خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزانه - ۱۵۰

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند . ستایش کردم ، گفتند خرافات است . عاشق شدم ، گفتند دروغ است . گریستم ، گفتند بهانه است .خندیدم ، گفتند دیوانه است .دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شم

نظرات 2 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 14:24 http://lovely-lover.blogsky.com/

تو این دنیا هر کاری کنی یه چیزی دارن که بگن براش
بهتره هر کاری که فک میکنیم درسته انجام بدیم

حال شما چرا داره بد میشه؟

چون دارم بعد از مدتها باز از خانوادم جدا میشم و میرم یه کشور دیگه برای کار
پسر کوچیکم بد جور بی تابی میکنه ولی به لحاظ مالی مجبورم
یکبار مزه تلخش رو چشیدم و پسر بزرگم میگفت وقتی که دوست داشتم من رو پارک ببری داشتی تو صنعت نفت افتخار جمع میکردی و دهن ما رو با پول میبستی من خودت رو میخواستم نه پولت رو

ولی هزینه ای جراحی که پیش رو دارم این اجازه رو از من میگیره و چاره ای به جز این ندارم و تازه من دیگه بیشتر از دو سال دیگه نمیتونم کار کنم و باید با یه حقوق بازنشستگی ناچیز بسازم

بگذریم
شما خوبی؟

رز یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 16:05 http://shosho.blogsky.com

همیشه همه حرفی برای گفتن دارن... شاید میخواهند دهان ما را بدوزند

یادمون باشه در صورتی که دچار خود شیفتگی نشیم خودمون مهم تریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد