خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ادبیات بنی هندل - قسمت سوم

این هم ارسالی از دوست عزیزمون خواننده خاموش 


- خدایا محافظم باش که حسودان در کمینند
2- بنام عشق ، زیباترین خطای انسان 
3- مردی و مردانگی افسانه شد
4- فرقون کوچولوی من 
5- به جهنم که دوستم نداری 
6- برای زنده بودن دلیل آخرینم باش 
7- ما در پی روزی ، اجل در پی ما میتازد 
8- خلاف ارزش اشک مادر را ندارد 
9- سرسجاده ات دعایم کن ، مادر 
10-اگه دوستت داشت نمیرفت ، اونکه رفته 
  

یک تشکر ویژه

سلام دوستان 

همینجا خیلی صمیمانه از خوانندگانی که برام مطلب ارسال میکنن ( علی الخصوص خواننده خاموش ) تشکر میکنم و دوست دارم بقیه هم تو این حرکت اگر میتونن گام بردارن 

یا علی


قصه عشق گمشده - قسمت دوم

تو زمانی که قل اول در دستان لیلا بود ، یک مرتبه شروع به گریه کرد و لیلا هم بدون داشتن هیچ گونه تجربه ای فقط انگشتش رو با بطری آب خیس میکرد و میزاشت تو دهن بچه ، { به قول فیلم ساز ها یه فلش بک بریم } در همین لحظه قل دوم هم با اینکه بچه ساکتی به نظر میامد یکدفعه شروع به گریه سختی کرد ولی تکنسین آمبولانس تونسته بود با وسایل داخل آمبولانس یک شیشه آب قند درست کنه و بده به بچه و بعد بچه ساکت شد

لیلا : احمد این چرا اینطوری کرد؟ انگاری جنی شده باشه گریه کرد وحالا هم یه دفعه ساکت شد

احمد: من تخصص این چیزا رو ندارم بزار وقتی رسیدیدم اندیمشک از یه پزشک میپرسیم

بله دوستان میگن افراد دوقلو با هم ارتباط ذهنی برقرار میکنن و وقتی یکی از قل ها ناراحت و یا شاد بشه قل دوم هم همون حالت ها رو از طریق تله پاتی از قل اول دریافت میکنه و یا بالعکس

دیگه ماشین به اندیمشک رسید و دم در اولین بیمارستان توقف کردند

لیلا رو به دکتر کودکان: سلام خانم دکتر، من لیلا معتمدی دندانپزشک بیمارستان شرکت نفت آبادان هستم، توی راه بچه گریه میکرد لطفا چک کنید ببینید حالش چطوره و چرا گریه میکرده

خانم دکتر: بعد از اینکه پتو رو کنار زد گفت  این چیه؟ چرا بند ناف بچه هنوز بهش وصله چرا بچه خونیه؟

لیلا: خانم دکتر جریانش مفصل هست، شما لطفا اینجا هر کار اولیه که لازم هست انجام بدین و من هم هرچی باید تهیه کنم بهم بگین

خانم دکتر یک لیست تهیه کرد و داد دست لیلا تا بره اونا رو از داروخانه تهیه کنه، شیشه شیر، سرلاک، و .....

تا لیلا از اطاق بیرون رفت دکتر کشیک موضوع رو به نگهبانی و سرپرست بیمارستان خبر داد ولی انگار احمد خیلی خرش تو شرکت نفت میرفت که کسی باهاش کاری نداشت

خانم دکتر تمامی کارهای لازمه رو به پایان رسوند و بعد از معاینه بچه  متوجه شد که اون بچه سالم ترین بچه روی زمین هست و دلیل گریه های ممتد بچه رو گرسنگی اعلام کرد ، لیلا هم با تمامی وسایل برگشت و بدون هیچگونه مزاحمتی بچه رو برداشت و برد به طرف ماشین، از داخل شهر البسه و تمامی چیزهای دیگه رو هم تهیه کردن ، احمد ماشین رو به سمت بیمارستان برگردودند که لیلا گفت

لیلا: احمد؟ راه تهران که از اونوره

احمد: ببینم نکنه تو جدی جدی زده به سرت این بچه رو مال خود کنی؟

لیلا: احمد مهرش به دلم نشسته، انگار بچه خودمه

احمد: لیلا!!! احساساتی عمل نکن، من نمیدونم جواب همکارارئی که به هر مناسبتی میان خونم رو چی بدم

لیلا: احمد ؟ من که گفتم اون با من

احمد دوباره ماشین رو سر و ته کرد و گفت میبرمیش تهران ، میدیمش تحویل پرورشگاه

لیلا انگار نمیشنید گفت حالا تا تهران ، یه شیشه شیر خشک سرلاک درست کرد و داد به بچه و اون مثل اینکه ماههاست به خواب ناز رفته خوابید در همین زمان خواهر دوقلوی این بچه تو بیمارستان اهواز بهش رسیدگی شد و کارهای اولیه انجام شدو پلیس رو از ماجرا مطلع کردن که این بچه پدر و مادرش با این مشخصات از بین رفتند و حالا بیمارستان رو از تصمیمی که گرفته میشه مطلع کنن که بچه به شیر خوارگاه ببرن و یا فک و فامیلی پیدا بشه و بیاد بچه رو تحویل بگیره

علی و حلیمه و مادرش آدمایی بی کس بودن و هیچ رد و نشونی از فک و فامیل بچه ای که به اهواز منتقل کرده بودند نتونستن پیدا کنن و اون بچه به شیرخوارگاه منتقل شد و بعد از چند ماه یک زن و مرد عرب اهل آبادان به نامهای عبود و فاطمه اون بچه رو به فرزند خواندگی خودشون قبول کردند

عبود هم یکی از کارگران جزء پالایشگاه آبادان بودو در اون زمان مردی قوی هیکل با چهره سیاه و موهای فر ولی قلبی مهربون و سنش سی سال بودو تازه به عنوان کارگر پالایشگاه استخدام شده بود

عزیزان ، کسائی که اهل جنوب هستند دقیقا میدونند که کارگر پالایشگاه آبادان بودن یعنی چی ؟ یعنی خونه کارگری و خیلی مزایای دیگه تا زمان بازنشستگی و هر کسی این امکان رو نداشت و کسی که تونسته بود وارد خونه های کارگری بشه یعنی تا آخر خدمتش میتونه تو اون خونه بنشینه

عبود یکسالی از ازدواجش میگذشت و همسرش چون دختر شیخ یکی از طوایف عرب اونجا بود و بعد از گذشت یکسال نتونسته بود بچه دار بشه همیشه به عنوان یک دختر شوم ازش یاد میکردن در واقع باعث سرشکستگی پدر شیخش میشد و عبود به فاطمه قول داد که این وضع رو خاتمه خواهد داد و این بود که رفتن و از پرورشگاه اهواز اون دختر بچه رو تحویل گرفتن

 

ادبیات بنی هندل - قسمت دوم

1- نوش جان

2- نگووووووووووووووووووووو

3- رفیق بی کلک با جناق

4- به روی دریچه قلبم نوشتم ورود عشق ممنوع

 عشق آمد و گفت بیسواتم

5- وقتی رفتی نمیدونستم کی رفته 

 حالا که برگشتی میدونم کی برگشته

6- چشمان منتظر

7- بیمه ابوالفضل

8- بیمه دعای عمه

9 یادگار پدرم

10- فقط همین یه بار

قصه عشق گمشده - قسمت اول

سال 1349 اهواز اداره پست

تلفن زنگ زد ،

علی: بله ؟

اونور خط: کجائی ؟ وقتشه

علی: اومدم

علی منتظر تولد فرزندش بود، تارسید در خونه تاکسی رو نگه داشت و گفت

علی : کا دمت گرم  همین جا بمون ، زنم وقتشه باید ببریمش بیمارستان

راننده: هستم کا

علی: حلیمه ، عزیزم بمیروم برات پاشو، په ننه کو؟

حلیمه: رفت سر کوچه تا باز زنگ بزنه به تو

علی: باتونم، پاشو حالا بریم یواش یواش

حلیمه: او بغچه رو وردار تا بریم، ننه رو هم سر لین سوارش میکنیم

علی وقتی با حلیمه سر خیابون یا همون لین خودشون رسیدن مادر علی رو هم دیدن که داره بدو بدو میاد به طرف خونه و سوارش کردن و رفتن بیمارستان،

دم در بیمارستان

نگهبان : کجا کا؟

راننده: ولک در رو وا کن زائو داریم

وقتی حلیمه رو به بخش زنان منتقل کردن دکتر بعد از معاینه گفت کار اینجا نیست، همین الان با آمبولانس منتقلش کنید تهران

علی: دکتر دستم به دامنت په من چه خاکی تو سرم کنم

دکتر فقط سریع برید، شایدم توی راه بچه به دنیا بیاد ، دکتر به راننده سفارش کرد تا اونجائی که میتونه سریع بره

علی همراه با مادرش و حلیمه سوار آمبولانس شدن و به طرف تهران حرکت کردند، صدای ناله های حلیمه داشت بلند تر میشد ، دیگه شبیه جیغ کشیدن بود تا ناله، راننده هم با دیدن این اوضاع پاشو بیشتر روی پدال فشار داد، ولی همونطوری که هیچکس از حتی یک ثانیه دیگه خودش و تقدیری که براش رقم خورده خبری نداره توی پیچ بعدی جاده اهواز اندیمشک آمبولانس شاخ به شاخ با یک کامیون تصادف میکنه ، چون راننده حواسش به صدای جیغ های ممتد حلیمه بود و در یک لحظه از جلو غافل شده بود

متاسفانه در اون تصادف همه کشته شدند الا بچه که تو شکم حلیمه بودند، چندین ماشن عبوری نگه داشته بودند تا اگر بتونن کاری انجام بدن ، ولی همه در دم جان به جانان تسلیم کرده بودن،

 احمد هم کارمند شرکت نفت آبادان که با همسرش به سمت تهران در حرکت بودند چند لحظه ای رو توقف کردند،

احمد: لیلا، توببین براشون کاری بکنی؟ کیفت و دارو هات همراهته

لیلا همسر احمد پزشک بیمارستان شرکت نفت آبادان بود و با اینکه چندین سال بود با احمد ازدواج کرده بود از نعمت داشتن بچه محروم بودن

لیلا : بزار ببینم ، نگه دار، پاشو که از ماشین زمین گذاشت صدای گریه یک بچه رو شنید سریع کیفش رو از عقب ماشین برداشت و به سمت آمبولانس رفت ، بچه بدنیا آمده بود و لیلا هم با توجه به اینکه دندانپزشک بود ولی انگاری بهش وحی میشد که  باید چه بکنه، سریع بند ناف رو برید و بچه رو لای یک پتو برداشت و به سمت ماشین حرکت کرد

لیلا: احمد سریع بریم طرف اولین بیمارستان سر راهمون

احمد هم یک ماشین آمریکائی شرکت نفت دستش بود و جاده رو درو کرد به سمت اندیمشک، تو همون نگاه اول لیلا به بچه فکری از سرش عبور کرد،

لیلا : احمد، یه چیزی میخوام بگم

احمد: میشنوم

لیلا: ما که بچه دار نمیشیم، پدر و مادر این بچه هم که از دنیا رفتن، احمد توروخدا بیا و این بچه رو برای خودمون برداریم،

احمد: ته دلش خیلی راضی به این کار نبود، ولی برای اینکه لیلا رو کمی خوشحال کرده باشه گفت حالا بزار تا بیمارستان برسیم، شاید این بچه کس و کاری داشته باشه، تو میدونی این کار جرمه؟

لیلا : احمد، من همیشه هرچی گفتی گفتم باشه، ولی این یک بار این خواهش من رو رد نکن

و سکوت در ماشین و نگاه لیلا به چشمهای دختر بچه به دنیا اومده

بچه دستش رو از لای پتو بیرون آورده بود و انگشت کوچیک لیلا رو گرفته بود،

لیلا : ببین احمد چه نازه، دست منو گرفته میگه منو با خودتون ببرین

احمد : لیلا تو میدونی اگر وقتی برگردیم همه میگن این بچه از کجا پیداش شده؟

لیلا : خوب به همه میگیم از تهران پرورشگاه گرفتیمش، بستن دهن مردم و همکارات با من، خواهش میکنم احمد

موقعی که لیلا و احمد تو راه اندیمشک داشتن راجع به برداشتن بچه با هم صحبت میکردن ، رانندگان عبوری که اونجا بودن به پلیس اطلاع داده بودن و پلیس با یک آمبولانس به سمت محل تصادف حرکت کرد، جنازه ها رو داشتن بر میداشتن دیدن صدای گریه بچه میاد، بله درست حدس زدید، حلیمه دوقلو حامله بوده و این قل دوم بعد از نیم ساعت دیگه بدنیا اومده بود و لیلا چون عجله داشت که بچه رو مال خود کنه و بدلیل اینکه پزشک زنان نبوده دیگه چک های بعدی رو انجام نداده بود، قل دوم رو مسئول آمبولانس برداشت و به طرف بیمارستان اهواز حرکت کرد.