خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت یازدهم

یه حس بدی داشتم، نمیدونستم از خودم باید ناراحت باشم؟ از برخورد اطرافیانم باید ناراحت باشم؟ از زمونه گلگی کنم؟ نمیدونم، شاید خیلی ها که این داستان رو میخونن بگن که خوب معلومه تقصیر تو یا اونه ولی یه خواهش، و اون اینکه هر وقت تو همین موقعیت قرار گرفتید قضاوت کنید، اصلا موضوع قضاوت نیست، بلکه داریم یه داستان رو روایت میکنیم، بگذریم

از تو هتل با ماری تماس گرفتم و اون هم خیلی از شنیدن ماجرا ناراحت شد، میخواست بیاد تهران که من منعش کردم، ولی پای تلفن من رو خیلی به خود دار بودن تشویق میکرد،

ماری: علی؟ من و تو نیاز به این داریم که گاهی یکی دست محبت به سر و روحمون بکشه، که اگه اون یه نفر ، یک آدمی باشه که بشه بهش اعتماد کرد و خودت رو پیشش غریبه حس نکنی خیلی عالی میشه

من: ماری جان، شاید من هم خیلی پر توقع هستم که وقتی میام خونه باید یه محیط آروم برام محهیا باشه، اونا هم حق دارن که وقتی من میام یه کم به خودشون و کارهائی که تو این مدت صبر کردن تا من بیام برسن، ولی سهم من این چطور میشه؟ حتی نمیزارن یک روز از اومدنم بگذره، چرا همیشه باید من گذشت کنم و برم ته صف؟ چرا همیشه باید آخرین نفری باشم که اگر وقتی موند اونوقت صرف خودم کنم؟

ماری: فرق مرهای با گذشت و مرهای مغرور تو همینه دیگه

من: ماری جان من نمیخوام کسی من رو تائید کنه، فقط خواستم درد دلم رو گفته باشم، تو هم همینکه شنونده باشی برام کافیه

ماری: علی؟ تو یه حسی رو تو من زنده کردی

من: چه حسی رو؟

ماری: اینکه بازم سعی کنم برای بهتر شدن و درس خوندن بیشتر

من: خیلی خوشحالم که این حس رو داری

ماری: میخوام پس اندازم رو بردارم و برم یه کشور دیگه ادامه تحصیل بدم، تو کجا رو پیشنهاد میدی؟

من: والا اگر یه جای راحت و ارزون و نزدیک بخوای ، هند و یا مالزی بد نیستن و مدارکشون رو میتونی اینجا به تائید برسونی

ماری: میتونی یه مقدار اطلاعات برام جور کنی؟

من: یکی از دوستان اونجا تحصیل کرده ازش شرایط رو میپرسم و بهت خبر میدم، من دیگه باید برم

ماری: کجا میخوای بری؟

من: میخوام برم امشب بزنم به بد خرابی و بد مستی،

ماری: تو هتل میخوای اینکار رو بکنی؟

من: آره

ماری: مراقب خودت باش

من: خداحافظ

ماری: خدا نگهدارت

زدم از هتل بیرون و رفتم یه راست مجیدیده تهران، ساقی ها گوش تا گوش واستاده بودن، از اونور خیابون نگاهشون میکردم ببینم آشنائی پیدا میشه یا نه، تا فرید رو دیدم، یه دست بهش تکون دادم، اومد اینور خیابون

فرید: بببببببببببببببببببببببببببه داش علی ، جونم داداش، چی لازم داری؟

من: چطوری فرید؟ 25 تا حشیش 12 تا تل، یه بطر هم عرق

فرید: داداش امشب خودکشی مودکشی هست؟

من: فرید وقت ندارم ، آژانس منتظره، یالا، دو تا سیخ و یه شیشه الکل هم لازم دارم

فرید: جلدی اومدم، یه بالا و پائین کن میام

بعد از سه دقیقه فرید برگشت و همه وسایل سفارش شده رو گذاشته بود تو یه پاکت و تحویلم داد

فرید: داداش میشه سی چوق

من: چه خبرته نکبت؟ مگه چی گذاشتی برام که اینقدر میخوای؟

فرید: جنسش یکه به مولا

من: جنسش که اگر یک نباشه پسش میارم دم خونتون و دیگه ازت خرید نمیکنم، اونوقت اگر منو با حسن گوش قابلمه دیدی غر نزنی ها

فرید: چون شمائی مایه کاری حساب میکنم، بیسه چوق بده داداش

من: این بیست تومن رو بگیر و باقیش باشه واسه دفعه بعد

فرید: بابا به خدا این مایش هم نمیشه

من: خداحافظ فرید

برگشتم تو هتل و تو حمام هتل مشغول شدم و دیگه نفهمیدم کی صبح شده بود و من کی خوابم برده بود، بلند شدم و دور و بر خودم رو تمیز کردم ما بقی آت و آشغال ها رو تو سقف کاذب هتل جا ساز کردم و بعد از یه دوش،  رفتم برای صبحانه پائین

مسئول رستوران: جانم؟

من: صبحانه میخوام

مسئول رستوران: رستوران تا ساعت 9 سرویس میده

من: مگه ساعت چنده؟

مسئول رستوران: 11 صبح

من: ممنون، خداحافظ

رفتم بیرون هتل تا یه چیزی پیدا کنم بخورم، بعدش یه کافی نت دیدم و خواستم کمی وقت گذرونی کنم، رفتم و دیدم یه سر از بچه های رووم هنوز آن لاین هستن و کمی با هم گپ و گفت و تا اینکه دیدم مربای تمشک بهم پی ام داد

مربا: علی جون چه کاره ای؟ این وقت روز، اینجا

من: فریبا جون تو مرخصی هستم و اومدم تهران

مربا: ااااا رسیدن به خیر، میخوای به بهبود بگم یه میتینگ بزاره همدیگه رو ببینیم؟

من: بدم نمیاد

مربا: الان کجائی؟

من: کافی نت

مربا: میتونی بیای خونه ما؟

من: ماشین ندارم فریبا جون، یه کم هم با خونه زدیم به تیپ و تاپ هم گرفته هستم، نمیخوام دخترت من رو با این سر و وضع ببینه

مربا: تو بگو کجائی خودم میام دنبالت

من: هتل شیان

مربا: تا یکساعت دیگه با عسل میام دنبالت

من: باشه

آف لاین شدم و رفتم هتل، تو آئینه که خودم رو نیگاه میکردم دیدم خیلی داغون هستم، یه کم به سر و وضع خودم رسیدم و رفتم تو لابی هتل نشستم، انتظارم زیاد طول نکشید، دیدم عسل دختر خوشگل فریبا اومد تو لابی و گفت دائی من و مامان بیرون منتظریم

من: دائی به مامانت بگو بیاد تو یه چائی بخوریم

عسل: دائی چائی های خونه ما خوشمزه تره

من: ناهار چی دارین؟

عسل: هر چی شما بگین ، عسل بانو در خدمت شماست

رفتم بیرون هتل و با فریبا سلام و علیکی کردم و گفتم

من: فریبا دیگه باید به فکر یه شوهر خوب برای این دخترت باشی

فریبا: اول مامانش بعدا عسل

من: خوبه حالا تو هم تو این موقعیت فقط خودت رو میبنی ها؟ دختر شوهر میخوای چیکار، راحت داری زندگیت رو میکنی، خوشت میاد ها

عسل: دائی میخوای منو بیچاره کنی؟

من: نه خوشگل واسه تو یه شوهر توپ گیر میارم، اول بزار ببینم این مامانیت چیکاره هست

مربا: کجا بریم علی؟

من: نمیدونم هر جا که میدونی صلاحه، راستی ببینم تو چرا سر کار نیستی؟

مربا: یه هفته مرخصی دارم، سه روزش گذشته، بقیه شو نمیدونم چیکار کنم

من: معلومه دیگه بقیشو هم پای نت حروم میکنی

مربا: بریم شمال ویلای من؟

من: من هیچ چی ندارم، هیچ وسیله ای چیزی

مربا: هرچی بخوای اونجا هست

من: فریبا بیخیال مسافرت شو، میخوای بریم جاده چالوس این بچه هم یه کم هواش عوض بشه شب بر میگردیم اوکی؟

مربا: باشه پس بزن که بریم

توی راه فقط داشتم به بیرون پنجره نگاه میکردم که حرفای عسل من رو به خودم آورد

عسل: دائی؟ چیه؟ ساکتی

مربا: دائی حالش گرفته هست بزار تو خودش باشه

جریان رو برای فریبا تعریف کردم و اون هم همش سر تکون میداد،

مربا: علی حیف که نمیشه بیام با همسرت صحبت کنم، وگرنه میومدم شاید یه راهگشائی چیزی میشد

من: فریبا زندگیم رو دوست دارم و نمیخوام از هم بپاشه، همین الانش حس یه آدم خیانتکار رو دارم که داره به خانوادش خیانت میکنه

فریبا: داداشی این حرفا کدومه؟ چه خیانتی؟ توهم زدی؟ دادشی تو که از اون دسته آدما نیستی که روابط اجتماعی رو با روابط جنسی و عشقی اشتباه بگیرن، تو همیشه عین یه برادر برای من میمونی و بس، پس خودت رو اذیت نکن، هیچ وقت ندیدم بخوای از پول من از شرکت من از محبت من نسبت به خودت سوء استفاده کنی، بخاطر همین تو رو عین داداشم میدونم، عسل تو رو دائی خطاب میکنه، اونوقت چرا داری به خودت اینجور چرندیات رو تلقین میکنی؟

یک جرعه مهربانی - قسمت دهم

مریم: راستش آره، ولی شاید چون هیچ نسبتی با هم نداریم فقط به روت نمیارم

من: حالا من موندم وقتی که تهران رسیدم این حالت های سر در گمم رو چطور پنهان کنم؟ زنم خیلی آدم تیزیه

مریم: یه کم هم به من فکر کن که من تو نبود تو باید چیکار کنم؟ فکر میکنم همه چی برگشته سر جای اول، من بازم به دیوار خوردم و اشکش رو دیدم

بلند شدم و دستش رو گرفتم و به طرف سالن بردمش، داخل سالن بازوهاش رو گرفتم و سرش رو روی شونه هام گذاشتم

من: حال من هم بهتر از تو نیست، شاید باید از اول این موضوع شروع نمیشد، توکلت به خدا باشه، اگر اون بخواد این ماجرا ادامه داره و اگر نخواد هر چی که دست و پا بزنیم فایده ای نداره

مریم رو ول کردم و رفتم از رو میز توالتش براش دستمال کاغذی آودرم و اشکاش رو پاک کردم

من: ماری جنس ریملت خوب نیست ها همه صورتت رو سیاه کرده

مریم: خندید و گفت خیلی شیطونی علی تو جنس اینا رو از کجا تشخیص میدی

من: از لبخند تو که خیلی هم قشنگه

مریم: علی؟

من: جونم

مریم: اجازه بده تو بغلت باشم، دستات برام حس یه جای امن رو میده

من: اگر کار به جاهای دیگه نمیکشه اوکی

مریم: من از اعتماد مادرم سو استفاده نمیکنم

نشستیم روی تخت و مریم هم اومد تو بغلم ، با موهاش بازی میکردم و سرش رو نوازش میکردم، گاهی سرش رو بالا میکرد تا صورتش رو ببینم و من هم بوسه ای به پیشونیش میزدم، خیلی تحریک شده بودم ولی به هیچ وجه به خودم اجازه نمیدادم که کار ناشایستی انجام بدم

مریم: سردم شده علی

من: میخوای کولر رو خاموش کنم

مریم: نه

من: پس بلند شو پتو رو روت بکشم

مریم: علی؟

من: نه ماری، نه، بزار پاک بمونیم

مریم: مگه چیکار داریم میکنیم؟ من دیگه دارم دیونه میشم، بلند شد و سرش رو بین دو دستش گرفت، دو مرتبه بغلم کرد و اینبار چندین بوسه بینمون رد و بدل شد

من: خوشگلم؟ مریمم؟ خودتو کنترل کن، نمیخوام کاری بکنیم که یه عمر پشیمونی برای تو و من داشته باشه، میدونم داری عذاب میکشی، من هم دارم عذاب میکشم، دوست داری به خاطر یه لذت نیم ساعته تا چندین وقت خودمون رو اذیت کنیم؟

مریم: سکوت کرد و فقط خیره به چشمام نگاه کرد و من هم به چشمای اون خیره شدم، نمیدونستم تو چشمای هم دنبال چی میگشتیم

من: خانم میدونی نیم ساعت دیگه به پرواز نمونده؟

مریم: ای وای بریم که دیرت نشه، صبر کن، صورتم رو بوسید، علی خیلی مراقب خودت باش، دلم خیلی برات تنگ میشه، جای خالیت رو تا برگردی تحمل میکنم

من: اگر یک دفعه بر نگشتم؟

مریم: تو برای دل من هم که شده بر میگردی، کمی اخماش رفت تو هم، داری اذیت میکنی؟ نکنه دیگه ؟....

من: انگشتم رو روی لباش گذاشتم و گفتم ادامش نده که دلم بد جور میگیره ها

مریم: سریع لباس پوشید و رفت ماشین رو روشن کرد، از خونه اونا تا فرودگاه ده دقیقه بیشتر راه نبود و با سرعت راه افتاد طرف فرودگاه، توی راه گفت

مریم: علی تو با همه کسائی که من باهاشون تا این موقع بودم فرق داری، همه اونا اولین چیزی رو که میخواستن تنم بود، ولی تو ....

من: ماری جان، منم از سکس خوشم میاد، ولی هیچ وقت پیشنهاد دهنده نیستم، معتقدم این کار باید با خواست دو نفر انجام بشه، در ضمن، دوست ندارم با وعده وعید های الکی کسی رو وادار به سکس کنم، بعدشم مورد لعن و نفرین دختر و یا خانمی واقع بشم که فکر کرده من ازش سوء استفاده کردم، ما قرارمون این بود یک دوستی بدون در نظر گرفتن جنسیت و بدون وابستگی، ولی میبنم که جفتمون داریم به هم وابسته میشیم، اگر یک دفعه شرکتمون من رو منتقل کنه یه شهرستان دیگه تو میخوای چیکار کنی؟

مریم: با اندوه فراوان، مثل بقیه اون دفعه ها بازم به دیوار میخورم و بلند میشم و از اول باز به دنبال گم گشتم میگردم

من: عزیزم، من و تو دوستیم با هم ، گم کرده هم نیستیم، خوب دیگه رسیدیم، مراقب خودت خیلی باش، رو بوسی و تکان دادن دست

داشت رفتن من رو تماشا میکرد، وقتی که از گیت سپاه رد شدم اون هم رفت، به سرعت رفتم سالن ترانزیت و سوار هواپیما شدم، شدیدا هنگ کرده بودم نفهمیدم کی رسیدیم تهران

درب خروجی فرودگاه، آقا تاکسی ؟ تاکسی آقا؟ نه ممنون

دیدم یک صدای آشنا گفت آقا تاکسی نمیخواین؟

من: پدر سوخته تو اینجا چیکار میکنی؟

سالار: سلام بابا، مامان و پدرام تو ماشین منتظرن

من: سلام بابا جون، مگه ماشین مامانت داغون نشده؟

سالار: میشناسیش که یک کلاغ چل کلاغش میکنه

من: ماشین کدوم وره؟

سالار: اونجاست

درب ماشین رو باز کردم و با همگی روبوسی کردم و نشستم تو ماشین، امشب مهتاب از کدوم طرف در اومده که شماها اومدین فرودگاه استقبال من؟

پدرام: مهتاب از درکه در اومده چون شام اونجا هستیم

آنا: خوبی؟

من: مرسی

آنا: بچه ها تصمیم گرفتن شام بریم بیرون، اومدیم دنبالت تا تو حساب کنی، میدونی که من از این پولا نمیدم

من: یعنی فقط به خاطر حساب کردن غذاتون اومدین دنبال من دیگه؟

سالار: مامان شروع نکن دوباره

آنا زد بغل و گفت بیا خودت بشین پشت فرمون، من شبه ، خوب نمیبینم

رفتیم به طرف اوین درکه و تو یکی از باغچه ها نشستیم و سعی کردم خودم رو خندون نشون بدم، آنا گاهی زیر چشمی نیگام میکرد،  تو یکی از این زیر چشمی ها نیگاه کردنا گفتم

من: چیه؟

آنا: سیاه شدی، سوختی

من: آره شدم عینهو میمون

سالار: عمو چیکار میکنه بابا

من: سلام رسوند، شاید اون هم تو این هفته بیاد تهران

آنا: وقتی اومد بگو یه سر بریم خونش، خیلی وقته نرفتیم خونه مملی

سالار و پدرام رفتن طرف رودخونه درکه و با آب بازی خودشون رو مشغول کردن

آنا: چیه حال نداری؟

من: خسته هستم

آنا: خوب پاشو بریم خونه استراحت کن

من: جسمم خوبه، روحم خسته هست

آنا: چیزی شده؟

من: نه، فقط نمیدونم چرا هر از گاهی اینطوری میشم

آنا: محمود اومده بود خونه ، برات یه امانتی آورده

من: پولشو بهش دادی؟

آنا: گفت علی قبلا حساب کرده

من: خواهرت چطور بود؟

آنا: تنها اومده بود

من: آنا امشب من تو اطاق خودم کمی میخوام تریاک بکشم، سعی کن بچه ها رو از دور و بر اطاقم دور نگه داری

آنا: بازم؟

من: ما راجع به این موضوع با هم صحبتهامونو کردیم

آنا: ولی اون علی که من باهاش آشنا شدم، ورزشکار بود و با مواد هیچ سر و سری نداشت

من: تو راست میگی و من هیچ توجیهی برای اینکارم ندارم

آنا: خیلی خوب، حالا دیگه پاشو بریم تا بچه ها خودشون رو خیس نکردن، باد میاد میترسم سرما بخورن

رفتیم خونه و من هم تو اطاق خودم مشغول کار خودم شدم، نیمه های شب بود که در اطاقم باز شد،

آنا: مهمون نمیخوای؟

من: بفرما

آنا: برات چای و میوه و شیرینی آوردم

من: دستت درد نکنه، بیا تو ببینم چه خبر؟ کی تصادف کردی؟

آنا: شروع کرد به صحبت کردن، چشمم به صورت اون بود ولی انگاری حواسم یه جای دیگه بود، تا اینکه دیدم دستاش رو جلوی صورتم تکون میده، کجائی؟ حواست با منه؟

من: ببخشید، متوجه نشدم

آنا: مثل اینکه خیلی خسته ای، امشب رو همینجا میخوابی یا میای اونور؟

من: همینجا میخوابم، میدونم که تنم بوی تریاک گرفته و بوش برای تو سر درد میاره

آنا: عیبی نداره ، اگر خواستی بیا اونور بخواب، این اطاق کولر نداره

من: باشه تو برو من هم میام

رفتم تو اون اطاق و همدیگرو بغل کردیم و همونطور خوابمون برد، فردا صبح از صدای جارو برقی بیدار شدم

من: بابا نمیشد این جاروتو یه ساعت دیگه میکشیدی؟

آنا: پاشو بابا مهمون داریم ، الانه که برسن، برو یه خورده میوه و شیرینی بگیر

من: این وقت روز کی میخواد بیاد خونه

آنا: ساعت 2.5 بعد از ظهره، ساعت پنج اونا میان

من: کیا؟

آنا: محمود و خواهرم و مادرم

من: ای بابا، مگه نگفتم وقتی میام مرخصی مهمون و مهمون بازی در نیارین، بابا بخدا من حال و حوصله مهمونی رفتن و مهمونی دادن ندارم

آنا: این همه ما رفتیم خوردیم، نمیخوای پس بدی

من: وقتی من نیستم پس بده ، نه به خواهر مادر من بگو بیان و نه به مال خودت، میخوام تنها باشم، میخوام استراحت کنم، باید صاف و سیخ بشینم تازه لبخند هم رو لبم داشته باشم، میدونی بیست و سه روز بدون استراحت کار کردن یعنی چی؟ نه نمیدونی، چون اگر میدونستی الان جارو رو خاموش میکردی و میزاشتی من یه خورده دیگه بخوابم

آنا: پاشو علی اذیت نکن

من: چشم

بلند شدم و یه لیست بلند بالا دستم داد و رفتم برای خرید

آنا: تا برگردی، صبحانه که چه عرض کنم، ظهرانت رو آماده میکنم

رفتم بیرون و خرید ها شو انجام دادم، یه کم گرفتار روز مرگی شدم و اصلا ماری رو فراموش کردم، وقتی کارهای خریدم تموم شد، گفتم بزار یه زنگ به ماری بزنم

من: الو سلام

مریم: علی؟ تو چقدر ماهی، دلم یه ذره شده بود، گفته بودی زنگ نزنم، خوب من هم گوش کردم، ولی دلم هوس صداتو کرده بود، چه خوب کردی زنگ زدی

من: ماری جان من نمیتونم زیاد صحبت کنم، زنگ زدم از پذیرائی دیروزت تشکر کنم، و بگم همه چی رو براهه و من سالم رسیدم

مریم: علی یه قول بده، اون هم اینکه هر وقت دیدی فرصت مناسبه یه تماس با من بگیر

من: باشه، کار دیگه ای نداری

مریم: دلم برات تنگه، روزا رو میشمارم تا دوباره برگردی، خداحافظ

من: خداحافظ

پیش خودم میگفتم چرا آنا اینجوری احساسات خودش رو بیان نمیکنه؟ چرا هیچ وقت نمیگه دلم برات تنگ میشه؟ تازه میگه صد سال هم که نباشی من دلم برای کسی تنگ نمیشه، آخه من کسی هستم؟ چطور برای یک غریبه من همه کس هستم ولی برای همسرم کسی هم نیستم؟

مهمونا اومدن و بعد از یک ربع رد و بدل کردن تعارفات من و محمود باجناقم رفتیم تو اطاق من و نشستیم و به دود بازی، کارمون تموم شد و اومدیم بیرون، خواهر آنا خیلی شاکی بود، گفتم چیه؟ چرا سگرمه هات تو همه؟ گفت شما دو تا هر وقت به هم میرسین از این کارا میکننین،

من: آخه نیست که من شوهر تورو به زور میبرم اون اطاق یا اینکه خر کشش میکنم میگم اگر نیای میکشمت؟ یه حرفی بزن که منطقی توش باشه، یعنی اگر علی وجود نداشته باشه شوهر تو پاکه پاکه؟

اونا بلند شدن و خونه رو ترک کردن

مادر آنا : خوب این بنده خدا که به کسی زور نکرده تو اگر ناراحت میشی چرا با شوهرت میای اینجا؟

علی آزارش به هیچ کس نمیرسه، من هم اینجا میشنیدم که محمود اصرار دادشت که برن تو اون اطاق

من: مامان نمیخواد طرفداری من رو بکنید، اون الان ناراحته بزار هر جوز که راحت میشه خودشو خالی کنه، من بهم بر نمیخوره

مادر آنا هم بلند شد رفت،

آنا: همین رو میخواستی؟ که مهمونا رو بیرون کنی؟

من: آنا این چه حرفیه؟ مگه من بیرونشون کردم؟ خوب خواهرت یعنی من رو نمیشناسه؟ اگر وجود من باعث این ناراحتی شده، دفعه دیگه وقتی بیان که من نیستم، عجیبه ها آدم تو خونه خودش هم ناراحت باید باشه

آنا: تو اصلا از اول صبح میخواستی کسی نیاد خونه، این ادا اطفار ها رو در آوردی تا اینا برن

من: آنا سر به سرم نزار ، اگر بخوای همینطوری ادامه بدی من هم این چند روز مرخصیم رو میرم یه جای دیگه، اصلا بیا این پول ، اینم خرجیت ، من میرم هتل، لا اقل اونجا وقتی دم در یه کارت آویزون میکنی لطفا مزاحم نشوید ، کسی حتی در اطاقت رو نمیزنه، چه برسه به اینکه بخواد بره رو اعصابت

آنا: کجا داری جمع و جور میکنی؟

من: نترس همین نزدیکی ها هستم، هر وقت مشکل داشتین زنگ بزنید خدمت میرسم، بیخود هم خونه مادرم زنگ نزن اونجا نمیرم، یا هتل شیان هستم، یا هتل شرق

از در خونه زدم بیرون و پول هم بیشتر از اونی که برای یکماهش نیاز داشته باشه رو میز گذاشتم،

خودم به خودم میگفتم: اینا تورو فقط برای اینکه ماشین پول ساز باشی لازمت دارن، دیدی وقتی میخواستی بزنی بیرون حتی نیومد جلو ممانعتی کنه، ای خدا ....

یک جرعه مهربانی - قسمت نهم

تا ظهر کارهام تموم شد و بعد از ناهار دیگه مابقی کارها رو به معاونم پاس میدادم، نشسته بودم تو دفتر و نمیخواستم به اشتباهاتم فکر کنم، ولی لامصب مگه بیرون میرفت این افکار؟ به هر طرف که منعطف میشدم بازم چهار چنگولی میومد تو مخم، درب اطاق زده شد

من: بله؟

مدیر پروژه اومد تو : سلام آقای مهندس

من: سلام مهندس ، احوال شما؟

مدیر پروژه: خوبم، میبینم که رو میزت خالی هست و یک دو نه کاغذ هم نمونده، عازم هستی بله؟

من: با اجازتون

مدیر پروژه: علی جون اگر کارات تموم شده میخوای یه ماشین بهت بدم بری خوابگاه استراحت کنی؟

من: والا ترجیح میدم همینجا باشم، چون شهر که از ساعت 12 تا 16 تعطیل هست و هیچ جا نمیتونم برم و ساعت 20 هم پروازمه، نمیدونم، اگر مشکلی نیست میرم، امری داشتید زنگ بزنید میام خدمتتون

مدیر پروژه: مسعودیان! مسعودیان!

مسعودیان از ته راهرو: بله آقای مهندس

مدیر پروژه: به راننده بگو بیاد آقای مهندس رو با ماشین من ببره خوابگاه و برگرده، رو کرد به من و گفت گزارش دیروزت خیلی خوب بود و باعث سر بلندی ما شد، برات هم یه پاداش ناقابل نوشتم که با حقوق بهت میدن

من: مهندس لطف کردین ولی این کار توسط یک گروه انجام شده اگر ممکنه همونی که برای من نوشتین بین نفرات تقسیم بشه

مدیر پروژه: به هر حال مدیر نفرات تو بودی، باشه برای اونها هم یه چیزی مینویسم، اسامی افراد رو بده و برو به سلامت، خوش بگذره، با روحیه باز بیا علی آقا که خیلی کار داریم

من: ممنون، خداحافظ، چشم و دست دادم و رفتم از مملی هم خداحافظ کردم، مملی کاری نداری تهران؟

مملی: خوش بگذره علی آقا، شاید من هم اومدم تهران اونجا همدیگه رو دیدیم

من: اوکی، خداحافظ

راه افتادیم و اومدیم ، توی راه چشمم رو فقط به دریاچه دوخته بودم و هیچ چی نمیگفتم، یک دفعه به خودم اومدم دیدم دم خوابگاه هستم، راننده پیاده شد و در خوابگاه رو زد، سرایدار در رو باز کرد و تعجب کرد که من اومدم

سرایدار: سیلام مهندس، اتفاقی افتاده؟

من: سلام عبود، نه مرخصی گرفتم بیام خونه

عبود: نه مگه امشب پرواز دارین؟

من: عبود جان سوال نکن، میخوام برم اطاقم استراحت کنم

عبود: ناهار بیارم؟ چیزی میخوای؟

من: هیچ چی عبود، هیچی

رفتم طرف اطاق و تو حیاط به راننده گفتم : آقا لطفا یه راست برگرد کارگاه مهندس ماشینش رو میخواد

راننده: به روی چشمم آقای مهندس

تو تمام مدتی که تو خوابگاههای کارگاهها میچرخیدم تنها عاشق یک چیزش بودم، سکوت وسط روز که هیچ کس نیست، سکوت مطلق، چقدر آروم میشه آدم، در کمد رو وا کردم و مشغول کشیدن تریاک شدم، بعد از اتمام کار ساعت شده بود سه و نیم، کولر رو تا آخر باز کردم و رفتم یه دوش گرفتم و کمی به خودم رسیدم، لباسم رو اطو زدم، لباس کثیفها رو نمیخواستم ببرم تهران، آخه همیشه میگفت سوغاتی میاری تهران؟ مگه خوابگاهتون ماشین لباسشوئی نداره؟ همه کارهامو انجام دادم و رو تختی و ملافه ها رو هم انداختم تو ماشین و شستم، سرایدار اصرار داشت که اون این کار رو بکنه ولی من میخواستم وقت بگذره، وقتی همه کارها رو انجام دادم دیدم ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر شده، و تا یک ساعت دیگه بچه ها پیداشون میشه، مدتها بود که لباس با دست نشسته بودم و حسابی کمرم درد گرفته بود، لاجرم دوباره رفتم سراغ کمد معروف و نشستم پای بساط ولی زود جمع و جورش کردم که بو تو خونه نمونه، دیگه کاری نداشتم و روی تخت دراز کشیدم، نمیدونم کی خوابم برد، صدای زنگ موبایل بیدارم کرد، بدون اینکه چشمام رو وا کنم و به شماره نیگاه کنم

من: بله؟

مریم: سلام ای کیو سان

من: سلام ماری جان، خوبی؟

مریم: نه، چون میدونم یک هفته صدای تورو نمیشنوم، اذیتم میکنه،میای الان با هم بریم شهر؟

من: من الان تو شهرم و تو خوابگاه

مریم: نه؟ چرا خبر ندادی با هم برگردیم شهر

من: تو میخواستی جلوی اون همه حراست پتروشیمی با من بیای شهر؟

مریم: راست میگی، من الان مرخصی میگیرم میام شهر، میای خونه ما؟

من: نه ماری جان، من راستش با مادرت کمی رو دربایسی دارم

مریم: اون نیستن ، رفتن عروسی که حدود دویست کیلومتر با اینجا فاصله داره

من: نمیدونم ، هر طور خودت صلاح میدونی

مریم: وقتی رسیدم سر کوچه خوابگاه بهت زنگ میزنم ، خداحافظ

من: خداحافظ

بلند شدم و لباسم رو پوشیدم و کوله پشتی رو دم در گذاشتم، عبود هم کفش کارگاهم رو واکس میزد،

من: نه خسته عبود، شکرا

عبود: واید ممنون مهندس

پنج تا هزاری دادم به عبود و گفتم عبود بیا این رو برای بچه هات شکلات بخر،

عبود: لا مهندس، لا

من: بگیر اینقدر لا لا نکن، اگر هم خواستی میتونی دوچرخه من رو شبا با خودت ببر و صبح بیار

عبود: واید ممنون مهندس

من: حالا یه چائی نبات بهم میدی؟ میخوام برم

عبود: نه مگه ساعت 8 پروازه؟

من: چرا ولی میخوام برم شهر یه کم خرید کنم بعد برم فرودگاه، از بچه ها خداحافظ کن

یه یادداشت هم گذاشتم رو تخت شاپور و ازش خداحافظی کردم، چائی رو تازه تموم کرده بودم و تا سیگار رو روشن کردم، دیدم گوشی زنگ میخوره، بله خودش بود، سلام اومدم، اومدم

وسایلم رو برداشتم و رفتم دم در و سوار ماشین شدیم و رفتیم طرف خونه مریم اینا

من: سلام

مریم: سلاااااااااااااااااااااااام علی آقا

من: امروز شنگولی؟

مریم: آخه دارم تو روز روی مبارک رو میبینم

من: ماری گاهی میشه که چهره تورو فراموش میکنم، هر چی تو ذهنم به دنبال یه تصویر از تو میگردم همش محو و تاریکه

ماری: خوب الان میریم خونه به هم اونقدر ذل میزنیم تا چهره هم دیگه حسابی یادمون بمونه

رسیدیم دم خونه ماری اینا و یه خونه ویلائی بود که باید دربش رو وا میکرد و میرفتیم داخل حیاط

ماری: وسایلت رو بیار تو ، اینجاها گاهی دزد میاد، اونوقت فکر میکنن چی تو کوله هست و شیشه رو میشکنن و با خودشون میبرنش

من: هر کی کوله من رو ببره پشیمون میشه، به جز یه سری کتاب و گاهی رخت چرک چیزی گیرش نمیاد

مریم: ما که شما رو گیر آوردیم یعنی خیلی چیزا گیر آوردم

رفتیم تو سالن، حسابی شرجی شده بود، گرم بود و گرم

مریم: علی جان برو تو اطاق من کولر رو بزن تا من یه چیزی بیارم بخوریم

من: من هیچ چی نمیخورم

مریم: حتی یه نوشیدنی؟

من: پس داغ باشه

مریم: خوشم میاد هم سلیقه هستیم

رفتم تو اطاق مریم و به پوستر های داخل اطاق خیره شدم، چند تا کارت پستال از کانادا، چند تا از جاهای دیگه و یکی دو تا عکس از دو تا مرد که مشخص بود ایرانی هستند، مشغول نگاه کردن بودم که مریم اومد تو اطاق و ندیدم از تو کمد چی برداشت و رفت، وقتی برگشت لباس کارش رو در آورده بود و با یه شلوارک جین و یه تاپ پیداش شد

مریم: اونا عکس های مثلا شوهران قبلیم بودن، دومی بابک بود که خیلی سعی کرد من برم اونجا ولی موفق به اخذ ویزا نشد، اولی هم یه جورائی باهامون فامیل بود، دوست داری عکس نازی رو ببینی؟

من: اون شب که دستگاه رو درست میکردم از وب کم دیدمش ولی برای وقت گذرونی بد نیست، میشه اینجا سیگار کشید

مریم: مادرم آسم داره و به بوی سیگار خیلی حساس هست، بیا بریم حیط پشتی اونجا روی تاب بشین سیگارت رو روشن کن تا من هم قهوه رو بیارم اونجا

من: اوکی

ماری با دو تا فنجون قهوه اومد و جدا هم که تو درست کردن قهوه مهارت داشت،

من: از کجا قهوه درست کردن رو یاد گرفتی؟

مریم: از مامان

من: پس قهوه های مامانت خوردن داره

مریم: تازه فال قهوه هم میگیره

من: جدی؟

مریم: علی؟ یه سوال بکنم؟

من: بگو و راحت باش

مریم: تو اگر ازدواج نکرده بودی، من رو به عنوان همسری قبول میکردی؟

من: چه سوال سختی

مریم: چرا؟

من: شاید اگر تا بحال ازدواج نگرده بودم راحت بهت میگفتم آره ولی یاد گرفتم که کسی مناسب همسر بودن هست که دوستش داشته باشم نه اینکه عاشقش باشم و همینطور بر عکسش، من تو رو دوست دارم، ولی نمیفهمم این دوست داشتن از چه نوعی هست؟ میخوام باهات ادامه بدم، ولی حس یک آدم خیانتکار رو دارم، آیا تو هم نسبت به من احساس مالکیت میکنی؟ یعنی اگر من رو با یکی دیگه ببینی ناراحت میشی؟

یک جرعه مهربانی - قسمت هشتم

شاپور: شما کی اینجاها دوست خانوادگی داشتین که الان پیداش شده ؟

من: از وقتی شما فضولیتون گل کرده ،

شاپور: هاشم دو بار زنگ زد، گفت علی در دسترس نیست، بگو با من تماس بگیره

من: باشه،

زنگ زدم به هاشم،

من: سلام داداش، جونم؟ امری بود؟

هاشم: علی ؟ نمیای اینجا؟ رفتم تو نت بچه ها دارن دنبالت میگردن

من: کی هست؟

هاشم: مربای تمشک، ادی کینگ، بهبود، شقایق و چند نفر دیگه، مرتضی ایرانی هم که داره بیداد میکنه، میگه این دون کجاست؟ دیشب بود، زیر آبی رفت

من: هاشم جان خیلی خسته هستم، دیشب هم تا صبح بیدار بودم، الان از خونه چند لحظه کانکت میشم، ولی زیاد نمیمونم، اگر اشکالی نداره یه موقع دیگه

هاشم : باشه داداش، تو روم هستم، منتظرتم

بعد از یک ربع ساعت موفق به کانکت شدن شدم و رفتم یه راست سراغ مسنجر، اوه، چقدر آف لاین، مشغول خوندن آف لاین ها بودم که از طرف بچه های روم اینوایت برام رسید ، اکسپت کردم و رفتم تو روم

من: سلام دوستان

مربای تمشک: غیبتت زیاد شده دون، کجائی؟ زیر آبی یا روی آب؟

من: اومدم رو آب تا اکسیژن بگیرم و دوباره برم زیر تیغ آفتاب بشینم شاید فرجی بشه یه پری دریائی پیدا بشه ما رو با خودش ببره زیر آب

پریا: منظورت منم؟

مرتضی: پریا جان با تو نبود به خودت نگیر ، دون الان هایپر شده داره هذیون میگه

من: من هایپر هستم یا تو که الان تو لابی هتل استقلا ل نشستی و با موبایلت کانکت شدی ؟ کو .... بوی مشروبی که خوردی تا اینجا داره میاد

مرتضی: دون؟ نکنه تو هم همین دور و برا هستی؟ جان من تهرانی؟

من: نه داداش اونجا دوربین کار گذاشتم

هاشم: آقا ما هم بازی

من: هاشم جون بازی دستته ولی از زیر آب بیا بیرون! رفتی خصوصی ما هم میگیم رو آبی

مربای تمشک: دون اومدی تهران خبر بده یه میتینگ بزاریم آئینه ونک

من: فردا شب تهرانم ، سه شب دیگه 9 تا 10 آئینه ونک ، همگی اوکی هست؟

بهبود: دون من هماهنگ میکنم با بقیه

من: خوب ما بریم به بد بختیمون برسیم، بچه رو گازه ، دلم داره میسوزه، شیر هم سر رفت همگی بای

و همگی خداحافظی کردن، دیس کانکت شدم و رفتم طرف تختم، باز خیره سقف اطاق،

شاپور: دیگه چه مرگته

من: مرگ میخوام

شاپور: عنتر داری میری تهران ، این چه روحیه ای هست که داری

من: میخوام نرم

شاپور: غلط کردی، تو داری اینجا کو... خل میشی، برو از زندگیت حالشو ببر

من: فعلا که داریم چیزش رو میبریم یعنی به قول لر ها گی  شو میخوریم

شاپور: بخور نوش جان، گوارای وجود

من: شاپور حالم خوب نیست سر به سرم نزار

شاپور: رو تختش جا بجا شد و نیم خیز ، پاشو بریم لب دریاچه

من: الان؟

شاپور: زهر مار، پس کی؟

بلند شدیم و با هزار جور کراهت لباس پوشیدیم و حرکت کردیم طرف دریاچه

شاپور: علی یه چیزی بگم؟

من: دارم گوش میکنم

شاپور: علی ببرش و دیگه هم دنبال اینجور چیزا نباش

من: شاپور اجازه میدی رو راست باشم ؟

شاپور: راحت باش

من: بعضی وقتا من دستم به گوشت نمیرسه میگم پیف پیف بو میده، تو که الان این حس رو نداری؟ تو از من ده سال بزرگتری، اینطوری حس میکنم چون تو موقعیتش رو نداری داری این رو بهم میگی

شاپور: قاعدتا باید از حرفت ناراحت بشم، ولی من با تو این حرفا رو ندارم، درست میگی، کسی الان با این سن و سال من به من راه نمیده، ولی به خدا میبینم که در آینده این ارتباط سرویست میکنه و بد جور زجرش رو میکشی، نمیخوام زجر بکشی، تو داری وابسته میشی، اگر میدیدم که فقط موضوع سکس هست و بس، این رو بهت نمیگفتم، میگفتم خوب خودشو تخلیه میکنه و همه چی به روال خودش برمیگرده، ولی نه اون طرف فاحشه به نظر میرسه و نه تو آدم هرزه گردی هستی، پس این وسط میمونه یه جور وابستگی عاطفی، حالا یکی اسمش رو میزاره دوستی، یکی میگه عشق و هزار جور کوفت دیگه، ولی به خدا میترسم ، میترسم با این همه زحمت که اینجا میکشی ، یه روز تو خونت سوتی بدی و دیگه هیچ رقمه بهت اعتماد نمیکنن و عوض تشکر تحمل این شرایط ، بهت میگن تو که اونجا بهت خوش میگذره، هر بار تلفن میزنن میخوان سیخونک اون سوتیت رو بدن، سوهان روح داری برای خودت درست میکنی، اون طفلی رو هم الکی داری امیدوار میکنی

من: من بهش گفتم که نباید به هم وابسته بشیم و ما متعلق به هم نیستیم

شاپور: تو میگی، ولی حرکتهاتون به یه سمت دیگه هست، دارید خودتون رو گول میزنید، چهار روز دیگه که حرفاتون تموم شد، اونوقت برای هم دیگه چی دارید بگید؟ هان؟ بعد یواش یواش سکس هم میکنید و بعدش به هم وابسته تر میشید، تو میخوای بکشی کنار و اون فکر میکنه ازش سوء استفاده شده، بدترش میکنی که

من: حرفات درسته، ولی من دارم دونسته اشتباه میکنم

شاپور: آخ از اون موقعی که آدم دونسته یه اشتباه رو انجام میده،  نمیخوام موعظه کنم، ولی اگر در آینده دردت گرفت نباید بشینی مثل اون شب گریه کنی، من اون شب جیگرم کباب شد، چیزائی که ما از هم میدونیم، نزدیکترین کسامون هم نمیدونن، ما آدمی نیستیم که بتونیم اوضاع رو کنترل کنیم، اگر میتونستیم اول همه تریاک کشیمون رو کنترل میکردیم، بعد هم زندگیمون رو ، این راه که میروی به ترکستان است، اون شعر سوسن کوری رو گوش دادی که میگه آخه عشق یک سره، مایه دردسره؟ ممکنه بین شما دو طرفه باشه، ولی زندگیت چی؟ اون یک طرفه نمیشه؟ باعثه دردسر نمیشه؟ بخودت بیا داداش

من: شاپور با اینکه همه حرفات رو قبول دارم ولی هنگ کردم، قدرت تصمیم گیری ازم سلب شده، دلم فراموشی میخواد، بریم خوابگاه

شاپور: امشب که گه خواب شدیم، بریم پای منقلمون بابا

برگشتیم خوابگاه و بازم دود و دود و دود

، فردا صبح انگار یه انرژی کاذب داشته باشم میخواستم کاری رو میزم نمونه و وقتی برمیگردم ، مرخصی از دماغم در نیاد،

یک جرعه مهربانی - قسمت هفتم

وقتی داشتم تو محوطه میگشتم ، رفتم طرف محلی که مملی داشت نصب یه دستگاه بزرگ رو انجام میداد و ایستادم که چند تا عکس بگیرم و چاشنی گزارش کنم، هاشم با دیدن من به طرفم اومد و گفت

هاشم: بابا این مریم داره دق میکنه، چرا گو شیتو خاموش کردی

من: کار دارم هاشم، باید گزارشم رو تموم کنم

دیگه نفهمیدم کی هوا تاریک شد، صدای زنگ تلفنم بلند شد،

من: الو سلام

مریم: سلام، از من دلگیری؟

من: برای چی؟

مریم: چرا گوشیت خاموشه؟

من: ماری جان یه عالمه کار داشتم و نمیخواستم جلوی یکی از بچه ها که از تهران دائم تو دفترم نشسته بود سوتی داده باشم و باید یه گزارش برای معاون وزیر درست میکردم، حتما از سایت شما هم بازدید داره

مریم: آره میدونم،  خوب حالا سرت خلوته؟

من: جونم بگو، من در خدمتم

مریم: امشب باید ببینمت و راجع به یه سری چیزا باهات صحبت کنم، میتونی؟

من: ماری جان بزار شب که شد با هم صحبت میکنیم اوکی؟

مریم: باشه، برو مراقب خودتم باش، خداحافظ

من: خدانگهدار

هوا دیگه داشت تاریک میشد و کار نصب مملی تموم شد و بقیه کار رو واگذار کرد به پرسنلش و اومد طرف من و گفت

مملی: علی آقا ؟ قهوه تلخت براهه؟

من: برای داداش گلم همیشه براهه، بریم طرف دفتر، امروز هم کیک صبحانه برام از تهران رسیده، تر و تازه، حتما گرسنه هستی

مملی: اوف چه جورم ، بریم  آقا ، علی ؟ نمیخوای چیزی بگی؟

من: مملی ، گفتنش مشکلی رو حل نمیکنه

مملی: من تو این موندم شماها یعنی همدیگه رو تو اون دوره قبل ازدواجتون که با هم دوست بودین مگه نشناختین؟

من: نه

مملی: چرا؟

من: چون جفتمون به هم دروغ میگفتیم، اگر از یه چیزی بدمون میومد میگفتیم خوشمون میاد و یا اگر ناراحت میشدیم به روی مبارک هم نمیاوردیم، مملی ما برای بدست آوردن همدیگه هزار جون چاخان برا هم سر هم کردیم، گاهی میشه میگم کاشکی میزاشتم این اتفاق به صورت سنتی می افتاد، یه پرده حجب و حیائی بینمون بود و همون رو تا آخر حفظ میکردیم، ولی حساب اینطوری هست که خودم کردم که لعنت بر خودم باد

مملی: خدا صبرت بده

من: مملی گاهی به دعا هم شک میکنم ، ولی تو برام سر نمازت دعا کن

رفتیم دفتر و دو تا قهوه تلخ درست کردم و بعد از قهوه

مملی: علی تو حق داری از زندگی لذت ببری، منتها داری راه رو اشتباه میری، لذت رو با عشرت اشتباه گرفتی، خیلی از راه رو اشتباه رفتی، دیدی آدم یه جاده رو اشتباه میره؟ با اینکه میدونه راه اشتباه هست ولی باز به خودش میگه بزار یه کم دیگه برم ببینم به یه جای آشنا میرسم؟ برگرد، خیلی سخته ولی برگرد، ارزشش رو داره، شماها چندین سال تخریب کردین، مسلمه که با یکی دو سال این تخریب ها درست نمیشه، ولی عوضش تو اون سن پیری لا اقل هم دیگه رو پیدا میکنید

من: اون موقع دیگه کسی تحویلمون نمیگیره، از روی اجبار هم دیگه رو خواهیم داشت، اون هم برای یه مدت کوتاه

مملی: دیدی کسی که سیگاری میزنه، تو عالم نشئگیش وقتی سکس داره براش طولانی به نظر میاد؟ شما هم تو سن پیریتون ممکنه یه مدت کوتاهی برای هم باشید ولی اونقدر لذیذ هست که براتون طولانی به نظر میاد، مراقب روحت باش، چرا نماز نمیخونی؟

من: تو دلم میخونم

مملی: خجالت میکشی که بگن ای بابا این بابا امله؟ لازم نیست دولا راست بشی، بشین شب با خدای خودت خلوت کن و خواسته هات رو ازش بخواه، بدون که اگر به خواستت جواب نداد حکمتی توش هست و اگر هم دادش که نعمته، آدم وقتی یه کم سنش میره بالا تر به دنبال چیزای پایدار تر میگرده، دیگه چیزای موقتی بهش حال نمیده، تنها عشقی که میتونه پایدار باشه عشقه به خداست ، چون همیشه تازه هست، همیشه،  خوب دیگه موعظه خونی بسه، بریم پی کار و زندگیمون،

بلند شد و روم رو بوسید و بغلم کرد، بغل کردنی که مدتها بود لازمش داشتم، یه جای امن، یه پناهگاه، تازه فهمیدم وقتی ماری میگفت وقتی دستم تو دستت هست انگار یه امنیت دارم یعنی چی

شب شد و برگشتیم خوابگاه، چشمام حسابی قرمز شده بود از بی خوابی، ولی خوابم نمی اومد، رفتم دوش بگیرم ولی ترجیح دادم آخر همه برم حمام، اون روز خیلی شرجی بود و طفلی بچه های خوابگاه اکثرا لباس کارشون از شرجی هوا خیس بود، بعد از دوش گرفتن رفتم تو تختم و دراز کشیدم ، یک دفعه از بوی تریاک شاپور بیدار شدم

شاپور: پاشو، پاشو که امشب کار داریم

من: چی کار داریم؟

شاپور: جنس تموم شده باید بریم خرید

من: شاپور جون شرمنده من نمیتونم بیام ولی بیا این پول سهم من

شاپور: هان؟ بد جور مشکوک میزنی؟ هر شب بیرون و این حرفا

من: سرم رو کردم زیر پتو و گفتم دلت فحش خوار مادر میخواد ها

شاپور: حالا قهر نکن، پاشو یه آهنگ بزار دلم گرفت، اون لا مصب رو که من بلد نیستم روشنش کنم چه برسه به آهنگ گذاشتن { لپ تاپ }

من: بده بیاد بابا

بعد از مصرف به شاپور گفتم ،

من: خوبه دیگه ، جفتمون اول تفریحی و الان هم بعد از این چند ماهه داریم یومیه مصرف میکنیم، اعتیادمون رو داریم کادو میبریم خونه

شاپور: خانوادت مگه نمیدونن این گه رو میخوری

من: چرا میدونن، ولی نمیدونن هر روز دارم گه میخورم

شاپور: میخوای چیکار کنیم ؟

من: هیچ چی الان به ذهنم نمیرسه شاپور، فقط فراموشی میخوام

شاپور: ببین آقا، این موضوع بازی بازی کردن نداره، یا باید همیشه باشی یا نباشی، شل کن سفت کنش بدتر صورتت رو به هم میریزه

من: ااااا پس یعنی تا آخر عمرمون باید این گه رو بخوریم، بعدش اگر یه مسافرتی چیزی رفتیم و هیچ چی گیرمون نیومد تقاس پس بدیم و دردش رو بکشیم دیگه

شاپور: پسر اینو گفتی، مادرم که از مکه داشت بر میگشت ، رفته بودم ولایت براش چراغونی کنم و پیشواز، جلوی فک و فامیل هم نمیشد رو کنم، پدرم در اومد، مجبور شدم برم یه جائی که عمرا اون ورا پیدام نمیشد، یه جنس که معلوم بود کلی قاطی داره گرفتم و جا نداشتم ، خوردمش، معده دردی اومد سراغم که شیشصد تا پشتک میزدم

من: راستش من هم از همین میترسم

صدای زنگ موبایل،

من: جانم؟ سلام

مریم: سلام ای کیو سان

من: کجائی؟

مریم: جلوی در خوابگاه

من: اجازه بده لباس بپوشم میام

مریم: علی لختش قشنگه، علی لختش قشنگه

من: شیطون نشو، ااااا

لباس پوشیدم و رفتم دم در و در ماشین ماری باز کردم، تنها اومده بود

من: سلام

مریم: سلام ای کیو سان

من: هنوز که کچل نکردم

مریم: علی جان مزاحمت شدم ، سیستم خونه بهم ریخته ، مامان هم تقریبا هر شب با نازی ویدئو چت میکرد، بچه داداشم زده سیستم رو ...

من: بسیار خوب ، بزار برم خونه وسایل رو بردارم بریم

مریم: منتظرم

رفتم تو خوابگاه

من: شاپور جان شرمنده عیشت رو خراب میکنم، باید لپ تاپ رو ببرم سیستم یکی رو درست کنم

شاپور: ما رو که خراب کردی، برو یکی رو درست بکن

من: ای کو....

شاپور ذاتا بچه فضولی بود و موقع رفتن اومد دم در تا ببینه من با کی میرم و مریم رو معرفی کردم و گفتم همکارم شاپور، دوست خانوادگی ما مریم

مریم از ماشین پیاده شد و سلامی داد و شاپور هم یکی از اون نگاههای معنی دار به من کرد و خداحافظی و حرکت به سمت خونه مریم اینا

مریم: چطوری علی؟

من: راستش رو بگم؟

مریم: دروغش رو نگو

من: داغونم ماری، نمیدونم از پی این دوستی باید دنبال چی بگردم؟ حرفائی به من میزنی که تو تمام مدت ازدواجم با همسرم تا حالا بهم نزده، یعنی ازم دریغشون کرده، میفهمی؟ همین که میگی دلم برات تنگ میشه رو تا حالا از زبون زنم نشنیدم،

مریم: شاید هم دلش تنگ میشه ولی عنوان نمیکنه

من: آخه همونطور که اون نیاز به خیلی چیزا داره، من هم نیاز به این دارم احساسش رو به من بگه، چرا از هم باید قایم کنیم، دوست دارم بشنوم که قلبی داره برای من میتپه، گاهی میشه که آدم با اینکه میدونه یه سری چیزا وجود دارن ولی لمسشون کنه، یا ببینه اون چیز رو،

مریم: آخ که زدی به هدف

من: تو دو راهی موندم، نمیدونم اصلا ادامه این رفت و آمد ها ، ادامه این حرفا صحیح هست یا نه، گاهی به خودم میگم کاشکی یه آدم هرزه گرد بودم بدون هیچ وجدانی، شاید اونطوری راحت تر بودم،

مریم: نگو علی این حرف رو، دلم میگیره

من: اصلا ولش کن، بیخیال، میسپرم به خدا، بالاخره یه اتفاقی میفته دیگه، بگو ببینم سیستمتون چی هست و چش شده

مریم: من که بوقم تو کامپیوتر، خودت نگاش کن

من: پس چطوری مسنجرت رو باز میکنی و وب کم به هم میدید

مریم: گفتم بوقم، ولی دیگه نه در اون حد

خندیدیم و رسیدیم دم خونه مریم

ماشین رو پارک کرد و رفتیم تو،

مادر مریم: سلام علی جان، خدا خیرت بده، من الان سه شبه که مریم میگم به علی بگو بیاد اینو درست کنه میگه روم نمیشه

من: سلام، شما که خودتون شماره من رو داشتید، خودتون زنگ میزدین خدمت میرسیدم

پدر مریم هم اومد و یه سلام و علیکی کردیم و رفت مجدد به کار خودش رسیدگی کنه، بعد از نیم ساعت ور رفتن با دستگاه بالاخره درست شد و مادر و دختر تونستن با خواهرشون ویدئو چت کنن و مادر مریم بسیار تشکر کرد، میخواست شام نگهم داره که عنوان کردم اگر اجازه بدین تو یه فرصت دیگه

مریم: صبر کن تا برسونمت

من: نه، لطفا زنگ بزن آژانس

مریم: با اخم، علی؟ خوب آخه؟...

من: آخه نداره، خواهش میکنم

مریم: باهام اومد تو حیاط و از تو حیاط به مادرش گفت مامان زنگ بزن یه ماشین بیاد، علی فردا شب چه ساعتی پرواز داری؟

من: ساعت 9

مریم: اجازه بده من بیام برسونمت فرودگاه

من: باشه خداحافظ

مریم: علی جان خیلی لطف کردی، جبران کنیم

من: تو قبلا جبران کردی، تنهائی من رو تو این شهر غریب ازم گرفتی و ...

مریم: و چی؟

من: بماند

مریم: نه باید بگی

من: یعنی تو با این همه هوشت نتونستی از چشمام بخونی؟

مریم: همونطور که گفتی گاهی نیاز داریم بشنویم

من: عشق رو دوباره توم زنده کردی

مریم: یه لبخند زد و نیگاهم کرد

من: ولی من هیچ امیدی ندارم، این یک امید واهی هست که دارم به خودم میدم، همونطور که گفتم ما متعلق به هم نیستیم

مریم: انگشتش رو روی لبام گذاشت و گفت علی ادامش نده،  تا همینجا کافیه

تاکسی رسید و ما از هم خداحافظی کردیم و رفتم خوابگاه