خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

عذر خواهی

دوستان گلم سلام

چند روز رفته بودم سراغ دالان سبز

وقتی قهرمان قبلی رو اونجا دیدم ، بهش اطلاع دادم که دارم راجع به این پارک و آدمهای مطلب مینویسم، اون هم طفلی شدیدا خواهش کرد که از ادامه این داستان خودداری کنم و محل کسب ایشون رو تابلو نکنم، من هم چون به اون قول قطع نوشتن این داستان رو دادم ، لذا اینجا از همگی عذر میخوام و اعلام میکنم داستان دالان سبز در همون اول تولدش گوشه های پنهان قلبم مدفون شد

دالان سبز - قسمت اول

مثل هر روز از دالون ورودی پارک که با گیاه هائی که احاطش کرده بود رد میشدم، اسمشو گذاشته بودم دالان سبز، مثل تونل بود ، لازم نبود که با نگاه سبزی اون دالون رو ببینی، بلکه اگر چشمات رو هم میبستی ، میتونستی از بوش، از خنکی سایه ش بفهمی که وارد یه جای سبز شدی، پاتق علی شهرستانی همیشه آخرین صندلی دالون بود، کاسب حشیش بود و روبروش هم رضا چاخان کاسب تریاک مینشست، علی شهرستانی تازه اومده بود اونجا پسری بود با موهای فرفری و قد بلند و خودش هم هر از گاهی یه سیگاری حشیش دود میکرد تا رضایت مشتری هاشو جلب کنه، ولی رضا چاخان حتی خودش سیگار هم نمیکشید و یه جورائی ورزش کار بود، خود من هم که تقریبا مشتری هر دوتاشون بودم، همیشه  دور و بر علی و رضا چند نفر که دیگه باید فاتحه شون رو میخوندیم میپلکیدن و میخواستن از این اوضاع چیزی و یا تیکه ای گیر اونا بیاد، کسائی رو میدیدم که تا همین یک ماه پیش اونقدر خوشگل و هیکلی بودن که نگو، ولی ... بگذریم

وقتی که وارد دالون میشدم اولین کاری که میکردم این بود که پول جنس رو تو مشتم قایم میکردم و میرفتم جلو، بسته به نیازم یا اول پیش علی میرفتم و اگر هم با علی کاری نداشتم حداقل یه سلام علیک با هم داشتیم و میرفتم پیش رضا و موقع دست دادن پول رو میزاشتم تو کف دستشون و میرفتم یه دورکی میزدم و برمیگشتم و جنسم رو تحویل میگرفتم

من: سلام داش علی

علی شهرستانی: سلااااااااااااااااااام داش علی گل

من: داش علی چی جوریاست؟ جنس جدید آوردی یا همون چترال های قبلی رو داری؟

علی شهرستانی: من که همیشه گفتم، اگر رو جنسم کامنتی داری برش گردون داداش، مال بد بیخ ریش خودم

من: نه، شوخی میکنم، خدائیش تا حالا چترال از تو یکی نگرفتم، البته این رو هم بگم که اگر یه بار، فقط یه بار جنس چترال به من قالب کنی، دیگه از تو یکی خرید نمیکنم

علی هم خیلی نگران میشد، چون مشتری مثل من براش کم بود که بیاد وزنی جنس بگیره و بدون اینکه ضایع بازار در بیاره، زود فلنگ رو ببنده و بره

علی شهرستانی: مهندس؟ مثل همیشه؟

من: آره داداش، زود مارو راه بنداز که اوضاع خیطه

علی شهرستانی : چشم، خدائیش کاشکی همه مثل تو بیان خرید کنن، پولشون آماده، مشخصه چقدر جنس میخوان، چک و چونه یه تیکه بیشتر و ندارن و ...

من: بارها گفتم ، الان هم میگم، برای من مقدارش مهم نیست، کیفیت جنس مهمه

علی شهرستانی: مهندس، این بار تازه رسیده، بیا این رو بگیر برو تو ماشینت یه سیگاری ازش بزن، اگر خوشت اومد که برات تیکه کنم

من: خیرت قبول حاج علی، وقت ندارم، مال مارو بده بریم، اگر بد بود که خودت میدونی

علی هم سه سوته یه کارد از پشتش میکشید بیرون و میرفت تو چمن ها و اینور اونور و از لای بوته ها یه چیزی در میاورد و میذاشت رو نیکمت پارک و کارد رو میاورد پائین، وقتی داشت به تخته حشیش کارد میزد، همون ادمهائی که تا چند وقت پیش مشتری علی بودن و نتونسته بودن جلوی خودشونو بگیرن و به قول ماها بی ترمز رفته بودن جلو، عین مگس های دور شیرینی دور و ور صندلیه میپلکیدن و علی هم هی میگفت گم شین، چی میخواین، برو بابا جون، الان مامورا میریزن و با قیافه تابلو شماها ما هم به گا میریم

گاهی دلم میخواست که یه تیکه بدم به اونا، ولی همیشه علی من رو از این کار منع میکرد و میگفت

علی شهرستانی: مهندس جان من بیخیال شو، اینا اونوقت هر مشتری که بیاد، آویزونش میشن تا یه تیکه هم از اون بگیرن و بعدش اون تیکه رو ببرن به یکی دیگه بفروشن تا پول موادی که مصرف میکنن رو در بیارن، تازه، کاشکی همون جنس رو بدن دست مشتری، به خاطر اینکه حجمش رو زیاد کنن، آت و آشغال بهش اضافه میکنن و به همه میگن جنس علی دستمونه، خراب نکن جان من مهندس

من: آخه دلم براشون میسوزه

علی شهرستانی: دلت برای آدمهائی که جلوی خودشون رو نمیتونن بگیرن نسوزه

من: نمیدونم، بعضی وقتا خودم رو جای اونا میبینم

علی شهرستانی: داداش تعارف که نداره، اگر تو هم پول نداشته باشی، هیشکی به تو هم رحم نمیکنه، این قانون این کاره

جنس رو گرفتم و داشتم میرفتم که رضا صدام کرد

رضاچاخان: مهندس ؟ ریز میبینی مارو داداش

من: ما چاکر داش رضا هم هستیم

رضا چاخان: کی به ما سر میزنی مهندس؟

من: فعلا همون قبلیه هست

رضا چاخان: بار تازه برام اومده، چه چیزی هم هست خدائیش، یه تیکه ببر امتحان کن

من: رضا جون دیگه پولی برام نمونده

رضا: کی از تو پول میخواد؟ ببر، هر وقت اومدی اگر راضی بودی اونوقت با هم یه جوری کنار میایم

البته این رو هم بگم که یه وقت فکر نکنید این دو نفر لوطی بودن و با معرفت بودن، نه، اونا چون من رو میشناختن و میدونستن که من کسی نیستم که پول اونا رو بخورم واز کس دیگه ای خرید نمیکنم، این تعارفات رو میکردن

بگذریم، رضا هم یه تیکه هزاری داد دستم و گفت این رو امتحان کن، نتیجش رو بهم بگو

من: باشه داداش، فقط یه سوال

رضا چاخان: امر

من: تو کف این موندم که تو خودت سیگار هم نمیکشی و ...

رضا چاخان: دور از جونت مگه مغز خر خوردم ؟

منک دم شما گرم دیگه حاجی، یعنی من مغز خر خوردم دیگه

رضا چاخان: ما که گفتیم دور از جونت ، ولی از شوخی گذشته، جدا میگم، من اصلا با دود حال نمیکنم، یعنی بهم حال نمیده، دوست دارم ها، ولی خوب...

من: تو گفتی و من باور کردم، خوبه لقب خودت رو میدونی رضا چاخان

رضا چاخان: مهندسسسسسسسسسسسسسس؟

آقا قربون جمع، عزت زیاد، یا علی

اومدم تو ماشین و راه افتادم، یه کم جلوتر که احتمال وجود مامور و این چیزا نبود زدم بغل و سیگاری اول رو چاغوندم، دنبال یکی میگشتم که باهام هم دود بشه، آخه میدونید، این حشیش لامسب یه جوریه که فقط تو جمع حال میده و تک خوری اصلا حالی نمیداد، کسی نبود، روشنش کردم، کام اول و کام های بعدی، تو همین اوضاع بود که پیکان سفید جلوی پام واستاد ، دولا شدم ببینم کیه؟ یه خانم بود

خانم: داداش؟ آتیشت داغه؟ خیرت به ما هم میرسه؟

من: بفرما، دیگه چیزی ازش نمونده، ته دیگه شه ، بیا آبجی مهر و امضاش کن

خانم: چششششششششششششم ،

پیاده شد و آخرای سیگاری بود ، دادم دستش،

من: خودتی، من جلو هستم

خانم: بدون یه کلمه حرف، با سه نفس بقیه سیگاری رو تموم کرد و دودش رو حبس کرد، بعد از سی ثانیه دود رو بیرون داد و گفت، جنسش آشناست، مشتری علی شهرستانی هستی؟

من: آره، ولی از کجا فهمیدی که دارم علف میکشم؟

خانم: داداش آب رو ول کنی رو زمین، راه خودشو پیدا میکنه، آدمای این کاره هم ، همدیگه رو راحت پیدا میکنن، ای ول؟

من: ای ول، من اسمم علی هست، اگر کاری چیزی داشتی میتونی به این شماره زنگ بزنی

خانم: منم فاطی هستم، اینم شماره مغازم هست، اگر کاری داشتی زنگ بزن، اگر هم شوهرم گوشی رو برداشت بگو با فاطی کار دارم

من: ای ول، یعنی اینقدر با شوهرت راحتی؟

خانم: داش علی، ما مشتری خودمون رو میشناسیم، اگر جنست یه جورائی قاطی داشت که نمیزدم بغل، دیده بودمت از علی خرید میکردی، ولی پا نداده بود که با هم سیگاری بکشیم، تو هم که هر وقت میامدی، علاف نمیشدی، سه سوته میزدی بیرون پارک

من: دوست ندارم تابلو بشم

فاطی: ای ول، ما دیگه باید بریم، یا حق

من: خیر پیش آبجی

عجب جنسی هم بود خدائیش، به 5 دقیقه نکشید که سوت شدیم رو ابرا

راه افتادم برم طرف خونه، سر راه یه قره نفازولین گرفتم تا قرمزی چشمام رو از بین ببره، آخه عیال مربوطه سه سوته میفهمید چه غلطی کردم و میزد تو خالمون و هرچی رشته کرده بودم رو پنبه میکرد

بارها و بارها سر این موضوع با عیال مربوطه جنگیدیم ولی نه اون کوتاه میامد و نه من

مدتی بود که علاوه بر حشیش ، تریاک هم مصرف میکردم، عیال با سیگاری کشیدنم مشکلی نداشت، ولی با تریاک خیلی مخالف بود، چون میترسید من هم مثل یکی از باجناقان عزیز خودم رو خراب کنم و یواش یواش کار و زندگی رو از دست بدم و نهایتا کار به متارکه بکشه و چون خانوادش روی من یه حساب دیگه ای میکردن ، نمیخواست این وجهه من خراب بشه، رسیدم دم خونه و ماشین رو پارک کردم و رفتم خونه

من: سلام

عیال: سلام، دیر کردی

من: سر راه رفته بودم یه کم حشیش بخرم

عیال: تو کی میخوای دست از این کارا برداری خدا میدونه

من: ببین؟ دوباره شروع نکن، خوب بود راستش رو نمیگفتم و یه جوری چاخان میکردم؟

عیال: نمیدونم چی بگم

من: نمیخواد چیزی بگی ، الان بچه رو ببر میدون ، حالم خوب نیست میخوام یه کم تریاک بکشم

عیال: توروخدا، اگر بوش بپیچه تو آپارتمان نمیدونم چی باید بگم

من: نگران نباش، مراقبم

عیال: ببین، من سر حرفم هستم، اگر زیاده روی نکنی، حرفی نیست، ولی میترسم

من: تو تا حالا حال من رو خراب دیدی؟

عیال: نه

من: تا حالا من برای این کارها کسی رو آوردم خونه؟ یا خونه کسی رفتم؟

عیال: یکی از چیزائی که باعث شده من تقریبا در مقابل تو سکوت کنم این هست که هیچ وقت تورو نشئه ندیدم، هیچ وقت اداهای آدمهای معتاد رو در نمیاری و حفظ آبرو میکنی ...

من: خوب حالا میری بیرون؟ یا من باید بشینم به حرفای تو گوش بدم، البته خودت میدونی من بعد از انجام کارم شنونده خوبی میشم، پس تا اهالی آپارتمان از سر کارشون برنگشتن، لطفا بچه رو ببر بیرون

عیال: باشه

اسرار من برای اینکه بچه بیرون باشه به خاطر این بود که حرف بهرام همیشه تو گوشم بود، { نمیخوام بچم حتی با بوش آشنا بشه، چه برسه به خودش }