خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزانه - 1

یه روز دیدیدم گدائی کور با یک یادداشت دم یک ساختمان نشسته بود، روی یادداشت نوشته بود من نا بینا هستم کمک کنید

مردی اومد و اون یادداشت رو برداشت و روی آن چیز دیگه ای نوشت و چند سکه توی کلاه جلوی گدا انداخت و رفت ، وقتی روز  کاری تموم شد و داشتم برمیگشتم دیدم کلاه پر شده از سکه و اسکناس

منتظر موندم

دیدم همون مرد وقتی که داشت رد میشد ، کوره از صدای پاش اون رو شناخت و گفت روی یادداشت من چی نوشتی؟

مرده گفت من یادداشت تورو کمی تغییر دادم

نوشتم

الان پائیز است و من نمیتونم نقاشی خدا رو ببینم

نظرات 2 + ارسال نظر
بهداد چهارشنبه 26 آبان 1389 ساعت 13:01 http://mangozashteman.blogsky.com

سلام دوست خوبم داستان زیباییبود

سلام
ممنون که سر زدی

LonelY.GiRl چهارشنبه 26 آبان 1389 ساعت 15:01 http://sokute-mobham.blogsky.com/

ممنون از اینکه به وبم اومدی. خیلی جالب فرق بین وابستگی رو با عشقو گفتی
تا حالا کسی این جوری نگفته بود.
این پستتم جالب بود

ممنونم از وقتی که گذاشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد