خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

قصه عشق گمشده - قسمت چهارم - آخرین قسمت

احمد دوره های عالیه رو ظرف 5 سال پشت سر گذاشت و دیگه وقت برگشتن بود، خاطره هم شده بود یه دختر خوشگل هشت ساله که کاملا مسلط به زبان انگلیسی ، فارسی رو فقط موقعی که پدر و مادرش با هم صحبت میکردن مشنید و میفهمید ولی جواب اونها رو با همون لحجه غلیظ انگلیسی میداد چون همه همبازی ها و همکلاسی هاش انگلیسی زبان بودن، موقع برگشتن احمد به ایران رسیده بود که همسرش لیلا با اومطلبی رو در میون گذاشت

لیلا: احمد میدونم که دوره تو تموم شده و باید برگردیم ایران ولی یه مشکلی هست

احمد: شاید بدونم چی رو میخوای عنوان کنی، موضوع خاطره هست؟

لیلا: آره چون الان فقط به زبان انگلیسی صحبت میکنه، اگر برگردیم ایران شاید مشکل ارتباطی با بچه های دیگه پیدا کنه

احمد: من از همین جا هماهنگ کردم که وقتی برگشتیم ایران ، خاطره تو مدرسه بچه های انگلیسی ها تو آبادان درسش رو ادامه بده، اونجا بالاخره یواش یواش میفهمه که چطور باید فارسی حرف بزنه

لیلا: این خیلی خوبه، میخوای به خودش هم بگیم؟

احمد: هر چی خوت صلاح میدونی

لیلا: خاطره؟ مامان تو دلت میخواد برگردیم ایران

خاطره : یس مامی، لایک ایت سو ماچ ددی

اونا برگشتن به ایران و احمد مجددا" برگشت پالایشگاه آبادان و مشغول به کار شد، و اسم خاطره هم تو مدرسه بچه های انگلیسی نوشته شد و

بعد از یکماه از حضور احمد و خانوادش در ایران احمد مسئول تعمیرات و نگهداری یکی از واحد های پالایشگاه آبادان شد و برای انجام کارهاش درخواست لیستی از پرسنل شاغل تو پالایشگاه رو کرد که بتونه از میون اونها انتخابهای خودش رو انجام بده، انتخاب ها انجام شد و بطور کاملا اتفاقی اسم عبود هم جزو انتخاب شده گان بود،

احمد همه افرادش رو یه جا جمع کرد و براش صحبت کرد که موضوع همکاری چی هست و هر کس باید چیکار بکنه و شغل و سمت هر کس رو بهشون گفت، عبود هم این وسط شده بود معاون سرکارگران اون پروژه ،

کار شروع شده بود و اووضاع داشت مطابق برنامه پیش میرفت تا اینکه میزان پیشرفت کار از برنامه جلوتر افتاد و جناب مدیر عامل ترتیب یک میهمانی برای اعضا داد و همه از مهندس و کارگر توی اون مهمانی دعوت شدند

احمد: لیلا امروز به خاطر پیشرفتی که تو برنامه داشتیم مدیر عامل برای تشکر ترتیب یک مهمانی ویژه رو داده و باید توش شرکت کنیم، دوست داری بیای؟ چون همه با خانواده شرکت میکنن

لیلا: اون مهمونی کجا هست ؟

احمد : تو یکی از باغهائی که تحت تملک شرکت هست

لیلا: خاطره؟ هانی تو دوست داری بیای

خاطره: سو کول ،یس مامی، کود بی فانتاستیک

اون شب خاطره توی خواب مجددا احساس کرد که حس خوبی داره و داره با یکی مثل خودش صحبت میکنه، روز شماری میکرد برای اون جشن چون حس میکرد که اونجا یه اتفاق قشنگ قراره براش بیفته و باز یه جورائی تله پاتی با قل دوم خودش رو حس میکرد منها این دفعهاین نیرو رو خیلی نزدیک به خودش حس میکرد،

شب مهمونی فرارسید و عبود هم با خانوادش جزو دعوت شدگان بود ، وقتی که وارد باغ شدند دیدند که بر حسب پوزیشن هر شخص میز ها جدا شده چیده شدند، مهندس ها و تکنسین ها یک ور باغ و فورمن ها و سرکارگران و کارگران هم جنوب باغ ، احمد هم همراه با خانواده به مهمونی رفت، موقعی که رسیدند اونجا و رفتند سر میز خاطره بسیار شاد بود و دائم اینور و اونور رو نگاه میکرد و میخواست بره اطراف باغ رو بگرده، همینطور دختر عبود هم یه حسی بهش میگفت برو داخل باغ رو بگرد، چه لحظه زیبائی ، انتظار برای یک خبر خوش،

لیلا: احمد ؟ تا حالا خاطره رو اینقدر خوشحال ندیده بودم، قبلا تو گاردن پارتی ها اینقدر خوشحال به نظر نمیرسید

احمد: از خبرت خیلی خوشحالم ، بزار راحت باشه، این باغ محصور هست

لیلا: خاطره ، بابا اجازه داده و میگه اگر میخوای میتونی بری باغ رو بگردی

خاطره مادرش رو بوسید و رفت طرف دیگه باغ ، در همین زمان خواهر خاطره هم انگار نیروئی اونو جذبش کرده باشه بلند شد و از عبود اجازه گرفت که تنهائی بره تو باغ، وقتی که این دو داشتن دنبال هم دیگه میگشتن احمد برگشت که لیلا را با خودش ببره و به معاون وزیر معرفی کنه که یک دفعه چشمش به دختر عبود افتاد و گفت :

احمد: خاطره ؟ این لباس عربی رو از کجا آوردی ؟ اینجا که بالماسکه نیست، بدو برو درش بیار ، از کی گرفتیش این لباس رو ؟

دختر عبود به زبان عربی جواب احمد رو داد و گفت من خاطره نیستم

احمد خشکش زد، خاطره تو عربی بلد بودی و من نمیدونستم؟

دختر عبود و هم پا به فرار گذاشت و پشت درختها گم شد، احمد هم با صدای بلند داد میزد خاطره برگرد، برگرد بابا کاریت ندارم

خاطره هم که وسط های باغ بود صدای پدرش رو شنید و رفت به طرف صدا و پدرش رو صدا زد

خاطره: ددی؟ آر یو لوکینگ فور می؟

احمد دیگه هنگ کرده بود که چطور ظرف این مدت کوتاه خاطره لباس عوض کرده بود،

احمد: خاطره؟ تو لباس عربی ها رو از کی گرفته بودی؟

خاطره: آر یو اوکی ددی؟ آی واز لوکینگ اراوند د گاردن،

احمد: خاطره تو توی مدرسه دوست عرب نداری، تو همسایگی ما هم عرب نیست، از کجا عربی یاد گرفتی؟

خاطره: ددی ؟ آی تینک یو هو درینک سو ماچ

احمد اصلا یادش رفت که برای چی اومده بود ، برگشت که بره گفت خاطره همین جاها باش و جای دور نرو و فکر کرد که به دلیل نوشیدن زیاد مشروب رویا دیده ، رفت طرف عبود که بگه به بقیه بگه آماده باشن که معاون وزیر میخواد بیاد و حاظر باشن که بیان جلو برای سخنرانی

خاطره برگشت دوباره توی باغ که یک دفعه دید یک دختر با قد و قواره خودش پشت یک درخت قایم شده و به انگلیسی گفت میای باهم بازی کنیم؟ وقتی که دختر عبود روشو برگردوند دید که یکی عین خودش هست، انگار سالهاست که میشناسدش، زبونش بند اومده بود، از طرفی میخواست اون رو تو آغوش خوش بگیره و از طرفی ترسیده بود، آروم آروم به هم نزدیک شدن، خاطره هم مثل او، تازه متوجه شده بود که پدرش چرا میگفت عربی از کجا یاد گرفتی، دو خواهر رفتن تو آغوش هم دیگه و کمی گریه کردند، هیچ کدوم حرف اون یکی رو متوجه نمیشد، ولی از درون حس میکردن که همدیگه رو خیلی دوست دارن و فقط میخوان تو آغوش هم بمونن و همدیگه رو ببوسن،

خاطره : آر یو مای سیستر؟

دخترعبود: ای

خاطره: تنکس گاد، آی فاوند مای فمیلی، لتس گو تو اینتریدوس یو تو مای مام

دختر عبود: لا ممکن، لا

خاطره: وات؟

و دوباره همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن

تو همین اوضاع بود که لیلا به دنبال خاطره میگشت ، از غیبتش خیلی گذشته بود و یه جورائی نگران شده بود، با دیدن اون صحنه سک دفعه لیلا هم خشکش زد، خاطره؟ هو ایز شی؟

خاطره: مامی، مامی، لوک ات شی، وات آر یو تینکینگ ابات؟

لیلا: وای خدای من ، خواب میبینم ؟ و همونجا جیغی کشید و احمد رو صدا میزد، تقریبا همگی مهمونها متوجه این صدا شدند و به طرف صدا رفتند، عبود ، احمد و همسر عبود با سرعت به طرف صدا رفتند و با دیدن این دو در کنار هم همه متحیر فقط تماشا میکردن، لیلا : آخه این چطور ممکنه

احمد: من هم وقتی اون یکی رو دیدم فکر کردم خاطره هست و بهش گفتم برو لباس عربی رو در بیار

عبود: تعل بابا، دختر عبود هم به عربی مادرش رو صدا میزد، یوما، یوما تعل تعل

احند تازه متوجه شده بود اون دختر، دختر عبود هست و عبود رو به کناری کشید و ماجرا رو جویا شد و عبود هم ماجرای قبولی فرزند خوندگی اون دختر رو تعریف کرد، تو همین حال هم لیلا تازه متوجه شده بود که اون روز تو دل مادر خاطره یک دوقلو بوده نه یک بچه

همه داشتن از صحنه بغل کردن این دو خواهر لذت میبردن و معاون وزیر اومد و سخنرانیش رو شروع کرد ، بعد از تشکر از همه و فهمیدن موضوع این دوقلو دستور داد تا تمهیدات ویژه ای برای اون دوقلو و خانواده هاشون در نظر بگیرن ، عبود داشت بال در میاورد، دستور معاون وزیر هم ثبت نام دختر عبود تو همون مدرسه ای بود که خاطره درس میخوند و تحصیلات تکمیلی تو انگلیس به حساب شرکت نفت، شب شده بود  و همه باید بر میگشتن خونه هاشون ولی این دو خواهر دلشون نمیومد از هم جدا شن،

خاطره از مادرش خواهش کرد که اجازه بده خواهرش بیاد خونه و میخواست که تا صبح برای هم حرف بزنن، همین خواهش رو هم خواهر خاطره از عبود کرد و عبود هم به همسرش نگاه میکرد، لبخند رضایت باعث شد که عبود اجازه بده دخترش اون شب رو پیش خاطره بمونه و احمد گفت نگران نباش عبود، فردا شب تو و همسرت و پسرت مهمان من هستید، اونجا میبینمت

اون شب اون دو خواهر کلی برای هم حرف زدن بدون اینکه یک کلمه از حرفای هم رو بفهمن، ولی یه چیزی تو درونشون بهشون میگفت که منظور طرف مقابل چی بوده،

از اون شب الان سالهاست که میگذره و خاطره و خواهرش دو تا پزشک خوب زنان شدند و خودشون رو وقف کسانی کردن که در حوادث عزیزانشون رو از دست دادن و هر از گاهی به ایران میان و میرن تو جاهای بد آب و هوا و مناطق محروم و تا اونجائی که از دستشون بر میاد به زنان قبایل عرب و کپر نشین سرویس های پزشکی لازمه رو میدن، اون دو عشق گمشده خودشون رو دوباره تو همون منطقه پیدا کردند.

پایان

 

قصه عشق گمشده - قسمت سوم

با اومدن اون دختر بچه به زندگی عبود برکت خاصی به زندگی عبود وارد شد در حدی که عبود بعد از یکسال به درجه سرکارگری نائل شد و مقرر شد که از خانه های کارگری به خانه بهتری منتقل بشه

عبود: فاطمه

فاطمه: ها ولک؟

عبود: این بچه باید سواد یاد بگیره، باید افتخار ما بشه

فاطمه: ها عبود، خسته شدم از بس از این و اون چیز شنیدم و باعث سرشکستگی پدر شیخم شدم خسته شدم، خدا خودش کمکمون کنه تا بلکه بتونم یه جوری باعث سر بلندی خانواده خودم و پدرم بشم

عبود: خدا گفته از تو حرکت از من برکت

و هر روز اوضاع اقتصادی و اجتماعی عبود بهتر و بهتر میشد بعد از سه سال بعد از کلی دوا درمان عبود و فاطمه دارای فرزند شدن اون هم پسر ، فاطمه شد عزیز شیخ و چون دیگه پسر به دنیا آورده بود یعنی حکم ماندگاری نسل شیخ امضاء شده بود.

در همون دوران بچه اول که توسط لیلا به تهران آورده شده بود به حدی علاقه مند به نگهداری اون بچه شدند که دیگه هیچ رغم به اینکه بچه رو تحویل پرورشگاه بدن حتی فکر هم نمیکردند

رفتن و براش کلی لباس های جور و واجور خریدن و برگشتن به سمت آبادان

توی راه لبخند های اون دختر کوچولو دیگه دل خانم دکتر رو برده بود

لیلا: احمد؟ نیگاش کن، چه حسی نسبت به اون داری ؟

احمد: وقتی رفته بودم دفتر مرکزی شرکت نفت دلم براش یه ذره شده بود، راستی لیلا ، باید به یه چیزی اعتراف کنم

لیلا: به چی؟

احمد: به اینکه این بچه از وقتی تو زندگی ما سر و کلش پیدا شده انگاری با خودش کلی خوش یمنی و برامون آورده، چون همین دیروز که رفتم شرکت نفت ، بهم گفتن که کاندید دوره عالیه تو کشور انگلیس شدم

لیلا: راست میگی؟ پس چرا الان بهم گفتی؟

احمد: میخواستم وقتی حکمش به دستم رسید نشونت بدم و سورپرازت کنم

لیلا: احمد، تو هنوز اسمی برای این بچه انتخاب نکردی

احمد: دلم میخواد تو انتخابش کنی

لیلا: به نظر من اسم خاطره قشنگه، چون همیشه تو ذهن من مثل یک خاطره هست

بعد از سه سال احمد به همراه خانواده برای دوره عالیه عازم انگلیس شد

خاطره که حالا سه ساله شده بود گاهی به دلیل تله پاتی با قل دومش دچار خنده های بیجا و یا افسردگی های بیجا میشد و احمد و لیلا از این موضوع نگران شده بودند و هرچه سعی میکردن که دلیل این موضوع رو بدونن ، کار به جائی نمی بردند

 

قصه عشق گمشده - قسمت دوم

تو زمانی که قل اول در دستان لیلا بود ، یک مرتبه شروع به گریه کرد و لیلا هم بدون داشتن هیچ گونه تجربه ای فقط انگشتش رو با بطری آب خیس میکرد و میزاشت تو دهن بچه ، { به قول فیلم ساز ها یه فلش بک بریم } در همین لحظه قل دوم هم با اینکه بچه ساکتی به نظر میامد یکدفعه شروع به گریه سختی کرد ولی تکنسین آمبولانس تونسته بود با وسایل داخل آمبولانس یک شیشه آب قند درست کنه و بده به بچه و بعد بچه ساکت شد

لیلا : احمد این چرا اینطوری کرد؟ انگاری جنی شده باشه گریه کرد وحالا هم یه دفعه ساکت شد

احمد: من تخصص این چیزا رو ندارم بزار وقتی رسیدیدم اندیمشک از یه پزشک میپرسیم

بله دوستان میگن افراد دوقلو با هم ارتباط ذهنی برقرار میکنن و وقتی یکی از قل ها ناراحت و یا شاد بشه قل دوم هم همون حالت ها رو از طریق تله پاتی از قل اول دریافت میکنه و یا بالعکس

دیگه ماشین به اندیمشک رسید و دم در اولین بیمارستان توقف کردند

لیلا رو به دکتر کودکان: سلام خانم دکتر، من لیلا معتمدی دندانپزشک بیمارستان شرکت نفت آبادان هستم، توی راه بچه گریه میکرد لطفا چک کنید ببینید حالش چطوره و چرا گریه میکرده

خانم دکتر: بعد از اینکه پتو رو کنار زد گفت  این چیه؟ چرا بند ناف بچه هنوز بهش وصله چرا بچه خونیه؟

لیلا: خانم دکتر جریانش مفصل هست، شما لطفا اینجا هر کار اولیه که لازم هست انجام بدین و من هم هرچی باید تهیه کنم بهم بگین

خانم دکتر یک لیست تهیه کرد و داد دست لیلا تا بره اونا رو از داروخانه تهیه کنه، شیشه شیر، سرلاک، و .....

تا لیلا از اطاق بیرون رفت دکتر کشیک موضوع رو به نگهبانی و سرپرست بیمارستان خبر داد ولی انگار احمد خیلی خرش تو شرکت نفت میرفت که کسی باهاش کاری نداشت

خانم دکتر تمامی کارهای لازمه رو به پایان رسوند و بعد از معاینه بچه  متوجه شد که اون بچه سالم ترین بچه روی زمین هست و دلیل گریه های ممتد بچه رو گرسنگی اعلام کرد ، لیلا هم با تمامی وسایل برگشت و بدون هیچگونه مزاحمتی بچه رو برداشت و برد به طرف ماشین، از داخل شهر البسه و تمامی چیزهای دیگه رو هم تهیه کردن ، احمد ماشین رو به سمت بیمارستان برگردودند که لیلا گفت

لیلا: احمد؟ راه تهران که از اونوره

احمد: ببینم نکنه تو جدی جدی زده به سرت این بچه رو مال خود کنی؟

لیلا: احمد مهرش به دلم نشسته، انگار بچه خودمه

احمد: لیلا!!! احساساتی عمل نکن، من نمیدونم جواب همکارارئی که به هر مناسبتی میان خونم رو چی بدم

لیلا: احمد ؟ من که گفتم اون با من

احمد دوباره ماشین رو سر و ته کرد و گفت میبرمیش تهران ، میدیمش تحویل پرورشگاه

لیلا انگار نمیشنید گفت حالا تا تهران ، یه شیشه شیر خشک سرلاک درست کرد و داد به بچه و اون مثل اینکه ماههاست به خواب ناز رفته خوابید در همین زمان خواهر دوقلوی این بچه تو بیمارستان اهواز بهش رسیدگی شد و کارهای اولیه انجام شدو پلیس رو از ماجرا مطلع کردن که این بچه پدر و مادرش با این مشخصات از بین رفتند و حالا بیمارستان رو از تصمیمی که گرفته میشه مطلع کنن که بچه به شیر خوارگاه ببرن و یا فک و فامیلی پیدا بشه و بیاد بچه رو تحویل بگیره

علی و حلیمه و مادرش آدمایی بی کس بودن و هیچ رد و نشونی از فک و فامیل بچه ای که به اهواز منتقل کرده بودند نتونستن پیدا کنن و اون بچه به شیرخوارگاه منتقل شد و بعد از چند ماه یک زن و مرد عرب اهل آبادان به نامهای عبود و فاطمه اون بچه رو به فرزند خواندگی خودشون قبول کردند

عبود هم یکی از کارگران جزء پالایشگاه آبادان بودو در اون زمان مردی قوی هیکل با چهره سیاه و موهای فر ولی قلبی مهربون و سنش سی سال بودو تازه به عنوان کارگر پالایشگاه استخدام شده بود

عزیزان ، کسائی که اهل جنوب هستند دقیقا میدونند که کارگر پالایشگاه آبادان بودن یعنی چی ؟ یعنی خونه کارگری و خیلی مزایای دیگه تا زمان بازنشستگی و هر کسی این امکان رو نداشت و کسی که تونسته بود وارد خونه های کارگری بشه یعنی تا آخر خدمتش میتونه تو اون خونه بنشینه

عبود یکسالی از ازدواجش میگذشت و همسرش چون دختر شیخ یکی از طوایف عرب اونجا بود و بعد از گذشت یکسال نتونسته بود بچه دار بشه همیشه به عنوان یک دختر شوم ازش یاد میکردن در واقع باعث سرشکستگی پدر شیخش میشد و عبود به فاطمه قول داد که این وضع رو خاتمه خواهد داد و این بود که رفتن و از پرورشگاه اهواز اون دختر بچه رو تحویل گرفتن

 

قصه عشق گمشده - قسمت اول

سال 1349 اهواز اداره پست

تلفن زنگ زد ،

علی: بله ؟

اونور خط: کجائی ؟ وقتشه

علی: اومدم

علی منتظر تولد فرزندش بود، تارسید در خونه تاکسی رو نگه داشت و گفت

علی : کا دمت گرم  همین جا بمون ، زنم وقتشه باید ببریمش بیمارستان

راننده: هستم کا

علی: حلیمه ، عزیزم بمیروم برات پاشو، په ننه کو؟

حلیمه: رفت سر کوچه تا باز زنگ بزنه به تو

علی: باتونم، پاشو حالا بریم یواش یواش

حلیمه: او بغچه رو وردار تا بریم، ننه رو هم سر لین سوارش میکنیم

علی وقتی با حلیمه سر خیابون یا همون لین خودشون رسیدن مادر علی رو هم دیدن که داره بدو بدو میاد به طرف خونه و سوارش کردن و رفتن بیمارستان،

دم در بیمارستان

نگهبان : کجا کا؟

راننده: ولک در رو وا کن زائو داریم

وقتی حلیمه رو به بخش زنان منتقل کردن دکتر بعد از معاینه گفت کار اینجا نیست، همین الان با آمبولانس منتقلش کنید تهران

علی: دکتر دستم به دامنت په من چه خاکی تو سرم کنم

دکتر فقط سریع برید، شایدم توی راه بچه به دنیا بیاد ، دکتر به راننده سفارش کرد تا اونجائی که میتونه سریع بره

علی همراه با مادرش و حلیمه سوار آمبولانس شدن و به طرف تهران حرکت کردند، صدای ناله های حلیمه داشت بلند تر میشد ، دیگه شبیه جیغ کشیدن بود تا ناله، راننده هم با دیدن این اوضاع پاشو بیشتر روی پدال فشار داد، ولی همونطوری که هیچکس از حتی یک ثانیه دیگه خودش و تقدیری که براش رقم خورده خبری نداره توی پیچ بعدی جاده اهواز اندیمشک آمبولانس شاخ به شاخ با یک کامیون تصادف میکنه ، چون راننده حواسش به صدای جیغ های ممتد حلیمه بود و در یک لحظه از جلو غافل شده بود

متاسفانه در اون تصادف همه کشته شدند الا بچه که تو شکم حلیمه بودند، چندین ماشن عبوری نگه داشته بودند تا اگر بتونن کاری انجام بدن ، ولی همه در دم جان به جانان تسلیم کرده بودن،

 احمد هم کارمند شرکت نفت آبادان که با همسرش به سمت تهران در حرکت بودند چند لحظه ای رو توقف کردند،

احمد: لیلا، توببین براشون کاری بکنی؟ کیفت و دارو هات همراهته

لیلا همسر احمد پزشک بیمارستان شرکت نفت آبادان بود و با اینکه چندین سال بود با احمد ازدواج کرده بود از نعمت داشتن بچه محروم بودن

لیلا : بزار ببینم ، نگه دار، پاشو که از ماشین زمین گذاشت صدای گریه یک بچه رو شنید سریع کیفش رو از عقب ماشین برداشت و به سمت آمبولانس رفت ، بچه بدنیا آمده بود و لیلا هم با توجه به اینکه دندانپزشک بود ولی انگاری بهش وحی میشد که  باید چه بکنه، سریع بند ناف رو برید و بچه رو لای یک پتو برداشت و به سمت ماشین حرکت کرد

لیلا: احمد سریع بریم طرف اولین بیمارستان سر راهمون

احمد هم یک ماشین آمریکائی شرکت نفت دستش بود و جاده رو درو کرد به سمت اندیمشک، تو همون نگاه اول لیلا به بچه فکری از سرش عبور کرد،

لیلا : احمد، یه چیزی میخوام بگم

احمد: میشنوم

لیلا: ما که بچه دار نمیشیم، پدر و مادر این بچه هم که از دنیا رفتن، احمد توروخدا بیا و این بچه رو برای خودمون برداریم،

احمد: ته دلش خیلی راضی به این کار نبود، ولی برای اینکه لیلا رو کمی خوشحال کرده باشه گفت حالا بزار تا بیمارستان برسیم، شاید این بچه کس و کاری داشته باشه، تو میدونی این کار جرمه؟

لیلا : احمد، من همیشه هرچی گفتی گفتم باشه، ولی این یک بار این خواهش من رو رد نکن

و سکوت در ماشین و نگاه لیلا به چشمهای دختر بچه به دنیا اومده

بچه دستش رو از لای پتو بیرون آورده بود و انگشت کوچیک لیلا رو گرفته بود،

لیلا : ببین احمد چه نازه، دست منو گرفته میگه منو با خودتون ببرین

احمد : لیلا تو میدونی اگر وقتی برگردیم همه میگن این بچه از کجا پیداش شده؟

لیلا : خوب به همه میگیم از تهران پرورشگاه گرفتیمش، بستن دهن مردم و همکارات با من، خواهش میکنم احمد

موقعی که لیلا و احمد تو راه اندیمشک داشتن راجع به برداشتن بچه با هم صحبت میکردن ، رانندگان عبوری که اونجا بودن به پلیس اطلاع داده بودن و پلیس با یک آمبولانس به سمت محل تصادف حرکت کرد، جنازه ها رو داشتن بر میداشتن دیدن صدای گریه بچه میاد، بله درست حدس زدید، حلیمه دوقلو حامله بوده و این قل دوم بعد از نیم ساعت دیگه بدنیا اومده بود و لیلا چون عجله داشت که بچه رو مال خود کنه و بدلیل اینکه پزشک زنان نبوده دیگه چک های بعدی رو انجام نداده بود، قل دوم رو مسئول آمبولانس برداشت و به طرف بیمارستان اهواز حرکت کرد.