خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت آخر

فردای اون روز من عازم کرمان شدم و باز یک جلسه فرسایشی و خوشبختانه این جلسه هم به خوبی سپری شد و بقیه جلسه رو اونها خواستن با کارفرما به صورت خصوصی برگزار کنن و ما رو در نهایت در جریان تصمیم گیری هاشون قرار بدن، دیگه کاری نداشتم کرمان، رئیس کارگاه هم یهماشین بهم داد و گفت بهتره برید هتل استراحت کنید،  چون اینجا که کاری باقی نمونده، جویای حمید از منصور شدم

منصور: والا هیچ خبری ازش ندارم، فقط دیشب داداشش باهام تماس گرفت و جویای مسئله بود، مثل اینکه اون داره کارهاشو پیگیری میکنه

من: که اینطور، من کرمان هستم اگر دیدی کاری از دستم بر میاد بهم بگو

منصور: حتما، مهندس امشب بیام دنبالت؟

من: نه داداش، همون دسته گلی که به آب دادیم برای هفت پشتم بسه

منصور: مهندس خیلی سخت میگیری

من: سخت نگرفتم که دوباره مواد زدم دیگه داداش، باید یکی برام نقش ترمز رو بازی کنه وگرنه بی ترمز میرم جلو

منصور: معلومه تو جوونیهاتون خیلی بی ترمز میرفتین جلو

من: همین الانش هم خر بشم از همه بدترم، خداحافظ

توی راه برگشت به کرمان به اسماء زنگ زدم

من: الو ، سلام اسماء

اسماء: علییییییییییییییییییییی ، سلام، رسیدی ؟ کجائی؟

من: دارم میام کرمان

اسماء: پس یه راست بیا اینجا

من: نمیخوام مزاحمت باشم

اسماء: تو مزاحم بی نقطه هستی، چه مزاحمتی؟ میخوام من رو ببینی و نظر بدی عوض شدم یا نه؟

من: اینکه صورتت عوض شده باشه که حتما اینطوره که میگی، ببین من الان دارم رانندگی میکنم رسیدم بهت زنگ میزنم

اسماء: زنگ خونم رو بزن، منتظرت هستم

توی باقیمانده راه فکر میکردم که کجای من و نانا ایراد داره؟ چرا نمیتونیم همدیگه رو به عنوان یه همسر قبول کنیم، شاید ماها تعریف درستی از زندگی مشترک نداریم، شاید .... یکدفعه صدای بوق یک کامیون من رو به خودم آورد، ترمز کردم و زدم کنار، داشتم میرفتم تو خط مقابل، خیره به جاده بودم ولی حواسم یه جای دیگه بود، قلبم به تندی میزد، راستش کمی هم ترسیده بودم، از پشت ماشین یه مقدار آب برداشتم و زدم به سر و صورتم، صندلی رو خوابوندم و یه سیگار روشن کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، ولی مگه اختلافهای من و نانا میزاشت، عین زیر نویس برنامه ها دائم تو مغزم رژه میرفتن

بالاخره راهی کرمان شدم و بعد از یک ربع ساعت دم خونه اسماء بودم، زنگ خونش رو زدم و گفت: بفرمائید

رفتم بالا

اسماء: درود بر ناجی من

من: من ناجی نیستم، راهنمائیت کردم ، خودت خودت رو نجات دادای

اسماء: یه خبر خوب هم بهت بدم؟

من: به به بالاخره یکی پیدا شد که یه خبر خوب به ما بده خوب حالا اون خبر خوب چی هست

اسماء: سیگار رو هم ترک کردم

من: بابا  با اراده، داری موشکی میری جلو ها

اسماء: ناهار چی میخوری؟

من: هیچ چی

اسماء اذیت نکن دیگه، به هر حال من برات همون سیب زمینی سرخ کرده رو درست کردم

من: پس تا داغه بیار بخوریمش، راستی چقدر صورتت رو اومده

اسماء: آره همه میگن

من: داروهات رو داری میخوری؟

اسماء: آره ولی امروز که با خانم دکتر صحبت میکردم گفت که نصفش کنم

من: بسیار هم عالی، از اون بچه ها چه خبر داری؟

اسماء: والا یکی دو بار مامور های آگاهی اومدن دم خونه و چند تا سوال ازم کردن و رفتن، هیچ خبر خاصی ندارم، فقط نسرین رو دیدم و اون هم خیلی دپرس شده بود و براش یه جورائی باور نکردنی بود این قضیه

من: من که بهت گفته بودم مواظب باش، حالا برای تو دردسری درست نشه

اسماء: من نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز، دکترش کس دیگه ای بوده و تزریق هم تو بیمارستان انجام شده

من: نگفتن چرا اینجوری شد؟

اسماء: میگن آمپول دوم تاریخ مصرفش گذشته بوده، همین باعث تشنج شده بود، علی تورو خدا اون روزا رو یادم ننداز، به اندازه کافی اذیت شدیم

من: بسیار خوب باشه، امشب چه کاره ای؟

اسماء: چطور؟ جائی میخوای بری؟

من: جائی میخوایم بریم

اسماء : کجا؟

من: پیش یه زن و شوهر

اسماء: کی هستن اینا؟

من: یکی عین ما، قراره همسرش راهنمای تو بشه و تورو ببره انجمن معتادان گمنام تا اونجا بتونی روحت رو صیغل بدی

اسماء: باشه، میریم

همون موقع به محمود اس ام اس دادم تا شماره یا آدرس اون زوج رو برام ارسال کنه و پنج دقیقه بعد دیدم یه شماره ناشناس باهام تماس گرفت و گفت

ناشناس: سلام، من مجتبی هستم و محسن شماره شمارو به ما داد، خوب کی میتونیم این مریضمون رو ببینیم؟

من: سلام مجتبی جان، امروز عصر ساعت 6 خوبه؟

مجتبی: باشه پس قرار ما سر خیابون ...

با مجتبی خداحافظی کردم و چون خیلی خسته بودم رو همون مبل خوابم برد، با بوسه اسماء بیدار شدم،

من: آهای، باز که داری شیطونی میکنی

اسماء: علی چیکار میکنی که اینقدر بی خوابی؟

من: شبها کابوس میبینم و روزها کابوس میشنوم و زخم زبون

اسماء: میخوای من با همسرت صحبت کنم؟

من: اگر میخوای طلاق نامه بیاد دستم باشه، میدونی اسماء ؟ یکی باید قبول کنه که خواب نیست تا بتونی بیدارش کنی ولی وقتی یکی خودش رو به خواب زده باشه هیچ وقت نمیتونی بیدارش کنی

اسماء: نمیدونم، من که حرفای نانا رو نشنیدم و نمیتونم قضاوتی داشته باشم، اصلا در مقامی نیستم که بخوام قضاوت کنم و قضاوتم چیزی رو حل نمیکنه، ولی دوست دارم یه جوری کار تورو جبران کرده باشم

من: تو اگر میخوای کار من رو جبران کرده باشی، به پاکیت برس، امشب که با اینا آشنا شدی، بهتره به حرفاشون و راهنمائیهاشون گوش بدی، چون به تو کمک زیادی خواهند کرد، تا حالا آدمهای زیادی رو نجات دادن

اسماء: قول میدم حرف گوش کنم

من: خوب برای سرگرم کردن خودت چه فکری کردی؟

اسماء: میخوام برم و گرافیک بخونم، از طریق یکی از دوستان اقدام هم کردم،

من: چه خوب،

اسماء: بلندت کردم که بگم ساعت 5.30 دقیقه هست و چون شنیدم با اونا 6 قرار گذاشتی خواستم بیدار شی

بلند شم و آبی به سر و روم زدم و با اسما به طرف آدرسی که داشتیم حرکت کردیم، یه زوج جوان که جفتشون از صورتشون آثار کمی از تخریبهائی که تو دوران اعتیاد داشتن هنوز به صورتشون مونده بود، البته وقتی باهاشون صحبت کردم دیدم که دانش بالائی دارن و همسرش دیگه با اسماء بر خورد و با هم مشغول صحبت شدن، کمی با مجتبی از انجمن صحبت کردیم و نوع فعالیت اونها در کرمان، خیلی در مضیقه بودن ، تقریبا گاهی با هزینه خودشون کلاسهای انجمن رو میچرخوندند، بعد از نیم ساعت صحبت کردن

مجتبی: خوب دیگه داداش ما باید ساعت 7  کلاس رو شروع کنیم و باید بریم ، اگر شما هم مایلید میتونید تو جلسات ما شرکت کنید

من: حتما، برای اینکه اسماء هم با آدرس جلسه و زمانش آشنا بشه میایم

مجتبی : پس پشت سر ما حرکت کنید

با اسماء به اون آدرس رفتیم و اینکه چی تو جلسه گذشت بهتره مسکوت بمونه، چون یکی از شروط شرکت در جلسات این بود که هر آنچه که اونجا میشنویم ، همونجا بمونه

ولی بعد از جلسه حس کردم اسماء بیشتر تو خودشه

من: کجائی خانم؟

اسماء: من با دیدن این آدمها فهمیدم که شرایط من خیلی بهتر از اینها بوده در صورتی که فکر میکردم هیچکس غمش از من بیشتر نیست، فهمیدم که باید قدر همین الانم رو بدونم ، از تو هم ممنونم که من رو با اینها آشنا کردی

من: خوب حالا که حالت خوب شده من دیگه باید برم

اسماء: کجا؟ من تازه تورو پیدا کردم، نکن علی با من

من: عزیز دلم، تو خیلی زیبائی و میتونی شانست رو با کس دیگه ای امتحان کنی که شرایط من رو نداشته باشه، تو دوست داری من دوباره بازگشت داشته باشم؟

اسماء: معلومه که نه

من: خوب پس بزار همینجوری تموم بشه

اسماء: علی نمیدونم چی باید بگم، من با بودن تو فهمیدم که تو کویر هم میشه یک ستاره داشته باشی، میتونی شب هات رو نورانی کنی، کاشکی شرایطی میشد که تو هم از زندگیت لذت ببری، کاشکی میشد جبران محبت های تور کرد

من: تو اگر میخوای محبت من رو جبران کنی بهتره که تو انجمن جبران کنی و به آدمهای اون جلسه خدمت کنی، و مطمعن باش که اینجوری جبران کردی

تو ماشین دست هام رو گرفت و حاضر نبود جدا بشه که دم هتل دستام رو از دستاش بیرون کشیدم و از ماشین پیاد ه شدم، وقتی میرفت اشک تو چشمام جمع شده بود، شاید گوشه های پنهان قلبم نسبت بهش وابستگی پیدا کرده بودم، ولی نا خودآگاه با اومدن تصویر نانا تو ذهنم به خودم نهیب میزدم که اینطوری درست نبود و خوب شد که جدا شدیم،

اسماء به من فهموند که در بدترین شرایط میشه خنده رو بر لب داشت و با مشکلات جنگید، اون تو بدترین شرایطم با نانا به من کمک کرد تا محبت بی دریغ رو نسبت به همه تجربه کنم، چه اونی که آزارم میداد و چه اونی که تازه باهاش آشنا شدم، تو هتل خیلی فکر کردم و سعی کردم وقتی بر میگردم تهران برای همسرم یه آدم دیگه باشم، اون برام نقش همون ستاره کویر رو بازی کرد، وقتی تو کویر زندگیم بودم، اون ستاره درخشید و نور خودش رو به زندگی من داد، الان از موقع حدود چهار سالی میگذره و اسماء هنوز تو جلسات انجمن شرکت میکنه و یه جورائی اون هم به کمک اون زوج جوان جلسات رو پیش میبرن، گاهی به اون زنگ میزنم و وقتی که حس میکنم لازم هست باهاش صحبت کنم انگار این حس دوطرفه هست و اون هم عین حس و حال من رو پیدا میکنه، حمید هم به زندان و دادن دیه محکوم شد و بقیه هم از اون واقعه فقط به عنوان یک حادثه تلخ یاد میکنن و من هم سعی کردم دیگه پام رو تو اون شهر نگذارم چون یادآور خاطرات تلخی بود برام.

امید که تو ایران عزیزمون همه سالم بمونن و از گزند اعتیاد مصون بمونن

یا حق

ستاره کویر - قسمت یازدهم

وقتی زخم زبون های نانا رو میشنیدم دیگه وجدان درد نداشتم و خودم رو تبرئه میکردم از اشتباهاتی که انجام دادم و میگفتم من هم آدمم، احساس دارم، دلیل نمیشه که مرد شدم خشن باشم و یا ادای خشن های بی احساس رو در بیارم، باید خواسته های معقولم رو تو خونم پیدا میکردم ولی وقتی میسر نیست خوب مسلمه که اکثرا بیرون خونه اون رو جستجو میکنن و گاهی ابراز محبت مصنوعی رو میخرن، خودتون میدونید خریدنش از چه نوعی هست،  غرق در افکارم بودم که با سوختن انگشتام فهمیدم که سیگارم به انتها رسیده بدون اینکه پکی به اون زده باشم، اون رو خاموش کردم و یه سیگار دیگه روشن کردم و بعد از چند تا پک زدن حس کردم به خوابه عمیقی احتیاج دارم، سیگار رو خاموش کردم و چراغ ها رو هم خاموش کردم، فقط تلویزیون روشن بود ولی صداش رو کامل قطع کرده بودم، خیره به تصویر تلویزیون خوابم برد ، فردای اون روز تمام سعیم رو گذاشتم تا گزارش لعنتی رو در بیارم و نهایتا اون گزارش تکمیل شد و موقع رفتن خونه یک نسخه به دفتر مدیر عامل فکس شد تا نظر نهائی رو بده و در صورت تصویب همون رو تو جلسه فردا به کارگروه ممیزی تحویل داده بشه که تو ماشین بودم که مدیر عامل خودش زنگ زد

من: سلام مهندس

مدیر عامل: سلام مهندس جان آقا همین خوبه ، همین رو ارائه بدین

من: مدیریت پروژه کامنتی ندارن؟

مدیر عامل: نه اون هم اینجا پیش منه و دید گزارش رو و تائید کرد، امیدوارم که از جلسه با دست پر برگردید

من: مهندس از حمید خبری نشد؟؟

مدیر عامل: والا یه بار دیگه آگاهی اومده بود کارگاه و منصور رو سین جیم کرده بودن و رفتن

من: بسیار خوب، ممنون، امری نیست؟

مدیر عامل: موفق باشی  ، خدانگهدار

قبل از اینکه راه بیفتم سعی کردم با موبایل منصور تماس بگیرم که گوشیش خاموش بود و تصمیم گرفتم به اسماء زنگ بزنم

من: سلام خانوم

اسماء : سلام آقا، احوال شما؟ کجائی بی معرفت

من: باور کن یه جورائی اصلا از اون شهر و حوادثی که پیش اومده متنفر شدم

اسماء: تو از کرمان بدت اومده یا از من؟

من: تو چه گناهی داری؟ راستی بگو ببینم حالت چطوره؟

اسماء: دارم داروهام رو میخورم و مبارزه میکنم، سختیش تموم شده و دو روز دیگه میتونم داروها قطع کنم

من: به به ، تبریک میگم، آفرین، حالا به خاطر اینکه شادت کنم یه خبر خوب برات دارم

اسماء: چی؟

من: فردا کرمانم

اسماء: از پشت تلفن جیغ کشید آخ جووووووووون ، راست میگی علی؟

من: آره ولی با یه کار گروه میام کرمان و صبح نمیتونم ببینمت ، نمیدونم هم این جلسه تا کی بطول میکشه، شاید هم نبینمت، نمیدونم

اسماء: من نمیدونم، به هر ترتیبی که شده باید هم رو ببینیم، من شام میزارم تو هم شام میای اینجا

من: اسرار نکن، ببینم چی میشه، وقتی رسیدم کرمان وضعیت رو میسنجم و باهات تماس میگیرم

اسماء: منتظرم

من: از حمید و منصور و نسرین خبری نداری؟

اسماء: از حمید که میدونم تو بازداشتگاه بوده منتقل شده آگاهی، منصور هم موبایلش خاموشه، نسرین هم هر وقت تماس میگریم ریجکت میکنه

من: که اینطور، سراغ تو که نیومدن؟

اسماء: نه، چون تزریق دوم رو تو بیمارستان انجام دادن و همونجا حالش بد شده، رفتم بیمارستان، طفلی مادرش و خواهرش خودشونو میکشتن

من: خوب حق هم دارن

اسماء: خواهرش با همون لباس محلی اومده بود، مادرش هم که یه دفعه خشکش میزد و یه دفعه تو سر خودش میکوبید

من: خیلی سخته، خیلی،  بچه ها کارهائی میکنن که والدینشون رو خیلی اذیت میکنن، چند لحظه لذت ببین چه آتیشی به پا کرد، آتیشی که شرش دامن خیلی ها رو گرفته

اسماء: برا ی اومدنت دقیقه شماری میکنم، مراقب خودت باش

من: بسیار خوب خدا نگهدار

سر راه رفتم انجمن معتادان گمنام و از یکی از دوستان خواستم یه راهنمای خانم برای اسماء پیدا کنه تا بتونه بعد از اتمام دردهای فیزیکی و سم زدائی بره پیش اونها و راهکارهای لازم برای پاک موندن رو ازشون بپرسه

محمود ، دوست دوران پاکیم هم دونفر رو معرفی کرد که یک زن و شوهر بودن و یه جورائی خودشون رو وقف انجمن کرده بودن، دیدم این دو نفر خیلی بهتر هستن و بهتره با همونها شروع کنه و به هر حال تو انجمن میتونه دوستان جدید هم پیدا کنه، اینطوری دیگه تنها نبود و میتونست تنهائی خودش رو پر کنه، با محمود میخواستم خداحافظی کنم که بهم گفت

محمود: علی؟ نمیخوای یه جلسه پر کنی؟

من: چرا داداش، من لغزش داشتم و باید 90 جلسه دیگه بیام ولی الان سرم شلوغه و خیلی کار رو دستم مونده که ناتمام هست و باید اونا رو به یه سر و سامونی برسونم ، ولی میام داداش

محمود: مراقب سلامتیت باش، سلامتیت از پول درآوردن مهم تر هست، تو که نمیخوای دوباره به اون وضعیت بیفتی؟

من: راست میگی، انگار من زود فراموش کردم که با چه وضعیتی اومدم انجمن، یادم رفته که چقدر تخریب شخصیتی شدم

محمود: ولی عیبی نداره، دوباره میخوای شروع کنی، هر وقت بیای قدمت روی چشم

من: خیلی باحالی، یا علی

محمود: حق یارت داداش

با اون هم خداحافظی کردم و رفتم دفتر بحجت

منشی دفتر: بله بفرمائید؟

من: با خانم دکتر کار داشتم

منشی: وقت قبلی داشتین؟

من: خیر

منشی: در چه رابطه ای هست؟ دستگاهی برای ارائه دارید؟

من:  خیر از دوستان هستم، منتظر میمونم تا وقتشون آزاد بشه

منشی: باشنیدن از دوستان هستم کمی شک کرد و ظاهرا پیش خودش گفته اگر اینا با هم دوست هستن پس چرا به موبایلش زنگ نزده و با شک و تردید به بهجت خبر داد که یه آقائی اومدن اینجا وقت قبلی ندارن و میگن از دوستان هستن و منظر میمونن تا وقتتون آزاد شه، بله گوشی رو گذاشت و خیره به در اطاق موند

بهجت اومد بیرون و با دیدن من گفت

بحجت: سلام علی، چرا به گوشیم زنگ نزدی؟ با هم دیگه رو بوسی کردیم و دعوتم کرد برم اطاق خودش

قضیه آشنائی من با بحجت هم بر میگرده به سالهای خیلی دور، به قبل از ازدواجم و یه دوستی ساده که تو کوه شکل گرفت و این دوستی همینطور ادامه پیدا کرد و تا به امروز، صمیمیت فوق العاده ای بینمون برقرار بوده و سوای مسئله جنسیت مثل دو تا رفیق هوای هم رو داشتیم ، تا اینکه من ازدواج کردم و چند سال بعدش بحجت ازدواج کرد ولی طفلی بعد از 5 سال مجبور شد طلاق بگیره چون همسرش بد جور اعتیاد پیدا کرده بود و هیچ رغمه حاضر به ترک نبود و هر روز بد تر میشد

بگذریم

بحجت: خوب ، داداش اینورا؟

من: خیلی مخلصیم آبجی، اومدم ازت تشکر کنم بابت اسماء

بحجت: دختر جالبیه، با هم روزی دو بار تماس داریم، اینو از کجا میشناسی؟

جریان اون شب رو براش تعریف کردم و بقیه قضایا و اتفاقاتی که افتاده

بحجت: عجب ، نمیدونم بگم بد شانسی یا خوش شانس

من: خوش شانسی به خاطر چی؟

بحجت: به خاطر اینکه بالاخره سهمت رو به انجمن پرداختی، و پیامت رو به یک نفر رسوندی که پاک بشه

من: منتها خودم وا دادم

بحجت: خودت رو محاکمه نکن، سعی کن خودت رو ببخشی، الان وقت مناسبی برای سرزنش خودت نیست، تو باید به این زن کمک کنی، فعلا دلخوشیش توئی

من: د از همین میترسم، با توجه به کارها و زخم زبون های نانا، و محبت های این بابا، تو شیش و بشش موندم

بحجت: هر وقت دیدی داری خارج از محدوده میزنی با من تماس بگیر

من: ممنونم بحجت، تو همیشه تو بدترین شرایط کمک حالم بودی

بحجت: من خوبی های تورو از یاد نمیبرم، وقتی حسن با اون اعتیاد وحشیانه و اون کارائی که انجام میداد تو همیشه کمک حالم بودی و مادر مهربونت، راستی مامانی چیکار میکنه؟

من: اونقدر بی معرفت شدم که ماهی یکبار هم اونم برای رفع مسئولیت بهش سر میزنم

بحجت: منم خیلی گرفتارم و کم بهش زنگ میزنم، میخوای بریم پیشش؟

من: نه بحجت، خودت برو، رفتن من و تو با هم اونجا برای خیلی ها سوال برانگیز میشه و باید بعدش تقاص پس بدم

بحجت : آره درکت میکنم، باشه خودم امشب دخترمو برمیدارم و با مامان جون میریم بیرون

من: بسیار خوب، مزاحمت نمیشم، من برم

بحجت: کجا؟ تازه اومدی، من هنوز پذیرائی نکردم

من: قربونت آبجی، وقت زیاده، بزار واسه یه وقت دیگه، خدانگهدار

بحجت: به نانا سلام برسون

من: میدونی که اون از هر زنی که با من چه الان و چه قبل حتی سلام علیک داشته متنفره پس انتظار نداشته باش سلامت رو برسونم چون اینطوری برای خودم شر خریدم

بحجت: آره من یکی دو بار بهش زنگ زدم ولی دیدم خیلی سرد جواب داد و به همین خاطر دیگه باهاش تماس نگرفتم، مشکل اون این هست که روابط اجتماعی رو با یه چیز دیگه اشتباه میگره

من: سهم من از زندگی این بوده دیگه، تو به بزرگی خودت ببخش، ما رفتیم، خداحافظ

بحجت: خدا نگهدارات داداشی

ستاره کویر - قسمت دهم

فردا رفتم دفتر ولی تنها کاری که نمیکردم کار بود، فقط حضور داشتم ولی روحم کرمان بود، نمیدونم چه مرگم شده بود، انگار من هم به اسماء وابستگی پیدا کرده بودم و هی داشتم به خودم نهیب میزدم که علی خر نشو، هیچ رغمه این افکار صحیح نیست، ولی وقتی دل میخواد عقل گاهی کم میاره، از طرفی هم میخواستم نتیجه کارم یعنی پاک شدن اسماء رو بدونم، فکر مریم و لحظه های آخر موقع اومدن فرودگاه هم بد جور دلمو خراش میداد، یک دفعه با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم، منصور بود

من: جانم مهندس؟

منصور: سلام، آقا حمید رفت و کلانتری خودش رو معرفی کرد و موضوع رو گفت، حالا هم تو بازداشتگاه هست، خانواده مریم هم اومدن و داداش مریم نشسته روبروی کلانتری و میگه من تا خون این رو نریزم از اینجا جم نمیخورم، یه جورائی حمید تحت الحفظ هست،

من: عجب، بلاخره اون اتفاقی که نباید بیافته افتاد و حالا بیا و درستش کن

منصور: زنگ زدم به خاطر یه چیزی

من: بگو

منصور: از خانواده حمید شماره تماسی داری؟

من: آره ، شماره مادرش اینا رو دارم، ولی مادرش تازه جراحی قلب باز کرده، پدرش هم همچین تعریفی نداره، بهترین کار این هست که بری تو کلانتری و یا از خودش و یا تو موبایلش شماره برادرش اینا رو گیر بیاری و به داداشش اینا بگی، اونا بهتر میدونن چیکار باید بکنن

منصور: خودش رو که نمیزارن ببینیم، ستوانه هم آدم نروئی هست، ببینم به سربازه اونجا میشه یه پولی بدم که بره از خود حمید شماره برادرش رو بگیره یا نه، کاری نداری؟

من: مریم رو چیکار کردن؟

منصور: هیچ چی، درخواست کالبد شکافی کردن تا ببینن چرا اینجوری شده و قراره فردا ببرنش مسجد سلیمان، اونجا خاکش کنن

من: دختر بیچاره، اوکی آقا من رو بی خبر نذار، خدا نگهدار

منصور: خداحافظ

دیگه اوضاع و اخباری که میشنیدم بدجور اذیتم میکرد، تو همین افکار بودم که تلفن دفترم به صدا در اومد، خط داخلی بود

من: بله؟

مدیر پروژه: سلام مهندس جان خوبی؟

من: سلام مهندس، ممنونم

مدیر پروژه: با زحمتهای ما؟

من: خواهش میکنم آقای مهندس

مدیر پروژه: آقای مهندس تشریف آوردن { مدیر عامل } میخوان با شما جلسه داشته باشن، تشریف میارید بالا؟

من: بله حتما

رفتم بالا و مدیر عامل به خاطر جلسه پریروز ازمون تشکر کرد و خبر داد که یک کارگروه دیگه که کارشون تخصیص بودجه برای طرح هست قراره تا دو روز آینده برن کارگاه و میخواست که براشون یک گزارش از وضعیت پروژه و پولی که تا الان گرفته شده و پولی که هنوز وصول نشده و مبلغی که تا انتهای کار قرار هست صورت وضعیت بشه تهیه کنیم و همه اینها رو در یک صفحه طی یک منحنی میخواست، من هم عنوان کردم کمی وقت لازم دارم تا این گزارش آماده بشه، اون هم قبول کرد و گفت

مدیر عامل: گفتم براتون بلیط بگیرن، میدونم تازه برگشتین ولی حیات پروژه به نظر این کارگروه بستگی داره، اینا از طرف ممیزی وزارت خونه هستن و میخوان نداشتن بودجه طرح رو توجیح کنن تا براش بودجه از محل دیگه تهیه کنن

مدیر پروژه: مهندس نمیشه گزارش رو همینجا بهشون بدیم

مدیر عامل: به نظر شما اگر میشد ، من حاظر بودم این همه هزینه مهمان کنم و براشون هتل و غذا و اینجور چیزا آماده کنم؟ میدونم خسته هستید ولی این جلسه با حضور عوامل گاز منطقه برگزار میشه و ممکنه معاون وزیر هم حضور داشته باشه، آقای مهندس هم شده عزیز معاون وزیر و میگه من فقط از گزارشهای اون مهندس جوونه سر درمیارم، اون باید باشه، البته فقط اسم کوچیکش یادش مونده و گفته علی آقا هم باشن تو جلسه

من: شانس من همیشه برای کار اسم ما رو یادشون میمونه حالا اگر درخواستی داشتیم طرف میگفت اصلا تو کی هستی؟

همه خندیدن و مدیر عامل ادامه داد

مدیر عامل: البته شما بابت جلسه پریروز یک پاداش ویژه پیش من دارید که بعد از این جلسه میتونید برید حسابداری و نقدش کنید

من: ممنونم از لطفتون

مدیر عامل: خوب من دیگه باید برم دفتر خودم، پس اگر گزارشت آماده شد بده مهندس ببینه و امضاء کنه و برای من ارسال کنید، ممنون

بلند شدم که برم مدیر عامل گفت شما بمونید کارتون دارم،

من: چشم

مدیر پروژه : پس با اجازه

مدیر عامل: به سلامت، بعد از رفتن مدیر پروژه رو به من کرد و گفت شما از جریانی که برای پرسنلت تو کارگاه اتفاق افتاده خبر دارید؟

من: خودم رو زدم به اون راه که چه جریانی؟

مدیر عامل: خوشم میاد که هوای پرسنلت رو خوب داری و راز نگهدارشون هستی، ولی من میخوام اگر میشه کمکی کرده باشم، به من درست بگید مشکل چی بوده ، شاید بشه براش کاری کرد

من: خبر ندارم

مدیر عامل: ببین مهندس، از آگاهی اومده بودن کارگاه و راجع به نفر زیر دست شما پرس و جو میکردن، من میدونم شما خبر دارید چی بوده قضیه، خبر های جور و واجوری شنیدم میخوام یکی درست و حسابی بگه ببینم چی بوده قضیه

من: شما چی شنیدین؟

دیدم موضوع رو کاملا میدونه و برام لپ مطلب رو گفت، دیدم دیگه پنهان کاری بسه و اون حتما میدونه ماها کجا بودیم و چه کردیم

من: والا من هم در همین حد میدونم نه بیشتر و نه کمتر

مدیر عامل: طرف کی حمید میشده؟ زنه صیغه ایش بوده؟ دوست دخترش بوده یا اینکه ...

من: تا اونجائی من میدونم یه ارتباطی بینشون تو محرم سر پخش کردن غذای نذری بوجود اومده بوده و چون لحجه حمید رو شنیده بود و دیده بود خوزستانی هست با هم گرم گرفته بودن و دختره که دانشجوی دانشگاه کاربردی کرمان بوده به خاطر همشهری گری و دانشجو بودن درخواست غذای بیشتر و بدون صف از حمید کرده بود، خوب جوون بودن و با یک نیگاه دلباخته هم شدن، گویا یه قول و قرارهائی برای ازدواج هم بینشون رد و بدل شده بوده ولی در این حد که بین خودشون بوده و از خانواده ها کسی خبری نداشته، یکی از شبهائی هم که پیش هم بودن هم اون اتفاقی بین پنبه و آتش میافته بین اینا هم افتاده بوده و گویا دختره حامله میشه، چون عشیره ای هم بوده و از مطلع شدن خانوادش میترسیده خواسته بود جنین رو سقط کنه که این اتفاق بد افتاده، حالا دیگه نمیدونم چی میشه

مدیر عامل: شانس آوردیم که این بچه برای خودش خوابگاه شخصی جدا اجاره کرده بوده، میبینی مهندس؟ وقتی من قبول نمیکنم کسی خوابگاه جدا داشته باشه به خاطر اینجور چیزاست، با این حساب کاری نمیشه براشون کرد، فقط من یه دوستی دوری با عموی حمید دارم، باید بهش خبر بدم تا خانواده حمید رو در جریان بزاره و برن دنبال کار این بچه

من: به اونا اطلاع دادن کاری رو حل نمیکنه تا دادگاه تشکیل بشه، در ضمن حمید رو نمیشه با ضمانت بیرون آورد، باید منتظر باشن تا روز دادگاه، مادرش تازه جراحی باز قلب کرده، پدرش هم اوضاع خوبی نداره، اگر برن کرمان زا براه میشن، بهتره از طریق عموش به برادراش خبر بدن، اونا باز بهتر میدونن چیکار باید بکنن، شنیدم برادر کوچیکش حقوق خونده، شاید بتونه براش کاری بکنه

مدیر عامل: بسیار خوب، هر چی که گفتیم همینجا میمونه، نمی خوام اسم شرکت برای اینجور مسائل تو زبون این و اون بیفته

من: از اینجا که مطمعن باشین، بهتره این سفارش رو به کارگاه بکنید، اونجا سه چهار نفر سرشون درد میکنه برای اینور اونور بردن اینجور اخبار

مدیر عامل: بسیار خوب، من صحبت میکنم، شما هم این گزارش رو آماده کنید تا بلکه بتونیم از کارفرما یه پولی به پروژه تزریق کنیم و از این رکود در بیایم، خداحافظ

من: خدانگهدار مهندس

وقتی از دفترش اومدم بیرون مدیر مالی صدام کرد و پاداش مدیر عامل رو بهم داد، اصلا به داخل پاکت توجه نکردم چون حواسم پیش اونا بود، شب که رفتم خونه دیدم یه میلیون تو پاکت هست، پاداش رو بین اعضای خونه تقسیم کردم، پولاد 50 تومن، پویا 150 تومن، نانا400 تومن و باقیش موند برای خودم، به همه گفتم با اینا هر چی دلتون میخواد برای خودتون بخرید، شما هم تو این پاداش سهیم هستید

نانا: پولهائی که رو که من پخش کرده بودم جمع کرد و گفت این پول خرج یه مسافرت میشه که همگی با هم لذتش رو ببریم

پویا: مامان؟ من میخواستم با این پول کتونی و شلوار بگیرم

پولاد: من هم میخواستم بازی PS3 بگیرم

نانا: خیلی خوب شماها پولتون رو بردارید، با سهم من و بابا میریم مسافرت

من: پیشنهاد خوبی هست ولی باید صبر کنی تا من از کرمان برگردم

نانا: دوباره؟ چرا آخه؟ تازه برگشتی که

موضوع رو براش توضیح دادم و قول دادم به محض اینکه برگردم مرخصی میگیرم و میریم شمال

نانا: حالا کی میری؟

من: پس فردا

پویا: کی بر میگردی بابا؟

من: بلیط برگشت ندارم، باید دید این ممیزی ها تا کی اونجا هستن

نانا: از اونجا به من خبر بده تا بتونم از آموزشگاه مرخصی بگیرم

من: حداکثر دیگه آخر هفته میام، تو برای هفته آینده مرخصیت رو بگیر

نانا: اوکی، حالا بیا شامت رو بخور

من: خیلی گرسنه هستم ولی میلی ندارم

نانا: دیگه برای غذا خوردن ناز کردن ندیده بودیم

من: نانا سر به سرم نزار، و موضوع امروز مدیر عامل رو بهش گفتم و نگرانیم به خاطر حمید

نانا: اونی که این غلط زیادی رو کرده حتما باید فکر اینجاش رو هم میکرد، در ضمن بچه که نبوده 30 سالشه

من: آره ولی بعضی ها تا 100 سالگیشون هم هنوز بچگانه فکر میکنن

نانا: با دست اشاره ای به من کرد و گفت یکیش حی و حاضر

من: از تو بیشتر از این هم انتظار نمیرفت

نانا: دروغ میگم؟ یه آدم احساساتی 45 ساله که تو سن 25 سالگی گیر کرده

سکوت کردم و شامم رو زود خوردم و رفتم تو اطاق خودم

ستاره کویر - قسمت نهم

راه افتادیم طرف فرودگاه و من دیگه نگذاشتم اسماء بیاد داخل فرودگاه چون مدیر پروژه اونجا بود و حال و حوصله حرف و حدیث هاش رو نداشتم کلا آدم حرف درست کنی بود

اسماء: دلم برات تنگ میشه

من: هروقت دلت برام تنگ شد به پاکیت فکر کن و به قولی که به خودت و من دادی

هم دیگه رو بغل کردیم و خداحافظی کردیم و راه افتادم طرف گیت بازرسی وردوی، از پنجره دیدم که هنوز منتظر هست که از نظر محو بشم و بعد از اینکه گیت رو رد کردم اون هم راه افتاد، کارت پرواز رو گرفتم و رفتم سالن بازرسی، دیگه گوشی رو خاموش کردم و منتظر موندم تا پرواز رو اعلام کنن، بلاخره پرواز رو اعلام کردن و رفتیم داخل هواپیما، چون خیلی بی خوابی کشیده بودم این چند وقته و به واسطه مورفینی که به بدنم رسیده بود یه احساس رخوت خاصی داشتم و تا نشستم رو صندلی خوابم برد و مدیر پروژه تکونم داد که بلند شو رسیدیم

وقتی که تو مهرآباد از راهرو ورودی عبور کردم دیدم پولاد بدو بدو اومد و بغلم کرد و گفتم اینجا چیکار میکنی؟

پولاد : با مامان و داداش اومدیم دنبالت تا از همینجا یه راست بریم درکه

وقتی رسیدم به نانا ته دلم پیش وجدانم نگران بودم ولی تعجب کردم که نانا با روی باز ازم استقبال کرد و بعد از روبوسی رفتیم طرف ماشین و پویا هم تو ماشین منتظر اومدنم بود

پویا: سلام بابا

من: سلام بابا جون

نانا: اگر خسته هستی بریم خونه، یه چیزی درست میکنم میخوریم

من: این بچه به این هوا اومده که بریم بیرون ، تو ذوقش نزن

پولاد: دیدی بابام به حرف من گوش میده

نانا: مامان بابات خسته هست، از گودی پای چشماش معلومه که خسته هست و بی خوابه، بریم خونه

من: چه عجب شما توجه کردی به این چیزا، ولی مهم نیست یکی دوساعت جلوی خودم رو میگیرم دیگه

پویا : بابا چقدر پای چشمات گود افتاده

من: مال بی خوابی هست بابا

نانا: سر و صورتت رو چیکار کردی؟ دعوا کردی؟

من: نه بابا، یه شب بی خوابی زد به سرم، رفتم پارک روبروی هتل هوا خوری چند نفر اراذل بودن و فکر کردن پول و پله دارم و اومدن خفت گیری و درگیر شدم

نانا: تو صورتم خیره موند { یعنی خر خودتی } آخه اینا چاری چنگ هست تو دعوا صورت آدم یه شکل دیگه میشه

من: راستش میدونی چیه؟ خرجی زن دومم رو نداده بودم صورتم رو اینطوری کرد

نانا: به هر جال اینا جای چنگ یه زن هست ولی خوب الان نمیخوام باهات جر و بحث کنم به قول آخونده انشاالله که گربه بوده و سگ نیست

شام رو خوردیم و دیگه آماده رفتن به خونه داشتیم میشدیم و هر بار که تو صورت نانا نگاهم میافتاد از اتفاقی که افتاده بود پیش وجدان خودم شرمنده میشدم یک دفعه صدای زنگ موبایلم من رو به خودم آورد،  اومدم گوشی رو از روی تخت بردارم دیدم نانا گوشی رو برداشت چک کنه ببینه کیه

نانا: بیاد آقای مهندس حمید معظی هست

من: الو جونم حمید جان

حمید: با صدای گریان ، سلام

من: حمید چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟

حمید: مهندس مریم....

من: د حرف بزن چی شده؟ برای مریم اتفاقی افتاده { با شنیدن اسم مریم چشمای نانا برقی زد } سعی داشتم نگاهمو ازش پنهان کنم

حمید: مریم مرد

من: چی داری میگی؟ آخه اون که سالم بود

حمید: آمپول دوم رو زدیم و یک دفعه عرق سرد رو پیشونیش نشست و بعدش دل درد و مثل آدم هائی برق گرفته باشدشون شروع کرد به لرزیدن و یک دفعه دیگه نفس نکشید

من: حالا چیکار میخواین بکنید؟ اون الان کجاست؟

حمید: تو سردخونه بیمارستان هست و باید یه جوری به خانوادش اطلاع بدیم

من: خانوادش که بیان اوضاع بد جور قمر در عقرب میشه که

نانا: با اشاره دست سوال کرد چی شده و من هم با سرم اشاره کردم هیچ چی

حمید: نمیدونم چه غلطی باید بکنم، میخوام فرار کنم

من: فرار هم که بکنی ، خر منصور رو میچسبن و آدرست رو از کارگاه میگیرن، نمیدونم یه جوری برو و خودت رو به پلیس معرفی کن، نزار کار از اینی که هست بدتر بشه اگر فرار کنی  و بگیرنت اونوقت همه چی بدتر میشه تازه قانون هم اگر کاریت نداشته باشه داداشه دختره گیرت بیاره دیگه  نمیدونم چی میشه، بهتره زندان بمونی تا گیر خانواده اونا نیفتی

حمید: باشه، تو کاری نداری؟

من: نه ، من الان با منصور حرف میزنم ببینم چیکار میتونه بکنه، خداحافظ

نانا: موضوع چیه؟ مریم کیه؟

من: جلوی بچه ها فعلا بیخیال، برات تعریف میکنم

نانا: چی شده؟

من: یه بارداری نا خواسته بوده، اومدن بچه رو بندازن، آمپول فشار زده، دل درد گرفته و بعدش تشنج و بعدش تحمل نکرده و مرده

نانا: گوشه چشمش اشکی اومد و گفت ، بیچاره، یاد خودم افتادم و بچه ای که بعد از پویا انداختم، چقدر سخته برای مادر که بچش رو بندازه

من: الان جلوی بچه ها این حرفا رو میزنی؟ مگه نگفتم بزار برای بعد

پویا: جریان بچه بعد از من چی بوده؟

من: فضولیش به تو نیومده، مگه نمیبینی مادرت ناراحته، بس کن دیگه، اگر قرار بود شما هم متوجه بشین خیلی واضح جلوی شما میگفتیم، حتما شما نباید چیزی بدونید دیگه

پولاد: مگه نمیبینی مامانم داره گریه میکنه، اومدیم کیف کنیم اونوقت تو هی حرف بزن، ساکت شو دیگه

پویا: تو یکی بشین سرجات، نیم وجبی به من دستور میده

من: این لااقل عقلش بیشتر از تو میرسه، خوب یه لحظه سکوت کن دیگه بچه

یه سکوت چند دقیقه ای بینمون برقرار شد و نانا بد جور به هم ریخت، بلند شدیم و راهی خونه شدیم، تا خونه سکوت بود و صدای حق حق نانا،

من: عزیزم خودتو کنترل کن، ببین بچه ها ناراحتن

نانا: من اشتباه کردم، شاید این اتفاق برای من هم میافتاد، خیلی پشیمونم، شاید ...

من: عزیزم خواهش میکنم، بچه ها تو ماشین هستن ها

نانا هم ساکت شد و تا خونه فقط حق حق زدو اشک ریخت، وقتی اونا پیاده شدن و رفتن بالا به منصور زنگ زدم

من: سلام منصور، خبر داری که چی شده

منصور: سلام مهندس، آره خبر دارم، اینم که چسبیده به من و ول کن نیست هنوز نرفتم خونه و زنم هم هی زنگ میزنه پس کجائی کارگاه زنگ زده آمار گرفته که تو کارگاه نیستم و داره یواش یواش شک میکنه{ صدای گریه و شیون نسرین هم از پشت گوشی میومد }

من: منصور از دوستائی که تو کرمان داری نمیتونی استفاده کنی و یه کاری برای حمید و اون طفلی بکنی؟

منصور: علی جون اگر جائی گرفتار شده بودن میتونستم برای رفع گرفتاری به دوستانی که تو منکرات و اطلاعات داشتم و یا دوستای بابام بهشون زنگ بزنم ولی چیکار میتونم بکنم؟ بگم دوستم یکی رو حامله کرده حالا سر سقط جنین طرف مرده و حالا بیاین ماله کشی کنید؟ { صدای جیغ نسرین بلند شد که من ولش نمیکنم این حمید لش رو ، من به خانوادش میگم که کی اینکار رو کرده بوده }

من: حالا یکی میخواد اینو ساکتش کنه

منصور: تو چیزی به ذهنت نمیرسه؟

من: نه چیزی به ذهنم نمیرسه در ضمن آخرین تماسی که مریم با خواهرش داشته موضوع رو گفته بوده و هیچ رغم راه در روئی نیست علت طلاق این دوتا به خاطر بچه دار نشدنشون بوده، حالا بقیه نمیگن چطور بوده که این بچه دار شده؟ اگر هم قانون کاری باهاش نداشته باشه، داداش مریم دست از سر حمید بر نمیداره ، خیلی ناراحتم، ببین این مرتیکه عن یه گهی خورده که یه تیم هم از حل مشکلش بر نمیان، از طرفی نمیخوام اون طفلی با بدنامی خاک بشه، بد جور ذهنم مشغوله، خودم هم اشکم در اومد، یاد جمله آخرش افتادم که میگفت دلم برات تنگ میشه، انگار بهم الهام شده بود که یه اتفاقی قراره بیفته

در حین صحبت با منصور بودم که دیدم شیشه ماشین رو میزنن، نانا بود

نانا: با کی داری حرف میزنی؟ ما یه ربعه منتظر تو هستیم نیومدی

من: با یکی از همکارا داریم صحبت میکنیم، بیا تو ماشین کارت دارم، نانا اومد تو ماشین نشست، خوب منصور جون من خانمم اومده تو ماشین کارم داره باید برم ، ببین کاری اگر تونستی برای حمید انجام بدی من رو هم در جریان بزار

منصور: باشه، اول بزار خودم رو از دست این سلیته نجات بدم بعد که رفتم خونه و کمی فکرم آزاد شد، خبرت میکنم

من: باشه، اگر هم دیدی کاری یا هم فکری از من بر میاد بهم زنگ بزن، موبایلم رو شب روشن میزارم

منصور : باشه، خداحافظ

من: خدانگهدار

نانا: چی شده؟ جریان چیه؟

من: حمید یکی از پرسنل کارگاه هست که زیر دست من محسوب میشه، تو کرمان با یه دانشجو مطلقه طرح دوستی میریزه و با هم سکس داشتن

نانا: برای چی طلاق گرفته بوده؟

من: طرف پسر عموش بوده،  عشیره لر هستن، بچه دار نشدن و هر چی دوا درمون کردن افاقه نکرد و به خاطر همین طلاق گرفتن

نانا: خوب

من: هیچی دیگه تو محرم وقتی حمید و همین منصور که داشتم باهاش حرف میزدم ، داشتن غذا نذری میدادن با این دختره آشنا میشه و چون خوزستانی بوده با هم صحبت میکنن و میخواد که رو حساب هم شهری بودن براش غذای بیشتری بده، اینجوری  آشنا میشن و با هم گرم میگیرن و همینطور بیشتر با هم گرم میگیرن و شماره رد و بدل میشه و همین کارائی که جوونها انجام میدن دیگه ، بعدش هم کار به دیدار های بعدی و علاقه مند شدن به هم دیگه و بعدش هم همخوابگی و تو همین حین طرف هم حامله میشه

نانا: من نمیدونم آخه اینا به چی فکر کردن که به این راحتی دست به یه همچین کاری زدن، تازه اینجور آدما زرنگ تر از این هستن و معمولا میدونن از چی استفاده کنن که باردار نشن

من: آخه تقصیر این حمید احمق هست که به طرف قول ازدواج میده خوب اون هم اعتماد میکنه و خودش رو در اختیار اون میزراه

نانا: تو هم با چه آدمائی رفاقت میکنی ها

من: رفاقت نکردم، اون پرسنل زیر دستم هست و من رو امین دونسته که به من زنگ زده، آخه من با زیر دستام حساب رئیس و مرئوسی نداریم، چون اگر بخوام طبق ظوابط ازشون کار بکشم کلاهم پس معرکه هست، به همین خاطر از روابط بیشتر استفاده میکنم و جواب گرفتم

نانا: حالا زنگ زده به تو که چی ؟ مثلا ماله کشی کنی؟ گناه داره، دختر مردم ، بزار قانون هر کاری قرار هست بکنه انجام بده، تازه تو هر راهی هم جلوی پای پسره بزاری که من نمیزارم، به قول تو داداش طرف که عشیره هست اون هم لر اوه اوه ، تا خون طرف رو نریزه ول کن نیست، خودتو قاطی نکن و واسه خودت شر اون دنیا رو نخر، تو دختره رو دیده بودی؟

من: آره، واسه بدرقه من با حمید اومده بود فرودگاه

نانا: یعنی تو این چند ساعته این اتفاق افتاده؟

من: آره، انگار با آمپول اول خونریزی شروع نشده بود و آمپول دوم رو زده که اینجوری شده بود

نانا: خوب اون کسی که تزریق رو انجام داده چی؟

من: الان منصور میگفت ازش قبلش رضایت نامه کامل گرفته و هیچ گونه مسئولیتی رو در قبال اینکار گردن نگرفته دیگه، ولش کن، خوب حالا از موضوع با خبر شدی بریم خونه؟

نانا: تو به من گفتی سر صورتت چی اومده ولی من باور نمیکنم،

من: پس جلسه بازجوئی هست دیگه نه؟

نانا: نمیدونم چرا باورم نمیشه ولی چون تازه برگشتی نمیخوام بهت پیله کنم، اوکی اصلا من خرم و فرض میکنم راست گفته باشی، بریم خونه

رفتیم خونه، میدونستم نانا به هیچ وجه از توضیحی که بابت صورتم دادم قانع نشده و یه جورائی بابت اتفاقی که بین من و اسماء افتاده بود پیش وجدانم خود خوری میکردم ، شب از خوابیدن رو تخت اون امتناع کردم و گفتم من میخوام سیگار بکشم ، اعصابم به هم ریخته هست، خیلی هم خسته هستم، میترسم تقلا کنم تورو هم بی خواب کنم،  شب بخیر

نانا: کاشکی از خدا یه چیز دیگه میخواستم

من: ای نامرد

خنده نخودی کرد و رفت، پولاد که تارسیده بود خونه خوابیده بود و پویا اومد تو اتاقم

پویا: بابا نخوابیدی؟

من: نه بابا

پویا: جریان بچه بعد از من چیه؟

من: بابا جان خواهش میکنم فضولی نکن، اصلا مامانت هم اشتباه کرد این رو گفت

پویا: بابا باور کن تا آخر عمرم برام علامت سوال میمونه، چون یه بار هم از عزیز این رو شنیده بودم

من: بعد از به دنیا اومدن تو چهار ماهه  بودی  مادرت دوباره حامله شد، براش خیلی سخت بود که دوتا بچه رو بزرگ کنه، تو هم بیماری تشنج داشتی، نمیخواستیم یکی دیگه با مشخصات تو بدنیا بیاد، حقوقم کفاف زندگیمون رو نمیداد، تو همیشه شیر خشک میخوردی از اون گروناش، تقریبا یک سوم حقوقم صرف شکم تو و دکترت و مریضی هات میشد، به همین خاطر مادرت تصمیم گرفت اون بچه رو از بین ببریم، جنین 45 روزه بود که مادرت با کمک یه دکتر که عمت معرفی کرده بود جنین رو انداخت، این کل ماجرا بود، لطفا دیگه سوالی نکن، هر چی شنیدی همینجا چالش کن و دیگه نمیخوام راجع به این موضوع چیزی بشنوم ، باشه بابا؟

پویا: سرش رو انداخت پائین و کمی فکر کرد و گفت چشم و اطاقم رو ترک کرد

نمیدونم تا صبح چند تا سیگار کشیدم، همش فکرم پیش اون بچه ها بود، به بدبختی که گرفتارش شده بودند، یه اس ام اس به اسماء زدم که ببینم این موضوع باعث نشده که اون دوباره مواد بزنه، که خوشبختانه دیدم این یکی لا اقل تو زرد از آب در نیومده بود و مقاومت میکرد، نوشته بود پاهام و دستام بی قرارن ولی تحمل میکنن، براش نوشتم که میخوام این دفعه که برگشتم برق چشمات رو ببینم که داد بزنه و بگه من پاکم، در مورد موضوع مریم هم نوشت که من خودمو تو این موضوع مقصر میدونم، دیدم سرزنش کردن دیگه جایز نیست، نوشتم که تو که تقصیری نداشتی، اونا هم بچه نبودن که ، فکر کردن رو کارشون، گرچه آخر بی فکری بودن، حالا هم دیگه این اتفاق افتاده ، به فکر سلامتی خودت باش و شب بخیر

ستاره کویر - قسمت هشتم

من: به اینکه تو کابوس من میشی یا وسیله شادی من

اسماء: خودت به چی معتقدی؟

من: نمیدونم ولی جنبه کابوسش بیشتره

اسماء: چرا؟

من: چون من مثل بقیه آزاد نیستم و باید به یه سری چیزا پابند باشم و نمیتونم با تو بیشتر از این جلو بیام

اسماء: یعنی اگر مجرد بودی بیشتر جلو میومدی؟

من: حتی بیشتر از اون شاید خودم رو منقل میکردم کرمان ولی حیف که نمیشه و همش تقصیر خودمه که وا دادم

اسماء: از کارش دست کشید و اومد جلوم زانو زد، تو خیلی ماهی، شاید خیلی از زنها آرزوی داشتن پارتنری مثل تو رو داشته باشن، شاید اگر همسرت میدونست که اینقدر پابندشی ...

من: اسماء اسم اون رو نیار که از وقتی اون اتفاق بینمون افتاد نمیتونم خجالتم رو از اون قایم کنم، نمیدونم شاید سهم من هم از این دنیا این بوده دیگه، نمیتونم راه آخر رو هم پیش بگیرم و ازش جدا شم، همونطور که تو با مملی اوقات خوش داشتی من هم داشتم و وقتی از هم دوریم بدیهاش از یادم میره و همیشه همون اوقات خوش جلوی چشمام میاد

اسماء: بلند شد و گفت درست میگی همینطوره

من: خوب ، کی میخوای شروع کنی ؟

اسماء: هر وقت که تو داروها رو آوردی

من: شاید من به این زودی ها نتونم بیام ولی دارو ها رو برات یه طوری ارسال میکنم که به دستت برسه اونوقت دیگه خودت با بهجت هماهنگ کن ببین کجا باید بری و چیکار باید بکنی شاید هم من هم خودم رو رسوندم ، تو هیچ نسبتی با من نداری ولی برای نجات تو از شر مواد هر کاری که از دستم بر بیاد میکنم ، اینو بهت قول میدم

اسماء: رو قولت حساب باز کردم

رفتم اطاق خواب و به بحجت زنگ زدم

من: سلام

بحجت: سلام علی، این کی هست و تا کجا میخوای باهاش باشی

من: بحجت جون فرض کن یه دوست ، اصلا تو فرض کن یه غریبه که من میخوام بهش کمک کنم تا ترک کنه

بحجت: دلیلش برای ترک چیه؟

من: عزیزم دلیلش مهم نیست، مهم این هست که میخواد تعطیل کنه

بحجت: علی جان ، اتفاقا دلیلش مهم هست و باید دلیلش محکم باشه، چون اگر دلیل محکمی نداشته باشه خیلی راحت دوباره بازگشت خواهد داشت و لغزش میکنه

من: سعی میکنم بعد از یک هفته از ترکش با بچه های NA آشناش کنم و بقیش دیگه به عهده خودشه

بحجت: نمیدونم فقط میخواستم بگم اگر برات این آدم مهم هست، همونطور که میدونی بعد از ترک احساساتی میشن و باید مثل یک بچه دستش رو بگیری ببریش بیرون و بگردونیش تا تنها نباشه

من: نه اون تنها نخواهد بود، البته از اون تیپهائی هست که اگر مابین 100 میلیون هم قرار بگیره باز هم تنهاست

بحجت: اصلا کی هست؟ شیطون شدی ها علی

من: وقتی دیدمت برات قصه اش رو تعریف میکنم الان وقت مناسبی نیست

بحجت: کی میای تهران؟

من: فردا میبینمت، تو داروها رو بگیر میام دفترت

بحجت: باشه، خدا نگهدار

بعد از خوردن غذا با اسماء راه افتادیم طرف شهر تا داروهائی رو که برای مریم لازم داشتیم بگیریم و مریم رو آماده کنیم تا برای چند روزی بیاد خونه اسماء سر راه به حمید هم زنگ زدم و از اون هم خواستم که خودش هم حضور داشته باشه چون میدونم که حضور حمید تو اون وضعیت میتونست خیلی از نظر روحی برای مریم کار ساز باشه و دردش کمتر خواهد بود، بهش گفتم دو روز مرخصی تشویقی برات مینویسم و این دو روز رو کنارش باش و اون هم قبول کرد، دارو ها رو که گرفتیم اسماء به مریم زنگ زد و ازش خواست تا آماده بشه و بریم دنبالش که مریم گفت حمید زنگ زده و گفته خودش میاد دنبالم، شماها برید من با حمید میام اونجا

وقتی برگشتیم خونه

من: اسماء مسئولیت این کاری رو که میخوای انجام بدی به عهده میگیری؟ خطری برای دختر مردم نداشته باشه

اسماء: مریم دختر نیست و مطلقه هست، به خاطر اینکه بچه دار نمیشدن طلاق گرفته بود

من: طفلی عجب بد شانسه این بیچاره، حالا هم که بچه دار شده اینطوری از آب در اومده، نکنه دیگه نتونه باردار بشه و برای خودت دردسر درست نکنی

اسماء: من که تزریق رو انجام نمیدم و طرف دکتر هست، میاد خونه و تزریق هاش رو انجام میده و دستورات لازم برای مراقبت هاشو میده و میره، قبلا برای یکی از دوستام سرویس داده و کارش خوبه

من: به هر حال گفت که اینا عشیره ای هستن، اگر مشکلی براش پیش بیاد شر میشن برات ها

اسماء: میگی چیکارش کنم؟ ولش کنم یه جور بد بختی داره، کمکش بخوام بکنم اینجوری میگی

من: من نمیگم کمکش نکن، میگم از راه مطمعن کمکش کن

اسماء: من این وسط یه واسطه هستم، خودشون میدونن و دکتر، البته اون قبل از اینکه این کار رو انجام بده تو یه برگه تمام موارد رو متذکر میشه و ازشون امضاء میگیره

اون شب حمید و مریم اومدن خونه اسماء، تا صبح با هم صحبت کردیم و گفتیم و خندیدیم، من دیگه رمقی برام نمونده بود کمی استراحت کردم تا صبح تو کارگاه بتونم سر پا بمونم، صبح رفتم کارگاه و کارهای خودم رو تا ساعت 10 تمام کردم و دیگه کاری نداشتم تا ساعت 3 بعدازظهر که باید برمیگشتم تهران

مدیر پروژه هم دید که کاری نداریم و اون هم با من هم پرواز بود، پیشنهاد داد که بریم کرمان و استراحت کنیم تا ساعت پرواز، خوب به طبع من هم استقبال کردم توی راه برگشت به کرمان به حوادثی که برام اتفاق افتاده بود فکر میکردم و فکر اون شب بد جور وجدانم رو به درد میآورد و همش خودم رو با نجات اسماء از منجلاب اعتیاد توجیح میکردم غرق در افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد

من: بله؟

پولاد: سلام بابا

من: سلاااااااااااااااام پسر گلم، جونم بابا؟

پولاد: بابا کی میای؟ دلم برات تنگ شده

من: آخ من قربون اون دل کوچیکت برم، امروز عصر حرکت میکنم ، شب خونه هستم

پولاد: هورااااااااااااااااااااااا، پس من به مامان میگم شام درست نکنه امشب بریم پیتزا بوف یا بریم درکه

من: چشم بابا

مدیر پروژه: چیه مهندس؟ هر چی ماموریت درآوردی باید بری تهران خرجش کنی؟

فقط لبخندی تحویلش دادم و با پولاد خداحافظی کردم و دوباره  غرق در افکار خودم شدم، نفهمیدم کی رسیدیم کرمان و دم هتل

من: مهندس من اینجا باید برم به یکی از آشناها سر بزنم تو فرودگاه میبنمتون

مدیرپروژه: آشناتون محترمه هستن؟

من: مهندس؟ بابا فامیلمون هست، شما هم شیطونی ها

مدیرپروژه: یه لبخند ژوکوند تحویلم داد و گفت اگر ماشین رو میخوای با خودت ببر

من: نه ، من رو تا بازار برسونه کافیه، فقط باید وسایلم رو جمع کنم

وسایلم رو جمع کردم و به اسماء زنگ زدم و گفتم من کرمان هستم

اسماء: میام الان دنبالت

من: نه اینجا نه، بیا دم بازار و دم همون قنادی معروفتون که کلمپه میفروشه

نیم ساعت بعد جلوی همون مغازه

اسماء: سلام، دیر که نکردم

من: نه بموقع اومدی، چه خبر؟

اسماء: از چی؟ یا از کی؟

من: مریم رو چیکار کردی؟

اسماء: برگه رو امضا کرد و با خواهرش تماس گرفت و اون رو در جریان قرار داد، خواهرش خواسته بود که بیاد کرمان ازش مراقبت کنه، اون هم گفته بود نه لازم نیست چون مامان میفهمه، اینجا یکی از دوستان مراقبم هست و نگران نباش، امروز اولین آمپولش رو زد

من: خدا به خیر بکنه

اسماء: امشب باید خونریزیش شروع بشه در غیر اینصورت باید یه آمپول دیگه بزنه

من: که اینطور، حالا برنامت چیه؟

اسماء : هیچ چی بریم خونه ما، عصر هم خودم میرسونمت فرودگاه

روونه خونه اسماء شدیم و حمید هم از کارگاه جیم زده بود و خودش رو رسونده بود خونه اسماء، مزاحمشون نشدم و گذاشتم دوتا کفتر با هم تو خلوتشون راحت باشن و من و اسماء هم تو حال نشسته بودیم،

اسماء: علی جان ، امیدوارم که این لطفت رو یک روز جبران کنم

من: میخوای جبران کنی؟

اسماء: آره، هر طور که شده

من: تو اراده ای که کردی مصمم باش و بعدش میبرمت با بچه های انجمن معتادان گمنام آشنات میکنم و باید حرف اونها رو گوش بدی چون برای بهبودیت لازمه که به حرف یه با تجربه گوش بدی

اسماء: تو اونا رو از کجا میشناسی

من: لازم نیست کسی رو بشناسی، میتونی به عنوان ناشناس هم باقی بمونی، فقط به راهکارهائی که میگن گوش بده، امروز بحجت دکتر رو هم معرفی کرد، قرار هم باهاش گذاشته ساعت 1 بعداز ظهر میریم پیشش و از شانست باید بگم که دارو ها رو هم خودش داره

اسماء: چه خوب، ولی اگر من هم شروع کنم، کی از مریم مراقبت کنه؟

من: اولین بارت هست ترک میکنی؟

اسماء: آره

من: نگران نباش، داروها اصلا اجازه بهت نمیده درد بکشی و بطور سرپائی درمان میشی و میتونی به کارهای روز مره خودت برسی

اسماء: چه جالب

من: البته یه کمی بی قرار خواهی بود ولی خوب باید تحمل کنی

بلند شدیم و رفتیم پیش کسی که بحجت آدرسش رو برام اس ام اس کرده بود و بعد از معرفی کلی تحویلمون گرفت و یه سری دارو داد و میزان مصرف هر کدوم رو هم رو یه کاغذ برامون نوشت و نیم ساعت هم مشاوره کرد با اسماء و قرار شد از همون شب شروع کنه

برگشتیم خونه و توی راه

اسماء: علی نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم

من: اصلا به تشکر نیازی نیست

اسماء: تو برای من شدی انگیزه

من: میدونی، خودم مشکل زیاد دارم، ولی از اینکه تو داری پاک میشی خوشحالم

اسماء: دوری تو نمیتونم تحمل کنم

من: سر شب و بد مستی؟، قرار نبود وابستگی ایجاد بشه، گرچه خودم هم یه دلبستگی پیدا کردم، شاید نباید این رو بهت میگفتم ولی گفتم که بدونی این رابطه هوس نیست، عشق هم که نمیتونه باشه چون متعلق به کس دیگه ای هستم، پس بزار به همین صورت بمونه و خرابش نکن

زد کنار و شروع کرد به گریه کردن

من: دختر چیکار داری میکنی؟ ماشینت که تابلو هست، گریه هم که میکنی الان ملت میگن چه خبره، بیا اینور تا خودم رانندگی کنم، عجب بابا

اسماء: خوب بهت علاقه پیدا کردم

من: شما بیجا میکنی، خودت رو کنترل کن تا برسیم خونه، اگر اینطوری بکنی نمیام خونه و یه راست میرم فرودگاه ها

اسماء: باشه، ببخشید، ولی دلم برات تنگ میشه، قول بده که زود بر میگردی

من: اسماجان بسه، اون چشمای قشنگت رو قرمز نکن، سفید برفی و یک دفعه تو ماشینش باز صدای الاغ درآوردم تا دوباره نره تو اون حالت که خیره میموند و خشکش میزد

خنده ی بلندی کرد و تو ماشین بغلم کرد و گفت الهی ...

رسیدیم خونه و اولین قرص هاش رو میخواست مصرف کنه که گفتم

من: تو خونه جنس داری؟

اسماء آره، برای چی؟

من: اگر میخوای همین الان مصرفش کن تا تموم بشه و دیگه نداشته باشی تا وسوسه بشی بخوای بکشی

اسماء: آخه زیاده

من: خوب من هم چند تا دود باهات میگیرم تا تموم بشه

اسماء: آخه تو ترک بودی که

من: به برکت وجود تو پاکیم رو خراب کردم و دوباره وقتی رفتم تهران باید جلسات 90 گانم رو از اول شروع کنم

اسماء: نمیدونم هر طور خودت صلاح میدونی

نشستیم و جفتمون کشیدیم و حرفای پا منقلی برای هم زدیم، از بوی تریاک و شیره حمید و مریم از اطاق اومدن بیرون و به مریم گفتم تو برو اونور که حتی بوش با داروهات سازگاری نداره چه برسه به اینکه بخوای هم دود ما بشی

حمید هم خواست بیاد جلو که به اون هم اشاره کردم تو هم برو پیش اون که تنها نباشه وقتی من رفتم هر غلطی خواستی بکن، فقط اگر اسماء خواست شروع کنه به من زنگ بزن

اسماء: نه دیگه دارم باهاش خداحافظی میکنم

حمید: مهندس شما که تعطیل بودین

من: خراب کردم حمید جان، باید دوباره شروع کنم

ساعت دیگه نزدیک به دو بود، جمع کردیم و به حمید گفتم تا ما میریم فرودگاه تو هم کارت رو انجام بده تا وقتی اسماء برمیگرده دیگه جنسی تو خونه نمونده باشه اگر چیزی باقی موند ببر خونه خودت و دیگه اینجا چیزی نمونه

با بچه ها خداحافظی کردم و مریم هم مثل یک برادر بزرگتر بغلم کرد و گفت از همه چی ممنونم

من: خیلی مراقب خودت باش

مریم: زود برگردین، دلم براتون تنگ میشه

من: منم دلم برات تنگ میشه، من رو از احوال خودت بی خبر نزار

مریم: به خانمتون سلام برسونید

من: دوست دارم ولی اگر سلام تورو برسونم مساوی با اینه که کله من کنده بشه

مریم: خندید و گوشه چشمش اشک جمع شده بود

من: چرا دیگه اشک؟

مریم: نمیدونم ، انگار یکی از عزیزای خودم داره میره

من: تو هم عزیزی و هم زیبا، مراقب خودت باش{ نمیدونم چرا دلم برای مریم هم میسوخت و هم اینکه یه جورائی نگرانش بودم، حس میکردم بار آخری هست که میبینمش }

دوباره اومد دم در و من رو بوسید و به زبان لری گفت زود برگرد، دلم برات تنگ میشه

با دیدن این صحنه اسماء هم گوشه چشم خودش رو پاک کرد

من: ای بابا، داره دیگه فیلم هندی میشه، حمید تو نمیخوای گریه کنی؟

حمید اومد جلو و من رو بغل کرد، تو مثل برادر بزرگمی، دوباره ماموریت جور کن بیا اینجا

من: ببینم چیکار میشه کرد، مراقب خودتون باشید، از منصور و نسرین هم خداحافظی کنید، البته خودم از فرودگاه باهاشون تماس میگیرم