خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

داغ دل تازه شد - قسمت چهارم - قسمت آخر

بعد از عروسی منتظر بودم تا شاید تو یکی از مهمونی ها بتونم باز هم زهره رو ببینم ولی دیگه مهمونی تو کار نبود  تنها چیزی که از عروسی تونستم بفهمم آدرس پستی زهره اینا بود یکماه میگذشت و من همچنان منتظر یه خبر از زهره بودم، تابستون هم بود و زهره و فرح دیگه مدرسه نمیرفتن که بتونن از هم خبر دار بشن، بالاخره دل رو زدم به دریا و با یکی از بچه محل ها به نام منصور رفتیم طرف اتابک ، چهاراراه اتابک پرسون پسون رفتیم طرف سید ملکه خاتون ، خلاصه بعد از یک ساعت گشتن تو کوچه پس کوچه های اونجا تونستیم آدرس خونه پدری آقا مرتضی رو بدست بیاریم ولی هیچ رغم راه نداشت که وایستیم، کوچشون بن بست بود و طول کل کوچه 12 متر بود و اونجا هم که همه هم دیگه رو میشناختن، باور کنید 100 بار اون محوطه رو دور زدیم تا شاید یک بار اون رو ببینم خلاصه تو آخرین دفعه یه مردی که سیبیل هاش از بناگوش در رفته بود پرسید اینجا چی میخواین و من هم گفتم هیچی داداش این دوستم با خونه دعواش شده دارم راضیش میکنم بره خونشون، یارو رضایت داد و من تو آخرین دور گردشم تو اون اطراف دیدم زهره اومد در خونه رو که پیش کنه من رو دید، اشاره کردم بیا بیرون و هیچ چی نگفت و در رو بست ، رفتم دم شیر فشاری وایستادیم { شیر فشاری شیری بود که اونوقتا اکثر اونائی که میخواستن رخت چرک بشورن میامدن پای اون شیر و با فشار دادن یک دکمه برنجی آب رو راه مینداختن و گاهی هم بچه ها اونجا حمام میکردن .... بگذریم از داستان دور نشیم }

بعد از نیم ساعت دیدم با یه چادر مشکی اومد ، رفتم تو سید ملکه خاتون و سر یه قبری نشستم تا بیاد، اومد جلو و منصور هم کشیک میداد که کسی نیاد و اگر اومد با سوت من رو مطلع کنه،

زهره: سلام، اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی من نمیتونم از خونه بیرون بیام؟ الان هم به هوای خرید یه پودر زختشوئی و صابون اومدم بیرون

من: سلام، من چیکار کنم ، دلم برات تنگ شده بود، میدونی 100 بار کوچه شما رو دور زدم؟

زهره: مرتضی ظهر ها از بازار میاد یه سر اینجا نگفتی شاید ببیندد؟

من: نمیدونم، دلم گفت برو میبنیش

زهره: علی آقا من نمیتونم هر وقت شما اومدین اینجا از خونه بیام بیرون، من که گفتم دختر محدودی هستم

من: من عاشق همین محدودیتت هستم

زهره: علی آقا شما دیگه برید، من یه نامه میدم به فرح تا به دستتون برسونه، درضمن ما داریم از اینجا میریم

من: کجا

زهره :  چهار راه  پهلوی ( ولی عصر فعلی ) خیابان صبا پلاک رو هم نمیدونم چنده

من : اونوقت اونجا چطوری ببینمت؟

زهره: اونجا هم محدودم، مگه خانواده من رو نشناختین تا حالا

من: باشه برو ، بالاخره اونجاها اونقدر میشینم نا یه روز بیای دم پنجره و من رو ببینی و بیای پائین برو به سلامت زهره خانوم

با دیدن زهره انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود، ولی از اینکه دارن جا عوض میکنن و اونجا هم نمیشه دیدش ناراحت بودم و تنها دل خوشیم این بود که اونجا دیگه مثل این پائین شهر نیست بخوای به همسایه ها جواب پس بدی اینجا چیکار میکنی

زهره یه برادر داشت که تا یکی دو ماه بعد از عروسی مرتضی تو زندان بود و جزو مجاهدین خلق بود و بعد عفو بهش خورد و آزاد شد و اون شد برای من مسئله که اگر اون من رو ببینه چی میشه، خوشبختانه اون من رو نمیشناخت ولی زهره برای بیرون رفتن از خونه باید از اون اجازه میگرفت ، آخیش خدا چه مصیبتی بود دیدن یه آدم

دیگه کار من و منصور شده بود از نارمک بریم چهارراه پهلوی خیابان صبا و یکی دو ساعت اونجا  بشینیم تا شاید بتونم زهره رو ببینم ( به قول منصور بازهم از صبا تا نیما )  

این اتفاق دیگه نیفتاد یعنی دیگه نتونستم زهره رو ببینم و فاصله اونها با خالم اینا اد شده بود، تنها دل خوشیم این بود که مدرسه ها زودتر باز شن ولی دیدم ای داد از اون سال هم مدرسه های دخترونه نیم ساعت زودتر از مدرسه های پسرونه تعطیل میشن و تازه اگر هم میتونستم از هنرستانم جیم بزنم دادشش معلم بود و اون من رو میدید

ظرف مدت یک سال فقط تونستم دو تا نامه از زهره دریافت کنم اون هم بدون جواب موند چون اون به آدرس پستی ما نامه ارسال میکرد و نامه هاش میبایست بدون جواب میموند تا اینکه یک روز آقا مرتضی و حوری اومدن خونه ما کارت عروسی آورده بودن، با دیدن کارت عروسی مشکوک شدم و بازشون کردم و تا اسم زهره رو تو اون دیدم خشکم زد

رفتم تو اطاق خودم و گریه کردم، گریه ای در سکوت، شکستنی که کسی صداش رو نشنوه، انگار داشتم از تو منفجر میشدم، آهنگ داریوش گذاشته بودم با صدای بلند که کسی گلایه های من رو نشنوه،

من از دست خدا هم گله داشتم، چرا باید اینجوری میشد،

من: خدایا، تو که میدونستی اینجوری میشه چرا پس گذاشتیی این آشنائی سر بگیره؟ تو که ظالم نبودی، مگه من چیکار کرده بود که با من این کار رو کردی

مادرم فهمید که ناراحت شدم، از موضوع خبر داشت و از آقا مرتضی پرسید

مادرم: خوب آقا مرتضی این داماد خوشبخت کی هست؟

مرتضی: پسر خالم هست، رفته بود بیرون ایران درسش رو بخونه، الان دیگه دکترا شو گرفته و اومده ایران ازدواج کنه و همینجاها مطب بزنه و زندگیش رو ادامه بده

مادرم : بسلامتی

من :داشتم گوش میدادم  (تو اطاق خودم)،  به بد بختی، میمون عنتر، چرا اومد ایران ، یعنی تو اونجا یکی نبود آویزون این دوکی بشه ؟

حوری : البته خاله جون خود زهره زیاد به این ازدواج راضی نبود، ولی اصرار بابای آقا مرتضی باعث شد

من : باز از تو اطاق خودم میشنیدم و گفتم گور بابای هر چی دختر بی معرفته بکنن { البته الان میگم کار درست رو اون انجام داد، من تو سن 18 19 سالگیم که نمیتونستم اون رو بگیرم ، شاید عکس این اتفاق برای اون اتفاق می افتاد } از هر چی دختر و زن هست بدم میاد، اونوقت به ما پسر ها میگن بی معرفت ، نامرد

روز عروسی رسید و من و بابا و مامان رفتیم عروسی، نمیخواستم برم ولی مادرم اصرار داشت که بیا بهتره که بیای تا اون بدونه که بخشیدیش

یه دست مشکی پوشیدم و یه کراوات مشکی ، انگار مجلس عزا میخوام برم، رفتم یه گوشه نشستم و چشمم رو به زمین دوختم، خیلی سخت بود برام که تو اون مجلس حضور داشته باشم، بعد مادرم اومد تو و اشاره کرد که بیا کارت دارم، وقتی پرده رو کنار زدم که ببینم مادرم چیکارم داره دیدم زهره با لباس عروس خیلی باشکوه شده بود، ولی چشماش سیاه شده بود و داشت گریه میکرد و فقط گفت من رو ببخش ، من راضی نبودم، مجبورم کردن ، مادرم گفت عزیزم اشکاتو پاک کن الان همه آرایشت به هم میخوره ، خودم هم اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم خوشبخت بشی ، برو

بعدش از سالن زدم بیرون و سه تا نخ سیگار پشت سر هم کشیدم، راه گلوم دیگه بسته شده بود، داشتم گریه میکردم و راه میرفتم تو خیابون پاسداران، یه مستی بهم رسید و گفت جوون بیا دو تا پک از بطری من بزن حالت جا میاد، شیشه رو از دست اون گرفتم و میخواستم تنها باشم، اون رفت و یه نفس بقیه شیشه رو سر کشیدم، مست شده بودم و اشکم بند نمی اومد، { روزای بعدش تعجب کردم اون مرده اون شب چطور جرات کرده بود با شیشه وودکا بیاد بیرون و کمیته نگرفته بودش و از کار خودم تعجب کرده بودم }  نشستم سرم رو بین دوتا دستام گرفتم و هی گریه و هی گریه ، دیگه چشمه اشکم خشک شد و به هق هق افتادم، نمیدونم تا حالا تو ناراحتی مست کردین یا نه به هر حال هیچ چی دیگه برام جذاب نبود، هیچ چی، شاید اگر جرات یا حماقت خیلی ها رو داشتم خودم رو مینداختم جلوی ماشینی چیزی تا خلاص شم ، دو ساعت بیرون موندم و وقتی برگشتم دیدم عروسی تموم شده و مامان و بابام بیرون سالن منتظر من هستن،

بابام: پدر سوخته کجائی؟ { پدر سوخته تکیه کلام ارتشی ها بود }

مادرم: حالا بزار سوار ماشین بشیم اینجا زشته

بابام: چه غلطی کردی بوی الکل میدی

من: سکوت و از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و گریه

یک دفعه حوری هم همراه خواهر دیگش فرح اومدن و گفتن ما هم جا نداشتیم با شما میایم، رفتم اون گوشه و اصلا بر نگشتم و اشک پشت سر اشک و سکوت و سکوت سکوت

بابام یه دفعه نوار گیتا { خواننده کوچه بازاری اون موقع } رو گذاشت : اگه عشق همینه، اگه زندگی اینه ، نمیخوام چشمام دنیا رو ببینه ...

من: خفش کن اون ضبطو

زد کنار تا من رو از ماشین بکشه پائین، بچه این چه جور حرف زدنیه؟

حوری : عمو ولش کنید، حالش خوب نیست ، شما بزرگی کنید نشنیده بگیرید

مادرم : آقا رفیع برو حالا خونه صحبت میکنیم

نرسیده به خونه گفتم نگه دار پیاده شم، مامان من کمی دیر میام

نمیدونم دیگه ساعت چند بود رفتم خونه و تا یک هفته از اطاقم بیرون نمی اومدم، نه سر کلاس نه هیچ چی

بالاخره اکبر پسر خالم اومد خونه ما و من رو سوار موتور کرد و یه سر برد بیرون تا شاید حالم سر جاش بیاد و بعد ها تونستم یواش یواش حقیقت رو قبول کنم که من نمیتونستم با اون ازدواج کنم و چون هم سن بودیم اون شرایطش رو نداشت که برای من صبر کنه

از اون مسئله 20 سال گذشته بود ، تا اینکه یک روز وقتی همراه مادرم و خواهرم رفته بودیم بهشت زهرا سر مزار پدرم ، دیدم آقا مرتضی همراه با یه خانم کامله زن و مادرش اومدن قبری که دو ردیف اونور تر مال پدر آقا مرتضی بود، عینک دودی به چشمم بود و داشتم اشک میریختم و نمیخواستم مادرم اشکهام رو ببینه، چون زود میشکنه طفلی، دیدم اون خانم کامله زن داره نگاهم میکنه و با اشاره سر سلام میکنه، نمیشناختم و سری تکون دادم ، گفتم شاید فامیل دور هست من هم که نمیشناسمش، دختر 18 ساله ای هم مامان صداش میکرد، تا اینکه یک دفعه مادرم گفت

مادرم : هی زمونه، چقدر این دختر خوشگل بود، چقدر شکسته شده،

خواهرم: کی مامان؟

مادرم : زهره هست دیگه خواهر آقا مرتضی

با شنیدن این حرفا داغ دلم تازه شد، دیگه نمیدونستم باید برای پدرم گریه کنم، برای اون خاطرات گریه کنم ، از طرفی میخواستم باهاش 10 ساعت بشینم صحبت کنم، از طرفی میدونستم ما دیگه به هم تعلق نداریم، تمام عشق های اون دوره اومد جلوی چشمم، فقط موقعی که فاتحه رو خوندیم برای خداحافظی رفتیم جلو که خداحافظی کنیم،

من : خیلی خوشحال شدم که دیدمتون

زهره:  من هم همینطور، سلام به خانم برسونید

من: دخترتونه زهره خانم؟

زهره: بله هم سن پرهام شماست

من: مثل اینکه آمار بچه های من رو هم دارید

زهره: دورا دور از فرح میشنوم ، موفق باشید

من: به همسرتون سلام مخصوص برسونید

زهره : ایشون سال پیش عمرشون رو دادن به شما

من : موندم چی بگم، خدا صبرتون بده، خاکشون بقای عمر باز مانده ها

خدا نگهدار

زهره: خدانگهدار

جفتمون دور شدنمون رو دنبال کردیم، تو دلم غوغائی بود که نمیدونستم چطوری باید تشبیهش کرد، فقط خواهرم گفت، بچه نشو ، فراموش کن که چی دیدی

من: به همین راحتی؟ داغی رو که تازه شده فراموش کنم

خواهرم: علی تو دیگه متعلق به کس دیگه ای هستی

من: میدونم، درست میگی بهتره آدم همیشه سنگ باشه و هیچ داغی روش اثر نگذاره

پایان

داغ دل تازه شد - قسمت سوم

مجددا هفته بعد هم مهمونی بود و این بار قرار بود که قرار عقد و عروسی رو بزارن چون تو مهمونی قبلی بله رو از دختر خالم گرفته بودن، این بار اصلا دیگه به موضوع مهمونی فکر نمیکردم بلکه به نامه ای که قرار بود از طرف زهره از فرح بگیرم فکر میکردم ، بلاخره فرح رو دیدم و با چشم بهم اشاره کرد برو طبقه بالا، این اشاره از دید دختر خالم حوری که قرار بود عروس بشه پنهان نموند ولی ظاهرا به روی خودش نیاورد، چون من و فرح با هم از کوچیکی هم بازی بودیم عجیب نبود، مامان و بابا که رفتن تو من هم یه راست رفتم بالا، فرح سریع خودش رو رسوند طبقه بالا و گفت

فرح : علی من از عاقبت این واسطه گری میترسم ، میترسم مامان بفهمه و دردسر بشه برام و نامه رو داد به دستم و گفت قایمش کن

حوری تو راه پله ها بود و یک دفعه سر و کلش پیدا شد و گفت

حوری : شماها دارید چیکار میکنید؟ چی قایم کردی بده ببینم

من: چیزی نیست داشتیم صحبت میکردیم

حوری : حرف واسطه و این چیزا چی بود؟ رو کرد به فرح تو گمشو پائین حساب تو رو بعدا میرسم چشم سفید

من: دنبال چی هستی  حوری؟

حوری : بچه من خر نیستم، اگر موضوع مربوط به فک و فامیل آقا مرتضی باشه برای من خیلی بد میشه ها، حواست باشه

من: حوری به خدا من هم دنبال دردسر نیستم

از خونه خاله دوباره یواشکی دو تا نخ سیگار میخواستم کش برم ، آخه همیشه تو مهمونی های خاله زیر سیگاری های چینی پر بود از سیگارهای وینستون ، ولی چون بقیه مهمونا نبودن خلوت بود راه نداشت که این کار رو بکنم ، به مامان گفتم من میرم خونه گلثوم خاله ، ولی میخواستم برم پارک مسگر آباد اونجا راحت ترین جائی بود که میتونستم بدون اینکه حواسم به دور و برم باشه راحت هم سیگار بکشم و هم نامه ای که داشت قلبم گرومپ گرومپ میزد رو بخونم

رفتم سر کوچه خاله اینا و از ممد بقال دو تا نخ سیگار بگیرم و ممد بقال گفت دو نخ سیگار رو برای کی میخوای؟ خالت که اومد گرفت ، گفتم برای بابام میخوام ، خلاصه به هر بد بختی بود دو تا نخ سیگار رو گرفتم و رفتم طرف پارک مسگر آباد، ( توضیح اینکه این پارک تو خیابان خاوران { جنوب شرق  تهران } هنوز به همین اسم هست ولی کلی تغییر کرده )

رفتم اون گوشه های پارک ولی دیدم چند نفر دارن قمار میکنن و تیپ من با اونا خیلی فرق داشت ، دیدم چند تا شون جت کردن بیان طرف من و اذیت کنن خواستم برم یه جای دیگه دیدم یه سری بچه های شر از یه طرف دیگه دارن میان ، مونده بودم که از کدوم طرف فرار کنم که یه دفعه انگار فرشته نجات پیداش بشه دیدم اکبر پسر خالم با دو چرخه رسید و گفت بپر بالا که الان تیکه بزرگمون گوشمونه، چرخ رو هل دادم و بعد از گرفتن سرعت پریدم رو ترک دوچرخه و اکبر گفت

اکبر : اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی این گوشه پارک پاتوق چه جور آدمهائی هست

من: دنبال یه جای خلوت میگشتم

اکبر : برای چی ؟

من: میخواستم سیگار بکشم

اکبر: نچ ، دروغ میگی مثل سگ

من: اکبر خفه شو

اکبر: با خنده گفت اگر میخواستی سیگار بکشی تو کوچه پس کوچه ها سیگارتو کشیده بودی و برگشته بودی، حتما دیدی و درام لالا لالا لا لا  نامه داری تو راهه، درسته؟

من: خاک بر سر عنترت کنن، از کجا فهمیدی؟ حالا داری کجا میری ؟

اکبر : یه جای خوب و خلوت ، سید ملکه خاتون

من: اکبر جان مادرت ! میبننمون

اکبر: اونا الان رسیدن، من دیدمشون

من: اونم بود؟

اکبر: نه نبود

من: پس بریم همون سید ملکه خاتون

اکبر: دروغ گفتم بود

من: پس برو طرف خونه خاله دیگه

اکبر : نه

من: پس صبر کن من پیاده شم

اکبر: نه میریم خونه ما، پشت بوم تو سیگارت رو بکش ، نامت رو هم بخون، بعدش میریم خونه حمیده خاله

من : باشه

رفتیم خونه کلثوم خاله و رفتیم پشت بوم، طاقت نداشتم ، نمیدونستم اول سیگار رو روشن کنم یا اول نامه رو بخونم، بخاطر اینکه اکبر رو کمی دور کنم گفتم یه کبریت میاری؟ اون هم زرنگ تر از این حرفا و گفت گوشه پشت بوم هست ، نخیر راه نداشت نشست و با فضولی تمام نامه رو خوند

دوباره نامه با دو بیت شعر و حاشیه گل و بته

علی عزیز

خیلی دلم برای دیدن روی ماهت تنگ میشه ، امشب که نامه رو میخونی من باز موفق میشم از نزدیک ببینمت ولی بعد از عروسی داداشم چیکار کنم؟ میشه یکی از عکس هاتو بدی به من که هر وقت دلم برات تنگ شد اون عکس رو ببینم ؟ این لطف رو میکنی؟ فکر کردم تو هم شاید مثل خودم باشی و عکس خودم رو برات گذاشتم، خیلی دوست دارم ، منتظرم

یه قلب تیر خورده و یه امضا

عکس توی نامه رو به مدت 5 دقیقه نیگاه میکردم ، یه دفعه اکبر عکس رو قاپ زد و گفت دهنت سرویسه، الان میرم عکس رو میدم به آقا مرتضی

من: اکبر ، خر نشو  عکسو شکوندی بده ببینم

اکبر: چرا عکس با روسری بهت داده

من: به تو مربوط نیست

اکبر: من نمیدونم تو چطوری بدون اینکه صحبتی بکنی باهاش تونستی باهاش دوست بشی؟

من: چون تیپ دارم و ادمم، تو فقط فکر و ذهنت سکس هست ، به همین خاطر هیچ وقت نمیتونی عاشق بشی

اکبر: عشق کدومه عنتر ، تو هم خری که عاشق میشی و خودتو اذیت میکنی،

عکس رو پرت کرد طرفم و یه سیگار روشن کرد، حس کردم کمی حسادت میکنه، ولی گفتم بی خیال،  سیگارش که به نصفه رسید انگاری از خودش شاکی باشه رفت طرف پائین

اکبر: علی در پشت بوم رو ببند و من هم با چرخم میرم بیرون

من: صبر کن با هم بریم یه بستنی بخوریم

اکبر: مگه نمیخوای بری عشقت رو ببینی؟

من: پسر خاله گلم فعلا واجب تره

با هم سوار چرخ اکبر شدیم و تا بستنی فروشی سکوت برقرار بود، رفتیم 2 تا فالوده بستنی خوردیم و اکبر نگذاشت پول بدم، اون حساب کرد، آخه اکبر پدرش رو 7 سالی بود که از دست داده بود و درس رو ول کرده بود و کار میکرد، به همین خاطر وضع مالیش ازمنی که از بابام پول تو جیبی میگرفتم بهتر بود، پدرش تو یه زمستون که میره برف پشت بوم رو پارو کنه از نربان پائین میافته و بعدش فلج میشه و از بس تو رخت خواب خوابیده بود بدنش زخم میشه و از همون زخم ها میمیره، قدیما مثل الان نبود که هزار جور راه برای به حرکت در آوردن افراد فلج باشه، بگذریم

برگشتیم طرف خونه حمیده خاله ، اکبر نیومد تو ورفت خونه خودشون، وقتی زنگ زدم فرح در رو وا کرد، گفت کجائی سه ساعت دنبالت میگردیم،زهره هم همراهش اومده بود تو راهرو یه سلام داد، گفتم سلام، من عکس رو میدم فرح بهت بده، دیدیم در اطاق مهمونی باز شد و من رفتم بیرون در ورودی تو کوچه واستادم، دیدم حوری اومد دم در و گفت چرا نمیای تو ؟ گفتم الان میام یه لحظه، نگو تو همین چند لحظه فرح و زهره رفته بودن طبقه بالا که حوری سر و صداش در نیاد

اومدم تو به همه سلام کردم و نشستم پیش آقامرتضی و اون هم اسمم رو پرسید و کلاس چندمی و از این جور سوالات معمولی، صدای آرومی داشت، تیپ معمولی ، من هم مخصوصا پیش اون نشسته بودم چون دیگه راستش جائی خالی نبود به غیر از کنار اون، از همونجا اون دختر خاله مار رو دید میزد من هم خواهر اونو ،

قرار های عقد و عروسی هم گذاشته شد و مقرر شد که پنجشنبه همون هفته عقد و عروسی با هم باشه ، به فکر این بودم که عکس قشنگ بگیرم و بدمش به زهره

فردا صبحش رفتم حمام و کلی موهامو سشوار کشیدم و رفتم طرف عکاسی و به قول خودم یه عکس مشتی گرفتم که الان وقتی به اون عکس نگاه میکنم به تیپ اون موقع خودم و موهائی که درست کرده بودم خندم میگیره ولی خوب تو اون سن فکر میکردم آلن دلون هستم 

پنجشنبه از راه رسید و من هم کلی به خودم رسیده بودم و عکس رو آماده کرده بودم همراه با یه نامه عاشقانه دیگه دادمش به فرح گفت صبر کن الان خودش میاد ازت میگیره، تو زیر پله واستاده بودم یه دفعه دیدم یا ابولفضل چه خوشگل شده بود ، نمیتونست چادر رو روی سرش نگه داره و هی بلندش میکرد و میبست،

زهره : سلام

من: سلاااااااااااااااااااااااام ، بفرما

زهره : من باید برم ، چون مامانم زود دنبالم میگرده و میگه کجا رفته بودی

من: نمیشه بیشتر بمونی؟

زهره: بعدا برات مینویسم، فعلا خدا حافظ

گاهی پیش خودم میگم خوش به حال جوون های امروز ، با هم میرن بیرون، مسافرت، چت، موبایل، پیر ما در میومد تا بتونیم فقط در حد همین دو کلمه سلام حالت چطوره  هم دیگه رو ببینیم، اون هم به دور از هر چشمی و یا گوشی، 

داغ دل تازه شد - قسمت دوم

روز شماری میکردم تو روز موعود برسه و همش چهره اون تو ذهنم بود، میدونستم رنگ چشماش هم روشن بود ولی نمیدونستم سبز بود، زاغ بود، آبی بود؟

تا اون موقع زیاد توجهی تو اینجور مواقع به خدا نداشتم ولی نمیدونم چی شد که از خدا دائم طلب اون رو میکردم ، انگاری برام یه فرقی با بقیه میکرد، روز موعود رسید و ما تقریبا  دو ساعت زود تر رفتیم خونه خاله حمیده، راستی خالم یه دختر هم داشت که با من سه ماه تفاوت سنی داشت و اسمش فرح بود

وقتی رسیدیم خونه خاله چون هنوز خانواده آقا مرتضی نیومده بودن بعد از یک ربع که نشستیم بقیه با جناقهای پدرم اومدن و صحبتشون گل کرد و دیگه جای بچه ها نبود منم بلند شدم تا برم دم در اون یکی خالم و اکبر رو ببینم و باهاش بریم پارک مسگر آباد، اکبر هم یک سال از من بزرگتر بود، تو راهرو خونه حمیده خاله ، فرح یه دفعه جلوم سبز شد و یه کاغذی رو جلوم گرفت و گفت

فرح : این رو زهره داده، زود بگیر تا کسی ندیده

من: زهره کیه؟ خواهر آقا مرتضی؟

فرح : مگه ما کس دیگه ای به نام زهره داریم ، بگیر دیگه، حال و حوصله شر ندارم، جوابش رو هم بنویس و بده که من بهش بدم

من: فرح تو باهاش ارتباط داری؟ خونشون کجاست؟

فرح: آره دوست من هست و با هم تو یه مدرسه درس میخونیم ، خونشون هم دور و بر سید ملکه خاتون هست، ولی اسم کوچه و این چیزا رو الان نمیشه داد، حالا تو برو جواب نامه رو آماده کن تا شب اومدن بهشون بدم

من: فرح نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم، فقط لطف کن یه دفتر و خودکار به من بده

فرح : همینجا بمون تا برات بیارم

من: فرح میخوام برم پشت بوم خونتون، ولی تو باید سر خواهرت اینا رو گرم کنی تا من رو نبینن

فرح : ببینم چیکار میتونم بکنم

من: فرح لو ندادی که من دوستای زیادی دارم

فرح: چرا ، راجع به تو کلی ازم سوال کرد ولی من نتونستم بهش دروغ بگم ، بهش گفتم اگر تورو بخواد مطمعنا از بقیه میبره

رفتیم طبقه بالا ، فرح یواشکی در اطاق خواهراش رو نیمه بسته کرد و گفت دفتر رو میزارم تو راه پله خودت بردار،

حمیده خاله 5 تا دخترو یه پسر داشت که پسرش دوازده سال از من کوچیکتر بود و دوتا از دختر خاله ها  ازدواج کرده بودن و این سومی بود داشت میرفت خونه بخت، بگذریم تو پا گرد راه پله منتظر دفتر و خودکار بودم، دلم داشت بد جور تاپ تاپ میکرد، میخواستم هر چه زود تر نامه رو بخونم ،

میدونید، اون موقع ها نه اینتر نتی بود و کمتر کسی تلفن داشت چه برسه به موبایل و این حرفا ، همسایه ها شماره همسایه رو میگرفتن و هر وقت کسی یا فامیلی زنگ میزد ، زن همسایه مادر خونه رو صدا میزد و میگفت تلفن با شما کار داره، روابط دختر پسر ها هم از طریق نامه های عاشقانه بود، نامه هائی که اولش با یک یا دو بیت شعر شروع میشد و بعدش درد دل های عاشقانه، آخه کمتر دختری بود که بتونه راحت مثل امروز با پسر مورد علاقش بتونه بیرون بره، معمولا آدمها تا دو سه تا محل اونور تر هم دیگه رو میشناختن و هیچ رغم راه نداشت که دوستی دختر و پسر انجام بشه، گاهی میشنیدیم که دختر فلانی رو تو خیابون فلان با یه پسر دیدیم ، و این یعنی سرشکستگی برای پدر و مادر طرف و میگفتم خاک به سرمون شد، اگر بخوان موقع خواستگاری از همسایه ها راجع به ما بپرسن آبرومون میره

بگذریم

رفتم بالا پشت بوم و نامه رو وا کردم ، گوشه های نامه قلب های تیر خورده که با خودکار قرمز کشیده مزین شده بودن،

ای نامه که میروی به سویش ، از جانب من ببوس رویش، شاید الان کرکر خنده شما بلند شده باشه از این بیت شعر ولی اون موقع قلبم داشت از جا کنده میشد از بس تند تند میزد، دست خط خوبی نداشت ولی مطالبش هنوز برام تازه هست و اون نامه الان تو بایگانی خونه مادرم هست

عزیزم

اون شب با نگاهت به من ثابت شد که قلب ها میتونن با یک نگاه عاشق هم بشن، من هم تو همون نگاه اول یه دل نه صد دل عاشقت شدم، میدونم که دوستای زیادی داری و شاید من تو اونا گم باشم، ولی میخوام بدونی که از صمیم قلب دوستت دارم، من مثل دخترای محله شما راحت نیستم ولی میدونم که هر طور که شده باید تورو بدست بیارم و این رو از خدا میخوام

راجع به تو هر چه لازم داشتم از فرح پرسیدم ، امیدوارم که بتونی جواب نامه رو زود بهم بدی، طاقت ندارم صبر کنم، من دختر محدودی هستم، حتما خودت متوجه شدی، یه حسی تو قلبم هست و میدونم که بهم دروغ نمیگه، نمیدونم این حس رو چطوری عنوان کنم، در نهایت باز هم میگم دوستت دارم، منتظر جواب نامه هستم

زهره

بعد هم یه امضا خرچنگ قورباغه که اون موقع برام مثل بهترین امضا ها بود و یه بیت شعر عاشقانه دیگه

وای خدا قلبم داشت از جا کنده میشد، چون منم همین حس رو نسبت بهش داشتم

آخیش خدا، یاد عشق های آتشین اون دوره بخیر، عشق هائی که الان لنگش پیدا نمیشه

مشغول شدم تا جواب نامه رو هر طور که شده بنویسم ولی نمیدونستم شعر اول رو چی بنویسم ، آخه معمولا شعر های اول رو از یه کتابی یا از کسی که تجربه داشت میپرسیدن و مینوشتن، گاهی میشد که برای شعر اول نامه عاشقانه دو یا سه روز وقت صرف میشد.

چون سه روز قبل برای حمید ( یکی از دوستان اون دوره )  یه نامه برای دوست دخترش نوشته بودم دیدم دست به نقد فعلا همین شهر رو بنویسم

نشستم منتظر کز در درآید     زدیدارش مرا شادمان نماید

عزیز دل، نمیدونم نام رو چطور باید شروع کنم، همیشه حرفای زیادی هست که باید گفته بشه ولی درست همون موقع همه چی از ذهن آدم میپره، من هم تو همون نگاه اول یه دل نه صد دل عاشقت شدم، برام از محدودیت خودت نوشتی ، برای من مهم این هست که یه قلبی یه گوشه ای از این شهر شلوغ به خاطر من میتپه، زهره جان لطفا حساب خودت رو از دخترای محله ما جدا کن، اتفاقا من از دختری با وجنات تو خوشم میاد، مخصوصا موهای بلند و بورت ، چشمای روشنت، تو هیچ چی کم نداری و من هم عاشقت هستم، الان که دارم این نامه رو مینویسم رو پشت بوم فرح اینا نشستم، خیلی خوشحال شدم که فرح نامه تورو بدستم داد، اصلا برام غیر قابل تصور بود، همش به خودم میگفتم که آیا اون هم از من خوشش میاد؟ نکنه من بهش پیشنهاد دوستی بدم و بعدش تو ناراحت بشی و موضوع رو به داداشت بگی و خواستگاری به خاطر من بهم بخوره، همش فکر میکردم اگر تو من رو نخوای باید چیکار کنم؟

عزیزم، دوست دارم یه دل سیر برات حرف بزنم، ولی مثل اینکه زمونه با ما لجه و نمیزاره این اتفاق بیفته، فقط بهم بگو میتونی برای زیارت بیای سید ملکه خاتون؟ شاید اونجا بتونم به اندازه دو کلام باهات حرف بزنم، اگر جای دیگه ای رو میشناسی برام بنویس تا بیام اونجا، من دیگه طاقت ندارم، و داره دیر میشه، باید جواب رو زود بدم به فرح، اگر مهموناشون برسن اون در گیر پذیرائی میشه و نامه من بدستت نمیرسه،

منتظر جواب نامه هستم، میبوسمت ، عاشق سینه چاکت علی

یه امضا ء با حروف انگلیسی ( مثلا کلی کلاس گذاشتم ) عکس یه گل رز و یه چشم که از گوشش یه قطره اشک داره میچکه و یه قلب تیر خورده

نامه رو تا زدم و بلند شدم که بیام پائین نامه رو بدم به فرح تا برسونه به دست زهره ولی گفتم بزار یه بار دیگه نامش رو بخونم، نمیدونم دیگه زمان چطوری گذشت و من چند بار نامه رو خوندم فقط به خودم اومدم و دیدم که دارن تعارف میکنن بفرمائید، خوش اومدید، پله ها رو شصت تا یکی کردم و نامه رو سه سوته دادم دست فرح و رفتم تو صف استقبال کننده ها، یه سلام به مامان آقا مرتضی ، یه سلام به زن داداشش و نهایتا یه سلام به زهره، یه لبخند و ... وای نگین که دلم به تاپ تاپی افتاده بود که نگو، چهرش رو از نزدیک دیدم، خود خودش بود، با لبخند جواب سلامم رو داد و رفتن تو اطاق خانم ها، دیگه خدا رو بنده نبودم، داشتم بال در میاوردم ،

اوضاع خواستگاری داشت خوب پیش میرفت و من هم تو این وسط پادری هی میشستم و هی پا میشدم و مثل مرغ پر کنده دل دل میکردم تا اینکه فرح اومد تو زنها و چائی تعارف کرد و بعد یک ربع که برام یکسال گذشت با زهره رفتن اطاق بالا، منتظر شدم ببینم کسی حواسش بهم نیست، دیدم پسر خالم اکبر بد جور تو نخ من هست، راه نداشت برم، چون فرح ضایع میشد و اکبر ازش باج میگرفت، تو یه چشم به هم زدم که دیدم همه سرگرم مهریه و شی بها هستن یه نخ سیگار کش رفتم و زدم بیرون اطاق، ولی دیر شده بود، فرح و زهره دستگیره اطاق زنها رو رو به پائین هل داده بودن و زهره گفت جوابت رو زود میدم، من هم همینطور که آب از لب و لوچم آویزون بود گفتم ممنون، منتظرم، یه نگاه به فرح که یعنی تو پیگیری کن ، اونا رفتن تو اطاق و من هم رفتم بالا پشت بوم حمیده خاله تا سیگار رو بکشم، با همون لباس مهمونیم دراز کشیدم رو پشت بوم و مشغول کشیدن سیگار شدم و ستاره ها رو میشمردم، لذت وصف ناپذیری از دیدن نزدیک زهره تو وجودم میپیچید، تا اینکه دیدم مادرم اومده تو ایون بالا و داره صدام میکنه

مادرم: علی؟ کجائی

من: رو پشت بوم

مادرم: اونجا چه غلطی میکنی؟

من: زود نامه زهره رو تو جیبم جا بجا کردم و بلند شدم، هیچ چی حوصلم سر رفت اومدم پشت بوم

مادرم: زود بیا پائین، الان خاله جونت میگه تو تنها بالا چیکار میکنی

( یه توضیح در این مورد بدم ، خالم تازه خونش رو رنگ کرده بود، من 10 سالم بود، رفتم طبقه بالا تو اطاق دختر خاله ها و یه رژ لب برداشتم و هی میمالیدم به لبم و دیوار رو میبوسیدم، یه دفعه خالم اومد بالا و دید تمام در و دیوار جای لبهای من با رژ قرمز مونده، یه دفعه گفت خاک به سرم ببین چی کار کرده ، شکوفه ( اسم مادرم ) اگه حاجی شب بیاد من چی جوابش رو بدم ، که اون روز همه بسیج شدن تا دسته گل من رو از روی دیوار پاک کنن ) وقتی که خالم دید من نیستم و غیبتم طولانی شده بود به مادرم گفته بود ببین کجا رفته نکنه بازم داره دسته گل به آب میده

مادرم : خواهر اون مال بچگی هاش بوده، الان پسرم 16 سالش شده

حمیده خاله: این شیطونی که من میبینم ازش بعید نیست الان اون بالا یه دسته گل تازه به آب بده

به هر تقدیر از نرده بوم اومدم پائین ، تا رسیدم پائین مامانم بو کشید و گفت پدر سوخته سیگار کشیدی؟

من: نه بابا من ؟ این حرفا چیه؟

مامان: برو ، برو تا بابات نفهمیده وگرنه شب پدرت رو در میاره

اومدم پائین و دیدم مهمونا دارن میرن، یه خداحافظی با همشون و منتظر خبر بعدی شدم