تا حالا شده براتون این اتفاق بیفته ؟
که وقتی منتظرید عزیزی از در برسه، بلند شید و تو همون برخورد اول، با تمام احساساستون بخواین ببوسینش ؟
و ایشون در جواب
اولا ناجور ب ر ی ن ه تواحساسات شما که در حال غلیان هست :
صورتشو از شما دور بکنه و بگه عزیزم از بیرون اومدم صورتم کثیفه بزار صورتمو بشورم بعدا من رو ببوس
بابا
آخه وقتی دستاشو برای تو باز کرده و منتظر تو هست یعنی اون تورو با همون کثافت میخوادت ، چرا همیشه احسا ساتمون رو باید ندید بگیریم؟ کی نوبت توجه به احساس دور و بری هامون میرسه ؟ هان ؟ کی ؟
تا که بودیم ، نبودیم کسی، کشت ما را غم بی هم نفسی، تا که رفتیم همه یار شدند، خفته ایم ما، همه بیدار شدند، قدر آئینه بدانیم چو هست ، نه در آن وقت که افتاد و شکست
زندگی من یعنی ورود به قنادی و دست خالی برگشتن !!! تو همیشه میدونستی چطوری باید من رو بازی بدی
در فراق یار ، دو چشم تر ، ما را بس ...