خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

لولو

 با سلام مجدد خدمت دوستان خاموش و روشن

در پی اعلام ریاست محترم جمهور در خصوص برده شدن ممه توسط لولو ، و افسردگی آقایان محترم و بی قراری کودکان و نا آرامی جوانان ،  اینجانب ضمن سفری که به دیار کفر داشتم بر آن برآمدم تا بالا خره این لولو رو پیدا کنم و آرامش رو به جامعه اسلامیمون برگردونم و باید بگم که موفق به پیدا کردن لولو های زیادی شدم که ممه ها رو همراه خود حمل میکردند،  هر چی ازشون خواهش کردم این ممه ها رو به صاحباشون برگردونید مگه گوششون بدهکار بود ، حالا حد اقل  کاری تونستم بکنم این بود از لولوهای ایرانی خواهش کردم که وقتی برمیگردن ایران ممه ها رو قایم نکنن و اهتکار نکنن تا بلکه بشه جای خالی بعضی از ممه ها رو پر کنن در ضمن الان میدونیم لولوها در کجا هستند و باید به این عمل دشمن پاسخ مناسب داد و ما هم با چشم چرونیمون پاسخی مناسب به اون کار لولو ها دادیم

خانمهای محترمه لطفا" بنده رو به دلیل تکرار کلمه ممه ببخشن، کوچولوها من رو به خاطر بی قراری مجدد شون به خاطر تکرار اسم لولو  که چه عرض کنم هولو ببخشن، جوانان هم بیخود اینجاها در جستجو نباشن کافیه کمی پاشونو از مرز ایران زمین بیرون بزارن ( جوینده یابنده هست )

خوب همه اینا فقط یه مزاح بود، برگشتم، دارم فکر میکنم رو داستان جدیدم ، به زودی همتون رو میبینم ، سفر هم خوب بود، جای همه دوستان گلم خالی بود، علی الخصوص در طبیعت زیبای جزایر بیوک آدا، جزیره ای که خالی از ماشین و وسیله حمل و نقلش کالسکه هست، وقتی به آبی دریا نگاه میکردم و روی کشتی تیکه نونی دستم میگرفتم تا مرغای آبی بیان و اونو با نوکشون از دستم بقاپن به یاد همتون افتادم

شاد و پیروز باشین

علی

خداحافظی کوتاه

به علت سفر به بلاد کفر این وبلاگ تا انتهای شهریور ماه تعطیل میباشد

مصطفی کلانتر - قسمت هفتم - آخر

مصطفی برگشت خونه ولی هر چی میگذشت آروم و قرارشو از دست میداد و به آتیش انتقامش افزوده میشد، میخواست بزنه بیرون باز ولی پدرش اون رو نصیحت میکرد که خونه بمونه، چون تو اون موقع شبها فقط آدم های معدودی میتونستن بیان بیرون خونه، سپیده صبح رو دید و یادش افتاد که اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف تو کمیته  بازار عضو هستن و سعی کرد بره طرف بازار تا شاید از طریق اکبر مانانوف بتونه آدرس محبی رو گیر بیاره،

رفت داخل کمیته بازار

مصطفی: سلام برادر، من با برادر اکبر کار دارم

مرد کمیته ای : کدوم یکیشون

مصطفی: والا من فامیلیشونو نمیدونم ولی میدونم قبلا تو آگاهی بوده

مرد کمیته ای: آهان ، متوجه شدم ، ایشون معمولا عصر ها بعد از نماز عصر تشریف میارن

مصطفی: خدا خیرتون بده برادر و خداحافظی کرد

رفت طرف خیابون شاپور و طرف آگاهی ، پیش خودش دو دوتا 4 تا میکرد که بره تو یا نره، بالاخره دل رو به دریا زد و از سرباز دم در سوال کرد آقای محبی تشریف آوردن؟

سرباز: کدوم محبی؟

مصطفی: مجید محبی

سرباز: جناب سرهنگ دیگه الانا پیداشون میشه

مصطفی: ممنون برادر و رفت داخل آگاهی و تو پارکینگ یه جا منتظر موند تا محبی بیاد

تو ذهن خودش داشت نقشه های عجیب و غریبی برای انتقام میکشید که یک دفعه یه بنز آبی رنگ اومد و یک نفر با موهای سفید ازش پیاده شد، اولش مصطفی توجهی نکرد ولی راه رفتنش { یه کم میلنگید } توجه مصطفی رو جلب کرد و یک دفعه پیش خودش گفت : خود نامردشه و شروع کرد به تعقیبش ، رفت تا اطاق کارش رو بدونه کجاست ، تو سالن آگاهی یک افسر دیگه به محبی نزدیک شد و گفت

افسر آگاهی: جناب سرهنگ، جناب سرهنگ محبی

محبی: بله؟

افسر آگاهی : یه جلسه فوری برای رد و بدل کردن اسلحه های گم شده از پادگان قصر رو داریم

مصطفی خیالش راحت شد تا دو ساعت این جلسه طول میکشه و رفت تا یه وسیله جور کنه و بتونه توسط اون وسیله ماشین محبی رو دنبال کنه و آدرس خونه محبی رو پیدا کنه، تو پارکینگ آگاهی موتور دزدی زیاد بود ولی نمیتونست یکی از اونها رو ببره بیرون، تصمیم گرفت بره بیرون و از بیرون یه موتور بدزده، دم در آگاهی سربازه ازش سوال کرد

سرباز آگاهی: برادر، تونستی جناب سرهنگ رو ببینی؟

مصطفی: بله برادر، خدا خیرتون بده، راستی من یادم رفت ازش بپرسم کی میره طرف خونه، شما میدونید؟

سرباز: ساعت 6 بعد از ظهر

مصطفی: { میخواست یک دفعه بگه عزت زیاد } جلوش خودش رو گرفت و گفت خدا نگهدار برادر

تو راه برگشت طرف خونه دید چند تا موتور دم در مسجد شاه بازار متوقف هستن و رفت طرف یکیشون و اینور اونور رو پائید و یکیشون رو سیماشو به هم چسبوند و روشن کرد و موقع رفتن یکی داد زد آی دزد آی دزد موتورمو برد و مصطفی هم یه بیلاخ نشون داد و گاز موتور رو گرفت و رفت طرف چهار راه سیروس، از اونجا رفت تو کوچه پس کوچه های سید اسمال و یادی از خاطرات جوونیش کرد، بعد رفت طرف پمپ بنزین که بنزین بزنه و طرف تو پمپ بنزین ازش طلب کوپن بنزین کرد،

مصطفی: کوپن دیگه چه سیغه ای هست

مسئول جایگاه : مگه تو این مملکت زندگی نمیکنی؟ کوپن کوپنه دیگه،باید کوپن بنزین بدی تا بهت بنزین بدم

مصطفی: حالا من که ندارم از کجا باید بگیرم؟

مسئول جایگاه: باید بری تو بهارستان ویا سر بازار اونجا آزاد میفروشن

مصطفی: حالا نمیشه تو پولشو از من بگیری و بعدا خودت بخری؟

مسئول جایگاه: با ترس اینور و انور رو نگاه کرد و گفت دویست و پنجاه تومن میشه

مصطفی: پول رو شمرد و داد و بعد از اتمام سوخت گیری  گفت میشه یکی از این کوپن ها رو ببینم؟

مسئول جایگاه هم کوپن ها شو درآورد تا نشون مصطفی بده و یک دفعه یه قاپ زد و یه مشت از کوپن ها رو دزدید و گاز موتور رو گرفت، مسئول جایگاه هم دنبالش کرد ولی مصطفی یه چاقو نشونش داد یعنی دنبالم بیای با چاقو میزنمت

حرکت کرد طرف آگاهی و همون نزدیکی ها رو موتورش نشست تا بلکه بتونه محبی رو ببینه،  یکی دو بار همون بنز آبی رنگ از آگاهی اومد بیرون ولی وقتی مطفی با موتور نزدیکش رفت دید به جز راننده کسی توش نیست و برگشت طرف آگاهی، ساعت حدود 55 : 17 بود که باز همون بنز از در آگاهی اومد بیرون و مصطفی باز به تعقیب همون ماشین پرداخت تا اینکه اون ماشین حوالی نارمک دم در یه خونه قدیمی ایستاد و محبی ازش پیاده شد و رفت در خونه رو زد، یه دختر 19 ساله در رو وا کرد و سلام داد و راه رو برای ورود پدرش واکرد و محبی دستی به سر دخترش کشد و رفت تو ، ماشین آگاهی هم بعد از رفتن محبی از اونجا دور شد

مصطفی حدود 5 دقیقه اونجا واستاد ولی کسی از خونه بیرون نیومد، تصمیم گرفت بره دم گاراژ مهدی خر ابرو

وقتی رسید در گاراژ رو با سه ضربه زد و صدائی از تو اومد کیه؟ گاراژ تعطیله

مصطفی: منم قاسم مصطفی در و واکن

قاسم: در رو واکرد و گفت هان؟ امشب که کسی نمیاد، اینجا چیکار داری؟

مصطفی: قدیما تعارف میکردی بیام تو

قاسم: الان هم تعارفت میکنم ولی بگم امشب هیشکی اینجا نیست

مصطفی: ببینم هنوز شیپورت کار میکنه؟

قاسم: یه دفعه خنده ای کرد و گفت دنبال پا میگشتم داداش

مصطفی : رفت داخل و گفت جوووووووووون بوش که داره میاد

قاسم: مادر زنت دوست داره ، بیا که سر بساط اومدی

باگفتن این حرف مصطفی یاد فاطی سم طلا افتاد و کمی مکدر شد،

قاسم : موتور مال کیه؟

مصطفی : از یه بابائی قرض گرفتم

قاسم : آرههههههههههههه ؟ بشین داداش، بشین که این مطاع الانه شده عینهو طلا

مصطفی چون میخواست شب رو تا صبح بیدار بمونه نشست و حسابی تریاک کشید و دم دمهای صبح بود که گفت داش قاسم خیرت قبول ما دیگه باس بریم ، بچه ها کی میان؟

قاسم: شب جمعه همه جمعا

مصطفی: عزت زیاد و راهشو کج کرد طرف نارمک ، اونقدر اونجا واستاد تا همون ماشین دوباره اومد دنبال جناب سرهنگ و رفت، بعد از یک ساعت همون دختر محبی با یک زن چادری از خونشون اومدن بیرون و مصطفی به تعقیب اونها پرداخت

مادر و دختر برای خرید اومده بودن بیرون و سوار تاکسی شدن و رفتن طرف تهرانپارس، مصطفی با دیدن دختر محبی یاد فاطی افتاد، انگار داره فاطی رو تعقیب میکنه، وسط های راه یک دفعه تصمیم عجیبی به سرش زد

برگشت طرف خونه سرهنگ و از بالای دیوار پرید تو ، همونجا منتظر شد ، به هر بد بختی بود قفل در خونه رو وا کرد و رفت تو پارکینگ خونه منتظر اومدن سرهنگ شد،

بعد از گذشت دو ساعت دختر و همسر سر هنگ برگشتن خونه و یه راست رفتن بالا، با رفتن اونها به داخل خونه مصطفی هم چاقوشو درآورد و رفت داخل خونه

یک دفعه زن محبی با دیدن مصطفی اومد جیغ بزنه که مصطفی چاقوشو درآورد و گفت صدات در بیاد شاهرگ دختر تو میزنم

با سر و صدای زن محبی دخترش اومد داخل اطاق و میخواست فرار کنه که مصطفی پرید و بغلش کرد و چاقو رو گذاشت دم گلوش ،

مصطفی: من با شماها کاری ندارم، اگر صدا تون در نیاد ، من از اینجا میرم، فقط برو تو ایوون خونتون طناب رخت هاتونو وردار بیار زن

زن محبی: از ترس داشت میمرد، تورو خدا با دخترم کاری نداشته باش، باشه هرچی تو بگی

مصطفی: دختر محبی رو تو حمام خونه زندانی کرد و دست و پای زن محبی رو محکم با طناب بست، بعد رفت طرف حمام و دختر محبی رو بیرون آورد و اون رو هم دست و پاش رو بست و شروع کرد به صحبت کردن، میدونید شوهر شما چه بلائی سر من آورد؟ کاری کرد که من فاطی رو از دست بدم و بشه زن یکی دیگه، مادرم از بس گریه کرد کور شد و مرد، 12 سال تو زندان بودم و از هیچ کس خبری نداشتم

زن محبی: به ما رحم کن

مصطفی: خفه ، گفتم که با شما ها کاری ندارم،  فقط بشینید تا بیاد خونه، باهاش کار دارم

بعدش مصطفی دهن هر جفتشونو با دستمال بست و منتظر شد، نزدیکیهای غروب بود که تلفن خونه به صدا در اومد، ولی کسی نمیتونست جواب بده، مصطفی رفت و تمام خونه رو گشت، هر چیز با ارزشی که بود برداشت و با دیدن یه چماق اون رو برداشت و پشت در منتظر موند تا محبی وارد بشه

بالاخره انتظار سر اومد و محبی زنگ در رو زدو هر چی منتظر شد کسی در رو وا نکرد، کلید رو انداخت رو در و وارد خونه شد، به محض وارد شدنش مصطفی از پشت چاقو رو گذاشت رو شاهرگش

مصطفی: جناب سرهنگ تکون بخوری شارگت که رفته هیچ دوستمم بالا زن و بچت رو شاهرگشون رو میزنه

محبی: چی میخوای؟ هر چی لازم داری بردار و برو

مصطفی: منتظر دستور شوما نموندیم، ورداشتیم، حالا مثل بچه ادم راتو بکش برو تو پارکینگ

تو راه پارکینگ محبی میخواست دست به اسلحش ببره که مصطفی با چماقش محکم زد تو سر محبی و گفت دفعه دیگه با چاقو رگت رو میزنم، اسلحه محبی رو هم ازش گرفت و ایندفعه با اسلحه ای که به پشت کمر محبی تکیه داده بود هدایتش کرد به سمت آخر پارکینگشون

مصطفی: یادته التماست کردم و گفتم ولم کن، یادته کری میخوندی؟ یادته گفتی زود بجنب تا من بازنشسته نشدم؟ حالا اومدم، میخوای چیکار کنی

محبی: چشمام نمیبینتت، تار میبینم

مصطفی: ننه ما هم از غم من اونقدر گریه کرد که کور شد و مرد

محبی: تو کی هستی ؟ چی میخوای؟ زن و بچم کجان ؟

مصطفی: اونا جاشون امنه، من مثل تو نامرد نیستم، با زن جماعت کاری ندارم، طرف حسابم تو هستی

محبی: پس بزار ببینمشون

مصطفی: تو که چشمات تار شده بود ؟ چطوری میخوای ببینیشون

محبی: بزار صداشون رو بشنوم

مصطفی: میشنوی، وقتی که اونا ببیننت صدای شیون و های و هویشون رو میشنوی

یک دفعه مصطفی چماقش رو برد بالا تر محکم زد پس کله محبی و محبی با گفتن آخ از هوش رفت

صدای دختر محبی از بالا به گوش رسید که فریاد میزد بابا بابا به دادمون برس

مصطفی رفت بالا و گفت مگه نگفتم خفه؟ بابات خوابه، داره خوابای خوب خوب میبینه

دست انداخت دور بازوی دختر محبی و اونو برد پائین، بیا اینم بابات

دختر محبی: با دیدن سر و کله غرق به خون باباش گریه کرد

مصطفی: حواست باشه اگر جیغ بزنی با این چاقو میکشمت، و دوباره نشست بالا سر جفتشون و رجز خونیشو شروع کرد، با چاقو دو سه تا ضربه به شکم محبی زد و گفت د پاشو دیگه ، مصطفی کلانتر اومده، اومده به قولش عمل کنه و روزگارت رو سیاه کنه، د پاشو ، تو که اون روز میگفتی زود بیا، یادته خنده هات؟ پس کجا رفت اون خنده هات، تو همین اوضاع زنگ در خونه به صدا در اومد و مصطفی به خودش اومد، با تهدید دختر محبی رو برد پشت در و ازش خواست بپرسه کیه

دختر محبی: کیه؟

راننده محبی: جناب سرهنگ ؟

دختر محبی: ایشون الان نمیتونن بیان دم در

راننده: من منتظرشون هستم، قرار بود بریم جائی

دختر محبی: حالش بد شده و گفتن شما برید خودشون رو میرسونن

راننده: باشه

راننده محبی که به اوضاع مشکوک شده بود از سر کوچه با تلفن منزل محبی تماس گرفت ولی جوابی نشنید

مصطفی هم با شنیدن صدای ماشین که دور میشد ، دو تا چاقو دیگه به محبی زد و گفت این یکی مال فاطیه، این یکی هم مال ننمه، و بعد با چماق یکی دیگه به سر محبی زد و گفت اینم مال خودمه ، فاتحه

ولشون کرد و به سرعت از خونه اومد بیرون و سوار موتور شد و در رفت

رفت طرف گاراژ مهدی خر ابرو که اونجا چند روزی پیش قاسم خودشو مخفی کنه، دو روزی از اون ماجرا گذشت، روز سوم که مهدی خر ابرو به همراه اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف اومده بودن تا ترتیب یک معامله اسلحه دیگه رو انجام بدن یک دفعه تو گاراژ از زمین و زمان و در دیوار بچه های آگاهی ریختن تو و همه رو دستگیر کردن ، وقتی همه رو دستگیر کردن  همه رو بردن زندان و همونجا یک هفته ای از هم جدا زندانیشون کردن، روز دادگاه رسید

قاضی : متهم ردیف یک مهدی آقا بالا ملقب به مهدی خر ابرو به جرم تجاوز به عنف، قتل، زور گیری محارب با خدا و رسول خدا شناخته شده و به اعدام در ملاء عام محکوم میشود، متهم ردیف دو اکبر مخاطی ملقب به اکبر نون خالی خور به اتهام استفاده و جعل القاب دولتی و قتل ناصر خرسه و همدستی در قاچاق اسلحه محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام در ملاء عام محکوم شد، متهم ردیف سه اکبر مسرور ملقب به اکبر مانانوف به اتهام افشای اسرار دولتی به نامبردگان و شراکت در قاچاق اسلحه با درج یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد، متهم ردیف چهار مصطفی شانجانی ملقب به مصطفی کلانتر، به جرم زور گیری، دزدی، مضروب نمودن سرهنگ آگاهی جناب سروان محبیو مشارکت در قاچاق اسلحه به 20 سال زندان محکوم و نهایتا قاسم بیرجندی به جرم نگهداری مواد مخدر به 5 سال زندان و تحمل 50 ضربه شلاق در ملا عام محکوم شدند

وقتی که زندانیها رو میخواستن ببرن، یک نفر با سر و صورت باند پیچی دم در دادگاه ایستاده بود و بلند گفت مصطفی کلانتر، انتقامتو گرفتی ولی منتظر بازنشستگی من و انتقام من باش، چون اگر وقتی اومدی بیرون اگر زنده باشم خودم با دستای خودم خفت میکنم، منو کور کردی ولی بدون هرجا صدای پاتو بشنوم که پاشنه پاهاتو باز رو زمین میکشی ، میکشمت، برو که امیدوارم ایندفعه آدم از زندان بیای بیرون.

پایان

 

مصطفی کلانتر - قسمت ششم

مصطفی توی انتظارش هر وقت که تنها میشد به تنها چیزی که فکر میکرد انتقام بود، تو همین افکار بود که صدای در آروم اومد، سریع رفت و قاسم رو صدا کرد

مصطفی: داش قاسم دارن در میزنن

قاسم: اگر سه تا زدن به در خودشه، رفت و در رو واکرد خود مهدی خر ابرو بود

مهدی خر ابرو:  د ببند اون لامصب رو الانه منو میبنن،

 مهدی خر ابرو با چهره ای متفاوت ظاهر شده بود، یه لباس چریکی و کلی ریش، فقط مونده بود که پیشونیش هم مو در بیاره ، اونقت دیگه با گوریل هیچ فرقی نداشت، اومد وسط گاراژ و یه سایه دید و واستاد و رو کرد به قاسم

مهدی خر ابرو: مهمون داری؟

قاسم: غریبه نیست ، مصطفی کلانتره

مهدی خر ابرو : گل از گلش شکفت و رفت طرف سایه، بیا بینم بچه، تو کجا اینجا کجا؟ دلم برا تو اون نا لوطی ها یه ذره شده بود، بیا بینم از اونا چه خبر داری؟

مصطفی: غلامم آق مهدی

مهدی خر ابرو : باس یاد بگیری بگی برادر مهدی

مصطفی: با یه نیش خند ، زبونم نمیچرخه بگم برادر

مهدی خر ابرو: میچرخه یا نمیچرخه رو بزار واسه بعد الانه اینجوری میطلبه

مصطفی: واسه گفتن چشم دیگه زبونم خوب میچرخه، تو سوراخی یادمون دادن چشم گفتن رو

مهدی خر ابرو: چطوری اومدی بیرون؟

مصطفی: قصش درازه ، وقتی لو رفتیم هممون رو بردن آگاهی دم بازار ، از همه اعتراف گرفتن الا من که به هیچ صراطی مستقیم نبودم، واسه خاطر همین برام 15 سال بریدن، از بچه ها هم هیچ خبری ندارم، شما ازشون خبری دارین ؟

مهدی خر ابرو: بی خبر نیستم ولی خودم رو آفتابی نمیکنم، آخه مثلا من مردم، شایعه انداختم تا از تحت تعقیب بودن راحت شم، جنازه ناصر خرسه که شوما رو فروخته بود آتیش زدیم و انداختیم تو چاه ته گاراژ، آگاهی هم فکر کرده بود که منم، انگشتر عقیق ها رو دستش کردیمو و یکی از  لباس های من رو که اینجا بود تنش کردیم و یه چهار لیتری بنزین روش

مصطفی: کی راحتش کرد؟

مهدی خر ابرو: اکبر نون خالی خور

مصطفی: پس اون تونسته بود فرار کنه

مهدی خر ابرو: آره، رفته بود بین جنسای کارخونه قایم بشه و فرداش به عنوان کارگر اونجا رفته بود سر کار و عصر با سرویس اومده بود بیرون، بچه زرنگی هست ، الانه هم تو کمیته بازار عضو شده و با اکبر مانانوف شدن یه پای کمیته و همه برادر برادر بهشون میبندن که بیا و ببین، ظاهرا نماز خون شدن و آدم، ولی بعضی وقتا با هم یه کارائی میکنیم، داریم اسلحه جا بجا میکنیم، راستی تو الانه چیکاره ای؟

مصطفی: بیکارم و علاف، فقط دنبال یه موقعیت هستم تا بتونم انتقام ننمو و فاطی رو خودمو ازش بگیرم

از کسی که بد جور ازش شاکی هستم، باس یه جوری سر در بیارم الانه کجاست

مهدی خر ابرو: اکبر مانانوف اینکاره هست ، واست پیداش میکنه، مصی من تورو خیلی دوست دارم و میخوام برات یه کاری بوکونم، هستی؟

مصطفی: هستیم تا تهش آق مهدی، یعنی برادر مهدی

مهدی: خوب همینجا بمون امشب اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف میان اینجا، چند تا اسلحه کمری هست که باس رد و بدل شه، بچه ها رو ببین و کارت رو از همین امشب شروع کن، بیا اینم یه پول تو جیبی

مصطفی: این که خیلی پوله

مهدی خر ابرو: خنده ای کرد و گفت بابا اون 12 سال پیش بود الان اینا دیگه پولی نیست، باس دنبال هزاری آبی باشی

نیمه های شب اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف با ماشین گشت کمیته اومدن گاراژ، وقتی وارد شدن مصطفی رو اول نشناختن و بعد از اینکه کمی به هم خیره موندن اکبر نون خالی خور شناختش، بچه اینجا چیکار میکنی؟ هم دیگه رو بغل کردن و اکبر یه سر نیزه گرفت طرف مصطفی و مصطفی هم تو یه چشم به هم زدن سر نیزه رو با یه لگد از دست اکبر قاپید و با یه دست گردن اکبر نون خالی خور رو گرفت و با دست دیگش سر نیزه رو گذاشت رو شاهرگش، پیر شدی اوستا

اکبر نون خالی خور: نه ، خوشم اومد هنوز تیزی، ولی اینبار باس به جای چاقو و این حرفا با این تمرین کنی و گوشه کلت رو گذاشته بود تو شیکم مصطفی

مصطفی وقتی سردی اسلحه رو حس کرد دستش رو شل کرد و دید که اسلحه رو به طرف اون نشونه رفته ، مهدی خر ابرو هم از این صحنه داشت لذت میبرد و گفت

مهدی خر ابرو : خیلی خوب ، تیاتر بسه دیگه بیاین بشینیم بنیم باس چیکار کنیم

موقع رفتن تو مصطفی رو به اکبر مانانوف کرد و گفت میتونی برام یه کاری بوکونی؟

اکبر مانانوف: تو جون بخواه برادر کلانتر

مصطفی: آدرس یکی رو میخوام

اکبر مانانوف: فقط اسم بده

مصطفی: اون موقع بهش میگفتن سروان مجید محبی

اکبر مانانوف : واستاد و خیره به مصطفی نیگاه کرد

مصطفی: چیه ؟ مگه اسم عزرائیل رو شنیدی؟

اکبر مانانوف: اون الان یکی از افسران و فرماندهان ارشد آگاهی هست، با اون چیکار داری؟

مهدی خر ابرو: مصطفی، انتقام باشه واسه بعد، از این به بعد هر کاری که بوکونیم با همیم

اون شب اونا طراحی انتقال چندین قبضه کلت رو به خونه یکی دیگه کشیدن و همون شب با لباس مبدل که آرم کمیته داشت ، راهی شدن و اسم شب رو میدونستن و از هر ایست و بازرسی رد میشدن، بالاخره معامله انجام شد

مهدی خر ابرو : حالا دیگه نخود نخود

مصطفی: من چیکار کنم آق مهدی؟

مهدی خر ابرو : فردا شب یه نقشه مامان واسه این آقا سروانه که الان شدن جناب سرهنگ میریزیم برو پیش بابات و یه کم بخواب تا فردا شب

مصطفی کلانتر - قسمت پنجم

تو اون دوران کمیته های انقلاب اسلامی شده بود پاتوقی برای چند نوع آدم، یکی اونائی که واقعا قصد شون دفاع از آرمان و اهداف انقلاب بود، یکی اونائی که تحت پوشش کمیته میخواستن به کارهای خلافشون سرپوش بزارن و یه سری هم علاف بودن و بی کس و کار،

مصطفی یه مدت خودش رو تو خونه حبس کرد، دلش نمیخواست بیاد بیرون و با در و همسایه راجع به مسائل سیاسی که نقل و نبات هر محله و هر جمع دو نفری بود صحبتی کرده باشه، میخواست یه کم همرنگ جماعت بشه و ریش بزاره و بعد بیاد بیرون، بعد از بیست روز فکر کردن که چیکار باید بکنه و از کجا باید شروع کنه از خونه زد بیرون و اولین جائی که به نظرش رسید رفت طرف گاراژ مهدی خر ابرو، در گاراژ رو زد و منتظر واکردن در شد

قاسم : بله ؟ کیه؟

مصطفی : واکن، منم مصطفی

قاسم : کدوم مصطفی؟ چیکار داری؟

مصطفی: مصطفی کلانتر، با آق مهدی کار دارم

قاسم در رو واکرد و با دیدن مهدی اونو بغلش کرد،

قاسم: چقدر فرق کردی پسر، این چه سر وضعیه؟ چرا اینجوری شدی

مصطفی: چه جوری شدم؟

قاسم: پیر شدی ، شکسته شدی،

مصطفی: کمرم شکست، ننم مرد، راستی تو خودتو تو آینه نیگاه کردی ببینی خودت چه شکلی شدی؟

قاسم: آره منم موهام بد جور سفید شده، اینا هم که اومدن رو کار دیگه راهی واسه عربده کشی و عرق خوری و بند و بساط تریاک نزاشتن

مصطفی: قاسم ؟ از آق مهدی چه خبر؟ اینجاست؟

قاسم : این ور انور رو نیگاه کرد و گفت قایم شده، ولی اگر شب بیای اینجا میتونی ببینیش، بهش میگم تو امدی بیرون

مصطفی: عزت زیاد قاسم، من شب ساعت 12 میام

قاسم : داش مصی باس زود تر بیای وگرنه به ایست شب و بازرسی و اینجور چیزا میخوری

مصطفی: من تازه از سوراخی بیرون اومدم، باشه زودتر میام

رفت بیرون و رفت طرف تیمچه، وسطای تیمچه به مغازه شوهر عمش رسید و از بیرون خیره به مغازه نیگاه کرد و تو دل خودش گفت : پیری تو هم یکی از اونائی هستی که باس تقاس پس بدی، منتظرم باش، میام سراغت

از در و همسایه مغازه پرسید این مغازه داماد حاجی کجاست من یه بدهی بهش دارم که باس پرداخت بشه، و تونست آدرس مغازه شوهر فاطی رو پیدا کنه، جلوی مغازه یه پسر بچه داشت بازی میکرد و یه دفعه یکی از مغازه اومد بیرون و صداش کرد مصطفی بابا خاک بازی نکن بیا تو مغازه، یک دفعه دل مصطفی هری ریخت، یعنی فاطی اسم پسرش رو مصطفی گذاشته؟ یعنی هنوز به یاد منه؟ یعنی هر وقت پسرش رو میبینه به یاد منه؟ تو این حال و هوا بود که یکی اومد جلو ازش پرسید

برادر، من میخوام برم کمیته انقلاب یکی از ساواکی ها رو لو بدم، شوما خودتون کمیته ای هستین؟

مصطفی: با سر اشاره کرد نه و رفت یه گوشه و خودشو از نظر ها پنهان کرد،  عجب ملتی شدن،آدم ها رو میفروشن ، اونم تو روز روشن، منتظر شد تا ببینه که اون طرف کجا میره و بره اونجا و خودش رو عضو کمیته کنه، چون شنیده بود که اونجا اسلحه هم هست و همه میتونن اونجا ثبت نام کنن، هنوز اوضاع براش ناشناخته بود ولی میدونست که باید انتقام بگیره، مصطفی هم عین سایه به دنبال مرد غریبه رفت و دید که اصلا حرف زدن ها هم عوض شده، همه به جای داداش و آقا به هم میگن برادر و خواهر و اصلا یه جور دیگه حرف میزنن، مصطفی هم عین اینائی که به جائی قدم گذاشته که زبونشون رو حالیش نمیشه، سعی میکرد ساکت بمونه و ببینه بقیه چطوری صحبت میکنن، به هر تقدیر وقتی دید که اون مرد غریبه رفت طرف مسجد و اونجا نوشته بود کمیته انقلاب اسلامی واحد بازار

رفت تو و یکی ازش پرسید برادر کاری داری؟

مصطفی: اومدم ثبت نام کنم

مامور کمیته: مدارک داری برادر

مصطفی: مدارک چی میخواین

مامور کمیته: اشاره به دیوار روبروئی کرد و گفت اونجا نوشته شده، بعد از تحویل مدارک یه تحقیقات محلی داریم که بعد از قبول شده تو این مراحل شما عضو هستین، ولی اجالتا" میتونید به عنوان بسیجی اینجا خدمت کنید، شوما چقدر میتونید برای انقلاب خدمت کنید؟ یعنی وقتتون چقدر آزاده؟

مصطفی: من همه وقتم برای ملت مسلمونه، هیچ کاری به غیر از دفاع از انقلاب ندارم

مامور کمیته : این خیلی خوبه برادر، راستی اسمتون چی هست؟

مصطفی: مصطفی

مامور کمیته: برادر مصطفی، چه خوب یکی از اسماء پیامبرمون هست، من باید برم برای نماز عصر شوما تشریف نمیارید

مصطفی: کمی من و من کرد و گفت وضو ندارم، شوما تشریف ببرید، من میرم وضو بگیرم و میام خدمتتون

نمیدونست که اصلا چطور باید وضو بگیره، چرا؟ چون تا حالا نه خودش نماز خونده بود و نه طرف مسجد رفته بود و نه کسی تو خانوادشون اهل نماز و این چیزا بود، همونطور که هاج و واج مونده بود، یک دفعه دید پسر فاطی به همراه شوهرش وارد مسجد شدن و پیش خودش گفت هر کاری اینا کردن منم میکنم، و منتظر شد ، هر کاری اونا کردن مصطفی هم عینا تقلید کرد و رفت پشت سر شوهر فاطی واستاد، اونجا بود که برای اولین بار مصطفی رو به خدا ایستاد، ولی نمیدونست باید چی بخونه و چی باید بگه و به همین خاطر تظاهر به نماز خونی کرد و لباش رو تکون میداد تا بقیه بهش نگاه نکنن، مصطفی با هوش بود و مقلد خوبی بود، خیلی زود ادای آدمهای نماز خون رو در میاورد و بعد از نماز دست بغل دستیها رو میفشرد و میگفت قبول باشه، طیب الله

بعد از اینکه نماز تموم شد و خودش رو به مامور کمیته نشون داد رفت طرف گاراژ و باز در رو زد و رفت تو گاراژ و به قاسم گفت همینجا میپلکم تا آق مهدی بیاد، باکی که نیست

قاسم: نه داداش چه خیالیه؟ فقط اگر کسی در زد من رو خبر کن، یه کم گوشام سنگین شده

مصطفی: دارمت داش قاسم، برو تو دخمت، خبری شد، ندا رو میرسونم

و همونطور منتظر ورود مهدی خر ابرو شد