خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

داغ دل تازه شد - قسمت دوم

روز شماری میکردم تو روز موعود برسه و همش چهره اون تو ذهنم بود، میدونستم رنگ چشماش هم روشن بود ولی نمیدونستم سبز بود، زاغ بود، آبی بود؟

تا اون موقع زیاد توجهی تو اینجور مواقع به خدا نداشتم ولی نمیدونم چی شد که از خدا دائم طلب اون رو میکردم ، انگاری برام یه فرقی با بقیه میکرد، روز موعود رسید و ما تقریبا  دو ساعت زود تر رفتیم خونه خاله حمیده، راستی خالم یه دختر هم داشت که با من سه ماه تفاوت سنی داشت و اسمش فرح بود

وقتی رسیدیم خونه خاله چون هنوز خانواده آقا مرتضی نیومده بودن بعد از یک ربع که نشستیم بقیه با جناقهای پدرم اومدن و صحبتشون گل کرد و دیگه جای بچه ها نبود منم بلند شدم تا برم دم در اون یکی خالم و اکبر رو ببینم و باهاش بریم پارک مسگر آباد، اکبر هم یک سال از من بزرگتر بود، تو راهرو خونه حمیده خاله ، فرح یه دفعه جلوم سبز شد و یه کاغذی رو جلوم گرفت و گفت

فرح : این رو زهره داده، زود بگیر تا کسی ندیده

من: زهره کیه؟ خواهر آقا مرتضی؟

فرح : مگه ما کس دیگه ای به نام زهره داریم ، بگیر دیگه، حال و حوصله شر ندارم، جوابش رو هم بنویس و بده که من بهش بدم

من: فرح تو باهاش ارتباط داری؟ خونشون کجاست؟

فرح: آره دوست من هست و با هم تو یه مدرسه درس میخونیم ، خونشون هم دور و بر سید ملکه خاتون هست، ولی اسم کوچه و این چیزا رو الان نمیشه داد، حالا تو برو جواب نامه رو آماده کن تا شب اومدن بهشون بدم

من: فرح نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم، فقط لطف کن یه دفتر و خودکار به من بده

فرح : همینجا بمون تا برات بیارم

من: فرح میخوام برم پشت بوم خونتون، ولی تو باید سر خواهرت اینا رو گرم کنی تا من رو نبینن

فرح : ببینم چیکار میتونم بکنم

من: فرح لو ندادی که من دوستای زیادی دارم

فرح: چرا ، راجع به تو کلی ازم سوال کرد ولی من نتونستم بهش دروغ بگم ، بهش گفتم اگر تورو بخواد مطمعنا از بقیه میبره

رفتیم طبقه بالا ، فرح یواشکی در اطاق خواهراش رو نیمه بسته کرد و گفت دفتر رو میزارم تو راه پله خودت بردار،

حمیده خاله 5 تا دخترو یه پسر داشت که پسرش دوازده سال از من کوچیکتر بود و دوتا از دختر خاله ها  ازدواج کرده بودن و این سومی بود داشت میرفت خونه بخت، بگذریم تو پا گرد راه پله منتظر دفتر و خودکار بودم، دلم داشت بد جور تاپ تاپ میکرد، میخواستم هر چه زود تر نامه رو بخونم ،

میدونید، اون موقع ها نه اینتر نتی بود و کمتر کسی تلفن داشت چه برسه به موبایل و این حرفا ، همسایه ها شماره همسایه رو میگرفتن و هر وقت کسی یا فامیلی زنگ میزد ، زن همسایه مادر خونه رو صدا میزد و میگفت تلفن با شما کار داره، روابط دختر پسر ها هم از طریق نامه های عاشقانه بود، نامه هائی که اولش با یک یا دو بیت شعر شروع میشد و بعدش درد دل های عاشقانه، آخه کمتر دختری بود که بتونه راحت مثل امروز با پسر مورد علاقش بتونه بیرون بره، معمولا آدمها تا دو سه تا محل اونور تر هم دیگه رو میشناختن و هیچ رغم راه نداشت که دوستی دختر و پسر انجام بشه، گاهی میشنیدیم که دختر فلانی رو تو خیابون فلان با یه پسر دیدیم ، و این یعنی سرشکستگی برای پدر و مادر طرف و میگفتم خاک به سرمون شد، اگر بخوان موقع خواستگاری از همسایه ها راجع به ما بپرسن آبرومون میره

بگذریم

رفتم بالا پشت بوم و نامه رو وا کردم ، گوشه های نامه قلب های تیر خورده که با خودکار قرمز کشیده مزین شده بودن،

ای نامه که میروی به سویش ، از جانب من ببوس رویش، شاید الان کرکر خنده شما بلند شده باشه از این بیت شعر ولی اون موقع قلبم داشت از جا کنده میشد از بس تند تند میزد، دست خط خوبی نداشت ولی مطالبش هنوز برام تازه هست و اون نامه الان تو بایگانی خونه مادرم هست

عزیزم

اون شب با نگاهت به من ثابت شد که قلب ها میتونن با یک نگاه عاشق هم بشن، من هم تو همون نگاه اول یه دل نه صد دل عاشقت شدم، میدونم که دوستای زیادی داری و شاید من تو اونا گم باشم، ولی میخوام بدونی که از صمیم قلب دوستت دارم، من مثل دخترای محله شما راحت نیستم ولی میدونم که هر طور که شده باید تورو بدست بیارم و این رو از خدا میخوام

راجع به تو هر چه لازم داشتم از فرح پرسیدم ، امیدوارم که بتونی جواب نامه رو زود بهم بدی، طاقت ندارم صبر کنم، من دختر محدودی هستم، حتما خودت متوجه شدی، یه حسی تو قلبم هست و میدونم که بهم دروغ نمیگه، نمیدونم این حس رو چطوری عنوان کنم، در نهایت باز هم میگم دوستت دارم، منتظر جواب نامه هستم

زهره

بعد هم یه امضا خرچنگ قورباغه که اون موقع برام مثل بهترین امضا ها بود و یه بیت شعر عاشقانه دیگه

وای خدا قلبم داشت از جا کنده میشد، چون منم همین حس رو نسبت بهش داشتم

آخیش خدا، یاد عشق های آتشین اون دوره بخیر، عشق هائی که الان لنگش پیدا نمیشه

مشغول شدم تا جواب نامه رو هر طور که شده بنویسم ولی نمیدونستم شعر اول رو چی بنویسم ، آخه معمولا شعر های اول رو از یه کتابی یا از کسی که تجربه داشت میپرسیدن و مینوشتن، گاهی میشد که برای شعر اول نامه عاشقانه دو یا سه روز وقت صرف میشد.

چون سه روز قبل برای حمید ( یکی از دوستان اون دوره )  یه نامه برای دوست دخترش نوشته بودم دیدم دست به نقد فعلا همین شهر رو بنویسم

نشستم منتظر کز در درآید     زدیدارش مرا شادمان نماید

عزیز دل، نمیدونم نام رو چطور باید شروع کنم، همیشه حرفای زیادی هست که باید گفته بشه ولی درست همون موقع همه چی از ذهن آدم میپره، من هم تو همون نگاه اول یه دل نه صد دل عاشقت شدم، برام از محدودیت خودت نوشتی ، برای من مهم این هست که یه قلبی یه گوشه ای از این شهر شلوغ به خاطر من میتپه، زهره جان لطفا حساب خودت رو از دخترای محله ما جدا کن، اتفاقا من از دختری با وجنات تو خوشم میاد، مخصوصا موهای بلند و بورت ، چشمای روشنت، تو هیچ چی کم نداری و من هم عاشقت هستم، الان که دارم این نامه رو مینویسم رو پشت بوم فرح اینا نشستم، خیلی خوشحال شدم که فرح نامه تورو بدستم داد، اصلا برام غیر قابل تصور بود، همش به خودم میگفتم که آیا اون هم از من خوشش میاد؟ نکنه من بهش پیشنهاد دوستی بدم و بعدش تو ناراحت بشی و موضوع رو به داداشت بگی و خواستگاری به خاطر من بهم بخوره، همش فکر میکردم اگر تو من رو نخوای باید چیکار کنم؟

عزیزم، دوست دارم یه دل سیر برات حرف بزنم، ولی مثل اینکه زمونه با ما لجه و نمیزاره این اتفاق بیفته، فقط بهم بگو میتونی برای زیارت بیای سید ملکه خاتون؟ شاید اونجا بتونم به اندازه دو کلام باهات حرف بزنم، اگر جای دیگه ای رو میشناسی برام بنویس تا بیام اونجا، من دیگه طاقت ندارم، و داره دیر میشه، باید جواب رو زود بدم به فرح، اگر مهموناشون برسن اون در گیر پذیرائی میشه و نامه من بدستت نمیرسه،

منتظر جواب نامه هستم، میبوسمت ، عاشق سینه چاکت علی

یه امضا ء با حروف انگلیسی ( مثلا کلی کلاس گذاشتم ) عکس یه گل رز و یه چشم که از گوشش یه قطره اشک داره میچکه و یه قلب تیر خورده

نامه رو تا زدم و بلند شدم که بیام پائین نامه رو بدم به فرح تا برسونه به دست زهره ولی گفتم بزار یه بار دیگه نامش رو بخونم، نمیدونم دیگه زمان چطوری گذشت و من چند بار نامه رو خوندم فقط به خودم اومدم و دیدم که دارن تعارف میکنن بفرمائید، خوش اومدید، پله ها رو شصت تا یکی کردم و نامه رو سه سوته دادم دست فرح و رفتم تو صف استقبال کننده ها، یه سلام به مامان آقا مرتضی ، یه سلام به زن داداشش و نهایتا یه سلام به زهره، یه لبخند و ... وای نگین که دلم به تاپ تاپی افتاده بود که نگو، چهرش رو از نزدیک دیدم، خود خودش بود، با لبخند جواب سلامم رو داد و رفتن تو اطاق خانم ها، دیگه خدا رو بنده نبودم، داشتم بال در میاوردم ،

اوضاع خواستگاری داشت خوب پیش میرفت و من هم تو این وسط پادری هی میشستم و هی پا میشدم و مثل مرغ پر کنده دل دل میکردم تا اینکه فرح اومد تو زنها و چائی تعارف کرد و بعد یک ربع که برام یکسال گذشت با زهره رفتن اطاق بالا، منتظر شدم ببینم کسی حواسش بهم نیست، دیدم پسر خالم اکبر بد جور تو نخ من هست، راه نداشت برم، چون فرح ضایع میشد و اکبر ازش باج میگرفت، تو یه چشم به هم زدم که دیدم همه سرگرم مهریه و شی بها هستن یه نخ سیگار کش رفتم و زدم بیرون اطاق، ولی دیر شده بود، فرح و زهره دستگیره اطاق زنها رو رو به پائین هل داده بودن و زهره گفت جوابت رو زود میدم، من هم همینطور که آب از لب و لوچم آویزون بود گفتم ممنون، منتظرم، یه نگاه به فرح که یعنی تو پیگیری کن ، اونا رفتن تو اطاق و من هم رفتم بالا پشت بوم حمیده خاله تا سیگار رو بکشم، با همون لباس مهمونیم دراز کشیدم رو پشت بوم و مشغول کشیدن سیگار شدم و ستاره ها رو میشمردم، لذت وصف ناپذیری از دیدن نزدیک زهره تو وجودم میپیچید، تا اینکه دیدم مادرم اومده تو ایون بالا و داره صدام میکنه

مادرم: علی؟ کجائی

من: رو پشت بوم

مادرم: اونجا چه غلطی میکنی؟

من: زود نامه زهره رو تو جیبم جا بجا کردم و بلند شدم، هیچ چی حوصلم سر رفت اومدم پشت بوم

مادرم: زود بیا پائین، الان خاله جونت میگه تو تنها بالا چیکار میکنی

( یه توضیح در این مورد بدم ، خالم تازه خونش رو رنگ کرده بود، من 10 سالم بود، رفتم طبقه بالا تو اطاق دختر خاله ها و یه رژ لب برداشتم و هی میمالیدم به لبم و دیوار رو میبوسیدم، یه دفعه خالم اومد بالا و دید تمام در و دیوار جای لبهای من با رژ قرمز مونده، یه دفعه گفت خاک به سرم ببین چی کار کرده ، شکوفه ( اسم مادرم ) اگه حاجی شب بیاد من چی جوابش رو بدم ، که اون روز همه بسیج شدن تا دسته گل من رو از روی دیوار پاک کنن ) وقتی که خالم دید من نیستم و غیبتم طولانی شده بود به مادرم گفته بود ببین کجا رفته نکنه بازم داره دسته گل به آب میده

مادرم : خواهر اون مال بچگی هاش بوده، الان پسرم 16 سالش شده

حمیده خاله: این شیطونی که من میبینم ازش بعید نیست الان اون بالا یه دسته گل تازه به آب بده

به هر تقدیر از نرده بوم اومدم پائین ، تا رسیدم پائین مامانم بو کشید و گفت پدر سوخته سیگار کشیدی؟

من: نه بابا من ؟ این حرفا چیه؟

مامان: برو ، برو تا بابات نفهمیده وگرنه شب پدرت رو در میاره

اومدم پائین و دیدم مهمونا دارن میرن، یه خداحافظی با همشون و منتظر خبر بعدی شدم 

داغ دل تازه شد - قسمت اول

خواستگاری سومین دختر خالم بود، یادم میاد که اون موقع 16 سال بیشتر نداشتم، چون شوهر خالم فوت شده بود باجناقهاش که پدر من هم یکی از باجناقها میشد به عنوان بزرگتر تو مجلس خواستگاری شرکت کرده بودن، چه روزائی بود، یادمه تو زیر سیگاری های چینی سیگار وینستون 4 خط میزاشتن تا مهمونا بتونن از اون سیگارها بکشن، بگذریم که من هم همراه پسر خالم 3 یا 4 نخ از اون سیگارها کش رفتیم و رفتیم تو پارک مسگر آباد دودشون کردیم، برگرشتیم به مجلس خواستگاری ، زنها تو یه اطاق و مردها هم تو یه اطاق ، این دوتا اطاق تو در تو بودن، داماد آقا مرتضی سرش رو پائین انداخته بود و منتظر نتیجه خواستگاری بود، بچه ساکتی بود، من هم نشسته بودم تو پا دری ، هم حواسم به حرفای مردها بود و هم اینکه داشتم خانواده دوماد رو ور انداز میکردم ، یک دفعه چشمم با چشمای اون تلاقی کرد، چادر مشکیش رو کمی جا بجا کرد و من هم اصلا حواسم نبود که دارم بر و بر اونو نیگاه میکنم، موهای بور بلندش رو نشونم داد و دل من رو برد، آخه میدونید، من از موهای بور خیلی خوشم میاد

یک خانواده مذهبی بودن که همگی با چادرهای مشکی و .... فکر کنم خودتون میتونید حدس بزنید چه مدل آدمهائی اومده بودن ، چون تو هر فامیلی یکی یا چند تاشون این تیپی هستند،

نمیدونستم چیکار باید بکنم، دیدم بابام زیر چشمی به من نیگاه میکنه، اون دختر خوشگله هم میدید مادرش حواسش بهش هست و سرش رو انداخت پائین، بلند شدم تا بلکه سنگینی نگاه پدرم رو حس نکنم، با یه اشاره به پسر خالم رفتیم پشت بوم خونشون و اون هم دو تا سیگار از زیر سیگاری کش رفته بود و ما هم چس دودش کردیم، رفته بودم تو فکر

اکبر: هان ؟ چته؟ دهنت تلخ شده؟

من: نه بابا ، حوصله ندارم

اکبر: تو که باید الان حوصلت پر باشه، مامانت از شیطونی هات تو نارمک خیلی میگه

من: به من میاد این حرفا

اکبر: کو... بیب به تو چه کاری نمیاد؟

من: همش شایعه هست توجه نکن

اکبر: کاشکی من هم دوست دختر های تورو داشتم و به همه میگفتم شایعه هست، عنتر خودم چند بار با موتور دنبالت اومدم و حواست نبود که من رو ببینی،

من: من نبودم، با یکی دیگه اشتباه گرفتی

اکبر: تو که راست میگی

من: اکبر سر به سرم نزار

اکبر: امشب هم چشات بد جور این ور اونور میچرخید

من: چادر مشکی که دیگه دیدن نداره ، دیدی که همشون روشون رو گرفته بودن

اکبر: تو گفتی و منم باور کردم، بیا بیا این آدامس رو بجو که کسی متوجه سیگار کشیدنت نشه

من: خیره به روبرو دستم رو جلو بردم و دیدم یه بیلاخ اومد تو دستم ، اکبر و نگاه کردم، تقریبا ذل زدم تو چشماش ببینم چی میخواد

اکبر: تا نگی چه گهی خوردی که اینجوری شدی از آدامس خبری نیست

من: هیچی ، شاید یه توهم بیشتر نباشه

اکبر: خواهر آقا مرتضی توهم باشه؟ با چادرش که برات علم زد و هیکل رو نشونت داد

من: ضر نزن اکبر

آدامس رو گذاشت تو دستم و برگشتیم خونه خاله، آخه خونه سه تا از خاله ها روبروی هم بود، وقتی برگشتیم مهمون ها رفته بودن و من بی اختیار گفتم

من: ااااااا؟ رفتن؟ چه زود

بابام: بچه حرف نزن بشین سرجات

من: چشم، میدونستم با این حرفش داشت برام خط و نشون میکشید که فقط بریم خونه، هیچ وقت من رو جلوی کسی نکوهش نمیکرد، ولی وقتی میرفتیم خونه طاقت اینکه باهاش چشم تو چشم بشم رو نداشتم چه برسه به اینکه دعوام هم بکنه

بزرگای فامیل نشستن و راجع به آقا مرتضی صحبت کردن و قرار مهریه و بقیه چیز ها رو گذاشتن و قرار شد که هفته آینده دوباره مهمونی رو برقرار کنن تا راجع به موضوعات بعدی و اعلام رضایت دختر خالم صحبت کنن

پیش خودم میگفتم بازم میبینمش؟ آیا اون هم از من خوشش اومده بود؟ حالا تازه اگر دیدمش چطوری باهاش صحبت کنم؟ اون که نمیتونه از پیش مادرش تکون بخوره، با همون حال بد منتظر هفته آینده شدم و کلی به خودم امیدواری دادم که حتما هفته آینده یه فرجی میشه 

سلام

سلام من برگشتم  

امید که دستم به قلم بره  

برام دعا کنید حال روحیه خوبی ندارم