خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

گله دارم - 16

آیا من

هر گز بوده ام

وجود داشته ام

یا خیا لی

بیش نبوده است.

انتخاب شما کدام است؟ - 2

ترجیح میدی یکی بهت بگه دوستت دارم یا اینکه بفهمی اون شخص ( یکی ) تو رو  دوست داره ؟


ترجیح میدی با چشمات ببینی  یا اینکه با قلبت ببینی؟ یا اصلا ترجیح میدی فقط ببیننت ؟ اگر ترجیح میدی ببیننت ، میخوای با چشم سر ببیننت یا با چشم دل ؟


برای رسیدن به اینها خودت چقدر سهم داشتی؟ از اونائی نیستی که میگن 50% درصد قضیه حله ؟


ادبیات بنی هندل - 10

در قمار زندگانی عاقبت ما باختیم


بسکه تکخال محبت بر زمین انداختیم



خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد


خواهان کسی باش که دنبال تو باشد



بنى هندل اعضاى یکدیگرند


ولى گاهگاهى به هم مى پرند



ادبیات بنی هندل - ۹

دل خوش از آنیم که به حج میرویم


غافل از آنیم که کج میرویم


در کعبه به دیدار خدا میرویم


او که همینجاست کجا میرویم ؟

یک جرعه مهربانی - قسمت دوازدهم - آخر

من: نمیدونم فریبا ، نمیدونم،

جریان ماری رو هم براش تعریف کردم

مربا: آها، پس اینجوریه، خوب میدونی داداشی ، تو ما بین دو تا حس قرار گرفتی، باید یکیشو کات کنی، وگرنه اوضاع زندگیت بد جور به هم میریزه ، نشه وقتی که نه راه پس داشته باشی و نه راه پیش

من: فریبا، تو وقتی احتیاج به محبت داری، چیکار میکنی؟ اون رو گدائی که نمیکنی؟، پس چیکار میکنی؟

دیگه رسیده بودیم نزدیکای هزار چم جاده چالوس، تو یه رستوران نگه داشتیم که لب آب تخت گذاشته بودن،

مربا: اول بزار یه ناهار توپ بزنیم، بعدش کمی فکر کنم، جواب مناسب بدم

عسل: دائی کوبیده های اینجا حرف نداره

مربا: البته ماهی سفیدش هم معرکه هست

من: من هم انتخاب عسل رو میکنم

بعد از ناهار عسل یکی از سیگارهای من رو برداشت و رفت یه گوشه خلوت که مثلا بدور از چشم مادرش سیگارش رو کشیده باشه، فریبا رو کرد به من و گفت

مربا: علی جون من وقتی محبت نیاز دارم به اولین کسی که بهش دست دراز میکنم خودمه، اگر یاد گرفتم که به خودم محبت کنم، اونقت میتونم به بقیه هم محبت کنم، وقتی هم که کسر میاد، میرم سراغ دو تا با مرام که تا قیافمو میبینن، محبتشون رو حتی با دو تا جمله خشک و خالی هم شده ابراز میکنن، دلیلی نداره اونا با من هم دل باشن، فقط کافیه یه کم هم زبون باشن، وقتی آدم به هوش اومد ، اونوقت میفهمه باید چیکار کنه، یعنی زیاد هم دلش رو به هم زبونه خوش نکنه، فقط یه مسکن هست که یه دل دردی رو که اسمش رو تو میزاری محبت تسکین بده، اصلا بگو ببینم تعریف تو از محبت چیه؟ آیا نوازش کردنه؟ یعنی وقتی زمونه بهت فشار آورد یکی باشه که نازت کنه و یا بگه آخی بمیرم براش، یا یه لطفی رو در حق نداشته آدم بکنه؟ اگر لطفه ؟ که خوب محبت نیست لطف هست، اگر نوازش و اینجور چیزاست که بازم محبت نیست، کی میتونه یه تعریف درست از محبت داشته باشه؟

حالا بگو ببینم داداشی چی شده؟ تو میخوای زندگیت رو بکنی؟ پس اون طرف ماری رو میگم کجای قضیه هست؟ اگر میدونی کجا واستادی که دیگه احساس خائن بودنت غلطه، چون میدیدی داری کجا قدم میزاری و خونه دلت رو برای کی وا کردی؟ دنبال تائید میگردی؟

من: نه بخدا ، اصلا به دنبال تائید کارام نیستم

مربا: پس تمومش کن و یه طوری که به اون بابا هم بر نخوره برگرد به همون زندگی ساده خودت، بزار اون بابا هم شانسش رو با یکی دیگه امتحان کنه، به قول خودش نزار به دیوار بخوره، با تو بودن شاید به نظر هیچ باشه ولی برای اون حکم یه وسیله نقلیه رو داره که اون رو به طرف دیوار میبره، حالا دیگه بستگی داره به درجه و شدت با هم بودنتون داره که حکم دوچرخه یا موتور سیکلت رو برای خوردن به دیوار برای ماری داره، داداشی دوسش هم داری؟

من: فریبا تو که میدونی من اهل هرز رفتن نیستم

مربا: آره چون تو و یکی دیگه از بچه های روم کسانی بودید که هیچ وقت هیچ پیشنهاد بی شرمانه ای ندادید و یا از کسی راجع به شما دو تا چیزی نشنیدم، داداشی از من طلاق گرفته بشنو و برگرد خونت، داغونی ؟ خوب باش، برو تو خونت مثل برج زهر مار بشین ولی تو خونت باش، خونه جائی هست که هیچ جا نمونش یا مثلش گیرت نمیاد، ما که گشتیم نبود، نگرد نیست داداش

به نظر من به این میگن محبت که در حق خودت و خانوادت و اون دختر بیچاره میتونی بکنی

من: درست میگی ، باید یه تصمیم جدی بگیرم،

مربا: شاید این حرف من رو یه جور دیگه برداشت کنی ولی داداش هر وقت نیازمند محبت کسی شدی اول بیا سراغ آبجیت

عسل برگشت و اومد به سمت ما،

عسل : دائی قلیون میکشی ؟

من: دائی لیموش رو بگیر

بعد از قلیون کشی فریبا گفت

مربا: داداشی حیف که امکانش نیست وگرنه میومدم با آبجیم صحبت میکردم شاید اون هم آروم تر میشد و بعدش زندگی شیرین میشد، ولی تو با رفتنت به خونه شیرینش کن

من: حرف من اینه که چرا باید همیشه یه مترجم این وسط باشه؟

مربا: چون یکی که هم زبونت باشه رو انتخاب نکردی اون با تو هم دله

من: فریبا جون خیلی ازت ممنونم که داری آرومم میکنی

مربا: داداشی ما ها هممون تشنه یک جرعه محبتیم

عسل: مامان چیکاره هستیم ؟ میریم شمال یه برمیگردیم

مربا: دائیت تهران کار داره باید برگردیم ، علی جون این سوئیچ رو بگیر تو بشین پشت رل، تا من یه کم تا تهران این عسل رو نصیحتش کنم، تو بهش یه چیزی بگو

عسل : دائی ببینش!!!

زدم کنار جاده و عینکم رو برداشتم و زل زدم تو چشمای فریبا

مربا: چی شده علی؟

من: دارم به حرف عسل بانو گوش میدم و دارم میبینمت، پسر به حرف گوش کنی من دیده بودی دائی؟

عسل: دائی ؟!!! سرکاریم دیگه؟

من: دائی جون اونی سر کاره منم، چیه دائی بگو شاید من بتونم کمکی بکنم

عسل: دائی از بچه های روم ادی کینگ رو که میشناسی؟

من: آره دائی

عسل : یه چند وقته داره لاو میترکونه، تریپ لاو برداشته

من: اون تو این وسط چیکاره بیدی؟ یعنی تو هم اونو بله؟

عسل: دائی تنها هستم، چیکار کنم

من: به حرف اونی که تجربش بیشتر از توئه گوش کن یعنی مادرت، تو میدونی ادی کینگ متاهل هست؟

عسل: نه ، دائی بیخیال

فریبا: ببین، اینو که دیگه من نمیگم، به حرف دائیت گوش بده

عسل: آره دائی؟

من: دائی میتونی برای وقت گذرونی باهاش باشی، ولی حسابی روش باز نکن، اون میخواد از طریق تو ، توی شرکت مامانت راه پیدا کنه و بشه مامور خرید و بعدشم چه شود

مربا: خدا خیرت بده که اینا رو میدونی و به این بچه میگی، من که هر چی بهش میگم ، میخوره تو ذوق خانم

من: عسل خودش عاقل هست و میدونه چیکار داره میکنه، اگر هم ما رو دوست داشته باشه میفهمه که نه حسودی میکنیم و نه بدش رو میخوایم

عسل: دائی این سی دی رو بزار که رفتم واسه خودم تا تهران

تا تهران همه به متن آهنگ گوش دادیم و سکوت بود و دود سیگار، برگشتیم هتل و فریبا میخواست من رو تا یه جا برسونه که ازش تشکر کردم و از همون هتل یه ماشین گرفتم و رفتم طرف خونه، توی راه گوشیم زنگ خورد،

من: بله؟

مملی: کجائی تو پسر؟ چرا خونت نیستی؟

من:سلام،  تو راهم داداش بیست دقیقه دیگه خونه هستم، تو کجائی؟

مملی: تو خونه شما، منتظرت هستم بیا کارت دارم،

من: خیره مملی

مملی: شرکت کار جدید گرفته باید بند و بساط رو ببندی و بری بندر عباس

من: بزار بیام خونه با هم صحبت میکنیم،  فعلا

ترجیح دادم که مریم رو آماده شنیدن این موضوع کنم و زنگ زدم به مریم

من: سلام ماری

مریم: سلام علی! تو همیشه آدم رو سورپرایز میکنی، خیلی دلم میخواست باهات صحبت کنم ولی میگفتم من که نمیتونم تماس بگیرم، کاشکی میشد تماس بگیره

من: خوب الان تماس گرفتم، بگو

مریم: امروز تصمیم گرفتم که برم هند و ادامه تحصیل بدم، چند جا زنگ زدم و شرایط درس و ویزا رو پرسیدم، فردا صبح هم میخوام برم استعفام رو بدم، تو چی میگی؟

من: والا صلاح هر کس رو خودش بهتر میدونه، ولی خوب اون هم انتخابی هست و تازه میتونی تو زمانی که درس میخونی برای کانادا هم اقدام کنی شاید بتونی از اونجا یه کارائی بکنی

مریم: میدونی علی؟ از همین اخلاقت خوشم میاد که همیشه آدم رو تشویق میکنی، کلی اینور و اونور کردم ، تا بتونم تصمیم بگیرم

من: با خانوادت هم صحبت کردی؟

مریم: اونا رو قانع کردم

من: خودت رو هم تونستی قانع کنی؟ فکر زبان و مدتی که باید صرف یاد گرفتن زبان بکنی رو کردی؟ در وهله اول هم حدود شیش هفت تومن خرجته با کسی اونجا مشورت کردی؟

مریم: آره با یکی از دوستای نازی که تو پونا درس میخونه صحبت کردم و قرار شد خونه رو با هم شریکی بگیریم و ....

الو؟ صدامو داری علی؟

من: دارم گوش میدم

مریم: آهان ، چون دیدم صدائی ازت در نیومد

من: خوب  تو که همه چیز رو پرسیدی و امیدوارم که لا اقل اونجا بتونی گم گشدت رو پیدا کنی

مریم: علی به خاطر همین مدت کوتاه که ساپورت روحیم میکردی ازت ممنونم

من: من ممنونم، تو هم برای من وقت گذاشتی، ماری من دارم نزدیک خونه میشم و باید خداحافظی کنم

مریم: باشه، برو، وقتی برگشتی از مرخصی با هم دیگه صحبت میکنیم

من: مریم؟

مریم: جانم؟

من: فیلم از کرخه تا راین رو دیدی؟

مریم: آره ولی چه ربطی داره؟

من: اون تیکش رو یادت هست که طرف تو سفارت یه سیلی به گوش رفیقش میزنه و میگه شاید هم دیگه رو ندیدیم؟

مریم: آهان آره

من: من از شرکت سیلی رو خوردم و دارم منتقل میشم بندر عباس و شاید نتونم تو رو به این زودی ها ببینم،

مریم: علی؟ یعنی من باز خوردم به دیوار؟

من: خیلی متاسفم، ولی باور کن من خودم تو این مورد هیچ گونه دخل و تصرفی نداشتم و الان داداشم بهم این خبر رو داد

مریم: نمیخوام!!! تازه داشتم یه چیزائی میفهمیدم، چرا آخه؟

من: قرار نیست که ارتباط ما قطع بشه، فقط من دیگه شاید اونجا بر نگردم، ولی اینو بهت قول میدم زود به زود بهت زنگ میزنم

مریم: اصلا نمیتونم صحبت کنم، تو هم نزدیک شدی به خونه دیگه برو ،

صدای بغض آلود و گریه های یواشکی،

من: ماری صبر کن،

مریم: من فردا که استعفا بدم هفته آینده تهرانم، اگر بودی میخوام ببینمت و یه امانتی بهت بدم

من: امانتی؟

مریم: دل نوشته های خودم تو این مدت بوده که با تو بدم، هر وقت میخونمش برام تازه هست

من: بسیار خوب، من دیگه باید برم، خداحافظ، باهات تماس میگیرم

مریم: با گریه گفت ، همیشه خیلی زود دیر میشه ، خدا حافظ

کرایه تاکسی رو حساب کردم و زنگ در خونه رو زدم، رفتم بالا

من: سلام، ببخشید مملی جون که دیر شد

مملی: سلام و ... تو کجائی؟

من: همین نزدیکی ها ، سلام زن داداش، خوبی؟ خوش اومدی

مملی: فردا صبح باید دفتر باشی، مناقصه بندر عباس رو برنده شدیم و تو و یکی دو نفر دیگه کاندید شدید به عنوان خط شکن برید کارگاه

من: پس کارهای قبلیم؟

مملی: ایناشو دیگه فردا خودت با مهندس ( مدیر عامل ) صحبت کن ، قرار یه جلسه با کارفرما دارن که ایتالیائی هستن و طبق معمول زبون نفهم، مهندس تورو خواسته تا هم مترجم باشی و هم برنامه ریز پروژه

من: چرا به گوشی خودم زنگ نزد

مملی: من نمیدونم این گوشی تو همراهه یا چیز دیگه ، یا در دسترس نیستی یا خاموشه

آنا: ایشون یه کد میزنه و از دسترس خارج میشه چون خسته هستن نمیخوان کسی مزاحمشون بشه

مملی: آنا جون تو نگران نباش فردا تقاس همه این کاراشو پس میده، من میدونم فردا چه خبره و این مرخصی رو از دماغش در میارن

من: قبلش لطف یاران شامل حال بنده شده

مملی: گلگی و دعواهاتون رو بزارید برای وقتی خودتون تنها شدید،  ما دیگه ، خداحافظ

من: مملی بمون برای شام، زن داداش شما یه چیزی بگین

زن داداش: داداشت رو که میشناسی، حرف مرد یکیه

من: والا ما هم میخوایم حرف آخر رو بزنیم ولی ...

مملی: منظورت چشم هست دیگه نه؟

من: چشم، خداحافظ

اونا رفتن و من آنا تنها موندیم و اون رفت تو اطاق خودش و من هم رفتم تو غار تنهائی خودم، نیم ساعت بعدش بچه ها اومدن و صر و صدا و شلوغ بازی که شام نداریم ، به افتخار ورود بابا امشب شام اوین درکه،

نمیخواستم دل بچه ها شکسته بشه و با لبخند رضایت خودمو اعلام کردم، آنا هم ناز میکرد برای اومدن، سالار به هر ترفندی بود مادرش رو راضی کرد که لا اقل همراهی کنه، شب دیر وقت به خونه برگشتیم و نگران فردا و فردا های دگر

منتقل شدن من به بندر عباس بعد از جلسه کذائی حتمی شد و من به خاطر اینکه بتونم هفته آینده مریم رو توی تهران ببینم خواستم چند روزی رو به من مرخصی بدن، به هر بد بختی بود مرخصی رو گرفتم و روز موعود برای دیدار من و مریم رسید، قراری تو یکی از کوچه های ونک گذاشتیم و ...

من: سلام، خیلی خوشحالم که میبینمت

مریم: ولی من خیلی ناراحت هستم چون برای یه مدت طولانی از دیدن هم دیگه بی نصیب میمونیم

من: ماری بزار همینجور که هست بمونه، مگه قراره ارتباطمون هم قطع بشه؟ این همه وسیله برای با خبر شدن از احوال هم دیگه و اینترنت و هزار جور کوفت و زهر مار دیگه هست

مریم: ولی علی قبول کن سخته

من: این تنها باری بوده که تو یک جدائی موقتی هیچ کدوم از ماها نقشی نداشتیم

مریم: درسته، کمی اشک و هق هق

من هم با گریه کردن مریم اشکام سرازیر شد ، مریم وقتی اشکای من رو دید بد تر شد

مریم: پسر تو اینقدر احساس داری و ما رو بی خبر گذاشته بودی؟

من: مگه من از سنگ ساخته شدم؟ چی فکر کردی در مورد من؟

مریم: بخدا به جز خوبی هیچ ، فقط نمیدونستم که اینقدر احساساتی باشی

من: همین احساساتم هست که آزارام میده، میگم کاشکی یه آدم بی رگ بودم

مریم: علی ؟!! این دست نوشته های من به همراه یک نامه هست که برات نوشتم، تو درست میگفتی ، ما به هم دیگه تعلق نداشتیم، این نامه رو هر وقت که بخونی تازه هست، من دیگه باید برم، موندن برام سخت تر میشه

من: این آدرس میل باکس من هست، داشته باشش، برام از خودت و وضعیتت بنویس

مریم: علی به خاطر همه چیز ممنونم، صورتم رو بوسید و در حالی که داشت اشکهاش  و اشکهام رو پاک میکرد از ماشین پیاده شد

از توی آیینه رفتنش رو تماشا میکردم،

خیلی داغون بودم، نمیدونستم با اون چشمای قرمز چطور باید برگردم دفتر کارم، به هر تقدیر هر چه زود تر حقیقت رو قبول میکردم راحت تر بودم، ماری رفت هند و اونجا توسط یکی از دوستای خواهرش و یکی از دوستای من ساپورت شد و موفق شد دکترای خودش رو تو رشته آی تی بیزنس بگیره، این جریان حدود سه سال به درازا کشید شش ماه آخر رو  تقریبا از هم بی اطلاع بودیم تا اینکه یک روز ....

صدای زنگ موبایل، نگاه کردم خودش بود، نمیدونستم چیکار داشت، بعد از سه سال چه کاری میتونست داشته باشه، دو دل مونده بودم جواب بدم یا نه؟ تو همین فاصله کم هزار جور فکر از سرم رد شد، یعنی چیکار میتونست داشته باشه؟

من: بفرمائید

ماری: سلام علی، خوبی؟

من: خودم رو زدم به اون راه که این شماره برام نا آشناست، شما ؟

ماری: خیلی بی معرفتی!!! یعنی به این زودی شماره من رو از تو گوشیت پاک کردی؟

من: ببخشید به جا نمیارم ، ولی صداتون....، میشه کمکم کنید

ماری: شروع کرد به خوندن، من از اون شبهای مهتابی میخوام، من از اون وقتهای بی تابی میخوام

من: مااااااااااااااااااااااااااری،

ماری: سلام

من: سلام دختر، اصلا فکرشم نمیکردم یه روز که به یکی مثل تو خیلی احتیاج دارم زنگ بزنی

ماری: من هم به تو احتیاج دارم ولی ایندفعه جنسش فرق میکنه، میتونی تو پیدا کردن یه شغل مناسب کمکم کنی؟

من: بله خانم دکتر، چرا که نه

ماری به یکی از شرکتهای دوستان معرفی شد و از طریق همون شرکت شد نماینده اونها در بازار بورس دبی، گاهی از طریق میل و تلفن با هم در تماسیم، ولی اینبار واقعا به شکل دو تا دوست به دور از در نظر گرفتن جنسیت.

الان نامه و دست نوشته های ماری که به صورت اسکن شده جلوی چشمم هست و یاد و خاطره اون عزیز و زمانهائی که جفتمون تشنه یک جرعه مهربانی بودیم رو به یاد میارم

یادش همیشه گرامی

پایان