پدر مصطفی : غلام شوماست داش حسن

بعد از رفتن ناصر خرسه و ممل دیونه و اسمال یه دست ، حسن خشتک دست مصطفی رو گرفت و گفت بیا الانه با هم بریم دم حجره و یه ددر با هم بریم اجازتم بابات داده، مگه نه؟

بابای مصطفی : با شما که باشه انگاری با خودمه داش حسن

بعد هم حسن خشتک دست کرد جیبش و یه پنجاه تومنی داد به پدر مصطفی و اکبر نون خالی خور هم یه بیست تومنی داد و گفتن عین داااااش خودمون هواشو داریم خیالت راحت

اون شب مصطفی با اونا رفت لاله زار و با اونا یه استکان عرق خورد و آخر شب هم یه دعوای ساختگی و حسن هم جیب چند نفر رو خالی کرد و سهم مصطفی از اون شب هم دویست تومن شد، مصطفی دید که نه کاسبی خوبیه، میای بیرون، عشقتو میکنی و با یه دعوای ساختگی کلی پول گیرت میاد

نظرات 4 + ارسال نظر
بانوی شمشیربدست یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 21:22 http://pilgrim.persianblog.ir

ای ول داشم ... با این نوشته های تو چن وقت دیگه هر کدوم یه پا گنده لاتیم به مولا .. مرامتو آقا مسافر !

صفاتو ;)

یزدان دوشنبه 25 مرداد 1389 ساعت 01:16

سلام خاطراتت عالیه خوب با جزئیات یادت مونده آفرین به این حافظه.من تازه3روزه وبتو دیدم ولی اکثر خاطراتتو خوندم عالی نوشتی موفق باشی

سلام داداش
ممنونم که وقت میزاری و داستانهای من رو میخونی
امید وارم که لذت وافر ببری

خواننده خاموش دوشنبه 25 مرداد 1389 ساعت 10:05

سلام ، خیلی عالی بود . شماهم بله .....
خیلی اصطلاحات لاتی رو خوب بلدی داداشی .خدا به داد برسه این مصطفی چی از آب در میاد

سلام آبجی گله
آبجی نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم
این مصطفی رو تو توی ذهن من کاشتی، همونی میشه که برام نوشتی

دختر جوا سه‌شنبه 26 مرداد 1389 ساعت 08:50

تمام روایت هات خواندنی و ملموسند مرسی دوست من

lممنونم حوا جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد