خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

مصطفی کلانتر - قسمت هفتم - آخر

مصطفی برگشت خونه ولی هر چی میگذشت آروم و قرارشو از دست میداد و به آتیش انتقامش افزوده میشد، میخواست بزنه بیرون باز ولی پدرش اون رو نصیحت میکرد که خونه بمونه، چون تو اون موقع شبها فقط آدم های معدودی میتونستن بیان بیرون خونه، سپیده صبح رو دید و یادش افتاد که اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف تو کمیته  بازار عضو هستن و سعی کرد بره طرف بازار تا شاید از طریق اکبر مانانوف بتونه آدرس محبی رو گیر بیاره،

رفت داخل کمیته بازار

مصطفی: سلام برادر، من با برادر اکبر کار دارم

مرد کمیته ای : کدوم یکیشون

مصطفی: والا من فامیلیشونو نمیدونم ولی میدونم قبلا تو آگاهی بوده

مرد کمیته ای: آهان ، متوجه شدم ، ایشون معمولا عصر ها بعد از نماز عصر تشریف میارن

مصطفی: خدا خیرتون بده برادر و خداحافظی کرد

رفت طرف خیابون شاپور و طرف آگاهی ، پیش خودش دو دوتا 4 تا میکرد که بره تو یا نره، بالاخره دل رو به دریا زد و از سرباز دم در سوال کرد آقای محبی تشریف آوردن؟

سرباز: کدوم محبی؟

مصطفی: مجید محبی

سرباز: جناب سرهنگ دیگه الانا پیداشون میشه

مصطفی: ممنون برادر و رفت داخل آگاهی و تو پارکینگ یه جا منتظر موند تا محبی بیاد

تو ذهن خودش داشت نقشه های عجیب و غریبی برای انتقام میکشید که یک دفعه یه بنز آبی رنگ اومد و یک نفر با موهای سفید ازش پیاده شد، اولش مصطفی توجهی نکرد ولی راه رفتنش { یه کم میلنگید } توجه مصطفی رو جلب کرد و یک دفعه پیش خودش گفت : خود نامردشه و شروع کرد به تعقیبش ، رفت تا اطاق کارش رو بدونه کجاست ، تو سالن آگاهی یک افسر دیگه به محبی نزدیک شد و گفت

افسر آگاهی: جناب سرهنگ، جناب سرهنگ محبی

محبی: بله؟

افسر آگاهی : یه جلسه فوری برای رد و بدل کردن اسلحه های گم شده از پادگان قصر رو داریم

مصطفی خیالش راحت شد تا دو ساعت این جلسه طول میکشه و رفت تا یه وسیله جور کنه و بتونه توسط اون وسیله ماشین محبی رو دنبال کنه و آدرس خونه محبی رو پیدا کنه، تو پارکینگ آگاهی موتور دزدی زیاد بود ولی نمیتونست یکی از اونها رو ببره بیرون، تصمیم گرفت بره بیرون و از بیرون یه موتور بدزده، دم در آگاهی سربازه ازش سوال کرد

سرباز آگاهی: برادر، تونستی جناب سرهنگ رو ببینی؟

مصطفی: بله برادر، خدا خیرتون بده، راستی من یادم رفت ازش بپرسم کی میره طرف خونه، شما میدونید؟

سرباز: ساعت 6 بعد از ظهر

مصطفی: { میخواست یک دفعه بگه عزت زیاد } جلوش خودش رو گرفت و گفت خدا نگهدار برادر

تو راه برگشت طرف خونه دید چند تا موتور دم در مسجد شاه بازار متوقف هستن و رفت طرف یکیشون و اینور اونور رو پائید و یکیشون رو سیماشو به هم چسبوند و روشن کرد و موقع رفتن یکی داد زد آی دزد آی دزد موتورمو برد و مصطفی هم یه بیلاخ نشون داد و گاز موتور رو گرفت و رفت طرف چهار راه سیروس، از اونجا رفت تو کوچه پس کوچه های سید اسمال و یادی از خاطرات جوونیش کرد، بعد رفت طرف پمپ بنزین که بنزین بزنه و طرف تو پمپ بنزین ازش طلب کوپن بنزین کرد،

مصطفی: کوپن دیگه چه سیغه ای هست

مسئول جایگاه : مگه تو این مملکت زندگی نمیکنی؟ کوپن کوپنه دیگه،باید کوپن بنزین بدی تا بهت بنزین بدم

مصطفی: حالا من که ندارم از کجا باید بگیرم؟

مسئول جایگاه: باید بری تو بهارستان ویا سر بازار اونجا آزاد میفروشن

مصطفی: حالا نمیشه تو پولشو از من بگیری و بعدا خودت بخری؟

مسئول جایگاه: با ترس اینور و انور رو نگاه کرد و گفت دویست و پنجاه تومن میشه

مصطفی: پول رو شمرد و داد و بعد از اتمام سوخت گیری  گفت میشه یکی از این کوپن ها رو ببینم؟

مسئول جایگاه هم کوپن ها شو درآورد تا نشون مصطفی بده و یک دفعه یه قاپ زد و یه مشت از کوپن ها رو دزدید و گاز موتور رو گرفت، مسئول جایگاه هم دنبالش کرد ولی مصطفی یه چاقو نشونش داد یعنی دنبالم بیای با چاقو میزنمت

حرکت کرد طرف آگاهی و همون نزدیکی ها رو موتورش نشست تا بلکه بتونه محبی رو ببینه،  یکی دو بار همون بنز آبی رنگ از آگاهی اومد بیرون ولی وقتی مطفی با موتور نزدیکش رفت دید به جز راننده کسی توش نیست و برگشت طرف آگاهی، ساعت حدود 55 : 17 بود که باز همون بنز از در آگاهی اومد بیرون و مصطفی باز به تعقیب همون ماشین پرداخت تا اینکه اون ماشین حوالی نارمک دم در یه خونه قدیمی ایستاد و محبی ازش پیاده شد و رفت در خونه رو زد، یه دختر 19 ساله در رو وا کرد و سلام داد و راه رو برای ورود پدرش واکرد و محبی دستی به سر دخترش کشد و رفت تو ، ماشین آگاهی هم بعد از رفتن محبی از اونجا دور شد

مصطفی حدود 5 دقیقه اونجا واستاد ولی کسی از خونه بیرون نیومد، تصمیم گرفت بره دم گاراژ مهدی خر ابرو

وقتی رسید در گاراژ رو با سه ضربه زد و صدائی از تو اومد کیه؟ گاراژ تعطیله

مصطفی: منم قاسم مصطفی در و واکن

قاسم: در رو واکرد و گفت هان؟ امشب که کسی نمیاد، اینجا چیکار داری؟

مصطفی: قدیما تعارف میکردی بیام تو

قاسم: الان هم تعارفت میکنم ولی بگم امشب هیشکی اینجا نیست

مصطفی: ببینم هنوز شیپورت کار میکنه؟

قاسم: یه دفعه خنده ای کرد و گفت دنبال پا میگشتم داداش

مصطفی : رفت داخل و گفت جوووووووووون بوش که داره میاد

قاسم: مادر زنت دوست داره ، بیا که سر بساط اومدی

باگفتن این حرف مصطفی یاد فاطی سم طلا افتاد و کمی مکدر شد،

قاسم : موتور مال کیه؟

مصطفی : از یه بابائی قرض گرفتم

قاسم : آرههههههههههههه ؟ بشین داداش، بشین که این مطاع الانه شده عینهو طلا

مصطفی چون میخواست شب رو تا صبح بیدار بمونه نشست و حسابی تریاک کشید و دم دمهای صبح بود که گفت داش قاسم خیرت قبول ما دیگه باس بریم ، بچه ها کی میان؟

قاسم: شب جمعه همه جمعا

مصطفی: عزت زیاد و راهشو کج کرد طرف نارمک ، اونقدر اونجا واستاد تا همون ماشین دوباره اومد دنبال جناب سرهنگ و رفت، بعد از یک ساعت همون دختر محبی با یک زن چادری از خونشون اومدن بیرون و مصطفی به تعقیب اونها پرداخت

مادر و دختر برای خرید اومده بودن بیرون و سوار تاکسی شدن و رفتن طرف تهرانپارس، مصطفی با دیدن دختر محبی یاد فاطی افتاد، انگار داره فاطی رو تعقیب میکنه، وسط های راه یک دفعه تصمیم عجیبی به سرش زد

برگشت طرف خونه سرهنگ و از بالای دیوار پرید تو ، همونجا منتظر شد ، به هر بد بختی بود قفل در خونه رو وا کرد و رفت تو پارکینگ خونه منتظر اومدن سرهنگ شد،

بعد از گذشت دو ساعت دختر و همسر سر هنگ برگشتن خونه و یه راست رفتن بالا، با رفتن اونها به داخل خونه مصطفی هم چاقوشو درآورد و رفت داخل خونه

یک دفعه زن محبی با دیدن مصطفی اومد جیغ بزنه که مصطفی چاقوشو درآورد و گفت صدات در بیاد شاهرگ دختر تو میزنم

با سر و صدای زن محبی دخترش اومد داخل اطاق و میخواست فرار کنه که مصطفی پرید و بغلش کرد و چاقو رو گذاشت دم گلوش ،

مصطفی: من با شماها کاری ندارم، اگر صدا تون در نیاد ، من از اینجا میرم، فقط برو تو ایوون خونتون طناب رخت هاتونو وردار بیار زن

زن محبی: از ترس داشت میمرد، تورو خدا با دخترم کاری نداشته باش، باشه هرچی تو بگی

مصطفی: دختر محبی رو تو حمام خونه زندانی کرد و دست و پای زن محبی رو محکم با طناب بست، بعد رفت طرف حمام و دختر محبی رو بیرون آورد و اون رو هم دست و پاش رو بست و شروع کرد به صحبت کردن، میدونید شوهر شما چه بلائی سر من آورد؟ کاری کرد که من فاطی رو از دست بدم و بشه زن یکی دیگه، مادرم از بس گریه کرد کور شد و مرد، 12 سال تو زندان بودم و از هیچ کس خبری نداشتم

زن محبی: به ما رحم کن

مصطفی: خفه ، گفتم که با شما ها کاری ندارم،  فقط بشینید تا بیاد خونه، باهاش کار دارم

بعدش مصطفی دهن هر جفتشونو با دستمال بست و منتظر شد، نزدیکیهای غروب بود که تلفن خونه به صدا در اومد، ولی کسی نمیتونست جواب بده، مصطفی رفت و تمام خونه رو گشت، هر چیز با ارزشی که بود برداشت و با دیدن یه چماق اون رو برداشت و پشت در منتظر موند تا محبی وارد بشه

بالاخره انتظار سر اومد و محبی زنگ در رو زدو هر چی منتظر شد کسی در رو وا نکرد، کلید رو انداخت رو در و وارد خونه شد، به محض وارد شدنش مصطفی از پشت چاقو رو گذاشت رو شاهرگش

مصطفی: جناب سرهنگ تکون بخوری شارگت که رفته هیچ دوستمم بالا زن و بچت رو شاهرگشون رو میزنه

محبی: چی میخوای؟ هر چی لازم داری بردار و برو

مصطفی: منتظر دستور شوما نموندیم، ورداشتیم، حالا مثل بچه ادم راتو بکش برو تو پارکینگ

تو راه پارکینگ محبی میخواست دست به اسلحش ببره که مصطفی با چماقش محکم زد تو سر محبی و گفت دفعه دیگه با چاقو رگت رو میزنم، اسلحه محبی رو هم ازش گرفت و ایندفعه با اسلحه ای که به پشت کمر محبی تکیه داده بود هدایتش کرد به سمت آخر پارکینگشون

مصطفی: یادته التماست کردم و گفتم ولم کن، یادته کری میخوندی؟ یادته گفتی زود بجنب تا من بازنشسته نشدم؟ حالا اومدم، میخوای چیکار کنی

محبی: چشمام نمیبینتت، تار میبینم

مصطفی: ننه ما هم از غم من اونقدر گریه کرد که کور شد و مرد

محبی: تو کی هستی ؟ چی میخوای؟ زن و بچم کجان ؟

مصطفی: اونا جاشون امنه، من مثل تو نامرد نیستم، با زن جماعت کاری ندارم، طرف حسابم تو هستی

محبی: پس بزار ببینمشون

مصطفی: تو که چشمات تار شده بود ؟ چطوری میخوای ببینیشون

محبی: بزار صداشون رو بشنوم

مصطفی: میشنوی، وقتی که اونا ببیننت صدای شیون و های و هویشون رو میشنوی

یک دفعه مصطفی چماقش رو برد بالا تر محکم زد پس کله محبی و محبی با گفتن آخ از هوش رفت

صدای دختر محبی از بالا به گوش رسید که فریاد میزد بابا بابا به دادمون برس

مصطفی رفت بالا و گفت مگه نگفتم خفه؟ بابات خوابه، داره خوابای خوب خوب میبینه

دست انداخت دور بازوی دختر محبی و اونو برد پائین، بیا اینم بابات

دختر محبی: با دیدن سر و کله غرق به خون باباش گریه کرد

مصطفی: حواست باشه اگر جیغ بزنی با این چاقو میکشمت، و دوباره نشست بالا سر جفتشون و رجز خونیشو شروع کرد، با چاقو دو سه تا ضربه به شکم محبی زد و گفت د پاشو دیگه ، مصطفی کلانتر اومده، اومده به قولش عمل کنه و روزگارت رو سیاه کنه، د پاشو ، تو که اون روز میگفتی زود بیا، یادته خنده هات؟ پس کجا رفت اون خنده هات، تو همین اوضاع زنگ در خونه به صدا در اومد و مصطفی به خودش اومد، با تهدید دختر محبی رو برد پشت در و ازش خواست بپرسه کیه

دختر محبی: کیه؟

راننده محبی: جناب سرهنگ ؟

دختر محبی: ایشون الان نمیتونن بیان دم در

راننده: من منتظرشون هستم، قرار بود بریم جائی

دختر محبی: حالش بد شده و گفتن شما برید خودشون رو میرسونن

راننده: باشه

راننده محبی که به اوضاع مشکوک شده بود از سر کوچه با تلفن منزل محبی تماس گرفت ولی جوابی نشنید

مصطفی هم با شنیدن صدای ماشین که دور میشد ، دو تا چاقو دیگه به محبی زد و گفت این یکی مال فاطیه، این یکی هم مال ننمه، و بعد با چماق یکی دیگه به سر محبی زد و گفت اینم مال خودمه ، فاتحه

ولشون کرد و به سرعت از خونه اومد بیرون و سوار موتور شد و در رفت

رفت طرف گاراژ مهدی خر ابرو که اونجا چند روزی پیش قاسم خودشو مخفی کنه، دو روزی از اون ماجرا گذشت، روز سوم که مهدی خر ابرو به همراه اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف اومده بودن تا ترتیب یک معامله اسلحه دیگه رو انجام بدن یک دفعه تو گاراژ از زمین و زمان و در دیوار بچه های آگاهی ریختن تو و همه رو دستگیر کردن ، وقتی همه رو دستگیر کردن  همه رو بردن زندان و همونجا یک هفته ای از هم جدا زندانیشون کردن، روز دادگاه رسید

قاضی : متهم ردیف یک مهدی آقا بالا ملقب به مهدی خر ابرو به جرم تجاوز به عنف، قتل، زور گیری محارب با خدا و رسول خدا شناخته شده و به اعدام در ملاء عام محکوم میشود، متهم ردیف دو اکبر مخاطی ملقب به اکبر نون خالی خور به اتهام استفاده و جعل القاب دولتی و قتل ناصر خرسه و همدستی در قاچاق اسلحه محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام در ملاء عام محکوم شد، متهم ردیف سه اکبر مسرور ملقب به اکبر مانانوف به اتهام افشای اسرار دولتی به نامبردگان و شراکت در قاچاق اسلحه با درج یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد، متهم ردیف چهار مصطفی شانجانی ملقب به مصطفی کلانتر، به جرم زور گیری، دزدی، مضروب نمودن سرهنگ آگاهی جناب سروان محبیو مشارکت در قاچاق اسلحه به 20 سال زندان محکوم و نهایتا قاسم بیرجندی به جرم نگهداری مواد مخدر به 5 سال زندان و تحمل 50 ضربه شلاق در ملا عام محکوم شدند

وقتی که زندانیها رو میخواستن ببرن، یک نفر با سر و صورت باند پیچی دم در دادگاه ایستاده بود و بلند گفت مصطفی کلانتر، انتقامتو گرفتی ولی منتظر بازنشستگی من و انتقام من باش، چون اگر وقتی اومدی بیرون اگر زنده باشم خودم با دستای خودم خفت میکنم، منو کور کردی ولی بدون هرجا صدای پاتو بشنوم که پاشنه پاهاتو باز رو زمین میکشی ، میکشمت، برو که امیدوارم ایندفعه آدم از زندان بیای بیرون.

پایان

 

مصطفی کلانتر - قسمت ششم

مصطفی توی انتظارش هر وقت که تنها میشد به تنها چیزی که فکر میکرد انتقام بود، تو همین افکار بود که صدای در آروم اومد، سریع رفت و قاسم رو صدا کرد

مصطفی: داش قاسم دارن در میزنن

قاسم: اگر سه تا زدن به در خودشه، رفت و در رو واکرد خود مهدی خر ابرو بود

مهدی خر ابرو:  د ببند اون لامصب رو الانه منو میبنن،

 مهدی خر ابرو با چهره ای متفاوت ظاهر شده بود، یه لباس چریکی و کلی ریش، فقط مونده بود که پیشونیش هم مو در بیاره ، اونقت دیگه با گوریل هیچ فرقی نداشت، اومد وسط گاراژ و یه سایه دید و واستاد و رو کرد به قاسم

مهدی خر ابرو: مهمون داری؟

قاسم: غریبه نیست ، مصطفی کلانتره

مهدی خر ابرو : گل از گلش شکفت و رفت طرف سایه، بیا بینم بچه، تو کجا اینجا کجا؟ دلم برا تو اون نا لوطی ها یه ذره شده بود، بیا بینم از اونا چه خبر داری؟

مصطفی: غلامم آق مهدی

مهدی خر ابرو : باس یاد بگیری بگی برادر مهدی

مصطفی: با یه نیش خند ، زبونم نمیچرخه بگم برادر

مهدی خر ابرو: میچرخه یا نمیچرخه رو بزار واسه بعد الانه اینجوری میطلبه

مصطفی: واسه گفتن چشم دیگه زبونم خوب میچرخه، تو سوراخی یادمون دادن چشم گفتن رو

مهدی خر ابرو: چطوری اومدی بیرون؟

مصطفی: قصش درازه ، وقتی لو رفتیم هممون رو بردن آگاهی دم بازار ، از همه اعتراف گرفتن الا من که به هیچ صراطی مستقیم نبودم، واسه خاطر همین برام 15 سال بریدن، از بچه ها هم هیچ خبری ندارم، شما ازشون خبری دارین ؟

مهدی خر ابرو: بی خبر نیستم ولی خودم رو آفتابی نمیکنم، آخه مثلا من مردم، شایعه انداختم تا از تحت تعقیب بودن راحت شم، جنازه ناصر خرسه که شوما رو فروخته بود آتیش زدیم و انداختیم تو چاه ته گاراژ، آگاهی هم فکر کرده بود که منم، انگشتر عقیق ها رو دستش کردیمو و یکی از  لباس های من رو که اینجا بود تنش کردیم و یه چهار لیتری بنزین روش

مصطفی: کی راحتش کرد؟

مهدی خر ابرو: اکبر نون خالی خور

مصطفی: پس اون تونسته بود فرار کنه

مهدی خر ابرو: آره، رفته بود بین جنسای کارخونه قایم بشه و فرداش به عنوان کارگر اونجا رفته بود سر کار و عصر با سرویس اومده بود بیرون، بچه زرنگی هست ، الانه هم تو کمیته بازار عضو شده و با اکبر مانانوف شدن یه پای کمیته و همه برادر برادر بهشون میبندن که بیا و ببین، ظاهرا نماز خون شدن و آدم، ولی بعضی وقتا با هم یه کارائی میکنیم، داریم اسلحه جا بجا میکنیم، راستی تو الانه چیکاره ای؟

مصطفی: بیکارم و علاف، فقط دنبال یه موقعیت هستم تا بتونم انتقام ننمو و فاطی رو خودمو ازش بگیرم

از کسی که بد جور ازش شاکی هستم، باس یه جوری سر در بیارم الانه کجاست

مهدی خر ابرو: اکبر مانانوف اینکاره هست ، واست پیداش میکنه، مصی من تورو خیلی دوست دارم و میخوام برات یه کاری بوکونم، هستی؟

مصطفی: هستیم تا تهش آق مهدی، یعنی برادر مهدی

مهدی: خوب همینجا بمون امشب اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف میان اینجا، چند تا اسلحه کمری هست که باس رد و بدل شه، بچه ها رو ببین و کارت رو از همین امشب شروع کن، بیا اینم یه پول تو جیبی

مصطفی: این که خیلی پوله

مهدی خر ابرو: خنده ای کرد و گفت بابا اون 12 سال پیش بود الان اینا دیگه پولی نیست، باس دنبال هزاری آبی باشی

نیمه های شب اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف با ماشین گشت کمیته اومدن گاراژ، وقتی وارد شدن مصطفی رو اول نشناختن و بعد از اینکه کمی به هم خیره موندن اکبر نون خالی خور شناختش، بچه اینجا چیکار میکنی؟ هم دیگه رو بغل کردن و اکبر یه سر نیزه گرفت طرف مصطفی و مصطفی هم تو یه چشم به هم زدن سر نیزه رو با یه لگد از دست اکبر قاپید و با یه دست گردن اکبر نون خالی خور رو گرفت و با دست دیگش سر نیزه رو گذاشت رو شاهرگش، پیر شدی اوستا

اکبر نون خالی خور: نه ، خوشم اومد هنوز تیزی، ولی اینبار باس به جای چاقو و این حرفا با این تمرین کنی و گوشه کلت رو گذاشته بود تو شیکم مصطفی

مصطفی وقتی سردی اسلحه رو حس کرد دستش رو شل کرد و دید که اسلحه رو به طرف اون نشونه رفته ، مهدی خر ابرو هم از این صحنه داشت لذت میبرد و گفت

مهدی خر ابرو : خیلی خوب ، تیاتر بسه دیگه بیاین بشینیم بنیم باس چیکار کنیم

موقع رفتن تو مصطفی رو به اکبر مانانوف کرد و گفت میتونی برام یه کاری بوکونی؟

اکبر مانانوف: تو جون بخواه برادر کلانتر

مصطفی: آدرس یکی رو میخوام

اکبر مانانوف: فقط اسم بده

مصطفی: اون موقع بهش میگفتن سروان مجید محبی

اکبر مانانوف : واستاد و خیره به مصطفی نیگاه کرد

مصطفی: چیه ؟ مگه اسم عزرائیل رو شنیدی؟

اکبر مانانوف: اون الان یکی از افسران و فرماندهان ارشد آگاهی هست، با اون چیکار داری؟

مهدی خر ابرو: مصطفی، انتقام باشه واسه بعد، از این به بعد هر کاری که بوکونیم با همیم

اون شب اونا طراحی انتقال چندین قبضه کلت رو به خونه یکی دیگه کشیدن و همون شب با لباس مبدل که آرم کمیته داشت ، راهی شدن و اسم شب رو میدونستن و از هر ایست و بازرسی رد میشدن، بالاخره معامله انجام شد

مهدی خر ابرو : حالا دیگه نخود نخود

مصطفی: من چیکار کنم آق مهدی؟

مهدی خر ابرو : فردا شب یه نقشه مامان واسه این آقا سروانه که الان شدن جناب سرهنگ میریزیم برو پیش بابات و یه کم بخواب تا فردا شب

مصطفی کلانتر - قسمت پنجم

تو اون دوران کمیته های انقلاب اسلامی شده بود پاتوقی برای چند نوع آدم، یکی اونائی که واقعا قصد شون دفاع از آرمان و اهداف انقلاب بود، یکی اونائی که تحت پوشش کمیته میخواستن به کارهای خلافشون سرپوش بزارن و یه سری هم علاف بودن و بی کس و کار،

مصطفی یه مدت خودش رو تو خونه حبس کرد، دلش نمیخواست بیاد بیرون و با در و همسایه راجع به مسائل سیاسی که نقل و نبات هر محله و هر جمع دو نفری بود صحبتی کرده باشه، میخواست یه کم همرنگ جماعت بشه و ریش بزاره و بعد بیاد بیرون، بعد از بیست روز فکر کردن که چیکار باید بکنه و از کجا باید شروع کنه از خونه زد بیرون و اولین جائی که به نظرش رسید رفت طرف گاراژ مهدی خر ابرو، در گاراژ رو زد و منتظر واکردن در شد

قاسم : بله ؟ کیه؟

مصطفی : واکن، منم مصطفی

قاسم : کدوم مصطفی؟ چیکار داری؟

مصطفی: مصطفی کلانتر، با آق مهدی کار دارم

قاسم در رو واکرد و با دیدن مهدی اونو بغلش کرد،

قاسم: چقدر فرق کردی پسر، این چه سر وضعیه؟ چرا اینجوری شدی

مصطفی: چه جوری شدم؟

قاسم: پیر شدی ، شکسته شدی،

مصطفی: کمرم شکست، ننم مرد، راستی تو خودتو تو آینه نیگاه کردی ببینی خودت چه شکلی شدی؟

قاسم: آره منم موهام بد جور سفید شده، اینا هم که اومدن رو کار دیگه راهی واسه عربده کشی و عرق خوری و بند و بساط تریاک نزاشتن

مصطفی: قاسم ؟ از آق مهدی چه خبر؟ اینجاست؟

قاسم : این ور انور رو نیگاه کرد و گفت قایم شده، ولی اگر شب بیای اینجا میتونی ببینیش، بهش میگم تو امدی بیرون

مصطفی: عزت زیاد قاسم، من شب ساعت 12 میام

قاسم : داش مصی باس زود تر بیای وگرنه به ایست شب و بازرسی و اینجور چیزا میخوری

مصطفی: من تازه از سوراخی بیرون اومدم، باشه زودتر میام

رفت بیرون و رفت طرف تیمچه، وسطای تیمچه به مغازه شوهر عمش رسید و از بیرون خیره به مغازه نیگاه کرد و تو دل خودش گفت : پیری تو هم یکی از اونائی هستی که باس تقاس پس بدی، منتظرم باش، میام سراغت

از در و همسایه مغازه پرسید این مغازه داماد حاجی کجاست من یه بدهی بهش دارم که باس پرداخت بشه، و تونست آدرس مغازه شوهر فاطی رو پیدا کنه، جلوی مغازه یه پسر بچه داشت بازی میکرد و یه دفعه یکی از مغازه اومد بیرون و صداش کرد مصطفی بابا خاک بازی نکن بیا تو مغازه، یک دفعه دل مصطفی هری ریخت، یعنی فاطی اسم پسرش رو مصطفی گذاشته؟ یعنی هنوز به یاد منه؟ یعنی هر وقت پسرش رو میبینه به یاد منه؟ تو این حال و هوا بود که یکی اومد جلو ازش پرسید

برادر، من میخوام برم کمیته انقلاب یکی از ساواکی ها رو لو بدم، شوما خودتون کمیته ای هستین؟

مصطفی: با سر اشاره کرد نه و رفت یه گوشه و خودشو از نظر ها پنهان کرد،  عجب ملتی شدن،آدم ها رو میفروشن ، اونم تو روز روشن، منتظر شد تا ببینه که اون طرف کجا میره و بره اونجا و خودش رو عضو کمیته کنه، چون شنیده بود که اونجا اسلحه هم هست و همه میتونن اونجا ثبت نام کنن، هنوز اوضاع براش ناشناخته بود ولی میدونست که باید انتقام بگیره، مصطفی هم عین سایه به دنبال مرد غریبه رفت و دید که اصلا حرف زدن ها هم عوض شده، همه به جای داداش و آقا به هم میگن برادر و خواهر و اصلا یه جور دیگه حرف میزنن، مصطفی هم عین اینائی که به جائی قدم گذاشته که زبونشون رو حالیش نمیشه، سعی میکرد ساکت بمونه و ببینه بقیه چطوری صحبت میکنن، به هر تقدیر وقتی دید که اون مرد غریبه رفت طرف مسجد و اونجا نوشته بود کمیته انقلاب اسلامی واحد بازار

رفت تو و یکی ازش پرسید برادر کاری داری؟

مصطفی: اومدم ثبت نام کنم

مامور کمیته: مدارک داری برادر

مصطفی: مدارک چی میخواین

مامور کمیته: اشاره به دیوار روبروئی کرد و گفت اونجا نوشته شده، بعد از تحویل مدارک یه تحقیقات محلی داریم که بعد از قبول شده تو این مراحل شما عضو هستین، ولی اجالتا" میتونید به عنوان بسیجی اینجا خدمت کنید، شوما چقدر میتونید برای انقلاب خدمت کنید؟ یعنی وقتتون چقدر آزاده؟

مصطفی: من همه وقتم برای ملت مسلمونه، هیچ کاری به غیر از دفاع از انقلاب ندارم

مامور کمیته : این خیلی خوبه برادر، راستی اسمتون چی هست؟

مصطفی: مصطفی

مامور کمیته: برادر مصطفی، چه خوب یکی از اسماء پیامبرمون هست، من باید برم برای نماز عصر شوما تشریف نمیارید

مصطفی: کمی من و من کرد و گفت وضو ندارم، شوما تشریف ببرید، من میرم وضو بگیرم و میام خدمتتون

نمیدونست که اصلا چطور باید وضو بگیره، چرا؟ چون تا حالا نه خودش نماز خونده بود و نه طرف مسجد رفته بود و نه کسی تو خانوادشون اهل نماز و این چیزا بود، همونطور که هاج و واج مونده بود، یک دفعه دید پسر فاطی به همراه شوهرش وارد مسجد شدن و پیش خودش گفت هر کاری اینا کردن منم میکنم، و منتظر شد ، هر کاری اونا کردن مصطفی هم عینا تقلید کرد و رفت پشت سر شوهر فاطی واستاد، اونجا بود که برای اولین بار مصطفی رو به خدا ایستاد، ولی نمیدونست باید چی بخونه و چی باید بگه و به همین خاطر تظاهر به نماز خونی کرد و لباش رو تکون میداد تا بقیه بهش نگاه نکنن، مصطفی با هوش بود و مقلد خوبی بود، خیلی زود ادای آدمهای نماز خون رو در میاورد و بعد از نماز دست بغل دستیها رو میفشرد و میگفت قبول باشه، طیب الله

بعد از اینکه نماز تموم شد و خودش رو به مامور کمیته نشون داد رفت طرف گاراژ و باز در رو زد و رفت تو گاراژ و به قاسم گفت همینجا میپلکم تا آق مهدی بیاد، باکی که نیست

قاسم: نه داداش چه خیالیه؟ فقط اگر کسی در زد من رو خبر کن، یه کم گوشام سنگین شده

مصطفی: دارمت داش قاسم، برو تو دخمت، خبری شد، ندا رو میرسونم

و همونطور منتظر ورود مهدی خر ابرو شد

مصطفی کلانتر - قسمت چهارم

وقتی رسیدن در کارخونه همگی با هم رفتن دم اطاق نگهبانی به محض ورود اونها به نگهبانی یک دفعه همه چراغهای محوطه روشن شد و بعد عین فیلمها چراغهای ماشین های پلیس روشن شد، انگار منتظر بودن، خائن اونها یعنی ناصر خرسه  اونها رو فروخته بود.

هر کدوم میخواستن از یه طرف در برن ، مصی تو یه چشم به هم زدن از بالای نرده ها پرید اونور ولی یه پاسبان با باطوم به طرفش حمله برد، تا چاقو شو از جیبش در آورد که پاسبان رو کاردی کنه دید یه اسلحه اومد پشت سرش و صدائی اومد

افسر آگاهی :اگر صدات در بیاد یا حرکت اضافه بکنی یه گلوله تو مغزت خالی میکنم

مصطفی: مگه چیکار کردم جناب سروان؟ یه نیگاه هم به اتیکتش انداخت ، اسم افسر آگاهی محبی بود، مجید محبی

افسر آگاهی : به به چهره آشنا میبینم ، مصطفی کلانتر، همون که تو تیمچه همه رو خط خطی میکنه، تو آسمونا دنبالت میگشتم ، اینجا گیرت آوردم

مصطفی: حتما اشتب شده ، من اسمم مصطفی نیست، من اسمم اسماله

افسر آگاهی : رو به پاسبان ، سرکار دستبند بهش بزن بیارش تو ریو، رو به مصطفی، وقتی بیای کلانتری اون عکس قشنگه رو نشونت میدم آقای کلانتر

اونشب همه رو گرفتن به غیر از اکبر نون خالی خور چون اون موقع فرار یکی از پاسبانها رو با چاقو زده بود و در رفته بود

افسر آگاهی دستور داد تا شعاع سه کیلومتری رو گشتن ولی اثری از اکبر پیدا نشد، انگار آب شده بود رفته بود زمین، وقتی همه از پیدا کردن اکبر مایوس شدن بقیه رو با ریوی ارتشی بردن آگاهی تهران.

اکبر نون خالی خور نتونسته بود از محیط کارخونه خارج بشه و چون حدس میزد گرفتار بشه رفته بود میون اجناس کارخونه قایم شده بود، فردا صبح هم به عنوان یکی از کارکنان با یه لباس کار کثیف وارد کارخونه شد و عصر با سرویس کارخونه برگشت تهران و یه راست رفت سراغ مهدی خر ابرو

رسید دم گاراژ و در زد ، ناصر خرسه در رو واکرد و گفت هان ؟ تورو نگرفتن؟

اکبر نون خالی خور: تو از کجا میدونی مارو گرفتن؟

ناصر خرسه: خبرا زود میپیچه

اکبر نون خالی خور: آق مهدی هست؟

ناصر خرسه: ته گاراژه

اکبر نون خالی خور رفت ته گاراژ و گفت : سابیلیک آق مهدی

مهدی خر ابرو : پس شوما کجائین ؟ صبح علی طلوع منتظرتون بودم

اکبر نون خالی خور: آق مهدی همه رو گرفتن ، وقتی رفتیم اطاق نگهبانی ، همه جا ظلمات بود، یه دفعه شد عینهو روز، همه چراغا روشن شد و ما رو غافل گیرمون کردن

مهدی خر ابرو: گرفتنتون؟ بقیه کجا هستن

اکبر نون خالی خور: بقیه رو بردن آگاهی تهران

مهدی خر ابرو: پس یعنی یکی فروخته بودتمون؟

اکبر نون خالی خور: اینطور به نظر میاد آق مهدی

مهدی خر ابرو : داد زد قاسم، آهای قاسم جلدی برو زنگ بزن اکبر مانانوف بیاد اینجا از اونور هم در گاراژ و قفل کن { اکبر مانانوف، تیر بار چی ارتش بود و اون موقع منتقل شده بود ارتش، چون با تیربار کار میکرد بهش میگفتن مانانوف، در ضمن جیره خور مهدی خر ابرو هم بود }

یک ربع بعد اکبر مانانوف اومد : جونم آق مهدی؟ غلامم

مهدی خر ابرو : اکولی؟ کی مار و فروخته؟

اکبر مانانوف: والا از شوما چه پنهون که دیروز ناصر خرسه رو تو آگاهی دیدم، بهش گفتم هان اینجا چیکار میکونی ؟ گفت سر قمار دعوام شده بود به این خاطر اومدم اینجا

مهدی خر ابرو هم دستی به سبیلاش کشید و با یه اشاره به اکبر و قاسم گفت بیارینش، اون دوتا هم رفتن ناصر خرسه رو از تو دخمه آوردنش،

مهدی خر ابرو : نا لوطی؟ حالا دیگه ما رو میفروشی؟

ناصر خرسه: نه به جون آق مهدی، من غلط بوکونم ، بهتون زدن به من

مهدی خر ابرو : دیروز تو آگاهی چه غلطی میکردی؟ به کی فروختی مارو؟ چند فروختی؟ دست کرد جیبشو چاقوشو درآورد و داد دست اکبر نون خالی خور و گفت اگر گفت به کی فروخته که خلاصش کن وگرنه خودم میام پوست از سرش میکنم

ناصر خرسه: به خدا آق مهدی مجبورم کردن، تهدیدم کردن، اسمش سروان مجید محبی بوده عکس همه رو تو اطاقش زده بود و از من هم پرسید جای بعدی کجاست منم دیدم باید برم زندان و شوما هم که اونجا نیستی بچه ها رو فروختم

اکبر نون خالی خور: حالا هم باس بری اون دنیا، فاتحه و کارد رو تا دسته کرد تو قلب ناصر خرسه و جسدش رو انداختن تو چاه ته گاراژ

مهدی خر ابرو: اکولی ، بیا این سهم تو، نون خالی خور بیا این پولو بگیر و چند وقتی آفتابی نشو، قاسم، من میرم سولوقون و کسی نیاد اونجا دنبالم، خودتم در گاراژ و قفل کن و این پولم بیگیر تا یه ماه من نیستم و هر چی جنس این دو رو ورا بود بریز تو چاه و من رو هم اصلا ندیدی، حال همگی هرررییییی

برگردیم به آگاهی،

وقتی سروان محبی رسید آگاهی یکی یکی مجرم ها رو صدا کرد و اولش اجازه میداد اونا حرف بزنن و بعد از اینکه حسابی چاخان های همه رو میشنید پرونده اونا رو همراه با چند تا عکس میزاشت جلوشون و میگفت اگه سواد داری بخون و وقتی همه خودشون رو تو بن بست میدیدن چاره ای جز اعتراف نداشتن

همه اعتراف کردن جز مصطفی و وقتی پرونده خودش به همراه چند تا عکس رو دید سکوت کرد و سروان محبی دستور داد تا همه اونها به زندان قصر منتقل بشن تا روز دادگاه

وقتی که دادگاه برگزار شد جریمه های سنگین به همراه زندانهای طولانی برای افراد شرور بریدن و مصطفی به چندین جرم محکوم شد و مقرر شد حداقل 15 سال بره زندان، وقتی داشتن مصطفی رو میبردن زندان مجبی سر راه اونها واستاده بود و لبخند میزد

مصطفی : من بالاخره یه روز از تو سوراخی میام بیرون، ولی کاری میکنم که این خنده یادت بره و همه جا رو عین اون شب سیاه ببینی

سروان محبی: منتظرت هستم، ولی سعی کن تو زندان بچه حرف گوش کنی باشی تا زود تر آزاد شی وگرنه من تا 15 سال دیگه بازنشسته شدم

هر کدوم منتقل شدن به یه زندان و بقیه هم که تحت تعقیب بودن، 12 سال بعد انقلاب شد و مصطفی به دلیل حرف گوش کنی موفق شد که مشمول عفو بشه و از زندان اومد بیرون

از همون روز اول رفت سراغ گاراژ مهدی خر ابرو، سراغشو گرفت، دید اون تو یه درگیری کشته شده، رفت در خونشونو زد

پدرش با چشمای نیمه باز در رو وا کرد و گفت : فرمایش

مصطفی: آقا جون ؟

پدرش : باز نیگاه کرد و گفت جوون من تار میبینم، تو کی هستی؟

مصطفی: آقا جون منم مصطفی

پدرمصطفی: مصی بابا، کجا بودی؟ من و مادرت از بس گریه کردیم چشمامون سو شو از دست داده

مصطفی: تو سوراخی آقا جون، ننه کو؟

پدر مصطفی: گریه کرد و گفت ننت از داغ تو اونقدر گریه کرد و سه سال کور موند، شده بود ماتم سرا خونمون بابا، دیگه منم داشت پشمام میریخت بابا، بعدشم دق کرد و مرد

مصطفی: انتقامشو میگیرم

پدر مصطفی: مصی بابا اینا که اومدن { تغییر رژیم }  میگن همشون مسلمونن، مواظب باش، حالا بیا تو

مصطفی: میخوام برم خونه فاطی اینا

پدر مصطفی: نرو مصی جون بیا تو تا برات بگم

مصطفی: مگه چی شده

پدر مصطفی: فاطی رو به زور شوهرش دادن رفت، الان هم دو تا بچه داره

مصطفی زد به پیشونی خودش و همونجا نشست، بی صدا گریه کرد

پدرش بغلش کرد و اون هم گریه کرد،

مصطفی: هنو صدای پاشنه های کفشاش تو مخمه آقا جون ، بی کی دادنش؟

پدر مصطفی: به یکی از همون کاسبای تیمچه که مورد تائید باباش بوده

مصطفی: به خدا حقم نبود ، فروختنم آقا جون، جوونیمو تو سوراخی بودم، عشقمو گرفتن، ننمو گرفتن، همه چیز اون حرومزاده رو میگیرم

پدر مصطفی: کیو میگی بابا

مصطفی: سروان مجید محبی

مصطفی کلانتر - قسمت سوم

اکبر نون خالی خور: مصی طرف رو که خط خطیش نکردی شر بشه واسمون؟

مصطفی: نه داش اکبر، با دسته ضامن دار 4 تا خوابوندم تو کلش

حسن خشتک : چه شود امشب، آق مهدی رو روشنش میکنیم با این امانتی

وقتی رسیدن میدون خراسون یه راست رفتن سراغ مهدی خر ابرو تو گاراژ خونساریا

اسمال یه دست دم در واستاده بود و داشت با یه چاقو بازی میکرد، آقایون فرمایش

مصطفی کلانتر: برو بوگو بزگترت بیاد

اسمال یه دست: آب که سر بالا بره قورباغه ابو عطا میخونه

حسن خشتک: آق مهدی منتظره، پیغوم بفرست حسن و اکبر و مصی اومدن

اسمال یه دست: اینجا جای بچه ها نیست

مصطفی دست کرد جیبش تا چاقوشو در بیاره که اکبر جلوشو گرفت

اکبر نون خالی خور: هوشششششششششششششششششش یواش ، اسب حیوان نجیبی است، تصفیه حساب بمونه واسه بعد، بعدشم فکر نکنم با یه دست حریف مصطفی کلانتر بشی

از ته گاراژ صدائی دو رگه اومد کیه اسمال

اسمال یه دست : حسن خشتک و اکبر نون خالی خور و نوچشونه آق مهدی

مهدی خر ابرو: بوگو بیان تو ببینم، نو چشون کیه؟

حسن خشتک : غلام شوماست آق مهدی، مصطفی کلانتره

مهدی خر ابرو: امانتی رو آوردی؟

حسن خشتک : البت که آوردیم، خوبشم آوردیم، در ضمن آق مهدی این داش مصطفی هم کلی زحمت کشیده، بچه با استعدادی هست، دم پر خودمونه، عین قرقی دیوار صاف و با یه قلاب رفت بالا، عین یه کرگدن هم با دسته ضامن دارش ترتیب طرف رو داد، بهش میگن مصطفی کلانتر

مهدی خر ابرو : آرهههههههههه ؟ بیا پیش بینم

مصطفی: سابیلیک آق مهدی

مهدی خر ابرو : اخماشو کرده بود تو هم و مصطفی رو وراندازش میکرد و یه دفعه اخماشو  وا کرد و گفت رفته بودین دوا خوری؟

مصطفی: حوصلمون سر رفته بود، داش حسن ما رو برد ددر، غلامتم آق مهدی

مهدی خر ابرو: از وقتی بچه بودی و تو محل شر و شور بودی داشتمت، همیشه به این حسن میگفتم هوای اینو داشته باش که دم پر خودمون باشه خیلی پا کاره، حالا میبینم اشتب نشده، آهای ناصر خرسه ؟

ناصر خرسه: بله اوسا

مهدی خر ابرو: اوسا مسته؟

ناصر خرسه: مسته مسته، هوا سرده و سر سره بازی میچسبه

رفتن تو دخمه و مصطفی رو سرش رو با تریاک کشی سرگرم کردن و حسن امانتی رو که از خونه طرف دزدیده بودن تحویل مهدی خر ابرو داد و با یه دسته اسکناس پنجاه تومنی اومد بیرون

حسن خشتک : بیست تا 50 تومنی شمرد و داد به مصطفی و گفت عین جنس، سی تا شمرد و داد به اکبر و گفت عین مال

مهدی خر ابرو هم اومد بیرون و گفت : از این به بعد اگر برا خودم کار کنید ضلل نمیکنید، بیا مصی کلانتر این دویست تومن مال توئه، امشب جور و عرضه از خودت نشون دادی، اینم مال تو ایکبیری { اکبر }

اکبر نون خالی خور : بابا خاک پاتیم آق مهدی، پاتو بلند کن بزار نفس تازه کنیم، عبدم ، عبیدم

اون شب مصطفی با کلی پول رفت طرف خونه و باباش منتظر نشسته بود، تا صدای در اومد از تو دخمش بیرون اومد و گفت اومدی مصی ؟

مصطفی: آره آقا جون

پدر مصطفی: سهم آقا جونو نمیدی؟

مصطفی: خسته ام آقا جون، بیا اینم 100 تومن مال تو

مادر مصطفی: مصی ننه پولاتو نده این مرتیکه، همه رو دود میکنه

مصی : بزار حالشو کنه ننه، بیا اینم مال توئه، 100 تومنی دیگه رو هم داد به مادرش

مادر مصطفی: مصی ننه من از حروم خوری بدم میاد

پدر مصطفی: حروم کدومه زن؟ پسرم مرد شده ، کار کرده واشه مهدی خر ابرو

مصطفی: ننه!!! این پولا رو واسم یه جا بزار میخوام واسه فاطی یه جفت کفش بخرم، مشکی، ورنی، پاشنه فلزی، با یه چادر مشکی کلوکه

پدر مصطفی: پولاتو حروم نکن بچه از الان، اونوقت میگن چه خبره؟ بزار یه کم بزرگتر بشی بعدا

دیگه کار مصطفی این شده بود که شبا با حسن خشتک و اکبر نون خالی خور میرفتن لاله زار و مشروب خوری و بعدشم خر بازی و دعوا های ساختگی و حسن هم جیب ملت مست رو میزد، مگر اینکه مهدی خر ابرو کاری و یا دزدی بهشون میداد و میرفتن سراغ اون کار، مصطفی دیگه شده بود یه پا گنده لات محل و همه ازش به خاطر دیونه بازیهاش میترسیدن، گاهی بیشتر از اکبر نون خالی خور

زندگی مصطفی به همین منوال میگذشت تا اینکه مصطفی شد یه جوون 19 ساله که تیپ و هیکلش به 25    6 ساله ها میخورد، یه پیراهن مانتی گل { مانتی گل ضد قمه } مشکی ویا سبز و یا سرمه ای ( توضیح : اون موقع ها پیراهن هائی بود که فرانسوی بود و تیغ چاقو و یا قمه روی اون لیز میخورد و معمولا چاقو کش ها از ترس اینکه یکی خط خطیشون کنه ازش استفاده میکردن ) یه شلوار مشکی مخمل و یه کفش ورنی مشکی که پشت کفشش رو خوابونده بود و کفشاشو رو زمین سر میداد، چند باری کلانتری محل دنبالش کرده بودن ولی از دست همشون فرار کرده بود و یه جورائی فراری محسوب میشد

تا اینکه به سرش زد با فاطی عروسی کنه

فاطی یه روز که میخواست بره حموم حاج نبی، مصطفی جلوش سبز میشه

مصطفی : سلام خاله سوسکه

فاطی: سلام مصی؟ خاک عالم، الان من رو با تو مبینن و حرف در میارن

مصطفی: کی جرات میکنه؟ بوگو خط خطیش کنم، بوگو کیه تا صورتشو بی ریخت کونم

فاطی : صغرا کچل دم حموم واستاده داره ما رو میسوکه

مصطفی: غلط کرده، واسا بینم، ما میخوایم بیایم خواستگاری، تو که حرفی نداری؟

فاطی : حرف حرفه آقامه، من که باکیم نیست مصی

مصطفی: آخ من به قربون اون مصی گفتنت برم، عزت زیاد، خدمت میرسیم

فاطی: مصی

مصطفی: جون مصی؟

فاطی: شاید آقام راضی نباشه، میگه این پسره شره، یه وقت دست روت بلند میکنه، کبودت میکنه

مصطفی: راضی کردن آقات با من، زت زیاد

مصطفی شنگول برمیگرده خونه و رو به مادرش میگه، ننه، ننه پس کی میخوای بری این عروستو بیاری خونه؟

پدر مصطفی از تو دخمش داد میزنه: مگه این مرتیکه میزاره ؟ اونقدر صغری کبری میخواد بچینه که نگو، از الان بگم شی بها نمیدیم ها

مادر مصطفی: ننه الهی من به قربونت برم، خودم برات میرم خواستگاری

شب همگی راه میفتن که برن خواستگاری ، وقتی رسیدن دم خونه فاطی اینا

مادر مصطفی: مرد؟ لا اقل امشب یه دستی به سرت میکشیدی اون خاکستر منتقلتو از رو موهات پاک میکردی

پدر مصطفی: اولا مگه میخوایم بریم خواستگاری من ؟ دویوما خونه آبجیمه، غریبه که نیست

مصطفی : درد دلتون رو میزاشتین تو خونه کبوترای عاشق { با خنده }

مادر مصطفی : اوا ننه ؟!!!

زنگ در رو زدن و صدای مادر فاطی از تو حیاط خونه: کیه؟

پدر مصطفی: وا کن آبجی منم

مادر فاطی : اوا خان داداش شومائید؟ بفرما، چه عجب؟ شوما کجا اینجا کجا؟

پدر مصطفی: اومدیم دخترتو ببریم آبجی

مادر مصطفی: کنیز شوماست، بفرما

پدر فاطی از پدر مصطفی به خاطر مصرف مواد مخدر و جا پهن کنی زیاد دل خوشی نداشت و میشدگفت که یه جورائی اصلا رابطه ای با اونها نداشت و با توجه به اینکه تو تیمچه حجره پارچه فروشی داشت از شر بازیهای مصطفی با خبر بود، مادر فاطی هم هر وقت میخواست بره خونه داداشش سعی میکرد وقتی بره که پدر خانواده سر کار بوده و تقریبا سالها تنها به خونه برادرش میرفت،

پدر فاطی : به به آق دائی ، چه عجب از اینورا

پدر مصطفی: والا مصی دیگه کاسب شده و میخواد زن بگیره، ننشم واسش فاطی رو نشون کرده

پدر فاطی: مصی کاسب شده؟ مصی جون کجا مشغولی؟

مصطفی: واسه آق مهدی تو گاراژ کار می کونیم

پدر فاطی اخماش رفت تو هم و گفت مهدی خر ابرو؟

مصطفی: آره چطور مگه؟

پدر فاطی : میگن اون شرش یه ور تهرانو ورداشته

پدر مصطفی: راوی سنی بوده، این حرفا به آق مهدی نمیچسبه، آدم خیر رسونیه

پدر فاطی: آدمی که خیرش از شرش در میاد ، آدمی که خیرش از راه زور گیری باشه ، آدمی که ...

مادر مصطفی: حاجی اون شر باشه چه دخلی به مصی ما داره؟

پدر فاطی: من همچی بی خبرم از کارای مصی نیستم، گفتم شاید سر براه شده باشه، تا همین 3 ماه پیش محمود پاسبان دنبالش بوده

مصطفی: بهتون بستن به ما، طرف تو کوچه اومده بود رد بشه در خونه شهین خانم وا بوده واستاده سوکیدن خونه، منم روشو کم کردم که دیگه چشماشو درویش کنه، آخه ناموس مردم تو خونست

پدر فاطی: آره روشو با چند تا چاقو تو صورت بابا کم کردی، خوبه آدم ناموس محلشو بپاد ولی این شر بازیها یه روز یقه دختر خودمم میگیره

پدر مصطفی: مصی غلط بوکونه از گل کمتر به فاطی بگه، بیا و اینقدر سنگ ننداز، این دوتا کفتر عاشق از بچگی مال هم بودن، حالا بگو یا علی و قرار عقد و عروسی رو بزاریم

پدر فاطی : رو کرد به زنش و گفت نه من راضی نیستم، تا مصی سر براه نشه این وصلت سر نمیگیره

مصطفی: حاجی این حرف آخرته؟

پدر فاطی : حرف اول و آخرمه

مصطفی: ننه پاشو بریم ، عزت زیاد حاجی، ولی به هم میرسیم

موقع رفتن هم یه لگد زد به سماور و پرتش کرد تو حیاط

بد جور تو دلخوری پیدا کرده بود، تو راه مادرش میگفت ننه مصی جون باکیت نباشه خودم ردیفش میکنم برات

پدر مصطفی: مرتیکه انگار از دماغ فیل افتاده، مگه دختر قحته مصی؟

مصطفی: خودم ردیفش میکنم، شوما برید خونه

مادر مصطفی: مصی ننه کاریشون نداشته باش، بزار من با زبون خودشون باهاشون حرف بزنم

مصطفی: نقل این حرفا نیست ننه، یکی باس حالیش کنه

مصطفی رفت سر گذر و تو فرو رفتگی سر گذر چمباتمه زد، اکبر نون خالی خور رسید و گفت

اکبر نون خالی خور: نبینم تو لک باشی مصطفی کلانتر

مصطفی: دست به دلم نزار که خونه

اکبر  نون خالی خور: پاشو بریم پیش آق مهدی کارمون داره، مشکلتم بهش بوگو حلش میکنه

فیثا غورثیه این آق مهدی، راهکار داره هلو

با هم رفتن تو گاراژ، تا رفتن تو،

مهدی خر ابرو: امشب کار بزرگی داریم، باس بریم شهریار و تو یه کارخونه یه گاو صندوق امانتی دارم باس پس بگیرمش، تو که باکیت نست مصی؟

اکبر نون خالی خور: داش مصیمون امشب خرابه، اصلا تو لکه، مشکل داره آق مهدی

مهدی خر ابرو : یه تیر دوقلو هست و یه مصطفی کلانتر، کی جرات کرده مصی رو ببره تو لک؟

مصطفی: بابای فاطی سم طلا ادا اصول در آورده، دخترشو نمیخواد بده به ما، میگه شوما شر خرید، میگه من باس آدم بشم تا فاطی رو بده بهم

مهدی خر ابرو: پاشو ، پاشو برو دنبال کاری که گفتم ، منم فردا با حاجی طوری صحبت می کونم که فاطی رو دو دستی بده بهت، اصلش التماست کنه بیا فاطی رو ببر وگرنه بد میبینه

اون شب مصی و حسن و اکبر و چند تا نوچه دیگه مهدی خر ابرو با دوتا ماشین راه افتادن طرف شهریار