خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزانه - 336

تو پاسخ ِ تمام سؤالهای ِ من بودی...

گله دارم - 25

مرد که باشی
عادت میکنی به نارو خوردن
عادت میکنی به اینکه حوایت برود با آدم دیگری
و تنها شریک تنهاییت، تنهایت بگذارد
و بی حوا شوی
و بی هوا شوی
هم نفست که برای دیگری نفس بکشد
تو دیگر نفس نداری برای ادامه
و اینجور مُردن مَرد
خیلی نامردی است ...

روزانه - 335

در مه آلود ترین صبح شهر خاکستری من

سنگی فرود آمد بر قلب شیشه ای من

گریستم, نه بخاطر بوسه , نه بخاطر جسم عریانم
به خاطر خودم , نه بخاطر تنهایی من
بلکه بخاطر فراموش شدن من

روزانه - 334

از پشت نمناک تنهایی چشمان بارانی خویش
شبی با لهجه قاصدکهای مهاجر
صدایت کردم
از آرزوهای به باد رفته خویش ترانه ای سرودم
و با نتهای نقره ای آهنگی ساختم
پس از گذشتن از کوچه های کاهگلی آرزوها
به گوش چکاوکهای عاشق نامت را فریاد زدم
سراغت را ز پروانه های خاکستری گرفتم
نشانی از تو در شهر سرخ احساس یافتم
عکس پاره جدایی را در آلبوم آبی عشق دیدم
با حسرت برگ برگ خاطراتت را ورق زدم
اما حتی نشانی از من نبود

گله دارم - 24

گاهی شعر سراغم را می گیرد

گاهی هوای تو

تفاوتی نمیکند

هر دو ختم می شوید به دلتنگی من.