خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت آخر

شب شد و فرشاد هنوز مثل یه بچه خواب بود، یا بهتره بگم نشئه بود و دکتر با ویلچیرش اومد دم اطاق فرشاد و با اشاره به حمید گفت بیا که موقع شام هست، حمید رفت تو دفتر کار دکتر و دید یه میز کوچولو دوتا ظرف غذا اونجا چیده شده و نشست

حمید: دکتر شما از این بیمارستان بیرون هم میرید؟

دکتر : منزل خودم تو نیاوران هست ولی بیشتر وقتم رو اینجا هستم، نه به خاطر مسائل مالی بلکه به خاطر اینکه ... اصلا بهتره اول شاممون رو بخوریم بعد صحبتش رو بکنیم موافقید؟

حمید: البته

شام اون شب رو خوردن و بعد شروع کردن به صحبت

دکتر: حمید خان شام بیمارستان هست ، شاید به مزاجتون سازگار نباشه ولی به هر حال به قول ترکا میگن بودور که وار یعنی همینه که هست، آدم باید یاد بگیره از همین چیزائی که دور و برش هست بیشترین لذت رو ببره

حمید: والا آقای دکتر من هم همچین بچه پولدار نیستم و تو یه خانواده فقیر ولی محترم بزرگ شدم، گاهی اصلا شام نداشتیم و فقط نون خالی میخوردیم، پدرم یه کارگر بود و من هم از کوچیکی کار میکردم و درس میخوندم، بگذریم ، فرشاد از شما که تعریف میکرد میگفت شما رو تو سن 5 سالگی گذاشته بود تو یه بیمارستان ، چطور شد که تونستید درس بخونید؟ برام خیلی جالب هست که بدونم ، میشه تعریف کنید؟ البته اگر ناراحتتون نمیکنه

دکتر: حمید خان گفتی نون خالی میخوردی من تو اون سن گاهی نون خالی هم گیرم نمی اومد که بخورم، مادرم هر چی گدائی میکرد خرج عملش میشد، اگر چیزی ته پول ها میموند یا یه بچه از سر دلسوزی چیزی جلوم مینداخت آره اون روز میشد گفت سیر میخوابیدم، تا اینکه زد و مادرم تو خیابون مرد و همین آقا فرشاد شما مثل اینکه وجدانش درد گرفته باشه اومد و منو با خودش برد به یه بیمارستان که محل نگهداری بچه های عقب افتاده جسمی بود، پول یکسال بیمارستان داد و رفت و دیگه پیداش نشد، مادرم همیشه میگفت یه روز میشه که بابات پیداش میشه و ما رو از این وضع نجات میده، میگفت مطمعن هست ، ولی هی، کدوم بابا ، من تو همون بیمارستان که بودم یه روز یه نفر که آدم خیری بود اومد از بیمارستان بازدید کنه ولی من نرفتم پائین و همونجا پشت پنجره نشسته بودم تا همین آقای مهندس یه روز از در بیاد تو و من رو با خودش ببره، نفهمیده بودم که مادرم مرده، فکر میکردم مثل همیشه نشئه کرده، چون فرشاد نزاشت ببینم با چی و چطوری جنازه اون رو از تو خیابون جمع میکنن، بگذریم، همون شخص خیر، من رو از پشت پنجره دید و یه دست برام تکون داد، منم براش دست تکون دادم، اومد بالا و گفت میخوای درس بخونی؟ فقط لبخند زدم، آخه من مگه چند سالم بود؟ اون موقع من 4 سال و نیم بیشتر نداشتم، ولی هر لحظه اون روزا رو یادمه، بله اون شخص خیر همه هزینه های من رو تقبل کرد تا به همه ثابت کنه آدم هایی که شماها به عنوان عقب مونده جسمی ازشون یاد میکنید میتونن از آدم های سالم حتی تو درس و چیزای دیگه جلو بزنن و موفق تر عمل کنن، من و یکی از دخترای اون آسایشگاه شدیم کاندید برای این عمل اون شخص خیر، هیچ وقت نزاشتن حتی اسمش رو بدونیم و این که کی هست و کجاست تا بتونیم ازش تشکر کنیم، اون دختر هم الان یکی از مهندسین فعال تو یکی از شرکتهای گوشیهای موبایل هست و ما از طریق اینتر نت با هم در ارتباطیم ، من پدر نداشته و مادر از دست دادم رو تو درس و مشق پیدا کردم، از مادرم یه تصویر ذهنی فقط برام مونده بود و از پدرم فقط یک اسم، آقای فرشاد.... دانشجوی .... دانشگاه آریامهر اون موقع ،  وقتی شما اون کارت و اون عکس رو بهم نشون دادین انگار دنیا رو بهم دادین

بله، من نداشته هام رو تو درس و مشق پیدا کردم و هر سال میشدم شاگرد اول مدرسه و دانشگاه و این حرفا، میخواستم حداقل یکی بهم افتخار کنه ولی کسی نبود، فقط میدونستم باید برم اون پرورشگاه و هر ماه مقرری خودم رو دریافت کنم و .... بد جور از پدرم کینه به دل گرفته بودم، با دیدن وضعیت فرشاد و دونستن اینکه پدرم هست نمیخواستم اصلا کمکی بهش بکنم، ولی یادم اومد که اون تنها چیزی که داشت یعنی ماشینش رو فروخت و هزینه یکسال آسایشگاه من رو داد و خودش فقط به اندازه هزینه دو روزش از روی پول برداشت و رفت ، بله اینجوری بود جریان من حمید خان ، و دست برد و گوشه های چشم خیسش رو پاک کرد،

حمید: والا من مستاصل موندم که من کجای این قضیه قرار گرفتم، اصلا چه حرفی برای گفتن میتونم داشته باشم، من اصلا قرار نبود اینجا باشم، قرار بود با یه مختصر پولی که بدست آورده بودم برم برای مادر پیرم فیش حج بخرم تا مادام موسیو برن سفر حج و آرزوی دیرینه اونها رو برآورده کنم، ولی الان میبینم که خدا من رو اینوری هل داد و آرزوی دیرینه شمارو برآورده کرده، دیدن یه کسی به نام پدر، پدری الان داره تاوان اشتباهات گذشته رو با خزیدن به روی دوتا پاهاش داره پرداخت میکنه، نمیدونم اصلا باید چیزی بگم یا نه، فکر کنم بهتره سکوت کنم

تو همین موقع بود که دفعه از اطاق فرشاد صدای فریاد میومد، دو باره خمار شده بود و درد اومده بود سراغش،

دکتر: حمید خان چند تا از اون آمپول ها تهیه کرده بودی

حمید: راستش شما یکی نوشتی ، ولی من از دو جا 2 تا تهیه کردم گفتم شاید یکیش فاسد باشه لا اقل یکیش درست از آب در بیاد

دکتر: ببینمش، نه این هم سالمه و شروع کرد به تزریق و باز فرشاد رو خوابوند و  بعدش نشست کنار تخت فرشاد و فقط محو تماشای فرشاد شد، و زیر لب یه چیزائی زمزمه میکرد، ( خیلی نامردی، چطور دلت اومد من رو تنها بزاری، آهان خودت هم تنها بودی و خیابون خواب شدی؟، دلم برات یه ذره بود { و آهسته گفت بابا جونم} )

رو کرد به حمید و گفت شما بهتره برید منزل کمی استراحت کنید، من اینجا هستم و باید تو همین وضعیت تا هست ببریمش اطاق عمل و سم زدائی رو شروع کنیم، امید وارم این 10 درصد جواب بده،

حمید: دکتر میدونم کاری به جز اینکه تو دست و پا باشم بیشتر نمیتونم انجام بدم، ولی اگر اجازه بدین بمونم، شاید کاری چیزی ...

دکتر: فردا بهت بیشتر احتیاج دارم، الان فرشاد رو میبرم اطاق عمل و عمل سم زدائی رو شروع میکنم، تا هشت ساعت بیهوشه، بهتره وقتی به هوش میاد شما اینجا باشید تا من هم بتونم به بقیه مریض های بخش رسیدگی کنم

خداحافظی کردن و حمید رفت به سمت خونه

مادر حمید: مادر تو نمیگی ما نگران میشیم؟ کجا رفتی ؟ چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟

حمید هم کل قضیه رو برای مادرش گفت و دست آخر مادرش گفت مادر شیرم حلالت ، من به آرزوم رسیدم، همین برای من سفر حج بود و به حمید گفت برو بخواب مادر و پدر حمید فقط با یک لبخند و یه فشار آهسته با دست به روی شانه های حمید نشون داد که اون هم به همین راضی بوده و حمید رفت که بخوابه

فردا صبح وقتی بیدار شد دید پدر نشسته و داره گریه میکنه و از صبحانه خبری نیست، رفت طرف مادرش و گفت مامان پاشو من هزار تا کار دارم، پاشو چائی رو بزار تا من برم نون بگیرم

پدر حمید: ولش کن بزار راحت بخوابه ، چون اون دیگه بیدار نمیشه

حمید: هاااااااااااااااااااان ؟

پدر حمید: اون به آرزوش رسید و دیگه کاری تو این دنیا نداشت، اون یه فرشته بود که باید میرفت و من و تورو تو این دنیا تنها گذاشت

چهره مادر حمید با یک لبخند از روی رضایت به لب ، مثل یک فرشته شده بود که به خواب عمیق فرو رفته

حمید فریاد زد خدااااااااااااااااااااااااا، اینه دست مزد م ؟ اینه؟ اگر میدونستم تا آخر عمرم مادرمو به آرزوش نمیرسوندم ، چرا تنهامون گذاشتی مادر؟

 حمید بلند شد و رفت بیرون خونه تا بتونه به دکتر تلفن بزنه و موضوع رو خبر بده و بگه که نمیتونه بیاد بیمارستان، و همزمان با چند تا از اقوام تماس بگیره و موضوع رو خبر بده، چون پدرش تقریبا خشکش زده بود،

به هر حال حمید همراه باچند تا از بچه محل ها و اقوام مراسم سوگواری ساده ای برای مادرش ترتیب داد تا شب هفت، شب هفت حمید دید دکتر با همون ویلچیر همیشگی به همراه یه برانکاو که فرشاد توش خوابیده بود اومدن تو مراسم ختم مادر حمید، حمید با دیدن چهره سرخ و سفید فرشاد کمی لبخند به لبش اومد

فرشاد: تسلیت میگم حمید جان

حمید لبش رو برد دم گوش فرشاد و گفت ، دیگه نمیگی تشلیت ، میگی تسلیت

فرشاد : دارم آدم میشم باز

دکتر: حمید خان تسلیت من رو بپذیرید، از دست دادن مادر خیلی سخته، من رو تو غم خودتون شریک بدونید

حمید: ممنون دکتر، ببخشید که نتونستم تو بهبودی فرشاد کمکی به شما بکنم،

دکتر: همونطور که خدا شمارو برای فرشاد رسوند، همونطور یکی رو به جای شما برای اون روز تا امروز رسوند، اشاره کرد به سمتی که یک خانم ایستاده بود ، همون خانم مهندس هستند

حمید با سر اشاره ای کرد به معنای سلام و اون خانم هم سرش رو به علامت سلام تکون داد

بعد از مراسم اونها رفتند و حمید موند و یک دل شکسته، شب مادرش رو تو خواب دید که دو تا بال داره و داره پرواز میکنه، از مادرش پرسید چرا من رو تنها گذاشتی، من هنوز نتونستم آرزوت رو برآورده کنم، مادرش گفت این دو تا بال برای پرواز رو خدا به خاطر کار خیر تو به من داده، من همینو دوست دارم، از حج رفتن بهتره ، خدا همینجاست، آروم باش مادر، خدا خیلی تورو دوست داره

صبح که از خواب بیدار شد، انگار خیلی سبک تر شده بود تصمیم گرفت برای اینکه پدرش رو از اون حالت در بیاره همراه خودش ببره بیمارستان ملاقات فرشاد، همراه شدن پدرش به اون دلگرمی خاصی داده بود بالاخره رفتن بیمارستان و رسیدن دم اطاق فرشاد که انگار با معجزه روبرو شده بودن، فرشاد داشت با عصا راه میرفت و با دیدن حمید به سمت اون چرخید و چند قدم برداشت،

فرشاد: حمید جون دادشه گلم ببین به عشق تو دارم تند تند عصا میزنم، ببین زخم پاهام داره خوب میشه

حمید : فرشاد رو بغل کرد و شروع کرد اشک شوق ریختن، جوووووووووون یه مهندس دارم به هیچ کس نمیدمش، وقتی خوبه خوب شدی باید بیای کارگاه تراشکاری من دستگاه جدیدمو برام راه بندازی

دکتر: حمید خان ایشون قبلا  رزرو شدن، ولی خوب شما پارتیتون کلفته دیگه کاریش نمیشه کرد، اول دستگاه های کارگاه شما رو راه اندازی میکنن و بعدش مسئول تاسیسات بیمارستان ما میشن

حمید: بابا مهندس تبریک میگم

فرشاد که اشک تو چشمش جمع شده بود رو کرد به حمید و پدرش ، من به شما برای داشتن یه همچین پسری تبریک میگم، و از تو حمید جان به خاطر نجات خودم تشکر میکنم، نمیدونم اگر تو نبودی من هنوز گوشه اون خیابون چیکار میکردم، ببین پاهام هم داره خوب میشه و دیگه مجبور نیستم رو زمین مثل کرم بخزم ، امیدوارم که خدا به جاش دو تا بال بهت بده تا بتونی همون جائی که لایقش هستی یعنی تو بهشت پرواز کنی، تو زمینی نیستی ، تو یک فرشته ای که از طرف خدا برای من نازل شد و تونستم اینطوری الان راه برم،

حمید در گوشی با دکتر پچ پچی کرد و بعد دکتر به علامت رضا سرش رو تکون داد

حمید رو کرد به فرشاد و گفت اگه الان یه خبر خوب بشنوی چیکار میکنی؟

فرشاد: تورو خدا من رو اینقدر ذوق زده نکنید، دیگه چه خبر خوبی باید بشنوم؟

حمید: بهترین خبری که میتونه برای تو باشه چیه؟

فرشاد بعد از کمی فکر گفت: اول اینکه بدونم اختر من رو به خاطر گناهانم بخشیده و بدنم اون پسرم الان چیکار میکنه؟

حمید: اگر بگم اون پسر الان جلوت واستاده چی میگی؟

فرشاد رو به حمید کرد و گفت اون که سالم نبود تو سالمی

حمید: من نه ، کمی بهتر نگاه کن،

یک دفعه فرشاد رو به دکتر کرد و گفت نه؟ من گفتم ابروهاش چشماش شبیه اون هست؟ منو که دست نمیندازین؟ شوخی که نمیکنید

دکتر: نه هیچ شوخی در کار نیست آقای مهندس یا بهتره بگم پدر خوبم

فرشاد عصا ها از زیر بغلش به زمین افتاد، پاهاش میلرزید، سعی داشت به سمت دکتر قدم برداره، بعد از دو قدم افتاد ولی باز بلند شد، با پاهای خودش رفت به سمت دکتر و دکتر دکمه ویلچیرشو زد و جلو رفت و رفتن تو بغل هم  اشک شوق ،

حمید دست پدر رو گرفت و گفت بهتره این پدر و پسر رو با هم تنهاشون بزاریم ، بیا بریم سر قبر مادر من که دلم براش یه ذره شده، کاشکی پا نداشتم و میخزیدم رو زمین تا باز ببینمش

پدرش گفت تو دو تا بال برای پرواز داری پسرم

پایان

دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت دوم

تو این مدت یه نفر که با لباس سفید و گوشی مثل دکترها با کراوات میگشت توجه حمید رو به خودش جلب کرد چون این آقای دکتر با یه ویلچیر و یه دست کوتاه نسبت به دست دیگش از اینور سالن به اونور سالن میرفت، حوصلشون سر رفته بود، فرشاد داشت خمار میشد و درد اومده بود سراغش، فرشاد جلوی ویلچیر اون بابا رو گرفت و گفت ببخشید پس دکتر بخش کجاست مریض من داره عذاب میکشه

دکتر: من دکتر این بخش هستم

حمید: شما؟

دکتر: مگه اشکالی داره؟

حمید: با تعجب نه ولی چرا یه نفر به ما نگفت که شما دکتر این بخشین که ما اینقدر منتظر نمونیم

دکتر: حالا امرتون چیه؟

حمید: مریض ما ایشون هستن و به علت اعتیاد شدید به مواد صنعتی پاهاش کرم زده، میخوام هر جور شده ایشون رو درمان کنم

دکتر: مریض رو بیارین به دفتر من

حمید فرشاد رو برد تو اطاق دکتر و دکتر بعد از معاینه دقیق از حمید سوالاتی کرد

دکتر: نسبت شما با بیمار چیه؟

حمید: دوست هستیم

دکتر: چطور دوستی هستی که اینقدر از دوستت غافل موندی که کارتن خواب بشه، راستش رو بگو این بابا کیته؟

حمید: هیشکی، یه دفعه جلوی راهم سبز شد، خواستم کمکش کنم

دکتر: حالا بیرون تشریف داشته باشید، من باید چند تا سوال هم از خودش بکنم

دکتر رو کرد به فرشاد و خوب توی چشمای فرشاد نگاه کرد، دوستت تورو فرشاد خطاب میکرد درسته؟ اسمت فرشاده؟

فرشاد: آره دکتر، ژان من هر کاری میکنی ژود باش، درد اومده شراغم

دکتر: خماری فرشاد؟

فرشاد: یه نگاه عمیق به دکتر کرد، قیافت آشناست، نمیدونم شاید اشتباه میکنم، آره خمارم

دکتر: اتفاقا چهره شما هم به نظرم آشناست ولی انگار مال خیلی وقت پیش هست، خوب الان برات مرفین میزنم که حاشو ببری

فرشاد: دشتت درد نکنه دکتر

دکتر: خوب حالا شلوارتو در بیار ببینم با خودت چیکار کردی

فرشاد: میشه دوشتم بیاد کمکم کنه؟

دکتر: بزار من صداش کنم، آقا لطفا تشریف بیارید تو به کمک شما نیاز هست

حمید: جانم دکتر جون

دکتر: لباس ایشون رو در بیارین، و من الان به بخش زنگ میزنم که بیان و ایشون رو ببرن استحمامشون کنن، شما هم کمک کنید، بعد از اون باید یه معاینه دقیق بشن

حمید : چشم آقای دکتر

حمید لباس های فرشاد رو در آورد و دکتر بهش یه کیسه زباله داد و گفت همه رو بندازید این تو و براش یه دست لباس بیارین که بپوشه و معرفی نامه بخش هم داد به دستش، بعد از تموم کردن خوابوندن فرشاد و معرفی به بخش حمید به کمک یکی از مستخدمین بخش شروع کردن به شستن فرشاد، بعد از اتمام کار استحمام حمید گفت

حمید: فرشاد ؟ میزاری این ریشتو بزنم یه کم خوشگل بشی؟ عوضش به دکتر میگم مرفینت رو همچین بزنه حالشو ببری داداش

فرشاد: من که خودمو به دشت تو شپردم، هر کاری دوشت داری بکن

حمید شروع کرد به اصلاح صورت فرشاد و بعد از خشک کردن موهاش یه شونه درست و حسابی هم به موهای فرشاد کشید و گفت : حالا شدی همون آقای مهندسی که من دوست دارم، خوشگل، خوشبو، بریم که آمپولت رو دکتر بزنه

فرشاد رو بردن تو بخش و حمید دکتر رو صدا کرد آقای دکتر مریض شما آماده هست

دکتر: اول برید ناصر خسرو این آمپول رو تهیه کنید بعد، چون الان درد داره و این آمپول الان تو بیمارستان موجود نیست

حمید : باشه دکتر

حمید رفت  و با هزینه زیاد اون آمپول رو تهیه کرد و برگشت و داد دست دکتر

حمید: این هم آمپول مرفین دکتر جون

دکتر: چه رفیق با معرفتی، چه زود برگشتی، بریم که این آقا فرشاد شما از درد همه بخش رو رو سرش گذاشته

وقتی وارد اطاق بستری فرشاد شدن حمید گفت

حمید: مهندس؟ این چه کاریه میکنی؟ کمی طاقت داشته باش

فرشاد: دارم میمیرم

دکتر : الان میزونت میکنم و تزریق رو انجام داد، در حال تزریق رو کرد به حمید و گفت ، جدی جدی مهندس هست ایشون

حمید: از کیسه نایلون فرشاد کارت دانشجوئی فرشاد رو درآورد و بهش نشون داد، فکر کردی من شوخی میکنم دکتر جون

دکتر: کارت و از حمید گرفت و بد جور اخماش تو هم رفت، یک دفعه انگار برق گرفته باشدش از تو اطاق فرشاد رفت بیرون

حمید: چی شد دکتر؟ چرا ناراحت شدی؟

دکتر: تزریقش رو انجام دادم، بزار اثر کنه ، برمیگردم

فرشاد: آخیییییییییییییییش، ژووون، چه حالی میده، ژااااااااااااااااان و بعدش مثل اونائی که صد ساله خوابن، خوابید

حمید رفت طرف دفتر دکتر تا بهش اطلاع بده که مریض خوابش برده و الان وق مناسبی برای ویزیت  پاهاش هست وقتی در اطاق رو زد و رفت تو دید دکتره یواشکی گوشه چشماشو پاک میکنه

حمید: ببخشید مزاحم شدم دکتر

دکتر: به هیچ وجه، بفرمائید، نمیدونم چرا یک دفعه از چشمام اشک اومد،

حمید: میخواین من برم بیرون؟

دکتر: نه، ولی شما چقدر این مرد رو میشناسن؟

حمید: همین امروز باهاش آشنا شدم و میخواستم برم برای مادرم فیش حج تهیه کنم ولی با دیدن وضع ایشون، ترجیح دادم که اون پول رو هزینه نجات یک معتاد کنم

دکتر: دستم به طبابت این مرد نمیره

حمید: چرا دکتر

دکتر: اون قاتل مادرمه

حمید : یک دفعه با تعجب پرسید شما پسر اختر خانمید؟

دکتر: مگه شما مادر من رو مشناختین؟ به سن شما نمیخوره، خیلی وقته مرده

حمید: یه لحظه صبر کنید، دست کرد تو کیسه فرشاد و همون عکس رو در آورد و نشون دکتر داد، این مادر شماست؟

دکتر: انگار از میون لجن ها یه تیکه طلا پیدا شده باشه، اون عکس رو گرفت و به چشماش میمالید، ممنونم خدا، ممنونم که بالاخره یه عکس از مادرم پیدا شد، مادرم، گلم، عزیزم، و اشک پشت اشک

حمید متعجب مونده بود، هاج و واج داشت صحنه رو نیگاه میکرد، کمی سکوت و بعدش حمید گفت

حمید: دکتر من نمیدونم چی باید بگم، ولی یه چیزائی امروز مهندس برام تعریف کرد از وضعیت گذشته، نمیخوام حالتون رو خراب کنم، ولی ...

دکتر: هیچ چی نگین، خواهش میکنم، بریم من معاینم رو انجام بدم

رفتن بالای سر فرشاد و حسابی پاهاش رو وارسی کرد، اینورش کنید، اونورش کنید، و .... نهایتا

حمید: دکتر راهی برای نجاتش هست؟

دکتر: اول باید ترک کنه، ولی با این وضعیت پاهاشو دیگه کاریش نمیشه کرد، کرم زده پاهاش،باید قطعش کنیم وگرنه عفونت به همه بدنش سرایت میکنه، البته یه راه دیگه هست ولی امکان بهبودی 10 درصد هست، راستی یه خواهش حمید خان، لطفا از این موضوع عکس و نسبت من با اختر صحبتی نشه،

میخوام اول با خودم کنار بیام بعد به درمان این آقا که یه جورائی پدرم میشه برسم

حمید: خاطرتون جمع آقای دکتر، ولی اگر سراغ عکس رو گرفت چی بگم؟

دکتر: من اون رو اسکن میکنم و به شما بر میگردونم

حمید: دکتر میشه یه وقتی به من بدین؟

دکتر: برای چه موضوعی؟

حمید: میخوام یه ناهار یا شامی با هم بخوریم

دکتر: من زندگیم وقف این بخش هست و تقریبا همینجا هم میخوابم و ناهار و شام رو تو دفتر م میخورم ، باشه امشب موقع شام تو دفتر من

حمید: لطف کردین

دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت اول

حمید خیلی وقت بود که منتظر یه همچین روزی بود، روزی که استطاعت مالیش به حدی بشه که بتونه پدر و مادرش رو به سفر حج بفرسته ، آخه همیشه مادرش میگفت آرزو میکنم تا نمردم یه سفر حج برم ، اون خونه خدا رو ببینم ، بعد از 10 سال کار شرافتمندانه تونسته بود کارگاه تراشکاری خودش رو بعد از سالها راه بندازه و از پولی که اضافه اومده بود خواست آرزوی دیرینه مادرش رو برآورده کنه،  تو راه که داشت برای پیدا کردن یه کاروان زیارتی میرفت،  یک دفعه چشمش به مردی افتاد که کنار خیابون افتاده و از بوی تعفنش همه سعی میکنن بهش نزدیک نشن، شلوارش رو زده بود بالا، پاهاش کرم زده بود، یه جورائی هم گدائی میکرد و هم زندگی میکرد، رفت به طرف اون مرد

حمید: سلام

مرد گدا: شلام داداش

حمید: من اسمم حمیده

مرد گدا: منم یه موقعی اشم داشتم ولی الان یادم نیشت

حمید: خوب من تورو خدا صدا میزنم

مرد گدا: داری مشخصره میکنی؟

حمید: نه بخدا، خوب تو یه اسم بگو من صدات کنم

مرد گدا: اشمم فرشاد بود یه زمانی

حمید: خوب اسم که به این قشنگی داری که، خوشبختم { حمید دستش رو به طرف مرد دراز کرد

مرد گدا یا فرشاد اول کمی تعجب کرد و با ترس دستش رو آورد جلو و دید حمید دستش رو به گرمی فشار داد

حمید: فرشاد ؟ برام تعریف میکنی چه اتفاقی برات افتاده که پاهات اینجوری شده؟

فرشاد: ای ژوون، چه فرقی میکنه، بلا که بیاد اومده، خودم کردم که لعنت بر خودم باد،

حمید: برای من فرق میکنه، شاید کاری ازدستم بر بیاد

فرشاد: مشلا

حمید: حالا برای تو چه فرقی میکنه، بگو دیگه طالب شدم بدونم

فرشاد: شوادت چقدره ژوون؟

حمید: دیپلم اتو مکانیک

فرشاد: خوش بحالت

حمید: چطور؟ مگه تو سواد نداری

فرشاد: یه کارت از جیبش درآورد و نشون حمید داد، این یه موقعی من بوده

{ کارت دانشجوئی، دانشگاه صنعتی آریامهر، رشته الکترو تکنیک }

حمید: یعنی تو مهندس هستی

فرشاد: هشتم، یعنی بودم

حمید: به نظر من الان هم هستی، منتها وجناتت مثل اونا نیست

فرشاد: تو هم ژخم ژبون میژنی، آره داداش وژناتم مشل یه عملی هست خوبه؟ اینو میخواشتی بشنوی؟

حمید: ببین فرشاد، اگر میخواستم اذیتت کنم، نمینشستم اینجا و بوی عفونت پاتو تحمل کنم، بخدا فقط میخوام ببینم چیکار میتونم بکنم که تو برگردی به زندگی

فرشاد: کدوم ژندگی؟

حمید: یه کم برام از گذشته تعریف کن

فرشاد: روژی که فارغ التحشیل شدم، با یه دختری به اشم اختر قاطی شدم، با هم از پارک چهارراه پهلوی{ پارک چهارراه ولی عصر _ پارک دانشجو } حشیش و گرد تهیه میکردیم و بعد مصرف میرفتیم کوچینی، { کوچینی یه دانسینگ و کافه تریا بود که الان هم ابتدای خیابان فلسطین مکانش هست ولی به یه چیز دیگه تبدیل شده } اونجا هم اونقدر میرقشیدیم و میرقشیدیم که دیگه نا نداشتیم راه بریم، نشفه شبی وشط بلوار الیزابت { بلوار کشاورز} چهار دشت و پا میرفتیم طرف خونه هامون و صدای عر عر از خودمون در میاوردیم خوب آخه هم مشت بودیم هم نشه دوا

هی یادش بخیر ژوونی، شه روژائی بود

یواش یواش حش کردم نسبت به اختر وابسته شدم، خوب آخه خیلی خوشگل بود ، شبر کن عکشش اینجاست ، از تو یه کیسه نایلونی که همه زندگیش بود یه عکس که مشخص بود با دوربین های پولاروید اون موقع که عکس فوری میگرفت گرفته شده،

حمید: بابا خوش تیییییپ، عجب موهائی داشتی ها، احتر هم خوشگل بوده ، ابرو کمون

فرشاد: هی یادش بخیر، اذیتش کردم، خدا منو به خاطر اذیتهائی که به اون روا داشتم به این روز انداخت، آره داداش ژوونم برات بگه ، با اختر تشمیم گرفتیم یه خونه اجاره کنیم و جفتمون با هم ژندگی کنیم، شبح تا شب کارمون شده بود درش و کار و شبا هم خلاف، بعد _ یه شال اختر گفت میخواد ترک کنه، خیلی بهم برخورد، فکر میکردم میخواد بره، میخواد غالم بزاره، منم اون کاریو که نباید میکردم ، کردم، خدایا منو ببخش

حمید: چیکار کردی مگه؟

فرشاد: هیچی دختریشو برداشتم و حامله شد، بعدش همش تو گلهائی که براش میخریدم هروئین میریختم و اون با بو کشیدن دوباره عمل شدید پیدا کرد، از ریخت و قیافه که افتاد با تی پا از خونه بیرونش کردم، ولی خبرش رو داشتم که یه بشه ناقش به دنیا آورد، اون میخواست یادگار من رو داشته باشه، شه یادگاریی، یه بشه ناقش، به فلاکت رشیده بود و تو خیابون میخوابید و منم بهش اهمیت نمیدادم، وضع کاریم بهتر شد و اژ اون محله رفتم، ژن گرفتم و ژندگیمو میکردم، یه روژ که پشت چراغ قرمز با ژنم بودم دیدمش داره گدائی میکنه، همش میخواشتم منو نبینه، خودمو قایم میکردم، ژنم پرسید چرا هی میری ژیر ماشین؟ گفتم نمیدونم یه بوئیداره میاد انگار داره شیم میشوژه، چراغ سبز شد و وقتی داشتم رد میشدم من و دید و دنبال ماشین دوئید، گاژشو گرفتم که نرسه به من، همون جای همیشگی ، سر خیابون کوچینی

دیگه داشتم آدم میشدم، دوا رو ترک کرده بودم، فقط مشروب میخوردم، تا اینکه ژد و خدا به منم یه پشر داد، ولی اون هم مشل بشه اختر ناقش بود، خیلی تو ژوقم خورد، شبی که ژنم تو بیمارشتان بود، اژ زور ناراحتی رفتم تو خیابون، گریم گرفت، یاد اختر افتادم، رفتم سر خیابون کوچینی، اختر خراب و درو و داغون دراژ به دراژ افتاده بود رو ژمین، بدتر اژ الان من، رفتم بهش بگم منو ببخشه، رفتم بگم گه خوردم، غلط کردم، ولی اختر دیگه نفش نمیکشید، بچش تو بغلش مونده بود، ژنگ ژدیم شهرداری اومد جنازه رو با خودش ببره، بچشو من ژود تر گذاشتم تو ماشین، اختر رو بردن و نمیدونشتم من رو بخشیده یا نه، حالا من مونده بودم و دو تا بشه { بچه } ناقش، بشه رو بردم خونه حمومش کردم، شکل اختر بود، ژنم میگفت اینو اژ کژا آوردی؟ مال خودمون کم بود رفتی لنگش رو آوردی، شکوت میکردم، ژنه میگفت من با اینا چیکار کنم ؟ 2 تا تیکه گوشتن، ببرشون بیرون و بعدشم شر کارم ژنگ ژد و آبروم رو برد، رنجش اژشش گرفتم و ولش کردم و 2 تا بشه ها رو ورداشتم تا بریم یه ژای دیگه ، پشر اختر خیلی نیگام میکرد ولی حرف نمیزد، اون یکی هم که کوچیک بود، یه دفعه مخم پیچید طرف مواد، رفتم هروئین بخرم و یکشم، تو همون ماشین مشرف کردم، شیشه ها بالا بود و بشه کوشیکه اژ ژور بخوری شدن مرده بود، خفه شده بود، منم رفته بودم تو هپروت، بشه رو همونژا پیش کولی ها چالش کردم، مونده بودم با پشر اختر شیکار کنم؟ بردمش بیمارشتانو  همونژا خوابودمش، وقتی یه کم شر حال شدم متوجه شدم دارم تاوان کارائی که با اختر رو کردم پش میدم، ماشینو فروختم و پول یه شال بیمارشتان بچه اختر رو دادم و اومدم بیرون و اژ اون روژ افتادم تو هروئین، هر روژ بد تر اژ دیروژ، خودم شدم کارتن خواب و عین اختر گدائی میکردم تا امروژ داداش، اختر با بال خودش پرواژ کرد ولی من موندم و با این پاها دارم شینه خیژ میرم، کاشکی میشد خدا ژونم رو بگیره

حمید: خوب بسه دیگه ، اشکاتو پاک کن بیا با هم بریم دکتر

فرشاد: چرا میخوای اینکار رو بکنی؟ بژار همینژا بمیرم

حمید: من دنبال یه مهندس میگردم گیرش آوردم و ولش نمیکنم

فرشاد به حالت خزیدن اومد جلو و حمید یه تاکسی گرفت و به کمک راننده فرشاد رو انداخت عقب ماشین و خودش نشست جلو

فرشاد: کیشه مدارکم

حمید: الان برات میارمش

راننده: داداش اینو میخوای کجا ببریش؟

حمید: داداش شما کرایتو بگیر و مارو ببر بیمارستان ...

بعد از رسیدن به بیمارستان حمید رفت تو و با یه صندلی چرخ دار برگشت و فرشاد رو گذاشت تو ویلچیر و رفتن تو منتظر اومدن دکتر شدن