خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

کابوس - قسمت ششم

صبح که بیدار شدم یه تصویری دیدم که فوری محو شد و خیال کردم که اثرات مشروب زیادی بود که دیشب خورده بودم، خانم ف رو میدیدم که بدن انسان داره ولی یک دم کوچک هم پشتش داره و سر اون شبیه به یه موجودی بود که تا حالا ندیده بودم، کمی نیم خیز شدم و صدای جیر و جیر تخت دراومد و من میخواستم چشمام رو بمالم ببینم خوابم یا بیدار که با بلند شدن صدای تخت و مالوندن چشمام خانم ف رو دوباره دیدم منتها این بار با سر و وضع شب گذشته، دیگه اهمیتی ندادم به اونچه که دیده بودم ، و همونطور که گفتم فکر کردم اثرات مشروب شب گذشته بوده،

من: سلام

خانم ف : سلام عزیزم، دیشب راحت خوابیدی؟

من: آره ، خیلی ، مدتها بود که به یه همچین خوابی نیاز داشتم

خانم ف: پس این وسط نیاز من چی میشه؟

من: خیلی دلم میخواد که کمکی بکنم، ولی نمیدونم چطوری

خانم ف: شوخی کردم، همین که برای من وقت گذاشتی ممنونم، من هم مدتها بود که به یه همدم نیاز داشتم، میتونی یه قولی بهم بدی؟

من: تا ندونم چی میخوای که ...

خانم ف: بهم قول بده، هر وقت تونستی بیای پیشم و چند ساعتی رو با هم باشیم، راستش این تنهائی گاهی بد جور عذابم میده

من: چشم، حتما

خانم ف: حالا هم باید بگم که صبحانه رو زود بخور که باید بریم سر کار

من: اجازه میدی یه دوش بگیرم بعد صبحانه بخوریم؟

خانم ف : چرا که نه، حمام اونوره

من: وقتی که از روی تخت خواستم بیام پائین تازه متوجه شدم که هیچ چی تنم نیست، خواستم ملافه رو دور خودم بپیچم که خانم ف با یه لبخند بلندگفت

خانم ف: به خودت زحمت نده، باشه من نگاه نمیکنم، بدو برو

من: چشماتو وا نکنی ها، من خجالت میکشم

خانم ف: نمیدونستم اینقدر خجالتی هستی، ولی دیشب که من اثری از خجالت ندیدم

من: راستش اصلا یادم نیست دیشب چی گذشت

رفتم حمام و بعد چند دقیقه دیدم در حمام وا شد

خانم ف: چیزی لازم نداری؟

من: نه همه چی هست

خانم ف: ولی من لازم دارم

دیگه دلیلی نداره که باقیش رو بگم که چی شد و بعد از هم آغوشی با عجله جفتمون چند تا لقمه برای ته بندی خوردیم و راهی شرکت شدیم، احساس سبکی میکردم ولی هم زمان با احساس سبکی یه موضوع هم آزارم میداد و اون احساس خیانت بود،

خالصانه بگم که خانم ف رفتارش توی شرکت طوری بود که توجه هیچ کس رو جلب نمیکرد و میشه گفت امانت دار خوبی بود و هیچ کس از بابت اون شب متلکی و چیزی نگفت و مطمعن شدم که هیچ کس به جز من و خودش از موضوع خبری نداره

یکی از همین روزا هاراطونیان من رو به دفتر خودش احضار کرد و گفت

هاراطونیان: آقای مهندس ما باید یه تغییراتی تو سیستم محاسبه حقوق و مزایا بدیم

من: چه تغییری؟ ما که همه چیزمون مطابق قوانین کار هست

هاراطونیان: ماباید این نرم افزار رو کمی انگولک کنیم تا بتونیم کمی از هزینه های عسلویه رو جبران کنیم

من: منظورتون رو درست متوجه نمیشم

هاراطونیان: خودت رو به خنگی میزنی یا اینکه جدی جدی ...

من: نه ، جدی میگم، کمی واضح تر بگین

هاراطونیان: من حساب کردم، اگر بتونیم سیستم حقوق عسلویه رو انگولک کنیم، میتونیم به جای صد در صد حقوق، هشتاد درص حقوق رو پرداخت کنیم

من: شاید این کار رو بتونیم انجام بدیم، ولی اونائی که از حساب و کتاب سر در میارن میفهمن که بهشون کم دادیم

هاراطونیان: من نمیدونم، این کار رو بکن

تو همین اوضاع بود که دکتر اومد تو و جویا شد که چیکار داریم میکنیم، هاراطونیان بهش گفت

هاراطونیان : راجع به مطلبی که با هم صحبتش رو کرده بودیم با آقای مهندس صحبت کردم، ولی انگاری دلش نمیخواد این کار رو بکنه

دکتر: همون لحظه اون قیافه کریه خودش رو نشون داد و با صدای بلند که همه شرکت متوجه بشن گفت ، یادت نره کی بودی و چی بود، من همونی هستم که وقتی تو عسلویه سگ از بی آبی و بی جائی له له میزد، تورو به اینجا رسوندم، حالا داری از چی صحبت میکنی؟ میخوای بزنی زیر همه چیز؟ میخوای .....

دیگه صحبت های دکتر رو نمیشنیدم، انگار که همه دنیا رو یک دفعه روی شونه هام گذاشته بودن، همه همکارا با شنیدن صدای دکتر اومده بودن دم دفتر هاراطونیان تا ببینن که چی شده و دکتر با کی داره اینجوری حرف میزنه، نگاه همه رو میدیدم ، نگاه هائی که بعضی هاشون از سر دلسوزی بود، بعضی شون خوشحال که داره من رو دعوا میکنه، و بعضی ها هم نگاه قباحت

اون روز اولین باری بود که دکتر من رو جلوی کوچیک و بزرگ خوار و ذلیلم کرد و خاطره اون روز جرقه انتقام رو تو ذهن من زد

نمیدونستم چطوری باید انتقام بگیرم، ولی میدونستم که یک روز باید این کار دکتر رو جبران کنم، گذاشتم شامل مرور زمان بشه، وقت رفتن خونه خانم ف یه نامه به دستم داد و گفت این همین الان فکس شده و باید جوابش رو الان بفرستم

من: خانم مگه اوضاع من رو نمیبینید؟ الان وقت کارهای اداری هست؟

خانم ف : خواهش میکنم، فقط بخونیدش، شاید بتونید جوابش رو الان بدین

من: بدید ببینم چی هست، بعد اینکه نامه رو خوندم دیدم که خانم ف نوشته، میدونم الان اعصابت حسابی خورده، من هم از این کار دکتر بدم اومد، اگر دوست داری سبک بشی، با هم بریم خونه ما، فقط بگو آره یا نه، رو کردم به طرفش و گفتم مثبته خانم

خانم ف : بلافاصله یه چیزی روی برگه های یادداشت نوشت و داد به دستم

وقتی که خوندمش ، نوشته بود، یک ربع بعد از اتمام ساعت کاری همه، جلوی خیابون ... منتظرت هستم،

رفتم سر قرار و جفتمون بدون اینکه حرفی بزنیم خیره به جلو مونده بودیم، داشتم تو ذهنم به حرفای حجت دوباره گوش میدادم و داشتم تو ذهنم نقشه انتقام دکتر رو میکشیدم و برای هر حرکتم داشتم دنبال دلیل میگشتم  که یک دفعه خانم ف زد زیر خنده و گفت

خانم ف: اگر دکی جون بدونه چه نقشه ای براش کشیدی ، از تعجب شاخ در میاره

من: یه نگاه از روی تعجب بهش کردم

خانم ف: چیه؟ چرا اینجوری نیگام میکنی؟ خوب من میدونم تو داری به چی فکر میکنی، منتها نمیدونم اونی که داری به حرفاش گوش میدی کی هست

من : اینبار دیگه چشمام داشت از حدقه میزد بیرون، چطوری این کار رو میکنی؟

خانم ف: به تله پاتی اعتقاد داری؟

من: یه چیزائی شنیده بودم، ولی از نزدیک اونم راجع به خودم، نه، راستش هنوز هم باورم نمیشه

خانم ف: ادامه بده آقای مهندس ببینم آخرش چی میشه، دکی جون رو چطوری میخوای ترتیبش رو بدی؟

من: والا یه دفعه اصلا ذهنم رو مشغول خودت کردی، آخه یعنی امکان داره کسی بتونه ذهن کس دیگه ای رو ...

خانم ف: آره امکانش هست، میخوای تو هم یکی از ما بشی؟

من: از شما؟ یعنی کی ها ؟

خانم ف: از کسانی که بتونن فکر بقیه رو بخونن

من: خیلی ، خیلی دلم میخواد

خانم ف: شرط داره

من: چه شرطی؟

خانم ف: باید قوانین رو مو به مو اجرا کنی، وگرنه خیانت تو این راه به هیچ عنوان بخشودنی نیست و دچار عذاب دائمی میشی، حالا فکر میکنی بتونی به قوانین عمل کنی؟ این رو هم بگم که در درجه اول باید روحت رو به روح بزرگ که همه ما رو هدایت میکنه عطا کنی

من: دیگه چیزی نگو که این چند وقته اونقدر حرفا و حرکات و چیزای غیر عادی تو دورو برم اتفاق میفته و میشنوم که دارم شاخ در میارم، انگار که من تو یه دنیای دیگه دارم زندگی میکنم که آدماش شکل آدم هستن، ولی در واقع یه چیز دیگه هستن، یکی رو شبها با داس خونین میبینم، یکی رو با دم میبینم

خانم ف: انگار که از این حرف ناراحت شده باشه با چشمائی که از وحشت داشت از حدقه بیرون میومد پرسید، کی رو با دم دیدی؟

من: فقط نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه سکوت، میترسم ، من از این وضع دارم میترسم، داشتم زندگیمو میکردم، بچه مثبت دین دار حالا تبدیل شده به یه ...

خانم ف: من رو کی اینجوری دیدی؟

من: من کی گفتم تورو اینجوری دیدم

خانم ف: خودتو به اون راه نزن، میدونم که من رو دیدی، یادت نرفته که من فکرت رو میخونم، حالا بهم بگو کی؟

من: همون شبی که خونتون بودم، صبح که از خواب پا شدم، تو رو با یه اوصاف دیگه دیدم، اولش فکر کردم که اثرات مشروب زیادی بوده که شب قبل خوردم، نمیدونم

خانم ف: انگار خبر خوبی شنیده باشه، با یه لبخند گفت، حتما همینطور بوده، حالا نگفتی دوست داری بیای تو جمع ما؟

من: من میخوام برگردم به همون وضع قبلیم، به وضعی که باز صمیمیت بین من و خانوادم برقرار بشه، اصلا این مسائل مالی برام دیگه جذابیتی نداره

رسیدیم خونه خانم ف و رفتیم تو آپارتمانش، هنوز از گرد راه نرسیده بودیم که جفتمون بی اختیار همدیگه رو بغل کردیم و ...

خانم ف: فقط یک بار دیگه مونده

من: به چی ؟

خانم ف: به این که تو هم بشی یکی از ما، فقط باید تصمیمت رو در مورد روحت بگیری

من: من میگم میخوام برگردم به همون وضع قبلیم، حالا تو میگی بیشتر خودم رو تو لجن فرو کنم؟ نه

خانم ف: یعنی تو این مدت تو فقط به فکر سکس بودی؟ نه چیز بیشتری؟

من: مگه من پیشنهاد نزدیکی کردن رو دادم؟ مگه ...  تو گفتن همین موضوعات بودم که باز چهره خانم ف رو با همون اوصاف صبح قبلی دیدم که داشت از عصبانیت دندون قروچه میکرد، با دیدن اون چهره یک دفعه ساکت شدم، در واقع زبونم بند اومد، اومد جلو ، جلو تر، چشماش رو به چشمام دوخت و چند کلمه ای گفت که من از هیچ کدومش سر در نمیآوردم، تو همین لحضات بود که تصویر حجت اومد جلوی چشمم و بی اختیار گفتم یا خدا، بسمه الله، چشمام رو بستم و شروع کردم به تکرار همین دو حرف، با صدای خانم ف به خودم اومدم و گفت

خانم ف: آقای مهندس؟ حالتون خوبه؟ چرا چشماتونو بستین؟ چی دارین زمزمه میکنید؟

من: وقتی چشمم رو باز کردم، همون زن باوقار رو دیدم، و دیدم که از اطاق خواب بدون اینکه مطلع بشم، اومدیم تو اطاق پذیرائی و من روی همون صندلی عجیب نشسته بودم، { چه اتفاقی افتاد ؟ } ما که تو اطاق خواب بودیم

خانم ف: اشتباه میکنید، مثل اینکه جر و بحث امروز بد جور روت اثر کرده، داری هذیون میگی

من: خدایا خودت کمکم کن، من چم شده؟ بلند شدم که برم

خانم ف: تازه اومدی، کجا بلند شدی؟

من: باید برم، فقط باید برم

خانم ف: باشه ولی یه لحظه صبر کن، اومد جلو و باز من رو به آغوش خودش کشید که من رو باز ببوسه

من: خودم رو این بار عقب کشیدم و راستش ترسیدم، تورو خدا راحتم بزار

با سرعت از آپارتمان خانم ف اومدم بیرون مثل برق خودم رسوندم دم محل قبلی و تلفن حجت رو گرفتم

من: الو، حجت، سلام، کجائی؟ باید همین الان ببینمت

حجت: سلام، کافیه در بزنی، من خونه هستم و منتظر تو

من: حجت دارم شاخ در میارم، بیا در رو وا کن

در باز شد و حجت با دست اشاره کرد برم تو

حجت: من حرفی نمیزنم تا ببینم چی شده که رفیق دوران بچگی من اینقدر ترسیده

من: راستش از گفتنش هم وحشت دارم و میترسم اگر بگم بهم بخندی

حجت: بیا جلو ببینم، جلو تر، حالا فقط تو چشمای من نگاه کن، ...

با نگاه کردن به چشمای حجت لحظه به لحظه از ترسم کم میشد و احساس سبکی میکردم، بعد از چند دقیقه

حجت: درست حدس زده بودم، میدونی گرفتار کی ها شدی؟ میدونی با کارهائی که انجام دادی چه بلائی سر خودت و خانوادت و چند تا خانواده دیگه در آوردی؟

من: من که نمیخواستم آزارم به کسی برسه

حجت: میدونم، تورو اسیرت کردن، باید همون موقع به حرفم گوش میدادی

من: یعنی برم آدم بکشم؟ چه حرفا میزنی حجت

حجت: اونا آدم نیستن، مصادیق شیطان هستند که به شکل اون دکتر و اون زنی که باهاش هم بستر شدی در میان

من: یعنی چی؟

حجت: یعنی شیطان وقتی از نافرمانی تو نا امید شد، خودش رو به شکل همون زنی درآورد که..

من: صبر کن ببینم، یعنی دکتر و خانم ف یکی هستن؟ مگه میشه، اصلا سر در نمیآرم

حجت: ببین، تو با  طمع و حرص و عازی که از زندگی داشتی نا خود آگاه اسیر شیطان شدی، همین وسوسه ها و شهوت نا بجا و حرام تو باعث شد تا از نمازت هم غافل بشی، چیزی که تورو تا حدودی مصون میکرد، همون نمازی بود که الان مدتهاست از اون غافل شدی، حداقل قول بده از اینجا که رفتی بیرون نمازت رو به جا بیاری

من: درست میگی، ولی چرا من نمیتونم هیچ ربطی به این قضایا بدم؟

حجت: بعد ها میفهمی، باید کمی ایمانت رو قوی تر بکنی و خودت رو از شر این گریزهائی که این ور اونور میزنی رها کنی، برگرد پیش زنت، اون رن خوبی هست و هنوز دوست داره

با گفتن این جملات از طرف حجت بی اختیار چهره بهاره که مدتها بود با وجود فیزیکی اون دیده نمیشد جلوی چشمام اومدو کارهای خودم رو به یاد آوردم، خجل بودم، فکر میکردم بهاره هم مثل اونها از احوال من خبر داره، ولی یادم اومد که بهاره هم مثل من یک آدم معمولی هست، خدایا کمکم کن بدی هام رو جبران کنم،

حجت: میتونی، سعی کن، نمازت فراموش نشه

حجت این ها رو که میگفت ، من هم خونه اون رو ترک کردم و رفتم طرف خونه، به هیچ وجه برام قابل هضم نبود این اتفاقات، میگفتم کاشکی همه اینا یه خواب بود ، کاشکی همه اینا یه رویا بود.

سر راه یه دسته گل گرفتم ، با اینکه کلید داشتم ولی زنگ خونه رو زدم، بهاره در رو باز کرد

من: سلام

بهاره: سلام { خیلی سرد و بی روح }

من: میدونم این مدت از شما ها غافل شدم، میخوام جبران کنم، میخوام که تو هم من رو تو این راه کمک کنی

بهاره: یکی از همون نگاههای دوست داشتنی روزای اول رو کرد و اومد بغلم کرد و همدیگه رو بوسیدیم، حالا شدی همون همسر دلخواه من، چرا اینجوری شد؟ هان ؟ چرا به اینجا ها کشیده شد؟

من: بهاره، هیچ چی نگو، درک اتفاقاتی که داره برام میفته سخت که چه عرض کنم، امکان ناپذیره، کاشکی همه اینا یه کابوس بوده باشه و خدا کنه یه روزی از خواب بیدار بشم و ببینم همه اینا یه کابوس بیشتر نبوده

فردا رفتم طرف شرکت و با ورودم انگار همه منتظر من بودن ، خانم ف هم با دیدن من اشاره کرد که دکتر کارم داره و منتظر من هست، رفتم طرف اطاق دکتر، در زدم و رفتم تو

من: سلام، با من کاری داشتین؟

دکتر: اون نرم افزار به کجا کشید؟

من: من که گفتم ، اینکار رو نخواهم کرد، این یه جور دزدی از حق و حقوق کارگرائی هست که تو اون آفتاب دارن جون میکنن، من یه همچین کاری نمیکنم

دکتر: تو بیجا میکنی، مردک، فکر کردی اینجا کجاست که با من اینجوری حرف میزنی؟ فکر کردی میزارم اینجوری راحت همه چی رو خراب کنی، بچه چوپون

اینجاها بود که دیگه کنترل خودم رو از دست دادم و رفتم طرف دکترو گلوش رو گرفتم و شروع کردم به فشار دادن، نمیدونم خانم ف از کجا مطلع شد که دارم گلوی دکتر رو فشار میدم، در رو واکرد و اومد تو، اون هم گلوی خودش رو گرفته بود و داشت جیغ میکشید، دکتر به چرند گوئی هاش با همون حالت ادامه میداد، فشار گلوشو بیشتر کردم، فریاد زدم ، بسه دیگه تا الان هر کاری کردی دیگه بسه ، میخوام یه دنیا رو از دستت راحت کنم، دیگه حرفی نزد و صاف تو چشمام خیره موند، تا اینکه دیگه نفس نکشید و دستاش شل شد.

متوجه شدم که تموم کرده، به خودم اومدم و نمیدونستم باید چیکار کنم، با افتادن دکتر ، خانم ف هم همونجا جلوی در افتاد، اون هم نفس نمیکشید،  اگر بقیه بفهمن که من این کار رو کردم حتما منو به پلیس لو میدن، باید از شر این جسدها خلاص میشدم و میبردمشون بیرون شهر و یه جائی تو بیابونا آتیشش میزدم و بعد هم جسد سوخته اونها رو دفن میکردم، انگاری این اتفاق قبلا هم افتاده بود، یک دفعه یه صدا منو به خودم آورد ، داشتم فکر میکردم که چطور از دست این جسد خلاصی پیدا کنم،بهتر بود ته ماشین رو به سمت در ورودی میزاشتم و جنازه اونارو میگذاشتم تو صندوق عقب و میبردمشون همونجائی که بارها تو ذهنم اونو دفن کرده بودم، رفتم و ته ماشین رو به سمت در ورودی شرکت گذاشتم و برگشتم بالا، باورم نمیشد، همه همکارام پشت میز خودشون نشسته بودن و داشتن کارهای روز مره خودشون رو انجام میدادن و انگار اصلا من وجود ندارم و هیچ جنازه ای این وسط نیفتاده، ولی اینا این وقت شب اینجا چیکار میکردن، خودم دیدم که همگی خداحافظی کردن و رفتن به سمت خونه هاشون ولی دیدم که یک دفعه دیدم همه نگاهها به سمت من چرخید ، نمیتونستم تو چشمای همکارام مستقیم نگاه کنم، تو همین حین بود که دیدم دستبند رو به دستام زدن، یک دفعه همون مامور نیروی انتظامی که انگار چهره آشنائی داشت بهم گفت

مامور نیروی انتظامی: شما بازداشت هستین

من: برای چی؟ جرمم چیه؟

مامور نیروی انتظامی: مگه شما اینا رو نکشتین؟ همه دیدن که شما مرتکب قتل شدین، اونوقت خودتو به اون راه میزنی؟ همه قاتل ها میگن من بیگناهم و من بی تقصیرم ولی...

بعد روی صحبتش رو به سمت همکارام کرد و گفت کسی میدونه این قتل کار کیه؟ و بعد همه همکارام یک دفعه با انگشت اشاره من رو نشون دادن

من: دروغ میگن، اصلا اونا که اینجا نبودن، یه دفعه چطوری پیداشون شد، این یک دسیسه هست

وسط بحث من و مامور نیروی انتظامی بود که یک دفعه چشمای جسد باز شد و رو به مامور گفت خودشه، این منو خفه کرد، با صدای بلند گفتم نه نه نه

زنم تکونم داد و گفت بازم داری کابوس میبینی؟ بلند شو این لیوان آب رو بخور

بلند شدم و لیوان آب رو لا جرعه بالا کشیدم، نشستم لب تخت، ترسیده بودم، به حجت زنگ زدمو تعبیر این خوابها رو ازش جویا شدم

من: الو حجت، این خوابی که من دیدم تعبیرش چی هست؟

حجت: مدتی هست که به خاطر کار و روز مرگیت از خدا دور شده بودی و وسوسه شده بودی برای رفاه خانوادت دست به کارهائی بزنی که ....

به هر حال خدا میخواسته اینجوری حواس تورو منعطف به خودش کنه و تورو به اصل خودت بیاره، برای مردگانت خیرات کن، از این کارت هم دست بکش که در آینده تورو بد جور خراب خواهد کرد، برگرد بشو همون حسابدار ساده ولی مومن، خدا هم هواتو خواهد داشت

فردا صبح وقتی که رفتم دفتر ، بلافاصله اولین کاری که کردم نوشتن یک استعفا بود، هاراطونیان صدام کرد و گفت این چی هست؟

من: استعفاء

هاراطونیان: کار بهتر گیر آوردی؟

من: نه ، کاری بهتر از کار شما برام پیدا نمیشه، ولی با اومدن به این شرکت از خیلی چیزا غافل شدم، مثل خانوادم، خودم، آخرتم

هاراطونیان: انگاری یه چیزائیت میشه؟ فعال بودن توی کار چه ربطی داره به خانواده و این چیزا؟

من: ربطش این هست که خود شما الان بدون خانواده ...

هاراطونیان: هیچ راهی نداره؟

من: بهتره که برم، این هم سوئیچ و مابقی متعلقات من، همه چی رو تحویلشون دادم و شدم همون مهندس دل پاک روزای اول، حجت هم توسط یکی از دوستان برام یه کار سبک گیر آورد و باز من به زندگیم ادامه دادم و دیگه هیچ وقت طمع داشتن یه زندگی مرفه به شرط فروختن روح و روانم رو نکردم، گاهی اوقات میشه، ماها به چیزائی که خیلی راحت در دسترسمون هست حتی نگاه هم نمیکنیم و حسرت بیشتر داشتن رو میخوریم، برای بدست آوردن این رفاه گاهی دست به کارهائی میزنیم که روحمون و ایمانمون رو روی این کار ازدست میدیم، غافل از اینکه اصل ما داشتن یک روح پاک و بی آلایش هست، داشتن یک زندگی و خانواده که دلیل بودن خیلی هامون هست، پس نتیجه میگیریم

همیشه برای بدست آوردن رفاه نسبی باید تلاشمون رو بکنیم، ولی باید حواسمون باشه که گرفتار طمع نشیم و توی این راه روح و ایمان و خانوادمون رو خرج نکنیم

کابوس - قسمت پنجم

دیگه نمیشنیدم حجت چی میگفت فقط عین اینائی که به یک جا خیره موندن و به قول خودمونی ها هنگ کرده بودم، از حرفائی که به گوشم میرسید چیزی دست گیرم نمیشد، فقط میدونستم که یه چیزائی داره توسط حجت زمزمه میشه، وقتی به خودم اومدم که دم در خونمون خشکم زده بود و همسرم به خاطر دیر کردم نگران شده بود و از در خونه زد بیرون که من رو جلوی در خونه دید، گفت :

بهاره: تو معلوم هست کجائی؟

من: پس حجت کو؟

بهاره: من میگم تو خودت کجائی اونوقت تو سراغ یکی دیگه رو میگیری؟

من: من اینجا چیکار میکنم؟ من که تو محل قبلیمون پیش حجت بودم

بهاره: علی جدا دارم یواش یواش به سلامت عقل و روحت شک میکنم ها

من: والا از تو چه پنهون که خودم هم نسبت به بعضی از رفتارهام مشکوک شدم و درواقع اختیاری از خودم ندارم،حس میکنم عین عروسک های خیمه شب بازی یه نفر دیگه داره من رو هدایت میکنه

بهاره: این حجت کیه؟

من: خوب شد گفتی ، بزار اول یه زنگ بهش بزنم ببینم ماجرا از چه قراره تا برات توضیحات لازمه رو بدم

زنگ زدم به حجت، حجت گفت وسط صحبت هام دیدم تو بلند شدی و من مجبور شدم از قدرتم استفاده کنم تا حرفائی رو میخواستم بهت بزنم و تو اصلا حاضر به شنیدنش نبودی رو تو ذهنت فرو کنم ، بعد هم یه ماشین برات گرفتم و آدرس رو به راننده دادم تا برسونتت ، حالا اتفاقی افتاده؟

من: والا این چیزائی که میگی رو من به یاد نمیارم

حجت: نگران نباش درست میشه، تو خسته ای برو کمی استراحت کن

تا این رو گفت حس کردم که خیلی خوابم میاد و بدون اینکه دیگه حرفی با بهاره بزنم رفتم تو تختم و خوابیدم، وقتی بیدار شدم دیدم بهاره با چهره ای گرفته من رو نگاه میکنه، ماجرای دیروز رو تا اونجائی که یادم بود رو برای بهاره تعریف کردم و اون هم فکر میکرد دارم دستش میندازم، باز قانع نشد و به اخم کردنش ادامه داد، تو همین حین بودم که دکتر بهم زنگ زد

دکتر: آقا شما کجائی؟ کی میخوای برگردی عسلویه؟

من: سلام دکتر، من تهرانم و بلیطم برای فردا هست

دکتر: نمیخواد برگردی عسلویه، فردا هاراطونیان باهات تماس میگیره و بهت میگه کجا بری، فقط این رو بگم که موفق شدیم یه دفتر تو تهران تاسیس کنیم و شما به عنوان مدیر مالی اداری انتخاب شدید

من: دکتر خبر خوشحال کننده ای بود، تبریک میگم

دکتر خداحافظی کرد و من هم لبام خندون بود که دیگه از اون دربدری تو عسلویه خبری نیست و میتونم توی تهران پیش خانوادم به زندگیم ادامه بدم، بهاره ماجرا رو جویا شد و وقتی از موضوع با خبر شد، گفت خدا رو شکر که دعاهام مستجاب شد

فردای اون روز هاراطونیان باهام تماس گرفت و گفت این آدرس رو یادداشت کن و بیا اینجا، من هم به سرعت خودم رو به آدرسی که هاراطونیان بهم داده بود رسوندم، چه دفتر شیکی!!! باورم نمیشد که اینها بتونن با اون کانکس توی عسلویه یه همچین دفتر خریده باشن، رو کردم به هاراطونیان

من: سلام، مبارکه، دفتر شیکی هست، کاشکی خریده بودینش

هاراطونیان: سلام، آره شیکه، ولی خریدیمش، تو فکر کردی اجارش کردیم؟

من: جدی؟ فکر نمیکردم با یه کانتینر تو عسلویه ، تو اون مدت کم، بشه یه همچین درآمدی داشته باشی که بتونی یه دفتر اینجوری بخرید

هاراطونیان: همش که مال درآمد اونجا نبود، اون ده درصد اینجا رو کاور کرد، مابقیش مال دکتر هست

من: بسیار خوب، حالا باید چیکار کنیم؟ یا بهتره بگم چیکار بکنم؟

هاراطونیان: اول یه برآورد نیرو بکنیم، بعد هم ابزار آلات و میز و ملزومات اداری

من: مشخصه ما قراره اینجا چیکار بکنیم؟ تا ندونم که نمیدونم چند نفر میخوایم

هاراطونیان: درست میگی، ما قراره اینجا نقش یه شرکت پیمانکار که تو مناطق نفت خیز ایران اقدام به نصب تجهیزات و دستگاههای پالایشگاهی و پتروشیمی میکنه رو بازی کنیم

من: چرا بازی کنیم؟ خوب کارش رو انجام میدیم، مطمعن هستم که میتونیم از پس کار بر بیایم

هاراطونیان: آفرین، ما در واقع پیمانکار خرید و نصب و راه اندازی هستیم، پس با این پیش فرض برو جلو ببینم چیکار میکنی

من: بسیار خوب ، پس بهتره که از همین اول کاری وسایل کار خودمون رو تجهیز کنیم، لا اقل یه میز باشه که بتونیم کارهای جاری خودمون رو انجام بدیم

هاراطونیان: بیا این پنج تومن پیشت باشه، هرچی لازم هست موقت برای خودمون بخر و بده بیارن، وقتی تجهیز شدی و کمی کار جمع و جور کردی به من زنگ بزن که یه جلسه با هم داشته باشیم

من: اوکی، پس فعلا

هاراطونیان: در ضمن گفتم ماشینت رو از عسلویه بیارن اینجا، شاید لازم باشه این ور اونور بری

من: راستش تو تهران شلوغ مسئولیت ماشین قبول کردن سخته

هاراطونیان: فکر کردم اینجوری راحت تر باشی، به هر حال ماشین رو به سمت تهران حمل کردن، اگر خواستی با اون وگرنه با باید با تاکسی یا آژانس ...

من: باشه ، تصمیمش رو بزاریم برای بعد، ممنون که به فکرم بودین

هاراطونیان: به فکر تو نیستیم، به فکر راه افتادن کارمون هستیم، البته موقع ادای این جملات یه چشمک هم چاشنیش کرد که دارم شوخی میکنم و بعد با دو انگشتش اشاره کرد که خداحافظ

اون رفت و من یه دوری تو همه ساختمون زدم، داشتم آینده خودم رو تجسم میکردم، آینده افرادی که قراره اینجا کار کنن، و ....

اون شب نشستم و مثل یک آدم حرفه ای اول چارت سازمانی و تعداد نفرات مورد نیاز هر بخش رو برآورد کردم و به تبع اون ابزار آلات و ملزومات رو محاسبه کردم و به هاراطونیان زنگ زدم تا بیاد با هم راجع به حساب کتاب ها صحبت کنیم، روزا مثل برق میامدن و میرفتن و دفتر کارمون تبدیل شده بود به یه شرکت فعال، اوضاع زندگی من هم موشکی داشت خوب میشد ولی هر چه درآمدم بیشتر میشد، اتفاقات بد برام بیشتر از قبل پیش میامد، کار به جائی رسیده بود که بهاره هم سر ناسازگاری با من گذاشت، یواش یواش داشتم به کارهای بهاره هم مشکوک میشدم، مخصوصا وقتی که پای نماز وا میستاد و نماز میخوند، انگار یه چیزی گلومو فشار میداد،  چه روزای بدی بود، خیلی بده که آدم شکاک باشه و نخواد کاری بکنه، چون از تو خودش خودش رو میخوره، تا اون روز کزائی رسید، روزی که 5 سال از تاسیس شرکت گذشته بود و دکتر مثلا میخواست یه تشکر ویژه از کسائی که تو پیش برد اهداف شرکت فعال بودن بکنه، جدا هم تشکرش ویژه بود، همه با خانواده هاشون اومده بودن غیر از من، هاراطونیان و دکتر، جشن تموم شد و همه داشتن با خانواده هاشون بر میگشتن خونه، موقع رفتن بود که هاراطونیان با چشمک من رو متوجه خانم ف کرد که تنها مونده و منتظر هست تا یکی پیدا بشه اون رو تا یه مسیری برسونه، دکتر هم یه دونه از لبخند های کریهش کرد و رفت ، من موندم و          خانوم ف ، رفتم جلو

من: سلام، اگر مایل باشید تا یه مسیری شما رو برسونم ؟

خانم ف : سلام، نه مزاحمتون نمیشم { مشخص بود که داره تعارف میکنه }

من: مزاحم من نیستی، اگر دوست دارید، تشریف بیارید، تعارف نکنید، اگر هم منتظر کسی یا آژانس هستید که ...

خانم ف : بسیار خوب

اومد جلو ، من در عقب رو براش باز کردم ، ولی دیدم جلوی در جلو منتظر مونده تا اون در رو براش باز کنم ، در ضمن یادم رفت بگم که تو جشن تشکر، من صاحب یه ماشین شاسی بلند شدم که در واقع هدیه دکتر و هاراطونیان به من بود،  بگذریم ، در ماشین رو باز کرد و نشست، تا یه چند دقیقه ای به سکوت گذشت، ولی جفتمون پر از سوال بودیم، ولی هر کدوم به مناسبت سمتمون با اون یکی رو دربایسی میکردیم، خانم ف رئیس دفتر دکتر بود و من هم مدیر مالی اداری،  بالاخره از این سکوت خسته شدم و خواستم سکوت رو بشکنم

من: خانم ف ؟

خانم ف : آقای مهندس ؟

این جمله همزمان با هم ادا شد، و جفتمون هم زمان یه لبخند تحویل هم دادیم

من: شما بفرمائید

خانم ف : نه شما بفرمائید

من: میخواستم بدونم مسیر کدوم طرفه؟

خانم ف: هر مسیری که شما میرید!!!

من: یه نگاه بهش کردم و با چشمام میخواستم ازش سوال کنم منظورش چیه؟ اون هم مثل اینکه فهمیده باشه گفت

خانم ف : من راستش تا آخر شب برنامه خاصی ندارم و اگر هم برم خونه باید تنها در و دیوار رو نگاه کنم و چون میدونم که شما هم الان منزل تشریف نمیبرید این رو گفتم که مایلم یه کم با هم تو خیابونها بچرخیم، البته اگر مزاحم نیستم

من: اول کمی ساکت موندم

خانم ف : با دیدن سکوت من ، من ناراحتتون کردم ؟ قصد بدی نداشتم، اصلا من رو همین جا پیاده کنید، من نباید این حرف رو میزدم، من رو ببخشین

من: نه، به هیچ وجه مزاحم نیستین، راستش سکوتم به خاطر این بود که شما دقیق زدین به هدف، کاملا فهمیدین که من میخوام چیکار کنم و ...

خانم ف : مدتی هست که شما رو یه جورائی تو خودتون میبینم، اگر به من اعتماد دارین، میتونم سنگ صبور خوبی باشم

من: میدونید، پیشنهاد خوبی دادین، ولی دوست ندارم که این وقت گذرونی و با هم بودن الانمون موضوع صحبت همکارا و ...

خانم ف : از طرف من که مطمعن باشید

من: از شما مطمعن هستم ولی ... بگذریم، جای خاصی مد نظر هست بریم اونجا

خانم ف: با روحیه شما که آشنا هستم، حتما یه جای دنج رو ترجیح میدین

من: آفرین، یه چیز دیگه،

خانم ف: بگید

من: میشه از افعال سوم شخص استفاده نکنی؟

خانم ف : آره چرا که نه، هر جور راحتی

من: آخیش، اینجوری من هم راحت ترم، دوست ندارم تو این وضعیتم تو ذهنم دنبال افعال سوم شخص بگردم

خانم ف: خوب، حالا کجا بریم؟

من: هر جا تو پیشنهاد کنی، فقط یه مطلبی

خانم ف : بگو

من: نمیدونم این کارم چه معنی میده، ولی نمیخوام من رو از اون تیپ مردهای خیانت کار فرض کنی و ...

خانم ف : به خودت زحمت نده، نه متوجه هستم، گاهی وقتا آدم احتیاج داره با یکی که بیرون یه موضوعی هست درد دل کنه، حالا جدای جنسیت و نوع ارتباط

من: چقدر خوب میتونی منظور من رو بیان کنی

خانم ف : من یه پیشنهاد دارم

من: نشنیده ، استقبال میکنم

خانم ف: مایلی بریم خونه من ؟ اونجا من میتونم حین پذیرائی از تو، { ناراحت نمیشی که تو خطابت کنم ؟ }

من: نه به هیچ وجه، خوب راستش من هم اونجا راحت ترم، لازم نیست همش حواسم این ور اونور باشه

خانم ف: پس بریم طرف ...

رسیدیم دم خونه خانم ف و بعد از پارک ماشین رفتیم تو آپارتمان اون، یه جا رو نشونم داد و گفت بشین تا بیام

من: ببین ، اگر تو فکر پذیرائی و این چیزا هستی، لطفا بی خیال،

خانم ف: نه، فقط یه نوشیدنی گرم که دو دقیقه ای آماده میشه، من هم لباس بیرونم رو در بیارم و بیام

من: باشه

رفت تو آشپزخونه و یه قهوه برام آورد و گفت تا این رو بخوری من اومدم، رفت تو اطاق خودش، تو زمانی که خانم ف تو اطاقش بود، خوب آپارتمانش رو ورانداز کردم، آپارتمانی بود کوچیک ولی کاملا با سلیقه مزین شده بود، یه تاب که از سقف آیزون بود و بیشتر شبیه نعنو بود توجه هم رو جلب کرد، داشتم به اونا نگاه میکردم که صدای در اطاقش متوجهم کرد که اومده، دیدم با یه لباس نیمه باز اومد جلو و به یه صندلی اشاره کرد و گفت بنشین، صندلیش هم برام جالب بود

من: این نوع صندلی و این تاب سلیقه خودته؟

خانم ف: آره، وقتی میخوام از همه دنیا بی خبر باشم، کمی مشروب میخورم و تو این تاب میخوابم و هی تاب میخورم، سرم گیج میره و خوابم میبره، این صندلی هم وقتی میخوام با خودم درد دل کنم، گرفتم و میشینم روش و همش با خودم حرف میزنم، میدونی، گاهی میشه که اگر آدم با خودش درد دل کنه بهتره تا کس دیگه ای حتی اگر خیلی نزدیک باشه

من: چرا تنها؟ مگه اینجا تنها زندگی میکنی؟ با چشمام دنبال جواب میگشتم

خانم ف: آره، من اینجا تنها زندگی میکنم، زل زد به چشمام و گفت، آره من مدتهاست که از شوهرم جدا شدم

من: متاسفم

خانم ف: راستش خودم هم متاسفم، ولی اومدیم اینجا که شما درد دل کنید، بر عکس شد

من: گفتم که از بکار بردن شما و این چیزا ... همون تو بهتره، والا با این یکی دوتا چشمه ای که اومدی احتمالا از وضع من خبر داری

خانم ف: کامل که نه ولی یه چیزائی حدس میزنم

شروع کردم به باز گو کردن ماجرای خودم و بهاره، و ....

اون هم از وضع خودش و دلایل جدائیش گفت و مشخص شد که جفتمون به خاطر پیشرفت تو کار و زندگیمون از خانوادمون غافل شده بودیم، و همین باعث بوجود اومدن این قضایا شده بود.

بعد از اینکه من کمی احساس سبکی کردم پیشنهاد داد که مشروب میخوری و من هم قبول کردم و با هم سری گرم کردیم،

باز به صحبت ادامه دادیم و چشمای جفتمون از مشروبی که خورده بودیم قرمز شده بود، دیگه صحبتهامون دست خودمون نبود و خیلی احساس خواب میکردم، خانم ف هم مثل اینکه متوجه شده بود، گفت اگر مشکلی پیش نمیاد شب رو همینجا بخواب، و گفتم یکی دو ساعت که بخوابم حالم بهتر میشه و میرم خونه،اگر مشکلی نیست من رو همین کاناپه میخوابم و اون گفت نه ، چرا اینجا، بهتره بری روی تخت اونجا دراز بکش، وقتی میخواستم بلند شم، سرم خیلی سنگین شده بود و نتونستم کامل بلند شم و دوباره افتادم رو کاناپه، اومد کمکم کرد و من رو به سمت اطاقش برد، صبر کردم و کمی نگاهش کردم

خانم ف: دنبال چی میگردی که اینجوری خیره شدی؟

من: خیلی ازت ممنونم، خیلی احساس سبکی میکنم، اجازه میدی که ازت تشکر کنم؟

خانم ف: با من راحت باش

من: صورتم رو بردم طرف صورتش و یه بوسه از روی گونه هاش زدم، خیلی ممنونم، فقط نمیدونم چرا ما باید خواسته های معقولمون رو بیرون خونه پیدا کنیم

خانم ف: اگر بخوای اینجا هم خونه خودت میشه و من رو به آغوش خودش کشید

تنها چیزی که از ادامه اون شب یادم میاد این هست که خودم رو تو بغل خانم ف دیدم و دیگه اهمیتی ندادم و همونطور با همون وضع شب رو به صبح رسوندم

کابوس - قسمت دوم

خیلی خوشحال بودم، دکتر یه میز نشونم داد و گفت اینم میز کارت شروع کن ببینیم چند مرده حلاجی، گفتم قبل اینکه کارم رو شروع کنم اجازه میخوام به خانوادم زنگ بزنم و اونا رو از این خبر خوش مطلع کنم و زنگ زدم خونه

من: سلام

بهاره: سلام علی ، تو کجائی؟ چیکار کردی؟

من: فعلا بدون که سالمم، کار گیر آوردم، جام هم راحته، مشکلی نیست، تا یک هفته دیگه خودم دوباره تماس میگیرم

بهاره: علی، محمد دوست داره باهات حرف بزنه، میگه دلم برای بابا یه ذره شده،

من: قربونش برم، ولی الان نمیشه، بگذار بعد، وقتی خودم تماس گرفتم حسابی با هم صحبت میکنیم، خداحافظ

بهاره: مراقب خودت باش، خداحافظ

طرفای عصر بود که دکتر گفت من میرم برمیگردم، اگر مهندس هاراطونیان آمد یا با اون برو خوابگاه، یا صبر کن تا من برگردم

من: بسیار خوب

فرصت خوبی بود تا مدارک دورو برم رو یه نگاهی بندازم، در یکی از قفسه ها قفل بود، بقیه در ها رو امتحان کردم و یکی یکی زونکن ها رو در میاوردم و یه نگاهی بهشون مینداختم، قرار دادهای کاری مربوط به پروژه....، بیمه، مالیات، اداره کار، حساب جاری ...، مطالبات معوقعه و .....

نفهمیدم این دوساعت چطور گذشت، با اومدن هاراطونیان به دفتر متوجه شدم که هوا غروب کرده،

هاراطونیان: خوب آقای معصومی، به کجا رسیدی؟

من: والا داشتم با فرم ها و مدارک دورو برم آشنا میشدم

هاراطونیان: خوب چی دستگیرت شد؟

من: الان خیلی زوده که حرفی بزنم

هاراطونیان: برعکس سنت که خیلی جوونی، ولی مثل یه آدم پخته عمل میکنی، اگر بتونی کارهای اینجا رو خودت به تنهائی راه بندازی، مطمعن باش ما هم ندید نمیگیریم و جبران میکنیم

من: امیدوارم که بتونم با کارم لطف شما رو جبران کنم

هاراطونیان: اگر بخوای میتونی، ولی به شرطی که خودت هم بخوای، حالا هم کولر رو خاموش کن و راه بیفت بریم طرف خوابگاه که فردا خیلی جاها باید بریم،

من: بسیار خوب، وقتی همه چی رو خاموش کردم، دیدم هاراطونیان یه سوئیچ بهم داد و گفت گواهینامه که داری؟ گفتم بله، پس خوب دنبال من بیا باید بریم دنبال دکتر، از اونجا به بعد رو با خود دکتر میری خوابگاه

رفتیم و دکتر رو هم از جلوی یکی از پتروشیمی ها سوار کردیم و رفتیم خوابگاه، یه اطاق مجزا بهم نشون دادن و گفتن اینجا محل خواب شماست ، چه جای راحتی بود، یه یخچال کوچیک، یه تلویزیون 14 اینچ رنگی و .... ،  بعد از سه روز له له زدن تو اون گرما حالا یه حمام میچسبید، منتظر شدم تا اونا اول حمامشون رو بکنن، بعد از اینکه دوش گرفتم، رفتم طرف سالن پذیرائی، دیدم کسی نیست، ولی از اطاقهای دیگه صدای موسیقی میامد، رفتم طرف صدا، دیدم دکتر تو اطاق خودش مشغول تریاک کشی بود و هاراطونیان هم مشغول مشروب خوری، وقتی من رو دیدن

دکتر: بفرما

من: ممنون، من نیستم، راحت باشین

هاراطونیان: از اون یکی اطاق صداش اومد که خوب اگر دودی نیستی، مشروب که دیگه میخوری

من: والا نه، دوستام هم همیشه من رو به خاطر این قضایا مسخره میکردن، همیشه میگفتن وقتی بمیری مادرت نمیگه پسرم مرد، میگه گاوم مرد

هاراطونیان با زبان ارمنی باز یه چیزی گفت و صدای قهقه جفتشون رفت بالا، حدس میزدم اون هم حرف دوستانم رو تائید کرده بود،

من: البته نه اینکه تا حالا لب نزدم ولی خوشم نیومده .

دکتر: آقای معصومی

من: میتونید من رو به اسم کوچیکم صدا بزنید، همون علی

دکتر: علی آقا آفرین، داری از همه امتحانات با نمره خوب قبول میشی، اگر میامدی و میشستی ، باید ساکت رو میبستی و راه برگشت رو پیش میگرفتی، خوبه که آدم سالم باشه مخصوصا تو این محیط،

من: خوشحالم که نظر مثبت شما رو تونستم جلب کنم، اگر اجازه بدین من برم استراحت کنم

دکتر: برو جونم، راحت باش، ما اینجا هم خونه هستیم، نه همکار، متوجه هستی که؟ راستی شام مگه نمیخوری؟

من: نه، ممنون، قضیه سه روز علافیم تو عسلویه رو براشون شرح دادم و گفتم الان به تنها چیزی که خیلی احتیاج دارم و اونجوری میتونم برای فردا انرژی داشته باشم یه خواب راحت هست

هاراطونیان: به سرایدار میگم شامت رو بزاره رو میز، اگر نصفه شب بیدار شدی و گرسنه بودی، بی غذا نمونی

من: لطف میکنید و رفتم طرف اطاق خودم، یه سیگار روشن کردم و چشمام رو بستم

وقتی چشمام رو وا کردم دیدم دکتر دم اطاقم واستاده، با دیدن من گفت : تو که گفتی دودی نیستم،

من: منظورم دودهای نا متعارف هست، ولی سیگار و قلیون رو میکشم

دکتر: من عاشق قلیون هستم، اگر تونستی ، بند و بساطش رو پیدا کن تا با هم قلیون بکشیم

من: چشم، دکتر رفت و منم سیگارم رو خاموش کردم و خوابیدم

خیلی زود خوابم برد، ولی نمیدونم چرا همش از خواب میپریدم، همش حس میکردم یه شبه مات که مشخص هم نبود، میگفت پاشو همین الان از اینجا برو، پاشو برو، اینجا جای تو نیست، سوال میکردم چرا؟ چرا باید برم؟ میگفت فقط برو، تو نباید بمونی، برو، میگفتم چرا خودت رو نشون نمیدی؟ میگفت برو، برو

نمیدونم چند بار از خواب پریدم، ولی دیگه نزدیکی های صبح بود، ساعت 4 صبح بود، گفتم یه چائی درست کنم، موقع درست کردن چائی یه کم سر و صدا شد، دکتر اومد تو آشپزخونه و گفت چیکار میکنی؟

من: میخواستم چائی آماده کنم

دکتر: نمیخواد، سرایدار میاد درست میکنه

من: خوب الان تشنمه

دکتر: چائی تو فلاکس هست، برای خودت بریز و کمتر سر و صدا کن بزار ما بخوابیم

من: باشه، معذرت میخوام بی خوابت کردم

بعد خوردن چائی یه سیگار روشن کردم و بعد اتمام سیگارم گفتم بزار ببینم بازم خوابم میبره ؟ رفتم سر جام، باز خواب میدیدم، همون شبه میامد و میگفت برو، از اینجا برو

دیدن اینجور خواب رو ناشی از خستگی میدونستم و فکر میکردم یه جور کابوس هست که موقعی که آدم خیلی خسته هست، اینجور خوابهارو میبینه و اهمیت ندادم

فردای اون روز من و مهندس رفتیم چند تا پروژه و من رو به عنوان نماینده شرکت معرفی کرد، توی این چند جائی که رفتیم برای معارفه یکی از دوستان دوران دانشگاه رو دیدم و بعد از کلی احوال پرسی و اینجا چیکار میکنی، بعد از اینکه گفتم تو این جند روزه چی بهم گذشته و الان کجا مشغول شدم گفت کاشکی من خبر داشتم دنبال کار بودی، حتما برات یه کار پیدا میکردم که اینقدر اینجا علاف نشی، میفهمم سخته بدون ماشین و بدون آدرس اینجا دنبال کار باشی، ولی شانس آوردی که با اینا آشنا شدی، چون شرکت فعالی هست و تو منطقه به عنوان یه شرکت تامین نیرو که هرگونه تخصصی رو داره ، اسم در کرده، کارشون هم حالا حالاها تمومی نداره، و گفت به من سر بزن، گفت حتما و خداحافظ

هاراطونیان: آقای معصومی شما ایشون رو میشناسی؟

من: بله، چطور مگه؟

هاراطونیان، این بابا رئیس امور مالی این پتروشیمی هست و بیشتر کارهامون باید توسط ایشون چکش صادر بشه، حالا که دوستت در اومد حتما تو دادن چکهای مطالباتمون رعایت دوستی رو میکنه و زود تر کار شما رو راه میندازه

من: کار من رو شاید، ولی کار شرکت رو هیچ قولی نمیدم،

هاراطونیان: چرا؟

من: من هیچ وقت به دوستم نمیگم رفیق این کار رو به خاطر رفاقت انجام بده، به همین صورت هم اگر حالت عکسش صادق باشه، من هیچ وقت مسائل شرکت رو با رفاقتم قاطی نمیکنم

هاراطونیان: این از اون محاسنی هست که گاهی مثل تیغ دو لبه عمل میکنه، اوکی، بریم

باز راه افتادیم طرف یه پروژه دیگه، اونجا دکتر دم در پتروشیمی ایستاده بود و تا هاراطونیان رو دید شروع کردن با هم ارمنی صحبت کردن و بعد از 5 دقیقه مکالمه با زبان ارمنی ، دکتر رو به من کرد و گفت امروز شما هم معرفی میشی و هم اینکه اینجا یکی دوتا مشکل داریم که هم باید با نوع مشکلات آشنا بشی و هم اینکه دفعه های بعدی خودت به تنهائی مسئول نقد کردن اینجور مطالبات میشی

من: بسیار خوب، قبل از اینکه بریم داخل میشه یه کم راجع به این تیپ مشکلات صحبت بشه؟

دکتر: مختصر مفید بگم، یه نفر با ما قرارداد کاری داره، طبق قرارداد باید هرماه 30درصد از حقوق و مزایای این بابا رو به حساب ما میریختن، ولی طرف داره جینگولک بازی در میاره و شرکتی رو که توش کار میکنه تهدید کرده اگر از حقوقم چیزی کم بشه من میرم و از اینجور حرفا،

من: ولی آقای دکتر من فقط یک حسابدارم، این کارهائی که شما میگین یه جورائی قضائی هست و باید یه وکیل بره دنبال این کارا

هاراطونیان: آقای معصومی شما الان هم مسئول امور مالی شرکت کوچیکمون هستین ، هم زمان با حفظ سمت، وکیل شرکت هم هستید

من: والا نمیدونم از پس این تیپ کارا بتونم بر بیام یا نه، چون قلبا" دل رحمم، راحت بگم ، برای انجام اینجور کارا آدم باید یه جورائی شر خر هم باشه

دکتر: یه نگاه بی روح و تحقیر آمیز بهم انداخت، خیلی از این نوع نگاهش بدم میامد، یه جورائی انگار با نگاهش آدم رو تحقیر میکرد و می خواست حالیم کنه که هنوز خیلی مونده این چیزا رو بفهمی، ولی موضوع این بود که میتونستم انجام بدم، ولی دلم نمی آمد، همونجا بود که برای اولین بار از دکتر مکدر شدم، گفت : ببین آقای معصومی، شرط ادامه کار با این شرکت این هست که   " نمیگم و نمیکنم و نمیخورم و نمیخوام " و این حرفا رو نمیخوام بشنوم، موضوع مشخص و شفافه؟

من: یه نگاه بله، کاملا

هاراطونیان: خوب حالا راه بیفت بریم سر کلاس نقد کردن مطالبات، ببین من چیکار میکنم تو هم بعدا باید این کار رو ادامه بدی

دکتر: قبل از هر کاری یه چیزی رو میخوام گوشزد کنم، من وقتی دستوری میدم ، نمیخوام نه و نو توش ببینم، دیگه هم من رو اینجوری نگاه نکن، حله؟

هاراطونیان: با حالت گلایه آمیز ، انگار داره دعواش میکنه و میخواد بگه بسه دیگه داری زیاده روی به زبان ارمنی یه چیزائی به دکتر گفت و دکتر یه نگاه به من انداخت و ساکت شد

دکتر: باید منتظر مامور نیروی انتظامی بشیم

من: چرا؟

هاراطونیان: از آدم با هوشی مثل تو پرسیدن این چرا یه کم مشکوکه، خوب معلومه که چرا مامور میخوایم، اگر با حرف میشد حلش کرد که نیازی به حضور مامور قانون نبود

من: اجازه میدین من باهاش صحبت کنم؟ شاید بتونم این موضوع رو به صورت مسالمت آمیز حلش کنم، درست نیست یک آدمی که تو پروژه برای خودش یه آبروئی جمع کرده رو با بردن یه مامور بالا سرش بی آبرو کنیم

دکتر: درست بودن یا نبودنش دست خودش بود، میخواست یا قرارداد رو امضاء نکنه، اگر اینقدر به کارش اطمینان داشت اصلا چرا اومد دفتر ما دنبال کار؟ میخواست به تعهداتش عمل کنه که ما هم براش مامور قانون نیاریم

من: شما خودتون باهاش صحبتی داشتین؟

دکتر: صحبتی ما با هم نداریم، هر صحبتی که لازم بوده بین ما رد و بدل بشه تو قرارداد همکاری ما قید شده، به بهشت و جهنمش هم کاری نداریم،

من: شما میخواین مشکل حل بشه یا نه؟  زندانی کردن این بابا که برای شما پول نمیشه، میشه؟

هاراطونیان: خوب معلومه که میخوایم هر چی راحت تر مطالبات شرکت وصول بشه، ما هم دوست نداریم با داشتن هزار جور کار، بیایم اینجا و منتظر مامور بشیم و بریم ، تو راه حلت چیه؟

من: اول بزارین باهاش یه صحبت ده دقیقه ای داشته باشم، فقط من رو باهاش آشنا کنید، تا شما هم منتظر مامور هستید، من ببینم چه کاری ازم بر میاد

دکتر دست من رو گرفت و یکی رو نشونم داد، گفت اون خودشه، برو باهاش صحبتها تو بکن، ولی دارم میگم که هیچ امتیازی ما نمیدیم و حتی یک ذره هم از حقمون کوتاه نمیایم

من: دکتر جان بهتره یه کم نیم من بشیم، اگر میخوایم با آرامش کارمون انجام بشه، باید یه فرجهی به طرف بدیم

هاراطونیان : حالا علی جون تو یه صحبتی بکن ببین موضوع چیه

رفتم سراغ شخص مورد نظر و خودم رو معرفی کردم ، اولش طرف وقتی شنید از اون شرکت اومدم میخواست برخورد فیزیکی انجام بده، ولی با دیدن لحن آرومم، سعی کرد خوددار باشه

من: میشه به من بگی مشکلت چی هست و چرا بر خلاف قرارداد کاریت داری عمل میکنی؟

مهندس پارسا: ازدواج کردی؟

من: بله، 17 ساله ازدواج کردم

مهندس پارسا: میدونی مشکل جراحی بچه یعنی چی؟ میدونی الان یه ماشین بهت بزنه چقدر باید خرج بیمارستان و دوا و دکتر کنی؟

من: خرج بیمارستان بین 5 تا 7 میلیون میشه، 10 تومن هم حق العمل  دکتر، 2 ماهی هم باید تو خونه استراحت کرد تا تجدید قوا بشه

مهندس پارسا: درحالی که از تعجب دهنش وا مونده بود گفت، قربون آدم چیز فهم، شما شغلتون چیه که اینقدر دقیق دارید رقم ها رو ارائه میدین؟

من: شغل من مهم نیست، من خودم چند وقت پیش قبل عید تصادف کردم و تقریبا همین هزینه ها رو پرداخت کردم ، پس فکر نکن من نمیفهمم، میدونم که آدم زیر بار اینجور هزینه های پیش بینی نشده خورد میشه، حالا چرا نمیخوای سهمت رو پرداخت کنی؟

مهندس پارسا: قرار من با این شرکت حقوق یک و دویست بود که از این حقوق 30 درصد باید کسر میشد و به حساب آقایون واریز میکردن

من: خوب

مهندس پارسا: ماه اول که به جای یک و دویست بهم صد تومن کم دادن و گفتن اشتباه شده، ماه دیگه پرداخت میشه، سه ماه من رو اینجوری دوندند، بعدش گفتن تو بیشتر از این نمی ارزی، اضافه کاری هام رو پرداخت نکردن و میگن این حقوق برای مدت 23 روزی هست که تو کارگاه هستی، من به طور متوسط شبی سه ساعت اضافه کار داشتم، اون هم تائید شده، حالا اینا از پرداخت این بخش حقوقم هم طفره میرن، با تمام این حرفا، من بازم میگم این درصد رو میدم، ولی الان به خاطر تصادفی که بچم کرده نیاز به پول دارم، سه ماه مهلت بدین، همه رو یک جا ازم کسر کنید، ولی انگار اینا متوجه نیستن، عوض اینکه کمک کنن ...

من: ببین داداش، این شرکت که مسئول مشکلات من و شما که نیست، حالا شما صبر کن ببینم میشه یه کاریش کرد یا نه وگرنه اینا با مامور میان تو کارگاه و شاید برات دردسر ساز بشه

رفتم طرف هاراطونیان و دکتر

من: آقا موضوع از این قرار هست و ماجرا رو تعریف کردم، گفتم امکانش هست یه فرصت به این بابا بدیم ؟

دکتر: پسر جان خام نشو، اینا حتما یه کار نون آب دار دیگه پیدا کردن میخوان از اینجا به این بهانه برن یه جای دیگه، چقدر تو ساده ای، و باز همون نگاه بی روح و نگاه عاقل اندر سفیه

با اون جور نگاه کردن دکتر باز بهم برخورد ، ولی جلوی خودم رو میگرفتم ، نمیخواستم کاری رو که با هزار زحمت بدست آورده بودم از دست بدم،

من: بالاخره بفرمائید ببینیم میشه یه فرجهی به این بابا داد؟ یا اینکه منتظر مامور بشیم، در ضمن مگه اضافه کاری این بابا چقدره که بهش پرداخت نمیشه؟

هاراطونیان و دکتربا هم گفتن: ما که مسئول مشکلات مردم نیستیم، ما مسئول پیدا کردن کار برای ایشون بودیم و به وظیفمون عمل کردیم، اگر قرار باشه دلمون برای هرکس که اینجوری میکنه بسوزه دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه و همه میان اینجوری آه و ناله میکنن تا بلکه بتونن از زیر بار این درصد ها در برن، نه ما نمیتونیم از حق خودمون گذشت کنیم،

یه لحظه خودم رو جای اون پارسای بیچاره گذاشتم، خدائیش مشکل بود، البته اونا هم حق داشتن به مطلب شک کنن ولی راه داشت، آدم میتونست بپرسه بچت کدوم بیمارستانه و با یه زنگ میشد از صحت و سقم ماجرا مطلع شد،ولی شرطش خواستن بود، همین ،  وقتی اونا اینقدر با خونسردی دم از این حرفا میزدن، میخواستم خرخره هاراطونیان رو  بکشم بیرون از گلوش و چشمای دکتر رو از کاسه بکشم بیرون که اینقدر از اون نگاههای بی روح انجام نده

دردسرتون ندم، مامور اومد و با بد وضعی پارسای بیچاره رو از کارگاه بردن بیرون، هی داد میزد و بقیه فقط نگاهش میکردن، سرم رو انداختم پائین، برای یک لحظه میخواستم بزنم زیر همه چیز و بگم گور بابای اینجور پول درآوردن، ولی من این وسط نقشی نداشتم، نباید هم نپخته عمل میکردم، خوب اون هم یه قرارداد امضاء کرده بود، باید فکر اینجور جاهاش رو هم میکرد،  به قول اونا من که مسئول شر و خیرش نبودم، میخواست به تعهدش عمل کنه

اون روز خیلی از هممون انرژی گرفت و وقتی شب رفتیم خوابگاه اونا رفتن تو خلوت خودشون و مشغول کارهای خودشون شدن و من هم دائم فکر پارسا و حرفاش تو ذهنم بود، جسما خسته نبودم، ولی روحا هم خسته بودم و هم کلافه، زود خوابم برد، باز همون خوابهای دیشبی داشت تکرار میشد، یه شبه مات که دائم یه در رو نشون میداد و میگفت از اینجا برو ، از اینجا برو، یک دفعه از اون شبه پرسیدم اگر بخوام بمونم چیکار باید بکنم که تو مزاحمم نشی، از وقتی اومدم اینجا مزاحم خوابم میشی،        نمی خوام ببینمت،  اون یه چیزی شبیه دست انسان نشونم داد و انگشت اشاره خودش رو به سمت  یه شبه ناواضح دکتر نشانه گرفت و دائم با اون یکی دستش یه داس رو هی بالا و پائین میبرد

شبه مرگ یادم افتاد، شبهی که حتما اکثر شماها تو فیلم های ترسناک دیدین، از خواب پریدم، نمیدونستم چیکار باید بکنم، دیدم یه عرق سرد رو پیشونیم نشسته ، با اینکه زیر کولر گازی خوابیده بودم، ولی صورتم خیس بود،

یاد یکی از بچه ها افتادم که قبل از اومدن به عسلویه میگفت اونجاها شبح و روح زیاد دیدن، من هم حرف اون بابارو به شوخی گرفتم و گفتم داره از سادگی یه سریا استفاده میکنه و تقریبا داره سرکار میزاره ملت رو، ولی مثل اینکه حرفاش داشت رنگ و بوی حقیقت به خودش میگرفت، گفتم اگر روح باشه یا جن باشه با گفتن بسمه الله باید بره، تازه من همیشه اون رو توی خواب میبینم نه تو بیداری،  بلند شدم و یه وضو گرفتم و بعد از 15 سال دورکعت نماز برای روح پدرم خوندم، حالا راستش نمیدونم، این نماز برای تسلی خودم بود یا برای روح پدرم، ولی متوجه شدم که با خوندن اون دو رکعت نماز آروم شدم، باز خوابیدم، ولی انگاری اون شبه دست بردار نبود، این دفعه فقط داس رو واضح میدیدم و یه شبحه شبه از دکتر که صورتش هم کمی رنگ پریده به نظر میامد، خیره به اون شبه نگاه میکردم که یک دفعه تو عالم خواب دیدم داس از پشت به گردن دکتر خورد و خون بیرون پاشید، بلند شدم، گفتم خوب خون اگر ببینیم خواب باطل هست پس بازم چرت و پرت دیدم، گفتم یه کم بشینم و همونطوری نشسته خوابم برد، فردا صبح دیدم سرایدار بیدارم کرد و گفت صبح شده، چرا تو تختتون نخوابیدین، گفتم هیچ چی خوابم نمی برد، گفتم کمی بشینم که نفهمیدم کی خوابم برد، رفتم طرف حمام تا با یه دوش حالم سر جاش بیاد و بد خوابی دیشب روی کارای امروزم اثری نداشته باشه

کابوس - قسمت اول

 عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، از کاری که کرده بودم پشیمون بودم، ولی دیگه راه برگشتی وجود نداشت، اون دیگه نفس نمیکشید، دستم رو گذاشتم روی شاه رگش ، نبضش نمیزد، با چشمای باز فقط منو نگاه میکرد، نگاهش سنگین بود، طاقت اون نگاه سرد و بی روح رو نداشتم به خاطر همین سعی میکردم مستقیم تو چشماش نگاه نکنم ، نگاهم رو منعطف دور و برم کردم ، هیچکس نبود، هیچکس، انگار دنیا خالی از سکنه شده بود و تو این دنیای بزرگ فقط من مونده بود و جنازه مدیر عامل بخت برگشته، جنازه ای که با دستای خودم خفش کرده بودم، وسط خفه کردنش انگار با نگاهش داشت التماس میکرد که خفش نکنم، هیچ سعی و کوششی هم برای خلاصی از این وضع از خودش نشون نداد، وقتی که رفتم تو دفترش ، انگار اصلا من وجود ندارم، با اینکه در رو محکم کوبیدم اصلا سرش رو بلند نکرد که ببینه کیه یه همچین جسارتی کرده و در رو محکم کوبیده با صدای بلند گفتم  بسه دیگه تا الان هر کاری کردی دیگه بسه ، میخوام یه دنیا رو از دستت راحت کنم، سرش رو بلند کرد و مثل همیشه فقط ذل زد به چشمام، رفتم جلو و با دوتا دستام گلوشو فشار دادم، بعد چند لحظه دیدم از فشار خفگی زبونش افتاده بیرون، یک دفعه به خودم اومدم، دیدم تکون نمیخوره ، ولی وقتی کارها و نامردی هائی روکه درحق کارمند ها و کارگرهاش  انجام داده بود به یاد میاوردم، به خودم حق میدادم و میگفتم حقش بود ، یکی باید این بابا رو یه تکونی میداد، آخیش راحت شدم، دیگه حرص نمیخورم، کشتمش، آره، همونطور که بارها موقعی که داشت منو جلوی بقیه خورد میکرد، تو ذهنم به جای اینکه به کلفت گوئی هاش گوش کنم، نقشه خفه کردنش رو میپروروندم، این آخریا خیلی به پر و پای هم میپیچیدیم، نمیدونم چرا میون این همه کارمند من باید حرص اونائی رو که حقشون به مناسبت تصمیم های نادرستی که مدیر عامل میگرفت، ضایع شده بود رو میخوردم، چرا من باید انتقام این همه نامردمی رو از دکتر میگرفتم؟

دکتر مدیر عامل یه شرکت پیمانکار بود که تو مناطق نفت خیز ایران اقدام به نصب تجهیزات و دستگاههای پالایشگاهی و پتروشیمی کرده بود و روی هم رفته میشد گفت شرکت موفقی بود،

دکتر و شریکش هاراطونیان از هیچ کاری برای پیش برد اهادفشون فروگذار نبودند، از خوردن حق خواروبار و حق فرزند و  بن و... یه کارگر تا حتی کارکرد کارمندهاش، اونا کارشون رو با یه کانتینر قدیمی به عنوان دفتر کار، اون هم نه داخل شهر، بلکه در کنار پروژه های جاری مملکت ، یا مثلا جلوی درب ورودی یه پالایشگاه در حال ساخت شروع کرده بودن و کارشون تامین نیروی انسانی متخصص مورد نیاز پروژه ها بود، به قول خودشون اونا کارآفرینی میکردن و بابت این کارآفرینی درصدی از حق و حقوق کسانی رو که توسط شرکت اونها به اون پروژه اعزام شده بودند رو به خودشون تخصیص میدادن، درصد زیادی بود، 30% حقوق یک سال، خیلی ها دنبال کار بودن و اونائی که در به در دنبال کار بودن چون به قول هاراطونیان دستشون لای در گیر کرده بود، این شرایط رو قبول میکردن، و طبق یک قرارداد ترکمانچائی اعلام میکردن که شرکت استخدام کننده باید 30درصد از حقوق ماهیانه طرف قرار داد رو به فلان حساب تا یک سال پرداخت کنن، در صورتی هم که قبل از یکسال از کار برکنار بشن، مابقی طلب شرکت دکتر و هاراطونیان رو باید از محل طلب اون کارمند و یا کارگر کسر و به حساب این دونفر پرداخت کنند.

یادم میومد وقتی که خودم استخدام این شرکت شدم، با چه شوق و ذوقی کارم رو شروع کرده بودم، با خودم عهد کرده بودم که تا جائی که میتونم شرافتمندانه کارم رو انجام بدم و از هیچ کمکی برای پیش برد کار دریغ نکنم،

یاد روزای قبل استخدامم افتادم ، یاد اون روز ، وقتی که تو گرمای عسلویه مثل سگی که زبونش یک متر بیرون افتاده و دنبال آب میگرده تا تشنگیش رو برطرف کنه اومد جلوی چشمم ، شنیده بودم عسلویه حقوق خوبی داره، گاهی حتی دوبرابر تهران، دو ماهی بود که از بیمارستان مرخص شده بودم به خاطر جراحی پاهام دیگه نتونستم اون فعالیت اولیه رو داشته باشم و کارم رو از دست داده بودم ، پولم ته کشیده بود، گفته بودن که وقتی بیام اینجا نیازی به پول نیست، البته نداشتم که همراهم بیارم، ولی خوب شنیده بودم که وقتی استخدام جائی شدم، همونجا یه جائی رو برای استراحت و خورد و خوراک پرسنلش داره و دیگه نه نیازی بود پول با خودم بیارم و نه غذا، سه روز بود از این پتروشیمی به اون یکی ، یا راهم نمیدادن تو و یا اینکه یه تابلو بزرگ زده بودن استخدام نداریم ، خسته شده بودم ، اون هم پیاده ، بی پولی خیلی فشار آورده بود، تو تهران هر روز کارم شده بود اینکه یه روزنامه همشهری بگیرم و آگهی های استخدامی که به شغل من میخورد رو دورش خط قرمز بکشم و برم پای یه باجه تلفن خلوت و به اندازه یه کارت تلفن به جستجوم برای کار ادامه بدم، مصاحبم رو با دکتر به یاد آوردم،

من: سلام، ببخشید شنیدم اینجا برای آدمهائی مثل من کار دارید، درسته؟

دکتر: بله درست شنیدین، شغلت چیه جونم؟

من: حسابدار صنعتی

دکتر: چرا از کار قبلیت بیرون اومدی؟

من: والا پارسال شب عید یه تصادف کردم، مجبور شدم پاهام رو جراحی کنم و چند وقتی رو توی بیمارستان بمونم ، خوب شرکت قبلی هم چون شب عید بود باید یکی رو میاورد تا به حساب کتابهای شرکت رسیدگی کنه، بعد که از بیمارستان مرخص شدم، دیگه جائی برای من نبود

دکتر: اگر شرکتتون از شما راضی بود که هرطور شده شما رو سرجای خودتون میگذاشت، میشه بگی دلیل این کار شرکتتون چی بوده؟ البته میخوام که از همین اول با هم صادق باشیم

من:بله، در شرایط مساوی از نظر سابقه کار، نفر جایگزین حقوق کمتری از من میگرفت، 25% زیر حقوق من

دکتر: عجب که اینطور

من: شما گفتید از همین اولی با هم صادق باشیم، یعنی من استخدام شدم؟

دکتر: هنوز که نه، ولی شاید، حالا این رو بخون در صورتی که قبولش داری پرش کن، تا بگم یکی بیاد و باهات مصاحبه کنه

من: بسیار خوب، دیدم که متن یه قرارداد بود، بدینوسیله اینجانب .... فرزند .... تعهد مینمایم که درصورت استخدام بنده در ...... شرکت تانی کار"  تامین نیروی کار متخصص " مجاز میباشند، .... درصد از حقوق ماهیانه متعلقه را از حقوق و مزایای بنده کسر و به حساب خود واریز نماید .

امضاء

......

 مدارک لازم :

من: ببخشید این درصدش چقدر هست؟

دکتر: برای مشاغل مختلف فرق داره، برای پروژه های مختلف هم فرق داره، مثلا مهندس یه درصد باید بده ، کارگر یه درصد، کارمند یه درصد و ...

من: شغل من چند درصده؟

دکتر: اینا طبق یه جدول هست که توش مشاغل رو طبقه بندی کردیم، شغل شما جزو گروه .... هست ، یعنی مطابق این جدول حدود 20 درصد،

من: میشه بگین این حدود دقیقا چقدر هست؟ چون از 21 تا 29 میشه حدود بیست

دکتر: الحق که حسابداری، باید عدد دقیق رو داشته بشی نه؟

من: بله

دکتر: برای تو چون پسر تیز هوشی و دقیقی به نظر میای همون 20 درصد رو در نظر میگیرم

من: و اگر موافق نباشم؟

دکتر: اگر موافق نباشی یعنی اون برگه رو میزاری روی میز و خدانگهدار و اگر موافق باشی برگه رو پر میکنی و امضا میکنی و از همین امروز مشغول به کار میشی

من: و اگر موافق باشم و راجع به یکی از بند ها بخوام چونه بزنم؟

دکتر:کدوم بندش؟

من: بند درصد

دکتر: ببین جوون، من نه تورو میشناسم و نه میدونم کی هستی، اگر از کارت راضی بودم، این درصد کم میشه و یا اصلا برداشته میشه ولی به شرطی که از کارت راضی باشم

من: اینو از همین الان بهتون قول میدم که راضی خواهید بود

دکتر: یعنی اینقدر به خودت اطمینان داری؟

من: اجازه بدین مصاحبه نفر متخصصتون با من تموم بشه اونوقت میتونید راجع به صحبت الانم قضاوت کنید که درست گفتم یا اینکه بلوف میزنم،

دکتر: تخصص در طول زمان پیدا میشه، مهم اخلاق و رفتار طرف هست

من: معمولا آدم راحتی هستم و زیاد سخت نمیگیرم، چون همه چی رو تو خودم میریزم و اهل شلوغ کردن نیستم

دکتر: پس باید بیشتر ترسید

من: چرا؟

دکتر: چون همیشه میگن از آن بترس که سر بزیر دارد

تو همین اوضاع بود که یه نفر با لباس اسپرت و خیلی تر و تمیز وارد شد و یه نگاه به من کرد و رو به دکتر کرد و گفت"  بارو Barev "  اول فکر کردم به زبان انگلیسی حرف زد و تو ذهنم داشتم دنبال ترجمه این کلمه میگشتم، که دیدم دکتر جواب داد " شاد لاوا " بعد شنیدن این جواب متوجه شدم که انگلیسی نیست بلکه دارن به زبان ارمنی با هم صحبت میکنن، یه خورده با هم دیگه صحبت کردن و طرف تازه رسیده اومد جلو و خودش رو هاراطونیان معرفی کرد، شروع کرد به مصاحبه و سوالات فنی کردن، خیلی بالا و پائینم کرد،شانسی که داشتم قبل اینکه بیام عسلویه به هوای چک کردن ای میل ها یه سر هم به سایت حسابداران آمریکا زدم و از آخرین تحولات دنیای حسابداری و قوانین جدید آگاه شدم، آخرین سوالی که هراطونیان ازم کرد راجع به آخرین قوانین تصویب شده بود، که به اون هم جواب دادم،

هاراطونیان به صندلیش تکیه داد و اخمهاش رو کرد تو هم ، یه دفعه دلم لرزید، نکنه از مصاحبه ناراضی هست و فکر کرده من وقتش رو تلف کردم، باز شروع کرد سوال کردن منتها ایندفعه سوالات فنی نبود، سوالات یه جور دیگه بود، ازم راجع به ضرر و زیان و سود و چیزای دیگه شرکت قبلی سوال کرد و گفتم : ببینید، من اگر بعد از اینکه از اینجا رفتم شما راضی هستین اگر یه شرکت دیگه همین سوال ها رو از من بکنه جواب سوالش رو بدم؟ مسلما میگید نه، اون شرکت هم من رو امین خودش فرض کرده بود و به همین خاطر تمام اطلاعاتش رو در اختیار من گذاشته بود

هاراطونیان: خوب تو که الان نسبت به اونا تعهدی نداری

من: اتفاقا تعهدم مال زمانی هست که دیگه تو اون شرکت نیستم

هاراطونیان یه نگاه به دکتر کرد و باز شروع کردن به ارمنی صحبت کردن، من هم هیچ چی نمیفهمیدم، با اینکه اطراف خونه مادریم که تو اطراف سید خندان بوده، کلی ارمنی بودن، ولی هیچ وقت نه سعی کردم زبونشون رو یاد بگیرم و نه اونا راغب بودن که یاد بدن

بعد از 5 دقیقه صحبت دیدم هاراطونیان بهم گفت

هاراطونیان: ما اول شما رو برای یکی از پروژه هامون در نظر گرفته بودیم، ولی دیدم آدم راز دار و قابل اطمینانی هستی، نهایتا با آقای دکتر تصمیم گرفتیم تو بشی حسابدار خودمون، چون قبلا من اینکارهارو انجام میدادم، الان خیلی گرفتارم، بهتره که شما به جای من به حساب کتابها و طلب هامون از پروژه های اطراف برید و طلب هامون رو نقد کنید. موافقی؟

من: فقط یه چیز باقی میمونه

دکتر و هاراطونیان با هم گفتن: چی؟

من: حقوق و مزایام، ساعت کاریم، و نهاینا درصدی که من باید از حقوقم صرف نظر کنم

هاراطونیان باز دوباره شروع کرد به ارمنی صحبت کردن و چند باری هم دکتر سرش رو تکون میداد و  آخر سر بهم گفت

هاراطونیان: با خنده گفت این که شد سه تا ولی یه پیشنهاد برات دارم

من: بفرمائین

هاراطونیان: شما یک هفته با ما کار میکنید، هم ما شما رو بشسناسیم، و هم شما با ما آشنا بشید، بعد از دوره آزمایشی مجددا ارزیابی میشی و اون موقع حقوق و مزایا و اون درصد مشخص میشه،

من: اگر پایان دوره آزمایشی اونی نبودم که شما میخواستین ، اونوقت؟

دکتر: اونوقت شما با یه حقوق حداقل و یک بلیط رفت به تهران تسویه میشید، موافقی؟

من: پیشنهاد خوبی هست،  بسیار خوب، قبول، از کی باید مشغول به کار شم؟

هاراطونیان: شما از همین حالا استخدامید