خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

کابوس - قسمت سوم

فردا صبح وقتی رفتیم سرکار، باز شروع کردم به خوندن مدارکی که اونجا بود و ظرف مدت 3 روز تونستم تمام چم و خم کار اونها رو بفهمم، در واقع کار اونها نیازی به حسابدار نداشت بلکه به یک نفر هماهنگ کننده و پیگیر مطالبات نیاز داشتن، دوره یک هفته ای آزمایشی من تموم شد و شب که میخواستیم برگردیم خوابگاه به جفتشون گفتم

من: آقای دکتر ، آقای مهندس یک لحظه لطفا

دکتر و هاراطونیان جفتشون انگار یه چیز عجیب شنیدن با چشمای گرد من رو نگاه کردن و اینجوری یعنی بگو چی میخواستی بگی

من: خاطرتون باشه ، قرار بود من یک هفته آزمایشی مشغول بکار باشم و بعد اتمام دوره آزمایشی نظر نهائیتون رو در مورد من میگین، الان دوره آزمایشی من تموم شده و منتظر نظر نهائیتون هستم

هاراطونیان به ارمنی یه چیزی به دکتر گفت و اونهم به علامت موافق بودن سرش رو تکون میداد، برگشتن تو کانتینر و هرکدوم نشستن پشت میز خودشون

هارطونیان: میدونم که آدم با جنبه ای هستی و میشه جلوی روت ازت تعریف کرد، من به نوبه خودم از کارکردت راضی هستم و تو کارهائی که انجام دادی اشکالی و یا ایرادی ندیدم، دقتت هم خوبه، نظر شما چیه آقای دکتر

دکتر باز با همون نگاه بی روحش یه نگاهی به وجنات من انداخت، ( انگاری میخواد لباسم رو بپسنده ) : از کارکرد بیرون دفترشم راضی هستم، فقط میمونه حقوقش، چقدر میخوای آقا؟

من: اگر میخواستم عدد مشخص کنم ، همون اول تو اپلی کیشنم مینوشتم، البته کاری که دارم انجام میدم، حسابداری یه بخش کوچیکیش هست، پس خودتون حقوقم رو مشخص کنید، کار من چقدر برای شما ارزش داره؟

هاراطونیان: نه، مثل اینکه سخنرانیت هم بد نیست، مختصر مفید همه چیزو میگی،

من: اگر اینطوری نبود که نمیتونستم کارهای بیرون رو انجام بدم

هاراطونیان: کارت که برای ما خیلی می ارزه، ولی میخوام یه پیشنهاد بهت بدم

من: گوش میکنم

دکتر: گوش کردن تنها کافی نیست، باید قبول هم بکنی

هاراطونیان: من برات در ماه یک میلیون در نظر میگیرم + بلیط رفت و برگشت به تهران + یه ماشین در اختیار برای عسلویه + یه درصدی از درآمد چطوره؟

من: اگر اون آیتم آخر رو بدونم عددش چقدره راحت تر میتونم جواب بدم

دکتر: شما مالی چی ها همتون یه کرباسین

من: دکتر این تعریف بود یا ...

هاراطونیان : 3%

من: بسیار خوب قبول و بلند شدم با جقتشون دست دادم ، من کمتر پیش میاد با کسی که دست دادم بخوام زیر آبی براش برم و کارش رو زمین بزارم، امیدوارم که بتونم مثبت واقع بشم

دکتر: کار ما رو سبک کنی، مثبت واقع شدی، حالا هم حال من منفی هست باید برم پای بساطم، بریم تا منفی 100 نشدم

من: کی میتونم یه سر برم تهران؟ جریان من رو که میدونید، خونه رو بی پول گذاشتم و اومدم

دکتر: صبر کن من و هاراطونیان فردا قراره شب بریم تهران، وقتی برگشتیم تو هم 5 روز برو مرخصی تا ماه بعد، بیا اینم یه چک بهت میدم که بتونی خرجش کنی منتها اول رسید بده،

من: دکتر مثل اینکه شما هم تنتون به مالی چی ها خورده ها، رسید طلب میکنید

دکتر: علی مزه نریز، خمارم، یالا

من: مبلغ رو چقدر بنویسم؟

دکتر: یه نگاه به هاراطونیان کرد و گفت فعلا همون 1 تومن رو بنویس، این ماه حقوقت رو پیش بهت میدم که کارت راه بیفته، درصد هم بمونه آخر هر سه ماه، یادت باشه سر راه هم یه سیم کارت بگیر، کارت داشتیم در دسترس باشی ،یه گوشی ارزون هم برای خودت به حساب شرکت بگیر، حالا هم یالا راه بیفتید دیگه

من هم زود جمع و جور کردم و راه افتادیم، توی ماشین به دکتر گفتم ارمنی رو کجا یاد گرفتید؟ گفت از بس با این هاراطونیان زبون نفهم  صحبت کردم یاد گرفتم، و چشمهاش رو بست، من هم چون میدونستم که آدم خمار یعنی چی دیگه حرفی نزدم تا خوابگاه

وقتی رسیدیم دم خوابگاه دکتر رو بیدار کردم و گفتم شما تشریف ببرید بالا من هم برم عسلو ببینم چی پیدا میکنم،

دکتر: خوب همون سر راه میرفتی عسلو

من: میدنم خماری یعنی چی، بخاطر همین یه راست اومدم دم خوابگاه

دکتر یه اخمی کرد و پیاده شد، رو کردم بهش و گفتم

من: حرف بدی زددم که اخم کردید

دکتر: به یه نفر عملی هم بگی معتاد یا عملی ناراحت میشه، سعی نکن نگی

من: من قصدم ناراحت کردن شما نبود، بلکه میخواستم زود تر از درد راحت بشید

خم رو رو پنجره ماشین و گفت تو از عمل و خماری چی میدونی؟

من: سرم رو انداختم پائین و گفتم پدرم رو تو این راه از دست دادم، اون هم سر منقل مرد

روشو برگردوند و رفت

رفتم یه خط و گوشی گرفتم و با همون خط یه زنگ زدم خونه، به بهاره گفتم چند دقیقه دیگه خودم بهت زنگ میزنم فقط خواستم بگم اگر کاری داشتی به این شماره زنگ بزن

برگشتم خوابگاه و دیدم هاراطونیان داره با یه نفر دم در صحبت میکنه، تا من رو دید گفت ایناهاش اومد، بده به خودش، دیدم یه پژو نو اونور پارک شده و طرف یه سوئیچ داد دست من و گفت بنزینش پره ، فردا میام رسید و این چیزاش رو با هم ردیف میکنیم

هاراطونیان: برو باهاش یه دور بزن ببین خوبه؟

من: اجازه بدین فردا تو راه میبینم چطوره

هاراطونیان: خط و گوشی گرفتی ؟

من: بله، این هم شمارش هست

رفتیم بالا، دکتر خودش رو خفه کرده بود از بس تریاک کشیده بود، تمام خونه شده بود پر دود، رفتم پای تلفن و شماره خونه رو گرفتم، خلاصه ماجرا رو به بهاره گفتم و اون هم حسابی شاد شد و گفت پای نماز خیلی از خدا خواستم که یه کار خوب گیرت بیاد، خوشحالم و دیگه قطع کردیم

خیلی خسته بودم و میخواستم یه خواب بدون استرس داشته باشم، دیدم اون دوتا که مشغول خودشون هستند، من هم رفتم دوشم رو گرفتم و تو تختم ولو شدم، باز همون خواب همیشگی ، دیدن یه شبه تیره و مات و ایندفعه صدای ناله و گریه هم بهش اضافه شده بود، ایندفعه شبه نزدیک اومد ولی داشتم از تعجب شاخ در میاوردم، صورت شبه مات بود، ولی لباس های خودم رو تو تنش دیدم، با دست بهم اشاره میکرد برو و دست دیگش رو پشت کمرش قایم کرده بود، بعد صورت خاریدن گرفت و دیدم با همون دستی که پشت کمرش قایم کرده بود آورد جلوی صورتش و با داسی که ازش خون میچکید، صورتش رو میخاروند، با هر بار خارش صورت از جای خارشش خون میزد بیرون، تا اینکه حس کردم یه نوری اومد، وقتی به شبه خیره شدم دیدم خودم هستم، بلند گفتم نه، نه این امکان نداره و از خواب پریدم

دیدم هاراطونیان دم در اطاق ایستاده و چراغ رو روشن کرده ، میگه چرا نمیای شام بخوری؟ چی امکان نداره؟ ما می خوریم، تو مست میکنی و خواب بد میبینی؟

من: کابوس بود، از وقتی اومدم اینجا این کابوس رو هر شب میبینم

هاراطونیان: کمی چهرش رو شبیه اینائی کرد که متفکرانه به دنبال پاسخ میگردن، حالا بیا شامت رو بخور، اون که سر منقل ولو شده و داره چرت میزنه، من هم تنها دوست ندارم شام بخورم

من: خانواده شما کجا هستن؟ تا حالا ندیدم با خانوادتون صحبت کنید

هاراطونیان: طلاق گرفتم

من: اگر به حساب فضولی نمیزارین میشه بگین چرا متارکه کردین؟

هاراطونیان:فضولو بردن جهنم گفتن هیزمت تره

من: بله متوجه شدم

هاراطونیان : شوخی کردم، ما یه منشی داشتیم که عاشقش شده بودم، زنم فهمید و طلاق گرفت و منشیه هم یه پولی از ما قرض گرفت و دفرار، به همین سادگی

من: دکتر چی؟

هاراطونیان: دکتر زن و بچش امریکا هستن

من: که اینطور

بعد از خوردن شام هارا: دکتر زن و بچش امریکا هستن

من: که اینطور

بعد از خوردن شام هاراطونیان پرسید جریان این کابوس چیه؟

من: مهم نیست، فکر کنم همش چرت و پرت بوده، شما فردا کی میرید تهران؟

هاراطونیان : شب میریم، منتها قبل رفتن یادم بنداز یه سری جا باید بری دنبال طلب

فردا شب که موقع رفتن شد، به هاراطونیان یاد آوری کردم و گفت آهان آهان خوب شد یادم انداختی باید بری پتروشیمی... اونجا سه جا کارمون گیر کرده، اگر کارت راحت انجام نشد میری پاسگاه شکایت تنظیم میکنی، نمونه شکایت ها هم تو کمد هست

من: کاشکی یه دستگاه کامپوتر هم داشتیم و میتونستیم همه اینا رو بریزیم تو دستگاه، فردا روزی رو میبینم که اینجا پر بشه از کاغذ و مدرک

دکتر: مگه تو کامپیوتر هم بلدی؟

من: بله، وقت های آزادم رو کامپیوتر میخوندم و با نرم افزارهای آفیس کاملا آشنا هستم

هاراطونیان: ردیفش میکنیم برات، نگران نباش، فردا مدل و مشخصات رو انتخاب کن برامون بفرست رو گوشی تا برات بخریم، یا خودت که رفتی تهران بخر بیار

من: باشه

فردا رفتم پتروشیمی... دیدم طرف حسابمون یه آرماتور بند هست که یا خودش رو زده بود به بی سوادی و یا اینکه واقعا بی سواد بوده، میگفت، من سواد ندارم، نمیدونم چی رو امضا کردم، حاضر هم نیستم یک قرون از پولم کم بشه، هر چی سعی کردم باهاش از در منطق و این چیزا صحبت کنم دیدم نمیشه، آخر سر بهش گفتم ببین اگر رضایت ندی من مجبورم برم با مامور بیام برات خوب نیست کارت رو هم از دست میدی، گفت برو هر کاری میخوای بکن، آدمی که 5 نفر نون خور با یه بچه فلج تو خونش منتظر 500 هزار تومن پول هستن دیگه چیزی نداره که بخواد از دست بده، میگن از گدا چه یه چیزی بگیری چه یه چیزی بدی

تا گفت بچه فلج دلم سوخت، خیلی هم دلم سوخت، بهش گفتم مرد حسابی تو که وضعت اینجوری هست آخه 5 تا بچه برای چیت بود؟ حالا من میرم تا یه جای دیگه تو هم فکرات رو بکن ببینم چی میشه، گفن فکر نداره، نمیدم، راضی نیستم،

دیدم نه اینجوری نمیشه، رفتم پاسگاه و شکایت تنظیم کردم و با مامور رفتیم دم همون پتروشیمی، طرف رو مجبورش کردن که مطالبات شرکت رو پرداخت کنه و آخر سر آرماتور بنده یه نگاهی به من کرد و گفت تقاس این کارت رو پس میدی

داشتیم از پترو شمی خارج میشدم که نزدیک بود یکی از جرثقیل های مشغول بکار اونجا زیرم کنه، انگار یه هشدار بود، یک لحظه همون شبح اومد جلوی چشمام، همون لحظه صدای آرماتور بنده تو گوشم صدا کرد، میخواستم از در بیام بیرون که مهندس پارسا رو دیدم داره میاد تو پتروشیمی، اون هم من رو شناخت و گفت مراقب باش، یه روز یکی به هوای شرکتی که توش مشغولی اینجا به کشتن میدنت، اهمیت ندادم و رفتم به دنبال ما بقی طلب ها، باز هم مامور بازی و این حرفا،

از دست خودم خیلی مکدر بودم، یعنی من اینقدر عوض شدم که برای طلب پول مامور ببرم وبیارم، شب شد و میترسیدم برم خوابگاه، میترسیدم چون تنها بودم، میترسیدم چون فکر میکردم آه این آدمها یه جوری یقه من رو خواهد چسبید،

تا دیر وقت رفتم لب ساحل نشستم، هر وقت سکوت مطلق میشد صدای اون کارگر بیچاره تو گوشم میپیچید، تقاس این کارت رو میدی

کابوس - قسمت دوم

خیلی خوشحال بودم، دکتر یه میز نشونم داد و گفت اینم میز کارت شروع کن ببینیم چند مرده حلاجی، گفتم قبل اینکه کارم رو شروع کنم اجازه میخوام به خانوادم زنگ بزنم و اونا رو از این خبر خوش مطلع کنم و زنگ زدم خونه

من: سلام

بهاره: سلام علی ، تو کجائی؟ چیکار کردی؟

من: فعلا بدون که سالمم، کار گیر آوردم، جام هم راحته، مشکلی نیست، تا یک هفته دیگه خودم دوباره تماس میگیرم

بهاره: علی، محمد دوست داره باهات حرف بزنه، میگه دلم برای بابا یه ذره شده،

من: قربونش برم، ولی الان نمیشه، بگذار بعد، وقتی خودم تماس گرفتم حسابی با هم صحبت میکنیم، خداحافظ

بهاره: مراقب خودت باش، خداحافظ

طرفای عصر بود که دکتر گفت من میرم برمیگردم، اگر مهندس هاراطونیان آمد یا با اون برو خوابگاه، یا صبر کن تا من برگردم

من: بسیار خوب

فرصت خوبی بود تا مدارک دورو برم رو یه نگاهی بندازم، در یکی از قفسه ها قفل بود، بقیه در ها رو امتحان کردم و یکی یکی زونکن ها رو در میاوردم و یه نگاهی بهشون مینداختم، قرار دادهای کاری مربوط به پروژه....، بیمه، مالیات، اداره کار، حساب جاری ...، مطالبات معوقعه و .....

نفهمیدم این دوساعت چطور گذشت، با اومدن هاراطونیان به دفتر متوجه شدم که هوا غروب کرده،

هاراطونیان: خوب آقای معصومی، به کجا رسیدی؟

من: والا داشتم با فرم ها و مدارک دورو برم آشنا میشدم

هاراطونیان: خوب چی دستگیرت شد؟

من: الان خیلی زوده که حرفی بزنم

هاراطونیان: برعکس سنت که خیلی جوونی، ولی مثل یه آدم پخته عمل میکنی، اگر بتونی کارهای اینجا رو خودت به تنهائی راه بندازی، مطمعن باش ما هم ندید نمیگیریم و جبران میکنیم

من: امیدوارم که بتونم با کارم لطف شما رو جبران کنم

هاراطونیان: اگر بخوای میتونی، ولی به شرطی که خودت هم بخوای، حالا هم کولر رو خاموش کن و راه بیفت بریم طرف خوابگاه که فردا خیلی جاها باید بریم،

من: بسیار خوب، وقتی همه چی رو خاموش کردم، دیدم هاراطونیان یه سوئیچ بهم داد و گفت گواهینامه که داری؟ گفتم بله، پس خوب دنبال من بیا باید بریم دنبال دکتر، از اونجا به بعد رو با خود دکتر میری خوابگاه

رفتیم و دکتر رو هم از جلوی یکی از پتروشیمی ها سوار کردیم و رفتیم خوابگاه، یه اطاق مجزا بهم نشون دادن و گفتن اینجا محل خواب شماست ، چه جای راحتی بود، یه یخچال کوچیک، یه تلویزیون 14 اینچ رنگی و .... ،  بعد از سه روز له له زدن تو اون گرما حالا یه حمام میچسبید، منتظر شدم تا اونا اول حمامشون رو بکنن، بعد از اینکه دوش گرفتم، رفتم طرف سالن پذیرائی، دیدم کسی نیست، ولی از اطاقهای دیگه صدای موسیقی میامد، رفتم طرف صدا، دیدم دکتر تو اطاق خودش مشغول تریاک کشی بود و هاراطونیان هم مشغول مشروب خوری، وقتی من رو دیدن

دکتر: بفرما

من: ممنون، من نیستم، راحت باشین

هاراطونیان: از اون یکی اطاق صداش اومد که خوب اگر دودی نیستی، مشروب که دیگه میخوری

من: والا نه، دوستام هم همیشه من رو به خاطر این قضایا مسخره میکردن، همیشه میگفتن وقتی بمیری مادرت نمیگه پسرم مرد، میگه گاوم مرد

هاراطونیان با زبان ارمنی باز یه چیزی گفت و صدای قهقه جفتشون رفت بالا، حدس میزدم اون هم حرف دوستانم رو تائید کرده بود،

من: البته نه اینکه تا حالا لب نزدم ولی خوشم نیومده .

دکتر: آقای معصومی

من: میتونید من رو به اسم کوچیکم صدا بزنید، همون علی

دکتر: علی آقا آفرین، داری از همه امتحانات با نمره خوب قبول میشی، اگر میامدی و میشستی ، باید ساکت رو میبستی و راه برگشت رو پیش میگرفتی، خوبه که آدم سالم باشه مخصوصا تو این محیط،

من: خوشحالم که نظر مثبت شما رو تونستم جلب کنم، اگر اجازه بدین من برم استراحت کنم

دکتر: برو جونم، راحت باش، ما اینجا هم خونه هستیم، نه همکار، متوجه هستی که؟ راستی شام مگه نمیخوری؟

من: نه، ممنون، قضیه سه روز علافیم تو عسلویه رو براشون شرح دادم و گفتم الان به تنها چیزی که خیلی احتیاج دارم و اونجوری میتونم برای فردا انرژی داشته باشم یه خواب راحت هست

هاراطونیان: به سرایدار میگم شامت رو بزاره رو میز، اگر نصفه شب بیدار شدی و گرسنه بودی، بی غذا نمونی

من: لطف میکنید و رفتم طرف اطاق خودم، یه سیگار روشن کردم و چشمام رو بستم

وقتی چشمام رو وا کردم دیدم دکتر دم اطاقم واستاده، با دیدن من گفت : تو که گفتی دودی نیستم،

من: منظورم دودهای نا متعارف هست، ولی سیگار و قلیون رو میکشم

دکتر: من عاشق قلیون هستم، اگر تونستی ، بند و بساطش رو پیدا کن تا با هم قلیون بکشیم

من: چشم، دکتر رفت و منم سیگارم رو خاموش کردم و خوابیدم

خیلی زود خوابم برد، ولی نمیدونم چرا همش از خواب میپریدم، همش حس میکردم یه شبه مات که مشخص هم نبود، میگفت پاشو همین الان از اینجا برو، پاشو برو، اینجا جای تو نیست، سوال میکردم چرا؟ چرا باید برم؟ میگفت فقط برو، تو نباید بمونی، برو، میگفتم چرا خودت رو نشون نمیدی؟ میگفت برو، برو

نمیدونم چند بار از خواب پریدم، ولی دیگه نزدیکی های صبح بود، ساعت 4 صبح بود، گفتم یه چائی درست کنم، موقع درست کردن چائی یه کم سر و صدا شد، دکتر اومد تو آشپزخونه و گفت چیکار میکنی؟

من: میخواستم چائی آماده کنم

دکتر: نمیخواد، سرایدار میاد درست میکنه

من: خوب الان تشنمه

دکتر: چائی تو فلاکس هست، برای خودت بریز و کمتر سر و صدا کن بزار ما بخوابیم

من: باشه، معذرت میخوام بی خوابت کردم

بعد خوردن چائی یه سیگار روشن کردم و بعد اتمام سیگارم گفتم بزار ببینم بازم خوابم میبره ؟ رفتم سر جام، باز خواب میدیدم، همون شبه میامد و میگفت برو، از اینجا برو

دیدن اینجور خواب رو ناشی از خستگی میدونستم و فکر میکردم یه جور کابوس هست که موقعی که آدم خیلی خسته هست، اینجور خوابهارو میبینه و اهمیت ندادم

فردای اون روز من و مهندس رفتیم چند تا پروژه و من رو به عنوان نماینده شرکت معرفی کرد، توی این چند جائی که رفتیم برای معارفه یکی از دوستان دوران دانشگاه رو دیدم و بعد از کلی احوال پرسی و اینجا چیکار میکنی، بعد از اینکه گفتم تو این جند روزه چی بهم گذشته و الان کجا مشغول شدم گفت کاشکی من خبر داشتم دنبال کار بودی، حتما برات یه کار پیدا میکردم که اینقدر اینجا علاف نشی، میفهمم سخته بدون ماشین و بدون آدرس اینجا دنبال کار باشی، ولی شانس آوردی که با اینا آشنا شدی، چون شرکت فعالی هست و تو منطقه به عنوان یه شرکت تامین نیرو که هرگونه تخصصی رو داره ، اسم در کرده، کارشون هم حالا حالاها تمومی نداره، و گفت به من سر بزن، گفت حتما و خداحافظ

هاراطونیان: آقای معصومی شما ایشون رو میشناسی؟

من: بله، چطور مگه؟

هاراطونیان، این بابا رئیس امور مالی این پتروشیمی هست و بیشتر کارهامون باید توسط ایشون چکش صادر بشه، حالا که دوستت در اومد حتما تو دادن چکهای مطالباتمون رعایت دوستی رو میکنه و زود تر کار شما رو راه میندازه

من: کار من رو شاید، ولی کار شرکت رو هیچ قولی نمیدم،

هاراطونیان: چرا؟

من: من هیچ وقت به دوستم نمیگم رفیق این کار رو به خاطر رفاقت انجام بده، به همین صورت هم اگر حالت عکسش صادق باشه، من هیچ وقت مسائل شرکت رو با رفاقتم قاطی نمیکنم

هاراطونیان: این از اون محاسنی هست که گاهی مثل تیغ دو لبه عمل میکنه، اوکی، بریم

باز راه افتادیم طرف یه پروژه دیگه، اونجا دکتر دم در پتروشیمی ایستاده بود و تا هاراطونیان رو دید شروع کردن با هم ارمنی صحبت کردن و بعد از 5 دقیقه مکالمه با زبان ارمنی ، دکتر رو به من کرد و گفت امروز شما هم معرفی میشی و هم اینکه اینجا یکی دوتا مشکل داریم که هم باید با نوع مشکلات آشنا بشی و هم اینکه دفعه های بعدی خودت به تنهائی مسئول نقد کردن اینجور مطالبات میشی

من: بسیار خوب، قبل از اینکه بریم داخل میشه یه کم راجع به این تیپ مشکلات صحبت بشه؟

دکتر: مختصر مفید بگم، یه نفر با ما قرارداد کاری داره، طبق قرارداد باید هرماه 30درصد از حقوق و مزایای این بابا رو به حساب ما میریختن، ولی طرف داره جینگولک بازی در میاره و شرکتی رو که توش کار میکنه تهدید کرده اگر از حقوقم چیزی کم بشه من میرم و از اینجور حرفا،

من: ولی آقای دکتر من فقط یک حسابدارم، این کارهائی که شما میگین یه جورائی قضائی هست و باید یه وکیل بره دنبال این کارا

هاراطونیان: آقای معصومی شما الان هم مسئول امور مالی شرکت کوچیکمون هستین ، هم زمان با حفظ سمت، وکیل شرکت هم هستید

من: والا نمیدونم از پس این تیپ کارا بتونم بر بیام یا نه، چون قلبا" دل رحمم، راحت بگم ، برای انجام اینجور کارا آدم باید یه جورائی شر خر هم باشه

دکتر: یه نگاه بی روح و تحقیر آمیز بهم انداخت، خیلی از این نوع نگاهش بدم میامد، یه جورائی انگار با نگاهش آدم رو تحقیر میکرد و می خواست حالیم کنه که هنوز خیلی مونده این چیزا رو بفهمی، ولی موضوع این بود که میتونستم انجام بدم، ولی دلم نمی آمد، همونجا بود که برای اولین بار از دکتر مکدر شدم، گفت : ببین آقای معصومی، شرط ادامه کار با این شرکت این هست که   " نمیگم و نمیکنم و نمیخورم و نمیخوام " و این حرفا رو نمیخوام بشنوم، موضوع مشخص و شفافه؟

من: یه نگاه بله، کاملا

هاراطونیان: خوب حالا راه بیفت بریم سر کلاس نقد کردن مطالبات، ببین من چیکار میکنم تو هم بعدا باید این کار رو ادامه بدی

دکتر: قبل از هر کاری یه چیزی رو میخوام گوشزد کنم، من وقتی دستوری میدم ، نمیخوام نه و نو توش ببینم، دیگه هم من رو اینجوری نگاه نکن، حله؟

هاراطونیان: با حالت گلایه آمیز ، انگار داره دعواش میکنه و میخواد بگه بسه دیگه داری زیاده روی به زبان ارمنی یه چیزائی به دکتر گفت و دکتر یه نگاه به من انداخت و ساکت شد

دکتر: باید منتظر مامور نیروی انتظامی بشیم

من: چرا؟

هاراطونیان: از آدم با هوشی مثل تو پرسیدن این چرا یه کم مشکوکه، خوب معلومه که چرا مامور میخوایم، اگر با حرف میشد حلش کرد که نیازی به حضور مامور قانون نبود

من: اجازه میدین من باهاش صحبت کنم؟ شاید بتونم این موضوع رو به صورت مسالمت آمیز حلش کنم، درست نیست یک آدمی که تو پروژه برای خودش یه آبروئی جمع کرده رو با بردن یه مامور بالا سرش بی آبرو کنیم

دکتر: درست بودن یا نبودنش دست خودش بود، میخواست یا قرارداد رو امضاء نکنه، اگر اینقدر به کارش اطمینان داشت اصلا چرا اومد دفتر ما دنبال کار؟ میخواست به تعهداتش عمل کنه که ما هم براش مامور قانون نیاریم

من: شما خودتون باهاش صحبتی داشتین؟

دکتر: صحبتی ما با هم نداریم، هر صحبتی که لازم بوده بین ما رد و بدل بشه تو قرارداد همکاری ما قید شده، به بهشت و جهنمش هم کاری نداریم،

من: شما میخواین مشکل حل بشه یا نه؟  زندانی کردن این بابا که برای شما پول نمیشه، میشه؟

هاراطونیان: خوب معلومه که میخوایم هر چی راحت تر مطالبات شرکت وصول بشه، ما هم دوست نداریم با داشتن هزار جور کار، بیایم اینجا و منتظر مامور بشیم و بریم ، تو راه حلت چیه؟

من: اول بزارین باهاش یه صحبت ده دقیقه ای داشته باشم، فقط من رو باهاش آشنا کنید، تا شما هم منتظر مامور هستید، من ببینم چه کاری ازم بر میاد

دکتر دست من رو گرفت و یکی رو نشونم داد، گفت اون خودشه، برو باهاش صحبتها تو بکن، ولی دارم میگم که هیچ امتیازی ما نمیدیم و حتی یک ذره هم از حقمون کوتاه نمیایم

من: دکتر جان بهتره یه کم نیم من بشیم، اگر میخوایم با آرامش کارمون انجام بشه، باید یه فرجهی به طرف بدیم

هاراطونیان : حالا علی جون تو یه صحبتی بکن ببین موضوع چیه

رفتم سراغ شخص مورد نظر و خودم رو معرفی کردم ، اولش طرف وقتی شنید از اون شرکت اومدم میخواست برخورد فیزیکی انجام بده، ولی با دیدن لحن آرومم، سعی کرد خوددار باشه

من: میشه به من بگی مشکلت چی هست و چرا بر خلاف قرارداد کاریت داری عمل میکنی؟

مهندس پارسا: ازدواج کردی؟

من: بله، 17 ساله ازدواج کردم

مهندس پارسا: میدونی مشکل جراحی بچه یعنی چی؟ میدونی الان یه ماشین بهت بزنه چقدر باید خرج بیمارستان و دوا و دکتر کنی؟

من: خرج بیمارستان بین 5 تا 7 میلیون میشه، 10 تومن هم حق العمل  دکتر، 2 ماهی هم باید تو خونه استراحت کرد تا تجدید قوا بشه

مهندس پارسا: درحالی که از تعجب دهنش وا مونده بود گفت، قربون آدم چیز فهم، شما شغلتون چیه که اینقدر دقیق دارید رقم ها رو ارائه میدین؟

من: شغل من مهم نیست، من خودم چند وقت پیش قبل عید تصادف کردم و تقریبا همین هزینه ها رو پرداخت کردم ، پس فکر نکن من نمیفهمم، میدونم که آدم زیر بار اینجور هزینه های پیش بینی نشده خورد میشه، حالا چرا نمیخوای سهمت رو پرداخت کنی؟

مهندس پارسا: قرار من با این شرکت حقوق یک و دویست بود که از این حقوق 30 درصد باید کسر میشد و به حساب آقایون واریز میکردن

من: خوب

مهندس پارسا: ماه اول که به جای یک و دویست بهم صد تومن کم دادن و گفتن اشتباه شده، ماه دیگه پرداخت میشه، سه ماه من رو اینجوری دوندند، بعدش گفتن تو بیشتر از این نمی ارزی، اضافه کاری هام رو پرداخت نکردن و میگن این حقوق برای مدت 23 روزی هست که تو کارگاه هستی، من به طور متوسط شبی سه ساعت اضافه کار داشتم، اون هم تائید شده، حالا اینا از پرداخت این بخش حقوقم هم طفره میرن، با تمام این حرفا، من بازم میگم این درصد رو میدم، ولی الان به خاطر تصادفی که بچم کرده نیاز به پول دارم، سه ماه مهلت بدین، همه رو یک جا ازم کسر کنید، ولی انگار اینا متوجه نیستن، عوض اینکه کمک کنن ...

من: ببین داداش، این شرکت که مسئول مشکلات من و شما که نیست، حالا شما صبر کن ببینم میشه یه کاریش کرد یا نه وگرنه اینا با مامور میان تو کارگاه و شاید برات دردسر ساز بشه

رفتم طرف هاراطونیان و دکتر

من: آقا موضوع از این قرار هست و ماجرا رو تعریف کردم، گفتم امکانش هست یه فرصت به این بابا بدیم ؟

دکتر: پسر جان خام نشو، اینا حتما یه کار نون آب دار دیگه پیدا کردن میخوان از اینجا به این بهانه برن یه جای دیگه، چقدر تو ساده ای، و باز همون نگاه بی روح و نگاه عاقل اندر سفیه

با اون جور نگاه کردن دکتر باز بهم برخورد ، ولی جلوی خودم رو میگرفتم ، نمیخواستم کاری رو که با هزار زحمت بدست آورده بودم از دست بدم،

من: بالاخره بفرمائید ببینیم میشه یه فرجهی به این بابا داد؟ یا اینکه منتظر مامور بشیم، در ضمن مگه اضافه کاری این بابا چقدره که بهش پرداخت نمیشه؟

هاراطونیان و دکتربا هم گفتن: ما که مسئول مشکلات مردم نیستیم، ما مسئول پیدا کردن کار برای ایشون بودیم و به وظیفمون عمل کردیم، اگر قرار باشه دلمون برای هرکس که اینجوری میکنه بسوزه دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه و همه میان اینجوری آه و ناله میکنن تا بلکه بتونن از زیر بار این درصد ها در برن، نه ما نمیتونیم از حق خودمون گذشت کنیم،

یه لحظه خودم رو جای اون پارسای بیچاره گذاشتم، خدائیش مشکل بود، البته اونا هم حق داشتن به مطلب شک کنن ولی راه داشت، آدم میتونست بپرسه بچت کدوم بیمارستانه و با یه زنگ میشد از صحت و سقم ماجرا مطلع شد،ولی شرطش خواستن بود، همین ،  وقتی اونا اینقدر با خونسردی دم از این حرفا میزدن، میخواستم خرخره هاراطونیان رو  بکشم بیرون از گلوش و چشمای دکتر رو از کاسه بکشم بیرون که اینقدر از اون نگاههای بی روح انجام نده

دردسرتون ندم، مامور اومد و با بد وضعی پارسای بیچاره رو از کارگاه بردن بیرون، هی داد میزد و بقیه فقط نگاهش میکردن، سرم رو انداختم پائین، برای یک لحظه میخواستم بزنم زیر همه چیز و بگم گور بابای اینجور پول درآوردن، ولی من این وسط نقشی نداشتم، نباید هم نپخته عمل میکردم، خوب اون هم یه قرارداد امضاء کرده بود، باید فکر اینجور جاهاش رو هم میکرد،  به قول اونا من که مسئول شر و خیرش نبودم، میخواست به تعهدش عمل کنه

اون روز خیلی از هممون انرژی گرفت و وقتی شب رفتیم خوابگاه اونا رفتن تو خلوت خودشون و مشغول کارهای خودشون شدن و من هم دائم فکر پارسا و حرفاش تو ذهنم بود، جسما خسته نبودم، ولی روحا هم خسته بودم و هم کلافه، زود خوابم برد، باز همون خوابهای دیشبی داشت تکرار میشد، یه شبه مات که دائم یه در رو نشون میداد و میگفت از اینجا برو ، از اینجا برو، یک دفعه از اون شبه پرسیدم اگر بخوام بمونم چیکار باید بکنم که تو مزاحمم نشی، از وقتی اومدم اینجا مزاحم خوابم میشی،        نمی خوام ببینمت،  اون یه چیزی شبیه دست انسان نشونم داد و انگشت اشاره خودش رو به سمت  یه شبه ناواضح دکتر نشانه گرفت و دائم با اون یکی دستش یه داس رو هی بالا و پائین میبرد

شبه مرگ یادم افتاد، شبهی که حتما اکثر شماها تو فیلم های ترسناک دیدین، از خواب پریدم، نمیدونستم چیکار باید بکنم، دیدم یه عرق سرد رو پیشونیم نشسته ، با اینکه زیر کولر گازی خوابیده بودم، ولی صورتم خیس بود،

یاد یکی از بچه ها افتادم که قبل از اومدن به عسلویه میگفت اونجاها شبح و روح زیاد دیدن، من هم حرف اون بابارو به شوخی گرفتم و گفتم داره از سادگی یه سریا استفاده میکنه و تقریبا داره سرکار میزاره ملت رو، ولی مثل اینکه حرفاش داشت رنگ و بوی حقیقت به خودش میگرفت، گفتم اگر روح باشه یا جن باشه با گفتن بسمه الله باید بره، تازه من همیشه اون رو توی خواب میبینم نه تو بیداری،  بلند شدم و یه وضو گرفتم و بعد از 15 سال دورکعت نماز برای روح پدرم خوندم، حالا راستش نمیدونم، این نماز برای تسلی خودم بود یا برای روح پدرم، ولی متوجه شدم که با خوندن اون دو رکعت نماز آروم شدم، باز خوابیدم، ولی انگاری اون شبه دست بردار نبود، این دفعه فقط داس رو واضح میدیدم و یه شبحه شبه از دکتر که صورتش هم کمی رنگ پریده به نظر میامد، خیره به اون شبه نگاه میکردم که یک دفعه تو عالم خواب دیدم داس از پشت به گردن دکتر خورد و خون بیرون پاشید، بلند شدم، گفتم خوب خون اگر ببینیم خواب باطل هست پس بازم چرت و پرت دیدم، گفتم یه کم بشینم و همونطوری نشسته خوابم برد، فردا صبح دیدم سرایدار بیدارم کرد و گفت صبح شده، چرا تو تختتون نخوابیدین، گفتم هیچ چی خوابم نمی برد، گفتم کمی بشینم که نفهمیدم کی خوابم برد، رفتم طرف حمام تا با یه دوش حالم سر جاش بیاد و بد خوابی دیشب روی کارای امروزم اثری نداشته باشه

کابوس - قسمت اول

 عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، از کاری که کرده بودم پشیمون بودم، ولی دیگه راه برگشتی وجود نداشت، اون دیگه نفس نمیکشید، دستم رو گذاشتم روی شاه رگش ، نبضش نمیزد، با چشمای باز فقط منو نگاه میکرد، نگاهش سنگین بود، طاقت اون نگاه سرد و بی روح رو نداشتم به خاطر همین سعی میکردم مستقیم تو چشماش نگاه نکنم ، نگاهم رو منعطف دور و برم کردم ، هیچکس نبود، هیچکس، انگار دنیا خالی از سکنه شده بود و تو این دنیای بزرگ فقط من مونده بود و جنازه مدیر عامل بخت برگشته، جنازه ای که با دستای خودم خفش کرده بودم، وسط خفه کردنش انگار با نگاهش داشت التماس میکرد که خفش نکنم، هیچ سعی و کوششی هم برای خلاصی از این وضع از خودش نشون نداد، وقتی که رفتم تو دفترش ، انگار اصلا من وجود ندارم، با اینکه در رو محکم کوبیدم اصلا سرش رو بلند نکرد که ببینه کیه یه همچین جسارتی کرده و در رو محکم کوبیده با صدای بلند گفتم  بسه دیگه تا الان هر کاری کردی دیگه بسه ، میخوام یه دنیا رو از دستت راحت کنم، سرش رو بلند کرد و مثل همیشه فقط ذل زد به چشمام، رفتم جلو و با دوتا دستام گلوشو فشار دادم، بعد چند لحظه دیدم از فشار خفگی زبونش افتاده بیرون، یک دفعه به خودم اومدم، دیدم تکون نمیخوره ، ولی وقتی کارها و نامردی هائی روکه درحق کارمند ها و کارگرهاش  انجام داده بود به یاد میاوردم، به خودم حق میدادم و میگفتم حقش بود ، یکی باید این بابا رو یه تکونی میداد، آخیش راحت شدم، دیگه حرص نمیخورم، کشتمش، آره، همونطور که بارها موقعی که داشت منو جلوی بقیه خورد میکرد، تو ذهنم به جای اینکه به کلفت گوئی هاش گوش کنم، نقشه خفه کردنش رو میپروروندم، این آخریا خیلی به پر و پای هم میپیچیدیم، نمیدونم چرا میون این همه کارمند من باید حرص اونائی رو که حقشون به مناسبت تصمیم های نادرستی که مدیر عامل میگرفت، ضایع شده بود رو میخوردم، چرا من باید انتقام این همه نامردمی رو از دکتر میگرفتم؟

دکتر مدیر عامل یه شرکت پیمانکار بود که تو مناطق نفت خیز ایران اقدام به نصب تجهیزات و دستگاههای پالایشگاهی و پتروشیمی کرده بود و روی هم رفته میشد گفت شرکت موفقی بود،

دکتر و شریکش هاراطونیان از هیچ کاری برای پیش برد اهادفشون فروگذار نبودند، از خوردن حق خواروبار و حق فرزند و  بن و... یه کارگر تا حتی کارکرد کارمندهاش، اونا کارشون رو با یه کانتینر قدیمی به عنوان دفتر کار، اون هم نه داخل شهر، بلکه در کنار پروژه های جاری مملکت ، یا مثلا جلوی درب ورودی یه پالایشگاه در حال ساخت شروع کرده بودن و کارشون تامین نیروی انسانی متخصص مورد نیاز پروژه ها بود، به قول خودشون اونا کارآفرینی میکردن و بابت این کارآفرینی درصدی از حق و حقوق کسانی رو که توسط شرکت اونها به اون پروژه اعزام شده بودند رو به خودشون تخصیص میدادن، درصد زیادی بود، 30% حقوق یک سال، خیلی ها دنبال کار بودن و اونائی که در به در دنبال کار بودن چون به قول هاراطونیان دستشون لای در گیر کرده بود، این شرایط رو قبول میکردن، و طبق یک قرارداد ترکمانچائی اعلام میکردن که شرکت استخدام کننده باید 30درصد از حقوق ماهیانه طرف قرار داد رو به فلان حساب تا یک سال پرداخت کنن، در صورتی هم که قبل از یکسال از کار برکنار بشن، مابقی طلب شرکت دکتر و هاراطونیان رو باید از محل طلب اون کارمند و یا کارگر کسر و به حساب این دونفر پرداخت کنند.

یادم میومد وقتی که خودم استخدام این شرکت شدم، با چه شوق و ذوقی کارم رو شروع کرده بودم، با خودم عهد کرده بودم که تا جائی که میتونم شرافتمندانه کارم رو انجام بدم و از هیچ کمکی برای پیش برد کار دریغ نکنم،

یاد روزای قبل استخدامم افتادم ، یاد اون روز ، وقتی که تو گرمای عسلویه مثل سگی که زبونش یک متر بیرون افتاده و دنبال آب میگرده تا تشنگیش رو برطرف کنه اومد جلوی چشمم ، شنیده بودم عسلویه حقوق خوبی داره، گاهی حتی دوبرابر تهران، دو ماهی بود که از بیمارستان مرخص شده بودم به خاطر جراحی پاهام دیگه نتونستم اون فعالیت اولیه رو داشته باشم و کارم رو از دست داده بودم ، پولم ته کشیده بود، گفته بودن که وقتی بیام اینجا نیازی به پول نیست، البته نداشتم که همراهم بیارم، ولی خوب شنیده بودم که وقتی استخدام جائی شدم، همونجا یه جائی رو برای استراحت و خورد و خوراک پرسنلش داره و دیگه نه نیازی بود پول با خودم بیارم و نه غذا، سه روز بود از این پتروشیمی به اون یکی ، یا راهم نمیدادن تو و یا اینکه یه تابلو بزرگ زده بودن استخدام نداریم ، خسته شده بودم ، اون هم پیاده ، بی پولی خیلی فشار آورده بود، تو تهران هر روز کارم شده بود اینکه یه روزنامه همشهری بگیرم و آگهی های استخدامی که به شغل من میخورد رو دورش خط قرمز بکشم و برم پای یه باجه تلفن خلوت و به اندازه یه کارت تلفن به جستجوم برای کار ادامه بدم، مصاحبم رو با دکتر به یاد آوردم،

من: سلام، ببخشید شنیدم اینجا برای آدمهائی مثل من کار دارید، درسته؟

دکتر: بله درست شنیدین، شغلت چیه جونم؟

من: حسابدار صنعتی

دکتر: چرا از کار قبلیت بیرون اومدی؟

من: والا پارسال شب عید یه تصادف کردم، مجبور شدم پاهام رو جراحی کنم و چند وقتی رو توی بیمارستان بمونم ، خوب شرکت قبلی هم چون شب عید بود باید یکی رو میاورد تا به حساب کتابهای شرکت رسیدگی کنه، بعد که از بیمارستان مرخص شدم، دیگه جائی برای من نبود

دکتر: اگر شرکتتون از شما راضی بود که هرطور شده شما رو سرجای خودتون میگذاشت، میشه بگی دلیل این کار شرکتتون چی بوده؟ البته میخوام که از همین اول با هم صادق باشیم

من:بله، در شرایط مساوی از نظر سابقه کار، نفر جایگزین حقوق کمتری از من میگرفت، 25% زیر حقوق من

دکتر: عجب که اینطور

من: شما گفتید از همین اولی با هم صادق باشیم، یعنی من استخدام شدم؟

دکتر: هنوز که نه، ولی شاید، حالا این رو بخون در صورتی که قبولش داری پرش کن، تا بگم یکی بیاد و باهات مصاحبه کنه

من: بسیار خوب، دیدم که متن یه قرارداد بود، بدینوسیله اینجانب .... فرزند .... تعهد مینمایم که درصورت استخدام بنده در ...... شرکت تانی کار"  تامین نیروی کار متخصص " مجاز میباشند، .... درصد از حقوق ماهیانه متعلقه را از حقوق و مزایای بنده کسر و به حساب خود واریز نماید .

امضاء

......

 مدارک لازم :

من: ببخشید این درصدش چقدر هست؟

دکتر: برای مشاغل مختلف فرق داره، برای پروژه های مختلف هم فرق داره، مثلا مهندس یه درصد باید بده ، کارگر یه درصد، کارمند یه درصد و ...

من: شغل من چند درصده؟

دکتر: اینا طبق یه جدول هست که توش مشاغل رو طبقه بندی کردیم، شغل شما جزو گروه .... هست ، یعنی مطابق این جدول حدود 20 درصد،

من: میشه بگین این حدود دقیقا چقدر هست؟ چون از 21 تا 29 میشه حدود بیست

دکتر: الحق که حسابداری، باید عدد دقیق رو داشته بشی نه؟

من: بله

دکتر: برای تو چون پسر تیز هوشی و دقیقی به نظر میای همون 20 درصد رو در نظر میگیرم

من: و اگر موافق نباشم؟

دکتر: اگر موافق نباشی یعنی اون برگه رو میزاری روی میز و خدانگهدار و اگر موافق باشی برگه رو پر میکنی و امضا میکنی و از همین امروز مشغول به کار میشی

من: و اگر موافق باشم و راجع به یکی از بند ها بخوام چونه بزنم؟

دکتر:کدوم بندش؟

من: بند درصد

دکتر: ببین جوون، من نه تورو میشناسم و نه میدونم کی هستی، اگر از کارت راضی بودم، این درصد کم میشه و یا اصلا برداشته میشه ولی به شرطی که از کارت راضی باشم

من: اینو از همین الان بهتون قول میدم که راضی خواهید بود

دکتر: یعنی اینقدر به خودت اطمینان داری؟

من: اجازه بدین مصاحبه نفر متخصصتون با من تموم بشه اونوقت میتونید راجع به صحبت الانم قضاوت کنید که درست گفتم یا اینکه بلوف میزنم،

دکتر: تخصص در طول زمان پیدا میشه، مهم اخلاق و رفتار طرف هست

من: معمولا آدم راحتی هستم و زیاد سخت نمیگیرم، چون همه چی رو تو خودم میریزم و اهل شلوغ کردن نیستم

دکتر: پس باید بیشتر ترسید

من: چرا؟

دکتر: چون همیشه میگن از آن بترس که سر بزیر دارد

تو همین اوضاع بود که یه نفر با لباس اسپرت و خیلی تر و تمیز وارد شد و یه نگاه به من کرد و رو به دکتر کرد و گفت"  بارو Barev "  اول فکر کردم به زبان انگلیسی حرف زد و تو ذهنم داشتم دنبال ترجمه این کلمه میگشتم، که دیدم دکتر جواب داد " شاد لاوا " بعد شنیدن این جواب متوجه شدم که انگلیسی نیست بلکه دارن به زبان ارمنی با هم صحبت میکنن، یه خورده با هم دیگه صحبت کردن و طرف تازه رسیده اومد جلو و خودش رو هاراطونیان معرفی کرد، شروع کرد به مصاحبه و سوالات فنی کردن، خیلی بالا و پائینم کرد،شانسی که داشتم قبل اینکه بیام عسلویه به هوای چک کردن ای میل ها یه سر هم به سایت حسابداران آمریکا زدم و از آخرین تحولات دنیای حسابداری و قوانین جدید آگاه شدم، آخرین سوالی که هراطونیان ازم کرد راجع به آخرین قوانین تصویب شده بود، که به اون هم جواب دادم،

هاراطونیان به صندلیش تکیه داد و اخمهاش رو کرد تو هم ، یه دفعه دلم لرزید، نکنه از مصاحبه ناراضی هست و فکر کرده من وقتش رو تلف کردم، باز شروع کرد سوال کردن منتها ایندفعه سوالات فنی نبود، سوالات یه جور دیگه بود، ازم راجع به ضرر و زیان و سود و چیزای دیگه شرکت قبلی سوال کرد و گفتم : ببینید، من اگر بعد از اینکه از اینجا رفتم شما راضی هستین اگر یه شرکت دیگه همین سوال ها رو از من بکنه جواب سوالش رو بدم؟ مسلما میگید نه، اون شرکت هم من رو امین خودش فرض کرده بود و به همین خاطر تمام اطلاعاتش رو در اختیار من گذاشته بود

هاراطونیان: خوب تو که الان نسبت به اونا تعهدی نداری

من: اتفاقا تعهدم مال زمانی هست که دیگه تو اون شرکت نیستم

هاراطونیان یه نگاه به دکتر کرد و باز شروع کردن به ارمنی صحبت کردن، من هم هیچ چی نمیفهمیدم، با اینکه اطراف خونه مادریم که تو اطراف سید خندان بوده، کلی ارمنی بودن، ولی هیچ وقت نه سعی کردم زبونشون رو یاد بگیرم و نه اونا راغب بودن که یاد بدن

بعد از 5 دقیقه صحبت دیدم هاراطونیان بهم گفت

هاراطونیان: ما اول شما رو برای یکی از پروژه هامون در نظر گرفته بودیم، ولی دیدم آدم راز دار و قابل اطمینانی هستی، نهایتا با آقای دکتر تصمیم گرفتیم تو بشی حسابدار خودمون، چون قبلا من اینکارهارو انجام میدادم، الان خیلی گرفتارم، بهتره که شما به جای من به حساب کتابها و طلب هامون از پروژه های اطراف برید و طلب هامون رو نقد کنید. موافقی؟

من: فقط یه چیز باقی میمونه

دکتر و هاراطونیان با هم گفتن: چی؟

من: حقوق و مزایام، ساعت کاریم، و نهاینا درصدی که من باید از حقوقم صرف نظر کنم

هاراطونیان باز دوباره شروع کرد به ارمنی صحبت کردن و چند باری هم دکتر سرش رو تکون میداد و  آخر سر بهم گفت

هاراطونیان: با خنده گفت این که شد سه تا ولی یه پیشنهاد برات دارم

من: بفرمائین

هاراطونیان: شما یک هفته با ما کار میکنید، هم ما شما رو بشسناسیم، و هم شما با ما آشنا بشید، بعد از دوره آزمایشی مجددا ارزیابی میشی و اون موقع حقوق و مزایا و اون درصد مشخص میشه،

من: اگر پایان دوره آزمایشی اونی نبودم که شما میخواستین ، اونوقت؟

دکتر: اونوقت شما با یه حقوق حداقل و یک بلیط رفت به تهران تسویه میشید، موافقی؟

من: پیشنهاد خوبی هست،  بسیار خوب، قبول، از کی باید مشغول به کار شم؟

هاراطونیان: شما از همین حالا استخدامید

یک نکته

سلام

نوشته های من باعث شده تا بعضی از دوستان که با بنده آشنائی دارن ، به دلیل تشابهات اسمی و یا حتی اتفاقات خانوادگی که تو قصه هام از اونها اسم بردن خواستار تعویض نام و یا تغییرات دیگه بودن

یک بار دیگه اینجا تاکید میکنم

هر آنچه که اینجا میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی کاملا اتفاقی و فرضی انتخاب شدن


اگر برای دوستان و آشنایانی که از بابت خوندن قصه های من سوءتفاهمی پیش اومده همینجا به همگی میگم عذر میخوام، ولی خواهش میکنم به دلیل تشابهاتی که تو بالا از اونا نام بردن باز خواهش میکنم این قصه ها رو سعی نکنید به وقایع مشابه ربط بدید

شاد باشین 

ورود الهام به زندگی - قسمت هشتم- آخرین قسمت

فردای اون روز جلسه سنگینی بود ولی نتیجه جلسه بسیار رضایت بخش بود و قرار شد که ما هم یک جلسه توی دبی برای تکمیل کارها داشته باشیم و اونجا بود که من هم کمی شیطنت کردم و گفتم یکی از منشی های دفتر رو هم برای حفظ ظاهر هم که شده باید با خودمون همراه کنیم، اونجا به کارهای تایپ و غیره مون  رسیدگی کنه، دمیر چی گفت تو خودت کی رو پیشنهاد میکنی؟ گفتم اکثر خانمهای دفتر که یا مجرد هستن و یا اینکه این امکان رو ندارن که با ما به سفر کاری بیان، فقط میمونه خانم سالار کیا که اگر بتونه بیاد فکر کنم کمک حال خوبی برامون باشه، دمیرچی هم گفت بسیار خوب ، خودت باهاش تماس بگیر ، ببین اگر پاسپورت نداره اقدام کنه که باید هر چه زود تر این جلسه برقرار بشه ، فکر کنم اگر دست دست کنیم، طرف پشیمون بشه، گفتم باشه

حدود عصر بود که برگشتم هتل، گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم دفتر،

تلفن چی: بله

من: رحمانیان هستم، کسی کاری با من نداشته؟

تلفن چی: سلام آقای مهندس، یه لحظه لطفا

الهام: سلام جناب مهندس، کارهاتون رو روی میزتون گذاشتم، اگر اجازه بدین برم از دفترتون نامه هاتون رو براتون بخونم، شما هم دستور توزیعش رو تلفنی بدین تا توزیع نسخ انجام بشه

من: بسیار خوب منتظرم

بعد چند لحظه الهام تماس گرفت

الهام: سلام، کجائی دلم پوسید

من: سلام، هیچ جا بابا، جلسه سنگین بود و طولانی

الهام: خوب خسته نباشی

من: چه خبر؟ البته کاری ها رو اول بگو که اونا رو میزم نمونه

الهام: یه نامه ماله ......

من هم دستور توزیع نامه ها رو که دادم به الهام گفتم ، ببینم راستی تو پاسپورت داری؟

الهام: آره چطور مگه؟

من: چقدر از مهلتش باقی مونده؟

الهام: فکر کنم یک سال

من: خوبه

الهام: مسعود جون میگی چرا این سوال ها رو میکنی؟

من: با من میای سفر؟

الهام: مسعود شوخیت گرفته؟

من: نه، خیلی هم جدی هست، این یه سفر کاری هست که من و تو دمیرچی باید بریم

الهام: مسعود ، این بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدی، حالا بگو ببینم قضیه چی هست اصلا

من هم ماجرا رو تعریف کردم و الهام هم مشخص بود که خیلی از این خبر خوشحال بود، فقط ازش سوال کردم، تو اگر بخوای بیای نیاز به اجازه محضری همسرت هست

الهام: فکرشم نکن، من از بهزاد اجازش رو میگیرم

من: نه بهتره بزاری من به این هوا هم که شده با بهزاد یه صحبتی داشته باشم، موافقی؟

الهام: کمی مکث کرد و گفت هرجور صلاحه

من: بسیار خوب، فقط خواستم کمی خوشحالت کرده باشم ولی فعلا تو دفتر هیچ حرفی از این موضوع نباشه، شاید تو لحظه های آخر دمیرچی نظرش عوض بشه، میشناسیش که، کاری نداری؟ خداحافظ

الهام: خداحافظ

فردای اون روز با دمیر چی به سمت تهران حرکت کردیم و یک راست رفتیم دفتر، بعد از اینکه با دمیرچی کارهای باقیمانده رو تموم کردیم خواستیم برای برنامه کاریمون برنامه ریزی کنیم

دمیرچی: خوب مهندس برنامه چطوره؟

من: والا اول باید در مورد داشتن پاسپورت خانم سالارکیا ازش سوال کنم، دوم اینکه در صورت داشتن پاسپورت باید دید که خودش مایل هست؟ سوم اینکه باید اجازه همسرش رو هم بگیریم، بعد اینکه اینا مشخص شد، میتونیم قرار اونجا رو بزاریم

دمیرچی: ببین مهندس ، اگر همسرش اجازه نداد مهم نیست، خودمون دوتا میریم، زیاد روش وقت نگذار

من: اوکی، خبرش رو تا دو روز دیگه بهتون میدم

دمیرچی: منتظرم، منم برم خونه که الان جیغ و داد بچه ها در اومده که آخر سال هست و من هم به هیچ کاری نرسیدم، خداحافظ، راستی ، روی اون یکی خطم آنکال هستم، کاری بود، خودت تماس بگیر

من: بسیار خوب، خداحافظ

الهام رو به دفترم احضار کردم و شماره بهزاد رو ازش خواستم،

الهام: جدی جدی میخوای با بهزاد صحبت کنی؟

من: مگه میشه بدون صحبت کردن اوضاع رو مرتب کرد؟

الهام: باشه، اینم شماره محل کار و اینم شماره موبایلش

ممنون، میخوام تنها باهاش صحبت کنم، ناراحت که نمیشی؟

الهام: نه، ولی کاشکی گوشی رو روی آیفون قرار میدادی که بدونم چی میگه، چاخان نکنه، اونم بنگاهی جماعت که یه روده راست تو دلشون نیست

من: باشه، پس همینجا بمون

شماره بهزاد رو گرفتم ،

من: سلام، رحمانیان هستم، از شرکت همسرتون تماس میگیرم، به جا آوردین

بهزاد: سلام آقای مهندس، مگه میشه زحمت اون شب شما رو از یاد برد، بله ، امر بفرمائین، مشکلی هست؟

من: مشکل که نه، میخواستم در مورد یکی دوتا مسئله با شما صحبت کنم، الان وقتش رو دارید یا نه؟ اگر الان وقت نداری، میتونیم یه زمانی رو با هم ست کنیم اینجا همدیگه رو ببینیم

بهزاد: موضوع صحبت چی هست؟

من: کاری هست آقا

بهزاد: بسیار خوب، من ساعت 6 بعد از ظهر میام اونجا ، فقط یه خواهش

من: بفرما

بهزاد: دوست ندارم وقتی اومدم اونجا، الهام رو ببینم

من: خودم رو زدم به اون راه که اصلا از موضوع بی اطلاعم و گفتم چرا؟

بهزاد: یعنی شما خبر ندارین؟

من: از چی باید خبر داشته باشم؟

بهزاد: از زندگی من و پرسنل تون

من: ببینید، اینجا ما فقط به مسائل کاری ارجاعی صحبت میکنیم، و مسائل خصوصی هر کس به خودش مربوط میشه

بهزاد: مثل اینکه شما بی اطلاعید، بسیار خوب ، من ساعت 6 در خدمتم

من: ممنون، منتظرتون هستم

الهام: میبینی، اگر هم من چیزی نگفته بودم، اون میخواست همه جا جار بزنه و بگه که مشکل ما چی هست

من: الهام، شرط موندنت تو دفتر فقط این هست که تورو نبینه، یه جا بمون که فقط بتونی شنونده باشی، باشه؟ قول میدی؟

الهام: باشه، قول میدم

من: حتی اگر حرفی هم خلاف موضوع زد تو نباید بیای و خودت رو نشون بدی

الهام: چشم آقای رئیس

من: مرسی

الهام، به سمت در رفت ولی قبل اینکه در رو واز کنه بلافاصله برگشت و سریع از روی گونه هام یه بوسه گرفت

من: الهام ، این چه کاریه اینجا میکنی؟ نمیگی شاید یکی در رو واکنه

الهام: مسعود، این بوسه من رو به هوای شهوت نگذار، این بوسه از برای تشکر از همه تلاشت برای سرانجام گرفتن زندگی دوباره من هست،

من: الی جان اگر کسی در رو واکنه، نمیگه این بوسه از روی شهوت بوده و هیچ منظوری به غیر از تشکر در میان نیست، پس لطفا حداقل اینجا خودت رو کنترل کن، قرار بود من و تو اینجا رئیس و مرئوس باشیم

الهام: چشم، لحاظ میشه قربان

من: با یه لبخند به سمت در اشاره کردم که دیگه برو

زمان مثل باد میگذشت و همش منتظر بودم ببینم فرح یه زنگ میزنه که ببینه سالمم ، مردم، مریضم، تهرانم، یا هنوز ....

تو این افکار بودم که از نگهبانی تماس گرفتن و گفتن مراجعه کننده دارین، گفتم راهنمائیشون کنید اطاق جلسه

رفتم طرف اطاق جلسه و به الهام هم اشاره کردم که اومد، اون هم رفت سریع تو اطاقک کامپیوتر که توی اطاق جلسه بود و خودش رو مخفی کرد، ساعت کاری دفتر تموم شده بود، ولی الهام مونده بود که ببینه این موضوع به کجا می رسه

رفتم تو اطاق و دیدم هنوز نیومده، یه کم نشستم و منتظر ورود آقا شدم، بهزاد اومد تو

بهزاد: سلام

من: سلام آقا، خیلی خوش اومدین

بهزاد: من درخدمتم

من: میتونم اولا خواهش کنم کمی باهاتون راحت باشم؟

بهزاد: حتما

من: والا یه برنامه کاری برامون پیش اومده و نیاز به این هست که ما برای حفظ بقای شرکت به این سفر بریم، طبعا نفراتی که باید به این سفر برن ، باید طوری انتخاب بشن که ما اونجا بتونیم از خدمات و تخصص اونها اونجا استفاده کنیم، همسر شما هم تنها کسی هستن که میتونن اونجا سرویس های لازمه رو برای انجام اون قرارداد ارائه کنن، علت اینکه شما رو اینجا خواستم، این هست که موضوع رو قبل اینکه با همسرتون در میان بزاریم، از خودتون کسب تکلیف کنیم ببینیم ایشون اجازه دارن به این سفر کاری بیان یا نه

بهزاد: کمی فکر کرد و گفت راستش ... کمی من و من کرد

من: بهزاد خان قرار بود که با هم راحت باشیم، حداقل من که اینطور حس کردم

بهزاد: بله، یعنی نه، یعنی من هم میخواستم همین استدعا رو از شما داشته باشم

من: البته گاهی بچه های اینجا من رو به عنوان سنگ صبور خودشون فرض میکنن و میان پیش من درد دل میکنن، من هم به عنوان یه دوست برادر هر چی که اسمش رو میزاری در خدمتم ، اگر بتونم تو رفع و رجوع مشکلات همکارام قدمی بردارم، خوشحال میشم، مطمعن هم باش موضوع تو همین ااق خواهد موند

بهزاد:بسیار خوب، راستش ما به خاطر یه سری از مشکلات در حال متارکه هستیم

من: جدی؟ نمیدونستم

بهزاد: فکر میکردم الان همه شرکت از این موضوع مطلع هستن

من: باید بگم در مورد همسرتون خیلی اشتباه فکر کردین، چون اگر یه همچین موضوعی رو عنوان کرده بودن ، مخصوصا تو این شرکت، کسی که دیگه نمیدونست، خواجه حافظ شیرازی بود که اون هم مرده، اگر زنده بود که اون هم در جریان بود

بهزاد: بله مثل اینکه اشتباه قضاوت کردم

من: این خیلی خوبه که آدم به اشتباهات خودش اعتراف کنه و این کار شجاعت زیادی میخواد که شما دارین

بهزاد: نه ، به هیچ عنوان قصدم این نبود که بخوام تمجید بشنوم، زندگیم به هم ریخته

من: خوب داداش به من هم اگر صلاح میدونی بگو شاید بتونم کمکی کنم

بهزاد: موضوع ما توسط هیچ کس به غیر از خدا حل نمیشه

من: حالا شما بازگو کن، شاید از طریق بنده خدا فرجی صورت گرفت، بسمه الله

بهزاد: موضوع از حدود یک ماه قبل از اومدن الهام به اینجا شروع شد، الهام خیلی بچه دوست داره، خصوصا اینکه بچه بور باشه، یکی دو بار پسر کوچیکه شما رو تو دفتر دیده بود، شدید عاشق این بچه شده بود،

من: خوب فکر میکنی، اون نباید بعد این همه مدت که از ازدواج شما میگذره، درخواست بچه داشته باشه؟

بهزاد: چرا باید داشته باشه ولی امکانش برامون نیست

من: چرا؟ مشکل مالی یا چیز دیگه ای هست؟

بهزاد: نه، ما نمیتونیم صاحب بچه بشیم و این مشکل از طرف من هست

من: عجب، ولی اینکه غصه نداره، راه حل داره،

بهزاد: چه راه حلی

من: والا اگر شما بخواین راه زیاده، یکی اینکه اگر بخواین میتونین از طریق لقاح مصنوعی ، همسرتون باردار بشن، یکی دیگه از راه هاش این هست که در واقع راه آخر هست اینه که برید از پرورش گاه یه بچه رو حضانتش رو به عهده بگیرین و ... چه میدونم انواع راه های دیگه هست که وقتی تصمیم جدی گرفتین خودشون رو نشون خواهند داد، ولی خوب خیلی ها میگن نه، اینجوری نمیخوایم و بهانه های دیگه ، و یا مسائل شرعی و عرفی، که اون هم به تازگی داره توسط مراجع اعزام حلال و یا بلا مانع اعلام میشه

بهزاد: آخه ...

من: ببین عزیز، یا زندگیت اونقدر ارزش داره که بخوای به خاطرش یه کار خلاف شرع انجام بدی یا نه، مثلا شما هیچ وقت تو مسائل کاری مجبور به دروغ گوئی نشدی؟ معلومه که شدی، منتها یکی ارزش گناه یک دروغ رو به اندازه ای میدونه که به خودش این اجازه رو میده که بله چون نمیدونم اینجوری میشه، پس روا هست که دروغ هم گفته بشه، و یکی جون به جونش هم بکنی از دروغ پرهیز میکنه، حالا شما هم واقعا ببین برای زندگیت چقدر ارزش قائلی، نباید به خاطر یه مشکل کوچیک که به راحتی قابل حله زندگیت رو خراب کنی،

بهزاد: البته مشکلات دیگه هم هست، ولی این مسئله، مشکل عمده ما هست

من: ببین آقا جان، همه تو زندگیشون مشکل دارن، خود من الان دو روز هست که خونمون اصلا نمیدونه من کجا هستم و به خودشون حتی زحمت یه زنگ زدن هم ندادن، ولی دارم زندگیم رو میکنم، چقدر میتونم این رو عوض کنم یکی دیگه جایگزینش کنم؟ تازه آدم جدید رو هم به چشم همون آدم قبلی میبینم و اون هم خودش میشه دلیل یه سری جر و بحث های دیگه، شما هم بهتره که کمی فیتیله شرعیات رو کم کنی و به زندگیت فکر کنی، من مطمعن هستم خدا هم راضی نیست شما به خاطر رعایت مسائل شرعی نیم دینتون رو از دست بدین، مگه اسلام نمیگه هر کس که ازدواج نکرده نیمی از دین خود را به دست نیاورده، حالا من به شما پیشنهاد میکنم امشب که منزل تشریف میبرین با همسرتون صحبت کنید، مضاف بر اینکه همسرتون میتونه تو این سفر کاری از تکنولوژی این موضوع هم اونجا اطلاع کسب کنن، شاید اونجا با قرصی داروئی چیزی بشه این مشکل رو حل کرد

بهزاد: ما الان 6 ماه هست که دو از هم زندگی میکنیم

من: عجب، پس علت پژمردگی خانم سالارکیا این هست

بهزاد: حتی یکبار هم زنگ نزده ببینه من چیکار میکنم

من: داداش از من ناراحت نشو، ولی عرف این هست که مرد اول زنگ بزنه، دوم اینکه آیا خودت اینطور عمل کردی که از اون انتظار یه همچین کاری رو داشتی؟ البته خانواده های جفتتون هم مقصرن که هیچ کدوم برای حل این مشکل قدم پیش نگذاشتن و هیچ ریش سفیدی هم پا پیش نگذاشته، شاید هم علتش این بوده که میدونستن خود شما هم تمایلی ندارین، حالا واقعا میخوام بدونم آیا با تمام این احوالات، هنوز به همسرت علاقه داری؟

بهزاد: معلومه که علاقه دارم، دلم براش تنگ شده،

من: خوب چرا بهش یه زنگ نمیزنی که دلتنگیت برطرف بشه، با این همه غرور بی دلیل به کجا میخوای برسی؟ اصلا میگیم مدال غرور رو بدن به شما، با اون مدال آیا کسی به شما یه عزیزم خواهد گفت؟ جز اینه که به خاطر غرورت حتی خودت رو هم به باد فراموشی میسپری؟

بهزاد: دلم میخوا بهش زنگ بزنم، اما...

من: دیگه اما اگر نداره، خواهش میکنم ، بهم قول بده که از اینجا که رفتی بیرون کمی فکر کنی، اگر با خودت کنار اومدی ، باهاش تماس بگیری،

بهزاد: آخه اون اونقدر غد هست که تا ببینه من هستم جوابم رو نمیده و قطع میکنه

من: حالا شما سعی کن، شاید اون هم از غد بازیش دست برداشته باشه

بهزاد: دست کرد تو جیبش و خواست تماس بگیره که سریع گفتم، اینجا اصلا آنتن نمیده، بهتره وقتی رفتین بیرون تماس بگیرین، ( اگر تماس میگرفت، گوشی الهام زنگ میخورد و حسابی آبرو ریزی میشد )

بهزاد: باشه، اجازه مرخصی میدین؟

من: نه، هنوز اعلام نکردی با سفر کاری همسرت موافقی یا مخالف

بهزاد: اجازه بدین اول باهاش تماس بگیرم، اگر شرایط مناسب بود، به خودش جوابم رو میگم، حالا اجازه مرخصی میدین؟

من: خواهش میکنم، ممنون که به حرفام گوش کردی

بهزاد رو تا دم آسانسور مشایعت کردم و وقتی که برگشتم دیدم تو اطاق کسی نیست، رفتم طرف کیوسک کامپیوتر اطاق جلسه که دیدم الهام سرش رو بین دوتا دستاش گرفته و داره گریه میکنه، بهش گفتم بیا دیگه اون رفت و الان باهات تماس میگیره، به خودت مسلط باش، بلند شو، دستم رو دراز کردم که با کمک دست من بلند بشه، چون نمیتونست روی صندلی بشینه و از پشت شیشه مات کیوسک معلوم میشدبه همین خاطر روی زمین نشسته بود، دستم رو که دراز کردم، دستم رو گرفت و کشید به سمت پائین و باز صورتش رو مالید به دستام، دلم براش میسوخت، کمی نوازشش کردم و خواستم بلندش کنم که الهام لبهاش رو روی لبام گذاشت، یه چند لحظه گذشت،

من: الهام جان، میبینی که اوضاع داره ردیف میشه، دیگه فکر کنم نیازی به من نباشه، شاید بهزاد بهتر بتونه تورو کاور کنه، باید یواش یواش یاد بگیری که دوباره این بوسه های آتشین رو از لبهای بهزاد بگیری، امید وار باش که اوضاع داره درست میشه، و باز بوسه و باز بوسه نمیدونم همدیگه رو چقدر درآغوش گرفته بودیم، یکدفعه با صدای زنگ موبایل الهام به خودمون اومدیم،

الهام: بله؟

بهزاد: سلام

الهام: امرتون؟

بهزاد: گفتم سلام

من بلافاصله رو یه تیکه کاغذ نوشتم خواهش میکنم دست از این غرور بی دلیل بردار و دستاش رو توی دستام گرفتم و به حالت درخواست روی زانو هام نشستم و خواهش کردم

الهام: دستش رو روی سرم کشید و بلندم کرد، سلام بهزاد، چطوری؟ چی شده یاد من کردی؟ این همه وقت یادت نبود یه سراغ از من بگیری؟

بهزاد: الهام، عزیزم، زنگ نزدم که باز از هم گلگی کنیم، زنگ زدم بگم اگر سفر میخوای بری برو من اجازه میدم، همه کاراش رو انجام بده، من میام محضر امضا میکنم

الهام: کدوم سفر؟

بهزاد: حتما شرکتتون بهت هنوز اطلاع نداده، و خواستن اول از من اجازه بگیرن، فقط، یه خواهش

الهام: بگو

بهزاد: رفتی و برگشتی میخوام جدی با هم صحبت کنیم

الهام: در مورد چی؟

بهزاد: خودمون، خداحافظ

الهام: خداحافظ

منو بغل کرد و خودش رو تو دستای من ول کرد،

من: الهام اینحا دفتره، حواست کجاست؟

الهام: مسعود خیلی ممنونم، امیدوارم که خدا زندگی تورو هم سر و سامون بده

من: ممنونم ، دیگه میخوام برم خونه، خسته هستم، خسته

الهام: من رو نمیرسونی

من: الی جان من دوشب هست که نخوابیدم، دمیرچی هم خودش در رفت کارا رو به من واگذار کرد و رفت، حالا هم باید برم جائی به اسم خونه که اصلا دلم نمیخواد اونجا باشم، ولی میخوام برم رو تخت خودم دراز بکشم و راحت بگم ولو شم

الهام: باشه، برو، بازم ممنونم

سفر ما به دوبی انجام شد و اونجا خیلی خیلی سعی میکردیم جلوی خودمون و احساساتمون رو بگیریم، سفر کاری پر باری بود و وقتی که برگشتیم فرودگاه، دیدم بهزاد با یه دسته گل بزرگ اومده بود به استقبال الهام

وقتی به هم رسیدن یه کم اشک هم از گوشه چشم خودم جاری شد، اونا اصلا حواسشون نبود که بدون خداحافظی از ما رفتن، به طوری که دمیرچی میگفت، این دوتا مثل اینکه خیلی با هم پروانه ای زندگی میکنن، که با دو روز ندیدن هم همه چی رو فراموش کردن، یادش رفت چمدونهاشونو بگیرن، گفتم مهم نیست، بزار یه دفعه هم که شده ما چمدون اونا رو حمل کنیم

راه افتادیم طرف خونه، وقتی رسیدم خونه، باز طبق معمول خونه سوت و کور بود، رفتم تو فکر، که ای خدای مهربون، ممنونم که کمی هم به من رسیدی، من یه حس خوب رو از دست دادم، ولی خیلی خوشحالم که اون به زندگی برگشت، خیلی هم امیدوارم که یه روزی فرح به زندگی برگرده و من از این در به دری و از این جستجوی خیانت بار برای پیدا کردن خواسته های معقولم دست بردارم و بتونم اونارو توی خونه خودم پیدا کنم،

فردای اون روز الهام با شادابی هرچه تمام تر اومد دفتر و در واقع اومده بود برای خداحافظی، بهزاد قبول کرده بود که از طریق لقاح مصنوعی بچه دار شن، و الهام هم قول داده بود با این کار دیگه بیرون خونه کار نکنه و توی خونه به بچه داریش و کارهای خونه برسه، از اون موضوع حدود هفت سال میگذره و الان الهام صاحب یه دختر بچه 5 ساله هست که خوشبختانه موهاش هم بور هست، همه چی میزونه و من هنوز منتظر فرج خدا برای مشکل خودم هستم، البته نا گفته نمونه که گاهی وجدانم منو به خاطر اون بوسه ها سرزنش میکنه، ولی امیدوارم که خدا من رو به خاطر اشتباهم ببخشه، بهزاد به من یاد داد که میشه با کمی کوتاه اومدن تو مسائل یه مشکلی که برای ما نقش کوه رو بازی میکنه از میون برداریم،

خدایا نا امید نمیشم، میدونم که من هم یک روز از این مشکلات رهایی پیدا میکنم، همش میگن این کار گناه و اون کار خیانته، پس خدای بزرگ کی نوبت ما میرسه که از زندگیمون لذت واقعی ببریم؟

به امید خودت، فقط خودت