یه روز دیدیدم گدائی کور با یک یادداشت دم یک ساختمان نشسته بود، روی یادداشت نوشته بود من نا بینا هستم کمک کنید
مردی اومد و اون یادداشت رو برداشت و روی آن چیز دیگه ای نوشت و چند سکه توی کلاه جلوی گدا انداخت و رفت ، وقتی روز کاری تموم شد و داشتم برمیگشتم دیدم کلاه پر شده از سکه و اسکناس
منتظر موندم
دیدم همون مرد وقتی که داشت رد میشد ، کوره از صدای پاش اون رو شناخت و گفت روی یادداشت من چی نوشتی؟
مرده گفت من یادداشت تورو کمی تغییر دادم
نوشتم
الان پائیز است و من نمیتونم نقاشی خدا رو ببینم
سلام دوست خوبم داستان زیباییبود
سلام
ممنون که سر زدی
ممنون از اینکه به وبم اومدی. خیلی جالب فرق بین وابستگی رو با عشقو گفتی
تا حالا کسی این جوری نگفته بود.
این پستتم جالب بود
ممنونم از وقتی که گذاشتی