خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت سوم

صدای منصور از آلاچیق بلند شد که بابا شما دو تا عاشق و معشوق نمیخواین بیاین اینوری؟

من: راه بسته است ، لطفا از مسیر جایگزین استفاده کنید، اومدیم بابا یه دقیقه کم نیارین از سر و صدا ها

بلند شدم و دست اسماء رو به منظور کمک گرفتم تا اون هم بلند شه، رفتیم طرف بچه ها،

حمید : میبینم که بد نمیگذره

من: والا دیدیم شما مشغول فوت فوتک بازی شدین به خاطر همین تنهاتون گذاشتم تا خودتون رو حسابی خفه کنید

نسرین: مهندس تو با من دوست میشی؟

با این حرف نسرین همگی زدیم زیر خنده که این دختر چقدر ساده هست ، تا همون موقع تو بغل منصور داشت وول میخورد واقعا نمیدونم چرا نسل جدید اینقدر قبیح شدن

من: نسرین جان چند سالته خوشگلم؟

نسرین: چند سال بهم میخوره؟

من: خیلی بخوره بیست یا بیست و یک

نسرین : درست زدی به هدف

منصور : مهندس همیشه میزنه به هدف، سیبل به این بزرگی رو نمیبینی { اشاره به اسماء }

من: عزیزم تو هم سن پسر بزرگه من هستی آخه من چه موضوع جالبی میتونم برای تو داشته باشم؟

اسماء: آقا دعوا نکنید ، ایشون اولا صاحب دارن و صاحبش همسر گرامیشون هستن، دوما همگی در جریان باشید ایشون فردا شب مهمون من هستن، البته تنها

حمید: یه مقدار سرخ شد و گفت خوبه دیگه هنوز آقا نیومده دوست ما رو رو هوا میزنه

من: حمید جون تو اگه دوست نگه دار بودی، کمی مکث کردم ، { در حالی که روی صحبتم به اسماء بود } بگم باقیشو؟

منصور : ای بابا اومدیم حال کنیم ها

من: والا ضد حال از طرف این بچه پرتاب میشه

حمید: از تو بغل مریم بیرون کشید خودشو و کمی بینیش رو خاروند و گفت دست ما نمک نداره

من بلند شدم دستش رو گرفتم بردمش دم استخر، عنتر اگر میخوای دستت نمک داشته باشه به این بد بخت قول ازدواج نمیدادی که این به خاطر تو یه گ ه بخواد با شوهرش به هم بزنه که چی تو میخواستی بازیش بدی، میخواستی ب ک ن ی ش،

حمید: خوب سکس بخشی از اینجور دوستی هاست

من: بله، هست ، ولی نه اینکه سر طرف رو بکوبونی به طاق یا رو زندگی کسی قمار کنی که چی تو بخوای دو بار یا سه بار سکس داشته باشی، حمید با این روش خیر نمیبینی ها، حتما به اون مریم بیچاره هم قول ازدواج دادی نه؟

حمید سرخ شده بود انگار صورتش گر گرفته بود، بهش گفتم والا من این روی تو رو ندیده بودم، اون منصور شرف داره به تو چون اگر هم با کسی میپره لا اقل طرف رو به عشقش امیدوار نمیکنه و راحت میگه من متاهل هستم و تمام، نکن داداش چوبشو میخوری بد جور، حالا هم به روی خودت نیار تا برای منصور هم ضد حال نشه، اصلا اگر این موضوع که من برم خونه اونا تو رو ناراحت میکنه نمیرم خوبه؟

حمید: نه موضوع این نیست، موضوع این زنیکه خر هست که چرا لو داده قضیه رو

من: حمید تو چه انتظاری داری ها، طرف رو زندگیش به خاطر تو قمار کرده و باخته اونوقت میخوای ساکت باشه؟ اصلا چرا دعوتش کردین؟ اه بیخیال فعلا تا بعد بریم پیش منصور

من: آقا ساقی کی بود؟ پک ما خالیه

منصور : مخلص آقای مهندس هم هستم

رو کردم به نسرین و گفتم خال ریزه تو با این همه زبونت رقص هم بلدی؟

نسرین: اوووووووووووف تا دلت بخواد،

منصور: رو به نسرین پاشو داش علی رو مستفیض کن

من: آها یعنی شما ها نیگاه نمیکنید و فقط من اینجا نیگاه میکنم دیگه نه؟ اصلا نسرین جون بریم لب استخر منم با تو میرقصم تا اینا چشمشون بشه شصت و هشت تا خوبه؟

دیدم اسماء شروع کرد به رقصیدن و الحق هم رقصش بینظیر بود، دیگه بقیه هم هنر نمائیشون گل کرده بود و من هم نشسته بودم داشتم با مشروبم بازی بازی میکردم به سیگارم پک میزدم

یک دفعه مریم گفت: آقا قبول نیست این علی همه مارو رقصوند ولی خودش نشسته

من: مریم جون من رفتم گل بچینم اگر میخواین من برقصم باید آهنگ خوشگلا باید برقصن رو بزاری

خلاصه بعد از مدتها که فکر کنم حدود 15 یا 16 سالی یه بابا کرم و یه برک دنس براشون اومدم

گرمیه الکلی که تو خونم به جریان افتاده بود رو حس میکردم موقع بابا کرم هم اسماء همراهیم کرد

مریم: حمید خوشم اومد رئیست همه فن حریفه

حمید: حالا تو کار باید باشی و ببینی همه رو میزاره تو جیب ساعتیش

منصور: بابا لا اقل اینجا دیگه از کار بیاین بیرون

متوجه گذشت زمان نشده بودم ، به یکباره به حال دیروزم تو تهران فکر کردم و به وضعیت الان نیگاه میکردم، نمیدونستم دارم کار درستی انجام میدم یا نه ولی به هرحال فکر نمیکردم دارم خیانتی انجام میدم ولی ته دلم هم یه جورائی ... بگذریم

من: آقا موافق باشید یه چیزی بزنیم و بخوابیم لا اقل شما دوتا که میدونید من فردا با کی جلسه دارم؟

حمید: به جان هر چی مرغه امشب خوابیدن ممنوعه، فردا ساعت 4 صبح با خودم میپریم تو استخر و هر چی خوابه از کلمون میپره

منصور: داداش ما این همه زحمت کشیدیم نپره حالا تو میخوای با یه پرش بپرونی؟ اونم همشو؟

خنده بلندی بین همگی رد و بدل شد

من: نه خوشم اومد جنسش حرف نداشته همتون چت کردین

حمید: یه نیگاه به صورت گل انداخته خودت کردی

من: گفتم خدا به خیر کنه

اسماء : حمید تو مشکلی نداری من و علی یه گشتی تو باغ بزنیم

حمید: با دستش اشاره کرد میتونی بری

من: ببخشید اونی باید ازش اجازه بگیری منم، ایشون دیگه تعهدی نسبت به تو نداره، رو کردم به حمید داری؟

منصور: نه خوشم میاد مهندس وقتی مشروبش رو میخوره لات هم میشه البته از نوع پر خطرش

راه افتادم به طرف استخر

اسماء: علی لطفا بریم ته باغ یه آلاچیق دیگه هم اونجا هست، لب استخر سایه نگاه های حمید رو سرم سنگینی میکنه

من: اتفاقا میخوام یه کم بچزونمش تا بفهمه قول الکی دادن یعنی چی، ببین حمید پرسنل من هست و این برنامه رو میدونم اون و منصور برای من درست کردن شاید کم لطفی باشه که بخوام در موردش بد بگم ولی وقتی داشتی صحبت میکردی خودم رو جای تو فرض کردم ، قمار بدی کردی ، من واقعا موندم که تو چطور به یه همچین کسی که هیچ اعتمادی به حرفاش نیست اعتماد کردی و زندگی چندین سالت رو به فاک کشیدی؟

اسماء: حمید برای من شد بهانه برای سر باز کردن زخم های کهنه

من: خیلی متاسفم ولی نمیخواستم با حرفام اذیتت کرده باشم ولی خواهش میکنم یه کم خودتو خالی کن ، البته اگر به من اعتماد داری، میتونی به عنوان یه سنگ صبور روم حساب کنی

اسماء : قطعا همینطوره وگرنه غرغر های بعدی حمید رو برای خودم نمیخریدم

من: مهم نیست بگو

شروع کرد از دوران دبیرستانش که 17 ساله بوده تعریف کردن و اینکه تو چه رفاهی بودن ، میدونستم خالی نمیبنده، چون دلیلی نداشت، و رسید به زلزله بم ، وای چیزائی رو که تعریف میکرد من دیگه داشتم قبض روح میشدم

اسماء: یه شب که خواب بودیم، دیدیم صدا های عجیب میاد یک دفعه دیوار خونه دائیم که اونور حیاط خونه ما بودن ریخت رو سر زن و بچش این صحنه ها رو با چشم خودم میدیدم، رفتیم به سرعت کمک اونها تا بتونیم درشون بیاریم ولی زهی خیال باطل، دیوار سمت کوچه هم خراب شد و اطاق خواب برادرم آوار شد رو سر خودش و زن بچش نمیدونستیم باید کی رو از کجا در بیاریم، من و مادرم چون هوا کمی دم داشت از خونه اومده بودیم بیرون تو ایوان خونه خوابیدیم که تونستیم سالم بیرون بیایم، نمیدونستم باید آوار از سر کی اول بردارم ، فقط میدویدم اشک میریختم و موهای خودمو میکندم

هوا دیگه داشت روشن میشد و خورشید طلوع میکرد، دست و پا بود که از زیر خاک و آوار زده بود بیرون، یه مریضی اومده بود که همه زخمهای سبز رنگ گرفته بودن، نمیدونم میگفتن این لرزش به خاطر آزمایشات اتمی زیر زمینی سایت نزدیک بم بوده ، دور بم رو با کانتینر بسته بودن که کسی نتونه بره طرف اون سایت، مشکل تشعشعات اتمی داشت خودش رو به صورت زخم های سبز رنگ که بعد به صورت تاول در میان و بعد میترکن نشون میداد، خیلی سخته یک دفعه از اون همه آدم برات چند نفر بیشتر نمونن، دستهای قطع شده به خاطر طلا توسط سارقین، بچه هائی که برای فروش اعضاء بدنشون دزدیده شده بودن، و ....

دیگه نشستم ، از بی غذائی و بی آبی داشتم هلاک میشدم، وسط خیابون نشستم زمین، نفهمیدم کی من رو از رو زمین برداشته بود برده بود زیر چادر، البته شانسی که آورده بودم این بود که هیچ طلائی با خودم نداشتم که تو بی هوشیم بخاطرش دستی یا پائی از دست بدم

من: والا من دهنم بند اومده، من قبل از اینکه بیام اینجا فکر میکردم بدبخت ترین آدم روی زمین من هستم و از خدا مرگ طلب میکردم،  ولی میبینم مشکل من کجا مشکل تو کجا

اسماء: پدرم میگفت تا مشکل خودتو برای کسی تعریف نکنی و از مشکل دیگران مطلع نشی فکر میکنی مشکل تو بزرگترین و لا ینحلترین مشکل روی زمین هست

من: کاملا درست گفتن

اسماء : یاد شعر های فروغ افتادم

من: ببین خواهشن دیگه رمانتیکش نکن

اسماء: علی تو از اینجا میری ولی بدون که با این آرامشی که داری برای من نقش یک ستاره تو کویر رو بازی میکنی، همیشه روشن ولی دست نیافتنی
نظرات 5 + ارسال نظر
منا شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 12:36 http://maaz0n.blogfa.com

rقسمت 4 کی آماده میشه ؟

واقعا هر کسی خودشو بدبخت ترین آدم ها میدونه . . .

دو روز دیگه

بله تا وقتی پای صحبت بقیه نشستی خودتو بدبخت ترین آدم فرض میکنی

رز شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 15:52 http://shosho.blogsky.com

اونجاش که میرقصیدن منم وسط بودم... اونجاشم که اشما از غماش گفت داغون شدم.. اونجاش که علی یاد بدبختیاش افتاد و دید که چقدر کوچیکن خوشحال شدم.. خوشحالم که علی خیانت کار نیست

زود قضاوت نکن

نسرین یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 00:49 http://cloudy2010.blogsky.com

سلام
داستانی ارزش خوندن رو داره که بعد از خوندن حرفی ، عکس العملی ، تجربه ای ، جمله ای ... اتفاقی تو رو به فکر وادار کنه
پس داستان شما ارزش خوندن داره از نظر من . ادامه بدید
این اسماء و همچنین نسرین با اون حرفهاش واقعا غیرقابل تحمل شدن ... از این مهمونی لطفا بیاین بیرون که بدجور حال بهم زنن این خانم ها و هدف اسماء چقدر خوب معلومه و "من" نمی دونم چرا داره بهش میدون می ده ...
سنگ صبور ... خوبه خیلی خوبه ... اما برای اهلش ...
داشتم به این فکر می کردم که علی رضا خان ... محیطی که من دارم توش زندگی می کنم بعضی از آدمایی که من باهاشون هر روز رابطه دارم... اینو ثابت کردند که نباید یه سری حریم ها رو کنار گذاشت ... نباید چون ظرفیت اینقدر بالا نرفته که یک خانم با یک آقا بتونن راحت از تجربه هاشون ،از دردهاشون و از مشکلاتشون حتی از زندگی زناشوی شون با هم صحبت کنن و از احساساتشون بگن ... بدون هیچ کثیف کاری ای این میون ... و بعضی ها البته
این بی ظرفیتی ما واقعا خجالت آوره ... غیر قابل کنترل هستیم گاهی اوقات و فقط به لذت فکر می کنیم مثل حمید ...
و "من "چه لزومی داره به این سرعت سنگ صبوره خانمی بشه که نمی دونه ظرفیتش تا چه حده؟ شایدم می دونه ...

سلام نسرین جون
چقدر خوب داستان رو دنبال میکنی
من فقط میخوام بگم که حتی اونی هم که با ظرفیت به نظر میاد شاید یک روز ظرفیتش پر شد و شکست بخوره
همیشه نباید ختم به خیر بشه

خواننده خاموش یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 10:02

سلام داداشی . دستتت درد نکنه مثل همیشه عالی بود . موفق باشی

مخلص آأبجی گله

مسافر یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 11:18

اینها داستانه یا واقعیت زندگی شما ؟ از خیانت حالم بهم میخوره ..از این که آدم به خاطر حرف یه سری ادم که فقط جسم رو میبینن نه روح رو بیشتر!البته منظورم به علی نیست به اسما...

مسافر عزیز
سر در وبلاگ من رو خوندی ؟
هر آنچه در این وبلاگ میخوانید صرفا یک قصه هست و اسامی افراد فرضی تنها داستانی که حقیقت داشته داستان تو اون روزا بود که شروع شد هست که داستان زندگی خودمه

من هم از خیانت حالم به هم میخوره - میدونی وقتی داستان مینویسم گاهی تو شخصیت ؛ من ؛ گیر میکنم و باعث میشه تو زندگی روز مره خودم آدم سگ اخلاقی بشم
به خاطر همین بود که یه مدت نمینوشتم ولی مثل اینکه حالا داره دوباره اوت میکنه
کلکسیون آدمها متفاوت هستند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد