خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

حباب روی آب - قسمت ششم ( آخر )

مهتاب: راستش میخوام سوال اون شبم رو تکرار کنم، نمیخوای خودت رو خالی کنی؟ نمیخوای از این حالت روحی بیای بیرون؟ اون شب من و عباس با اینکه خودمون دلمون خون بود ولی تو آغوش گرمتون احساس امنیت میکردیم، با اون نوازشی که مثل یه برادر یا پدر انجام میدادی، ولی وقتی اشکای شما رو دیدیم دیگه ... اشک باز از چشمای مهتاب بیرون اومد

من: الهی، الهی من قربون اون اشکای تمیز برم که ریملت رو خراب کرد

همه زدیم زیر خنده

من: یاد اون دکلمه افتادم که می گفت ، پاکترین احساسم را در اشکهایم به تو تقدیم میکنم، زیرا که پاک تر از این چیزی ندارم، خوشگل خانم! ابرو کمون!

عباس: سوسن خانم!

من: عباس میخوام بیام در خونتون ، حرف بزنم با ننتون، بگم شدن عاشق پسرتون،

عباس: رفت از تو ماشین دستمال کاغذی آورد و داد به مهتاب، رو به من کرد و گفت مهندس اگر بازگو کردنش اذیتت میکنه که هیچ، ولی اگر راحت میشین خوب بگین، ما که شما رو امین خودمون میدونیم و حرفامون رو برای شما گفتیم

من: به خدا خسته هستم، از خودم، از دور و برم، از این تکرار بی پایان،  از اینکه حرفای تکراری و روزای تکراری برام پیش بیاد، من زندگیم رو روی حباب روی آب تشکیل دادم، زندگی ای که میتونست روی خشکی باشه روی یه فکر بچه گونه روی یه عشق خیابونی بنا شد،

من با زنم دوست بودیم، اولش زیاد بینمون علاقه ای نبود ولی دوستیمون چون پاک بود و مشمول مرور زمان شد بینمون علاقه هم بوجود اومد، فکر میکردیم عشق هم هستیم ولی نه وابسته هم بودیم نه عاشق و این رو یکسال بعد از عروسیمون فهمیدیم، احساس مالکیتی که اون همیشه نسبت به من داشت و داره دیگه برام آزار دهنده شده، دیدین یه بچه رو خیلی دوست دارین هی به خودتون میچسبونیدش بعد از پنج دقیقه دیگه براش قابل تحمل نیست و میخواد از بغلتون فرار کنه، حساب من حساب همون بچه هه هست، اولین قهرمون شب اول ازدواجمون بود، شبی که همه ازش به شیرینی یاد میکنن ، من رو یاد خاطرات بدی میندازه که از شدت ناراحتی وقتی از خونه زدم بیرون مست و پاتیل گرفتار گشت های کمیته اون موقع ها شدم، با کراوات، مست، ساعت سه شب تو خیابونای تهرانپارس،

مسئول گشت کمیته: اینجا چیکار میکنی

من: ستاره های شب رو میشمرم

مسئول گشت: منم اگر اینقدر خورده بودم ستاره ها که هیچ پرنده های رو آسمون رو هم میشمردم

من: ولی فرق من با شما این هست که شما وقتی میخوری فرق شب و روز رو نمیدونی که میگی تو شب پرنده های تو آسمون رو میشمرم ولی من فقط ستاره ها رو میشمرم

مسئول گشت: الان میریم یه جا که فرق ما ها بیشتر معلوم بشه

من: نمیشه همینجا من رو اعدام کنید؟ چون زنم داره از اون بالا میبینه، از اون پنجره، امشب شب عروسیمه، دعوامون شده، میخوام بمیرم، پس لطف کن همینجا کار رو تموم کنید

مسئول گشت : شب عروسیته؟

من: دست کردم تو جیب کتم و کارت عروسیم رو نشونش دادم

مسئول گشت: برو ، برو خونتون که امشب شب شانسته

من: یعنی نمیشه الان من رو راحت کنید؟ نمیشه من رو از این دنیای بی رحم نجات بدید؟

مسئول گشت: یه سیلی به گوشم زد و گفت بچه برو خونت

اون سیلیه حالم رو کمی جا آورد، رفتم در رو واکردم ولی تا دم دمای صبح تو حیاط خونه نشستم

مادرم صبح زود اومده بود اونجا که برامون صبحانه درست کنه و کمی خونه رو مرتب کنه، من رو تو حیاط دید، نشست و نگاهم کرد، رفت بالا و دیگه نفهمیدم چی بین نسرین و مادرم گذشت، مثل دیونه ها درگیر خودم بودم و آخر شب دوباره برگشتم خونه، چون اون شب پا تختی بود و من نباید خونه میبودم، شب که برگشتم تو راه پله ها خواهر کوچیکم گفت نگفتم این به دردت نمیخوره؟ نگفتم جفتتون لجبازین؟ حالا بکش و رفت ، حرفی برای گفتن نداشتم، خودم خواسته بودم، همه اونائی رو که مادرم و خواهرم برام پیدا کرده بودن رو زدم کنار، گفتم من خودم میتونم برای خودم زن پیدا کنم ، میدونی ؟ اون موقع برام این قشنگ بود که مینشست جلوی میز توالت و گوشواره هاش رو وقتی میخواست در بیاره سرش رو کمی کج میکرد، من از تو آینه صورتی رو که نصف موهاش اون رو پوشونده بود رو میدیدم و قشنگ تر از اون لبخندی بود که وقتی یواشکی از تو آینه من رو میدید میزد و بعدش زبونشو بیرون میاورد، آخه من 24 سالم بود ازدواج کردم، ولی الان حسرت اون روزا رو میخورم، تو به من میگی میدونی وقتی حسرت تبدیل به نفرت بشه یعنی چی؟ حالا من میگم میدونی لذت تبدیل به حسرت بشه یعنی چی؟ مثل بچه ای میمونم که پستونکش رو ازش گرفتن

عباس: مهندس داروخانه همین بغله نوعش رو بگین همین الان سیم ثانیه تهیه میشه

من: نوع چی رو ؟

عباس: پستونک دیگه

من: خدا خفت کنه بچه ، حسرتش به دلم مونده که یه بار بهم بگه عزیزم، میگه غرورم اجازه نمیده، با این همه غرور به کجا میخوای برسی؟  پس این وسط نوبت رسیدگی به احساسات من کی میرسه؟ اصلا مگه تقصیر خودمه احساسی هستم، خوب تو ذاتم بوده، نمیتونم مثل تو سنگ باشم،

مهتاب: اینا رو به خودش گفتین؟

من: صد بار ، هزار بار، ولی اون میگه مرغ یه پا داره، همینه که هست

مهتاب: خوب چرا راه آخر رو انتخاب نمیکنید؟

من: برای ما ها راه آخری وجود نداره، راه آخر این هست که همدیگه رو به خاطر بچه ها تحمل کنیم

عباس: خوب ببخشید، ولی شما اینجوری دو تا بچه عصبی تحویل جامعه میدید

من: از طرفی هم حساب این رو بکن که اگر بالا سرشون نباشیم ، با این اوضاع بزهکاری تهران، دائم میخوان بگن آقا بیا بچت چیز دزدیده، آقا بیا فلان کلانتری پسرت مواد زده، آقا بیا فلان جا پسرت رو تو مهمونی گرفتیم،

مهتاب: سخته،به خدا سخته،خدایا شکرت ، شکرت که من تونستم راه آخر رو با اینکه زجر آور بود انتخاب کنم، وگرنه زندگی من یک حبابی روی آب بیشتر نبود و یه روز بالاخره روی آب میترکید.

پایان 

حباب روی آب - قسمت پنجم

اون شب تقریبا همگیمون یه جورائی مست کردیم، نفهمیدیم کی ساعت دو شد و برگشتیم خونه، فردا صبح تو کارگاه من خیلی بد اخلاقی میکردم

بد جور اعصابم به هم ریخته بود، نه به خاطر مشروب زیادی که دیشب خورده بودم، بلکه چند تا سوال بود که بد جور اذیتم میکرد، البته میدونستم مسئولش کی بوده، خودم، خودم کردم که لعنت بر خودم باد، سوال ها اینها بودن، وقتی همه وقتت رو صرف خانواده میکنی، پس کی نوبت رسیدن به خودم میرسه؟ کی باید کمی مطابق میل خودم رفتار کنم؟ صبح که میری سر کار و تا عصر که چه عرض کنم، تا غروب که باید کار کنی، بعدش گاز ماشین رو بگیری و برسی خونه، تازه باید از راه که میرسی سرویس بدی به خانواده، { دریغ از یه استکان چائی }

من : نسرین یه چائی کوچیک برای من بیار

نسرین :من هم خسته هستم خودت کتری برقی رو بزن به برق و یه چائی برای خودت بریز

من: مگه من گفتم بری سر کار؟ مگه اصلا به پولش احتیاج داریم ؟ تو خواستی خودت رو سرگرم کنی و من هم گفتم به شرطی که از وظایفت عقب نمونی برو، این چه وضعی هست؟ خسته هستم شام نداریم، خسته هستم سفره صبحونه از صبح باز مونده تا حالا، غر غر غر ...

 همه حواست رو معطوف خانواده کن، بچه نکن،

بچه: بابا این چی میشه؟ اون چی میشه ؟

من: بابا جان بزار ده دقیقه بشه که از راه رسیدم، بعدا اینقدر سوال پیچم کن

نسرین : این چه طرز حرف زدن با بچه هست؟

وقتی میخوای یه ذره تو خودت باشی،

نسرین : مگه با ما قهری ؟ مگه اینجا خونه مجردی هست که تا میای میری تو اطاق خودت

من: نیست که تا من میام تو پذیرائی تو زود در نمیری؟ نیست که زود میری تو آشپزخونه و خودت رو مشغول ظرفائی که از دیشب مونده نمیکنی؟ نیست تو نمیری تو اطاقت و در رو قفل نمیکنی؟

نسرین: خوب مگه نمیگی به وظایفم عمل کنم؟

من: خوب پس با این منطق تو، باید بگم که من هم نمیخوام مزاحم وظایفت بشم، به همین خاطر میخوام نیم ساعت کپه مرگم رو بزارم تا شما فارغ از کارهای از صبح موندتون بشین شاید ساعت 11 یا 11:30 بتونیم رنگ و روی همدیگه اون هم سر سفره ای که معمولا نیست ببینیم، اینم شد زندگی؟ آخه دل من به چی باید خوش باشه، خدااااااااااااا شکرت، اینجوریه خدا؟ اگر از اون مردهای بهانه گیر بودم خوب بود؟ اگر دائم گیر میدادم خوب بود؟ اگر آزادی میدم اینه جوابم؟

یکی دیگه از سوال هائی که آزارم میداد این بود که این وضع کی تموم میشه؟ تا کی امید واهی؟ تا کی؟!!! تا کی بگم عیبی نداره صبور باش؟ صبر من تا کجا میتونه همراهیم کنه؟

سوال دیگه اینکه آیا اصولا ادامه این زندگی عاقلانه هست؟ این که زندگی نیست، اگر هست پس جای عشق کجاست؟ آیا این یه حباب روی آب نیست؟

موقعی که داشتم به این چیزا فکر میکردم حس میکردم بغضی که دارم قورتش میدم گلوم رو فشار میده، هی آب میخورم و چائی میخورم تا بلکه پائین بره، ولی همون آب هم تو گلوم میشکنه، شاید از نظر بعضی ها من خیلی سست عنصر هستم که گریه هم میکنه، ولی باور کنید که درد هر کس از نظر خودش خیلی درده ولی شاید از نظر اطرافیان خیلی مضحک و پیش پا افتاده، فرق ما آدم ها تو همینه دیگه، یکی قوی، یکی بی خیال، یکی هم مثل من که خودش رو میخوره و میریزه تو این سینه لامصب

شب که داشتیم به طرف کرمانشاه میرفتیم  مهتاب زنگ زد به گوشی عباس و بعد از کمی تعارفات عادی گفت میخوام با رئیست صحبت کنم

عباس: مهندس ؟ مهتاب میخواد با شما صحبت کنه

من: عباس جان من الان روحیه خوبی برای صحبت ندارم، بگو اگر واجب نیست بزاره وقتی رسیدیم کرمانشاه تماس میگیریم ولی اگر اورجنت هست گوشی رو بده

عباس: خطاب به مهتاب، شنیدی؟

مهتاب: باشه صبر میکنم تا بیاید کرمانشاه

رسیدیم خونه عباس و بعد از یه دوش در گیر روز مرگی شدم و بغضم فروکش کرده بود

من: عباس؟  شام چیکار کنیم؟

عباس: هر چی شما بگین

من: هوس جیگر کردم، بریم آشغال خوری؟ چربی و خوئک و این چیزا ؟

عباس: ای ول مهندس، خدائیش میزنی تو خال، هستم شدید

من: باشه، ولی من اینجاها رو نمیشناسم، جای تر تمیز سراغ داری بریم اونجا فقط یه شرط داره

عباس: قبوله

من: پول شام امشب رو من میدم

عباس: قبول نیست مهندس، شما جر میزنید

من: چرا؟

عباس: آخه مثل اینکه شما مهمون ما هستین ها

من: عباس ضر نزن، چه فرقی میکنه؟ راستی، تا نرفتیم بیرون گوشی خونت رو بیار و شماره اون دوستمون رو بگیر ببینم چیکار داشته تا بعد بریم

عباس: میخواین اون رو صدا کنم با هم بریم؟ همونجا هم صحبت ها تونو میتونید بکنید

من: والا چی بگم؟ هر طور خودت صلاح میدونی، اول بهش بگو شاید نخواد بیاد

عباس: اگر دوست ندارید اون بیاد بگین

من: نه بابا، چرا اینجوری برداشت میکنی؟ میگم شاید اون معذب باشه

عباس: مهتاب ؟ معذب ؟ نه مهندس اون اونقدر خاکی هست که نگو

من: عباس؟ یه سوال خصوصی

عباس: بگین

من: اگر اینطوری که میگی باشه ، چرا اون رو به عنوان همسرت انتخاب نمیکنی؟

عباس: حقیقتش این هست که مهتاب اخلاقهائی داره که من پذیرش اون رو ندارم، من نمیتونم خودم رو تو چهار چوب قرار بدم، حتی اگر یکی از دوستانم بخواد بهم بگه چیکار بکن و یا این کار رو نکن و یا بسه دیگه رو نمیتونم تحمل کنم

من: فکر نمیکنی اونوقت تا آخر عمرت تنها باشی؟ البته تنها که نه، مجرد بمونی؟ چون یه همچین آدمی که تو دنبالش هستی نیست، تو میخوای هر کاری دوست داری انجام بدی و هیچکس بهت ایرادی نگیره، شاید احتیاجاتت رو از طریق یه دوست بتونی برطرف کنی ولی این رو بدون که وقتی از دوستت جدا شدی باز برمیگردی به خودت

عباس: شما از زندگی متاهلی راضی هستی؟

من: عباس جون اونائی که میگن راضی هستم و یا نیستم همه جوابهاشون نسبی هست،یعنی تو زندگیشون هم روزای شیرین دارن و هم تلخ، من مگه چند بار ازدواج کردم که اصلا بدنم زن خوب چه مشخصه ای داره و زن بد چه مشخصه ای، ولی این رو میدونم که ما ایرانی ها هیچ وقت تو این موضوع حتی با خودمون هم صادق نیستیم و عیبهای خودمون رو پنهان میکنیم و عیبهای طرف مقابل رو ندید میگیریم، ولی وقتی عرصه بهمون تنگ میشه اونوقت هست که نقاب از چهره همه ماها می افته

عباس: میفهمم

من: بگذریم حالا چیکار کنیم؟

عباس: پیش به سوی جیگرکی

من: صبر کن اول قرار بود با مهتاب تماس بگیری

عباس: اون پایه هست ، الان میگم بیاد سر کوچه

تلفن رو برداشت و زنگ زد به مهتاب و گفت تا دو دقیقه دیگه سر کوچه منتظریم ، میخوایم بریم جیگرکی، تلفن رو قطع کرد و رفتیم سر کوچه منتظر شدیم

در ماشین باز شد، سلام

من: سلام

عباس: سلام

مهتاب: امشب چه خبره؟ آقا شما اصلا همیشه بیاین کرمانشاه

من: چرا؟

مهتاب: چون وقتی که شما میاین، عباس روحیه اش تازه میشه، مهربون میشه،  از غار تنهائی خودش میاد بیرون

من: مگه شماها در ماه چند بار میرید بیرون؟

عباس: نه مهندس جون، من اکثر شبا تو خونه خودم هستم و ولو میشم تو تختم، ببخشید فقط برای جیش کردن از تخت میام پائین ، چه برسه که بخوام تا سر کوچه برم و خریدی بکنم

مهتاب: ما همسایه روبروی هم هستیم ولی عباس رو فقط وقتی از سر کار میاد میبینم و صبح که میخواد بره سر کار، اون هم تازه گاهی حتی سرش رو بالا هم نمیکنه که من ببینمش

من: آخه پسر سر به هوائی نیست

و همممون زدیم زیر خنده

من: خوب پس کجاست این جیگرکی؟

عباس: مهتاب بریم پیش عمو حسن؟

مهتاب: آره بد نیست، چون خانمش آشپز هست تمیز هم هست

عباس: ولی ما میخوایم آشغال بخوریم

مهتاب: چی؟

من: بابا منظورش خوئک و چربی و این چیزاست

مهتاب: آهان، خوب باشه بریم

5 دقیقه بعد دم مغازه ای شیک که بیشتر شبیه یه رستوران بود توقف کردیم، رفتیم تو، یه خانم بسیار شیک با دستکش جراحی پشت منقل ایستاده بود و سیخ های جیگر و کباب رو اینور و اونور میکرد، رفتیم پشت ویترین و سفارش دادیم،

من: تو چی میخوری؟

عباس: مهتاب چی میزنی؟

مهتاب: دو تا جیگر، دو تا دل، دو تا قلوه

عباس: بابا عاشق، اینا که همش مربوط به عشق و عاشقی شد، دل و جیگر و قلوه ، دو تا سیخ بال کبابی هم بزن

مهتاب: باشه

من : آقا از همینائی که ایشون گفت دوبلش کن به اضافه شش تا سیخ چربی دو تا سیخ خوئک

عباس: آقا سوبلش کن

هممون گشنمون بود و بود و بدون صحبت فقط خوردیم

عباس: آخیش، سیر شدم

من: من هنوز سیر نشدم

عباس: مهندس پاشو خودتو تکون بده شاید یادت رفته سیر شدی

مهتاب: چیکارش داری؟ خوب میخواد غذا بخوره کار بدی که نمیخواد بکنه

من: باز خوبه یکی اینجا هوای ما رو داره

عباس: بابا هوا دار

بعد از خوردن شام رفتیم طرف یه پارک دیگه و اونجا نشستیم و مهتاب از خونه چائی آورده بود و چائی خوردیم

من: راستی مهتاب ، ببخشید که تو ماشین صحبت نکردم، حال روز خوبی نداشتم

مهتاب: مریض هستین؟

من: مریض روحی بودم، ولی الان خوب شدم

مهتاب: در حال تعارف یک استکان چائی ، الان حال شنیدن حرفای من رو دارین ؟

من: البته، بفرمائین

مهتاب: راستش موضوع مربوط به خودم نیست

من: پس مربوط به کی میشه؟

مهتاب: با کمی من و من کردن راجع به شما

من: راجع به من؟

مهتاب: آره

عباس: مهتاب شروع نکن!!!

مهتاب: ایشون رو عین داداشم میدونم، چون تا حالا ندیده بودم که کسی با یه جنس مخالف بدون نظر و قصد و غرض حرف بزنه و حرفی از سکس به میون نیاره

عباس: مهتاب؟!!!

من: عباس بزار حرفش رو بزنه، میخوام بشنوم

حباب روی آب - قسمت چهارم

من: والا برام سوال بود، ولی نمیخواستم وارد مسائل خصوصیت بشم، گفتم شاید موقش که بشه شما خودتون میگین و یا من از شما سوال خواهم کرد

مهتاب: اسمش وحید بود، با هم همکار بودیم ، من تو یه شرکت که کارش ساخت پمپ های لجن کش بود کار میکردیم، اون بازار یاب بود و من مسئول فنی، تو روابط کاریمون یواش یواش کارمون به شوخی های معقول همکارا با هم کشید و یه روز دیدم برام گل آورده و ازم خواستگاری کرد منم یه دفعه شوکه شدم، دوسش داشتم ولی نمیدونستم کارم با اون به کجا میکشه، همه چی یه دفعه برام شد یک علامت سوال

من: خوب

مهتاب: نمیتونستم تصمیم درست بگیرم، میدونید تو اینجا همه چی آدم وقتی میفهمه که رفته زیر یک سقف، حتی بوسه هائی رو آدم حسرت رو میکشید به دلیل بوی بد دهان طرف مقابل براش میشه یه نفرت، میدونید حسرت وقتی به نفرت تبدیل میشه یعنی چی؟

من: خوب این که راه داره، میتونست یه دکتر بره و این مشکل رو حل کنه

مهتاب: مشکل که فقط این نبود، حرف من اصلا این نیست، حرف من تبدیل حسرت به نفرت هست

من: خوب، ببین آدمها تو زندگیشون خیلی مشکلات دارن، یکی اون مشکل رو تحمل میکنه، یکی سعی میکنه حلش کنه، یکی از کنارش رد میشه، یکی خودش رو به بی خیالی میزنه، به هر حال این پیمان ، پیمان ساده ای نیست که بشه به راحتی به همش زد

مهتاب: بله، درست میگی، ولی گاهی عرصه اونقدر به آدم تنگ میشه که ...

من: ببین عزیز، من تو یکی از پروژه هائی که کار میکردم، همکاری داشتم که تقریبا هر شب میرفت خونه یک خانمی و اونجا مواد مصرف میکرد، خیلی هم به هم علاقه مند شده بودن ،اون خانم مطلقه بود، وقتی ازش سوال کردم چرا از همسرت جدا شدی گفت چون اعتیاد داشت، گفتم بدت میاد از مواد؟ گفت آره، متنفرم، گفتم چطور اعتیاد شوهرت رو با اینکه خودت میگی هیچ چی کم نمیزاشت رو نتونستی بپذیری ولی اعتیاد همکار من رو میتونی؟ فکر میکنی چه جوابی داشت که بده؟

مهتاب : نمیدونم

من: میگفت به اجبار قبول کردم، گفتم میدونی دوست من بیشتر از شش ماه دیگه اینجا نیست؟ بعدش میخوای کمبودها تو با کی کنی ؟ تو فکر رفت و گفت میگی چیکار کنم؟ خودم رو با تنهائیم به انتها برسونم؟ ببین خود طرف هم نمیدونست که باید چیکار بکنه، یه حرکتی کرده بود که خودش هم دلیلش رو درست برای خودش مشخص نکرده بود و کاری کرده بود که دیگه جبران ناپذیر بود

مهتاب: یکی دو بار وقتی با هم همبستر شده بودیم همش سعی میکردم اونو از خودم دور کنم و اون هم فقط به فکر این بود که خودش رو تخلیه کنه

من: میفهمم، طرف وقتی اون حسش بالا میزده حتی حاضره که به صورت تجاوز هم که شده خودش رو راحت کنه

مهتاب: دقیقا، میدونید، آدم وقتی با عشقش همبستر میشه، بعد از ارضا شدن احساس خوبی داره، ولی وقتی این کار از روی هرزگی پیش بره آدم بعد از ارضا شدن احساس تنفر میکنه، شاید همین کار رو با همون شخص باز انجام بده، ولی اون حس تنفره وجود داره فقط برای چند لحظه از بین میره و شاید پر رنگ تر خودش رو نشون بده

من: بله ، موافقم

مهتاب: کمی ازم دور شده بود، غرورش اجازه نمیداد که نازم رو بکشه، در صورتی که خیلی بهش نیاز عاطفی داشتم، آخه من تنها هستم و هیچ خانواده ای نداشتم که بخوام حرفام رو بهشون بزنم، یواش یواش شبا پشتمون رو به هم میکردیم و شب رو تا صبح میرسوندیم، بهش مشکوک شده بودم، کنترلش میکردم،  رفت و آمدش رو زیر نظر داشتم، از خودم تعجب میکردم که چرا خودم اقدامی نمیکردم، تا اینکه اون روز کذائی رسید

من: کدوم روز؟

مهتاب: روز خیانت

من: خائن بوده؟

مهتاب: آره ، اون با یکی دیگه به هم ریخته بود

من: یه چیز بگم؟ نمیخوام کار اون رو کم رنگ کنم، ولی گاهی باید آدم دنبال دلیل بگرده، باید دنبال باعث اون کار بگرده، فکر نمیکنی خود تو باعث اون کار شدی؟ فکر نمیکنی اون هم حق داشت خواسته های معقولی که تو خونه به دنبالش بود رو تو یه جای دیگه پیدا کنه؟

مهتاب : پس اگر اینطوره من هم برای خواستن خواسته ی معقولم باید بهش خیانت میکردم؟

من: ولی اینطوری که میگی اون تمایل خودش رو نشون میداده ولی مورد پسند تو نبوده، مورد پسند نبودن رو با اهتکار کردن قاطی نکن

عباس دیگه داشت میامد و با یه سینی چائی و یه قلیون برگشت

مهتاب: اشکالی نداره جلوی عباس ادامه بدیم؟

من: به چی و کجا میخوای برسی ؟

مهتاب : شاید ...

من: میخوای تائید کارهای خودت رو بگیری که کار استباهی نکردی؟

مهتاب: شما چه خوب بلدی افکار آدم رو بخونی

من:  اشکالی نداره میتونی جلوی عباس هم ادامه بدی

عباس: مهندس چائی گرفتم مربا، توتون گرفتم هلو و لیمو، بزن روشن شی، چاقه قلیون

من: دم شما فرفره عباس آقا، پس زحمت ریختن چائی ها رو هم خودت بکش دیگه

عباس: نه دیگه، میگن چائی رو باید یه خانم برای آدم بریزه و مهتاب چائی ریختنش حرف نداره

من: اااااااا پس باید بریم خواستگاری عباس آقا

عباس: مهندس ، من یکی دو بار خواستگاری رفتم، ولی از طعم چائیش خوشم نیومده

من: عباس جون ، تو زندگی یه وقتائی پیش میاد که دیگه چائی و طعمش براش اون رنگ قشنگ و طعم خاص رو از دست میده و به دنبال دو تا کلمه محبت آمیز میگردی، شاید همونی که میگی چائیش بد مزه بود، همه عشقش رو تو همون چائیه ریخته بود، تلخ بود، اما برات مفید بود، یه کم بی ادبیه ، ولی شنیدی وقتی یکی اس میشه میگن چای پر رنگ بخور؟

عباس: خوب این چه ربطی داره

من: شما اون موقع اسهال فکری داشتی ، طرف هم میخواسته شما رو از اسهال فکر نجات بده که نه تنها خوب نشدی بلکه اون بابا رو هم دچار اسهال فکر کردی

همه زدیم زیر خنده و عباس گفت شما هم چه اصطلاحاتی داری مهندس

من: مهندس و درد، اینجا دیگه من رو مهندس صدا نکن، مهندس سیخی چنده؟

عباس: ببخشید مهندس

و باز همگی خندیدیم، میدونید، گاهی میشه که آدم از باز گو کردن مشکلاتش هیچ نتیجه ای نمیگیره، ولی حداقل بعدش یه کم احساس آرامش میکنه، چیزی که خودم تو زندگیم نداشتم، چیزی که خودم له له میزدم براش،  شده بودم حساب اون آخونده که بالا منبر به ملت میگفت وقتی بچه جیش کرد رو قالی اون تیکه رو باید ببرید،وقتی اومد خونه خودش دید یه تیکه از قالی بریده شده، وقتی دلیل رو از همسرش پرسید ، گفت خودت بالا منبر اینو گفتی، گفت بابا من اون رو برای مردم گفتم نه خودم، حالا شده بود وضعیت خودم، چیزائی رو به عنوان راهنمائی به این دو نفر میگفتم که خودم تو انجامش تو زندگیم عاجز بودم

مهتاب: آره داشتم میگفتم، بارون میومد، خوب یادمه وقتی از دفتر طلاق بیرون اومدیم، من کیفم رو رو سرم گرفتم و اون هم برگه های ویزیتوریش رو  و من رفتن اون رو با چشمام دنبال میکردم،  هنوز هم چشمام دنبالشه

من: تو کار بدی نکردی، چون تو توان خودت نمیدیدی که بتونی اون آدم رو تغییر بدی و باید شانس خودت رو باز امتحان کنی

مهتاب: دقیقا حرف من همینه، چرا باید همه چی شانسی باشه؟

من: به دلیل اینکه اینجا زندگی می کنی، اینجا هم همه چی شانسی هست، حالا تو موفق شدی اگر تو لپ لپت پوچ در اومد ببری پسش بدی

عباس: آقا من لپ لپ میخوام

من: لپ لپی که تو میخوای خیلی برات گرون تموم میشه، کمتر هم نمیشه چونه نزن، پس هم نمیگیریم

مهتاب: گاهی پیش خودم میگم ما با احساسات همدیگه فقط برای تخلیه کردن یک احساس دیگه بازی کردیم

من: همیشه بازی لذت بخش نیست، گاهی بازی حرص یکی رو در میاره، چون باخته، ولی یاد میگیریم دفعه بعدی با کی بازی کنیم و چطور بازی کنیم

مهتاب : چرا همش میخوای امید بدی؟

من: چون اینجوری خودم هم به زندگیم امیدوار میشم، اگر بگم به من چه برو بمیر خوبه؟

عباس: من کشته مردتم مهندس

من: عباس مثل اینکه زیادی خوردی خوابت میاد ها

مهتاب: شما میگین من چه باید بکنم

من: مهتاب عزیز، صلاح مملکت خویش خسروان دانند، من از همه زوایای روحی تو خبر ندارم که بخوام راهنمائی کنم، فقط میتونم به عنوان یه سنگ صبور به حرفات گوش بدم ، ولی میخوام بهت بگم زیاد خودت رو اذیت نکن، بزار مسئله مشمول گذشت زمان بشه، پر رنگی خودش رو از دست میده، تو حق زندگی داری، حق داری که هر طور که میخوای زندگی کنی، ولی اگر انتخاب کردی حق شکایت نداری، میدونی منی که اینجا نشستم چقدر مشکل دارم تو روابطم با همسرم؟ ولی یه جورائی دارم زندگی میکنم، عاشقش دیگه نیستم، ولی نمیدونم چرا راضی نمیشم که شانسم رو یه جای دیگه امتحان کنم، چون راستش فکر میکنم همه لپ لپ ها یا پوچن، و یا اونقدری که هزینه کردی نمی ارزن

مهتاب: یعنی به کسی اعتماد نداری

من: دقیقا، چون لازمه این کار اینه که آدم اول تکلیف خودش رو با خودش روشن کنه، بعد از همه زوایای ممکنه به قضیه نگاه کنه  که بعدش نشینه به حال زار خودش گریه کنه

مهتاب: راستش میترسم، میترسم به هرزگی کشیده بشم، و سرش رو گذاشت روی سینم و گریه کرد

نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم، آیا باید نوازشش میکردم؟ آیا باید تو اون حال رهاش میکردم؟ آیا اگر همسرم اونجا بود این کار من رو تائید میکرد؟ اصلا من خودم کجای کار بودم، اصلا من این وسط چیکاره بیدم؟ دستم رو به سرش کشیدم و خودم هم همراه با اون گریه کردم، نه به خاطر اون، بلکه به خاطر خودم، گاهی میشه که آدم به دور از هر گونه احساسی به دنبال یه آغوش گرم میگرده که بتونه خودش رو تخلیه کنه، حتما نباید عشقی و یا علاقه ای بینشون باشه ولی نمیدونم چرا این تیپ تخلیه احساسات تو این مملکت قبیحه، مردم این کار رو قبیح میدونن اگر سرت رو رو سینه یه نامحرم بزاری و گریه کنی، خصوصا اگر یه جنس مخالف باشه و دیگه بد تر اینکه متاهل هم باشی

اشک تو چشمای عباس حلقه زده بود و اون یکی دستم رو هم برای عباس باز کردم و اون رو هم به آغوش خودم دعوت کردم، عباس هم خودش رو خالی میکرد، یک دفعه خواستم از این حالت بیرون بیایم و گفتم

من: عباس؟ تو این همه خرج سیستم ماشینت کردی و پزش رو میدی یه آهنگ بابا کرم تو ماشینت نداری؟

عباس: با گوشه دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت ای جان رقص مهندس دیدن داره به خدا

مهتاب هم سعی کرد خودش رو جا بجا کنه و گفت سردمه، گفتم الان داغ میشی صبر کن

عباس ماشین رو آورد نزدیک تر و یک آهنگ باباکرم گذاشت و من هم با اون شکم گندم شروع کردم براشون بابا کرم رقصیدن، یه استکان ورداشتم و گذاشتم رو سرم و براشون دلقک بازی در میاوردم، اونا میخندیدن ولی اشک از چشماشون میومد، یک دفعه یاد طعنه های همسرم افتادم که میگفت، همون حقته که مثل دلقک ها برای این و اون ادا در بیاری ولی به ما که میرسی میشی شمر، میشی گه، نشستم و اونوقت خودم گریه کردم، این دفعه عباس و مهتاب بغلم کردم، هممون به حق حق افتادیم، نمیخواستم این دوتا رو اذیت کرده باشم، بلند شدم و رفتم یه گوشه یه سیگار روشن کردم و یکی دیگه آتیش رو آتیش، وقتی داشتم بر میگشتم با لبخند رو به عباس کردم و گفتم

من: ساقی امشب مثل هر شب ...

عباس: با لبخند، اگه نگی بسه بسته

من: بدو، بدو بیار اون زهر ماریتو که من دیگه پاکی و هر چیز دیگه رو اومدن اینجا خرابش کردم، ولی مهم نیست باز میسازمش

عباس رفت به طرف ماشین

مهتاب: نمیخوای خودتو خالی کنی؟

من: نه، چون میدونم تو اصل ماجرا چیزی عوض نمیشه، اون همونطوری میمونه با طعنه هاش و منو تو حصرت شنیدن یه عزیزم میزاره ، پس بزار همه غصه ها تو سینه خودم آروم بگیرن و کس دیگه ای رو اذیت نکنم

مهتاب: من اذیتت کردم از بازگو کردن مشکلاتم

من: نه، اصلا، بلکه ذهن من رو کمی روشن کردی، از این بابت ازت ممنونم که من رو امین خودت دونستی و برام درد دل کردی

عباس با شیشه خودش اومد و گفتم بابا دلمون به غار و قور افتاد یه کاسه آش اولش نمیدید بخوریم یا باید شکم خالی مشروب بخوریم،

مهتاب : آخ من الهی قربون اون شکم خالی برم، چشم، الان هم میرم از اون دکه برات چیپس و ماست موسیر میگیرم

عباس: با آواز در حال پر کردن استکان های مشروب ، تو خدت ماست موسیری، تو خودت چیپسی ولی راه نداره، این منم ... این منم که ...

دیگه دور شد و نمیدونستم چی میگه

من: بچه با عشقیه

مهتاب: آره ، ولی ...

من: ولی مرد زندگی نیست، هان؟

مهتاب: آره،

من: چرا باید رو عباس به عنوان مرد آیندت حساب باز کنی؟ آیا از خودش پرسیدی؟

مهتاب: آره ، ولی جواب داده که تو رو به عنوان یه دوست ، دوستت دارم ولی نمیتونم تورو به عنوان همسر خودم بپذیرم، چون من هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بتونم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم، چه برسه به اینکه بخوام یکی دیگه رو یدک بکشم

من: خوب این صداقتش رو میرسونه، در ضمن یه سوال، چرا خانمها به محض اینکه با یکی یه ارتباط حتی ساده میزارن فوری مخشون به سمت ازدواج میپیچه

مهتاب: نمیدونم والا ، کنترل فرمون از دستشون خارج میشه و همش به اون سمت میپیچه، آخه پیچ تو پیچه

عباس: مهندس بپیچم؟

من: به جای پیچیدن بریز داداش

عباس: منظورتون قر کمر هست دیگه نه؟

من: عباس ضر نزن ، بشین سرجات و استکان ها رو پر کن

حباب روی آب - قسمت سوم

یک دفعه به خودم اومدم و دیدم نصف دیگه شیشه رو به تنهائی خوردم، حسابی سرم گرم شده بود، تعجب میکردم ، با اینکه تازه از سفر بیرون ایران برگشته بودم و جلوی خودم رو اونجا هم میگرفتم و کلاس ان ای میرفتم و حتی مشروب هم نخوردم چطوری یه شبه به همه پاکی خودم پشت پا زدم و نشستم مشروب خوردم،

باد خنکی میامد،

مهتاب : عباس من رو سر کوچه پیاده کن، مهندس امشب تشریف میارید منزل ما؟

من: نه مهتاب خانم، بهتره که شما همون سر کوچه پیاده شین تا اهالی شهرک حرف و حدیث در نیارن، در ضمن مطمعن هستم که تا برسم خونه سرم رو که بزارم زمین سوت شدم و خواب هفت تا پادشاه رو میبینم

مهتاب: پس فردا شب شام مهمان من هستین

عباس: تو خونه شما؟

مهتاب: نه درست میکنم، می ریم یه جای سبز، دلم گرفته بود، مهندس نجاتمون داد و یادمون داد که میشه یه جوری از زندگی لذت برد، در ضمن ایشون خیلی هم خوش صحبت هستن

عباس: رئیس منه دیگه

من: یه لبخند کوچیک رو لبم بود و هیچ چی نمیگفتم

وقتی مهتاب از ماشین پیاده شد، عباس گفت : مهندس بابا دمت گرم، نصف شیشه رو سر کشیدی ولی هنوز هوش و حواست سر جاشه، شما هم مثل پدر من هستین، هر چی میخورین حواستون جمعه

من: عباس جون داداش اینا که افتخار نیست، ولش کن، من پاکی هشت ماهم رو خراب کردم که به شما دوتا خوش بگذره

عباس: یعنی الان ناراحتین

من: نه، خودم خواستم، شما ها که مجبورم نکرده بودین

اون شب رو خوابیدیم و فردا صبح ساعت شش بدون ساعت بیدار شدم و حس کردم خیلی سرحالم، رفتیم کارگاه و اون روز رو حسابی کار کردیم و چند تا جلسه هم تو کارگاه با پیمانکار داشتیم و روی هم رفته مثبت بود

طرفای عصر بود که عباس گوشی به دست اومد و گفت دوستمون میگن مهندس چی دوست داره تا همون رو درست کنم، گفتم من تو قید و بندی نیستم هر چی ساده تر بهتر، فقط از غذای شیرین بدم میاد، بقیش هر چی باشه میخورم

 

عباس: مهندس آش رشته دوست دارین؟

من: عاشقشم، مخصوصا با نعنا داغ و کشک زیاد

عباس: شنیدی؟ پس حله؟

ساعتها به سرعت میگذشت و موقع رفتن شد، عباس باز ماشین اسپرتش رو آورد و به مهدوی گفت مهندس این سری اصلا مال ماست، به هیچ کس هم نمیدیمش

مهدوی: باشه هر جور ایشون راحت هستن

من: رو به مهدوی، بزار این جوون ایندفعه حرفش به کرسی بشینه

رفتیم طرف کرمانشاه، توی راه نگاهم به جاده بود و میخواستم تو خونه عباس اینا باز مشروب بخورم، تقریبا هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد، رسیدیم دم خونه و دیدیم مسعود هم خونه عباس داره میره بیرون

من: مسعود خان هنوز چرخای ماشینت عوض نشده؟

مسعود: نه مهندس ، چرخ هم چرخای قدیم، یه بار میرفتی تعویض واسه یه سال ماشین بس بود ولی الان چرخ عوض میکنی یه ساعت بعدش میبنی باز پنچری

من: خدا بگم چیکارت کنه بچه برو، برو خوش بگذره

عباس: مهندس شما یه دوش بگیرین بعد من دوش میگیرم و میزنیم بیرون، آخه من آب ببینم دوست ندارم بیام بیرون ولی دوش شما حداکثر 4 دقیقه هست

من: باشه فقط یه کم یخ بزار بیرون

عباس: آره؟

من: آرواره، بیشعور، زود باش ببینم، مهمون به این پر روئی دیده بودی؟

عباس : با لحجه آبادانی عززززززززززییییییییییییییییییزم

رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون و نشستم به قول قدیمیا ته بندی و خر خوری، موبایلم زنگ خورد، نسرین بود: سلام

من: سلام

نسرین: چرا صدات آرومه؟ امیر نکنه داری باز تریاک میکشی؟ صدات دورگه شده،

من: نه یه کم مشروب خوردم

نسرین: خاک بر سرت، فکر کردی من خرم؟ داری تریاک میکشی، تو آدم بشو نیستی

من: نسرین داری اشتباه میکنی، من فقط دو تا استکان مشروب خوردم

نسرین: خفه شو، عملی بد بخت

من:  داد زدم خفه میشی یا بیام تهران خفت کنم زنیکه بی حیا، با تو اصلا نباید رو راست بود، باید میگفتم تو جلسه هستم بعدا زنگ بزن، تو اصلا لیاقت هیچ چی رو نداری ، اون وقت انتظار داری باهات صادق باشم

نسرین: من احمق رو بگو که هشت ماه بد اهلاقی های تورو بعد از ترکت تحمل کردم، گفتم عیبی نداره داره سالم میشه، خاک بر سر بیشعورت کنن

من: بابا داری اشتباه میکنی، مشروب خوردم نه دود

نسرین : خفه شو و بعدشم گوشی رو قطع کرد

ضد حالی نصیبم نشد که نگو، بعدشم پسر بزرگم زنگ زد و گفت چی شده این { مادرش رو همیشه این خطاب میکرد، چون همیشه دل پری از مادرش داشت } داره داد و هوار میکنه؟

من: هیچ چی بابا یه کم مشروب خوردم فکر کرده دارم مواد مصرف میکنم

پسر بزرگم: بابا من به تو اعتماد دارم، برات مهم نباشه، همین که پیش وجدان خودت راضی باشه کافیه، داره جلوی عزیز { مادر بزرگش } اینا میگه همه شوهر دارن من هم الاغ گیرم اومده

من: مهم نیست بابا، هر کسی میخواد هر قضاوتی بکنه بزار بکنه، من همین که پیش وجدان خودم خیالم راحته بسه، تو هم خودت رو وارد بازی من و مادرت نکن

پسر بزرگم: آخه داره زیادی ضر میزنه، من هم بهش گفتم همین الاغ تورو سفر خارج برده که عمرا باباتون یه همچی لطفی براتون نمیکرده، همین الاغ تورو با هواپیما بردت ولی بابات تورو بیشتر از اتوبوس واحد سوارتون نکرده، همین الاغ ...

من: بسه بابا، گفتم شما بیخیال شو

پسر بزرگم: آخه زورم میگیره بابا، تو این همه گذشت میکنی ولی این داره نمک به حرومی میکنه

من: مهم نیست بابا، برو به کارت برس، کون لق همشون اصلا، خداحافظ بابا

رفتار نسرین باعث شد تا بیشتر بخورم و موبایلم رو خاموش کردم و گذاشتم خونه، تقریبا مست شده بودم ، ولی کنترل خودم رو داشتم، حداقل کنترل صحبت کردنم رو، دلم یه دفعه از همه دنیا و دور و برم گرفت، آخه که چی؟ زندگی اصلا چه معنی خاصی برای من داشته؟ سکس؟ مسئولیت؟ هزار خروار .... اصلا اینائی که بیرون میبینم و دارن خیلی قشنگ زندگیشون رو میکنن و میخندن یعنی هیچ کدومشون به هم دروغ نمیگن؟ یعنی هیچ کدومشون به خاطر زور گوئی هاش اون یکی رو مجبور به اطاعت نکرده؟ اه تف به این زندگی

عباس هم از حمام در اومد و برای خودش یه شعر از نعمت الله آغاسی میخوند ، وا وی الله لیلی ، دوست دارم خیلی ، ... مهندس آماده ای ؟ بریم ؟

من: بریم داداش

رفتیم سر کوچه عباس اینا و منتظر ورود مهتاب شدیم، اون هم زیاد ما رو معطل نکرد و با یه قابلمه بزرگ و کوچیک اومد

مهتاب: سلام، دیر که نکردم

من: سلام ، نه

عباس: سلام، مگه قراره همه کرمانشاه رو آش بدی؟ نذری هست؟

مهتاب کمی به خودش رسیده بود، یه مقدار جوونتر از سنش شده بود، از تو آینه هر وقت عقب رو میدیدم ، با اون چشماش ذل زده بود به من

من: مهتاب؟ دنبال چی هستی؟

مهتاب: سکوت و باز نگاه

عباس: دنبال یه دوست پسر خوشگل با فیش آب و برق مجانی که لوله کشی گاز هم کرده باشه،

من: اگر کانال رو اشتباهی گرفته باشه چی؟ اونوقت حال بدی نمیاد سراغش؟

مهتاب: شما زنها رو نمیشناسید، دلشون بهشون دروغ نمیگه

من: اتفاقا میشناسم، میدونم که زنها میرن آرایشگاه گاهی این کارشون نصف روزشون رو میگیره، ولی طرف مقابل همه این زحمتها رو تو چند ثانیه با یه ورانداز کردن و گاهی یه لبخند به باد میده بدون اینکه بگه چه خوشگل شدی، تمام کمد لباس هاشو خالی میکنه تا ببینه مثلا فلان چیز با فلان شلوار یا دامن آیا ست میشه؟ ، در صورتی که مرده اصلا توجهی نمیکنه و زنه پیش خودش میگه نکنه اونقدر تیپ ضایعی زدم که هیچ اظهار نظری نمیکنه و مرده ، مرده هم اونقدر منتظر تا اونی رو که میخواد از زبون زنه بشنوه، ولی زنه هم یا حیا و یا غرورش بهش اجازه نمیده اون چه رو که تو دلش هست رو بگه، چرا ما باید از هم دیگه دریغ کنیم این چیزا رو؟ نمیخوام از زن خودم بد گوئی کنم ، ولی میدونم که هم تیپ و هم فکر اون زیادن تو جامعه، موقعی که خونه هست حتی یه شونه هم به موهاش نمیکشه، چه برسه به آرایش کردن، ولی وقتی میخواد مثلا بره واسه خونه از بقال سر کوچه خرید کنه، اول 5 دقیقه جلوی آینه وای میسته تا مژه هاش رو ریمل بزنه، موهاشو مرتب کنه، یه رژ هم به گونه هاش بزنه تا مردم نگن چرا رنگ پریده هست، ولی شوهر بنده خدا که له له این تیپ رو میزنه از این نعمت محروم باشه؟ آیا اون وقت مرده حق داره خواسته های معقولش رو بیرون خونه حالا یا با چشم چرونی یا با پول و دوست دختر و غیره پیدا کنه؟ حالت عکسشم صادقه ها نمیگم زنا مقصرن ، مردا هم یکی بد تر از زنها

مهتاب: مثل اینکه دل پری داری

من: مهتاب خانم، همه ما ها گاهی به دنبال یه گوش شنوا هستیم، یه کسی که حد اقل شنونده باشه، کسی که بهش بتونی اعتماد کنی و گوشه های پنهان قلبت رو براش باز کنی، کسی که...

عباس: مهندس نمیدونی ، وقتی میای اینجا و من برات درد دل میکنم و از مشکلات کار و زندگیم برات تعریف میکنم و تو با لبخند کوچولوت فقط تو چشمام نگاه میکنی، اونقدر خالی میشم

من: نکنه عباس چشت منو گرفته ، میخوای لخت شم؟

همه میزنن زیر خنده و دیگه رسیده بودیم به جای دیشبی، رفتیم یه پتو پهن کردیم رو چمنها و بند و بساط آش رشته رو پهن کردیم، خدائیش چه دست پختی هم داشت، عالی، من که حال کردم

عباس : مهندس؟ قلیون حال میکنی؟

من: آره چرا که نه، اینجا ها کجا داره بگو تا من برم بگیرم

عباس: نه ، شما اینجا باشین من میرم که هم چائی بگیرم و هم قلیون

عباس رفت ، بین من و مهتاب یه سکوتی برقرار شد و جفتمون مسیر رفتن عباس رو با چشمامون دنبال میکردیم،

مهتاب: منظور از سوال تو ماشین چی بود؟

من: خیلی واضحه، چرا هم دیگه رو بپیچونیم، تو ذل زدن هات دنبال چی میگردی؟

مهتاب: گمشدم رو

من: خوب پیداش کردی؟

مهتاب: نمیدونم

من: نمیدونی یا نمیخوای بگی؟

مهتاب: شما فکر آدم ها رو هم میخونید؟

من: آخه از این موقعیت ها خیلی تو زندگیم پیش اومده، ولی ...

مهتاب : ولی چی؟

من: موقعی که ارتباطی برقرار میشه،  یه جورائی خودم رو خیانتکار حس میکنم، حس بدی هست، حساب مردی هست که از خونه رونده از کوچه مونده میشه، نه میتونم اون حسی رو که میخوام تو خونم پیدا کنم، نه دلم میاد که خواسته معقولم رو بیرون خونه پیدا کنم

مهتاب: مردای مثل شما کم هستن

من: نه مهتاب جان، اشتباه نکن، من قدیس نیستم، ولی از پنهان کاری متنفرم، متنفرم از اینکه الکی بخوام بخندم، و به دور و برم بگم همه چی عالیه و همه چی رو براهه، ولی میبینم که همین صداقت گاهی کاری دستم میده جبران ناپذیر

مهتاب: میدونید من برای چی با همسرم متارکه کردم؟

حباب روی آب - قسمت دوم

عباس: جریان داره مهندس، یه جورائی دوستمون هست، یه مدت با هم خونم رفیق بود، یه مدت هم با من ، حالا داره آدم جدید میبینه حتما میخواد با شما دوست بشه، آدم خوش تیپ باشه همینه دیگه، خدا شانس بده

من : ضر نزن عباس

عباس: این همسایه ما یه جوون 26 27 ساله هست، وضعش توپه، ماشین درستی و وضع درستی، اینجا خونه عیاشیش هست، هر شب با دو یا سه تا خانم و آقا میان اینجا بزم و بساط بعدشم آخر شب نخود نخود هر کی رود خانه خود، تریاک هم میفروشه ولی کیلوئی، اینجا این چیزا رو بد نمیدونن، همه مهمونی ها تریاک میارن جلوی مهموناشون

پیش خودم فکر میکردم عجب جای خطر ناکی اومدم، به قول بچه های جلسه اومدم تو زمین بازی و هر جا نگاه میکنی توپ بازی موجوده فقط یار بازی نیست

من: عباس؟ تو که خلاف دودی نمیکنی؟

عباس: والا یه بار کشیدم، فشارم بد جور افتاد، خوشم نیومد

من: شانس آوردی که بهت حال نداد، وگرنه گرفتار میشدی

عباس: ولی نوشیدنی رو هستم تا انتها

من: اون هم گرفتاریهای خودش رو داره

بلند شدم تا کمی از ظرفهای مونده رو بشورم که عباس جلوم رو گرفت، گفتم عباس خونه مجردی این حرفا حالیش نمیشه، گفت توروخدا شرمندم نکنید، تقصیر این مسعود هست که دیشب نوبت ظرف شستنش بوده دیر کرد و ظرفا موند

دوباره رفتم رو همون مبل نشستم و عباس یه چائی برام ریخت و آورد جلوم گذاشت، بی اختیار باز همون پنجره توجهم رو جلب کرد، دیدم همون خانم ذل زده به اطاق

من: عباس نمیشه این پرده رو بکشی؟ خوشم نمیاد زیر ذره بین باشم، این همسایتون داره با چشماش آدم رو میخوره

عباس: مهندس پرده رو بکشم بلند میشه یا میاد اینجا یا تلفن رو از جا میکنه تا باهاتون صحبت کنه

من: آخه من چه صنمی با ایشون میتونم داشته باشم؟

عباس: خوب مهندس خوش تیپی دیگه، چرا تو ذوق بچه مردم میزنی

من: عباس باز ضر زدی ؟ آریالا اصلا امشب شاممون رو ورداریم بریم یه جائی که فضای سبز باشه ، موافقید؟

مسعود: من که باید برم لاستیک ماشینم رو عوض کنم

من: خوب سر راه بریم عوض کن

مسعود یه نگاهی به عباس انداخت

عباس: مهندس ایشون با دوست دخترشون قرار دارن و این یک اصطلاح هست بین ما

من: آهان، خوب آقا خوش بگذره برو به سلامت

عباس: ولی من و شما و ... صدای زنگ موبایل

عباس یه سری تکون میده و نگاهش به من هست، سلام، نمیدونم، من چیکار کنم؟، بزار بپرسم،  مهندس اشکالی نداره یه مهمون باهامون باشه؟

من: نه چه اشکالی داره

عباس: رو به مخاطب ، شانس آوردی امشب مهندس سر حاله و گرنه مهمون نمیخواد بیشتر با تنهائی حال میکنه، باشه پس سریع آماده شو بیا سر خیابون

من مشغول خورد کردن گوجه و خیار شدم و به عباس گفتم تو یخچال دوغ داری؟

عباس: دوغ هم داریم پنیر هم داریم ماست موسیر هم داریم چیپس هم داریم، مشروب هم داریم

من: لا اله الا الله

عباس: مهندس یه شب که هزار شب نمیشه فقط دو تا استکان

من: خجالت بکش بچه

عباس: مهندس ما بالاخره نفهمیدیم، مامانم به ما میگه خرس گنده، شما میگین بچه ما بالاخره کدوم یکیش هستیم

من: بستگی داره بخوای کدوم یکیش باشی، تو با من 12 سال اختلاف سنی داری

عباس: ولی هرکس شما رو میبینه فکر میکنه من بزرگترم

من: آخه من ریز نقشم به همین خاطر همه به اشتباه میفتن درضمن من ریش و سیبیلم رو میزنم اگر ریشم در بیاد میبینی که اکثرش سفید شده

همه بند و بساط رو برای یک پیک نیک سالم برداشتیم و رفتیم سر کوچه تا عباس نون بگیره و یک دفعه دیدم در ماشین باز شد و یک نفر اومد عقب نشست و گفت سلام

من: برگشتم به عقب نگاه کردم ، سلام خانم، من امیر هستم

خوشبختم ، من هم مهتاب هستم

من: شما چهر تون کمی آشنا به نظر میرسه

مهتاب : من همسایه عباس هستم

من: آها پس شما جلوی پنجره بودین

مهتاب : بله، خودم بودم، مثل اینکه شما دلتون نمیخواست من نگاهتون بکنم

من: والا راستش از اینکه زیر ذره بین برم خوشم نمیاد

مهتاب: مزاحمتون که نشدم؟

من: نه برای چی این فکر رو کردین؟

مهتاب: چون عباس میگه ، البته ببخشید ا شما خیلی سگ اخلاقید

من: مهتاب خانم، سگ اخلاق که نه، ولی تو کارم جدی هستم، ولی این دلیل نمیشه بیرون کار همون اخلاق محل کارم رو داشته باشم

مهتاب: اولین بار هست کرمانشاه میاین؟

من: نه قبلا هم اومده بودم، ولی خونه عباس اولین بار هست

مهتاب: به هر حال ورودتون رو تبریک میگم

من: ممنون

مهتاب: شما ازدواج کردین؟

عباس در ماشین رو وا کرد و نون ها رو داد دست مهتاب و گفت به اینا برس تا خشک نشن

من: عباس آقا مثل اینکه این دوست شما تا شماره شناسنامه ما رو در نیاره ول کن نیست

عباس: مهتاب چی پرسیدی از مهندس؟

من: راحتش بزار، داشتم شوخی میکردم، رو به مهتاب کردم و گفتم من ازدواج کردم دو تا پسر دارم 19 و 11 ساله 45 سالمه ، بابام مرده، شغلم هم شاگرد عباس آقای شما هستم

مهتاب: معلومه آدم صادق و افتاده ای هستین، چون عباس گفت آبروی من رو جلوی رئیسم حفظ کن

من: مهتاب خانم ما امشب هوس نون و پنیر و گوجه خیار کرده بودیم به خاطر همین همین ها رو آوردیم شما اگر چیز دیگه ای میخورین بگین تا سر راه بگیریم

مهتاب: عباس تو رئیست برای اولین بار اومده خونتون نون و پنیر میخوای بزاری جلوش؟

عباس: بابا بخدا خودش اینطوری خواست، گفت من از فست فود و غذای بیرون متنفرم

من: راستش من همسرم کار میکنه و اکثر شبها رو بیرون خونه غذا میخوریم، دیگه از چلو کباب و جوجه و پیتزا و چیز برگر بدم میاد، امشب هوس غذای مجردی کردم

مهتاب: ولی این شکمو، رو به عباس،  من ندیدم تا حالا نونو پنیر بخوره حتی صبحا آب پرتقالش به راه هست

من: معلومه آمار همه چی رو داری ها، یه سوال؟

مهتاب : بپرسین

من: چرا برای بعضی ها، حال زن و مردش فرقی نمیکنه، داشتن آمار دیگران مهم هست؟

عباس: فضولی مهندس ، فضولی، این هم خودش یه بیماری هست

مهتاب: برای شما چه چیز جالبه؟

من: خیلی چیزا

مهتاب: برای امثال من هم حکم همون خیلی چیزا رو داره، شاید هم یکیش همون فضولی باشه که عباس میگه، البته بعدش کمی گوش عباس رو کشید

رسیدیم دم یه محوطه ای که میشد اطراق کرد و من هم کمی از بند و بساط رو ورداشتم تا بریم یه جا بشینیم

رفتیم و دیدم عباس از تو یه پلاستیک سفید مشروب در آورد و ریخت تو استکانها، دومی رو که ریخت گفتم من نیستم

عباس: مهندس همین امشب خواهش میکنم ضد حال نیاین

مهتاب: مشروب که خوبه، شما اعتقادات مذهبی دارین؟ میخواین تریاک براتون جور کنم اینجا؟

من: بر عکس ، من اصلا آدم مذهبی نیستم، فقط به خدا اعتقاد دارم، ولی مشکلی دارم که نمیتونم بگم و نمیتونم بخورم یا بکشم

مهتاب: خوش به حال خانمتون

من: تو دل خودم زمزمه میکردم که آره چقدر هم قدر میدونن

اون شب خارج از یه فضای رسمی صحبت از هر دری شد، مهتاب خودش رو محکم به عباس میچسبوند و راستش من کمی حسودیم شد، میدیدم یه دوست میتونه نقش خانواده نداشته آدم رو بازی کنه، ولی خانواده من هیچ وقت حاضر نشد نقش یک خانواده خوب رو برام بازی کنه، دائم ... بگذریم

شب که داشتیم بر میگشتیم نصف شیشه مشروب مونده بود، خیلی هوس مشروب کرده بودم،

عباس: مهندس موافقید بریم یا میخواهین بنشینید

من: یه کم دیگه بشینیم، یه استکان هم از اون برای من بریز

عباس: ااااااااا ای جان ، بفرما