خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت دوم

تو این مدت یه نفر که با لباس سفید و گوشی مثل دکترها با کراوات میگشت توجه حمید رو به خودش جلب کرد چون این آقای دکتر با یه ویلچیر و یه دست کوتاه نسبت به دست دیگش از اینور سالن به اونور سالن میرفت، حوصلشون سر رفته بود، فرشاد داشت خمار میشد و درد اومده بود سراغش، فرشاد جلوی ویلچیر اون بابا رو گرفت و گفت ببخشید پس دکتر بخش کجاست مریض من داره عذاب میکشه

دکتر: من دکتر این بخش هستم

حمید: شما؟

دکتر: مگه اشکالی داره؟

حمید: با تعجب نه ولی چرا یه نفر به ما نگفت که شما دکتر این بخشین که ما اینقدر منتظر نمونیم

دکتر: حالا امرتون چیه؟

حمید: مریض ما ایشون هستن و به علت اعتیاد شدید به مواد صنعتی پاهاش کرم زده، میخوام هر جور شده ایشون رو درمان کنم

دکتر: مریض رو بیارین به دفتر من

حمید فرشاد رو برد تو اطاق دکتر و دکتر بعد از معاینه دقیق از حمید سوالاتی کرد

دکتر: نسبت شما با بیمار چیه؟

حمید: دوست هستیم

دکتر: چطور دوستی هستی که اینقدر از دوستت غافل موندی که کارتن خواب بشه، راستش رو بگو این بابا کیته؟

حمید: هیشکی، یه دفعه جلوی راهم سبز شد، خواستم کمکش کنم

دکتر: حالا بیرون تشریف داشته باشید، من باید چند تا سوال هم از خودش بکنم

دکتر رو کرد به فرشاد و خوب توی چشمای فرشاد نگاه کرد، دوستت تورو فرشاد خطاب میکرد درسته؟ اسمت فرشاده؟

فرشاد: آره دکتر، ژان من هر کاری میکنی ژود باش، درد اومده شراغم

دکتر: خماری فرشاد؟

فرشاد: یه نگاه عمیق به دکتر کرد، قیافت آشناست، نمیدونم شاید اشتباه میکنم، آره خمارم

دکتر: اتفاقا چهره شما هم به نظرم آشناست ولی انگار مال خیلی وقت پیش هست، خوب الان برات مرفین میزنم که حاشو ببری

فرشاد: دشتت درد نکنه دکتر

دکتر: خوب حالا شلوارتو در بیار ببینم با خودت چیکار کردی

فرشاد: میشه دوشتم بیاد کمکم کنه؟

دکتر: بزار من صداش کنم، آقا لطفا تشریف بیارید تو به کمک شما نیاز هست

حمید: جانم دکتر جون

دکتر: لباس ایشون رو در بیارین، و من الان به بخش زنگ میزنم که بیان و ایشون رو ببرن استحمامشون کنن، شما هم کمک کنید، بعد از اون باید یه معاینه دقیق بشن

حمید : چشم آقای دکتر

حمید لباس های فرشاد رو در آورد و دکتر بهش یه کیسه زباله داد و گفت همه رو بندازید این تو و براش یه دست لباس بیارین که بپوشه و معرفی نامه بخش هم داد به دستش، بعد از تموم کردن خوابوندن فرشاد و معرفی به بخش حمید به کمک یکی از مستخدمین بخش شروع کردن به شستن فرشاد، بعد از اتمام کار استحمام حمید گفت

حمید: فرشاد ؟ میزاری این ریشتو بزنم یه کم خوشگل بشی؟ عوضش به دکتر میگم مرفینت رو همچین بزنه حالشو ببری داداش

فرشاد: من که خودمو به دشت تو شپردم، هر کاری دوشت داری بکن

حمید شروع کرد به اصلاح صورت فرشاد و بعد از خشک کردن موهاش یه شونه درست و حسابی هم به موهای فرشاد کشید و گفت : حالا شدی همون آقای مهندسی که من دوست دارم، خوشگل، خوشبو، بریم که آمپولت رو دکتر بزنه

فرشاد رو بردن تو بخش و حمید دکتر رو صدا کرد آقای دکتر مریض شما آماده هست

دکتر: اول برید ناصر خسرو این آمپول رو تهیه کنید بعد، چون الان درد داره و این آمپول الان تو بیمارستان موجود نیست

حمید : باشه دکتر

حمید رفت  و با هزینه زیاد اون آمپول رو تهیه کرد و برگشت و داد دست دکتر

حمید: این هم آمپول مرفین دکتر جون

دکتر: چه رفیق با معرفتی، چه زود برگشتی، بریم که این آقا فرشاد شما از درد همه بخش رو رو سرش گذاشته

وقتی وارد اطاق بستری فرشاد شدن حمید گفت

حمید: مهندس؟ این چه کاریه میکنی؟ کمی طاقت داشته باش

فرشاد: دارم میمیرم

دکتر : الان میزونت میکنم و تزریق رو انجام داد، در حال تزریق رو کرد به حمید و گفت ، جدی جدی مهندس هست ایشون

حمید: از کیسه نایلون فرشاد کارت دانشجوئی فرشاد رو درآورد و بهش نشون داد، فکر کردی من شوخی میکنم دکتر جون

دکتر: کارت و از حمید گرفت و بد جور اخماش تو هم رفت، یک دفعه انگار برق گرفته باشدش از تو اطاق فرشاد رفت بیرون

حمید: چی شد دکتر؟ چرا ناراحت شدی؟

دکتر: تزریقش رو انجام دادم، بزار اثر کنه ، برمیگردم

فرشاد: آخیییییییییییییییش، ژووون، چه حالی میده، ژااااااااااااااااان و بعدش مثل اونائی که صد ساله خوابن، خوابید

حمید رفت طرف دفتر دکتر تا بهش اطلاع بده که مریض خوابش برده و الان وق مناسبی برای ویزیت  پاهاش هست وقتی در اطاق رو زد و رفت تو دید دکتره یواشکی گوشه چشماشو پاک میکنه

حمید: ببخشید مزاحم شدم دکتر

دکتر: به هیچ وجه، بفرمائید، نمیدونم چرا یک دفعه از چشمام اشک اومد،

حمید: میخواین من برم بیرون؟

دکتر: نه، ولی شما چقدر این مرد رو میشناسن؟

حمید: همین امروز باهاش آشنا شدم و میخواستم برم برای مادرم فیش حج تهیه کنم ولی با دیدن وضع ایشون، ترجیح دادم که اون پول رو هزینه نجات یک معتاد کنم

دکتر: دستم به طبابت این مرد نمیره

حمید: چرا دکتر

دکتر: اون قاتل مادرمه

حمید : یک دفعه با تعجب پرسید شما پسر اختر خانمید؟

دکتر: مگه شما مادر من رو مشناختین؟ به سن شما نمیخوره، خیلی وقته مرده

حمید: یه لحظه صبر کنید، دست کرد تو کیسه فرشاد و همون عکس رو در آورد و نشون دکتر داد، این مادر شماست؟

دکتر: انگار از میون لجن ها یه تیکه طلا پیدا شده باشه، اون عکس رو گرفت و به چشماش میمالید، ممنونم خدا، ممنونم که بالاخره یه عکس از مادرم پیدا شد، مادرم، گلم، عزیزم، و اشک پشت اشک

حمید متعجب مونده بود، هاج و واج داشت صحنه رو نیگاه میکرد، کمی سکوت و بعدش حمید گفت

حمید: دکتر من نمیدونم چی باید بگم، ولی یه چیزائی امروز مهندس برام تعریف کرد از وضعیت گذشته، نمیخوام حالتون رو خراب کنم، ولی ...

دکتر: هیچ چی نگین، خواهش میکنم، بریم من معاینم رو انجام بدم

رفتن بالای سر فرشاد و حسابی پاهاش رو وارسی کرد، اینورش کنید، اونورش کنید، و .... نهایتا

حمید: دکتر راهی برای نجاتش هست؟

دکتر: اول باید ترک کنه، ولی با این وضعیت پاهاشو دیگه کاریش نمیشه کرد، کرم زده پاهاش،باید قطعش کنیم وگرنه عفونت به همه بدنش سرایت میکنه، البته یه راه دیگه هست ولی امکان بهبودی 10 درصد هست، راستی یه خواهش حمید خان، لطفا از این موضوع عکس و نسبت من با اختر صحبتی نشه،

میخوام اول با خودم کنار بیام بعد به درمان این آقا که یه جورائی پدرم میشه برسم

حمید: خاطرتون جمع آقای دکتر، ولی اگر سراغ عکس رو گرفت چی بگم؟

دکتر: من اون رو اسکن میکنم و به شما بر میگردونم

حمید: دکتر میشه یه وقتی به من بدین؟

دکتر: برای چه موضوعی؟

حمید: میخوام یه ناهار یا شامی با هم بخوریم

دکتر: من زندگیم وقف این بخش هست و تقریبا همینجا هم میخوابم و ناهار و شام رو تو دفتر م میخورم ، باشه امشب موقع شام تو دفتر من

حمید: لطف کردین

دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت اول

حمید خیلی وقت بود که منتظر یه همچین روزی بود، روزی که استطاعت مالیش به حدی بشه که بتونه پدر و مادرش رو به سفر حج بفرسته ، آخه همیشه مادرش میگفت آرزو میکنم تا نمردم یه سفر حج برم ، اون خونه خدا رو ببینم ، بعد از 10 سال کار شرافتمندانه تونسته بود کارگاه تراشکاری خودش رو بعد از سالها راه بندازه و از پولی که اضافه اومده بود خواست آرزوی دیرینه مادرش رو برآورده کنه،  تو راه که داشت برای پیدا کردن یه کاروان زیارتی میرفت،  یک دفعه چشمش به مردی افتاد که کنار خیابون افتاده و از بوی تعفنش همه سعی میکنن بهش نزدیک نشن، شلوارش رو زده بود بالا، پاهاش کرم زده بود، یه جورائی هم گدائی میکرد و هم زندگی میکرد، رفت به طرف اون مرد

حمید: سلام

مرد گدا: شلام داداش

حمید: من اسمم حمیده

مرد گدا: منم یه موقعی اشم داشتم ولی الان یادم نیشت

حمید: خوب من تورو خدا صدا میزنم

مرد گدا: داری مشخصره میکنی؟

حمید: نه بخدا، خوب تو یه اسم بگو من صدات کنم

مرد گدا: اشمم فرشاد بود یه زمانی

حمید: خوب اسم که به این قشنگی داری که، خوشبختم { حمید دستش رو به طرف مرد دراز کرد

مرد گدا یا فرشاد اول کمی تعجب کرد و با ترس دستش رو آورد جلو و دید حمید دستش رو به گرمی فشار داد

حمید: فرشاد ؟ برام تعریف میکنی چه اتفاقی برات افتاده که پاهات اینجوری شده؟

فرشاد: ای ژوون، چه فرقی میکنه، بلا که بیاد اومده، خودم کردم که لعنت بر خودم باد،

حمید: برای من فرق میکنه، شاید کاری ازدستم بر بیاد

فرشاد: مشلا

حمید: حالا برای تو چه فرقی میکنه، بگو دیگه طالب شدم بدونم

فرشاد: شوادت چقدره ژوون؟

حمید: دیپلم اتو مکانیک

فرشاد: خوش بحالت

حمید: چطور؟ مگه تو سواد نداری

فرشاد: یه کارت از جیبش درآورد و نشون حمید داد، این یه موقعی من بوده

{ کارت دانشجوئی، دانشگاه صنعتی آریامهر، رشته الکترو تکنیک }

حمید: یعنی تو مهندس هستی

فرشاد: هشتم، یعنی بودم

حمید: به نظر من الان هم هستی، منتها وجناتت مثل اونا نیست

فرشاد: تو هم ژخم ژبون میژنی، آره داداش وژناتم مشل یه عملی هست خوبه؟ اینو میخواشتی بشنوی؟

حمید: ببین فرشاد، اگر میخواستم اذیتت کنم، نمینشستم اینجا و بوی عفونت پاتو تحمل کنم، بخدا فقط میخوام ببینم چیکار میتونم بکنم که تو برگردی به زندگی

فرشاد: کدوم ژندگی؟

حمید: یه کم برام از گذشته تعریف کن

فرشاد: روژی که فارغ التحشیل شدم، با یه دختری به اشم اختر قاطی شدم، با هم از پارک چهارراه پهلوی{ پارک چهارراه ولی عصر _ پارک دانشجو } حشیش و گرد تهیه میکردیم و بعد مصرف میرفتیم کوچینی، { کوچینی یه دانسینگ و کافه تریا بود که الان هم ابتدای خیابان فلسطین مکانش هست ولی به یه چیز دیگه تبدیل شده } اونجا هم اونقدر میرقشیدیم و میرقشیدیم که دیگه نا نداشتیم راه بریم، نشفه شبی وشط بلوار الیزابت { بلوار کشاورز} چهار دشت و پا میرفتیم طرف خونه هامون و صدای عر عر از خودمون در میاوردیم خوب آخه هم مشت بودیم هم نشه دوا

هی یادش بخیر ژوونی، شه روژائی بود

یواش یواش حش کردم نسبت به اختر وابسته شدم، خوب آخه خیلی خوشگل بود ، شبر کن عکشش اینجاست ، از تو یه کیسه نایلونی که همه زندگیش بود یه عکس که مشخص بود با دوربین های پولاروید اون موقع که عکس فوری میگرفت گرفته شده،

حمید: بابا خوش تیییییپ، عجب موهائی داشتی ها، احتر هم خوشگل بوده ، ابرو کمون

فرشاد: هی یادش بخیر، اذیتش کردم، خدا منو به خاطر اذیتهائی که به اون روا داشتم به این روز انداخت، آره داداش ژوونم برات بگه ، با اختر تشمیم گرفتیم یه خونه اجاره کنیم و جفتمون با هم ژندگی کنیم، شبح تا شب کارمون شده بود درش و کار و شبا هم خلاف، بعد _ یه شال اختر گفت میخواد ترک کنه، خیلی بهم برخورد، فکر میکردم میخواد بره، میخواد غالم بزاره، منم اون کاریو که نباید میکردم ، کردم، خدایا منو ببخش

حمید: چیکار کردی مگه؟

فرشاد: هیچی دختریشو برداشتم و حامله شد، بعدش همش تو گلهائی که براش میخریدم هروئین میریختم و اون با بو کشیدن دوباره عمل شدید پیدا کرد، از ریخت و قیافه که افتاد با تی پا از خونه بیرونش کردم، ولی خبرش رو داشتم که یه بشه ناقش به دنیا آورد، اون میخواست یادگار من رو داشته باشه، شه یادگاریی، یه بشه ناقش، به فلاکت رشیده بود و تو خیابون میخوابید و منم بهش اهمیت نمیدادم، وضع کاریم بهتر شد و اژ اون محله رفتم، ژن گرفتم و ژندگیمو میکردم، یه روژ که پشت چراغ قرمز با ژنم بودم دیدمش داره گدائی میکنه، همش میخواشتم منو نبینه، خودمو قایم میکردم، ژنم پرسید چرا هی میری ژیر ماشین؟ گفتم نمیدونم یه بوئیداره میاد انگار داره شیم میشوژه، چراغ سبز شد و وقتی داشتم رد میشدم من و دید و دنبال ماشین دوئید، گاژشو گرفتم که نرسه به من، همون جای همیشگی ، سر خیابون کوچینی

دیگه داشتم آدم میشدم، دوا رو ترک کرده بودم، فقط مشروب میخوردم، تا اینکه ژد و خدا به منم یه پشر داد، ولی اون هم مشل بشه اختر ناقش بود، خیلی تو ژوقم خورد، شبی که ژنم تو بیمارشتان بود، اژ زور ناراحتی رفتم تو خیابون، گریم گرفت، یاد اختر افتادم، رفتم سر خیابون کوچینی، اختر خراب و درو و داغون دراژ به دراژ افتاده بود رو ژمین، بدتر اژ الان من، رفتم بهش بگم منو ببخشه، رفتم بگم گه خوردم، غلط کردم، ولی اختر دیگه نفش نمیکشید، بچش تو بغلش مونده بود، ژنگ ژدیم شهرداری اومد جنازه رو با خودش ببره، بچشو من ژود تر گذاشتم تو ماشین، اختر رو بردن و نمیدونشتم من رو بخشیده یا نه، حالا من مونده بودم و دو تا بشه { بچه } ناقش، بشه رو بردم خونه حمومش کردم، شکل اختر بود، ژنم میگفت اینو اژ کژا آوردی؟ مال خودمون کم بود رفتی لنگش رو آوردی، شکوت میکردم، ژنه میگفت من با اینا چیکار کنم ؟ 2 تا تیکه گوشتن، ببرشون بیرون و بعدشم شر کارم ژنگ ژد و آبروم رو برد، رنجش اژشش گرفتم و ولش کردم و 2 تا بشه ها رو ورداشتم تا بریم یه ژای دیگه ، پشر اختر خیلی نیگام میکرد ولی حرف نمیزد، اون یکی هم که کوچیک بود، یه دفعه مخم پیچید طرف مواد، رفتم هروئین بخرم و یکشم، تو همون ماشین مشرف کردم، شیشه ها بالا بود و بشه کوشیکه اژ ژور بخوری شدن مرده بود، خفه شده بود، منم رفته بودم تو هپروت، بشه رو همونژا پیش کولی ها چالش کردم، مونده بودم با پشر اختر شیکار کنم؟ بردمش بیمارشتانو  همونژا خوابودمش، وقتی یه کم شر حال شدم متوجه شدم دارم تاوان کارائی که با اختر رو کردم پش میدم، ماشینو فروختم و پول یه شال بیمارشتان بچه اختر رو دادم و اومدم بیرون و اژ اون روژ افتادم تو هروئین، هر روژ بد تر اژ دیروژ، خودم شدم کارتن خواب و عین اختر گدائی میکردم تا امروژ داداش، اختر با بال خودش پرواژ کرد ولی من موندم و با این پاها دارم شینه خیژ میرم، کاشکی میشد خدا ژونم رو بگیره

حمید: خوب بسه دیگه ، اشکاتو پاک کن بیا با هم بریم دکتر

فرشاد: چرا میخوای اینکار رو بکنی؟ بژار همینژا بمیرم

حمید: من دنبال یه مهندس میگردم گیرش آوردم و ولش نمیکنم

فرشاد به حالت خزیدن اومد جلو و حمید یه تاکسی گرفت و به کمک راننده فرشاد رو انداخت عقب ماشین و خودش نشست جلو

فرشاد: کیشه مدارکم

حمید: الان برات میارمش

راننده: داداش اینو میخوای کجا ببریش؟

حمید: داداش شما کرایتو بگیر و مارو ببر بیمارستان ...

بعد از رسیدن به بیمارستان حمید رفت تو و با یه صندلی چرخ دار برگشت و فرشاد رو گذاشت تو ویلچیر و رفتن تو منتظر اومدن دکتر شدن

من از دست خدا هم گله دارم - 2

شب که مثل همیشه اومدم تو تختم و میخواستم بخوابم، باز طبق معمول به سقف اطاق خیره شدم و دوباره یاد تو اومد تو ذهنم، یادی که گاهی عینهو عسل کامم رو شیرین میکنه و گاهی فحش خوار و مادر رو یادم میاره، دیگه خسته شدم ، چطوری باید اینو بهت بگم، کاشکی تو خلقتت کمی دست میبردی و برای اونائی که جرات تموم کردن زندگیشون رو ندارن یه دکمه میزاشتی تا به زندگیشون پایان بدن

منم مثل خیلی ها جرات این کار رو ندارم، از مرگ با درد هم میترسم، گفتی آدم شو، شدم، گفتی بدی نکن، نکردم، گفتی ... دیگه باید چیکار کنم که زندگی یه کم برام شیرین بشه؟ ازت خواستم درک این موضوع رو بهم بدی، هنوز ندادی، آخه من قربون اون کرمت برم، چقدر باید نازت رو بکشم که منو از این حال در بیاری و دوباره و چند باره با مخ نندازی تو این گه؟

ما که گفتیم کوچیکیم، ما که گفتیم عاجزیم، آخه آدم عاجز که سوزوندن نداره، به قول شعر داریوش کفتر کشته که پروندن نداره، نمیخوام تیر اندازی کرده باشم، نمیخوام ازم رنجش بگیری، میخوام یه حال اساسی بهم بدی و این زندگی انی رو تمومش کنی، دیگه هیچ چی برام رنگ و بوئی نداره، خیلی دلم میخواد برم زیر اون خاک سردت ببینم آیا کسی هم برا ما گریه میکنه؟ اصلا به یاد من میافتن؟

با اینکه دو رو برم شلوغه خیلی احساس تنهائی و پوچی میکنم، میگم واسه کی ؟ برای چی؟ بابا به جان هر چی مرده دیگه خسته ام، یا توان تحملش رو بهم بده، یا راحتم کن، ولی خدائیش دومیش انتخاب بهتری هست، چون دیگه برگشتی نداره، { بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بی بازگشت بگذاریم } من ره توشم رو خیلی وقته برداشتم، سبکم، اونقدری هست که نه تو بهشت رام بدن، نه برم جهنم، همون بغل مغلها میشینم و حالشو میبرم، اگر هم قراره بسوزم، بسوزون و تمومش کن، سوزوندن از این بدتر که یه روز میری خونه میبینی همه فکر میکنن هیچ نقشی تو بزرگ کردن بچه ها نداشتی؟ سوزوندن از این بدتر که بعد از بیست سال کار کردن تو گرمای جنوب ایران بیلاخ بیاد تو دستت؟ سوزوندن از این بدتر که تو عالم لوطی گری عشقت رو به عقد خودت در میاری و بیلاخ میاد تو دستت، نه خدا جون، من آدم این دنیات نیستم، منو ببر به اونجائی که قولش رو به انسانهات دادی، دیگه الان بدنم هم سم نداره، پاک کردم خودمو، دیگه عمل ندارم، پس وجودمو از مرفین شستم که آماده رفتن باشم، منو ببخش و ببرم به اونجائی که همیشه دوست داشتم باشم، فقط تورو خیلی دوست دارم، چون میدونم هر بار هم اشتباه کردم، منو بخشیدی، جون هر چی مرده آرزوم رو برآورده کن، من رو ببر

داغ دل تازه شد - قسمت چهارم - قسمت آخر

بعد از عروسی منتظر بودم تا شاید تو یکی از مهمونی ها بتونم باز هم زهره رو ببینم ولی دیگه مهمونی تو کار نبود  تنها چیزی که از عروسی تونستم بفهمم آدرس پستی زهره اینا بود یکماه میگذشت و من همچنان منتظر یه خبر از زهره بودم، تابستون هم بود و زهره و فرح دیگه مدرسه نمیرفتن که بتونن از هم خبر دار بشن، بالاخره دل رو زدم به دریا و با یکی از بچه محل ها به نام منصور رفتیم طرف اتابک ، چهاراراه اتابک پرسون پسون رفتیم طرف سید ملکه خاتون ، خلاصه بعد از یک ساعت گشتن تو کوچه پس کوچه های اونجا تونستیم آدرس خونه پدری آقا مرتضی رو بدست بیاریم ولی هیچ رغم راه نداشت که وایستیم، کوچشون بن بست بود و طول کل کوچه 12 متر بود و اونجا هم که همه هم دیگه رو میشناختن، باور کنید 100 بار اون محوطه رو دور زدیم تا شاید یک بار اون رو ببینم خلاصه تو آخرین دفعه یه مردی که سیبیل هاش از بناگوش در رفته بود پرسید اینجا چی میخواین و من هم گفتم هیچی داداش این دوستم با خونه دعواش شده دارم راضیش میکنم بره خونشون، یارو رضایت داد و من تو آخرین دور گردشم تو اون اطراف دیدم زهره اومد در خونه رو که پیش کنه من رو دید، اشاره کردم بیا بیرون و هیچ چی نگفت و در رو بست ، رفتم دم شیر فشاری وایستادیم { شیر فشاری شیری بود که اونوقتا اکثر اونائی که میخواستن رخت چرک بشورن میامدن پای اون شیر و با فشار دادن یک دکمه برنجی آب رو راه مینداختن و گاهی هم بچه ها اونجا حمام میکردن .... بگذریم از داستان دور نشیم }

بعد از نیم ساعت دیدم با یه چادر مشکی اومد ، رفتم تو سید ملکه خاتون و سر یه قبری نشستم تا بیاد، اومد جلو و منصور هم کشیک میداد که کسی نیاد و اگر اومد با سوت من رو مطلع کنه،

زهره: سلام، اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی من نمیتونم از خونه بیرون بیام؟ الان هم به هوای خرید یه پودر زختشوئی و صابون اومدم بیرون

من: سلام، من چیکار کنم ، دلم برات تنگ شده بود، میدونی 100 بار کوچه شما رو دور زدم؟

زهره: مرتضی ظهر ها از بازار میاد یه سر اینجا نگفتی شاید ببیندد؟

من: نمیدونم، دلم گفت برو میبنیش

زهره: علی آقا من نمیتونم هر وقت شما اومدین اینجا از خونه بیام بیرون، من که گفتم دختر محدودی هستم

من: من عاشق همین محدودیتت هستم

زهره: علی آقا شما دیگه برید، من یه نامه میدم به فرح تا به دستتون برسونه، درضمن ما داریم از اینجا میریم

من: کجا

زهره :  چهار راه  پهلوی ( ولی عصر فعلی ) خیابان صبا پلاک رو هم نمیدونم چنده

من : اونوقت اونجا چطوری ببینمت؟

زهره: اونجا هم محدودم، مگه خانواده من رو نشناختین تا حالا

من: باشه برو ، بالاخره اونجاها اونقدر میشینم نا یه روز بیای دم پنجره و من رو ببینی و بیای پائین برو به سلامت زهره خانوم

با دیدن زهره انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود، ولی از اینکه دارن جا عوض میکنن و اونجا هم نمیشه دیدش ناراحت بودم و تنها دل خوشیم این بود که اونجا دیگه مثل این پائین شهر نیست بخوای به همسایه ها جواب پس بدی اینجا چیکار میکنی

زهره یه برادر داشت که تا یکی دو ماه بعد از عروسی مرتضی تو زندان بود و جزو مجاهدین خلق بود و بعد عفو بهش خورد و آزاد شد و اون شد برای من مسئله که اگر اون من رو ببینه چی میشه، خوشبختانه اون من رو نمیشناخت ولی زهره برای بیرون رفتن از خونه باید از اون اجازه میگرفت ، آخیش خدا چه مصیبتی بود دیدن یه آدم

دیگه کار من و منصور شده بود از نارمک بریم چهارراه پهلوی خیابان صبا و یکی دو ساعت اونجا  بشینیم تا شاید بتونم زهره رو ببینم ( به قول منصور بازهم از صبا تا نیما )  

این اتفاق دیگه نیفتاد یعنی دیگه نتونستم زهره رو ببینم و فاصله اونها با خالم اینا اد شده بود، تنها دل خوشیم این بود که مدرسه ها زودتر باز شن ولی دیدم ای داد از اون سال هم مدرسه های دخترونه نیم ساعت زودتر از مدرسه های پسرونه تعطیل میشن و تازه اگر هم میتونستم از هنرستانم جیم بزنم دادشش معلم بود و اون من رو میدید

ظرف مدت یک سال فقط تونستم دو تا نامه از زهره دریافت کنم اون هم بدون جواب موند چون اون به آدرس پستی ما نامه ارسال میکرد و نامه هاش میبایست بدون جواب میموند تا اینکه یک روز آقا مرتضی و حوری اومدن خونه ما کارت عروسی آورده بودن، با دیدن کارت عروسی مشکوک شدم و بازشون کردم و تا اسم زهره رو تو اون دیدم خشکم زد

رفتم تو اطاق خودم و گریه کردم، گریه ای در سکوت، شکستنی که کسی صداش رو نشنوه، انگار داشتم از تو منفجر میشدم، آهنگ داریوش گذاشته بودم با صدای بلند که کسی گلایه های من رو نشنوه،

من از دست خدا هم گله داشتم، چرا باید اینجوری میشد،

من: خدایا، تو که میدونستی اینجوری میشه چرا پس گذاشتیی این آشنائی سر بگیره؟ تو که ظالم نبودی، مگه من چیکار کرده بود که با من این کار رو کردی

مادرم فهمید که ناراحت شدم، از موضوع خبر داشت و از آقا مرتضی پرسید

مادرم: خوب آقا مرتضی این داماد خوشبخت کی هست؟

مرتضی: پسر خالم هست، رفته بود بیرون ایران درسش رو بخونه، الان دیگه دکترا شو گرفته و اومده ایران ازدواج کنه و همینجاها مطب بزنه و زندگیش رو ادامه بده

مادرم : بسلامتی

من :داشتم گوش میدادم  (تو اطاق خودم)،  به بد بختی، میمون عنتر، چرا اومد ایران ، یعنی تو اونجا یکی نبود آویزون این دوکی بشه ؟

حوری : البته خاله جون خود زهره زیاد به این ازدواج راضی نبود، ولی اصرار بابای آقا مرتضی باعث شد

من : باز از تو اطاق خودم میشنیدم و گفتم گور بابای هر چی دختر بی معرفته بکنن { البته الان میگم کار درست رو اون انجام داد، من تو سن 18 19 سالگیم که نمیتونستم اون رو بگیرم ، شاید عکس این اتفاق برای اون اتفاق می افتاد } از هر چی دختر و زن هست بدم میاد، اونوقت به ما پسر ها میگن بی معرفت ، نامرد

روز عروسی رسید و من و بابا و مامان رفتیم عروسی، نمیخواستم برم ولی مادرم اصرار داشت که بیا بهتره که بیای تا اون بدونه که بخشیدیش

یه دست مشکی پوشیدم و یه کراوات مشکی ، انگار مجلس عزا میخوام برم، رفتم یه گوشه نشستم و چشمم رو به زمین دوختم، خیلی سخت بود برام که تو اون مجلس حضور داشته باشم، بعد مادرم اومد تو و اشاره کرد که بیا کارت دارم، وقتی پرده رو کنار زدم که ببینم مادرم چیکارم داره دیدم زهره با لباس عروس خیلی باشکوه شده بود، ولی چشماش سیاه شده بود و داشت گریه میکرد و فقط گفت من رو ببخش ، من راضی نبودم، مجبورم کردن ، مادرم گفت عزیزم اشکاتو پاک کن الان همه آرایشت به هم میخوره ، خودم هم اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم خوشبخت بشی ، برو

بعدش از سالن زدم بیرون و سه تا نخ سیگار پشت سر هم کشیدم، راه گلوم دیگه بسته شده بود، داشتم گریه میکردم و راه میرفتم تو خیابون پاسداران، یه مستی بهم رسید و گفت جوون بیا دو تا پک از بطری من بزن حالت جا میاد، شیشه رو از دست اون گرفتم و میخواستم تنها باشم، اون رفت و یه نفس بقیه شیشه رو سر کشیدم، مست شده بودم و اشکم بند نمی اومد، { روزای بعدش تعجب کردم اون مرده اون شب چطور جرات کرده بود با شیشه وودکا بیاد بیرون و کمیته نگرفته بودش و از کار خودم تعجب کرده بودم }  نشستم سرم رو بین دوتا دستام گرفتم و هی گریه و هی گریه ، دیگه چشمه اشکم خشک شد و به هق هق افتادم، نمیدونم تا حالا تو ناراحتی مست کردین یا نه به هر حال هیچ چی دیگه برام جذاب نبود، هیچ چی، شاید اگر جرات یا حماقت خیلی ها رو داشتم خودم رو مینداختم جلوی ماشینی چیزی تا خلاص شم ، دو ساعت بیرون موندم و وقتی برگشتم دیدم عروسی تموم شده و مامان و بابام بیرون سالن منتظر من هستن،

بابام: پدر سوخته کجائی؟ { پدر سوخته تکیه کلام ارتشی ها بود }

مادرم: حالا بزار سوار ماشین بشیم اینجا زشته

بابام: چه غلطی کردی بوی الکل میدی

من: سکوت و از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و گریه

یک دفعه حوری هم همراه خواهر دیگش فرح اومدن و گفتن ما هم جا نداشتیم با شما میایم، رفتم اون گوشه و اصلا بر نگشتم و اشک پشت سر اشک و سکوت و سکوت سکوت

بابام یه دفعه نوار گیتا { خواننده کوچه بازاری اون موقع } رو گذاشت : اگه عشق همینه، اگه زندگی اینه ، نمیخوام چشمام دنیا رو ببینه ...

من: خفش کن اون ضبطو

زد کنار تا من رو از ماشین بکشه پائین، بچه این چه جور حرف زدنیه؟

حوری : عمو ولش کنید، حالش خوب نیست ، شما بزرگی کنید نشنیده بگیرید

مادرم : آقا رفیع برو حالا خونه صحبت میکنیم

نرسیده به خونه گفتم نگه دار پیاده شم، مامان من کمی دیر میام

نمیدونم دیگه ساعت چند بود رفتم خونه و تا یک هفته از اطاقم بیرون نمی اومدم، نه سر کلاس نه هیچ چی

بالاخره اکبر پسر خالم اومد خونه ما و من رو سوار موتور کرد و یه سر برد بیرون تا شاید حالم سر جاش بیاد و بعد ها تونستم یواش یواش حقیقت رو قبول کنم که من نمیتونستم با اون ازدواج کنم و چون هم سن بودیم اون شرایطش رو نداشت که برای من صبر کنه

از اون مسئله 20 سال گذشته بود ، تا اینکه یک روز وقتی همراه مادرم و خواهرم رفته بودیم بهشت زهرا سر مزار پدرم ، دیدم آقا مرتضی همراه با یه خانم کامله زن و مادرش اومدن قبری که دو ردیف اونور تر مال پدر آقا مرتضی بود، عینک دودی به چشمم بود و داشتم اشک میریختم و نمیخواستم مادرم اشکهام رو ببینه، چون زود میشکنه طفلی، دیدم اون خانم کامله زن داره نگاهم میکنه و با اشاره سر سلام میکنه، نمیشناختم و سری تکون دادم ، گفتم شاید فامیل دور هست من هم که نمیشناسمش، دختر 18 ساله ای هم مامان صداش میکرد، تا اینکه یک دفعه مادرم گفت

مادرم : هی زمونه، چقدر این دختر خوشگل بود، چقدر شکسته شده،

خواهرم: کی مامان؟

مادرم : زهره هست دیگه خواهر آقا مرتضی

با شنیدن این حرفا داغ دلم تازه شد، دیگه نمیدونستم باید برای پدرم گریه کنم، برای اون خاطرات گریه کنم ، از طرفی میخواستم باهاش 10 ساعت بشینم صحبت کنم، از طرفی میدونستم ما دیگه به هم تعلق نداریم، تمام عشق های اون دوره اومد جلوی چشمم، فقط موقعی که فاتحه رو خوندیم برای خداحافظی رفتیم جلو که خداحافظی کنیم،

من : خیلی خوشحال شدم که دیدمتون

زهره:  من هم همینطور، سلام به خانم برسونید

من: دخترتونه زهره خانم؟

زهره: بله هم سن پرهام شماست

من: مثل اینکه آمار بچه های من رو هم دارید

زهره: دورا دور از فرح میشنوم ، موفق باشید

من: به همسرتون سلام مخصوص برسونید

زهره : ایشون سال پیش عمرشون رو دادن به شما

من : موندم چی بگم، خدا صبرتون بده، خاکشون بقای عمر باز مانده ها

خدا نگهدار

زهره: خدانگهدار

جفتمون دور شدنمون رو دنبال کردیم، تو دلم غوغائی بود که نمیدونستم چطوری باید تشبیهش کرد، فقط خواهرم گفت، بچه نشو ، فراموش کن که چی دیدی

من: به همین راحتی؟ داغی رو که تازه شده فراموش کنم

خواهرم: علی تو دیگه متعلق به کس دیگه ای هستی

من: میدونم، درست میگی بهتره آدم همیشه سنگ باشه و هیچ داغی روش اثر نگذاره

پایان

داغ دل تازه شد - قسمت سوم

مجددا هفته بعد هم مهمونی بود و این بار قرار بود که قرار عقد و عروسی رو بزارن چون تو مهمونی قبلی بله رو از دختر خالم گرفته بودن، این بار اصلا دیگه به موضوع مهمونی فکر نمیکردم بلکه به نامه ای که قرار بود از طرف زهره از فرح بگیرم فکر میکردم ، بلاخره فرح رو دیدم و با چشم بهم اشاره کرد برو طبقه بالا، این اشاره از دید دختر خالم حوری که قرار بود عروس بشه پنهان نموند ولی ظاهرا به روی خودش نیاورد، چون من و فرح با هم از کوچیکی هم بازی بودیم عجیب نبود، مامان و بابا که رفتن تو من هم یه راست رفتم بالا، فرح سریع خودش رو رسوند طبقه بالا و گفت

فرح : علی من از عاقبت این واسطه گری میترسم ، میترسم مامان بفهمه و دردسر بشه برام و نامه رو داد به دستم و گفت قایمش کن

حوری تو راه پله ها بود و یک دفعه سر و کلش پیدا شد و گفت

حوری : شماها دارید چیکار میکنید؟ چی قایم کردی بده ببینم

من: چیزی نیست داشتیم صحبت میکردیم

حوری : حرف واسطه و این چیزا چی بود؟ رو کرد به فرح تو گمشو پائین حساب تو رو بعدا میرسم چشم سفید

من: دنبال چی هستی  حوری؟

حوری : بچه من خر نیستم، اگر موضوع مربوط به فک و فامیل آقا مرتضی باشه برای من خیلی بد میشه ها، حواست باشه

من: حوری به خدا من هم دنبال دردسر نیستم

از خونه خاله دوباره یواشکی دو تا نخ سیگار میخواستم کش برم ، آخه همیشه تو مهمونی های خاله زیر سیگاری های چینی پر بود از سیگارهای وینستون ، ولی چون بقیه مهمونا نبودن خلوت بود راه نداشت که این کار رو بکنم ، به مامان گفتم من میرم خونه گلثوم خاله ، ولی میخواستم برم پارک مسگر آباد اونجا راحت ترین جائی بود که میتونستم بدون اینکه حواسم به دور و برم باشه راحت هم سیگار بکشم و هم نامه ای که داشت قلبم گرومپ گرومپ میزد رو بخونم

رفتم سر کوچه خاله اینا و از ممد بقال دو تا نخ سیگار بگیرم و ممد بقال گفت دو نخ سیگار رو برای کی میخوای؟ خالت که اومد گرفت ، گفتم برای بابام میخوام ، خلاصه به هر بد بختی بود دو تا نخ سیگار رو گرفتم و رفتم طرف پارک مسگر آباد، ( توضیح اینکه این پارک تو خیابان خاوران { جنوب شرق  تهران } هنوز به همین اسم هست ولی کلی تغییر کرده )

رفتم اون گوشه های پارک ولی دیدم چند نفر دارن قمار میکنن و تیپ من با اونا خیلی فرق داشت ، دیدم چند تا شون جت کردن بیان طرف من و اذیت کنن خواستم برم یه جای دیگه دیدم یه سری بچه های شر از یه طرف دیگه دارن میان ، مونده بودم که از کدوم طرف فرار کنم که یه دفعه انگار فرشته نجات پیداش بشه دیدم اکبر پسر خالم با دو چرخه رسید و گفت بپر بالا که الان تیکه بزرگمون گوشمونه، چرخ رو هل دادم و بعد از گرفتن سرعت پریدم رو ترک دوچرخه و اکبر گفت

اکبر : اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی این گوشه پارک پاتوق چه جور آدمهائی هست

من: دنبال یه جای خلوت میگشتم

اکبر : برای چی ؟

من: میخواستم سیگار بکشم

اکبر: نچ ، دروغ میگی مثل سگ

من: اکبر خفه شو

اکبر: با خنده گفت اگر میخواستی سیگار بکشی تو کوچه پس کوچه ها سیگارتو کشیده بودی و برگشته بودی، حتما دیدی و درام لالا لالا لا لا  نامه داری تو راهه، درسته؟

من: خاک بر سر عنترت کنن، از کجا فهمیدی؟ حالا داری کجا میری ؟

اکبر : یه جای خوب و خلوت ، سید ملکه خاتون

من: اکبر جان مادرت ! میبننمون

اکبر: اونا الان رسیدن، من دیدمشون

من: اونم بود؟

اکبر: نه نبود

من: پس بریم همون سید ملکه خاتون

اکبر: دروغ گفتم بود

من: پس برو طرف خونه خاله دیگه

اکبر : نه

من: پس صبر کن من پیاده شم

اکبر: نه میریم خونه ما، پشت بوم تو سیگارت رو بکش ، نامت رو هم بخون، بعدش میریم خونه حمیده خاله

من : باشه

رفتیم خونه کلثوم خاله و رفتیم پشت بوم، طاقت نداشتم ، نمیدونستم اول سیگار رو روشن کنم یا اول نامه رو بخونم، بخاطر اینکه اکبر رو کمی دور کنم گفتم یه کبریت میاری؟ اون هم زرنگ تر از این حرفا و گفت گوشه پشت بوم هست ، نخیر راه نداشت نشست و با فضولی تمام نامه رو خوند

دوباره نامه با دو بیت شعر و حاشیه گل و بته

علی عزیز

خیلی دلم برای دیدن روی ماهت تنگ میشه ، امشب که نامه رو میخونی من باز موفق میشم از نزدیک ببینمت ولی بعد از عروسی داداشم چیکار کنم؟ میشه یکی از عکس هاتو بدی به من که هر وقت دلم برات تنگ شد اون عکس رو ببینم ؟ این لطف رو میکنی؟ فکر کردم تو هم شاید مثل خودم باشی و عکس خودم رو برات گذاشتم، خیلی دوست دارم ، منتظرم

یه قلب تیر خورده و یه امضا

عکس توی نامه رو به مدت 5 دقیقه نیگاه میکردم ، یه دفعه اکبر عکس رو قاپ زد و گفت دهنت سرویسه، الان میرم عکس رو میدم به آقا مرتضی

من: اکبر ، خر نشو  عکسو شکوندی بده ببینم

اکبر: چرا عکس با روسری بهت داده

من: به تو مربوط نیست

اکبر: من نمیدونم تو چطوری بدون اینکه صحبتی بکنی باهاش تونستی باهاش دوست بشی؟

من: چون تیپ دارم و ادمم، تو فقط فکر و ذهنت سکس هست ، به همین خاطر هیچ وقت نمیتونی عاشق بشی

اکبر: عشق کدومه عنتر ، تو هم خری که عاشق میشی و خودتو اذیت میکنی،

عکس رو پرت کرد طرفم و یه سیگار روشن کرد، حس کردم کمی حسادت میکنه، ولی گفتم بی خیال،  سیگارش که به نصفه رسید انگاری از خودش شاکی باشه رفت طرف پائین

اکبر: علی در پشت بوم رو ببند و من هم با چرخم میرم بیرون

من: صبر کن با هم بریم یه بستنی بخوریم

اکبر: مگه نمیخوای بری عشقت رو ببینی؟

من: پسر خاله گلم فعلا واجب تره

با هم سوار چرخ اکبر شدیم و تا بستنی فروشی سکوت برقرار بود، رفتیم 2 تا فالوده بستنی خوردیم و اکبر نگذاشت پول بدم، اون حساب کرد، آخه اکبر پدرش رو 7 سالی بود که از دست داده بود و درس رو ول کرده بود و کار میکرد، به همین خاطر وضع مالیش ازمنی که از بابام پول تو جیبی میگرفتم بهتر بود، پدرش تو یه زمستون که میره برف پشت بوم رو پارو کنه از نربان پائین میافته و بعدش فلج میشه و از بس تو رخت خواب خوابیده بود بدنش زخم میشه و از همون زخم ها میمیره، قدیما مثل الان نبود که هزار جور راه برای به حرکت در آوردن افراد فلج باشه، بگذریم

برگشتیم طرف خونه حمیده خاله ، اکبر نیومد تو ورفت خونه خودشون، وقتی زنگ زدم فرح در رو وا کرد، گفت کجائی سه ساعت دنبالت میگردیم،زهره هم همراهش اومده بود تو راهرو یه سلام داد، گفتم سلام، من عکس رو میدم فرح بهت بده، دیدیم در اطاق مهمونی باز شد و من رفتم بیرون در ورودی تو کوچه واستادم، دیدم حوری اومد دم در و گفت چرا نمیای تو ؟ گفتم الان میام یه لحظه، نگو تو همین چند لحظه فرح و زهره رفته بودن طبقه بالا که حوری سر و صداش در نیاد

اومدم تو به همه سلام کردم و نشستم پیش آقامرتضی و اون هم اسمم رو پرسید و کلاس چندمی و از این جور سوالات معمولی، صدای آرومی داشت، تیپ معمولی ، من هم مخصوصا پیش اون نشسته بودم چون دیگه راستش جائی خالی نبود به غیر از کنار اون، از همونجا اون دختر خاله مار رو دید میزد من هم خواهر اونو ،

قرار های عقد و عروسی هم گذاشته شد و مقرر شد که پنجشنبه همون هفته عقد و عروسی با هم باشه ، به فکر این بودم که عکس قشنگ بگیرم و بدمش به زهره

فردا صبحش رفتم حمام و کلی موهامو سشوار کشیدم و رفتم طرف عکاسی و به قول خودم یه عکس مشتی گرفتم که الان وقتی به اون عکس نگاه میکنم به تیپ اون موقع خودم و موهائی که درست کرده بودم خندم میگیره ولی خوب تو اون سن فکر میکردم آلن دلون هستم 

پنجشنبه از راه رسید و من هم کلی به خودم رسیده بودم و عکس رو آماده کرده بودم همراه با یه نامه عاشقانه دیگه دادمش به فرح گفت صبر کن الان خودش میاد ازت میگیره، تو زیر پله واستاده بودم یه دفعه دیدم یا ابولفضل چه خوشگل شده بود ، نمیتونست چادر رو روی سرش نگه داره و هی بلندش میکرد و میبست،

زهره : سلام

من: سلاااااااااااااااااااااااام ، بفرما

زهره : من باید برم ، چون مامانم زود دنبالم میگرده و میگه کجا رفته بودی

من: نمیشه بیشتر بمونی؟

زهره: بعدا برات مینویسم، فعلا خدا حافظ

گاهی پیش خودم میگم خوش به حال جوون های امروز ، با هم میرن بیرون، مسافرت، چت، موبایل، پیر ما در میومد تا بتونیم فقط در حد همین دو کلمه سلام حالت چطوره  هم دیگه رو ببینیم، اون هم به دور از هر چشمی و یا گوشی،