خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت چهارم

من: برگردیم طرف بچه ها؟ من یه کم سربه سر حمید بزارم

اسماء : باشه بریم

من: بابا این ساقی کجاست ؟ کی مشروب من رو بالا میکشه؟

منصور : بیا داداش بیا پیش خودم

حمید همونجوری که تو بغل مریم خودش رو جمع کرده بود خیره به ما بود بهش اشاره کردم بیا اینور کارت دارم

اومد

جونم؟

من: حمید تو فکر میکنی من دوست دختر تو بر زدم؟

حمید: نه مهندس، این بابا رسما از مخ تعطیله و حسابی به خاطر موضوع بم افسرده هست،

من: خوب چرا یه همچین آدمی رو به من معرفی کردی؟ تو که میدونستی من دلم براش میسوزه و دستشو برای کمک رد نمیکنم چرا این؟

حمید: والا یه جورائی تقصیر منصور بود من کس دیگه ای رو در نظر داشتم

من: حتما یکی هم سن بچه من نه؟ برو کو.... بیییییییییب جون به جونت کنن بچه بازی حمید تو واقعا غیر از سکس تو این جور دوستی ها دنبال چیز دیگه ای هم هستی؟ جدا برات متاسفم که مزه عشق رو هیچ وقت نخواهی چشید ، چون نمیتونی عاشق باشی

آقا ساعت نزدیکه 3 صبحه چیکار کنیم؟

حمید: بپریم تو آب

من: حمید من خر بشم بیشتر از تو خر میشم ها بیا دستت رو بده با لباس بپریم

حمید: نه جون من میمیریم از سرما اینجا، الان باد های موسمی شروع میشه اونوقت میفهمی چه دهنی ازمون زده میشه

تو همین احوال بودیم که دیدم نسرین داره میاد طرف ما و در چشم به هم زدنی ما دوتا هل داد تو استخر البته بنده هم نگذاشتم ایشون در برن و گوشه لباسش رو گرفتم و با خودمون ایشون رو هم مستفیض کردم، بعد که اومدم بالا دیدم نسرین نیست و منصور بلا فاصله پیرهنش رو کند و بدو اومد طرف استخر، من نمیدونستم نسرین شنا بلد نیست و منصور گفت

منصور: علی نسرین ، نسرین شنا بلد نیست

رفتم ته آب و گوشه لباسش رو گرفتم و کشیدم بالا البته بگذریم که اون هم از ترسش اونقدر چنگ به سر و صورتم انداخته بود که بابت جائی که باقی گذاشت مدتها برای همه مجبور بودم یه داستان تخیلی از یه دعوا تعریف کنم

منصور هم شیرجه زد تو استخر و دو نفری نسرین رو کشوندیم لب استخر فقط نمیدونم تو این مدت حمید کجا بود

من: منصور حمید؟

منصور: نمیبینمش

من: ای دختره دیونه و دوباره رفتم ته استخر

متاسفانه حمید به دلیل مصرف تریاک و شوک آب سرد دچار سنگ کوب آنی شده بود و ته استخر مونده بود با هزار بد بدختی اونو تا نیمه های عمق استخر بالا آوردم که منصور هم به کمکم اومد و حمید رو کشوندیم بیرون و شروع کردیم به تنفس مصنوعی، همه بهت زده بودن نسرین هی میگفت حمید جون غلط کردم چشماتو واز کن، اسماء با دهن باز خشکش زده بود، مریم از همه ما هشیار تر بود و ماساژ قلب امیر رو شروع کرد ، منصور حمید رو به بغلش خوابوند و بعد از یه سرفه که مقداری هم آب بالا آورد خیالمون راحت شد، منصور با صدای بلند داد زد احمق تو نمیدونی چی کار میکنی؟ صد دفعه گفتم شوخی شهرستانی ممنوع،

من: آقا الان وقت مناسبی برای سرزنش نیست، تو ویلاتون پتو یا حوله دارین؟ داره میلرزه بیاین دست و بالش رو بگیریم ببریم تو همون آلاچیق رو تخت بخوابونیدش و یه چیزی بندازیم روش تا گرمش بشه

بعد که حمید رو منتقل کردیم به آلاچیق اوضاع کمی آروم تر شد، حمید هول کرده بود و هیچ چی نمیگفت فقط خیره به بالا نیگاه میکرد دیدم نسرین با دستمال کاغذی داره صورتم رو پاک میکنه تازه محل چنگهاش افتاده بود به سوزش

من: دختر اینا ناخن هست یا چنگال

نسرین : زد زیر گریه بخدا نمیخواستم اینطوری بشه

من: عیبی نداره خودتو سرزنش نکن، منصور تو باغتون چوب خشک دارید آتیش روشن کنیم ؟

منصور : الان ترتیبش رو میدم مهندس

من: صبر کن با هم بیاریم

یه آتیش روشن کردیم و همگی دور و بر آتیش باز نشستیم

حمید یه دفعه زد زیر خنده و بقیه هم با دیدن خنده های اون زدیم زیر خنده بلند شد دور آتیش ادای سرخپوست ها رو در آورد و ....

اسماء هنوز تو بهت بود

من: حاج خانم کجای کاری؟

مریم : اون وسط مسطا گیره

من: تکونش دادم چرا چیزی نمیگی

یک دفعه اسماء بغلم کرد و سرش رو رو سینم گذاشت و شروع کرد به گریه، حمید میخواست متوقفش کنه که اشاره کردم بزار راحت باشه،

من: خودتو خالی کن عزیزم، میخوای من هم با تو گریه کنم؟ و صدای الاغ درآوردم

دیگه همه ترکیدن از خنده و اسماء هم زد زیر خنده خیالم که از طرف اون راحت شد گفتم آقایون و خانوما به چشم خواهر برادری نیگاه کنید میخوام استریپتیز کنم لباس هام خیسه و اینطوری من رو هتل راه نمیدن، منصور حوله رو طرفم پرت کرد و حوله رو دور خودم پیچیدم و لباس هام رو درآوردم

منصور: لامصب شورتهاش هم مارک داره

حمید: علی ازت ممنونم

من: بخواب بابا حال نداریم ، اگر من هم اینطوری شده بودم تو حتما اینطوری عمل میکردی

حمید: جونمو مدیون تو هستم

من: بیخیال، بابا ساقی پرید همش

منصور : ای جونم بشه ، الان دوباره میسازمت، به مریم هم اشاره کرد چند تا ذغال بزاره

رفتم طرف استخر و یه شیرجه دوباره زدم تو استخر ، دو تا طول استخر رو شنا کردم و دیدم اسماء با لیوان مشروب من اومده لب آب، به طرفش شنا کردم ، دیدم داره به چشمهام و صورتم نیگاه میکنه،

من: دنبال چیزی میگردی؟

اسماء: از صورت خودت خبر نداری، پر از خونه

من: درست میشه، سرم رو کردم زیر آب و وقتی دست کشیدم باز سوخت

باید اعتراف کنم خانم ها با این ناخن هاشون ابزار دفاعی خوبی دارن

خودمو کشیدم بالا و لیوان رو از دست اسماء گرفتم و لاجرعه سرکشیدم ، تنم کمی گرم شده بود، هوا داشت روشن میشد،

من: با صدای بلند رو به بقیه، آقا شما انگاری نمیخواین شر رو کم کنید ها داره آفتاب میزنه و من باید برم هتل وسیله هام رو برای جلسه ردیف کنم

منصور : آقا جمع کنید بریم راست میگه نیم ساعتی هم تو راه هستیم

اسماء : یک دفعه همون حادثه جلوی چشمم اومد و ...

من: من هم متوجه میخ شدنت شده بودم به خاطر همین صدای الاغ درآوردم که بخندی و تو اون حال نمونی

اسماء : تو خیلی گلی، و خم شد یه بوسه از گونه هام برداشت

وقتی به لبهاش نیگاه کردم دیدم لباش خونیه

من: ای خون آشام، رو به بقیه، این خون من است که از دهان ایشون میچکد

حمید: پریود شدی هواست نیست

من: حمید جون تو معمولا با صورتت جیش میکنی؟

بقیه باز هم خندیدن و دیگه خودمو از آب کشیدم بالا اسماء حوله رو روی دوشم انداخت

من: ممنونم عزیزم

نظرات 9 + ارسال نظر
رز یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 16:14 http://shosho.blogsky.com

ممنون .. با علاقه ی زیاد منتظر ادامه داستانم

ب ه س یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 21:42

علی :(
من قصه یی نیستم

اشکالی نداره خوشگلم همین که وقت میزاری میای اینجا ممنونم

نسرین دوشنبه 31 مرداد 1390 ساعت 06:19 http://cloudy2010.blogsky.com




و آخرش هم

نسرین دوشنبه 31 مرداد 1390 ساعت 06:21 http://cloudy2010.blogsky.com

تونستید که بخونید کامنت قبلی رو ... بسیار واضح و رسا ...

بله کاملا

گندم دوشنبه 31 مرداد 1390 ساعت 16:46

سلام آقا علی رضا
خسته نباشید
همچنان دنبال میکنم.. این روزها بیشتر برای داستان شما میام نت..
راستش من کار علی رو تایید نمیکنم ! به نظرم داره با این رفتارش به همسرش خیانت میکنه!
اینجور روابط اصولا پایان خوشی به همراه نداره..
فک نمیکنم علی از جنس این آدمها باشه! امیدوارم به خونه ی اسما نره!!

سلام گندم جون

زود قضاوت نکن تا آخر با ما باش
شاید یکی خودش رو فدا کنه تا یکی دیگه نجات پیدا کنه

در ضمن
من هم کار علی رو نمیپسندم

میدونی ممکنه یکی دامنش لکه دار بشه ولی باید دید عامل اون کار چی بوده وگرنه قربانی که خودش نمیخواد قربانی باشه

زهرا دوشنبه 31 مرداد 1390 ساعت 17:28 http://lovely-lover.blogsky.com/

بازم سلام
یه جورایی حق با پسراتونه
ولی خب زندگیه دیگه
شمام دارین به خاطر اونا تلاش میکنین
امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوبه خوب شه
منم بد نیستم
میگذره

از حمایتت ممنونم
کاشکی همیشه همه به هم انرژی مثبت بدن

منا سه‌شنبه 1 شهریور 1390 ساعت 00:28 http://maaz0n.blogfa.com

من از این مورد ها زیاد دیدم !

منم همینطور ولی آخرای همشون یکی هست

کوروش جمعه 4 شهریور 1390 ساعت 01:43 http://korosh7042.blogsky.com/

باز هم خواندمت
نمیدانم
نوعی جذابیت مرا کشاند. کاراکتر اسما بود و اینکه بدانم سرنوشتش .یا مهندس شهرستانی (اگرچه مایوش هم مارک دار در اومد)یا جریاناتی مثل سنکوب شدم ادم نشئه که بسیار شنیده ام
اگرچه نمیدانم ایا اول مصرف تریاک باعث می شود یا مشروب؟
و شاید بدنبال ناخن هایکشیده یاد گاری و شوخی زیبای و دلنشین بعد
در هرصورت کشیده شدم
فرصتی باقی باز هم خواهم آمد اگرچه مهمانم و میزبان را گرامی میدارم

کورش جان سلام داداش
نمیدونم سر وبلاگت چی اومده که من نمیتونم واردش شم و یه جورائی فیلتر شده
ولی مقدمت گل باران داداش

مه شید یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 15:27

حالم از شوخی هاشون به هم میخوره.نویسنده داره خاطره تعریف میکنه شخصیت گند خودش از حرفا و فکراش معلومه.
غلط های املایی هم که دیگه غوغا میکنه.

خوب همیشه دیکته ننوشته بیست هست
شما دیکته بنویس ببینیم چند میشی ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد