خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ورود الهام به زندگی - قسمت هشتم- آخرین قسمت

فردای اون روز جلسه سنگینی بود ولی نتیجه جلسه بسیار رضایت بخش بود و قرار شد که ما هم یک جلسه توی دبی برای تکمیل کارها داشته باشیم و اونجا بود که من هم کمی شیطنت کردم و گفتم یکی از منشی های دفتر رو هم برای حفظ ظاهر هم که شده باید با خودمون همراه کنیم، اونجا به کارهای تایپ و غیره مون  رسیدگی کنه، دمیر چی گفت تو خودت کی رو پیشنهاد میکنی؟ گفتم اکثر خانمهای دفتر که یا مجرد هستن و یا اینکه این امکان رو ندارن که با ما به سفر کاری بیان، فقط میمونه خانم سالار کیا که اگر بتونه بیاد فکر کنم کمک حال خوبی برامون باشه، دمیرچی هم گفت بسیار خوب ، خودت باهاش تماس بگیر ، ببین اگر پاسپورت نداره اقدام کنه که باید هر چه زود تر این جلسه برقرار بشه ، فکر کنم اگر دست دست کنیم، طرف پشیمون بشه، گفتم باشه

حدود عصر بود که برگشتم هتل، گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم دفتر،

تلفن چی: بله

من: رحمانیان هستم، کسی کاری با من نداشته؟

تلفن چی: سلام آقای مهندس، یه لحظه لطفا

الهام: سلام جناب مهندس، کارهاتون رو روی میزتون گذاشتم، اگر اجازه بدین برم از دفترتون نامه هاتون رو براتون بخونم، شما هم دستور توزیعش رو تلفنی بدین تا توزیع نسخ انجام بشه

من: بسیار خوب منتظرم

بعد چند لحظه الهام تماس گرفت

الهام: سلام، کجائی دلم پوسید

من: سلام، هیچ جا بابا، جلسه سنگین بود و طولانی

الهام: خوب خسته نباشی

من: چه خبر؟ البته کاری ها رو اول بگو که اونا رو میزم نمونه

الهام: یه نامه ماله ......

من هم دستور توزیع نامه ها رو که دادم به الهام گفتم ، ببینم راستی تو پاسپورت داری؟

الهام: آره چطور مگه؟

من: چقدر از مهلتش باقی مونده؟

الهام: فکر کنم یک سال

من: خوبه

الهام: مسعود جون میگی چرا این سوال ها رو میکنی؟

من: با من میای سفر؟

الهام: مسعود شوخیت گرفته؟

من: نه، خیلی هم جدی هست، این یه سفر کاری هست که من و تو دمیرچی باید بریم

الهام: مسعود ، این بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدی، حالا بگو ببینم قضیه چی هست اصلا

من هم ماجرا رو تعریف کردم و الهام هم مشخص بود که خیلی از این خبر خوشحال بود، فقط ازش سوال کردم، تو اگر بخوای بیای نیاز به اجازه محضری همسرت هست

الهام: فکرشم نکن، من از بهزاد اجازش رو میگیرم

من: نه بهتره بزاری من به این هوا هم که شده با بهزاد یه صحبتی داشته باشم، موافقی؟

الهام: کمی مکث کرد و گفت هرجور صلاحه

من: بسیار خوب، فقط خواستم کمی خوشحالت کرده باشم ولی فعلا تو دفتر هیچ حرفی از این موضوع نباشه، شاید تو لحظه های آخر دمیرچی نظرش عوض بشه، میشناسیش که، کاری نداری؟ خداحافظ

الهام: خداحافظ

فردای اون روز با دمیر چی به سمت تهران حرکت کردیم و یک راست رفتیم دفتر، بعد از اینکه با دمیرچی کارهای باقیمانده رو تموم کردیم خواستیم برای برنامه کاریمون برنامه ریزی کنیم

دمیرچی: خوب مهندس برنامه چطوره؟

من: والا اول باید در مورد داشتن پاسپورت خانم سالارکیا ازش سوال کنم، دوم اینکه در صورت داشتن پاسپورت باید دید که خودش مایل هست؟ سوم اینکه باید اجازه همسرش رو هم بگیریم، بعد اینکه اینا مشخص شد، میتونیم قرار اونجا رو بزاریم

دمیرچی: ببین مهندس ، اگر همسرش اجازه نداد مهم نیست، خودمون دوتا میریم، زیاد روش وقت نگذار

من: اوکی، خبرش رو تا دو روز دیگه بهتون میدم

دمیرچی: منتظرم، منم برم خونه که الان جیغ و داد بچه ها در اومده که آخر سال هست و من هم به هیچ کاری نرسیدم، خداحافظ، راستی ، روی اون یکی خطم آنکال هستم، کاری بود، خودت تماس بگیر

من: بسیار خوب، خداحافظ

الهام رو به دفترم احضار کردم و شماره بهزاد رو ازش خواستم،

الهام: جدی جدی میخوای با بهزاد صحبت کنی؟

من: مگه میشه بدون صحبت کردن اوضاع رو مرتب کرد؟

الهام: باشه، اینم شماره محل کار و اینم شماره موبایلش

ممنون، میخوام تنها باهاش صحبت کنم، ناراحت که نمیشی؟

الهام: نه، ولی کاشکی گوشی رو روی آیفون قرار میدادی که بدونم چی میگه، چاخان نکنه، اونم بنگاهی جماعت که یه روده راست تو دلشون نیست

من: باشه، پس همینجا بمون

شماره بهزاد رو گرفتم ،

من: سلام، رحمانیان هستم، از شرکت همسرتون تماس میگیرم، به جا آوردین

بهزاد: سلام آقای مهندس، مگه میشه زحمت اون شب شما رو از یاد برد، بله ، امر بفرمائین، مشکلی هست؟

من: مشکل که نه، میخواستم در مورد یکی دوتا مسئله با شما صحبت کنم، الان وقتش رو دارید یا نه؟ اگر الان وقت نداری، میتونیم یه زمانی رو با هم ست کنیم اینجا همدیگه رو ببینیم

بهزاد: موضوع صحبت چی هست؟

من: کاری هست آقا

بهزاد: بسیار خوب، من ساعت 6 بعد از ظهر میام اونجا ، فقط یه خواهش

من: بفرما

بهزاد: دوست ندارم وقتی اومدم اونجا، الهام رو ببینم

من: خودم رو زدم به اون راه که اصلا از موضوع بی اطلاعم و گفتم چرا؟

بهزاد: یعنی شما خبر ندارین؟

من: از چی باید خبر داشته باشم؟

بهزاد: از زندگی من و پرسنل تون

من: ببینید، اینجا ما فقط به مسائل کاری ارجاعی صحبت میکنیم، و مسائل خصوصی هر کس به خودش مربوط میشه

بهزاد: مثل اینکه شما بی اطلاعید، بسیار خوب ، من ساعت 6 در خدمتم

من: ممنون، منتظرتون هستم

الهام: میبینی، اگر هم من چیزی نگفته بودم، اون میخواست همه جا جار بزنه و بگه که مشکل ما چی هست

من: الهام، شرط موندنت تو دفتر فقط این هست که تورو نبینه، یه جا بمون که فقط بتونی شنونده باشی، باشه؟ قول میدی؟

الهام: باشه، قول میدم

من: حتی اگر حرفی هم خلاف موضوع زد تو نباید بیای و خودت رو نشون بدی

الهام: چشم آقای رئیس

من: مرسی

الهام، به سمت در رفت ولی قبل اینکه در رو واز کنه بلافاصله برگشت و سریع از روی گونه هام یه بوسه گرفت

من: الهام ، این چه کاریه اینجا میکنی؟ نمیگی شاید یکی در رو واکنه

الهام: مسعود، این بوسه من رو به هوای شهوت نگذار، این بوسه از برای تشکر از همه تلاشت برای سرانجام گرفتن زندگی دوباره من هست،

من: الی جان اگر کسی در رو واکنه، نمیگه این بوسه از روی شهوت بوده و هیچ منظوری به غیر از تشکر در میان نیست، پس لطفا حداقل اینجا خودت رو کنترل کن، قرار بود من و تو اینجا رئیس و مرئوس باشیم

الهام: چشم، لحاظ میشه قربان

من: با یه لبخند به سمت در اشاره کردم که دیگه برو

زمان مثل باد میگذشت و همش منتظر بودم ببینم فرح یه زنگ میزنه که ببینه سالمم ، مردم، مریضم، تهرانم، یا هنوز ....

تو این افکار بودم که از نگهبانی تماس گرفتن و گفتن مراجعه کننده دارین، گفتم راهنمائیشون کنید اطاق جلسه

رفتم طرف اطاق جلسه و به الهام هم اشاره کردم که اومد، اون هم رفت سریع تو اطاقک کامپیوتر که توی اطاق جلسه بود و خودش رو مخفی کرد، ساعت کاری دفتر تموم شده بود، ولی الهام مونده بود که ببینه این موضوع به کجا می رسه

رفتم تو اطاق و دیدم هنوز نیومده، یه کم نشستم و منتظر ورود آقا شدم، بهزاد اومد تو

بهزاد: سلام

من: سلام آقا، خیلی خوش اومدین

بهزاد: من درخدمتم

من: میتونم اولا خواهش کنم کمی باهاتون راحت باشم؟

بهزاد: حتما

من: والا یه برنامه کاری برامون پیش اومده و نیاز به این هست که ما برای حفظ بقای شرکت به این سفر بریم، طبعا نفراتی که باید به این سفر برن ، باید طوری انتخاب بشن که ما اونجا بتونیم از خدمات و تخصص اونها اونجا استفاده کنیم، همسر شما هم تنها کسی هستن که میتونن اونجا سرویس های لازمه رو برای انجام اون قرارداد ارائه کنن، علت اینکه شما رو اینجا خواستم، این هست که موضوع رو قبل اینکه با همسرتون در میان بزاریم، از خودتون کسب تکلیف کنیم ببینیم ایشون اجازه دارن به این سفر کاری بیان یا نه

بهزاد: کمی فکر کرد و گفت راستش ... کمی من و من کرد

من: بهزاد خان قرار بود که با هم راحت باشیم، حداقل من که اینطور حس کردم

بهزاد: بله، یعنی نه، یعنی من هم میخواستم همین استدعا رو از شما داشته باشم

من: البته گاهی بچه های اینجا من رو به عنوان سنگ صبور خودشون فرض میکنن و میان پیش من درد دل میکنن، من هم به عنوان یه دوست برادر هر چی که اسمش رو میزاری در خدمتم ، اگر بتونم تو رفع و رجوع مشکلات همکارام قدمی بردارم، خوشحال میشم، مطمعن هم باش موضوع تو همین ااق خواهد موند

بهزاد:بسیار خوب، راستش ما به خاطر یه سری از مشکلات در حال متارکه هستیم

من: جدی؟ نمیدونستم

بهزاد: فکر میکردم الان همه شرکت از این موضوع مطلع هستن

من: باید بگم در مورد همسرتون خیلی اشتباه فکر کردین، چون اگر یه همچین موضوعی رو عنوان کرده بودن ، مخصوصا تو این شرکت، کسی که دیگه نمیدونست، خواجه حافظ شیرازی بود که اون هم مرده، اگر زنده بود که اون هم در جریان بود

بهزاد: بله مثل اینکه اشتباه قضاوت کردم

من: این خیلی خوبه که آدم به اشتباهات خودش اعتراف کنه و این کار شجاعت زیادی میخواد که شما دارین

بهزاد: نه ، به هیچ عنوان قصدم این نبود که بخوام تمجید بشنوم، زندگیم به هم ریخته

من: خوب داداش به من هم اگر صلاح میدونی بگو شاید بتونم کمکی کنم

بهزاد: موضوع ما توسط هیچ کس به غیر از خدا حل نمیشه

من: حالا شما بازگو کن، شاید از طریق بنده خدا فرجی صورت گرفت، بسمه الله

بهزاد: موضوع از حدود یک ماه قبل از اومدن الهام به اینجا شروع شد، الهام خیلی بچه دوست داره، خصوصا اینکه بچه بور باشه، یکی دو بار پسر کوچیکه شما رو تو دفتر دیده بود، شدید عاشق این بچه شده بود،

من: خوب فکر میکنی، اون نباید بعد این همه مدت که از ازدواج شما میگذره، درخواست بچه داشته باشه؟

بهزاد: چرا باید داشته باشه ولی امکانش برامون نیست

من: چرا؟ مشکل مالی یا چیز دیگه ای هست؟

بهزاد: نه، ما نمیتونیم صاحب بچه بشیم و این مشکل از طرف من هست

من: عجب، ولی اینکه غصه نداره، راه حل داره،

بهزاد: چه راه حلی

من: والا اگر شما بخواین راه زیاده، یکی اینکه اگر بخواین میتونین از طریق لقاح مصنوعی ، همسرتون باردار بشن، یکی دیگه از راه هاش این هست که در واقع راه آخر هست اینه که برید از پرورش گاه یه بچه رو حضانتش رو به عهده بگیرین و ... چه میدونم انواع راه های دیگه هست که وقتی تصمیم جدی گرفتین خودشون رو نشون خواهند داد، ولی خوب خیلی ها میگن نه، اینجوری نمیخوایم و بهانه های دیگه ، و یا مسائل شرعی و عرفی، که اون هم به تازگی داره توسط مراجع اعزام حلال و یا بلا مانع اعلام میشه

بهزاد: آخه ...

من: ببین عزیز، یا زندگیت اونقدر ارزش داره که بخوای به خاطرش یه کار خلاف شرع انجام بدی یا نه، مثلا شما هیچ وقت تو مسائل کاری مجبور به دروغ گوئی نشدی؟ معلومه که شدی، منتها یکی ارزش گناه یک دروغ رو به اندازه ای میدونه که به خودش این اجازه رو میده که بله چون نمیدونم اینجوری میشه، پس روا هست که دروغ هم گفته بشه، و یکی جون به جونش هم بکنی از دروغ پرهیز میکنه، حالا شما هم واقعا ببین برای زندگیت چقدر ارزش قائلی، نباید به خاطر یه مشکل کوچیک که به راحتی قابل حله زندگیت رو خراب کنی،

بهزاد: البته مشکلات دیگه هم هست، ولی این مسئله، مشکل عمده ما هست

من: ببین آقا جان، همه تو زندگیشون مشکل دارن، خود من الان دو روز هست که خونمون اصلا نمیدونه من کجا هستم و به خودشون حتی زحمت یه زنگ زدن هم ندادن، ولی دارم زندگیم رو میکنم، چقدر میتونم این رو عوض کنم یکی دیگه جایگزینش کنم؟ تازه آدم جدید رو هم به چشم همون آدم قبلی میبینم و اون هم خودش میشه دلیل یه سری جر و بحث های دیگه، شما هم بهتره که کمی فیتیله شرعیات رو کم کنی و به زندگیت فکر کنی، من مطمعن هستم خدا هم راضی نیست شما به خاطر رعایت مسائل شرعی نیم دینتون رو از دست بدین، مگه اسلام نمیگه هر کس که ازدواج نکرده نیمی از دین خود را به دست نیاورده، حالا من به شما پیشنهاد میکنم امشب که منزل تشریف میبرین با همسرتون صحبت کنید، مضاف بر اینکه همسرتون میتونه تو این سفر کاری از تکنولوژی این موضوع هم اونجا اطلاع کسب کنن، شاید اونجا با قرصی داروئی چیزی بشه این مشکل رو حل کرد

بهزاد: ما الان 6 ماه هست که دو از هم زندگی میکنیم

من: عجب، پس علت پژمردگی خانم سالارکیا این هست

بهزاد: حتی یکبار هم زنگ نزده ببینه من چیکار میکنم

من: داداش از من ناراحت نشو، ولی عرف این هست که مرد اول زنگ بزنه، دوم اینکه آیا خودت اینطور عمل کردی که از اون انتظار یه همچین کاری رو داشتی؟ البته خانواده های جفتتون هم مقصرن که هیچ کدوم برای حل این مشکل قدم پیش نگذاشتن و هیچ ریش سفیدی هم پا پیش نگذاشته، شاید هم علتش این بوده که میدونستن خود شما هم تمایلی ندارین، حالا واقعا میخوام بدونم آیا با تمام این احوالات، هنوز به همسرت علاقه داری؟

بهزاد: معلومه که علاقه دارم، دلم براش تنگ شده،

من: خوب چرا بهش یه زنگ نمیزنی که دلتنگیت برطرف بشه، با این همه غرور بی دلیل به کجا میخوای برسی؟ اصلا میگیم مدال غرور رو بدن به شما، با اون مدال آیا کسی به شما یه عزیزم خواهد گفت؟ جز اینه که به خاطر غرورت حتی خودت رو هم به باد فراموشی میسپری؟

بهزاد: دلم میخوا بهش زنگ بزنم، اما...

من: دیگه اما اگر نداره، خواهش میکنم ، بهم قول بده که از اینجا که رفتی بیرون کمی فکر کنی، اگر با خودت کنار اومدی ، باهاش تماس بگیری،

بهزاد: آخه اون اونقدر غد هست که تا ببینه من هستم جوابم رو نمیده و قطع میکنه

من: حالا شما سعی کن، شاید اون هم از غد بازیش دست برداشته باشه

بهزاد: دست کرد تو جیبش و خواست تماس بگیره که سریع گفتم، اینجا اصلا آنتن نمیده، بهتره وقتی رفتین بیرون تماس بگیرین، ( اگر تماس میگرفت، گوشی الهام زنگ میخورد و حسابی آبرو ریزی میشد )

بهزاد: باشه، اجازه مرخصی میدین؟

من: نه، هنوز اعلام نکردی با سفر کاری همسرت موافقی یا مخالف

بهزاد: اجازه بدین اول باهاش تماس بگیرم، اگر شرایط مناسب بود، به خودش جوابم رو میگم، حالا اجازه مرخصی میدین؟

من: خواهش میکنم، ممنون که به حرفام گوش کردی

بهزاد رو تا دم آسانسور مشایعت کردم و وقتی که برگشتم دیدم تو اطاق کسی نیست، رفتم طرف کیوسک کامپیوتر اطاق جلسه که دیدم الهام سرش رو بین دوتا دستاش گرفته و داره گریه میکنه، بهش گفتم بیا دیگه اون رفت و الان باهات تماس میگیره، به خودت مسلط باش، بلند شو، دستم رو دراز کردم که با کمک دست من بلند بشه، چون نمیتونست روی صندلی بشینه و از پشت شیشه مات کیوسک معلوم میشدبه همین خاطر روی زمین نشسته بود، دستم رو که دراز کردم، دستم رو گرفت و کشید به سمت پائین و باز صورتش رو مالید به دستام، دلم براش میسوخت، کمی نوازشش کردم و خواستم بلندش کنم که الهام لبهاش رو روی لبام گذاشت، یه چند لحظه گذشت،

من: الهام جان، میبینی که اوضاع داره ردیف میشه، دیگه فکر کنم نیازی به من نباشه، شاید بهزاد بهتر بتونه تورو کاور کنه، باید یواش یواش یاد بگیری که دوباره این بوسه های آتشین رو از لبهای بهزاد بگیری، امید وار باش که اوضاع داره درست میشه، و باز بوسه و باز بوسه نمیدونم همدیگه رو چقدر درآغوش گرفته بودیم، یکدفعه با صدای زنگ موبایل الهام به خودمون اومدیم،

الهام: بله؟

بهزاد: سلام

الهام: امرتون؟

بهزاد: گفتم سلام

من بلافاصله رو یه تیکه کاغذ نوشتم خواهش میکنم دست از این غرور بی دلیل بردار و دستاش رو توی دستام گرفتم و به حالت درخواست روی زانو هام نشستم و خواهش کردم

الهام: دستش رو روی سرم کشید و بلندم کرد، سلام بهزاد، چطوری؟ چی شده یاد من کردی؟ این همه وقت یادت نبود یه سراغ از من بگیری؟

بهزاد: الهام، عزیزم، زنگ نزدم که باز از هم گلگی کنیم، زنگ زدم بگم اگر سفر میخوای بری برو من اجازه میدم، همه کاراش رو انجام بده، من میام محضر امضا میکنم

الهام: کدوم سفر؟

بهزاد: حتما شرکتتون بهت هنوز اطلاع نداده، و خواستن اول از من اجازه بگیرن، فقط، یه خواهش

الهام: بگو

بهزاد: رفتی و برگشتی میخوام جدی با هم صحبت کنیم

الهام: در مورد چی؟

بهزاد: خودمون، خداحافظ

الهام: خداحافظ

منو بغل کرد و خودش رو تو دستای من ول کرد،

من: الهام اینحا دفتره، حواست کجاست؟

الهام: مسعود خیلی ممنونم، امیدوارم که خدا زندگی تورو هم سر و سامون بده

من: ممنونم ، دیگه میخوام برم خونه، خسته هستم، خسته

الهام: من رو نمیرسونی

من: الی جان من دوشب هست که نخوابیدم، دمیرچی هم خودش در رفت کارا رو به من واگذار کرد و رفت، حالا هم باید برم جائی به اسم خونه که اصلا دلم نمیخواد اونجا باشم، ولی میخوام برم رو تخت خودم دراز بکشم و راحت بگم ولو شم

الهام: باشه، برو، بازم ممنونم

سفر ما به دوبی انجام شد و اونجا خیلی خیلی سعی میکردیم جلوی خودمون و احساساتمون رو بگیریم، سفر کاری پر باری بود و وقتی که برگشتیم فرودگاه، دیدم بهزاد با یه دسته گل بزرگ اومده بود به استقبال الهام

وقتی به هم رسیدن یه کم اشک هم از گوشه چشم خودم جاری شد، اونا اصلا حواسشون نبود که بدون خداحافظی از ما رفتن، به طوری که دمیرچی میگفت، این دوتا مثل اینکه خیلی با هم پروانه ای زندگی میکنن، که با دو روز ندیدن هم همه چی رو فراموش کردن، یادش رفت چمدونهاشونو بگیرن، گفتم مهم نیست، بزار یه دفعه هم که شده ما چمدون اونا رو حمل کنیم

راه افتادیم طرف خونه، وقتی رسیدم خونه، باز طبق معمول خونه سوت و کور بود، رفتم تو فکر، که ای خدای مهربون، ممنونم که کمی هم به من رسیدی، من یه حس خوب رو از دست دادم، ولی خیلی خوشحالم که اون به زندگی برگشت، خیلی هم امیدوارم که یه روزی فرح به زندگی برگرده و من از این در به دری و از این جستجوی خیانت بار برای پیدا کردن خواسته های معقولم دست بردارم و بتونم اونارو توی خونه خودم پیدا کنم،

فردای اون روز الهام با شادابی هرچه تمام تر اومد دفتر و در واقع اومده بود برای خداحافظی، بهزاد قبول کرده بود که از طریق لقاح مصنوعی بچه دار شن، و الهام هم قول داده بود با این کار دیگه بیرون خونه کار نکنه و توی خونه به بچه داریش و کارهای خونه برسه، از اون موضوع حدود هفت سال میگذره و الان الهام صاحب یه دختر بچه 5 ساله هست که خوشبختانه موهاش هم بور هست، همه چی میزونه و من هنوز منتظر فرج خدا برای مشکل خودم هستم، البته نا گفته نمونه که گاهی وجدانم منو به خاطر اون بوسه ها سرزنش میکنه، ولی امیدوارم که خدا من رو به خاطر اشتباهم ببخشه، بهزاد به من یاد داد که میشه با کمی کوتاه اومدن تو مسائل یه مشکلی که برای ما نقش کوه رو بازی میکنه از میون برداریم،

خدایا نا امید نمیشم، میدونم که من هم یک روز از این مشکلات رهایی پیدا میکنم، همش میگن این کار گناه و اون کار خیانته، پس خدای بزرگ کی نوبت ما میرسه که از زندگیمون لذت واقعی ببریم؟

به امید خودت، فقط خودت

ورود الهام به زندگی - قسمت هفتم

من: سلام به همگی، صبح به خیر

همکارا: سلام سلام سلام

من: رو به الهام ولی طرف صحبتم همکار الهام بود، خانم کارتابل من رو بیارین

الهام: با یه لبخند شیطنت آمیز، سلام جناب مهندس

من: با سردی هر چه تمام تر ، سلام خانم سالارکیا

رفتم طرف دفتر و وقتی که کامپیوترم رو روشن کردم ، دیدم الهام با مسنجر پیام داد که اتفاقی افتاده؟ از من ناراحتی؟

جواب دادم که نه به هیچ وجه، ولی قرارمون این بود که تو دفتر رئیس و مرئوس باشیم درسته؟

 الهام: چشم رئیس،

 من: قربونت چشم گفتنت، ببخشید ولی نمیخوام آتو دست همکارا بدیم، فعلا"

به یه چند راهی رسیده بودم، از یه طرف میدیم دیگه از اون همه استرسی که از طرف فرح به من فشار میاورد ، خبری نیست، از طرف دیگه میدیدم که الهام هم تقریبا مثل روزای اول که وارد دفتر شده بود، هست و همون فعالیت و همون شادابی رو روی صورتش میشد خوند، ولی، آیا کاور کردن کمبودهامون به این صورت درست بود؟ حالا این موضوع شده بود سوهان وجدانم و دائم وجدان درد داشتم که آیا این کارمون درست هست؟ عاقبت این کار به کجا کشیده میشه؟  تو همین افکار غوطه ور بودم که تلفن دفتر زنگ خورد

من: بله خانم؟ کیه؟

منشی: از کارگاه تماس گرفتن، آقای مدیر عامل ( مهندس دمیر چی ) پشت خط هستن

من: بله، وصل کنید، الو ؟

دمیرچی: سلام بر مهندس عزیز، خوب هستی آقا؟

من: به لطفتون، ممنون، امر جناب رئیس؟

دمیرچی: آقا باید تشریف بیارین کارگاه، مشتریانمون از دبی دارن میان اینجا بازدید از پروژه و چون شما به زبان مسلط هستین، میخوام که حضور داشته باشین، براتون بلیط گرفتن و آماده هست، امشب راه بیفتین، تو هتل میبینم شما رو، کاری نداری؟

من: بسیار خوب، چشم، نه خدانگهدار

گوشی رو قطع کردم و خیره به مانیتور، باز پیام های الهام پشت سر هم میامد رو مانیتور که چی شده؟ چرا ماتت برده؟

من: باید برم کارگاه

الهام: ااااا ؟ چند روز؟

من: نمیدونم، شاید یک روز شاید هم بیشتر، بستگی داره دمیر چی کی رضایت بده و مشتریهاش کی برن

الهام: مسعود؟

من: جان؟

الهام: هنوز نرفتی دلم برات تنگ میشه

من: مطمعنی؟

الهام: یعنی دل تو برای من تنگ نمیشه؟

من: الی جان یه صحبت جدی باهات دارم، ولی هر وقت فرصتش شد، خودم بهت خبر میدم، در ضمن، مراقب مانیتورت باش، اون بغل دستیت گاهی به مانیتورت خیره میشه ها، نمیخوام آتو دست کسی بدیم، متوجه هستی که

الهام: بله ، باشه، منتظرم

گفتم به فرح زنگ بزنم و بهش اطلاع بدم ، شماره فرح رو گرفتم

فرح: سلام

من: سلام، کجائی؟ صدای ماشین میاد

فرح: با مریم و شوهرش و داداشش اومدیم بیرون داریم خرید شب عید بچه ها رو میکنیم، تو چیزی لازم نداری؟ اگر چیزی دیدم برات بگیرم؟

من: من برای این موضوع زنگ نزدم، من باید برم بندر عباس

فرح: جدی؟

من: چطور مگه؟ کاری داشتی؟ ناراحت شدی؟

فرح: نه نه، ناراحت نشدم، داشتم به این فکر میکردم که بچه ها یه سفر مجردی دو روزه برای نمک آبرود ست کرده بودن، گفتم حالا که تو نیستی، من هم با اونا برم سفر، خیلی احتیاج دارم به این سفر

من: بچه ها چی؟

فرح: فرشید که من چه خونه باشم و نباشم فرقی براش نداره، اگر دوستت صابر هم ناراحت نمیشه، میخوام به ننه صابر زنگ بزنم و بگم یا بردیا بره پیش اونا یا اینکه دو روز ننه صابر بیاد خونه ما

من: حالا که دارم فکر میکنم، میبینم که تو واقعا به این سفر نیاز داری، دلم هم برات میسوزه، تمام عمرت رو تو خونه من سر کردی، از صبح تا شب کارهای خونه و بچه داری واقعا" امانت رو بریده و خیلی خسته شدی، آره باید بری سفر،

فرح : داری تیکه میندازی؟ حیف این همه زحمت که برای تو و خونت و بچه هات  کشیدم

من: زحمت برای خونه من؟ خونه که به نام تو هست، اینجور موقع ها میشه خونه من و بچه های من، میشه دوتا از این زحمت هائی که به خاطرش رو پوست لطیفتون چروک افتاده رو به من هم بگی منم از این سردرگمی در بیام؟

فرح: مسعود ، الان موقع مناسبی برای جر و بحث نیست، اینا دارن از فروشگاه بیرون میان ، مثلا ما دوتا با هم مشکلی نداریم،

من: بله بله متوجه هستم، از نظر من اشکالی نداره به ننه صابر زنگ بزن، لا اقل این بچه ها یه وعده غذای خونگی میخورن

فرح: خیلی بی انصافی مسعود و گوشی رو قطع کرد

وقتی که گوشی رو قطع کرد ، در اطاق رو بستم و با دهن کجی داشتم ادای فرح رو در میاوردم،" خیلی بی انصافی مسعود" نمیدونم رو پیشونی من نوشته خرم؟ یا اینکه...؟ اصلا تنها چیزی که براش مهم نبود رفتن من بود و تازه از نبودنم خوشحال هم میشه، چرا؟ چون میدونه حساب ایشون قشنگ شارژ شده، من هم نیستم مثلا تعطیلاتش رو به هم بزنم و یا غر غر کنم، بله جون میده برای یه سفر مجردی، کو... لق بچه و شوهر هم کرده

تو خلوت خودم رو کردم به خدا و گفتم حالا میبینی که من چرا با یه زن دیگه تو خیابون مثل حیون ها معاشقه میکنم؟ آیا حالا مجاز هستم؟ آیا .... آخر همه این همه دلیل و غر غر زدن ها و شکایت به خدا، ته قلبم یه صدائی بهم میگفت مسعود تو مجاز به این کار نیستی این کار اسمش خیانته ، خیانت

در اطاقم باز شد، یک دفعه بدون اینکه برگردم ببینم کیه با صدای بلند گفتم ،

من: به شما ها یاد ندادن وقتی یه در بسته هست ، باید قبل از ورد در بزنید یا اجازه بگیرین؟

منشی: ببخشین، بلیطتون رو آوردم، چون میخواستم دیرتون نشه، پرواز 2.5 ساعت دیگه انجام میشه و تاخیر هم نداره

وقتی برگشتم دیدم همون خانم محترم امور مسافرت هست، ازش عذر خواهی کردم و گفتم ببخشین، فکرم بدجور مشغوله و این سفر بدون برنامه کارهام رو کمی به هم ریخته، بازم معذرت میخوام

منشی: اشکالی نداره، درضمن شما حق داشتین، من باید در میزدم، خداحافظ

باز در اطاق رو بستم، البته میشه گفت در رو کوبیدم

نشستم پشت میز مثلا کنفرانسم و سرم رو روی میز گذاشتم، این ارتباط داره بد جور کلافم میکنه، اگه گندش در بیاد خیلی بد میشه، اصلا باید یه جوری این موضوع رو ختم به خیرش کنم، خدایا ، اگر من دارم مرتکب خیانت میشم، خواهش میکنم راهنمائیم کن

در اطاق چند ضربه خورد،

من: بله؟

الهام: اجازه هست؟

من: بفرمائین

الهام: ماشین براتون گرفتیم، دیرتون نشه؟

من: با عصبانیت، کی گفته ماشین بگیرین؟ من گفتم؟

الهام: من باعث عصبانیتتون شدم جناب مهندس؟

من: نه خانم، بی برنامگی باعث عصبانیت میشه

الهام: میخواین ماشین رو کنسل کنم؟

من: بله، کنسل کنید، من باید برم خونه و یه سری وسیله بردارم

الهام: تا منزل برین و برگردین فکر کنم از پرواز جا بمونید

من: به جهنم که جا موندم، به درک

الهام: ساکت نگاهم کرد و از اطاقم رفت بیرون

دستگاه و بند و بساط رو جمع کردم و از دفتر زدم بیرون، دیدم گوشیم زنگ میخوره، از دفتر بود، گوشی رو خاموش کردم و راه افتادم طرف خونه، وقتی که رسیدم دم خونه به خودم گفتم اصلا من اینجا چیکار میکنم؟ برای چی اومدم اینجا؟ بالاخره رفتم بالا و سریع یه ساک داشتم که وسایل سفر کارگاهیم همیشه توش آماده بودن، اونو برداشتم و دوباره راه افتادم به سمت فرودگاه، خوشبختانه مسیر خلوت بود و درست نیم ساعت قبل از پرواز رسیدم، کارت پرواز رو دریافت کردم و رفتم تو سالن ترانزیت و منتظر اعلام پرواز، دیدم باجه تلفن خالیه و رفتم طرف باجه، با دفتر تماس گرفتم و گفتم کی با من کار داشته با گوشیم تماس گرفته بود؟

منشی: یه لحظه چک کنم، بله خانم سالارکیا بودن، وصل کنم؟

من: بله

الهام: الو؟

من: بگو الی، الان پرواز رو اعلام میکنن

الهام: جناب مهندس، یه نامه ...

من: اگر نمیتونی از اونجا صحبت کنی، برو از گوشی اطاق من صحبت کن

الهام: بله، اگر رو میزتون باشه از همونجا براتون میخونمش

منتظر شدم تا اون زنگ بزنه، زنگ زد

من: چیه الی؟

الهام: این رنگت رو ندیده بودم

من: برای همین زنگ زدی؟

الهام: خوب نگرانتم

من: مرسی که نگران من هستی، ولی قرار نبود نسبت به هم احساس مالکیت داشته باشیم

الهام: مسعود؟

من: الی بزار من برم ، وقتی رسیدم باهات تماس میگیرم، الان اعصابم جواب نمیده، یه جورائی با خودم درگیرم، بزار وقتی رسیدم و آروم تر شدم خودم تماس میگیرم

الهام: باشه، مراقب خودت باش

من: ممنون، اتفاقا" کارت هم دارم، حتما تماس میگیرم

به محض اینکه گوشی رو قطع کردم، بلند گوی سالن اعلام پرواز کرد و رفتم تو پرواز، اونقدر با افکار پریشونم دست به یقه بودم که متوجه نشدم مسیر یک ساعت و خورده  ای  رو چطور سر کردیم، تو فرودگاه دمیر چی ماشینش رو فرستاده بود دنبالم و یه راست رفتم دفتر، وقتی رسیدم دمیر چی از اومدنم تشکر کرد و گفت برو استراحت کن، جلسه به فردا ساعت 10 صبح موکول شده، برو حسابی استراحت کن که فردا اینقدر اخم رو صورتت نباشه، گفتم بسیار خوب و رفتم طرف هتل

با ورودم به هتل متوجه شدم اینتر نت هتل به راه هست و هیچ کس هم اونجا نیست، از همونجا به     آی دی  الی پیام دادم که 10 دقیقه دیگه میتونی تماس بگیری ، گفت صبر کن، گفتم میرم تو اطاقم، اونجا راحت ترم و فعلا

کلید اطاقم رو دادن دستم و رفتم تو اطاقم، رو تخت ولو شده بودم که گوشیم زنگ خورد،

من: بله؟

الهام: سلام، آروم شدی؟

من: بگو الی جان

الهام: مسعود چرا عصابی بودی؟

من: آخه 2 ساعت مونده به پرواز به جای آدم تصمیم میگیرن و ...

الهام: مسعود دلم خیلی برات تنگ شده

من: راستی الی یه سوال ازت داشتم

الهام: بپرس

من: از بهزاد خبر داری؟ اصلا میخوای به این وضع پایان بدی یا اینکه میخوای همینجوری سر کنی

الهام: چی شده که اینو میپرسی؟ مشکلی پیش اومده؟

من: مشکل که نه، ولی..

الهام: ولی چی؟

من: الی نمیدونم چطوری باید بگم، با اومدن تو به زندگیم ، خیلی از کمبود های من کاور شده، و حدس میزنم، البته حدس میزنم مطمعن نیستم، که تو هم همینطوری، درسته؟

الهام: دقیقا، از وقتی که با تو هستم، خیلی از مشکلات گذشته رو دیگه حتی حس نمیکنم

من: ولی میخوام بدونم که هنوز به بهزاد علاقه داری؟

الهام: ببین مسعود، همه تو زندگی مشترکشون هم لحظات شیرین دارن و هم لحظات تلخ، من و بهزاد و تو فرح هم ازاین قاعده مستثنی نیستیم، نتیجتا" اگر بگم نه دروغ گفتم و اگر هم بگم آره بازم دروغ گفتم، برگشت من و بهزاد پیش همدیگه مستلزم یه سری شرایط هست که باید اون شرایط بوجود بیاد تا باز بتونیم حداقل همدیگه رو تحمل کنیم و بتونیم زیر یه سقف با هم بمونیم، قبول داری

من: اوهوم

الهام: حالا تو میخوای این وسط چه کار بکنی؟

من: راستش کمی هم دچار وجدان درد شدم، نمیدونم ادامه این کار درست هست یا نه

الهام: درستی و یا نادرستیش رو فکر کنم قبلا با هم مشخص کردیم و قرار شد راه چهارم رو پیش بگیریم و قرار شد که کمبود های خودمون رو از طریق این ارتباط جبران کنیم درسته؟

من: اوهوم

الهام: خوب، این واضحه که اگر تو از زبون فرح یه عزیزم میشنیدی، دیگه به درخواست امثال من توجهی نمیکردی، درسته؟

من: اوهوم

الهام: تو چیزی تو دهنت هست که نمیتونی صحبت کنی و همش میگی اوهوم؟

من: اوهوم

یه خنده چند لحظه ای بینمون رد و بدل شد و باز

الهام: مسعود شوخی رو بزار کنار ، داریم راجع به وجدان درد تو و دلتنگی های من صحبت میکنیم

من: اوهوم

الهام: نه به اینکه صبح اونقدر عصبانی و جدی بودی و نه به الان که شوخیت گل کرده و فقط میگی،اوهوم

من: اوهوم

الهام: کوفت

من: اوهوم

الهام: مرض

من: آخ جون، صورتت وقتی عصبانی میشی دیدنی میشه

الهام: باشه من بعد به جای لبخند ، همیشه اخم میکنم

من: ااااا بی جنبه! نمیشه باهاش شوخی کرد

الهام: آخه این شوخی بود؟ به نظر من بی توجهی به حرفای من بود

من: اوهوم

الهام: خدا بگم چیکارت کنه مسعود

من: من میگم، بکش منو خدا یه چند نفر رو از شر من خلاص کن

الهام: زبونتو گاز بگیر، این چه حرفیه؟ تازه تورو پیدا کردم

من: منم تازه تورو پیدا کردم، با اومدنت به زندگیم خیلی از مشکلاتم رو حل کردی، از این بابت ازت متشکرم

الهام: نیازی به تشکر نیست، این یه موضوع دوطرفه بوده، پس من هم باید بابت لطف تو ازت تشکر کنم

من: خوب تشکر بازی رو بزاریم کنار، و من راستش هدفم این بود که بعد اینکه تو کمی آروم شدی و اون حساسیت رو نسبت به بهزاد از دست دادی، اونوقت بیام و میونه شما رو ردیف کنم و باز برگردین به زندگی

الهام: بهزاد هم عین فرح، تو فکر میکنی فرح اونقدر این جنبه رو داره که مثلا من به عنوان یه میانجی بخوام نقشم رو ایفا کنم و بهش بگم خانم من میخوام مشکل شما رو حل کنم و هیچ مسئله دیگه ای این وسط نیست؟ بگم که من دارم رو شوهر شما وقت میزارم که برگرده به کانون گرم خانواده؟

من: چقدرم کانون ما گرمه

الهام: دقیقا همینطور بهزاد، تو فکر میکنی اگر به بهزاد بگی من دارم پادرمیونی میکنم که الهام برگرده به زندگیش اونوقت اون چی به من میخواد بگه؟ پس ببین این کار امکان پذیر نیست

من: امکان پذیر که هست، منتها به قول تو شرایطش باید بوجود بیاد و دو اینکه بازم میگم امکانش هست شاید ما راهش رو پیدا نکردیم

الهام: مسعود؟ از من خسته شدی که این حرفا رو میزنی؟

من: نه بخدا، خیلی صادقانه بهت گفتم، اول هدفم این بود که شما دوتا رو با هم آشتی بدم، ولی بعد اون بوسه ها، بعد اون عزیزم گفتن ها، بعد اون همه حرفای قشنگ شنیدن از طرف تو، بعد اینکه میبینم جا خالی های من داره پر میشه، میبینم که خود من بیشتر از قبل دارم نسبت به تو وابسته میشم، درصورتی که ما به هیچ وجه متعلق به هم نیستیم، نه رسمی، نه شرعی ، نه هر کوفت و زهر مار دیگه، مضاف بر اینکه کمی هم دچار وجدان درد شدم، درد دل کردن با تو رو به این نگیر که من از تو خسته شدم، ببین ، یکی از چیزائی که توی تو وجود داره این هست که با جنبه هستی و طاقت حرف راست رو داری، خیلی ها اینطور نیستن و باید حقیقت رو 180 درجه براشون بچرخونی و به خوردشون بدی، بدون اینکه ... متوجه میشی؟

الهام: اوهوم

من: خوب مثل اینکه به تو هم سرایت کرد

الهام: اوهوم

من: پس وقتی دارم باهات درد دل میکنم، نه گلایه هام رو به خودت بگیر، نه شکایت کن، من از آدم غرغرو بدم میاد، آدمائی که همیشه ایراد میگیرن ولی هیچ وقت راه حلی برای رفع مشکل ندارن

قضیه همون دیکته نانوشته همیشه بیسته،

الهام: اوهوم

من: یه بار دیگه با احساس بگو اوهوم و میمش رو بکش

الهام: تا کجا بکشمش؟

من: تا بندر عباس که به من برسه

الهام: اوهوووووووووووووووووووممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

من: میدونی وقتی زنگ زدم به فرح و خبر ماموریتم رو دادم به جای اینکه لا اقل بگه مراقب باش و یا از دور بودنم ابراز شکایت بکنه ، بیشتر خوشحال شد، حالا چراش بماند، بعد اونوقت یه نفر که خارج از خانواده آدم هست اینقدر نگران آدم باشه و پی جوی ناراحتی های من باشه، اصلا نمیدونم باید قسم حضرت عباس رو باور کنم ویا دمب خروس رو

الهام: اون چیه زده بیرون؟ دمب خروسه؟

من: الی شیطون شدی ها

الهام: اوهوم، خیلی هم زیاد، دوست نداشتی من الان اونجا بودم؟

من: حقیقتش چرا، دوست داشتم وقتی دارم با فرح درد دل میکنم با موهاش بازی کنم، ولی میدونم که این اتفاق هیچ وقت بین ما اتفاق نخواهد افتاد، و دوست داشتم تو اینجا بودی چون میدونم نه تنها اجازه این کار رو بهم میدادی ، بلکه خود تو هم از این کار لذت میبردی

الهام: دیگه خیلی اوهوم، وقتی برگشتی تهران، موقعیتش که پیش بیاد ، حتما بهت اجازه میدم که موهام رو ببافی و یا اینکه صورتم رو نوازش کنی

من: اتفاقا یه مطلبی که هنوز نگفته مونده این هست که من نمیتونم بر خلاف همیشه که بلافاصله بعد اتمام ساعت کاری تو خونم بودم ، با تو بزنم بیرون، پس لطفا برنامه ریزی نکن، بزار موقعش که رسید ، امکان سنجی میکنیم و بعد ...

الهام: باشه مسعود جون، هرجور تو راحتی

من: الی باور کن نمیخوام کلاس گذاشته باشم و یا هر مزخرف دیگه ای، این برای خود تو هم خوبه

الهام: چون تو میگی چشم

من: قربون چشم گفتن دختر گلم برم

الهام: مسعود، یه چیزی بگم؟

من: بگو

الهام: فکر نمیکردم که یه نفر که تقریبا دوبرابر سن من رو داشته باشه بتونه اینقدر قشنگ من رو درک کنه

من: نه عزیز موضوع این نیست، موضوع این هست که سن من رشد کرده، ولی نیازم و احساسم هنوز تو اون سن و سال باقی مونده، چون هیچ کس سعی نکرده اونو برآورده کنه، من نمیگم بچه پیغمبرم و هیچ کار خلافی تا حالا نکردم، موضوع این هست که هرکس که تا الان تو زندگی من اومده بوده، عین یه موضوع تجاری به قضیه نگاه کرده، مثلا اون خانمی که برای سکس اومده فقط و فقط به خاطر دریافت اون چک پوله اظهار علاقه میکنه و پر واضح هست که قلبا" به خاطر خودم نیومده، اگر کس دیگه ای اومده باشه تو زندگیم موقتی بوده و فقط برای اینکه ... به هر حال هرکدومشون فقط خودشون رو میبینن، حتی فرح که مادر بچه های من هست، اونم فقط من رو میخواد که یه بانک سیار همراهش باشه تا بتونه پیش لیلی جون و فیفی جون پز بده و این کارا، تو این وسط فقط تو بودی که به خاطر خودم اومدی جلو و طلب هیچ چیز دیگه ای نکردی، نتیجتا من تقصیری ندارم، احساساتم نادیده گرفته شده و کاور نشده که من تو این سن و سال دارم به دنبال خواسته های معقولم میگردم، حالا نمیدونم اصلا معقول هست یا نه

الهام: عزیزم ، دقیقا درکت میکنم، میفهمم، وقتی آدم به چیزی دلبستگی داشته باشه و نتونه اونو به دست بیاره، همیشه چشمش به دنبال اون موضوع هست و گاهی تو سنین پیری هم اثرات خودش رو نشون میده

من: دقیقا

الهام: ببین حالا هم خودتو اذیت نکن، بزار بعدا" به موضوع وجدان درد تو هم فکری میکنیم، و اما در مورد بهزاد، باید دید که تو این چند وقته چطور عمل کرده، اگر مثل من بوده باشه که فاتحه و اگر به قول خودش هنوز حلال حروم نکرده باشه اونوقت شاید بشه براش کاری کرد، من به منشی دفترشون در ماه یک سکه ربع میدم تا از رفت و آمد بهزاد منو مطلع کنه و تو این چند وقته حتی سعی نکرده که بفهمه زنده هستم یا مرده، مثل اینکه از این وضع راضی هست، خوب وقتی اون راضی هست، منم راضی هستم، البته به اجبار

من: بسیار خوب، من دیگه میخوام برم یه دوش بگیرم و برای فردا آماده باشم، تو هم دیگه پاشو برو خونه،

الهام: چشم آقای رئیس، امری نیست؟

من: به سلامت، باز هم به خاطر حضورت تو زندگیم ممنونم

الهام: گفتم که نیازی به تشکر نیست، چون سهم تو ، توی کاور کردن مسائل من بیشتر بوده، پس من بیشتر به تو بدهکارم، خداحافظ و مراقب خودت باش و خودت رو اذیت نکن

من: خداحافظ

ورود الهام به زندگی - قسمت ششم

صابر: مسعود، من یه چیز میگم، اگر هم میخوای ادامه بدی، خیلی خیلی باید مراقب باشی، شاید این بابا فرستاده خود فرح باشه و بخواد تورو امتحان کنه، داداش این زنها شیطون رو گول میزنن چه برسه آدم ساده ای مثل تو

من: میدونم کار فرح نیست، چون اگر کار اون بود که وسط قضیه میومد جلو تا مثلا مچ منو بگیره، ولی وجدان درد دارم و میدونم یه جورائی دارم عمل خودم رو توجیح میکنم

صابر: فقط مراقب باش و به خدا بسپار خودت رو

من: داداش من فقط تورو دارم که براش درد دل کنم، یکی از دلایلش هم این هست که میدونم حرفم همینجا چال میشه، دوم اینکه اگر تو نظر اصلاحی داشته باشی حتما بدون قصد و غرض در اختیارم میزاری، خلاصه خیلی مخلصیم و من رو همون مسعود قدیما بدون

صابر: چاکرتم، حالا بلند شو تا بریم پیش ننه، خیلی دلش برات تنگ شده

من: صابر جون بخدا خیلی فکرم مشغوله بزار برای یه دفعه دیگه ، این موضوع ایران رو هم بین خودمون دوتا میمونه و جلوی فرح اینا حرفی از قضیه نباشه

صابر: خاطرت جمع، کاری نداری داداش؟

من: نه به سلامت داداش

صابر هم رفت، من همونجوری روی راحتی خوابم برد و وقتی چشمام رو وا کردم دیدم هوا تاریک شده و من هنوز تو خونه تنها هستم، میخواستم به الهام زنگ بزنم، چون میدونستم الان مدتی هست که خونه باباش اینا هست، ولی یه دفعه یادم اومد که خودم خواستم که تماس هامون به هم خیلی محدود باشه، به همین دلیل خیلی حالم گرفته شد، دنبال یکی میگشتم تا سرم رو روی شونه هاش بزارم و ...

گفتم خودم رو با موزیک مشغول کنم، تا دکمه پلی سی دی رو زدم دیدم هایده هم با من هم عقیده شد و گفت" شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم " خواستم بزنم بیرون ولی گفتم بزار ببینم اینا کجا موندن با گوشی فرح تماس گرفتم

فرح: بله؟

من: فرح منم، یه جا برو که صدای این موسیقی بزاره ببینم چی دارم میگم

فرح: باشه گوشی، و اومد گویا تو حیاط، چون صدائی به غیر از صدای پرنده و ماشین نبود

من: فرح کجا موندین شما؟

فرح: آخ ببخشید، همش فکر میکردم امروز وسط هفته هست و تو هم دیر میای،

من: بله دیگه، اصلا کو..بییب لق مسعود هم کرده، اصلا هم مهم نیست که اون دندون پزشکی بوده و الان یه سوپ لازم داره

فرح: خوب رستوران جوانان زنگ میزدی برات سوپ بیارن

من: بله، این رستوران های دورو ورمون از دست ما دارن رستورانش رو بزرگتر میکنن

فرح: ببین مسعود الان وقت مناسبی برای کل کل کردن نیست

من: ببخشین که حالتون رو به هم میریزم، خداحافظ

فرح: مسعود صبر کن

من: بله؟

فرح: خوب اگر ناراحت میشدی که من خونه لیلی میرم خوب همون موقع میگفتی

من: عزیزم، اون موقع ساعت یازده بود، الان هشت شب هست، این مهمونی مثلا خودمونیتون کی قراره تموم بشه؟

فرح: اصلا نخواستیم بابا، الان میام خونه

من: نخیر، تشریف نیارید، من دارم بیرون ببینم با چی میتونم این شکم صاحب مردم رو سیر کنم، شما هم به مهمونیتون و حرفای صد تا یه غاز لی لی جون برسین آخه اون واجب تره، خداحافظ

فرح هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، به گوشی فرشید زنگ زدم و گفتم بابا کجائی؟

فرشید: بابا همین دورو ورا هستم کاری داشتی؟

من: نه بابا، میخواستم ببینم کلید داری یا اینکه طبق معمول جا گذاشتیش

فرشید: نه بابا کلید هست ، کاری نداری؟

من: خداحافظ

از خونه زدم بیرون، رفتم اول یه فکری برای قار و قور شکمم بکنم، بی اختیار رفتم به سمت فرحزاد، توی راه بود که باز موبایل رو درآوردم تا به الهام زنگ بزنم، عین بچه هائی که یه مشکلی براشون پیش میاد و به دنبال مامانشون میگردن تا نوازششون کنه، منم با گوشی الهام تماس گرفتم

من: الو؟ میتونی صحبت کنی یا گرفتاری؟

الهام: مسعووووووووووووود، چقدر کار خوبی کردی تماس گرفتی، راستش میخواستم صد دفعه باهات تماس بگیرم، ولی میگفتم شاید الان فرح پیشت باشه و همه چی بهم بریزه، الان کجائی؟ صدای ماشین میاد

من: نزدیکای خونه پدریت هستم

الهام: خوب منم همون جا هستم، میشه منم بیام پیشت؟

من: خوشحالم میکنی اگر بیای

الهام: باشه، پس تا نیم ساعت دیگه دم سومین قهوه خونه فرحزاد منتظرتم

من: باشه

وقتی که رسیدم دم اون قهوه خونه، تا ماشین رو پارک کنم و برم داخل دیدم الهام دم در داره چشم چشم میکنه تا منو ببینه، با گوشیش تماس گرفتم و گفتم برگرد منو میبینی، من تو هستم

الهام: سلام

من: سلام، چقدر تیپ بیرونت با دفتریت فرق میکنه،

الهام: یعنی بد تره؟

من: نه به خاطر اینکه همیشه تورو با لباس کار و مغنعه دیدم اینطوری برام یه آدم دیگه شدی

الهام: حالا این خوبه یا بد؟

من: خوب، خیلی هم خوب

الهام: چی شد که زدی بیرون؟ مگه خانوادت خونه نیستن؟

من: نه، از اون موقع تا حالا تنها بودم و الان هم اومدم بیرون تا یه چیزی بخوریم، یادم هم رفت بعد مطب بریم یه جا ناهار بخوریم، تو هم که هیچ چی نگفتی

الهام: اون ساعت، بودن تو یعنی ناهار، یعنی همه چی، یعنی

من: خیلی خوب دیگه لوسم نکن، چی میخوری؟

الهام: من هیچ چی، تو فقط بخور من میخوام نگاهت کنم

من: آخه اینوری که به من مزه نمیده

الهام: از تنهائی غذا خوردن متنفری نه؟

من: آره از کجا فهمیدی؟

الهام: آخه وقتی پشت میزت غذا میخوری کاملا واضح هست که از غذات لذت نمیبری و فقط برای اینکه شکمت سیر باشه غذا میخوری همین

من: کاشکی فرح هم یه کم مثل تو به این چیزا دقت میکرد، تو توی این چند وقت کم تونستی به خیلی از عادت های من پی ببری که فرح که این همه سال هست همسر منه هنوز متوجه نشده، بگذریم، نگفتی چی میخوری؟

الهام: اینجا فقط قلیون میچسبه، بعدش میریم یه جای دیگه اونجا هم سوپ داره و هم اینکه کباب هاش نرمه، منم میدونم که تو کباب برگ دوست داری، میبرمت جائی که کباب هاش لب گیره

من: لب گیر یعنی چی؟

الهام: یعنی با لبت میتونی کباب رو از هم جدا کنی

من: چه خوب، باشه، فقط اونجا قلیون نداره؟

الهام: چرا داره، میخوای یه دفعه بریم همونجا

من: آره چرا که نه

رفتیم تو رستورانی که الهام میگفت و خودش برام یه دستور غذا داد و من هم منتظر تا غذا رو بیارن، میون سه نوع سوپی که داشت الهام دقیقا همون سوپی رو که من دوست داشتم برام سفارش داده بود و برام خیلی جالب بود این دختر چطور تونسته بود پی به عادات غذائی من ببره، و از طرفی خوشم میامد و از طرفی حسرت میخوردم که چرا فرح اینجور نیست

من: الهام؟ میبینی؟ من و تو خواسته هامون زیاد عجق وجق نیست، ولی چرا نتونستیم این خواسته هامون رو توی خونه خودمون پیدا کنیم

الهام: غرور مسعود جون، غرور، غرور میتونه یکی رو به اوج ببره و یکی رو مثل من و تو بکوبه، البته بهتره بگم غرور اطرافیانمون، چون نه تو مغروری و نه من

من: درسته، البته قاطی هم داره،

الهام: بهتره وقت خودمون رو با این حرفا خراب نکنیم، بهتره از خودمون بگیم

من: موافقم

الهام: مسعود، من داره سردم میشه، میشه بریم تو ماشین؟

من: باشه بزار این دو لقمه رو هم بخورم بریم

الهام: مثل اینکه خیلی گرسنه بودی ها

من: والا باورت میشه که اولین بار هست که اینقدر غذا میخورم؟

الهام: آره به خاطر همین هم تعجب میکنم، چون میبینم، یه ساندویج رو تا آخر نمیخوری، حالا قشنگ میتونی یه پرس دیگه رو هم بخوری

من: آره، اگر فکرم راحت باشه، خوراکم هم خوب میشه

رفتیم تو ماشین و بخاری ماشین رو روشن کردم و الهام گفت راه بیفت، راه افتادم و تا به اتوبان رسیدم  الهام دستش رو پشت گردنم انداخت و با گردنم شروع کرد بازی کردن، زدم کنار و به الهام خیره موندم،

من: الهام، خواهش میکنم، اینجوری آخه

الهام: مسعود جان من منظوری ندارم، دارم گردنت رو ماساژ میدم

من: مرسی، تو لطف داری، ولی آیا حد و مرز این دوستی به ما این اجازه رو میده که ... نمیدونم چطوری بیانش کنم

الهام: نمیخواد به خودت فشار بیاری، آره، این دوستی حد و مرزی نداره، و هر اتفاقی هم بیفته خودمون خواستیم، درسته؟

من: نمیدونم، شاید درست باشه و به راهم ادامه دادم، الهام سرش رو روی پاهام گذاشت و من هم آروم به رانندگی تو اتوبان ادامه میدادم و بی هدف از سر اتوبان به ته اتوبان و برعکس هر از گاهی هم با موهای الهام بازی میکردم و دوست داشتم سرش رو نوازش کنم، راستی الهام، کی باید خونه باشی؟

الهام: هر وقت تو بگی

من: یعنی اگر تا صبح هم بخوام بیرون باشم تو هم میتونی؟

الهام: نه مثل اینکه داره خوش میگذره و آقا طلب صبح رو میکنن

من: نه والا، میخوام بدونم، یه وقت به خاطر دیر رفتن به خونه خانوادت باهات کل کل نکنن

الهام: نیم ساعت دیگه میریم

من: باشه

الهام: برو طرف خونه ما

من: ناراحت شدی ؟

الهام : نه،

رفتیم طرف خونه پدری الهام و بعد از دو سه تا کوچه از اینور از اونور گفت همینجا پارک کن، پارک کردم و گفت ماشین رو خاموش کن و شیشه ها رو بکش پائین، شیشه ها که پائین اومد یه سکوت جالبی بود، بیشتر از صداهای ماشینی، صدای پرنده ها به گوش آدم میرسید، خیلی آروم بود، دیدم الهام با دستش صورتم رو به سمت خودش کشید و لبهاش رو روی لبم گذاشت، بلافاصله خودم رو عقب کشیدم و گفتم، از این کار مطمعنی؟ مطمعنی بعدا خودت رو سرزنش نخواهی کرد؟ اصلا میدونی ته این قضیه کجاست؟ من نمیخوام کاری بکنیم که بعدش خودمون رو سرزنش کنیم

الهام: انگشتش رو روی لبم گذاشت و اشاره میکرد که فقط ساکت باش و به بوسه هاش ادامه داد

راستش خودم هم بدم نمی اومد که بوسه ی کس دیگه ای رو تجربه کنم، من و فرح به ندرت همدیگه رو میبوسیدیم، و این بوسه طعم دیگه ای داشت، الهام رو باز از خودم کمی دور کردم و گفتم الهام اینجا نزدیک خونه پدریت هست، مثل اینکه من و تو جا و مکان و موقعیت رو اشتباه گرفتیم،

الهام: مسعود، ضد حال نیا

من: فقط یه سوال،

الهام: بگو

من: وقتی من رو میبوسی و چشمات رو میبندی، مسعود رو داری میبوسی، یا اینکه تو ذهنت داری بهزاد رو میبوسی

الهام: مرده شورشو ببرن، اینقدر هم آدم بی احساس، اگر اون منو سیر میکرد، اگر اون به این حس من اهمیت میداد، و یا اگر فرح تورو درک میکرد، الان نه من اینجا بودم و نه تو، پس اجازه بده کارم رو بکنم

من: من در اختیار تو هستم

نمیدونم این معاشقه نا متعارف چقدر طول کشید، ولی با دیدن یه نور ماشین دیگه باید جمع میکردیم، الهام مثل بچه ها خودش رو  جمع و جور کرد و قایم شد و من هم آماده حرکت بودم که دیدم ماشین مورد نظر چراغهاش رو خاموش کرد و راکبش رفت طرف یه خونه و باز سکوت، گفتم، الهام ازت ممنونم، اون هم انگار تو یه دنیای دیگه باشه گفت این من هستم که باید از تو تشکر کنم، مسعود؟ در مورد من اینطور فکر نکن که من چقدر دریده هستم، اینا همش تقصیر بهزاد بود که هیچ وقت اجازه نمیداد من تا اینجاها پیش برم، همیشه بعد از ارضا شدن خودش، منو پس میزد و میرفت مثلا به غسلش برسه، میگفت وقتی یکی نجس باشه زمین صداش پیش خدا و ملائک در میاد، یکی نبود بهش بگه آخه خاک بر سر، تو به شکایت کره زمین اهمیت میدی، اونوقت به احساس زنت که هنوز سیراب نشده اهمیت نمیدی، که آخرش این میشه که من عین یه زن خیابونی، باید تو ماشین ، اونم تو خیابون، دست به این کار بزنم، حالا هم که خدا این نعمت رو به من داده، نمیزارم راحت از دستم بره و باز ادامه داد، که دیگه گفتم، الهام خواهش میکنم، ادامه نده، الان خرابکاری .....

به نفس نفس افتادیم و بعد چند لحظه جفتمون آروم یه گوشه صندلی ماشین افتادیم، خسته ی خسته،

من: خدایا این چه کاری بود ما کردیم؟

الهام: مسعود قرار نیست یک، ضد حال به خودمون بزنیم، دو اینکه اگر این حس ما به صورت شرعی کاور نمیشه خوب تقصیر ما چیه؟ نه خودت رو سرزنش کن و نه من رو خواهش میکنم، خرابش نکن، خواهش میکنم

من: از عاقبت این کار میترسم، نه من تو حال خودم بودم و نه تو ، اگر اینجا یکی میامد و ما رو...

الهام: هنوز که این اتفاق نیفتاده و برای آینده هم یه فکری میکنم

من: الی میدونی ساعت چنده؟

الهام: نه

من: ساعت یک ربع به یازده هست

الهام: نترس ، گوشی جفتمون روشن بوده، اگر کسی نگرانمون میشد حتما تا الان بهمون 600 تا زنگ زده بودن، پس اجازه بده خودمون نگران خودمون باشیم

من: موافقی راه بیفتیم؟

الهام: تو از همینجا برگرد، من به کمی پیاده روی احتیاج دارم

من: آخه این وقت شب؟

الهام: غیرت بیخود به خرج نده، اینجا هم امنه، مثل اینکه محل ما اینجاست

من: هر طور خودت صلاح بدونی

الهام: از ماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد و اومد طرف پنجره راننده و باز صورتم رو بوسید و گفت به خاطر امشب ممنونم، خیلی ممنونم، خدانگهدار عشق من

من: الهام، قرار نبود حرفی از عشق باشه؟ توروخدا مراقب باش

الهام: قرار نبود ولی بد جور در خونم رو میزد منم در قلبمو واکردم و اون اومد اون گوشه و گفت من همینجا میمونم

من: خداحافظ

الهام: خدانگهدار مسعود گله

اومدم طرف خونه، خیلی آروم رانندگی میکردم، از طرفی معذب بودم که لباسم کثیف شده بود، از طرفی به کارهام فکر میکردم، آخه تا اون موقع سابقه نداشت من تو ماشین از این تیپ کارا کرده باشم و اگر هم میشنیدم که کسی این کار رو میکنه به چشم یه حیون بهش نگاه میکردم و واقعا راسته که میگن کسی رو نکوهش نکن که شاید سر خودت هم این بلا بیاد، یه جورائی هم وجدان درد داشتم، ولی فقط دلم به این خوش بود که دل یک نفر رو که دل شکسته بود کمی شاد کردم، این قضیه هم از روی شهوت اتفاق نیفتاد، بلکه ؟ نمیدونم اسم این کار رو چی بزارم، رسیدم دم خونه، هنوز چراغها خاموش بودن، خوشحال شدم که کسی خونه نبود تا من رو با اون اوضاع ببینه

بلافاصله چپیدم تو خونه و حمام و یه قرص خواب و راحت خوابم برد، نفهمیدم بچه ها کی آمدن خونه، صبح هم طبق معمول همه خواب بودن و من اومدم طرف دفتر، از اینکه جا خالی های احساسم پر شده بود، کمی راضی بودم و فقط اون بخش که منو مجبور میکرد به وجدانم مراجعه کنم آزار دهنده بود، 

ورود الهام به زندگی - قسمت پنجم

وقتی از الهام خداحافظی کردم و از آینه داشتم اونو نگاه میکردم دیدم با دست اشاره میکنه که به ایست، برگشتم و گفت

الهام: مسعود، توروخدا مراقب جسم و روحت باش، من دوست دارم همیشه لبخند رو لبات باشه، اخه میدونی همه خانمای دفتر میگن وقتی اخم میکنی زشت میشی ولی لبخند که رو لبات هست یه چیز دیگه میشی

من: خوب حالا من باید این رو به عنوان تعریف تلقی کنم یا اینکه اینو به عنوان یه نظر قبول کنم یا اینکه الان باید خوشحال باشم؟

الهام: این خنگ بازی هات هم یه جورائی قشنگه

من: با لبخند ، دیگه اجازه میفرمائین یا 100 متر که رفتم بازم میخوای صدام کنی

الهام: نه دیگه ایندفعه برو دیگه، خداحافظ

من: خدانگهدار

وقتی داشتم به طرف خونه برمیگشتم، از طرفی سر بودن فکم دیگه رو به اتمام بود و داشت یواش یواش درد شروع میشد، وقتی رسیدم دم خونه تازه یادم افتاد که ای بابا هیچکس تو خونه نیست و خودم باید تازه برم برای خودم و عیال مربوطه چائی بزارم، قبلش رفتم داروخانه که برای خودم مسکن تهیه کنم که دیدم گوشیم زنگ میخوره، شماره نا آشنا بود و گفتم

من: الو ؟ بفرمائید

الهام: سلام، منم الی،

من: جان، بگو،

الهام: میخواستم بگم که قرص ... از داروخانه بگیر، درد دندونت کم میشه

من: یه لحظه گوشی، رو کردم به مردی که پشت پیشخوان دارو خانه بود، معذرت میخوام یه لحظه جواب گوشی رو بدم خدمت میرسم، اومدم بیرون و گفتم الی جان؟ اولا خیلی ممنون که به فکرم بودی و زنگ زدی که نوع قرص مسکن رو مشخص کنی، ولی میدونی اگر الان خونه بودم و فرح گوشی رو برمیداشت چه قشقرقی به پا میکرد؟ خواهش میکنم وقتی که من خونه هستم به هیچ وجه باهام نه تماس بگیر و نه اس ام اس ارسال کن، میدونم ناراحت میشی، ولی اگر دوست داری این ملاقات به همین یک بار ختم بشه و همه چی الان به هم بریزه خوب برعکسش عمل کن، به هر حال ممنون

الهام: چشم

من: میدونی چقدر آرزو داشتم وقتی با فرح صحبت میکنم و یا یه چیزی رو ازش میخوام اینطوری بهم بگه چشم؟

الهام: اوهوم

من: خب دیگه ، بازم ممنون و خدا نگهدار

الهام: خداحافظ

قرصی که توسط الی بهم پیشنهاد شد رو از داروخانه تهیه کردم و خدائیش با اینکه این همه مسکن مصرف میکردم، این نوع با اینکه زیاد هم قوی نبود، حسابی درد دندونم رو خوابوند، پیش خودم میگفتم، خدایا شکرت، آخه چی میشد به جای اینکه یک نفر غریبه به فکر درد من باشه، زنم به فکرم بود، اونوقت دیگه هیچ وقت نیازی به این نبود که بیرون خونه به دنبال خواسته هام بگردم، من مگه چیکار کردم برای این زن که اینجوری به فکر منه؟ اونوقت چندین برابرش رو اگر برای فرح انجام میدادم، فرقی نمیکرد و یواش یواش جزو وظایف یومیه میشد، چرا ؟ چرا باید آدم های مثل من اینجوری کمبود های خودشون رو جبران کنن؟

تو همین افکار بودم که صابر زنگ زد، صابر یکی از بهترین دوستای دورای بچگیم بود، من درس رو ادامه دادم ولی صابر به دلیل فقر خانواده قادر به ادامه تحصیل نبود و پنجم دبستان رفت تو بازار کار، بین من و صابر هیچ چیز مخفی وجود نداشت و حرفامون رو خیلی راحت به هم میگفتیم و میدونستیم که حرفامون فردا روزی جائی درز وا نخواهد کرد،

من: سلام کو...بیییییییب چطوری؟

صابر: سلا ااااااااااام داش مسعود گل، اوضاع کو .... بیییییب چطوره؟ هنوز کار میده؟

من: اینجوری که فرح داره منو میگاد، نه، چیزیش به تو نمیماسه

صابر: من که جواز خر کنیم باطل شده

من: انشا الله که جواز حرف زدن خودت هم توسط عزرائیل باطل میشه

صابر: مسعود؟

من: جون

صابر: چه کاره ای؟

من: علاف، چطور

صابر: میخواستم ببینمت، کارت دارم

من: خوب پاشو بیا خونه ما

صابر: نه بابا ، من با زنت رودربایسی دارم و اونجا راحت نیستم، تو بیا، ننه میگه چند وقته مسعود رو ندیدم، بهش بگو یه سر به ما بزنه

من: صابر جون، اولا از طرف من ننه رو ببوس،

صابر: هووووووووو میدونی که من مثلا پسرشم؟

من: منم عین پسرش میمونم، هنوز یادم نرفته وقتی مادرم میخواست من خونه تنها نباشم، مینو میاورد پیش ننه صابر و میگفت ننه جون، جون خودت و جون مسعود، مادرت هم میگفت برو دخترم ، خیالت راحت

صابر: آره، یادش بخیر، چه روزائی بود

من: خوب، از شوخی گذشته داداش من الان از دندونپزشکی دارم میام و تازه دردش آروم شده، فرح و بچه ها هم نیستن و با خیال راحت بیا اینجا هیچ کس نیست، منم عرضه یه چائی درست کردن بیشتر ندارم، حالا زود پاشو بیا داداش که یه دل پر دارم

صابر: باشه داداش اومدم

دیدن دوباره صابر من رو یاد ایام خوش قبل دانشگاه مینداخت، وقتی از رو پشت بوم خونمون میرفتم رو پشت بوم صابر اینا و از اونجا به هوای کفترای صابر خونه ایران دختر همسایه روبروئیمون رو زاغ میزدم، جفتمون یه جورائی عاشق ایران بودیم و ایران هم جفت مارو سر کار گذاشته بود و با ما بازی میکرد، اون چون هم سن ما بود، به طبع راحت میتونست مارو سر کار بزاره، یادش بخیر، بعدش که دیگه پذیرشم از امریکا رسید و رفتم اونجا ،از اون همه خاطرات فقط گاهی یه نامه و یا یه تلفن از صابر یاد آور اون لحظه ها بود و بس، خیلی دلم میخواست که میتونستم به اون دوران برگردم،

زنگ در به صدا در اومد و رفتم دیدیم صابر پشت در هست و گوشی رو برداشتم

من: چاکر داش گلمون، بفرما

صابر: مخلص

بعد رو بوسی این حرفا کمی از گذشته صحبت شد و یک دفعه از صابر پرسیدم ، گفته بودی با من کار داری، جون، درخدمتم داداش

صابر: ایران رو که میشناسی، همون دختره همسایه روبرودی ما

من: خوب ، خوب، چطور مگه؟ راستی الان چیکار میکنه؟ شوهر کرد؟ با کی؟

صابر: اوووووووو، یه کم یواشتر، واستا با هم بریم، همینجوری داره هی سوال میکنه، مسعود تو عوض نشدی، فقط صورتت کمی مسن تر شده، ولی اخلاقت همون مسعود اون سالاست

من: صابر طفره نرو بگو دیگه

صابر: وقتی تو رفتی آمریکا، من موندم و اون همه آرزوی نوجوانی، که آره من دیگه میتونم اونو به عنوان همسری و این چیزا اینتخاب کنم و به ننه میگم خودش همه چی رو ردیف میکنه ،

من: خوب

صابر: خوب به جمالت داداش، یه شب اون لات ولوتای سرکوچه رو یادته؟ همون پسره که همیشه یه دستمال یزدی به دست چپش میبست؟

من: آره آره، اسمش مثل اینکه ممل بود، آره؟

صابر: بابا حافظه، آره دقیقا، یه شب دیدیم از خونه ایران اینا صدای دعوا و این چیزا میاد، میدونستی که منم رو پشت بوم میخوابیدم، وقتی سر و صدا بلند شد، از همون بالا گفتم نیگاه کنم ببینم چه خبره که دیدیم اردلان داداش ایران داره با یه چاقو دنبال ممل میکنه و ممل هم از رو دیوار داره فرار میکنه،

من: عجب، داستان دیگه خیلی پلیسی شد

صابر: بعد کاشف به عمل اومد که ایران خانم با ممل رو هم ریخته بودن و هر شب کار این ممل خان این بوده شب که اردلان میره سر کار، ایشون از بالا دیوار میپرن تو خونه طرف، حالا با زور یا بدون زور الله هو اعلم، خانم رو زحمت میدادن، اون شب هم اردلان مثل اینکه چیزی خونه جا گذاشته بود برمیگرده و ممل رو تو خونه میبینه و میخواسته ممل رو بکشه، به هر تقدیر، میره کمیته شکایت میکنه و ممل رو میگیرن و به زور به عقد ایران درش میارن،

من: عجب بابا

صابر: بعد اون ممل هم که نه کار داشت و نه خونه، شد داماد سرخونه ایران و داداشش اردلان، یواش یواش ممل ما هم عملی میشه و یواش یواش ایران رو هم عملیش میکنه و گاهی هم تنش رو به فروش میگذاشته

من: چه روزگار زشتی

صابر: اون روز رفته بودم برای ننه سبزی بگیرم که با ایران چشم تو چشم شدم، خیلی به هم ریخته بود، تا منو دید، یه دفعه دلم آتیش گرفت و اونم مثل اینکه همچین حال و روز بهتری نداشت، سلام کرد و منم جواب سلامش رو دادم، بهم گفت صابر کارت دارم

اومدم بیرون سبزی فروشی و گفتم امر؟ گفت به کمک احتیاج دارم، گفتم تو که یه روز همبازیم بودی شاید کاری ازت بر بیاد و بتونی برام کاری انجام بدی، منم گفتم اگر بتونم که حرفی نیست، گفت میتونی ، منتظر شدم تا خواستش رو بگه، اول فکر کردم چون وضعشون دیگه خراب شده حتما میخواد پول مواد بگیره، ولی وقتی اومد گفت صابر میتونی منو ببری یه بیمارستانی جائی بخوابونی تا ترک کنم؟ گفتم چرا به اردلان داداششت نمیگی؟ گفت میخوام به هوای مسافرت به یه شهرستان، برم بیمارستان بخوابم، از اینکه تنم رو به خاطر مواد دارم در اختیار مشتری های ممل میزارم دیگه خسته شدم، میخوام یکی کمکم کنه و منو از این منجلابی که توش گیر کردم، نجات بده،

من: خوب

صابر: والا من هم یه نیمچه قولی بهش دادم و اومدم پیش تو ببینم چیکار میتونیم برای این عشق دوران نوجوانی بکنیم

من: خوب انتظار تو از من چیه؟ تو چه بخشیش میتونم کمک حال باشم

صابر: راستش داداش تو همیشه تو مسائل مالی زینب ستم کش من بودی، حالا هم نمیدونم اصلا این کار چقدر خرج داره و کجا باید برم، تنها چیزی که زیاد دارم وقته و تنها چیزی هم که ندارم مایست

من: بسیار خوب، بگو چقدر میخوای؟

صابر: گفتم که ، هنوز جائی نرفتم، و اطلاعات ندارم، و تازه از طرف تو هم مطمعن نبودم،

من: داداش، این یه برگه چک سفید، دستت امانت، هرچی لازم بود، خودت بنویس و ببر بانک نقدش کن

صابر: نه مسعود جون، ممنون که اینقدر اطمینان داری، یه وقت گم میشه، از پس جوابش بر نمیام، چه برسه تعونش

من: باشه هر جور مایلی ، پس برو تحقیقاتت رو بکن و به من زنگ بزن بگو چقدر نیاز داری

صابر: صواب بزرگی کردی مسعود، خدا بهت عوض بده

من: داده صابر، داده

صابر: ااا چه خبر شده؟ اصلا تو از خودت نگفتی، یه کم از خودت بگو ببینم چه کاره ای بابا

من: صابر، راستش یه اتفاقی برام پیش افتاده ، که نمیدونم اسمش رو چی باید بزارم،

صابر: مثل همیشه داداش راحت حرفمون رو به هم میگیم، پس تکیه بده، سیگارت رو بکش و یکی هم واسه من روشن کن و بعد چائی بریم تو خط اختلاط

من: صابر جون این بچه ها به بوی سیگار حساس هستن و وقتی فرح بیاد ببینه خونه بوی سیگار میده تا شب میره رو مخ من، بیا بریم تو اطاق من، بله، بعد از چائی موضوع رو به صابر گفتم، صابر هم از اوضاع خونه من خبر داشت، یه کم متفکرانه اخماش تو هم رفت و گفت

صابر: حالا میخوای چیکار کنی؟ میخوای ادامه بدی؟ زندگیتو به هم نریزه داداش؟میدونی که فرح بفهمه چه چوبی تو آستین تو و اون میکنه؟

من: راستش صابر خودم هم اصلا راضی نبودم، ولی دلم برای الهام سوخت، و با هم قرار گذاشتیم که به هم وابسته نشیم و فقط جا خالی های همدیگه رو پر کنیم

صابر با لحن شوخی گفت: پس جا خالی همدیگه رو پر میکنید، تورو که میدونم چه جوری ولی تو این موندم اون خانم چطور میخواد جای خالی تورو ( با انگشت به باسن اشاره کرد )پر میکنه

من: ای کو .... بیییییییییب یزید دارم جدی صحبت میکنم

صابر: ببخشید، ادامه بده

من: آره، موضوع از این قراره، حالا نمیدونم، اصلا دارم کار درستی میکنم؟ دارم خیانت میکنم؟ کدومشه نمیدونم، ولی از طرفی هم یه دل میگه ادامه بده و حرفاش داره یه جورائی راغبم میکنه که ادامه بدم؟

ورود الهام به زندگی - قسمت چهارم

انگاری همه چی دست به دست هم میداد که از این ملاقات بهترین بهره رو ببریم و همه چی ردیف میشد و وقت هم به طبع اون اضافه هم میاوردیم

وقتی که دکتر داشت روی دندونم کار میکرد، به دنبال پاسخی برای ری اکشن های همسر الهام میگشتم و برام راستش ثقیل بود باور اینکه مردی 6 ماه با همسرش نزدیکی نکرده باشه و ...

اومدم پائین و وقتی رفتم دم ماشین دیدم سرش رو چسبونده بود به شیشه و خوابش برده ، از یه طرف دلم نمیومد بیدارش کنم چون میدونستم به این خواب خیلی احتیاج داره ولی خوب اصل اومدن بیرون ما هم این بود که اون کمی سبک بشه و حرفاش رو به یکی زده باشه و چون حرفاش نیمه تموم مونده بود سعی کردم به آهستگی بیدارش کنم، چند تا ضربه به شیشه زدم و بیدار شد و قفل ماشین رو زد تا درب ها باز بشن ، رفتم داخل ماشین

من: ببخشید که منتظر موندی، ولی مثل اینکه حسابی هم خوابت برد ها، دلم نمیومد بیدارت کنم ولی...

الهام: نه عزیزم ، خوب کاری کردی، دیشب رو نخوابیده بودم ، همش گریه میکردم

من: یه چیزی که برای من جای سوال هست اینه که چرا شما خانم ها همیشه تو اینجور مواقع گریه میکنید؟ مگه مشکل با گریه کردن حل میشه و یا اینکه از غلظت مشکل چیزی کم میشه؟

الهام: تو دیگه چرا این سوال رو میکنی؟ توی این همه مدت که ازدواج کردی جواب این سوالت رو نگرفتی؟

من: گفتم که، من و همسرم فقط پدر و مادر خوبی بودیم، اصلا زن و شوهر خوبی برای هم دیگه  نبودیم و همیشه فکر این بودیم که جواب همدیگه رو وقتی که طرف داره تیکه پرونی میکنه چی بدیم، اصلا از زندگی متاهلی چیزی نفهمیدیم، تازه تو باید به خاطر یه مسئله ای که خدا رو شکر بکنی این هست که بچه ندارین، چون اگر داشتین، با بودن یه بچه اونوقت نمیدونم عاقبت طلاقتون به کجا میکشید، یا باید مثل ما همدیگه رو به خاطر بچه ها تحمل میکردین، و یا اینکه ...

الهام: اگر بچه داشتیم که این مشکل ها رو نداشتیم، همه این دعوا ها و تصمیم برای جدائی از همین نداشتن بچه شروع شده

من: مطمعن باش اگر بچه هم داشتید، موضوع برای جر و بحث و یا احیانا" جدا شدن پیدا میشد

الهام: آره راست میگی

من: خوب از بهزاد بگو

الهام: چی بگم؟ بگم بی غیرته؟ بگم تو سکس من رو روی زمین و هوا رها میکنه و فقط به فکر ارضاء کردن خودشه؟ بگم با من بد حرف میزنه ولی اگر با یک مادینه دیگه صحبت کنه اونقدر مودب میشه که من گاهی تعجب میکنم از این همه مودب بودنش؟ از این بگم که اون میگه بشین خونه و در و دیوار رو نگاه کن و جائی نرو؟ از این بگم که میگه بخاطر من بمیر ولی خودش حتی حاضر نباشه تب کنه؟

من: الی جان همه اینائی میگی درست، اون اشتباه میکنه ولی نکته اینجاست که دلیل این کاراش چی هست؟ و یا اینکه چه عاملی مصبب این قضایا شده، آیا یه نفر دیگه رو دوست داره؟ نیاز جنسیش جای دیگه ای برطرف میشه؟ اگر کمی با خودت صادق باشی میبینی که تو هم تو بوجود اومدن این قضایا سهم بسزائی داشتی و داری ، حالا چه تصمیمی گرفتی از اون سه راهی که من پیشنهاد کردم کدوم رو انتخاب کردی

الهام: راه چهارم

من: قرار بود راجع به راه چهارم توضیح بدی،

الهام: الان توضیح میدم ولی قبلش میخوام کمی هم راجع به تو بدونم

من: همسر من هم یه جورائی سر ناسازگاری داره دیگه، خلاصه مختصر مفید گفتم که ما فقط به خاطر بچه ها با هم زندگی میکنیم، همین، صبح که بلند میشم، از چای و صبحانه خبری نیست ، ظهر که ناهارم بهم نمیده و باید از بیرون تهیه کنم، شام هم هر کدوم یه ساز میزنن، یه بار شب رفتیم شام رو بیرون بخوریم، فکر میکنی ما چطوری شاممون رو به آخر رسوندیم؟

الهام: خوب حتما همتون تو یه رستوران دور هم که نه شاید جدا جدا غذاتون رو خورده باشین، اصلا" نمیدونم، خودت بگو

من: یکی گفت من سیرابی میخوام ورفت تو مغازه کله پاچه ای، اون یکی گفت اه اه من از بوش بدم میاد و پیتزا میخوام و رفت تو دوتا مغازه اونور تر سراغ پیتزائی، فرح هم گفت من کباب میخوام و رفت تو مغازه کبابی، من هم مونده بودم با بردیا غذا بخورم؟ با فرشید و یا فرح؟ هر کدوم تو یه رستوران بله اینم شام خوردن و دور هم جمع شدن ما، حالا هی بگو بچه، اصلا ما از وقتی که بچه دار شدیم، صحبت و علاقمون نسبت به هم از نصف هم کمتر شد و بیشتر حواس و علاقه و محبت هامون منعطف شد به سمت بچه ها، بچه ها برای فرح نقش یه عروسک رو داشتن که تا کوچیک بودن و وقتی که با من دعوا میکرد، میدونست یه عروسک داره که بغلش کنه و در گوش عروسکش نجوا کنه و به من فحش و بد وبیراه بگه، من هم تو وسط زمین و هوا مثل تو رها میشدم، هر وقت میخواستیم نزدیکی کنیم، عین یه تیکه گوشت بی جون زیرم میخوابید و میگفت هر کاری دوست داری بکن، این هم سکس کردن ما اونهم تقریبا ماهی یکبار، اصلا ببینم، کی گفته که دیگران باید به فکر ما باشن و مارو درک کنن، چرا خودمون، شرایط رو برای خودمون رو براه نکنیم، خلاصه اینکه من اصلا دوست ندارم تو جدا بشی و یا اینکه نسبت به هم وابستگی احساسی پیدا کنیم ولی اینو میتونم بهت قول بدم که هر وقت دلت گرفت میتونی رو من به عنوان یه شنونده خوب حساب کنی

الهام: مسعود تو گلی بخدا

من: البته موقعش که بشه شاید من هم ان بشم، یه چیزی رو میدونی، ما الان داریم به حرفای هم گوش میدیم و گاهی هم برای هم ابراز احساسات هم میکنیم درصورتی که اگر همین موضوع ها از طرف مقابلمون در بیاد میگیم حالا ول کن و میگیم بزار بعد و یا اینکه یه جوری میخوایم از زیرش در بریم، قبول داری؟

الهام: کاملا

من: خوب ، حالا با تمام این تفاصیل از من چه انتظاری داری، یا بهتره بگم که چه کاری از من برای لایت کردن موضوع بر میآد؟

الهام: مسعود؟ یه خواهش

من: بگو اگر بتونم، عبائی ندارم

الهام: میتونی

من: خوب بگو

الهام: میتونم دستت رو تو دستم بگیرم؟ به این گرما احتیاج دارم

من: والا، فقط یه موضوع هست، نمیدونم اسم این کارم چی هست، خیانته و یا ... میدونی این جور مواقع من بعدش پیش وجدان خودم حسابی خورد میشم، همش خودم رو نکوهش میکنم که چرا جلوی خودم رو نتونستم بگیرم، البته تو تمام موارد گذشته من پیش قدم بودم و به همین دلیل به خودم میگفتم چرا جلوی خودم رو نگرفتم ولی نمیدونم، اوکی باشه، بفرما اینم دست من ولی اجازه بده بزنم کنار چون عادت ندارم یه دستم به فرمون باشه و یه دستم تو دست کس دیگه

الهام: نگفتم تو گلی، و دستم رو گرفت و گفت خوب بزن بغل

من: دختر دستت چرا اینقدر یخه؟

الهام: برعکس طبعم که گرمه، دستام همیشه یخه

من: نگران شدم، فکر کردم که فشارت افتاده که اینقدر دستات سرد و بی رنگه

الهام: نگران نباش به قول افراد کامپوتری دیفالت من اینجوری هست

من: اوکی خوب اینم دست من دیگه؟

الهام به چشمام خیره شد و گفت میدونی چند وقت بود که گرمای هیچ دستی رو نچشیده بودم؟

من: آره چرا که نه، چون خودم هم همینطورم

الهام: مسعود؟ الان چه حسی داری؟

من: راستش کمی معذب هستم و یه کم هم احساس آروم بودن میکنم، حس میکنم کمی سبک شدم ولی یه چیزی رو هم راحت بهت بگم از عاقبت اینجور ملاقات ها نگرانم، دوست ندارم نه برای تو مشکلی پیش بیاد و نه برای من، ما در واقع این ملاقات رو انجام دادیم تا وضع جفتمون کمی بهتر بشه نه اینکه خود این موضوع مزید بر علت بشه

الهام: مسعود راستش منم کمی آروم شدم، حس میکنم بالاخره یکی هست که به مسائل من حداقل توجه کنه، خود همین باعث آروم شدن میشه، در ضمن، ما شاید یه خلافی کرده باشیم ولی به قول تو مسبب این قضایا ما نبودیم

من: الی؟ مطمعنی که نمیخوای کار خودمون رو توجیه کنی؟

الهام:معلومه که همسرت رو با اینکه اینطوری باهات رفتار میکنه، هنوز دوست داری

من: مسلمه، اون اگر اونطوری که من میخوام باشه، مگه مرض دارم بیرون خونه به دنبال خواسته های معقولم باشم، یا تو اگر بهزاد اونطوری که تو میگی بود، مرض که نداری از یه شخص سوم درخواست ملاقات داشته باشی

الهام کمی سکوت کرد و من روم رو کردم به سمت خیابون، یک لحظه دیدم یه نقطه از دستم گرم شد وقتی برگشتم دیدم الهام دستام رو برده نزدیک لباش و دستم رو بوسید و صورتش رو به دستم میمالید.

نمیدونستم چه عکس العملی باید داشته باشم، دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و به آرومی سرش رو نوازش کردم، خیره به چشمام مونده بود و باز گفت

الهام: تو هم دوست نداری دستات رو بگیرم؟ چرا دستت رو میکشی؟ تروخدا یه چیز دیگه رو بهم بگو

من: چی؟

الهام: این ملاقات و یا این نوازش که از روی ترحم نیست؟

من: مگه تو نسبت به من احساس ترحم داری؟

الهام: نه گلم نه و باز صورتش رو مالید به دستم

من: الی جان ، ما وسط خیابون هستیم ها، فکر نمیکنی اینجا مکان مناسبی برای ابراز احساسات نیست؟

الهام: درست میگی، حواسم نبود، راستش همونطور که گفتم مدتها بود که گرمی دستی رو تجربه نکرده بودم

من: خوب اجازه میدی راه بیفتیم؟

الهام: آره، تو هم داره دیرت میشه، بریم و صورتش رو آورد جلو و سریع از گونه هام یه بوسه ورداشت

یه دفعه گرمم شد، باز ماشین رو نگه داشتم و اومدم پائین ماشین و یه سیگار روشن کردم، الهام از این حرکتم تعجب کرده بود، در ماشین رو وا کرد و اومد بیرون و گفت

الهام: از بوسیدن من ناراحت شدی؟ ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم

من: نه از تو ناراحت نشدم، از زمونه دلم گرفت که امثال من و تو چرا باید این حد اقل خواستشون رو توی خونه خودشون پیدا نکنن

الهام: دستم رو گرفت و کشید به سمت ماشین ، بریم مسعود، بریم

من: سیگارمو بکشم و بریم

الهام: مسعود هفته آینده میای با هم بریم ناهار بخوریم؟ مهمون من

من: الی جان بزار چند تا چیز رو همین الان مشخص کنم، من دوست ندارم تو دفتر کسی از این ارتباط و ملاقات ها بوئی ببره و در آینده نمیخوام بابت این قضیه حق السکوت پرداخت کنم، اگر هم کاری داشتی که میخواستی سریع بهم منتقل کنی، خوب بهم میل بزن، یا اینکه تو مسنجرت من رو اد کن، من الان ممکنه بگم آره میام، ولی فرح آدمی هست که اگر به بیرون رفتنم مشکوک بشه ، ممکنه تو ثانیه های آخر یه دفعه میگه منم میخوام باهات بیام و مجبورم اونو ببرم سراغ نخود سیاه و تو هم سر قرار حالت گرفته میشه و میفهمی که

الهام: با سرش بهم گفت آره، منم نمیخوام رو آشیانه کس دیگه ای خونه برای خودم درست کرده باشم، میفهمم، تا جائی هم که بشه رعایت میکنم

من: منم همین رو میخوام، سیگار رو خاموش کردم و نشستم تو ماشین، خوب الان من تورو کجا پیاده کنم راحت تری؟

الهام: همینجا راحت تاکسی گیرم میاد، ولی...

من: ولی چی؟

الهام: خواهش میکنم اجازه بده ببوسمت

من: الهام به عاقبت این کارا فکر کردی؟ میتونی تا آخرش بمونی؟ یا اینکه وسط مسطا تو هم جا خالی میدی؟

الهام بلافاصله صورتم رو آورد جلو و این دفعه لبهام رو بوسید، خدایا وسط خیابون آخه این چه کاری هست که این داره میکنه، و تحمل کردم و گذاشتم تا کارش رو بکنه و راضی این ملاقات رو به انتها برسونه

داشتم تحریک میشدم، خودمو کشیدم کنار ترو رو به الهام کردم و گفتم عزیزم ، خواهش میکنم خودتو کنترل کن، خواهش میکنم، الی، این درست نیست، سرش رو کشید کنار به چشمام خیره موند و سرش رو گذاشت روی پاهام، بعد یک دقیقه که سرش رو بلند کرد دیدم که چشماش باز خیسه و میخواد پیاده شه

من: این گریه دیگه بخاطر چی هست؟ ناراحتت کردم

الهام: نه عزیزم، گریم به خاطر این هست که چرا در و تخته رو با هم خوب جفت نکرده، تو به این مهربونی، باید خواسته معقولت رو بیرون خونه پیدا کنی، من یه جور دیگه

من: الی جان اشتباه نگیر، شاید من و تو هم با هم زیر یک سقف زندگی میکردیم، دیگه نظر فعلیمون رو نسبت به هم نداشتیم

الهام: مسعود بابت امروز خیلی ممنونم، امیدوارم که بتونم جبران کنم

من: فکرشم نکن، خدا نگهدار

الهام: خداحافظ رئیس و یه لبخند ...