خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

فرار امیر - قسمت ششم - آخر

امیر: غلط کردن همشون، دنبالم میگردن که باز منو یا زندانی کنن و یا منو کتک بزنن، من دیگه تو اون خونه نمیرم

محسن: حالا کجا بودی؟

امیر: رفته بودم دنبال کامیون اسباب کشی، نتونستم بهش برسم و سوت شد و من دیگه نتونستم دنبالش برم

محسن: حالا میخوای چیکار کنی؟

امیر: گفتم که برنمیگردم اون خونه

محسن هم این صحبتهای امیر رو شوخی فرض کرد و دوچرخه رو برد تو خونه و با امیر خداحافظی کرد، امیر میدونست با برگشتنش تو خونه باید منتظر یه کتک مفصل باشه، رفت طرف خونه مریم اینا،

دید جای اونا خیلی خالی هست، کمی به پنجره مریم خیره شد، یاد اون شب افتاد، تو همین اوضاع بود که دید مادرش داره بدو بدو میاد طرفش، امیر هم دو پا داشت و دو پا دیگه قرض کرد و دبدو، رفت و مادرش دید که نمیتونه به امیر برسه و امیر با دیدن یک اتوبوس تو ایستگاه رفت و سوارش شد، از پنجره مادرش رو میدید که مستاصل وایستاده، اتوبوس به میدون امام حسین رسید و امیر از اتوبوس پیاده شد، موقعی که داشت پیاده میشد چشمش به یه آگهی که پشت شیشه ساندویجی بغل سینما افتاد

( به یک کارگر ساده نیازمندیم ) امیر رفت تو و به سمت مردی که پشت صندوق نشسته بود و مشخص بود که صاحب ساندویجی هست کرد و گفت

امیر: سلام، من دنبال کار هستم، به دردتون میخورم

صاحب ساندویجی: یه نگاهی به سر و وضع امیر کرد و گفت، شهرستانی که نیستی؟

امیر : نه

صاحب ساندویجی: کجا تا حالا کار کردی

امیر: ساندویجی یکی از آشناها تو میدون خراسون

صاحب ساندویجی: اونجا چیکار میکردی؟

امیر: پادو بودم و گاهی پشت فر وامیستادم

صاحب ساندویجی: شناسنامت

امیر: گم کردم

صاحب ساندویجی: خوب من باید یه مدرک از تو داشته باشم

امیر: همه رو ازم زدن، پول و مدارکم همه رو دزدیدن ازم

صاحب ساندویجی: پدری مادری کسی رو داری که ضمانتت رو بکنه؟

امیر: متاسفانه من کسی رو ندارم

صاحب ساندویجی: خوب چرا پیش همون آشناتون که میگی ساندویجی داشت وانستادی؟

امیر: میخواست مغازه رو بکوبه و تعطیلش کرده بود

صاحب ساندویجی: خوب به همون بگو بیاد پیش من تورو ضمانت کنه

امیر: خوب شما بزار من مشغول بشم، کارمو ببین، اگر راضی بودی بعد میگم که بیاد اینجا

صاحب ساندویجی: خونت کجاست؟ شبا کجا میخوابی؟

امیر: خونه که ندارم، شبا رو هم همونجا میخوابیدم، اگر اجازه بدین شبا رو همین جا بخوابم

صاحب ساندویجی: ببین ، من حال و حوصله دردسر ندارم ها، از خونه که فرار نکردی؟

امیر: به من میاد پسر فراری باشم؟

صاحب ساندویجی: نمیدونم چی بگم، خیلی خوب، حالا کارت رو شروع بکن، ولی من میدونم که داری دروغ میگی، چون اصلا به قیافت نمیخوره کارگر باشی و از حرف زدنت معلومه که کارگر نیستی

امیر: آدم مودب باشه اشکالی داره؟ خوب بود به دروغ لحجه دار صحبت میکردم؟

صاحب ساندویجی: به هر حال گفته باشم، من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم

امیر : باشه، شما بزار من کارم رو شروع کنم، حتما از من راضی میمونی

امیر بلافاصله شروع کرد به تمیز کردن میز ها و شیشه مغازه، صاحب مغازه هم میدید، امیر در نهایت دقت و رعایت بهداشت کارش رو انجام میده و به اوستا کارش گفت بچه زبلی هست، شب هم همینجا میمونه، امیر هم چون گرسنش بود از صاحب مغازه اجازه گرفت تا برای خودش یه ساندویج درست کنه و بتونه یه جونی بگیره،

شب شد و ساعت از 12 گذشت و کرکره مغازه به پائین کشیده شد و امیر خسته ترین شبش رو سپری کرد و خوابید، فکرش رو نمیکرد روی یخچال مغازه خوابش ببره، فردا صبح که بیدار شدن باز شروع کردن به کار کردن و ساعت هم همینطور میگذشت، امیر دلش برای مادرش میسوخت، تو ذهنش مادرش رو مجسم میکرد و یه جورائی به خودش میگفت دیگه برنمیگردم تو اون خونه لعنتی، خودم خرج خودمو در میارم، و ....

سه روز به همین صورت گذشت و به هوای رفتن به حمام از صاحب کارش مقداری پول گرفت و رفت طرف محلشون، محسن رو همون ابتدای محل دید، محسن با دیدن امیر گفت

محسن: کجائی، مادرت داره خودشو داغون میکنه، همش داره گریه میکنه و هی دم خونه ما میاد و میگه توروخدا ازش خبری ندارین ؟

امیر: رفتم یه جا کار گیر آوردم و مشغولم، خودم هم خرج خودمو در میارم و دیگه احتیاجی به اونا نیست

محسن: امیر خر نشو، برگرد

امیر: برگردم که چی؟ بازم زندانی شم؟ بازم باهام مثل سرباز ها رفتار کنن؟

محسن: راستی صبر کن من برم تو چرخم رو ورداریم بریم تا یه جائی برگردیم

وقتی محسن رفت خونه به مادرش گفت امیر برگشته زود به مادرش تلفن بزن منم سرش رو گرم میکنم

میون صحبت کردن امیر و محسن بود که مادر محسن به خونه امیر اینا زنگ زده بود و به مادر امیر گفته بود سریع بیاین اینجا که امیر داره با پسر من صحبت میکنه،  امیر یک دفعه دید صفیه با اینکه حامله بود و پا به ماه بود بدو بدو داره میاد طرفشون، یه نگاه به محسن کرد و گفت نامرد، من به تو اعتماد کردم اومدم پیشت اونوقت تو هم منو فروختی؟

نامرد، تو هیچ وقت مرد نبودی، من رو باش برای کی شماره تلفن گرفتم، محسن خیلی نامردی

محسن: امیر من به خاطر خودت این کار رو کردم

امیر باز فرار کرد و صفیه هی داد میزد امیر جان واستا کارت دارم، امیر

امیر هم به دوئیدن خودش ادامه داد، بعد از گذشتن از چند تا محل واستاد تا نفسی تازه کنه، محسن با دوچرخه اومده بود دنبالش و بهش گفت امیر صبر کن، مریم اومده بود اینجا

امیر : دروغ میگی، دروغ نامرد بدجنس

محسن: به خدا دروغ نمیگم

امیر: اگر اومده باشه باید آدرسش رو بهت داده باشه

محسن: نه والله به من چیزی نداد، اصلا" جواب سلامم رو هم نداد

امیر: دیدی دروغ میگی، اون اگر اومده بود اینجا شماره تلفن و یا آدرسش رو میداد

محسن: بابا به چه زبونی بگم هیچ چی بهم نداد

امیر: داری وقت کشی میکنی که خواهرم به ما برسه، کورخوندی

پرید وسط خیابون و با دست به یه تاکسی اشاره کرد امام حسین دربست، تاکسیه هم کوبید رو ترمز و امیر تا سوار شد، به راننده گفت آقا جان مادرت گازشو بگیر این بابا نتونه بیاد دنبالمون، راننده هم یه نگاه به امیر کرد و گفت چیکار کردی؟ چیزی دزدیدی؟

امیر: ای بابا، مگه هر کس کچله، دزده، آقا نمیخوام این دوستم بدونه من کجا میرم

راننده از ماشین پیاده شد و رو به محسن گفت این دوستته؟

محسن: آره

راننده: دزدی که نکرده

محسن: نه آقا دزدی کدومه

راننده نشست تو ماشین و گاز ماشین رو گرفت، محسن هم تا اونجائی که توان داشت رکاب زد ولی مشخص هست که محسن هیچ وقت نمیتونست به امیر برسه

وقتی امیر برگشت سرکارش صاحبکارش گفت کدوم حمام رفتی؟ چرا اینقدر طول کشید یه حمام رفتن

امیر: گرفتار شدم، نتونستم حمام برم،

صاحب ساندویجی: چه گرفتاری؟

امیر: یکی از آشناها رو دیدم ، هی صحبت کرد و صحبت کرد، نگذاشت من به کارم برسم

صاحب ساندویجی: تو که گفتی کسی رو نداری

امیر: از زیر بته که بعمل نیومدم، بالاخره همشهری چیزی

باز امیر خودش رو مشغول کار کرد و چند روزی گذشت، یکی از روزها که امیر داشت شیشه مغازه رو پاک میکرد، سایه باباش رو پشت سرش حس کرد، بلافاصله برگشت و باباش رو دید، میخواست باز فرار کنه که باباش گفت

بابای امیر: فرار نکن، کاریت ندارم، وسایلت رو جمع کن بریم خونه

صاحب ساندویجی: آقا شما کی هستین؟

بابای امیر: من باباشم و این بچه از خونه فرار کرده بود، شما چطوری به بچه مردم کار میدین بدون دیدن شناسنامه و این چیزا؟ هان؟ بدم مغازه رو پلمب کنن؟

صاحب ساندویجی: ای بابا، حالا بیا و درستش کن، رو به امیر کرد و گفت من که گفتم حال و حوصله دردسر ندارم، من که گفتم اگر فرار کردی به من بگو

به هر تقدیر امیر با پدرش راه افتادن به سمت خونه، توی راه همش به سکوت گذشت، وقتی رسیدن توی خونه امیر به سمت اطاق مهمان فرار کرد، پدرش گفت کاریت ندارم برگرد پائین، امیر وسط پله ها واستاد، مادر امیر باشنیدن صدای اونا اومد بیرون و شروع کرد به گریه،

مادر امیر: آخه مرد چرا اینکار ها رو میکنی که بچه فراری بشه؟ حالا من جواب در و همسایه رو چی بدم؟

باز سکوت بود و سکوت، تو همین اوضاع بود که تلفن خونه به صدا در اومد و خبر فارغ شدن صفیه رو دادن، مادر خیلی خوشحال بود و اشک شادی روی گونه هاش قل میخورد میامد پائین

پدر امیر ، امیر رو صدا کرد و آروم دستش رو به علامت محبت رو سر امیر کشید و گفت باباجون، من اگر اینکارارو میکنم به خاطر خودته و .... شروع کرد به نصیحتهای پدرانه کردن، در نهایت از امیر قول گرفت که دیگه از این کارها نکنه

وقتی که امیر جویا شد چطور اونو پیدا کردن، متوجه شد وقتی به راننده تاکسی گفته امام حسین، اونا هم حدس زدن احتمالن باید اون اطراف باشه

ولی چه فایده؟ مریم رفته بود و امیر باز تنها مونده بود و فقط و فقط به تنهائی خودش فکر میکرد، شد یه آدم گوشه گیر، انگار روح نداشت، امیر ملاقاتش رو با محسن قطع کرد و خونه موندو بعد اون هر چه منتظر مریم شد، دیگه از مریم خبری نشد که نشد

از اون ماجرا مدت هاست که میگذره و امیر هنوز چشم انتظار مریم هست

 

دوستانی که داستان رو دنبال میکردن، اگر متاهل هستند بدونن که اگر بخوای بچه رو اینقدر تحت فشار قرار بدین، ممکنه قصه فرار امیر برای اونها هم تکرار بشه، البته فرار امیر ختم به خیر شد، ولی بدونید که امکان داشت اتفاقات ناگواری برای امیر و یا خانواده به واسطه این فرار پیش بیاد، پس سعی کنیم با نوجوانان و کلا" بچه هامون عاقلانه رفتار کنیم

یا علی ...

فرار امیر - قسمت پنجم

ساعت نزدیکای 11 بود که دوچرخه محسن رو از دور دید، انگار دنیا رو بهش دادن، ولی محسن سرکوچه امیر اینا که رسید راهشو کج کرد و به یک طرف دیگه رفت، انگار دنیا رو رو سر امیر خراب کرده باشن، نمیدونست چیکار باید بکنه، اگر داد هم میزد، صداش به محسن نمیرسید، تو نا امیدی بود که دید باز محسن برگشت،  اومد دم خونه امیر اینا، خواست در بزنه که امیر از بالا صداش کرد

امیر: محسن، محسن زنگ نزن

محسن: بدو بیا پائین ، پس موهات کو؟ مریم داره میره طرف پارک دم مدرسه شون

امیر: خونه زندانی هستم، دیروز هم بابام با دیدن من که سیگار میکشم این بلا رو سرم درآورد

محسن: کتکت هم زد؟

امیر: کچل کردنم از صد تا کتک بدتر بود

محسن: حالا نمیتونی بیای بیرون؟

امیر: نه ، در اطاق قفله

محسن: خوب از اون بالا بپر پائین ، میتونی؟

امیر: آره میتونم بیام، ولی چطوری برگردم این تو؟

محسن: خوب یه چیزی به مادرت بگو دیگه، چمیدونم، بهانه ای چیزی

امیر: محسن؟ یه مردونگی میکنی؟

محسن: تو جون بخواه

امیر: میری به مریم برسی و بهش بگی اینجا منتظرشم؟

محسن: همین الان پرواز میکنم و میرم

با دوچرخش به سرعت رفت، امیر هم انتظار میکشید و همش نگران بود که اگر مریم با این سر و وضع ببینتش باید چیکار کنه و یا چی بگه، تو افکار خودش غرق بود که دید مریم داره پشت سر محسن به فاصله چند متر داره میاد، وقتی رسیدن جلوی خونه امیر اینا محسن رفت اونور خیابون واستاد و اینور اونور رو میپائید، مریم هم رسید زیر پنجره و گفت

مریم: سلام، چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟

امیر: سلام، میبینی اوضاع مارو؟

مریم: قیافت خنده دار شده

امیر: تو هم منو مسخره میکنی؟

مریم: نه بخدا، قصدم این نبود، ما فردا میخوایم اسباب کشی کنیم

امیر: کجا میخواین برین؟

مریم : خودمم نمیدونم، فقط میدونم باید بریم گوهردشت کرج

امیر: پس من چیکار کنم؟ تورو چطوری پیدات کنم؟ آدرسی، شماره تلفنی، چیزی

مریم: هنوز هیچ چی نمیدونم، تازه اگر هم بریم کرج، نمیدونم چطوری بیام تهران و چطوری باید تورو ببینم؟

میون صحبتهای مریم و امیر یک دفعه صدای مادر امیر از اف اف اومد که دخترم شما کی هستی؟ نگو مادر امیر همه صحبتهای اونا رو داشت میشنید، مریم هم با شنیدن صدای مادر امیر سریع از اونجا دور شد و امیر هرچی صداش کرد، وای نستاد و رفت، امیر باز خشکش زد و به صورت محسن خیره شد، انتظار داشت محسن کاری بکنه، ولی از دست محسن چه کاری بر میامد؟

امیر: محسن برو دنبالش، یه جای خلوت که رسیدی ازش بپرس من چطوری ببینمش؟

محسن: باشه، تو نگران نباش

مادر امیر اومد در اطاق مهمونا رو وا کرد و گفت با کی داشتی حرف میزدی؟

امیر: میبینی که ، با هیچ کس، با خودم دارم حرف میزنم

مادرامیر: خودم داشتم صداتونو میشنفتم، چرا به من دروغ میگی؟ نمیخوای من کمکت کنم؟

امیر: مامان! ، اگر میخوای کمکم کنی، بزار الان برم تو کوچه، توروخدا مامان،

مادر امیر از اطاق درحالی که خارج میشد، گفت امیر جون، مادر اینا رو از من نخواه، و دستش رو برد طرف چشمش و سعی داشت قطره اشکی رو که میخواست از امیر پنهان کنه پاک کنه،

امیر باز منتظر محسن موند، دیر کرده بود، بالاخره محسن پیداش شد

امیر: کجا بودی؟ چرا اینقدر لفتش دادی؟ چی شد؟

محسن: منتظر بودم یه جای خلوت بره، هیچ چی، بهش گفتم امیر کجا و کی ببینتت؟ گفت فردا که داریم میریم، ولی به محض اینکه بتونم بیام تهران ، خودم میام محل و دنبال امیر میگردم تا پیداش کنم و رفت، امیر من برم، الان بابات یا مامانت میان بیرون و کار خراب تر میشه

امیر: نرو محسن، من الان به یکی نیاز دارم که به حرفام گوش بده

محسن: امیر اوضاع خرابه، من میرم باز برمیگردم

امیر تاعصرکه پدرش از ارتش برمیگشت، دم پنجره نشست، با دیدن پدرش پنجره رو بست و نشست تا اینکه زندان بانش بیاد ، ببینه که اون تو زندانش هست و بره و همینطور هم شد، بابای امیر اومد در اطاق مهمونی رو وا کرد و با دیدن امیر یه کم نگاهش کرد، منتظر بود که امیر بهش سلام کنه، امیر هم فقط تو چشمای پدرش یه نگاه کرد و سکوت کرد، طاقت خیره شدن به چشمای پدرش نبود، پدرش دوباره در رو بست و رفت پائین، امیر دیگه کلافه شده بود، نمیدونست باید چیکار کنه، یک دفعه یه فکری تو سرش جرقه زد، اعتصاب غذا

شب که شد، مادر امیر اومد در اطاق رو وا کرد و بهش گفت بیا پائین شامت رو بخور

امیر: شام نمیخورم

مادر امیر: مگه نگفتم شیرینی های مهمونا رو تموم نکنی؟

امیر: نترس، شیرینی هات دست نخورده مونده، تنهام بزارین، بزارین با بد بختی خودم بسوزم و بسازم

مادر امیر: کچل کردن که بد بختی نیست، حالا بیا شامت رو بخور، دلمه برگ مو درست کردم ها، از همونائی که دوست داری

امیر: اومد سمت مادرش و آهسته دست مادرش رو گرفت و به سمت در کشوندش و خودش در رو بست و گفت در رو قفل کن و برو

امیر پیش خودش تصمیم گرفته بود یا اونقدر به اعتصاب غذا ادامه بده و یا اینکه از خونه فرار کنه و بتونه بره دنبال ماشین اسباب کشی مریم اینا تا جای جدید رو پیدا کنه، تو همین افکار بود که باباش اومد تو اطاق و گفت:

بابای امیر: بچه، اینقدر جونور بازی در نیار، بیا پائین شامت رو بخور

امیر: میل ندارم

بابای امیر: میخوای به زور به خوردت بدیم؟

امیر: نه لازم نیست، وقتی میل ندارم چیکار کنم؟

بابای امیر: وقتی تو خونه سفره پهن میشه باید بیای و بشینی سر سفره، حتی اگر میل نداشته باشی

امیر: نمیخوام، فقط ولم کن، دیگه میخوای چیکارم کنی؟ کچلم که کردی، تو محل پیش بچه محل ها آبروم رو که بردی، حالا هم اگر میخوای بزنیم بیا این صورت من و تا جائی که میخورم بزن

پدر امیر کم پیش میامد که بخواد دست رو امیر بلند کنه، بد اخلاق بود، ولی دست بزن نداشت، با دیدن این صحنه غر غر کرد و در اطاق رو باز بست ولی هنوز قفل در رو نچرخونده بود که دوباره در اطاق رو وا کرد و گفت این مریم کیه؟

امیر: من چه میشناسم کیو میگی، صد تا مریم تو محلمون هست، اصلا من نمیدونم راجع به کی و چی صحبت میکنی

پدر امیر بلافاصله یه سیلی خوابوند در گوش امیر و گفت اینو به خاطر دروغ گوئیت میخوری، و یه سیلی دیگه اونور صورت امیر زد و گفت این رو هم به خاطر اینکه یادت نره که با من لجبازی نکنی

امیر بد جور از پدرش کینه به دل گرفت و تو دلش فحش خوار و مادر رو کشید به جون پدرش و وقتی که پدرش دید که اون هیچ عکس العملی انجام نداد رفت و گفت همینجا بمون و از گشنگی بمیر، بچه پر رو،

امیر دیگه تصمیم آخر رو گرفت و گفت فردا از همین بالا میپرم پائین، یا پاهام میشکنه، یا سالم میمونم و میرم دنبال ماشین مریم اینا، از محسن هم دوچرخشو قرض میگیرم و با دوچرخه میرم دنبالشون

فردای اون شب صبح اول وقت امیر منتظر بود تا پدرش از خونه بره بیرون، به محض اینکه پدرش از خونه زد بیرون، امیر هم پنجره اطاق رو وا کرد و اول خودش رو از لبه قرنیز پنجره آویزون کرد، دیگه دیر شده بود، نه میتونست برگرده، نه میتونست بپره، به پائین که نگاه میکرد میدید فاصله زیاده، دستاش هم طاقت تحمل وزن امیر رو نداشتن، بالاخره چشماش رو بست و خودش رو پرت کرد پائین، فاصله البته زیاد نبود یک طبقه بود ولی برای یه پسر بچه 15 ساله سخت بود از این ارتفاع بپره، موقع سقوط تو دلش گفت خدایا ، بزار سالم بیام پائین تا بتونم برم دنبال ماشین مریم اینا، وقتی رسید پائین، اول یه درد شدیدی رو تو کاسه لگنش حس کرد یه چند لحظه ای نشست تا درد وارده رو تحمل کنه و بعد از زمین بلند شد، یه نگاه به بالا انداخت و با دیدن سالم بودن خودش گفت خدا جون نوکرتم، کار مار رو که تا الان راه انداختی بازم نوکرتم، باقیش رو هم خودت ردیف کن

رفت طرف خونه محسن اینا و از محسن دوچرخشو قرض کرد، محسن با اینکه دوچرخش به جونش بسته بود، ولی موافقت کرد و دوچرخه رو داد به امیر، امیر هم راهش رو به سمت خونه مریم اینا کج کرد، وقتی که رسید سر کوچه مریم اینا، دید دارن اسباب اثاثیه رو بار میزنن و کارشون رو به اتمام هست ، همونجا منتظر شد تا ماشین راه بیفته و دنبال ماشین رفت، فقط پا میزد، ضعف داشت ولی نمیخواست از ماشین جا بمونه، تا یه مسیری که ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد رفت پشت کامیون و با یه دست کامیون رو گرفت و با دست دیگش فرمون دوچرخه رو گرفت هنوز مسیر زیادی رو دنبال نکرده بود که تو یه دست انداز افتاد و مجبور شد ماشین رو ول کنه و بتونه دوچرخه رو کنترل کنه، خیابون دیگه خلوت شده بود و کامیونه گاز ماشین رو گرفت، امیر پا زد و پا زد ولی کامیونه دورتر دورتر میشد، به جائی رسید که امیر دیگه کامیون رو نمیدید، رسیده بود میدان آزادی، دیگه از دنبال کردن کامیون نا امید شد، میخواست برگرده ولی حس و حالی براش نمونده بود، رفت تو چمن های میدون و سعی کرد با استراحت کمی انرژی پیدا کنه و برگرده خونه، بعد از یک ساعت برگشت طرف خونه و به هزار بدبختی خودشو رسوند به محل، رفت دم خونه محسن اینا تا چرخ محسن رو بده که محسن با دیدن امیر گفت

محسن: پسر چیکار کردی؟ مادرت داره در به در دنبالت میگرده

فرار امیر - قسمت چهارم

امیر: باشه، حتما" میام پیدات میکنم، خداحافظ و دستش رو برد طرف لباش و یه بوسه برای مریم فرستاد

مریم هم به نشانه علاقه دستش رو برد طرف لباش و برای امیر بوسه فرستاد، دیگه امیر سر از پا نمیشناخت، محسن هم که شاهد این ماجرا ها بود انگار یه چیز خارق العاده دیده باشه، داشت از تعجب شاخ دار میاورد

محسن: امیر!!!، یزید من فکر میکردم داری خالی میبندی، آخه چطوری مخش رو زدی؟

امیر: ما اینیم دیگه، بهت که گفتم ، ولی باورت نشد من دیگه مقصر نیستم

امیر و محسن با هم راه افتادند که برن طرف هیئت که معمولا تو نمیرفتن و سر کوچه ای که هیئت بود بچه محل ها جمع میشدن و از افتخارات خودشون صحبت میکردند و هی به هم دیگه پز میدادن، توی راه هم امیر و محسن از اتفاقاتی که مابین اون دونفر اتفاق افتاده بود صحبت میکردن،

آخر شب که شد، امیر محسن رو در جریان تصمیم خودش گذاشت و محسن برای اینکه لطف صبح امیر رو جبران کرده باشه گفت

محسن: امیر، میخوام کار صبحت رو جبران کنم

امیر: چطوری؟

محسن: ببین، اگر تو شیشه اونا رو بشکنی اونا فوری میریزن بیرون و میبیننت، بهتره که تو بری خونه خودتون، من که دوچرخه دارم، با سنگ شیشه خونشون رو میارم پائین و بلافاصله با دوچرخه فرار میکنم، تو هم که اون موقع خونه هستی و کسی نمیتونه به تو شک کنه،

امیر: خیلی باهالی، دمت قیژ، باشه، ممنون داداش

با هم دیگه راه افتادند و وقتی که رسیدند دم خونه امیر اینا ، امیر گفت صبر کن من برم طبقه بالای خونه ، از اطاق مهمونیمون میخوام نیگاه کنم و لذت ببرم ، فقط یه خواهش دیگه دارم ،

محسن : هان بگو

امیر: اینا بالا خره شیشه شکسته رو میخوان عوض کنن، هفته دیگه همین موقع میخوام که تکرارش کنی، ای ول؟

محسن: ای ول ولوووووووووووووووو

خداحافظی کردن و محسن منتظر ظهور امیر از پنجره اطاق مهمونیشون شد، امیر قبل اینکه بره تو اطاق مهمونی اول رفت خودش رو به بابا و مامانش نشون داد و به هوای اینکه شیرینی میخواد، از مادرش کلید اطاق مهمونی رو گرفت و رفت دم پنجره و با دست اشاره کرد به محسن و پنجره رو نیمه بسته نگه داشت و از لای پنجره به قضیه نظارت میکرد، محسن هم تو این فاصله رفته بود از سر کوچه یه سنگ درست و حسابی پیدا کرده بود و با اشاره دست امیرشروع کرد

سنگ رو که پرتاب کرد با دوچرخش شروع کرد به دوئیدن و بعدش با یه پرش پرید رو زین چرخش و فرار

صدای شکستن مهیبی اومد، بعدش تقریبا همه زدن بیرون که ببینن چه اتفاقی افتاده، دوباره خانم یوسفی اومد دم در و شروع کرد به داد و بیداد کردن و امیر هم داشت از بالا نگاه میکرد و به قول خودش داشت دلش خنک میشد ، تو همین اوضاع بود که امیر حس کرد یه سایه پشت سرش هست و برگشت دید، باباشه، بابای امیر بلافاصله دست امیر رو گرفت و بردش طرف کلید برق اطاق، چراغ رو روشن کرد و به کف دست امیر  نگاه کرد، بعد ورانداز کردن اون یکی دست امیر گفت برو پائین، امیر میدونست پدرش دنبال چی هست؟ میدونست که باباش میخواست ببینه اگر کف دست امیر خاکی باشه یعنی امیر سنگ رو پرتاب کرده و بعد اینکه باباش گفت برو پائین به عنوان کسی که پیروز قضیه باشه خیلی خونسرد رفت طبقه پائین، بابای امیر هم رو کرد به مادرش و گفت نه بابا کار امیر نبود، کف دستش فقط شیرینی بود،

مادر امیر: امیر جون مادر تو که دم پنجره بودی ندیدی کی بود؟

امیر: نه مامان، من وقتی صدای شکستن شیشه شنیدم پنجره رو وا کردم، ولی چرا بابا کف دست منو نگاه میکرد؟

مادر امیر: چون خانم یوسفی موضوع امروز تورو به بابات گفته بود، فکر کردیم کار توئه

امیر: حالا خاطر جمع شدید که من نبودم؟

مادر امیر: مامانی ، من که از اول میدونستم کار پسر گلی مثل تو نمیتونه باشه

موضوع شیشه همسایه تقریبا داشت فراموش میشد که امیر موضوع رو تکرار کرد و باز دلش خنک شد، پیش خودش میگفت دیگه آدم فروشی نمیکنه، پیره سگ

رفت طرف رختخوابش که تو ایوان خونه پهن شده بود و به فردا فکر کرد و تو همون افکار بود که خوابش برد

فردای اون روز امیر به مناسبت قراری که ساعت سه داشت از صبح علل طلوع شروع کرد به خودش رسیدن، وقتی که کاراش تموم شد، رفت سراغ ضبط صوت خونه و یکی از آنگهای داریوش رو گذاشت، صدای نوار بلند بود " برادر جان نمیدونی چه سخته وارث درد پدر بودن، برادر جان... "  امیر قصه ما بد جور عاشق شده بود و مثل همه بچه های اون دوره به محض عاشق شدن میرفتن و شروع میکردن به گوش دادن آهنگهای داریوش، مادر امیر که پسرش رو خوب میشناخت هی میامد و میرفت و یه نگاهی به امیر مینداخت، میدونست که یه اتفاقی برای امیر افتاده ولی نمیدونست که چه اتفاقی افتاده، و سعی کرد هر طور که شده بفهمه که چرا امیر اینقدر از ورجه وورجه کردن افتاده و گوشه نشین شده، به صفیه تلفن کرد و موضوع رو به صفیه گفت و خواهش کرد عصر یه سر به خونه بزنه و از امیر بپرسه که چی شده

امیر ساعت دو از خونه زد بیرون و رفت طرف پارک مدرسه مریم اینا، با دیدن مریم انگار گل از گلش شکفته باشه، با هم شروع کردن به ابراز محبت به هم و اصلا" متوجه گذشت زمان و آدم های دورو ورشون نبودن، انگار تو یه دنیای دیگه بودن،مریم گفت میخوایم از این محل بریم، برای بابام خیلی دردسر درست شده، هر کس میبینتش بهش میگه ساواکی و شبا در خونمون رو میزنن و فرار میکنن، هروقت از جای جدیدمون خبر دار شدم آدرسش رو بهت میدم،انگار آب یخ ریخته باشن رو امیر یه دفعه دکوراژه شد،  بعد از اینکه با هم حسابی درد دل کردند و قرار فردا رو گذاشتن، هر کدوم به صورت مجزا راه خونه رو پیش گرفتن، توی راه امیر به یاد محسن افتاد و رفت طرف خونه محسن اینا، سر راه هم دوتا سیگار وینستون قرمز گرفت با یه بسته کبریت، در خونه محسن اینا که رسید، زنگ خونه رو فشار داد

امیر: سلام محسن هست؟

مادر محسن: شما؟

امیر: حاجی خانم امیر هستم

مادر محسن: امیر جان خوبی مادر؟ مادرت خوبه؟ سلام منو بهش برسون، الان محسن میاد

امیر: مرسی حاجی خانم ، چشم، بزرگیتون رو میرسونم

محسن : اومد دم در، سلام بر رفیق خودم،

امیر: سلام محسن، حالم گرفته هست، میتونی با من بیای یه جا بریم ؟

محسن: کجا؟

امیر: نمیدونم، یه جائی که بتونم سیگار بکشم

محسن: تو و سیگار؟ چی شده مگه؟ ردت کرده؟

امیر: نه، فقط نمیدونم چمه؟ چرختو وردار بریم

با هم دیگه به راه افتادن و دوباره رفتن طرف مدرسه مریم اینا، به پارک که رسیدن امیر سیگار رو از جیبش درآورد و یکیشو طرف محسن گرفت و یکیش رو برای خودش روشن کرد

محسن: نه ، من دیگه سیگار نمیکشم، مارسلا که باهام صحبت کرد، پس دیگه دلیلی برای سیگار کشیدن نیست

امیر: هر طور راحتی

چند دقیقه ای به سکوت گذشت و محسن گفت

محسن: نمیخوای بگی چی شده؟

امیر: چیزی که نشده، شایدم شده من نمیدونم ، یه طوریم

محسن: امیر، اون مرده که داره میاد اینور بابات نیست؟

امیر بلا فاصله سیگار رو خاموش کرد و دودش رو سریع داد بیرون، محسن هم سوار دوچرخش شد و فرار کرد، پدر امیر چند قدمی رو دنبال محسن کرد تا شاید بگیرتش، ولی محسن تا جائی که جون داشت رکاب زد و فرار کرد، امیر هاج و واج مونده بود که باباش اینجا چیکار میکنه ؟

بابای امیر وقتی از گرفتن محسن نا امید شد، برگشت طرف نیمکتی که امیر نشسته بود

بابای امیر: پدر سوخته، مگه نگفتم حق نداری با این پسره حرف بزنی؟ میدونستم تورو هم خراب میکنه، حالا برای من سیگار میگیری لای انگشتات؟ فکر کردی خیلی بزرگ شدی؟

امیر میدید هیچ جای توجیهی نیست و فقط سکوت کرده بود

بابای امیر: نه، رحم به تو نیومده، پاشو، و به زور امیر رو کشوند تا سلمونی سر کوچه و بهش گفت مدرسه ها دارن وا میشن، سرش رو از ته بتراش

اشک تو چشمای امیر جمع شده بود ولی راهی نبود که بخواد فرار کنه، سلمونی هم که امیر رو دید دلش براش سوخت و گفت، سرکار؟ نمیشه حالا این چند روزه رو هم صبر کنید؟ آخه حیفه موهای به این قشنگی درست شده از ته بزنم

بابای امیر: شوما کار خودتون رو بکنید و منتظر شروع کار سلمونی شد

سلمونی هم اول یه چهار راه تو سر امیر وا کرد، و بابای امیر با دیدن این صحنه دیگه خیالش راحت شد که امیر دیگه موئی نداره و نشست رو صندلی و شروع کرد به خوندن روزنامه، امیر اشکاش جاری شد، و دیگه چشمهاشو بست، وقتی که کار سلمونی تموم شد، پدرش دستش رو گرفت و با خودش برد بیرون سلمونی و عین اینائی که دارن یه دزد رو میگردن شروع کرد به گشتن جیبهای امیر،

بابای امیر: به به ، کبریت، اینم یه نخ سیگار، تو از کی سیگار میکشی؟ حالا که تو اطاق مهمونی زندانیت کردم میفهمی که دیگه از این غلط ها نباید بکنی

انگاری همه چی رو باخته بود امیر، عین آدمهائی که تسلیم هستن، سرش رو نداخت پائین و میخواست هر چه زود تر برسن خونه تا یه وقت مریم اونو با سر کچل نبینه، یکی دو تا از بچه محل ها با دیدن اون وضع امیر شروع کردن به گفتن" کچل ، کچل ، کلاچه، روغن کله پاچه ...."   

وقتی وارد خونه شدن صفیه اومده بود و با دیدن پدرش به سمت پدر رفت تا باهم روبوسی کنن، وقتی امیر رو با اون وضع دید

صفیه: چی شده؟ چرا گریه کردی؟ بابا این چرا این شکلی شده؟

بابای امیر: داداشت بزرگ شده، سیگار میکشه، منم این کارو کردم و تا باز شدن مدرسه ها ایشون تو خونه زندانی هستن

مادر امیر: آقا اینقدر به این بچه سخت نگیر، خوب نیست ها

بابای امیر: باز من خواستم یه کاری بکنم و تو طرف این بچه ها رو گرفتی زن؟

صفیه دستش رو انداخت گردن امیر و اونو با خودش برد تو،

صفیه: امیر جون؟ داداش گلم ؟ آخه این چه کاری بود تو کردی؟ میدونی سیگار چقدر بده؟ میدونی بابا چقدر به بوی سیگار حساس هست؟ حالا نگران نباش موهات به سرعت باد در میاد، مامان هم با بابا صحبت میکنه که زندانیت نکنه

امیر ساکت بود، فقط زمین رو نگاه میکرد و ساکت بود، به مریم فکر میکرد که فردا روزی چطور باید باهاش با این کله کچل روبرو بشه، نکنه مریم به خاطر اینکه کچل کرده و زشت شده دیگه نخواد باهاش صحبت کنه،اگر تو مدتی که تو خونه زندانی هست و مریم اینا از این خونه برن اون باید کجا دنبالش بگرده؟ اصلا انگار هیچ کس دورو ورش نیست،

صفیه: امیر جان ؟ نمیخوای حرفی بزنی ؟ اتفاق دیگه ای افتاده؟

امیر: نه آبجی، فقط تنهام بزار، بزار با درد خودم بسازم

صفیه: موضوع موهاته؟

امیر: نه آبجی ، خسته شدم از این رفتار بابا، کاشکی میشد من یه مدت بیام خونه شما تا این بابا رو نبینم

صفیه: میخوای بیای خونه ما بیا داداشی، ولی نگو این حرفو، یه روز میشه غصه همین روزا رو میخوری ها

امیر: ولم کن آبجی، خسته شدم، هر روز باید عین سرباز ها بیایم و گزارش اتفاقاتی که افتاده رو بدیم و به خاطر اشتباهات دیگران باید تنبیه بشیم و ...

صفیه: خوب میبینی که بابا حق داشت، وقتی میگه با محسن راه نرو به خاطر همین بود که یه روز تو دست تو سیگار نبینه

امیر: برای سیگار حق داره ولی مگه من جانی هستم که منو کت بسته برده سلمونی و موهام رو زده؟ اگر مریم منو اینجوری ببینه چی میگه؟

صفیه با یه لبخند : این مریم خانم کیه که دل داداش گلمو برده؟ هان؟ پس به خاطر اینه

امیر: صفیه جون، آبجی توروخدا به هیچکس نگو

صفیه: الان میرم به همه میگم که موضوع چیه

امیر: آبجی؟

صفیه: شوخی کردم داداشی

بابای امیر بد تصمیمی گرفته بود و هرکاری مادر و خواهرش کردن نتونستن پدر امیر رو از زندانی کردن امیر منصرفش کنن، به هر حال امیر تو اطاق مهمونا زندانی بود و فقط میتونست برای کارهای لازم بیاد بیرون، البته امیر میدونست که صبح که پدرش رفت بیرون میتونه از اطاق بیاد بیرون ولی با نزدیک شدن به ساعت ورود پدرش باید میرفت تو همون اطاق،  به هر تقدیر شب رو امیر گذروند، صبح که شد ، منتظر این بود که مادرش بیاد و در رو واکنه، وقتی که مادر امیر اومد در رو واکنه، امیر به مادرش گفت،:

امیر: مامان، میزاری برم تا سر کوچه برگردم؟

مادر امیر: امیر جون مادر، اگر بابات بفهمه زندگی رو برای همه تلخ میکنه، تازه نمیدونه که من در رو تو طول روز برات وا میکنم وگرنه همین رو هم قدغن میکنه

امیر: مامان؟

مادر امیر: امیر جان هیچی نگو ، بیا صبحانه رو بخور و برگرد تو اطاق

امیر داشت کلافه میشد، به عادت هر روز خواست بره موهاشو سشوار بکشه و وقتی که دستش رو به سرش کشید تازه یادش افتاد که مو نداره، رفت طرف پنجره و پنجره رو وا کرد و یه صندلی گذاشت جلوی پنجره که اگر محسن و یا مریم رو دید بتونه باهاشون صحبت کنه، منتظر موند، چقدر سخته انتظار کشیدن، اونهم انتظاری که انتهاش معلوم نیست، 

فرار امیر - قسمت سوم

امیر بی اختیار رو به سمت مریم کرد و گفت

مریم خانم ؟

مریم رو به سمت امیر کرد و نیگاهش کرد و گفت بله

امیر: شما یه دوست پسر خوشگل، با فیش آب و برق مجانی نمیخواین؟ لوله کشی گاز هم تازه کردیم ولی هنوز وصل نشده

مریم: این حرفت شوخی بود یا متلک و یا جدی میگی؟

امیر: والا در میون علما ء دو روایت هست، یکیش اینکه فقط یه مزاحی کرده باشیم، و یکی دیگه اینکه بله کاملا جدی هست

مریم: پس هر وقت روایت اصلی مشخص شد، اونوقت بیا تا صحبت کنیم

امیر: الان هم مشخصه

مریم: چی مشخصه؟ اینکه تو یه آدم هرزه گردی و با همه دخترا میخوای صحبت کنی و به هر کس که لایقت هست شماره تلفن بدی و بگیری؟

امیر: نه بخدا، داری اشتباه میکنی

مریم: یعنی میگی اینی که با چشمای خودم دیدم حقیقت نداره؟

امیر: کمی مکث کرد و تو ذهنش به دنبال دلیل این حرف مریم بود، گفت من که چیزی به خاطر ندارم

مریم: بله، بایدم یادت نیاد، آقا اونقدر قند تو دلشون آب میشد که متوجه رد شدن من از کنارش نشد، حالا هم حتما اون مارسلا نیمچه لات بهت جواب منفی داده که اومدی سراغ من؟

امیر: با یه لبخند گفت، بازم میگم داری اشتباه میکنی، اگر اجازه بدی جریان رو برات تعریف کنم و رفت طرف مریم و هردو دوشادوش هم دیگه به جهت خلاف مسیر مریم به راه افتادن، البته بگذریم که توی مسیر هم بچه محل ها امیر رو با مریم دیدن و هم چند تا از همسایه ها و امیر به جای خجالت در مقابل همسایه ها، احساس غرور وصف ناپذیری داشت و اینطوری به بچه محل هاش میگفت حال میکنید؟، اونی که همه شما ها دنبالش بودین الان با من داره صحبت میکنه

بله، توی راه امیر جریان محسن رو برای مریم تعریف کرد و مریم با شنیدن موضوع خندش گرفته بود و به امیر گفت راستش من از تو خوشم میامد، ولی همیشه منتظر بودم تو اول پیش قدم شی، ولی تو هم که عین این ببو ها اصلا انگار نه انگار، آخه کجای این مملکت اول دختر اظهار علاقه میکنه که تو منتظر بودی من اول اشاره کنم؟

راه رفتن اونا تقریبا یک ساعتی طول کشید و امیر با دیدن پدرش به مریم گفت بابام داره میاد، بعدا میبینمت، مریم هم چون پدر امیر رو میشناخت و یه جورائی هم خود مریم از پدر امیر حساب میبرد، بلافاصله از هم جدا شدن و هر کدوم به یک راه رفتن،

پدر امیر وقتی امیر رو دید، با اشاره بهش گفت بیا اینجا

وقتی امیر رو دید گفت: من باید هر روز گوش تورو بکشم، یا باید مثل خر کتکت بزنم؟ این کارا چیه میکنی تو محل؟

امیر: چه کاری

پدر امیر: این دختره کی بود باهاش تو محل جولون میدادی

امیر: آخ آخ آخ، این خانم یوسفی گه، هنوز هیچی نشده رفته دم خونمون و به پدرم گفته من با مریم داشتم راه میرفتم، تو دل خودش گفت، امشب که رفتم هیئت، موقع برگشتن شیشه خونش رو میارم پائین

پدر امیر : نه، مثل اینکه باید موهاتو از ته بتراشم تا دیگه روت نشه بیای تو کوچه، لباس هاتم از توی کمدت ورمیداریم و فقط برات یه سری لباس خونگی میزاریم بمونه، اونوقت ببینم با چی میخوای بیای بیرون از خونه و اینجوری آبرو ریزی کنی

امیر: نه بابا، توروخدا این کار رو نکن، چشم دیگه از این غلط ها نمیکنم، ول کن گوشمو، آبرومو تو کوچه بردی ، ول کن

امیر با پدرش راه افتاد طرف خونه، توی راه داشت تو ذهنش نقشه شکستن شیشه خونه خانم یوسفی همسایه روبروئیشون رو میکشید، بد جور ازشون کینه به دل گرفته بود و چون بچه تیز هوشی بود، داشت تو ذهنش به دنبال یه راهی میگشت که حسابی همسایشون رو بچزونه، نهایتا" به این نتیجه رسید که اول شب که میخواست به هوای شب گردی از پدرش اجازه بگیره و بره هیئت، یه آدامس گنده رو بچسبونه به زنگ خانم یوسفی و یه مقدار گل هم بماله به سوراخ قفل در و آخر سر موقع برگشتن به خونه با یه سنگ درست و حسابی ترتیب شیشه اطاق پذیرائی همسایشون رو بده

شب شد و امیر رفت پیش مامانش و به مادرش التماس میکرد که باباش رو راضی کنه تا مجوز هیئت رفتن امیر رو صادر کنه، مادر امیر هم با یه لبخند خیال امیر رو راحت کرد و بعد چند دقیقه صحبت با پدر امیر رو کرد به امیر و گفت زود برگردی ها برو

انگار دنیا رو به امیر داده بودن، پیش خودش میگفت به به چه لذتی داره انتقام، چه لذتی داره وقتی میاد زنگ خونه رو قطع کنه ببینه یه آدامس به اندازه یه لنگه کفش چسبیده به زنگ اف اف، و بالاخره امیر خان قصه ما آماده بیرون رفتن شد، در حال حاضر شدن بود که پدر امیر صداش کرد و گفت بچه! دیر نکنی ها، وگرنه بلائی به سرت میارم که مرغای آسمون هم به حالت گریه کنن،

امیر : چشم، به محض تموم شدن قرآن برمیگردم

موقعی که پدر امیر با اونها صحبت میکرد انگار همه سربازاش هستن و باید پا میچسبوندند و یا دستشون رو به علامت اطاعت بالای ابروهاشون ببرن، ولی این موضوع فقط شامل حال فرزندان ذکور خونه میشد و دختر ها عزیز دل بابا بودند، وقتی با دخترهای خونه صحبت میکرد میشد یه پدر مهربون و امیر و برادش محمد همیشه به این وضع قبطه میخوردند ولی محمد که دیگه سرباز مملکت بود این مسائل براش جا افتاده بود ولی امیر به هر صورتی که میشد، میخواست از این وضع خلاصی پیدا کنه، راستش امیر هم اگر میتونست، تو لجبازی چیزی کم نمیآورد و کلا" از اینکه به زیر ذره بین باشه بدش میومد،

بله، بعد اینکه امیر از خونه اومد بیرون رفت بقالی سر کوچشون آقای جباری،

امیر: سلام آقا جباری، یه بسته آدامس خروس بدین

آقای جباری: پولش؟

امیر: بنویسین به حسابمون

آقای جباری: بابات گفته دیگه چیزی بهت نسیه ندیم

امیر: حالا شما این بار رو بدین، بعدا" خودم میام و حساب میکنم

آقای جباری: بیا، ولی فقط همین بار بودا، فردا نیای باز یه چیز دیگه بخوای

امیر: مرسی، چشم

از بقالی اومد بیرون و همه آدامسها رو تا اونجائی که طعم داشت جوئید، جوئید، تا قشنگ نرم بشه و در حال جوئیدن آدامس ها به زمین نگاه میکرد تا یه مقوائی یا بطری خالی پیدا کنه و بتونه کمی گل درست کنه، تو همین حال بود که باز یه فکر دیگه به ذهنش اومد و تصمیم گرفت به جای گل فرو کردن تو سوراخ کلید ، چند تا چوب کبریت بکنه تو سوراخ قفل در و روش هم برای اطمینان کمی آدامس بزنه، از روی زمین چند تا چوب کبریت جمع کرد و رفت طرف خونه خانم یوسفی، اول چوب کبریت ها رو به زور کرد تو سوراخ کلید به نحوی که دیگه امکان فرو کردن کلید تو سوراخ قفل نبود و بعد بقیه آدامس ها رو از دهنش در آورد و کمی از اون رو روی قفل در مالید و اکثرش رو چسبوند روی زنگ در خونه د در رو، فرار کرد به سمت کوچه پائینی، میخواست اگر تونست مریم رو از پشت شیشه اطاقش ببینه، ولی گفت حیفه که عکس العمل خانم یوسفی رو ندیده باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت پشت یه ماشین قایم بشه و منظره رو از نزدیک شاهد باشه، خانم یوسفی هم صداش از پشت بلندگوی اف اف میومد و هی میگفت کیه؟ دستت رو از روی زنگ بردار، زنگ خونه سوخت، و بعد یک دقیقه با چادر نماز سفیدش اومد بیرون خونه و با دیدن صحنه آدامس روی زنگ شروع کرد بلند بلند لعن ونفرین کردن ،"  خدا لعنتت کنه، خدا ازت نگذره، این چه گندیه که زدن"، تو همین اوضاع با وزیدن یه باد آخر تابستونی که بیشتر به باد پائیزی شبیه بود، در حیاط بسته شد و خانم یوسفی دست کرد وسط سینه بندش و یک کلید که به گردنش آویزون بود درآورد و میخواست در حیاط رو با اون وا کنه که متوجه قضیه قفل در هم شد، دیگه به زمین و زمان فحش میداد و امیر هم با دیدن لحظه به لحظه این صحنه حسابی کیفور میشد، و تو دل خودش میگفت : هان؟ بکش، خوبه آدم فروشی؟، بکش سلیته پیره سگ، و ...

از سر و صدای خانم یوسفی بقیه همسایه ها هم زدن بیرون تا ببینن موضوع از چه قراره و زنهای همسایه میگفتن خدا ازشون نگذره و مردای محل هم با دونستن موضوع یه نیشخندی میزدن و به شیطنت طرفی که این کار رو انجام داده بود میخندیدن، امیر با دیدن پدرش که دم در واستاده بود، همونطور آروم آروم و دولا دولا از پشت ماشین ها رفت به سمت خونه مریم اینا.

روبروی خونه مریم اینا یه فرش فروشی بود که جلوی مغازش یه تخت چوبی بود و اونجا محل مناسبی بود که امیر بتونه بشینه و منتظر ظاهر شدن تصویر مریم از پشت شیشه شد، بعد چند دقیقه تصمیم گرفت که بره و زنگ خونشون رو به هوای اینکه اینجا منزل محمدی هست یا نه بزنه شاید میتونست مریم رو برای یک لحظه ببینه و بهش اشاره کنه که بیاد پشت پنجره، تو همین حال و هوا بود که محسن با دوچرخش پیداش شد

محسن: امیر کجائی؟ تو محلتون قل قلست،  رفتم دم خونه شما تا باهم بریم هیئت، باباتو تو کوچه دیدم و سراغت رو گرفتم و گفت رفته هیئت

امیر: سلام، میدونم چی شده، و یه لبخندی رو لبش بود

محسن: ای یزید، نکنه کار توئه؟

امیر: کی میگه کار منه؟ کی ؟ چی ؟ کودوم؟

محسن: تورو من میشناسم، زبل، حالا بگو چرا اینکار رو کردی؟ اصلا" اینجا چیکار میکنی؟

امیر: پیر سگ منو به بابا و مامانم فروخته بود، اینجا هم منتظرم

محسن: منتظر کی؟ کسی میخواد بیاد ؟ جائی میخوای بری؟

امیر: اول تو بگو ببینم چیکار کردی؟ اوضاع ردیفه؟

محسن: ردیف، چرا رفتی وقتی داشتم با تلفن حرف میزدم

امیر: من دیگه حضورم لازم نبود، شماره رو برات گرفته بودم و دیگه من اونجا کاری نداشتم

محسن : چرخش رو چسبوند کنار تخت چوبی و اومد پائین و شروع کرد به بوسیدن امیر، خیلی باحالی لوطی، یه روز جبران میکنم،

امیر: حالا واسه دست گرمی برو در خونه اونا رو بزن و بگو منزل محمدی هست یا نه؟

محسن: اونجا که خونه مریم ایناست، نکنه ؟ ای شیطون

امیر: آره داداش چی فکر کردی؟ فکر کردی فقط خودت میتونی زبل بازی در بیاری؟

محسن: آخه مریم به هیچ کس راه نمیداد که، هر کس میرفت جلو فقط سرش رو مینداخت پائین و میرفت و جواب کسی رو نمیداد، چطوری؟

امیر هم موضوع رو براش تعریف کرد و تو همین حال و هوا یک دفعه مریم اومد پشت پنجره، پنجره رو وا کرد تا یه هوائی بیاد تو اطاقش، آخه وضع اونها تقریبا" خوب بود و هر کس تو خونه اونا یه اطاق برای خودش داشت، با دیدن امیر یه لبخند به لب مریم اومد و با دست به نشانه سلام با امیر بای بای میکرد، امیر رفت زیر پنجره اطاق مریم و گفت

امیر: سلام مریم

مریم: هیسسسسسسس، بابام همین نزدیکی هاست، صدات رو میشنوه ها، بابات که اذیتت نکرد؟

امیر: نه فقط گوشمو کشید

مریم: آخی ، مریم بمیره برات

امیر: خدا نکنه خوشگلم

مریم: اااا، من خوشگل تو هستم

امیر: معلومه که هستی، پس من اینجا چیکار میکنم؟

مریم: امیر برو، میترسم آبرو ریزی بشه ها

امیر: باشه میرم، ولی فردا میخوام ببینمت،میای؟

مریم: باشه، فردا ساعت سه پارک دم مدرسه ما

فرار امیر - قسمت دوم

امیر: اول تو اینجاهائی که من میگم عصر بیا و بگو که کم آوردی تا بعد یه فکری برات بکنم ببینم چیکار میشه برات کرد

محسن: امیر، جان مادرت شماره تلفن اینا رو به من بده

امیر: مگه من شماره تلفن دارم؟

محسن: امیر، میدونم در حق تو نا رفیقی کردم ، ولی تو بیا و مردونگی کن شماره این بابا رو واسه من گیر بیار

امیر: هنوز نگفتی روت کم شد یا نه

محسن که عاشق طرف شده بود گفت : آقا روم کم شد، غلط کردم، کم آوردم، اصلا هرچی تو بگی

امیر: هااااااااااااا ن ؟ مثل اینکه بد جور...

محسن: امیر جان مادرت،

سرش رو انداخت پائین و عین اینائی که کلان باختن راهش رو کشید و دوچرخه رو هل داد و رفت

امیر: آهای ؟ کجا ؟ بی معرفت خداحافظی هم نکردی ها، شمارشو چطوری بهت برسونم؟

محسن همونطور که به راه خودش ادامه میداد و داشت دور میشد گفت فردا همین موقع همینجا

امیر از اینکه حال محسن گرفته شده بود هم احساس شادی داشت که مثلا" انتقام اون روز گرفته شده و از طرفی هم دلش برای محسن سوخت، چون خیلی ضایع شده بود و میخواست هر طور که شده شماره مارسلا رو به رسم رفاقت براش گیر بیاره

فردای اون روز امیر باز طبق معمول مثلا" تیپ زده بود و با موهای سشوار کشیده زیر سایه بون خونه بغلی نشسته بود و منتظر بود تا مارسلا بیاد، تصمیم گرفته بود از خودش شماره خونشون رو برای محسن بگیره، وقتی مارسلا از دور پیداش شد، امیر با یه لبخند رفت طرف مارسلا، مارسلا هم که امیر رو میشناخت یه لبخند کوچیک به لباش نشست

امیر: سلام

مارسلا: سلام جوجو

امیر: پس اسم منو میدونی

مارسلا: بنال، میخوام برم، کاردارم

امیر: من زیاد مزاحمت نمیشم، فقط اون دوستم که دیروز روشو کم کردی، یه دل نه صد دل عاشقت شده و شماره تلفن خونتون رو از من خواست، راستش تا دیروز کسی یه همچین ضد حالی بهش نتونسته بود بزنه، من که اول احساس غرور کردم وقتی تو به عنوان یه بچه محل روشو کم کردی، ولی وقتی دیدم مثل این سرخورده ها راهشو کج کرد و رفت دلم براش سوخت، حالا تو با اینکه دختر هستی ولی میدونم یه جورائی خصلت های مردانگی داری، اگر برات مقدوره شمارتو بده تا بدم بهش

مارسلا کمی فکر کرد و دست از لودگی برداشت و گفت، تو این وسط چیکاره هستی؟

امیر: هیچی، فقط خواستم رسم رفاقت رو به جا آورده باشم، همین

مارسلا: بزار فکرامو بکنم بعدا" اگر خواستم عصر که برگشتم شمارم رو بهت میدم

امیر : باشه، ممنون، خداحافظ

امیر از اینکه تونسته بود برای حداقل یک دقیقه هم که شده با مارسلا جدی صحبت کنه احساس غرور میکرد و هی دست دست میکرد تا عصر برسه و بچه محل هاشو ببینه و از ماجرا به عنوان یکی از افتخاراتش نام ببره، تو ذهن خودش داشت با دمش گردو میشکست که یک دفعه دید، یکی گوشش رو گرفته و داره میکشه طرف خونه، تا نگاه کرد ، دید اوخ اوخ باباشه، پدر امیر وقتی که از ادارشون برمیگشت با همون لباس فرم ارتش بود و راستش یه ابهت خاصی داشت، مخصوصا" وقتی که یه اخم هم رو صورتش بود

امیر: بابا چرا اینجوری میکنی؟ چرا گوشمو میکشی؟ داری میکنیش آخه

پدر امیر: پدر سوخته ( تیکه کلام اکثر ارتشی ها ) فکر کردی خیلی زرنگی که تو محله خودت داری به دخترا متلک میگی؟ منم اگر باشم تو محل خودم که از کسی کتک نمیخورم همین کار رو میکردم، ولی تو نمیگی همسایه ها وقتی ببینن چی میگن ؟

امیر: مگه چیکار کردم، ساعت پرسیدم ازش

پدر امیر: تو غلط کردی، ساعت میخواستی میرفتی تو خونه میدیدی ساعت چنده و برمیگشتی بیرون

امیر: آخه مامان خواب بود، نمیخواستم بیدارش کرده باشم

پدر امیر: گوش امیر رو شل کرد و گفت، میدونی کی شکار چی خوبی هست ؟

امیر: شکارچی چه ربطی به الان داره که گوشمو داری میکنی

پدر امیر: شکارچی اونی هست که بره محله غریبه، شکار خودشو انجام بده، دور دهنش رو هم پاک کنه، و در آخر سر مثل بچه آدم بیاد محله خودش وتازه از بچه های محل دیگه هم به خاطر شکارش کتک نخوره،  فکرکردی هنر کردی تو محل خودت مزاحم دختر مردم میشی؟

امیر میخواست با هر چاخانی که شده، از این وضع خودشو نجات بده، ولی پدرش به سادگی ها ول کن ماجرا نبود و امیر رو کشید تو خونه، بچه های دیگه هم که این وضع رو میدیدن داشتن به امیر میخندیدن، امیر هم تو اون وضع فقط به جوابی که بعد ها باید به بچه محل هاش بده فکر میکرد، که اگر اینو گفتن، چی بگم و اگر اونو گفتن چی بگم،

وقتی داخل خونه شدن ، بابای امیر گفت، این چه دوستی هست که تو داری؟

امیر: کی رو میگی؟ باز به دوستای من پیله کردی؟

پدر امیر: همین محسن رو میگم، نیم وجب بچه سر خیابون نشسته لب جوب و هی فور و فور سیگار میکشید، دیگه نمیخوام با این پسره رابطه داشته باشی، اصلا این چه سر و زلفی هست که تو واسه خودت درست کردی؟ فردا باید بری موهاتو از ته بتراشی

امیر: آخه مگه من سربازتم ؟ حالا هم که مدرسه ای در کار نیست ، پدر گرامیمون بهمون پیله میکنه، تو دلش میگفت کاشکی میشد به پدرم بگم اصلا موضوع از چه قراری بوده و شاید با دونستن این موضوع نه تنها اینجوری گوشم گرفته نمیشد، بلکه شاید  بهم یه ایولله هم میگفت، پدر جان چشم، ولی تا مدرسه ها چند روز بیشتر نمونده، وقتی وا شد میرم میزنم

مادر امیر با دیدن این وضعیت یه  چشمک به امیر زد که تو برو من درستش میکنم و رو به پدر امیر کرد و گفت، حالا به خاطر من اجازه بده یک هفته دیگه موهاشو نگه داره، بعدش خودش میره سلمونی و موهاشو با نمره 4 میزنه

پدر امیر هم با همون اخمی که همیشه امیر و بقیه افراد خونه ازش حساب میبردن گفت: زود از جلوی چشمام دور شو، پدر سوخته

وقتی که امیر از مهلکه دور شد، تازه فهمید پدرش چی میگفته و سریع رفت تا سر خیابون که ببینه میتونه محسن رو پیدا کنه یا نه، وقتی که رفت تا سر خیابون، دید درست همونجائی که باباش آدرس میداد محسن نشسته و انگاری اصلا تو این دنیا نبود و سیگار پشت سیگار روشن میکرد و اصلا حواسش به دورو ور خودش نبود، یه دفعه امیر زد پشت کمر محسن و گفت

امیر: هووووووووووو کجائی؟ از کی تا حالا سیگار میکشی؟

محسن: از وقتی مارسلا رو دیدم

امیر : یعنی به خاطر اون سیگار میکشی؟

محسن: پس به خاطر کی هست؟

امیر: خوب اونکه تورو نمیبینه که مثلا" دلش برات بسوزه

محسن مثل اینکه تازه متوجه حرف امیر شده بود گفت، راست میگی ها، باید برم سر راه برگشتش بشینم

امیر: عنتر میدونی بابام تورو در حال سیگار کشیدن دیده و گوشمو حسابی به خاطر جنابعالی کشیده

محسن : انگار هیچ چی نمیشنید و باز راه خودش رو کشید و بدون اینکه سوار دوچرخش بشه، پیاده با دوچرخه خودش به راه افتاد،

امیر: کجا میری آقای گنده لات ؟

محسن: میرم به سمت سرنوشت، تا وقتی نبینمش سیگار پشت سیگار میکشم، دیگه بدون اون زندگی معنی نداره

( آخی، عشق های آتشین این دوره ها، خیلی ها رو یاد روزهای قشنگ و یا تلخ میندازه)

امیر متوجه شده بود که محسن عاشق شده و میخواست هر طور که شده برای محسن کاری کرده باشه، عصر همون روز وقتی مارسلا برمیگشت امیر باز منتظر شد تا مارسلا بیاد جلو و جواب سوال ظهر خودش رو بدونه، منتها این دفعه اول شیشصد بار دور و ور خودش و اطراف رو نیگاه کرد تا دوباره گوشش توسط کسی گرفته نشه، رفت طرف مارسلا

امیر: سلام فکراتو کردی؟

مارسلا: شماره رو از قبل نوشته بودو تا امیر رو دید، شماره تلفن خودش رو که رو یه تیکه از کاغذ نوشته بود به طرف امیر دراز کرد و گفت ، بهش بگو من تا دو ساعت دیگه کسی خونمون نیست و من میتونم صحبت کنم، اگر کس دیگه ای گوش رو برداشت فقط قطع کنه، قول میدی ضایعم نکنه؟

امیر: اون طفلی به خاطر تو الان سیگاری شده، مطمعن باش هیچ وقت نمیخواد تورو ضایعت کنه، چون اگر دیگه باهاش حرف نزنی شاید سرخودش یه بلای دیگه بیاره

امیر و مارسلا با هم خداحافظی کردن و از فردای اون روز  هروقت همدیگه رو میدیدن با سر به هم یه اشاره به معنی سلام میکردن ، تو همین اوضاع بود که مریم ، امیر رو درحال اینکه داره از مارسلا شماره میگیره دید، و امیر اونروز اونقدر درگیر به جا آوردن رسم رفاقت بود که اصلا متوجه حضور و رفتن مریم نشد ، امیر رفت دم خونه محسن تا اینکه خبر خوش رو بهش داده باشه، وقتی رفت دم خونه محسن رو زد، یکی از پشت اف اف گفت کیه

امیر: سلام ، امیر هستم، اگر میشه آقا محسن رو بگین بیاد دم در

صدای پشت اف اف : محسن بیا برو ببین چیکارت دارن

صدای محسن از تو بلند گوی اف اف : کیه

اون صدای اول: میگه امیره، من نمیشناسمش ولی خیلی موءدبه

محسن: امیر ناز نازیه و بدو بدو از پله ها اومد پائین و با دیدن امیر به علامت سوال خیره شد به دهن امیر

امیر: چقدر حاضری بدی یا چیکار میکنی اگر شماره مارسلا رو برات گیر بیارم ؟

محسن: امیر جان مادرت، دارم از بین میرم، هر کاری که تو بگی، هر چی که بخوای

امیر: با شوخی گفت، من کو... بییییب میخوام میدی؟

محسن: بچه کو... بییب من دارم سرویس میشم تو شوخیت گرفته؟ حالا جان مادرت بگو شیری یا روباه؟

امیر: شیر داداش شیر منتها پاکتی

محسن: کو... اومدی اینجا حالم رو بگیری یا اومدی حال بدی؟

امیر: اول حالت رو بگیرم بعدش بهت حال بدم، حال یالا بدو لباستو بپوش بریم بیرون کار واجب دارم باهات

محسن: امیر خدا به دادت برسه اگر خواسته باشی منو سر کار بزاری و به فاصله 3 دقیقه لباس پوشیده دم در حاضر بود

امیر: بیا اینم شماره مارسلا

محسن : انگار باورش نمیشد و فکر میکرد امیر داره سر به سرش میزاره، شماره رو گرفت و بدون اینکه نگاه کنه انداخت تو جوب آب

امیر: اااا، چرا اینکار رو کردی؟ بخدا شماره خودش بود و با دست خط خودش نوشته بود، عجب خری هستی ها

محسن : انگار یه تیکه طلا رو انداخته باشه تو جوب، شیرجه رفت طرف جوب آبی که داشت شماره مارسلا رو با خودش میبرد، بعد اینکه حسابی خودش رو لجن مال کرد، تونست تیکه کاغذه رو از آب بگیره و انگاری یه چیز عزیزی رو دوباره پیدا کرده اون تیکه کاغذ رو چسبوند به پیراهنش

امیر: هوووووووو، کجائی؟ مگه مرض داشتی این کار رو کردی؟ ریدی به خودت و هیکلت که پسر، برو لباستو عوض کن و بیا بریم جائی کارت دارم

محسن: نه همین جوری خوبه بریم

امیر: با لباس لجنی؟

محسن که تازه به خودش اومده بود یه نیگاه به سر و وضع خودش انداخت و بدو بدو رفت طرف خونه، صدای جیغ مادرش میومد

مادر محسن: خدا لعنتت کنه بچه که اینقدر منو اذیت میکنی، مگه من چقدر جون دارم که هی باید لباس های تورو چنگ بزنم؟

محسن هم انگار اصلا" هیچ چی نمیشنوه از خونه اومد بیرون و به امیر گفت هان ؟ کجا باید بریم؟

امیر: وقتی مارسلا شماره رو داد گفت تا دو ساعت کسی خونه نیست و میتونی زنگ بزنی، گفت اگر کس دیگه ای گوشی رو برداشت فقط قطع کن همین

محسن: کی اینو بهت گفت؟

امیر: نیم ساعت پیش

محسن: نیم ساعت پیش و تو الان داری به من میگی؟

امیر: ضر نزن، تا همینجاشم کلی شر واسم درست کردی

محسن امیر رو ماچ کرد و گفت نوکرتم رفیق ، حالا کجا بریم

امیر: خوب معلومه، باجه تلفن سرکوچتون یا جائی که بدونی باجش خلوته

راه افتادن به طرف یکی از باجه تلفن ها و امیر مثل اونائی که موقع باخت رفیقشون باهاشون هستند تا باختشون رو تقسیم کنن و موقع بردشون تنهاشون میزارن، محسن رو با تمام خوشحالیش تنها گذاشت و برگشت طرف خونه

توی راه از اینکه محسن باهاش خداحافظی نکرده بود، ناراحت نبود، چون میدونست محسن الان هیچ چی رو نمیبینه و پیش خودش به خاطر کاری که برای محسن کرده بود راضی بود

وقتی برگشت طرف خونه دید خواهرش صفیه اومده خونشون و با دیدن امیر بغلش کرد و گفت قربون داداش خوش تیپم برم،

پدر امیر: آره داداش خوش تیپت ، زرنگ شده و تو محله خودش عوض اینکه میش باشه گرگ شده و به این و به اون متلک میگه، یه کم نصیحتش کن، حرف تورو که گوش میده

صفیه: امیر جون خوشگلم، بابا رو اذیت نکن، میدونی که من خیلی دوست دارم، پس توروخدا به حرفم گوش کن، داداشی خوب نیست تو محل ببینن این کار ها رو میکنی، روت یه حساب دیگه میکنن ها

امیر: چشم آبجی، چشم، ولی توروخدا به بابا بگو به سر و وضع من کاری نداشته باشه، به رنگ جورابم هم گیر میده، یکی دیگه سیگار میکشه، من باید گوشم کشیده بشه، یکی دیگه ...

صفیه: امیر جان، رعایتش رو بکن، بعدا" که پا به سن گذاشتی حصرت این روزا رو میخوری ها

امیر: تو دل خودش میگفت کتک خوردن هم حصرت داره آخه آبجی؟

روزای آخر تابستون داشت میرسید و امیر باید آماده تجربه کردن دبیرستان میشد، امیر فکر میکرد وقتی که دیگه دبیرستان رفته بزرگتر شده و باید بیشتر به خودش برسه، تو همین اوضاع و احوال بود که مریم باز با همون وقار همیشگی از جلوی خونه امیر اینا داشت رد میشد و با باز شدن در خونه امیر اینا، یک دفعه چشم هر دو به سمت همدیگه منعطف شد و انگار تو دل امیر هم جرقه عشق زده شد.