خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت هفتم

وقتی داشتم تو محوطه میگشتم ، رفتم طرف محلی که مملی داشت نصب یه دستگاه بزرگ رو انجام میداد و ایستادم که چند تا عکس بگیرم و چاشنی گزارش کنم، هاشم با دیدن من به طرفم اومد و گفت

هاشم: بابا این مریم داره دق میکنه، چرا گو شیتو خاموش کردی

من: کار دارم هاشم، باید گزارشم رو تموم کنم

دیگه نفهمیدم کی هوا تاریک شد، صدای زنگ تلفنم بلند شد،

من: الو سلام

مریم: سلام، از من دلگیری؟

من: برای چی؟

مریم: چرا گوشیت خاموشه؟

من: ماری جان یه عالمه کار داشتم و نمیخواستم جلوی یکی از بچه ها که از تهران دائم تو دفترم نشسته بود سوتی داده باشم و باید یه گزارش برای معاون وزیر درست میکردم، حتما از سایت شما هم بازدید داره

مریم: آره میدونم،  خوب حالا سرت خلوته؟

من: جونم بگو، من در خدمتم

مریم: امشب باید ببینمت و راجع به یه سری چیزا باهات صحبت کنم، میتونی؟

من: ماری جان بزار شب که شد با هم صحبت میکنیم اوکی؟

مریم: باشه، برو مراقب خودتم باش، خداحافظ

من: خدانگهدار

هوا دیگه داشت تاریک میشد و کار نصب مملی تموم شد و بقیه کار رو واگذار کرد به پرسنلش و اومد طرف من و گفت

مملی: علی آقا ؟ قهوه تلخت براهه؟

من: برای داداش گلم همیشه براهه، بریم طرف دفتر، امروز هم کیک صبحانه برام از تهران رسیده، تر و تازه، حتما گرسنه هستی

مملی: اوف چه جورم ، بریم  آقا ، علی ؟ نمیخوای چیزی بگی؟

من: مملی ، گفتنش مشکلی رو حل نمیکنه

مملی: من تو این موندم شماها یعنی همدیگه رو تو اون دوره قبل ازدواجتون که با هم دوست بودین مگه نشناختین؟

من: نه

مملی: چرا؟

من: چون جفتمون به هم دروغ میگفتیم، اگر از یه چیزی بدمون میومد میگفتیم خوشمون میاد و یا اگر ناراحت میشدیم به روی مبارک هم نمیاوردیم، مملی ما برای بدست آوردن همدیگه هزار جون چاخان برا هم سر هم کردیم، گاهی میشه میگم کاشکی میزاشتم این اتفاق به صورت سنتی می افتاد، یه پرده حجب و حیائی بینمون بود و همون رو تا آخر حفظ میکردیم، ولی حساب اینطوری هست که خودم کردم که لعنت بر خودم باد

مملی: خدا صبرت بده

من: مملی گاهی به دعا هم شک میکنم ، ولی تو برام سر نمازت دعا کن

رفتیم دفتر و دو تا قهوه تلخ درست کردم و بعد از قهوه

مملی: علی تو حق داری از زندگی لذت ببری، منتها داری راه رو اشتباه میری، لذت رو با عشرت اشتباه گرفتی، خیلی از راه رو اشتباه رفتی، دیدی آدم یه جاده رو اشتباه میره؟ با اینکه میدونه راه اشتباه هست ولی باز به خودش میگه بزار یه کم دیگه برم ببینم به یه جای آشنا میرسم؟ برگرد، خیلی سخته ولی برگرد، ارزشش رو داره، شماها چندین سال تخریب کردین، مسلمه که با یکی دو سال این تخریب ها درست نمیشه، ولی عوضش تو اون سن پیری لا اقل هم دیگه رو پیدا میکنید

من: اون موقع دیگه کسی تحویلمون نمیگیره، از روی اجبار هم دیگه رو خواهیم داشت، اون هم برای یه مدت کوتاه

مملی: دیدی کسی که سیگاری میزنه، تو عالم نشئگیش وقتی سکس داره براش طولانی به نظر میاد؟ شما هم تو سن پیریتون ممکنه یه مدت کوتاهی برای هم باشید ولی اونقدر لذیذ هست که براتون طولانی به نظر میاد، مراقب روحت باش، چرا نماز نمیخونی؟

من: تو دلم میخونم

مملی: خجالت میکشی که بگن ای بابا این بابا امله؟ لازم نیست دولا راست بشی، بشین شب با خدای خودت خلوت کن و خواسته هات رو ازش بخواه، بدون که اگر به خواستت جواب نداد حکمتی توش هست و اگر هم دادش که نعمته، آدم وقتی یه کم سنش میره بالا تر به دنبال چیزای پایدار تر میگرده، دیگه چیزای موقتی بهش حال نمیده، تنها عشقی که میتونه پایدار باشه عشقه به خداست ، چون همیشه تازه هست، همیشه،  خوب دیگه موعظه خونی بسه، بریم پی کار و زندگیمون،

بلند شد و روم رو بوسید و بغلم کرد، بغل کردنی که مدتها بود لازمش داشتم، یه جای امن، یه پناهگاه، تازه فهمیدم وقتی ماری میگفت وقتی دستم تو دستت هست انگار یه امنیت دارم یعنی چی

شب شد و برگشتیم خوابگاه، چشمام حسابی قرمز شده بود از بی خوابی، ولی خوابم نمی اومد، رفتم دوش بگیرم ولی ترجیح دادم آخر همه برم حمام، اون روز خیلی شرجی بود و طفلی بچه های خوابگاه اکثرا لباس کارشون از شرجی هوا خیس بود، بعد از دوش گرفتن رفتم تو تختم و دراز کشیدم ، یک دفعه از بوی تریاک شاپور بیدار شدم

شاپور: پاشو، پاشو که امشب کار داریم

من: چی کار داریم؟

شاپور: جنس تموم شده باید بریم خرید

من: شاپور جون شرمنده من نمیتونم بیام ولی بیا این پول سهم من

شاپور: هان؟ بد جور مشکوک میزنی؟ هر شب بیرون و این حرفا

من: سرم رو کردم زیر پتو و گفتم دلت فحش خوار مادر میخواد ها

شاپور: حالا قهر نکن، پاشو یه آهنگ بزار دلم گرفت، اون لا مصب رو که من بلد نیستم روشنش کنم چه برسه به آهنگ گذاشتن { لپ تاپ }

من: بده بیاد بابا

بعد از مصرف به شاپور گفتم ،

من: خوبه دیگه ، جفتمون اول تفریحی و الان هم بعد از این چند ماهه داریم یومیه مصرف میکنیم، اعتیادمون رو داریم کادو میبریم خونه

شاپور: خانوادت مگه نمیدونن این گه رو میخوری

من: چرا میدونن، ولی نمیدونن هر روز دارم گه میخورم

شاپور: میخوای چیکار کنیم ؟

من: هیچ چی الان به ذهنم نمیرسه شاپور، فقط فراموشی میخوام

شاپور: ببین آقا، این موضوع بازی بازی کردن نداره، یا باید همیشه باشی یا نباشی، شل کن سفت کنش بدتر صورتت رو به هم میریزه

من: ااااا پس یعنی تا آخر عمرمون باید این گه رو بخوریم، بعدش اگر یه مسافرتی چیزی رفتیم و هیچ چی گیرمون نیومد تقاس پس بدیم و دردش رو بکشیم دیگه

شاپور: پسر اینو گفتی، مادرم که از مکه داشت بر میگشت ، رفته بودم ولایت براش چراغونی کنم و پیشواز، جلوی فک و فامیل هم نمیشد رو کنم، پدرم در اومد، مجبور شدم برم یه جائی که عمرا اون ورا پیدام نمیشد، یه جنس که معلوم بود کلی قاطی داره گرفتم و جا نداشتم ، خوردمش، معده دردی اومد سراغم که شیشصد تا پشتک میزدم

من: راستش من هم از همین میترسم

صدای زنگ موبایل،

من: جانم؟ سلام

مریم: سلام ای کیو سان

من: کجائی؟

مریم: جلوی در خوابگاه

من: اجازه بده لباس بپوشم میام

مریم: علی لختش قشنگه، علی لختش قشنگه

من: شیطون نشو، ااااا

لباس پوشیدم و رفتم دم در و در ماشین ماری باز کردم، تنها اومده بود

من: سلام

مریم: سلام ای کیو سان

من: هنوز که کچل نکردم

مریم: علی جان مزاحمت شدم ، سیستم خونه بهم ریخته ، مامان هم تقریبا هر شب با نازی ویدئو چت میکرد، بچه داداشم زده سیستم رو ...

من: بسیار خوب ، بزار برم خونه وسایل رو بردارم بریم

مریم: منتظرم

رفتم تو خوابگاه

من: شاپور جان شرمنده عیشت رو خراب میکنم، باید لپ تاپ رو ببرم سیستم یکی رو درست کنم

شاپور: ما رو که خراب کردی، برو یکی رو درست بکن

من: ای کو....

شاپور ذاتا بچه فضولی بود و موقع رفتن اومد دم در تا ببینه من با کی میرم و مریم رو معرفی کردم و گفتم همکارم شاپور، دوست خانوادگی ما مریم

مریم از ماشین پیاده شد و سلامی داد و شاپور هم یکی از اون نگاههای معنی دار به من کرد و خداحافظی و حرکت به سمت خونه مریم اینا

مریم: چطوری علی؟

من: راستش رو بگم؟

مریم: دروغش رو نگو

من: داغونم ماری، نمیدونم از پی این دوستی باید دنبال چی بگردم؟ حرفائی به من میزنی که تو تمام مدت ازدواجم با همسرم تا حالا بهم نزده، یعنی ازم دریغشون کرده، میفهمی؟ همین که میگی دلم برات تنگ میشه رو تا حالا از زبون زنم نشنیدم،

مریم: شاید هم دلش تنگ میشه ولی عنوان نمیکنه

من: آخه همونطور که اون نیاز به خیلی چیزا داره، من هم نیاز به این دارم احساسش رو به من بگه، چرا از هم باید قایم کنیم، دوست دارم بشنوم که قلبی داره برای من میتپه، گاهی میشه که آدم با اینکه میدونه یه سری چیزا وجود دارن ولی لمسشون کنه، یا ببینه اون چیز رو،

مریم: آخ که زدی به هدف

من: تو دو راهی موندم، نمیدونم اصلا ادامه این رفت و آمد ها ، ادامه این حرفا صحیح هست یا نه، گاهی به خودم میگم کاشکی یه آدم هرزه گرد بودم بدون هیچ وجدانی، شاید اونطوری راحت تر بودم،

مریم: نگو علی این حرف رو، دلم میگیره

من: اصلا ولش کن، بیخیال، میسپرم به خدا، بالاخره یه اتفاقی میفته دیگه، بگو ببینم سیستمتون چی هست و چش شده

مریم: من که بوقم تو کامپیوتر، خودت نگاش کن

من: پس چطوری مسنجرت رو باز میکنی و وب کم به هم میدید

مریم: گفتم بوقم، ولی دیگه نه در اون حد

خندیدیم و رسیدیم دم خونه مریم

ماشین رو پارک کرد و رفتیم تو،

مادر مریم: سلام علی جان، خدا خیرت بده، من الان سه شبه که مریم میگم به علی بگو بیاد اینو درست کنه میگه روم نمیشه

من: سلام، شما که خودتون شماره من رو داشتید، خودتون زنگ میزدین خدمت میرسیدم

پدر مریم هم اومد و یه سلام و علیکی کردیم و رفت مجدد به کار خودش رسیدگی کنه، بعد از نیم ساعت ور رفتن با دستگاه بالاخره درست شد و مادر و دختر تونستن با خواهرشون ویدئو چت کنن و مادر مریم بسیار تشکر کرد، میخواست شام نگهم داره که عنوان کردم اگر اجازه بدین تو یه فرصت دیگه

مریم: صبر کن تا برسونمت

من: نه، لطفا زنگ بزن آژانس

مریم: با اخم، علی؟ خوب آخه؟...

من: آخه نداره، خواهش میکنم

مریم: باهام اومد تو حیاط و از تو حیاط به مادرش گفت مامان زنگ بزن یه ماشین بیاد، علی فردا شب چه ساعتی پرواز داری؟

من: ساعت 9

مریم: اجازه بده من بیام برسونمت فرودگاه

من: باشه خداحافظ

مریم: علی جان خیلی لطف کردی، جبران کنیم

من: تو قبلا جبران کردی، تنهائی من رو تو این شهر غریب ازم گرفتی و ...

مریم: و چی؟

من: بماند

مریم: نه باید بگی

من: یعنی تو با این همه هوشت نتونستی از چشمام بخونی؟

مریم: همونطور که گفتی گاهی نیاز داریم بشنویم

من: عشق رو دوباره توم زنده کردی

مریم: یه لبخند زد و نیگاهم کرد

من: ولی من هیچ امیدی ندارم، این یک امید واهی هست که دارم به خودم میدم، همونطور که گفتم ما متعلق به هم نیستیم

مریم: انگشتش رو روی لبام گذاشت و گفت علی ادامش نده،  تا همینجا کافیه

تاکسی رسید و ما از هم خداحافظی کردیم و رفتم خوابگاه

گله دارم - 14

خــــدایــا دلــــــم را

 

     که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت..

 

    اگر چه شــــــکســــــته!!!

 

          شبــــی می فرســــتم بــرایــت...!!!

یک جرعه مهربانی - قسمت ششم

من: جانم؟

مریم: میشنوی صداشو؟

من: بله در خدمت دوست عزیز هاشم خان داریم از سمفونی بارون لذت میبریم

مریم: صدای دیگه ای توش نیست؟

من: بزار ببینم ؟ چرا یه صدا های دیگه ای هم هست، من میخوام یه دسته گل به آب بدم

مریم: صدای قلب من چی؟

من: ماری قرار نبود حرفی از وابستگی باشه ، خواهش میکنم،  رفتم تو حیاط زیر ایوان، من از عصر تا حالا احساس یه آدم خائن رو دارم، میدونم که کاری نکردیم، ولی خودم هم دارم وابسته میشم، این دوستی داره دیوونم میکنه، همیشه آرزوم بود یکی اینجوری درکم بکنه، حالا هم که پیدا شده من تعهد دیگه ای دارم، ماری خواهش میکنم عزیزم، نه خودت رو اذیت نه من رو ، بزار تمومش کنیم

مریم: من تازه تورو پیدا کردم، ولت کنم؟ تو که بی معرفت نبودی علی

من: خواهش میکنم، اذیتم نکن

مریم: میخوای قطع کنم؟

من: نه، ولی خواهش میکنم چیزی نگو که من از عهدش بر نیام بزار در همین حد بمونه، تمنا میکنم، امشب وقتی داشتم با دوچرخه میامدم خونه هاشم نزدیک بود دو بار ماشین بهم بزنه، اصلا حواسم پرت بود، همش چهره توموقع  خوندن اون شعر لعنتی تو ذهنم بود

مریم: باشه، پس امشب میرم به یاد تو همون آهنگ رو گوش میدم

من: اون آهنگ نه، برو تو فولدر انگلیش و آهنگای توماس کوهن رو گوش کن، نمیخوام تو هم اذیت بشی

مریم : من که زبانم به اندازه تو خوب نیست

من: آروم میخونه و شمرده، حتما میفهمی، من برم ماری؟ دارم خیس میشم

مریم: وای بمیرم من ، برو، برو که سرما نخوری

من: خدا نکنه، خدا حافظ دوست من

مریم: علی؟

من: جانم؟

مریم: دوستت دارم، خداحافظ

من دیگه جوابی ندادم و زیر بارون گوشی تو دستم ماتم برد، چند لحظه ای ایستادم و صدای هاشم من رو به خودم آورد

هاشم: آهای کجائی؟ چی گفت که اینجوری ماتت برده، خیس شدی بابا، بیا تو

 من : اومدم اینجا که به درد دل تو گوش کنم مثل اینکه خودم بیشتر محتاجم تا یکی درد خودم رو گوش کنه

هاشم: من داداش گوشم همیشه مال تو هست

من: هاشم احساس یه آدم خائن رو دارم، حس میکنم دارم به زندگیم خیانت میکنم، من به دنبال یه دوست میگشتم، بدور از احساس جنسی و عشقی ولی حس میکنم بودن با  ماری داره اذیتم میکنه، میدونم که رو زندگیم هم اثر خودش رو میزاره، تو برخوردم با زنم ، بچم،

هاشم: علی تو حق داری از یه دوستی پاک بهره مند باشی، دلیلی هم نداره که بخوای جای دیگه ای عنوانش کنی

من: توجیه خوبیه

هاشم: ول کن اینا رو بیا لباست رو بزار اینجا تاخشک بشه یه کم هم بریم تو نت ببینیم تو چت روم ها چه خبره

من: عین مرده متحرک ، باشه

سیم تلفن رو وصل کردیم و دو تا لپ تاپ هامون رو شبکه کردیم و رفتیم تو نت، اون زمان یادمه رومی به نام 30+ بود و همه اونائی که سنشون از 30 سال به بالا بود و بچه های تهران بودن میامدن اونجا، پاتوق هممون هم کافی شاپ آئینه ونک بود و معمولا ماهی یکی دو بار همدیگه اونجا میدیدم، همه تیپ آدمی توشون پیدا میشد، عوضی، خوب، سالم، ناسالم، هر کس بنا به سلیقه خودش با یکی بر میخورد دیگه

تا رفتم تو روم ، همگی ببببببببببببببببه ببین کی اینجاست، خوش اومدی Don_

من: سلام دوستان

بچه ها: WB Don_ یا بهتره بگم Welcom Back Don_Corleone

هاشم رو دستش رو بند کردم با یکی از دخترای رووم چت کنه و خودم نوشتمBBL یا Be Back Later

هاشم وب کمش رو روشن کرده بود و تو حال خودش بود و داشت تکست های روم رو میخوند، رفتم برای خودم یه لیوان ویسکی ریختم و نشستم لب ایوون، نمیدونستم باید چه غلطی بکنم

هاشم از پشت پنجره زد به شیشه و گفت تنها تنها؟ صبر کن منم بیام به سلامتی هم بزنیم، با دست اشاره کردم بیا

بعد از اینکه پکمون خالی شد باز رفتیم تو من هم چند تا چک میل انجام دادم و برگشتم تو رووم و خدا حافظی کردم و رو کردم به هاشم

من: داداش ما دیگه بریم، الان یه پرونده به چه کلفتی برامون پیش مملی درست کردن

هاشم: علی فردا راجع به این خانم با هم صحبت میکنیم

من: هاشم جون من هیچ چی نمیخوام بشنوم، هر چی بین شماها گذشت بزار بگذره، حالشو ببر داداش، بای

هاشم: مراقب باش، زمین ها خیسه، ماشینها نمیتونن ترمز بگیرن ها

من: باشه ، ممنون و بای تا فردا

برگشتم تو خوابگاه، وقتی تو تختم دراز کشیده بودم بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد، پتو رو کشیدم رو صورتم که شاپور متوجه نشه، ولی اون جونور با کوچکترین صدا بیدار میشد،

شاپور: آه، چیه؟ چرا گریه میکنی؟

من: پاهام درد میکنه

شاپور: خب بلند شو یه کم تریاک بکش دردش ساکت شه

من: نه نمیخوام

شاپور: کو.... من که میدونم دلت درد میکنه، علی مواظب خودت باش، اشکالی نداره، خودتو خالی کن

من: شاپور، به گذشته‌ام که نگاه می‌کنم، می‌بینم انگار تمام این سال‌ها بیش‌تر شیفته‌گی کرده‌ام تا عاشقی. برای همینه که وقتی شیفته‌گیم که تمام می‌شه، تب و تاب‌اش که از سرم می‌پره، یک عاشقیِ لِنگ‌دراز می‌مونه روی دستم، که بلد نیستم با پاهایش چه‌کار کنم

شاپور : خب لنگش رو بده بالا

من: عنتر

شاپور: علی من مثل تو از این حرفای غلنبه بلد نیستم، ولی باید تصمیم بگیری یا اینوری یا اونوری، راه وسط نداره این قضیه ،وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد ، بیشتر تنهاست . چون نمی تونه به هیچ کس جز همان آدم بگوید که چه حسی داره ... و اگر آن آدم کسی باشه که تو را به سکوت تشویق می کند ، تنهایی تو کامل می شود .‏

من: سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و به شاپور خیره شدم و به حرفش فکر کردم، به سقف اطاق خیره موندم و نفهمیدم کی صبح شد

صبح با بی حوصلگی رفتم سوار سرویس شدم ، تا محل کارم چشمام رو روی هم گذاشتم ، رفتم تو دفتر خودم و در رو از تو قفل کردم، حال کار نداشتم، دیدیم در اطاقم سه ضربه خورد، علی؟ منم مملی

در رو باز کردم، جونم داداش

مملی : یه نیگاه بهم انداخت، حالت خوبه؟

من: جسمم آره، ولی روحم داغونه مملی، حال و حوصله بیان کردنش رو هم ندارم

مملی: خوب من اومدم گزارش کار دیروز بچه ها رو بدم بیا

من: من هم از همون پنجره اطاقم گزارش رو دادم به پرسنلم تا با جمع بندی کلی آمادش کنن، مملی قهوه میخوری؟

مملی: نه، امروز نصب دارم و باید الان برم دنبال جرثقیل و ابزار، بعد از اتمام کارم میام اون موقع یه قهوه تلخ با هم میزنیم، فعلا

من: یا حق

ترجیح دادم کمی موبایلم خاموش باشه، له له این رو میزدم که با ماری صحبت کنم و حس خودم رو بهش بگم، ولی نمیخواستم یه امیدواری کاذب برای اون و خودم درست کنم، نمیخواستم با گفتن یک دوستت دارم شبهه ای براش درست بشه، از طرفی حس یک خیانت داشت خفم میکرد، همش توجیه برای خودم میاوردم ، تو که کاری نکردی، به یک نفر کمک کردی که کمی آرامش بدست بیاره، ولی آیا این حرفا از نظر زنم قابل توجیه بود؟ آیا مقابله به مثلش برام قابل پذیرش بود؟ اگر نه پس چرا؟ چه دلیلی داشت که ادامه بدم؟ چرا نمیتونستم خواسته هام رو اون جائی که باید یعنی تو خونه خودم پیدا کنم، چرا همش جنگ ؟ سرم رو بین دو ستم گرفته بودم و به همین افکار مشغول بودم، صدای در زدن، در باز شد، اجازه هست؟

من: بفرمائید

مهران: سلااااااااااااااام بر پدر خوانده عزیز

من: سید کی اومدی از تهران

مهران: همین الان رسیدم

من: خبر نداشتم میخوای بیای

مهران: فردا قراره معاون وزیر بیاد، من هم اومدم تا با هم یه گزارش توپ تهیه کنیم و بدیم دست مدیر عامل

من : سید نخود آوردی ؟ مهمونا منتظرن

مهران: چند تا آلبوم قشنگ دانلود کردم ، بیا اینو بریز  هر جا خواستی ، تا من هم یه سر به مهندس بزنم

مهران مسئول روابط عمومی دفتر تهران بود، تو پروفایل یاهو اسم مستعارش رو سید زده بود و من هم به رسم بچه های جبهه و جنگ سید صداش میکردم، منظور از نخود هم آهنگ بود، وقتی تو جبهه طرف مهمات کم میاورد، پشت بیسیم میگفتن نخود بریزین، مهمونا هم همون دشمن بودند، اون روز رو شدیدا گرفتار تهیه گزارشات برای معاون وزیر شدیم و همیشه گزارشات ما رو نشون ما بقی پیمانکاران میداد و میگفت به این میگن گزارش، نمیخواستم وجهه ای که پیدا کرده بودم رو از دست بدم ، به خاطر همین همه حواسم رو منعطف این گزارش کردم، آخرای روز بود که منشی مدیر پروژه گفت شما رو پای بیسیم میخوان،

من: کی کار داره؟

منشی: از منزل تماس گرفتن و نگران هستن که چرا از صبح موبایلتون خاموشه

من: بسیار خوب ، بگو خودش تماس میگیره

با خونه تماس گرفتم،

من: الو سلام

آنا: سلام، چرا گوشیت خاموشه؟ نگران شدم

من: نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره، کارم زیاده باید زوم میکردم رو کارم، جانم چی کار داشتی؟

آنا: راستش با ماشین تصادف کردم و ماشین رو داغون کردم

من: فدای سرت

آنا: چی چی ؟ میگم داغون شده

من: فدای یه تار موت، خودت که سالمی؟

آنا: آره، فردا میای؟

من: آره میام، ولی هنوز ساعت پرواز مشخص نیست، شما منتظر من برای شام نباشین، نگران ماشینت هم نباش میام میدم درستش کنن

آنا: شام درست نمیکنم، منتظر میشیم تا بیای با هم بریم بیرون

من: بچه ها چطورن؟

آنا: خودت میدونی چقدر اذیت میکنن، اینا رو انداختی به جون منو خودت رفتی اونجا صفا میکنی

من: آنا؟ بازم ؟ مگه من عاشق آفتاب جنوب هستم که اومدم تو این گرما؟ مگه با هم صحبت نکردیم که این وضع رو تحمل کنیم برای اینکه زودتر صاحب خونه و زندگی بشیم؟ مگه من از شام گرم خونه بدم میاد که اومدم تو این بیابون و هزار جور چیز دیگه رو تحمل میکنم؟ ما با هم توافق کردیم، پس دیگه این غر زدن ها برای چیه؟

آنا: اگر به تو نگم پس به کی باید بگم

من: عزیزم ، خوشگلم، درد دلت رو بگو، کی میگه نگی؟، ولی غر زدن با درد دل کردن خیلی فرق داره

آنا: علی الان دعوامون میشه، مثل اینکه ما زبون مشترکی نداریم تا 5 دقیقه با هم حرف بزنیم، فردا منتظرم، ببین پدرام چی میگه،خدا حافظ

من: خدانگهدار

پدرام: سلام بابا

من: سلام خوشگلم، جون دلم بابائی؟

پدرام: بابا از فرودگاه یه سی دی بازی برام میخری؟

من: بابا جون فرودگاه نداره، ولی میام خونه با هم میریم بازار سی دی هر چی دلت خواست از اونجا برات میخرم ، باشه بابا؟

پدرام: باشه، خداحافظ

من: پدر سوخته اول یه بوس بده بابا

پدرام از پشت گوشی برام بوس فرستاد و خداحافظی کردیم

مهران: حال میکنی با این پسرت ها، دیدمش خیلی خوشگل و نازه، موهای بور و زبون باز عین باباشه

من: من با این موهای فرفریم کجاش عینه منه؟

مهران : زبون بازیش که به خودت رفته

من: اگر زبون باز بودم کارم پیش زنم گیر نمیکرد

مهران: داداش هممون پیش زنامون باید لنگ بندازیم ، باید حرف آخر رو تو بزنی، میدونی که چشششممم

من: آقا من خسته شدم میرم یه دوری تو سایت بزنم و برمیگردم، بیا این هم کلید دفتر که پشت در نمونی

مهران : برو داداش

گله دارم - 13

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

یک جرعه مهربانی - قسمت پنجم

من: نمیخوام که دیگه خودم رو گول بزنم، نمیخوام ماسک به صورتم بزنم، هر کس که من رو میخواد، باید من رو همونطوری که هستم بپذیره، در غیر اینصورت طرف مقابلم رو فریب دادم، به خاطر رسیدن به اهدافم اونقدر چاخان کنم که چی بشه؟ بعد اگر یکی با خودم همینجوری تا کنه و ببینم بازیم دادن چه حالی میشم؟ تازه وجدانم که عین چی بگم همیشه بالا سرمه چیکار کنم؟ وجدان درد خیلی درد بدی هست که فقط بعضی ها بهش دچار میشن و بعضی ها اصلا یه همچین دردی رو تا حالا تجربه نکردن و نخواهند کرد، چون اعتقادی نیست

مریم: میبینی علی؟ مگه اینطور صحبتها سازنده نیست؟ پس چرا ماها به خاطر اینکه جامعه اینطور نمیپسنده و همه فکرای ناجور میکنن باید خودمون رو از این آرامش محروم کنیم؟ باور کن علی دارم آروم میشم، حس میکنم یکی من رو میفهمه

من: مهم این نیست که من تورو بفهمم، مهم این هست که برای از بین بردن این چیزا چه قدمی میتونی برداری، جامعه رو که نمیتونی عوض کنی، بچه مایه دار هم که نیستی بگی مایه خرج میکنم میرم اونور و راحت به زندگی و عشقم میرسم، پس میمونه قبول حقایق جامعه و اگر زرنگ باشی موتور خاموش کار خودت رو بکنی ، نه ؟ نمیخوای خلاف جریان جامعه شنا کنی پس تو هم هم رنگ جماعت شو اونوقت میبینی که نه زیاد هم درد آور نیست، میشه اینطوری هم زندگی کرد، تو همه نعمتهائی که دور و برت هستن رو نمیبینی و از یه چیز کوچیک برای خودت کوهی ساختی و با همون نداشته هات روزات رو شب میکنی، من میگم کمی دل خودت رو به داشته هات خوش کن، زیبا هستی، درس خوندی، مامان به این باهالی داری،

مریم: به بابام میگم به مامانم میگی باحال ها

من: آره عزیزم کمی به داشته هات فکر کن، بشین یه کاغذ بزار جلوت، دو قسمتش کن، داشته هات و نداشته هات، ببین کفه ترازوی به کدوم ور خم شده، اونوقت بشین برای خواسته هات برنامه بریز و سعیت رو بکن تا بدست بیاریشون و تو همه این مراحل خدا رو فراموش نکن

مریم: علی 180 کیلومتر دور شدیم، موافقی برگردیم؟

من: من در خدمت تو هستم، فعلا که ما راننده شما هستیم، دستور بدید قربان

دور زدم و همون راهی رو که رفته بودیم برگشتیم، ولی موقع برگشتن یه سی دی که برای مریم زده بودم رو گذاشتم، آهنگهای لایت ایرانی و لاتین، یکیشون آهنگ سیب که توسط سیمین غانم بود رو خیلی پسندید و میگفت : من از آسمون آبی میخوام، من از اون شبهای مهتابی میخوام، من میخوام یه دسته گل به آب بدم، آرزو هام رو به یک حباب بدم، .

چند بار این آهنگ رو از اول گذاشت، و من بخاطر اینکه از اون حال بیارمش بیرون و مزاحی کرده باشیم میگفتم مواظب باش دسته گل زیاد به آب ندی (:

مریم : کی موقع مرخصیت هست؟

من: نزدیکه، هفته آینده

مریم: چه روزی؟

من: شنبه

مریم: یعنی دو روز دیگه؟

من: دقیقا

مریم: میشه من بیام خوابگاه دنبالت با هم بریم فرودگاه؟

من: نمیخوام مزاحمت باشم

مریم: مزاحم نیستی، من خودم میخوام بیام

من: باشه ، خوب دیگه رسیدیم به شهر،  اشکالی نداره باهات دم در خونتون بیام ؟ میخوام دختر مامانی رو دست مامانش بسپارم و برم

مریم: بهتره نری، چون این ساعت همه دم در هستن، بهش زنگ بزن

من: باشه ، الان کجا برم؟

مریم: برو طرف خوابگاه

من: پش بشین که رفتیم

وقتی رسیدم دم خوابگاه مریم گفت علی ممنونم از وقتی که میزاری، من دیگه بهت اعتماد کردم، هیچ حرف بی ربطی و یا حرفی که من رو ناراحت کنه و یا چیزی که باعث بشه من حس کنم تو منظور دیگه ای داری رد و بدل نشد، به همین خاطر ازت میخوام اجازه بدی به عنوان یک دوست روت حساب کنم

من: باشه عزیز، فقط یه خواهش

مریم: جونم، بگو

من: وقتی تهران هستم با موبایلم تماس نگیر، میخوام که هوامو داشته باشی

مریم: علی جون من که بچه نیستم، میفهمم، از همین الان دلم برات تنگ میشه، ولی نمیخوام زندگی تو رو خراب کنم، مطمعن باش

با هم دست دادیم و من زنگ در خوابگاه رو زدم و رفتم تو

شاپور: خوش گذشت؟

من: جای دوستان خالی

شاپور: دنیا به آخر میرسید من رو هم میبردی؟ حوصلم سر رفت از بس در و دیوار دیدم

من: شاپور جون جمع خانوادگی بود، مطمعن باش اگر امکانش بود تو اولین کسی بودی که بهت میگفتم بیا

شاپور: خودتو ساختی یا نه؟

من: دیدی که بعد از حمام یه شام نصفه نیمه خوردم و بلند شدم رفتم، بچه ها کجا هستن؟

شاپور: اونا رفتن لب دریاچه

من: پس بنواز آقا که دلم بد جور گرفته

نشستیم و با شاپور هم مشغول شدیم و بعد از نیم ساعت گفتم

من: حالا که میزون شدیم پاشو بریم یه قدمی بزنیم

شاپور: کی حالشو داره تو این شرجی بریم ، با ماشین اگر میای بریم

من: پاشو بریم سینما

شاپور : نچ ، سینما کیلو چنده، همینجا بشین برا هم ورراجی کنیم، امروز تو کارگاه فلانی ....

من: شاپور چرا فکر میکنی اخبار کارگاه برای من جذابه؟ بابا ول کن، شب تو خوابگاه حرف کارگاه، صبح تو کارگاه حرف خوابگاه، بیا بیرون از این مود

بزار دو تا آهنگ برات بزارم تا از این حالت بیرون بیای، سیاهه کچل ،

شاپور : ای کو....

یه آهنگ بابا کرم براش گذاشتم و خودم هم براش شروع کردم به رقصیدن، اون هم بلند بلند دست میزد، ساقی امشب مثل هر شب اختیارم دستته....

صدای تلفن: بله؟ سلام داداش، چاکرم، والا چی بگم؟ الان اینجا یه یتیم دارم که دارم براش میرقصم ، تو پاشو بیا اینجا

شاپور: کیه؟

من: هاشم

اوکی بزار ببینم چی میشه، فعلا

شاپور: نیومده داری در میری؟

من: داداش تو اول پول این رقص باحاله منو حساب کن

شاپور: پول ضد حال رو کی حساب میکنه؟

من: هاشم، فردا تو کارگاه پولشو ازش بگیر

روی شاپور رو بوسیدم و گفتم بابت عصر ازت معذرت میخوام، بابات الان هم کو... لقت

شاپور: جون به جونت کنن بچه پر رو هستی، برو خوش باشی

من: شاپور خداوکیلی خبری نیست، بچه دلش گرفته میخواد کمی درد دل کنه همین،  خدایا پس به درد دل من کی گوش میده؟ باز لباس پوشیدم و این سری با دوچرخه روونه خونه هاشم شدم، توی راه اصلا نمیتونستم حواسم رو جمع کنم همش بی اختیار چهره اون جلوی چشمم میومد و در یک آن به خودم نهیب میزدم، عنتر، تو زن داری و بچه، بی خود حساب وا نکن روش، اصلا بهتره تا زیاد بد تر نشده کات کنی

رسیدم دم خونه هاشم اینا و زنگ در رو زدم

هاشم: سلام جوون، شام خوردی یا نه؟

من: شام خوابگاه رو کوفت کردم

هاشم: یعنی با من یه لقمه هم نمیزنی

من: آخه من اگر یه لقمه با تو بزنم شامت رو تموم میکنم و خودت گرسنه میمونی ها؟

هاشم: بیا تو ضر نزن

رفتیم تو آشپزخونه و یه اسلایس از پیتزاش برداشتم و هاشم اشاره کرد به گازش

من: نه داداش، نیستم

هاشم: مشروب چی؟

من: بریز

با هاشم سری گرم کردم و دیدم اشک تو چشمای هاشم پر شده

من: باز چی شده؟

هاشم: علی هیچ چی جواب کارم رو نمیده، با هیچ کس نمیتونم بیشتر از 5 یا 6 ماه باشم، شدم یه افسرده کامل،

من: بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم و گفتم داداش من سنگ صبورتم، میخوای اشک بریزی ؟ یا علی، میخوای منو بوکو... یا علی، فقط دور دهنت رو پاک میکردی تی شرتم سسی نشه، سرش رو از رو شونم برداشت و خندید

هاشم: خیلی باحالی

من: بگو ببینم داداش چته

هاشم: امروز دکتر زنگ زده و میگه شاید دیگه همدیگه رو نبینیم

من: خوب این که اشکالی نداره ولی دلیلش

هاشم: تو تهران خواستگار توپ داره

من: اونوقت تو انتظار داری آیندشو به خاطر دوستی با تو فنا کنه؟ اگر دوستش داری تو برو جلو

هاشم: منو کی با این وضع به عنوان همسر قبول میکنه؟

من: هاشم!!! تو خیلی چیزا داری که خیلی ها حسرتش رو میخورن، عمل تریاکت رو هم من برات یک روزه حل میکنم، میبرمت تهران ، دکتر هم سراغ دارم، خونت رو سم زدائی میکنن، فرداش عین روز اول پاک و سالم میشی و هیچ دردی نداری، ولی قبل این کار اول باید تصمیم بگیری یا بهتره بگم برای آینده چه برنامه ای داری؟ وگرنه اگر باز بیای اینجا و تنها باشی میدونم که بی انگیزه میشی برای پاکیت و باز شروع میکنی

هاشم: کمی فکر کرد و گفت نمیدونم، نمیدونم، میدونی من خودم بچه طلاق هستم، هیچ کس هیچ جا منتظرم نیست،

من: ولی تو شغلت آدم موفقی هستی، داری برجی یک و نیم میلیون هم حقوق میگیری، تازه ، خوش تیپ هم هستی، ماشین داری و تو کرج هم خونه داری، خوب دیگه چه مرگته؟ چرا نداشته هات رو همش میبینی، حوصلت اگر سر میره برو یه کلاسی چیزی، خودت رو سرگرم کن

هاشم: علی؟ میای یه مدت با من زندگی کنی؟

من: والا نمیدونم چی باید جواب بدم، ولی این رو میگم که تو برادر کوچیک من هستی ، هر وقت به من نیاز باشه میام پیشت

هاشم: تو میتونی با سوادی که داری من رو بکشی بالاتر، میتونی تو کامپیوتر من رو بکشی بالا

من: باشه داداش، بعد از مرخصیم، هفته ای 2 جلسه با هم کامپیوتر کار میکنم، اوکی؟

هاشم: استکانش رو بالا برد و گفت به سلامتیه هر چی مرده

من: به سلامتی هر چی خیاره، نه به خاطر خش بلکه به خاطر یارش

هاشم: یزید ، امشب کجا رفتی؟ چیکار کردی؟

من: اول تو بگو اون سر و صداها تو آشپزخونه اون شب مال چی بود تا من هم بگم

هاشم: خیلی نامردی، یزید

بارون زد و جفتمون نشستیم دم پنجره و به صدای بارون گوش دادیم، صدای زنگ تلفن