خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

کابوس - قسمت چهارم

بعد از دو سه روز هاراطونیان با دکتر برگشتن عسلویه و نوبت مرخصی من شده بود، بعد از اینکه کارها رو بهشون تحویل دادم آماده رفتن شدم، متاسفانه به علت بد بودن هوا پرواز تهران لغو وبه فردا موکول شد، باز هم کابوس و کابوس، مثل جهنم شده بود همه جا، اینبار اشباح بیشتر از یکی شده بودن، باز هم از خواب پریدم، اومدم بیرون اطاقم تا کمی آب بخورم، دیدم دکتر بیداره و پای منقلش داره خود زنی میکنه ، تا چشمش به من خورد گفت:

دکتر: هان چیه؟ بازم بی خواب شدی؟

من: والا راستش از وقتی اومدم اینجا کابوس میبینم، و شروع کردم به شرح خواب ها

دکتر: یه نیش خند زد و گفتش شاید مرخصیت دیر شده که اینجوری خواب میبینی

من: دکتر باور کن شوخی نمیکنم، هر چی که گفتم حقیقت بود

دکتر: من چون به اینجور جفنگیات اصلا اعتقادی ندارم به خاطر همین قبولش برام خیلی مشکله

من: والا برای خودم هم مشکل بود، ولی اگر شما به جای من این خوابها رو دیده بودین چه عکس العملی نشون میدادین؟

دکتر: ببین جوون، اعتقاد های ما سرچشمه خیلی از خوابهامون میشه، ما تقریبا هر آنچه که باور داریم و یا میخوایم ببینیم رو توی خواب تجربه میکنیم، همین

من: نمیدونم چی بگم ولی دیروز چند تا چشمش رو هم دیدم و موضوع جرثقیل و حرفای مهندس پارسا رو گفتم

دکتر: امکان اینکه این اتفاقات پشت سر هم افتاده و تورو با توجه به عقاید به این فکر واداشته هستولی من باز هم میگم همه اینا اتفاقی بوده

من: آقای دکتر شاید از این سوالم ناراحت بشین ولی باید بپرسم

دکتر: الان که حالم خوبه شاید بتونم یه پاسخ منطقی بهت بدم ولی شاید توی روز یه چیز دیگه از من میدیدی

من: ما معمولا در ماه یکی دو نفر بیشتر نداریم که مجبور به گرفتن حکم بازداشت براشون میشیم، اگر از اینها صرف نظر کنیم درماه شرکت چقدر متضرر میشه؟

دکتر: یعنی میگی هر کس اینجوری بود ما بهش لطف کنیم و ندید بگیریم موضوع رو؟

من: دقیقا و یه سری چیزای دیگه

دکتر: چیزای دیگه چیه؟

من: حق و حقوقی که کاملا باید به پرسنل پرداخت میشه ولی درواقع پرداخت نمیشه، مثل حق دوری از مرکز، بدی آب و هوا و ....

دکتر: اینا همشون حدود 15 درصد ازدرآمدهای شرکت رو تشکیل میدن

من: خوب؟

دکتر: خوب به جمالت ، کی میاد تو این موقعیت از 15% بگذره؟

من: شرکت تانی کار

دکتر: پسر مگه من اینجا بنگاه خیریه واکردم؟

من: این یک جور بیمه هست

دکتر: بیمه امام زمانی؟ ( البته با لحن تمسخر )

من: من بچه پیغمبر نیستم، ولی تو زندگیم به یه سری چیزا ایمان و اعتقاد دارم، به نظر من همه ادیان اومدن که همون سه جمله زرتشتی ها رو بهشون بحقق ببخشن، تا جائی که میشه یک انسان باشیم و درصورتی که تونستیم به همنوع خودمون هم کمک کنیم، نمیدونم منظورم رو واضح عرض کردم یا نه؟

دکتر: کاملا متوجه شدم، ولی موضوع این هست که با صرف نظر کردن ما از این موضوع یه نفر سوم دیگه پیدا میشه و اون این کار رو ادامه میده، در ضمن ما برای باج هائی که به این و اون میدیم باید یه منبع درآمد داشته باشیم

من: حتما اون منبع درآمد هم باید از جیب پرسنل باشه نه از درآمد شرکت

دکتر: علی دیگه داری زیادی حرف میزنی ها

من: من که گفتم ناراحت نشین!!!

دکتر: آخه تو هنوز نیومدی داری به ما درس دین و ایمون میدی،

من: نه نه به هیچ وجه قصدم این نبود، قصدم این بود که شاید راه درآمد دیگه ای باشه و ما بتونیم از یه جای دیگه این هزینه ها رو جبران کنیم

دکتر : مثلا چطوری؟

من: مثلا با تبلیغ، البته باید برای طرحی که تو ذهنم دارم ، کمی مطلب بنویسم، این کار رو توی مرخصیم انجام میدم

دکتر: فکر خوبیه، ولی دوست دارم وقتی از مرخصی برمیگردی سرحال باشی

من: نگران اون نباشین، فقط میخوام مطمعن بشم که اگر با طرح موافقت کردین، شرط اجرائی شدنش رو قطع اون مواردی که عرض کردم باشه

دکتر: دیگه هوا روشن شده، برو تهران و بیا ، با هم صحبت میکنیم

من: بسیار خوب، من دیگه برم، خدانگهدار

دکتر: خداحافظ

به آژانس میخواستم زنگ بزنم که دکتر گفت صبر کن خودم میرسونمت، وقتی سوار ماشین شدیم ، مثل اینکه مشتاق شده باشه گفت حالا این طرحی که داری چند درصد به درآمدمون اضافه میکنه؟

من: اونقدری میشه که از درآمدهای اینجوری بتونید بگذرید

دکتر: زد بغل جاده و گفت یعنی 15%؟

من: حداقل

دکتر: جالب شد، پس مشتاقانه منتظرم برگردی

من: بسیار خوب، ممنون که من رو رسوندین، خداحافظ

دکتر: خداحافظ

وقتی رسیدم تهران و بهاره و محمد رو دیدم اصلا فراموش کردم که چی بهم گذشته و اولین چیزی که ازش سوال کردم این بود که تو این مدت چطور گذروندید بدون پول؟

بهاره: یه تیکه طلا داشتم اون رو فروختم

من: چرا؟

بهاره: چرا چی؟ دستم رو بعد یه عمر بیام جلوی این و اون دراز کنم؟

من: بسیار خوب

بهاره: علی ؟ چیه گرفته هستی ، انگاری نگران چیزی هستی و میخوای از من پنهانش کنی

من: حالا سر یه فرصت درست و حسابی برات تعریف میکنم که چی بهم گذشته ، الان بهتره که بریم کمی از زندگی لذت ببریم

بهاره: برنامه خاصی داری؟

من: نه، تو پیشنهادت چیه؟

بهاره: بیا حالا امروز رو وقتمون رو صرف محمد بکنیم، موافقی؟

من: والا کوچیک که بودم والدین اولویت یک بودن، الان هم بچه ها، نمیدونم کی نوبت خودمون میرسه، الحق که نسل سوخته هستیم ما

بهاره: آیه یاس نخون، بریم سمت شهر بازی، بیا این هم سوئیچ خودت رانندگی کن

رفتیم به سمت دنیای بازی و اون روزمون رو کامل صرف محمد کردیم، از خوشحالی اون ما هم خوشحال بودیم، شب که برگشتیم خونه، وقتی که محمد خوابیده بود، موضوع خوابهای سریالی که حال و روزم رو به هم ریخته بود رو برای بهاره بازگو کردم، بهاره میخواست اینها رو یه اتفاق خاص فرض کنه ولی من به هیچ وجه برام قابل قبول نبود که دیدن این خوابها پشت سر هم به صورت اتفاقی باشه، حتما یه حکمتی داشت ولی من نمیتونستم سر از این قضیه در بیارم، بعد از باز گو کردن موضوع انگار که کمی سبک شده باشم، احساس راحتی کردم و یه خواب راحت رو تجربه کردم، فردای اون شب از اینکه تونسته بودم سراسر شب رو بدون دیدن کابوس بگذرونم خیلی خوشحال بودم، تصمیم گرفتم که برم طرف محله قدیمیمون، یادمه اونجا یه درویش بود که خوابهای این تیپی رو تعبیر میکرد، میخواستم هرطور که شده ببینمش و سر از کار این خوابها در بیارم، سر کوچه که رسیدم دیدم یه نفر بهم سلام داد و گفت منو میشناسی؟

من: والا چهره شما کمی آشناست ولی راستش چیزی به ذهنم نمیرسه

حجت: منم، حجت، یادته گردو بازی ها توی باغ حاجی حمومی؟تیله بازی های جلوی خونه خانم باقری؟

من: حجت!!! پسر چرا این شکلی شدی؟ چرا اینقدر شکسته شدی؟

حجت: قصش درازه، الان داری کجا داری میری؟

من: والا دارم دنبال درویش کرکس میگردم، اونو که یادته، نه؟

حجت: کمی چهرش گرفته شد و گفت چند وقته که به محل سر نزدی؟

من: یه هفت هشت سالی میشه چطور؟

حجت: خوب ، با خبری که الان میخوام بهت بدم احتمالا کار دیگه ای اینجاها نخواهی داشت

من: چه خبری؟

حجت: درویش کرکس الان پنج سال میشه که از دنیا رفته، من هم از حدود شش سال پیش شروع کردم به شاگردی اون، این ریخت و قیافه هم که اینطوری بهم ریخته مال اون یک سالی میشه که با درویش زدیم به بیابون و اونم انصافا هر چی که میدونست و هر چی که میتونست به من منتقل کرد

من: حجت جان داداش یه سوال، تو با دونستن این چیزا امورات زندگیت میچرخه؟

حجت: خدا روزی رسونه

من: آخه برام یه مقدار ثقیل که یه نفر برای گذران زندگیش فقط..

حجت: نه، اشتباه نکن، من این کارها رو به عنوان یه شغل انتخاب نکردم، من به دنبال راهی برای آرامش بودم، زری رو که یادت هست؟

من: آره ، یادش بخیر ، چقدر هم به خاطرش دم سقاخونه کتک خوردیم از بچه محلهاشون، راستی الان اون چیکار میکنه؟ کجاست؟ با کی ازدواج کرد؟

حجت: خدا رحمتش کنه، خودشو کشت، چون رفتم خواستگاریش و بعد پدرش زور کرد که زن حسن پررو بشه، اونم چون من رو دوست داشت نمیخواست زن اون بشه، به هر دری زدیم نشد، اونم خودشو اینجوری تموم کرد، اصلا راضی به این کارش نبودم، ولی بدون خبر دست به اون کار وحشتناک زد، بعد اون، دیگه زندگی هیچ رنگ و بویی برام نداشت، تو هم که رفته بودی دنبال زندگی خودت، تنها شده بودم و حسابی همه ایام گذشته به یادم میومد، بد جور گرفتار بودم، تا اینکه با درویش آشنا شدم، یه شب که داشتم برای خودم تو پارک گریه میکردم، اومد پیشم نشست و وقتی قضیه رو براش تعریف کردم، من رو ببرد خونش، خونه ای که هممون تو سن بچگی میترسیدیم از نزدیکیش رد بشیم، چه برسه به اینکه بخوایم بریم توش، همون ترس بچگی باعث شد تا برای مدتی افکار بد رو فراموش کنم و ببینم چه اتفاقی میخواد بیفته، میفهمی که چی میگم؟

من: آره آره، خوب؟

حجت: سرت رو درد نمیارم، بعدش من برای فراموشی هر روز بهش سر میزدم، اونم فکرم رو با یه سری مطالب مشغول میکرد، یواش یواش شدم مریدش و بعد شدم شاگردش، حالا هم که خدمت دوست دوران بچگیم هستم

من: عجب

حجت: نگفتی با درویش چیکار داشتی شاید من بتونم کمکی بکنم

من: والا راستش .....( قضایای اتفاق افتاده و خواب ها رو براش تعریف کردم و ... )

حجت: باز چهرش گرفته شد و گفت که اینطور، و باز سکوت

من: حجت ؟ در این مورد میتونی کمکی بکنی؟

حجت : انگار تو یه دنیای دیگه باشه خیره به یک جا مونده بود و وقتی که دیدم جوابی نمیده تکونش دادم و انگار که یه لرزشی رو حس کرده باشه به صورتم نگاه کرد و با چشماش میگفت چه اتفاقی افتاده؟

من: حجت شنیدی چی گفتم؟ گفتم میتونی کمکی بکنی؟

حجت: آره، ولی باید کمی صبور باشی و اگر میخوای مشکلت حل بشه باید اعتماد کنی و هر کاری که میگم رو انجام بدی

من: خوب معلومه که میخوام این مشکلم حل بشه ولی اعتماد...؟ کار سختی که از من نمیخوای؟

حجت: خوب به چشمام نگاه کرد و گفت سخت ترینش کشتن یکی هست، پایه ای؟

من: ای بابا، حجی جون داداش ، درست حسابی حالیم کن ببینم چی میگی

حجت: این کسی که در موردش صحبت میکنی، همون دکتر، یه جورائی درخدمت شیطان هست و اون یکی هم یه جورائی دست پرورده ایادی شیطان هست، تو هم داری یه جورائی اونا رو در رسیدن به هدفشون کمک میکنی، چون آدم خوش قلبی هستی ، از غیب بهت داره اخطار میشه، علی اینا رو شوخی نگیر

من: یه خنده معنی داری کردم { انگار که طرف مقابلم یه جورائی پنج میزنه } حجت ؟ منو اوس گیر آوردی یا داری باهام شوخی میکنی؟

حجت: نه، چه وقت شوخی هست؟ و بعد دستش رو گذاش رو قلبم و چند ثانیه به چشمام خیره شد، باید تمومش کنی وگرنه اونا تمومت میکنن، تمومی تو معادل تمومی خانوادت هست علی ، باید بکشیش،

من: حجت جون خوشحال شدم دیدمت و بلند شدم ، داداش من فکر میکردم یه راه درست و حسابی جلوی راهم میزاری این چه حرفیه که برم بکشمش؟ مگه من آدمکشم

حجت: تا نکشیش همیشه تو خوابت هستن، مگر اینکه تو هم بشی یکی عین هاراطونیان، اونوقت میشی یکی از اعوان و انصار شیطان، اونوقت هست که این خوابها دست از سرت برمیدارن

حجت داشت به حرفاش ادامه میداد ولی چون من هیچ اعتقادی به علم ماورا نداشتم ول کردم و اومدم طرف خونه

شب شد و ترس از دیدن دوباره اون خوابها بیدارم نگه داشته بود، حالا دیگه حرفای حجت هم تو گوشم تکرار میشدن، عین کسی که وسط دوراهی هست و نمیتونه تصمیم بگیره از کدوم طرف باید بره، تصمیم گرفتم که من تو همون شرکت بمونم، و تا اونجائی که برام مقدور بود، گند و کثافت کاری شرکت رو بپوشونم و راحت بگم تا جائی که وجدان درد اذیتم نکنه ادامه بدم، ولی باز خوابم برد و همون خوابها بصورت خیلی کم رنگ جلوی چشمام رژه رفتن

روزهای خوش مرخصی خیلی سریع تموم شدن و من باید برمیگشتم، تصمیم گرفتم دوباره برم پیش حجت، ولی ته دلم راضی نبودم و حس میکردم یه نیروئی داره من رو باز به سمت خونه حجت میکشونه،

رسیدم دم خونه درویش کرکس، انگار حجت منتظرم بود، تا رسیدم در رو باز کرد، بدون اینکه من زنگی زده باشم، حجت تا من رو دید، گفت خوش اومدی، یه سری کلماتی میگفت که من سر درنمیآوردم، رو کردم بهش و گفتم حجت جون صبر کن، من این چیزائی رو که گفتی بهشون اعتقادی ندارم، و اصلا برام قابل هضم نیست که چون یکی داره کار خلاف میکنه باید کشتش،

حجت: این بابا کار خلاف نمیکنه، داره دستورات شیطان رو اجرا میکنه، به مرحله ای خواهی رسید که تمام این حرفها رو بهت ثابت میکنم، وضع دکتر بهتر میشه و تو هم میای تهران، ولی همینجا باید تمومش کنی، علی به خدا برای خاطر خودت میگم وگرنه اگر تو هم گرفتار شیطان بشی دیگه هیچ کس نمیتونه برات کاری بکنه، خواهش میکنم اعتماد کن

من: حجت یا من رو قانع کن یا اینکه بزار برم

حجت: باز دستش رو روی قلبم گذاشت و چشماش رو بست و میگفت نگاه کن، تعجب میکردم، با اینکه چشمام بسته بود ولی داشتم خودم و دکتر و هاراطونیان رو تو یه جای شیک میدیدم و یه سری جونور رو میدیدم که با اندام انسان ولی سر حیوان پشت میز ها نشستن و دارن به ما نگاه میکنن و لبخند میزنن، یک دفعه یه لرزشی تو خودم حس کردم و چشمام رو وا کردم و از حجت پرسیدم

من: حجت داری چیکار میکنی با من؟

حجت : تو انتخاب شدی

من: برای چه کاری؟ از طرف کی؟

حجت: برای کشتن شیطان و از طرف حق