-
روزانه - 172
چهارشنبه 23 شهریور 1390 07:39
یه روزایی هم بود که من به قرارهایی که با خودم می گذاشتم بسیار وفادار بودم
-
روزانه - 171
سهشنبه 22 شهریور 1390 14:48
بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن بوسیده شدن گَزیده شده ام...
-
روزانه - ۱۷۰
دوشنبه 21 شهریور 1390 09:32
حس قاصدکی را دارم که به باد میرود. میتواند پیغامآور شادی و شادمانی باشد؛ میتواند سفیر عشق باشد اما فقط آشفته ست در باد و به ناکجایی نامعلوم میرود...
-
روزانه -۱۶۹
دوشنبه 21 شهریور 1390 07:27
یه روزایی هست آدم یکیو میخواد که بشینه براش درد و دل کنه! اون روزا هیچ وقت آدمی پیدا نمیشه. . . اما یه روزایی هم هست دلت میخواد همه تنهات بزارن و بزارن توو حال خودت باشی! اوون روزا همه میخوان بیان ازت دلجویی کنن . . .
-
روزانه - ۱۶۸
یکشنبه 20 شهریور 1390 10:18
-
روزانه - 167
یکشنبه 20 شهریور 1390 09:50
چقدر بگویم ؟: .. قرص آرامم نمی کند !.. آغوش تو ... آرام بخش من است !!
-
روزانه - 166
شنبه 19 شهریور 1390 11:52
دنیای من آنچنان که می گویم نیست ! دنیای تو آنچنان که می بینی نیست !دنیای ما همه رنگ ست و فریب
-
روزانه - 165
جمعه 18 شهریور 1390 09:52
وقتی بیایی نیستی ها هست می شوند وهست ها بودتر وقتی بیایی واژه ها بی هیچ شاعری شعر می شوند.
-
ستاره کویر - قسمت آخر
پنجشنبه 17 شهریور 1390 11:07
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 فردای اون روز من عازم کرمان شدم و باز یک جلسه فرسایشی و خوشبختانه این جلسه هم به خوبی سپری شد و بقیه جلسه رو اونها خواستن با کارفرما به صورت خصوصی برگزار کنن و ما رو در نهایت در جریان تصمیم گیری هاشون قرار بدن، دیگه کاری نداشتم کرمان، رئیس کارگاه هم یهماشین بهم داد...
-
روزانه - 164
پنجشنبه 17 شهریور 1390 11:05
اینروزها آدمها تنها سر مزارت چند شاخه گلایول می آورند در سرزمین من بعد از مرگ عزیز می شوی
-
روزانه - ۱۶۳
چهارشنبه 16 شهریور 1390 17:01
معشوق رفت و عاشق ماند... بار دیگر ترانه ای خلق شد
-
روزانه - ۱۶۲
چهارشنبه 16 شهریور 1390 13:14
در دنیا فحش هایی وجود دارند که بار عاطفی شان از صدتا کلام عاشقانه بیشتر است مثل: دیووونه
-
روزانه - ۱۶۱
سهشنبه 15 شهریور 1390 09:03
آب باشی یا آتش فرقی نمیکند وقتی من خاکسترم
-
روزانه - ۱۶۰
دوشنبه 14 شهریور 1390 15:18
فقط یه زن ایرانی میتونه به شوهرش بگه: من پنج دقیقه میرم خونه همسایه تو نیم ساعت یک بار غذا رو هم بزن
-
روزانه - ۱۵۹
یکشنبه 13 شهریور 1390 23:32
تو آنی نبودی که فکرش را می کردم، زیرا باعث شدی آنی شوم که فکرش را هم نمی کردم. (شکسپیر)
-
ستاره کویر - قسمت یازدهم
یکشنبه 13 شهریور 1390 12:53
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 وقتی زخم زبون های نانا رو میشنیدم دیگه وجدان درد نداشتم و خودم رو تبرئه میکردم از اشتباهاتی که انجام دادم و میگفتم من هم آدمم، احساس دارم، دلیل نمیشه که مرد شدم خشن باشم و یا ادای خشن های بی احساس رو در بیارم، باید خواسته های معقولم رو تو خونم پیدا میکردم ولی وقتی...
-
روزانه - ۱۵۸
یکشنبه 13 شهریور 1390 12:12
من نمی گویم هرگز نباید در نگاه اول عاشق شد, اما اعتقاد دارم باید برای بار دوم هم نگاه کرد
-
ستاره کویر - قسمت دهم
شنبه 12 شهریور 1390 13:57
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 فردا رفتم دفتر ولی تنها کاری که نمیکردم کار بود، فقط حضور داشتم ولی روحم کرمان بود، نمیدونم چه مرگم شده بود، انگار من هم به اسماء وابستگی پیدا کرده بودم و هی داشتم به خودم نهیب میزدم که علی خر نشو، هیچ رغمه این افکار صحیح نیست، ولی وقتی دل میخواد عقل گاهی کم میاره،...
-
روزانه - ۱۵۷
پنجشنبه 10 شهریور 1390 23:48
هیچ کس نمی تواند ما را بهتر از خودمان فریب دهد .
-
روزانه - ۱۵۶
چهارشنبه 9 شهریور 1390 10:58
نمیدانم چـرا..ایـنـروزهـا..در جـواب هـر کـه از حـالم می پـرسد..تـا میگـویم " خوبـم "..چشـمانم خیـس میشـود.
-
روزانه - ۱۵۵
سهشنبه 8 شهریور 1390 21:55
مدت ها قبل از عشق تصویری از ابهام یک هوس در ذهنم بود! اما امروز از عشق! هیچ چیز در ذهنم نیست! هرآنچه هست در رگ و خونم جاری است عشق مبهم نیست جزئی از من است و هنوز هم نمی دانم آیا جای امیدواری هست یا نه؟
-
ستاره کویر - قسمت نهم
سهشنبه 8 شهریور 1390 13:31
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 راه افتادیم طرف فرودگاه و من دیگه نگذاشتم اسماء بیاد داخل فرودگاه چون مدیر پروژه اونجا بود و حال و حوصله حرف و حدیث هاش رو نداشتم کلا آدم حرف درست کنی بود اسماء: دلم برات تنگ میشه من: هروقت دلت برام تنگ شد به پاکیت فکر کن و به قولی که به خودت و من دادی هم دیگه رو...
-
روزانه - 154
سهشنبه 8 شهریور 1390 12:56
تنها جایی که “حجاب” داشت، هنگام نماز خواندن بود؛ گویا تنها کسی که به او “محرم” نبود، “خدا” بود!
-
ستاره کویر - قسمت هشتم
دوشنبه 7 شهریور 1390 14:03
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 من: به اینکه تو کابوس من میشی یا وسیله شادی من اسماء: خودت به چی معتقدی؟ من: نمیدونم ولی جنبه کابوسش بیشتره اسماء: چرا؟ من: چون من مثل بقیه آزاد نیستم و باید به یه سری چیزا پابند باشم و نمیتونم با تو بیشتر از این جلو بیام اسماء: یعنی اگر مجرد بودی بیشتر جلو میومدی؟...
-
روزانه - ۱۵۳
دوشنبه 7 شهریور 1390 07:12
چـــه اشــتــبــاه بــزرگــی ــــســت، تـــلــخ کــردن زنــدگــیــمــان بــرای کــســی کــه در دوری مــا، شــیــریــن تــریــن لــحــظــات زنــدگــی اش را ســپــری مــیــکــنــد ...
-
روزانه - ۱۵۲
شنبه 5 شهریور 1390 07:16
کابوس است آنروز که تو از کنارم بروی در عصری پر از غم در روزی تعطیل کرکره قلبم را پایین میکشم نبضم آرام می میرد آغوشم در التماس تن تو تنها خیال تو و صدای نفس هایت در جوارگوشم به یادگار می ماند نرو بیا و برای همیشه بمان بیا تا دوباره نبض خاطراتمان بزند بیا من در سرزمین سرد خویش محتاج دستان گرمی هستم
-
ستاره کویر - قسمت هفتم
جمعه 4 شهریور 1390 14:49
اسماء: چیه؟ من: میدونی من و تو هم یه غلطی عین اینا انجام دادیم؟ حالا من با وجدانم چیکار کنم؟ هر وقت میخوام پیش همسرم بخوابم اون صحنه که بدون لباس پیش تو بودم یادم میاد، من اومده بودم برای کمک، ولی انگاری الان خودم به کمک نیاز دارم، چرا؟ اسماء: چرا چی؟ من: خودت رو به اون راه نزن، تو هم زیبائی، هم امکانات داری، هم...
-
روزانه - ۱۵۱
پنجشنبه 3 شهریور 1390 07:24
تنهایی من عمیق ترین جای جهان است .. و انگشتان تو هیچ وقت به عمق فاجعه پی نخواهند برد ..
-
ستاره کویر - قسمت ششم
چهارشنبه 2 شهریور 1390 13:11
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 من: اسماء جان چشماتو وا کن برات چائی ریختم بعد دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و من رو جلو کشید و شروع کرد به بوسیدن، اولش مقاومت کردم ، نمیدونم چی شد که بهش اجازه همچین کاری رو دادم، شاید به خاطر این بود که ته دل خودم هم ... خودمو کشیدم کنار، من: عزیزم بسه خواهش...
-
ستاره کویر - قسمت پنجم
سهشنبه 1 شهریور 1390 12:01
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 نسرین : علی لختش قشنگه، علی لختش قشنگه من: ای بی حیاء ، فقط منتظر این هستی حوله از روم بیفته ؟ منتظر دیدن چی هستی؟ بابا صاحب داره خوب دیگه شوخی بسه و باید راه بیفتیم لطفا جمع کنید بریم ساعت 5.5 صبحه راه افتادیم طرف کرمان و اول دخترا رو تا یه جا رسوندیم که برن...