خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

مصطفی کلانتر - قسمت دوم

روز بعد نزدیکای غروب بود که مصطفی از خونه اومد بیرون و دم در خونه منتظر حسن خشتک و اکبر نون خالی خور بود، حس میکرد گنده شده، بابای مصطفی از توی دخمش بیرون اومد و مصطفی رو صدا کرد تو خونه، با هم رفتن زیر درخت انار رو تخت نشستن

پدر مصطفی: دیشب ددر خوش گذشت؟

مصطفی : همونطور که با ضامن دارش میکوبید رو تخت، بد نبود

پدر مصطفی: هر کاری که میگن بکن، وگرنه مصیبتی میشن برامون، ولی مواظب باش گیر نکنی وگرنه میری تو سوراخی

مصطفی: حواسم هست آقا جون

پدر مصطفی: ننت خیلی به من غر زد دیشب که چرا گذاشتم بری، گفتم مصطفی بچه عاقلیه

مصطفی : با خنده کوچیک رو لبش ، آره اونقدر عاقله که خودشم نمیدونه چه گهی باید بخوره، اونقدر عاقله که میدونه کجا باید تیزی رو بکشه، اونقدر عاقله که میدونه جیب کی رو باید خالی کنه، اونقدر خره که بچه شوما شده

پدر مصطفی: اولشه، وقتی رفتی با کلاه شاپو ها قاطی بشی، تو سوراخی هم که بری خرجت میرسه { سوراخی همون زندان هست }

مصطفی: یعنی من باید همین کارار و ادامه بدم؟ پس کی برم پیش دختر عمم، من از بچگی خاطر خواه فاطی سم طلا بودم، وقتی با کفشای پاشنه تق تقیش میومد خونمون دل ما رو بد جور میبرد

پدر مصطفی : آره ، خوب یادمه، اونروز که اومده بودن اینجا کفشاش یکم گلی شده بود، وقتی تو بودن تو کفشاشو بردی لب پاشوره با آب و دستای خودت پاکشون کردی ، مخصوصا پاشنه هاشو که همون صدای تق و تقش در بیاد، ولی اگر میخوای زندگیت رو براه بشه و من و ننت از بر تو یه لقمه نون بخوریم باید با حسن خشتک و اکبر نون خالی خور بری سر کار ، میدونی که اونا نو چه های مهدی خر ابرو هستن، همه تیمچه و بازارچه زیر یوق اون میچرخه

زنگ در خونه به صدا در اومد ، پدر مصطفی رفت دم در، ببه به به ببه  بفرما، بابا شما نمیگین دل این مصی ما واسه شما قد دل مورچه میشه؟

حسن خشتک: سابیلیک ، کجاست این مصطفی

مصطفی: سلام داش حسن ، زیر سایه تیم ما

حسن خشتک: مصی جون آماده شو داداش که الانه این اکبری میاد باس بریم جائی

تو همین موقع اکبر هم اومد و بعد از در زدن و تو نیومد و گفت داش حسن بریم دادا؟

حسن خشتک : برو بریم، مصی پاشو بینم که امروزه خیلی کار داریم

با هم رفتن زیر بازارچه و تیمچه، سر گذر حاج اسمال تو قهوه خونه نعمت ببو اطراق کردن رو تخت حیاط پشتی چون تو قهوه خونه ناصر خرسه و ممل دیونه طرنا بازی راه انداخته بودن و حسن هم نمیخواست از برنامشون کسی خبر دار بشه

حسن خشتک : داش اکبر ؟ طرف رو سوکیدی؟ آدرسو گیر آوردی؟ اصلا بوگو بینم شیری یا روباه؟

اکبر نون خالی خور: شیر _ شیر

حسن خشتک : مصی، امشب یه کم دیر میری خونه، باس بریم خونه یکی یه امانتی مال مهدی خر ابرو هست که براش ببریم، بینم چیکار میکنی بچه، اگر از پس این کار بر بیای میشی نوچه یک آقا مهدی، حالیته که؟

مصطفی : غلامم، داش حسن

اکبر نون خالی خور: داش حسن باس یه لقب مشتی واسه این داش کوچیکه بزاریم، آخه واسه ما اوف داره مصی رو خشک و خالی معرفیش کنیم

حسن خشتک: مصی از بچگی کلانتر محل بود و بچه ها ازش حساب میبرن، پس لقبش همون مصطفی کلانتره

اکبر نون خالی خور: ای ول، چرا به عقل ناقص خودم نرسید، بهش میاد هوارتا

حسن خشتک: خوب حالا دیگه پاشید بریم لاله زار یه ته بندی کنیم که شب کم نیاریم، مهدی خر ابرو ناراحت میشه کم بیاریم

رفتن طرف لاله زار و تو یه کافه سفارش سه تا 5 سیری عرق و دنبلان دادن و کمی که سرشون رو گرم کردن ، رقاصه کافه رو هم صدا کردن بیاد رو میز بچه ها برقصه، رقاصه کافه پاشنه های کفشش فلزی بود و وقتی داشت میامد طرف میز صدای کفش فاطی سم طلا تو ذهن مصطفی تداعی کرد، انگاری فاطی داره میاد و بی اختیار گفت فاطیییییییی

اکبر نون خالی خور: تواسم اینو از کجا میدونی؟ نه بابا تو دیگه ما رو بیار ددر

مصطفی ساکت نشسته بود و حسابی مست کرده بود، رقاصه رو به چشم عشقش فاطی نیگاه میکرد و داشت حض میکرد، یه کم که گذشت و صاحب کافه داشت یواش یواش صندلی ها رو میزاشت رو میز یعنی کافه آفه

مصطفی: داش حسن بوگو کی رو باس بزنم

حسن خشتک: مهدی خر ابرو پول فرستاده که امشب دعوا نکنیم و یه راست بریم امانتیشو براش ببریم

اکبر نون خالی خور: داش مصی امشب غلافش کن تیزیتو، چشم نا محرم بهش نیفته

با هم رفتن بیرون و یه تاکسی دربست و مسیر رو شمرون گفتن

رفتن طرف شمرون و ته یه کوچه تاریک پیاده شدن و مصطفی به عشق فاطی یه غزل خوند،

حسن خشتک : نه مثل اینکه این مصطفی کلانتر از هر انگشتش یه هنر میباره که هیچ صداشم مشتیه، به دل میشینه

اکبر نون خالی خور هم وسط چه چه زدنای مصطفی میگفت ناز نفست

حسن خشتک: خوب از اینجا به بعد دیگه لال بشین و صداتون در نیاد که اوضا خیته، اسبون داره این محله

رفتن دم در خونه یکی و اکبر قلاب گرفت و به مصطفی اشاره کرد برو بالا دیوار و از اونور در رو وا کن

مصطفی هم مثل قرقی رفت بالا و از اونور دیوار صدای سگ میومد، سگه که اومد طرفش با چاقو گلوی سگه رو زد و رفت طرف در

در که باز شد ، حسن و اکبر هم وارد باغ بزرگی شدن و صدای یکی از تو ایوون خونه اومد که پاپی؟ پاپی؟ کجائی؟

حسن خشتک : طرف خودشه، مصطفی سرشو گرم کن ، صداش هم در اومد میدونی که باس چیکار کنی؟

مصطفی: در حالی که خون سگه رو با چمن های باغ پاک میکرد ، درسمو حفظم

اکبر نون خالی خور: قربون دانش آموز خودم برم و یه خنده ریز

صدا از توی ایوون خونه اومد که کی اونجاست و مصطفی رفت تو نور تا طرف ببینتش

مرد صاحب خانه: تو کی هستی؟

مصطفی: من منم ، تو کی هستی

مرد صاحب خانه به طرف مصطفی رفت  ، واستا بینم ، تو همین حین مصطفی با دسته چاقوش دو تا زد تو مرد صاحبخونه گفت

مصطفی: صدات در نیاد، جیک بزنی شارگت رفته و چاقو رو گذاشت دم گلوی مرد بخت برگشته

حسن و اکبر هم رفتن تو و با یه گونی اومدن بیرون و گفتن داش کلانتر برو بریم

مصطفی: جنب بخوری بر میگردم شارگت رو میزنم، دو تا دیگه با دسته ضامن دارش گذاشت تو سر مرد صاحب خونه

همهگی شاد و خندون بدو بدو داشتن در میرفتن ، تا رسیدن به جاده قدیم شمرون و یه تاکسی  در بست

تاکسی ! میدون در بست خراسون

مصطفی کلانتر - قسمت اول

مصطفی بچه تخس میدون خراسون تهران بود،از همون بچگی شر بود و همیشه همه ازش به خاطر خر بازیهاش حساب میبردن، وقتی مصطفی 10 سالش شده بود یه روز تو خیابون دست یه بچه باقلوا میبینه و میره جلوی بچه رو میگیره

مصطفی : یه تیکه از این باقلوا رو بده به من

بچه غریبه: برو بینم، از صبح شیشه ماشین ها رو پاک کردم و الان هم اونقدر گشنمه که یه ذره شم بهت نمیرسه، برو رد کارت

مصطفی : با زبون خوش میدی یا اینکه { یه کله تو دماغ طرف }

بچه غریبه : آخ دماغم، نامرد چرا میزنی؟

مصطفی : من که بهت گفتم بازبون خوش بده بیاد، حالا باید خاکای این باقلوا رو بتکونم

راه خودش رو میخواست بگیره بره که گفت اینجا باید تلکه بدی رد بشی ، حاجیت صاحب این محله

بچه ها وقتی میخواستن فوتبال بازی کنن باید مصطفی تو یار کشی دخالت میکرد وگرنه میرفت وسط زمین بازی مینشست و امان از اون موقعی که توپ میخورد به مصطفی، با یه تیغ موکت بر توپ رو جر میداد و مینداخت وسط زمین و همه بچه ها فقط میتونستن هاج و واج به توپ و پولی که به صورت دنگی گذاشته بودن تا توپ پلاستیکی رو بخرن فکر کردن، ظهر ها همه تو خونه هاشون بودن و مصطفی تنها تو کوچه با توپ که با زور از بچه پر رو ها { البته به قول خودش } گرفته بود میزد به در و دیوار خانم یوسفی، اون پیر زن هم از تو خونه داد میزد ، مصطفیییییییییییییییییی خدا ازت نگذره، بچه برو بتمرگ خونتون ، مگه تو ننه بابا نداری؟

مصطفی : تو که داشتی کجا رو گرفتی پیری؟ و بعدش یه سنگی چوبی چیزی پرت میکرد تو خونشون

پدر و مادر مصطفی از دست این بچه عاجز شده بودن و دیگه کاری به کار اون نداشتن، پدر مصطفی عمل تل داشت و گاهی هم تو حیاط خونه بساط سفره قمار پهن میکرد تا بتونه از بازیکن ها تلکه و پول جا بگیره که امروزه به اون تیپ آدمها میگن جاکش و یا جا پهن کن و مصطفی هم هر کاری که بلد نبود هم از اون آدمها یاد میگرفت ، تقلب، قمار، مصرف مواد مخدر، سیگار کشی و .....

یک روز تو حیاط خونه مصطفی وقتی که به سن 15 سالگی رسیده بود

زنگ در خونه مصطفی اینا به صدا در اومد

پدر مصطفی: مصی بابا ببین کیه اگر حسن خشتک و اکبر نون خالی خور بودن بوگو بیان زیر درخن انار بیشنن من الانه میام

مصطفی : در رو باز کرد و ( فرمایش؟)

حسن خشتک : بابات کجاست؟

مصطفی: الانه میاد، شوما بیا زیر درخت انار رو تخت بیشین

حسن خشتک : داش اکبر بفرما

مادر مصطفی : مصی ، ننه کیه؟ رفیق بابا حسن خشتک و اکبر نون خالی خور

اکبر نون خالی خور: یا الله، بچه تو لقب مارو از کجا میدونی؟

مصطفی: اکبر آقا یه بار تو میدون خراسون دیدم با تیزی چطوری روی یه نفرو کم کردی، حال کردم به مولا

حسن خشتک : یه نیگاهی به مصطفی کرد و گفت تو دم پر خودم بازی خوب لاتی میشی، آخر شب یه سر بیا دم تیمچه کارت دارم

مصطفی : چشم داش حسن

پدر مصطفی درحالی که با یه دستمال یزدی دماغشو پاک میکرد از تو دخمش اومد بیرون و دستمال رو دور دستش پیچید و گفت : ببه به به ببه بببه، داش حسن گلم و داش اکبر پس بقیه کوشن؟ زن یه چای بزار بینیم

مادر مصطفی: چند نفرید؟

پدر مصطفی: فعلا سه چهار تا قند پهلو بده بزنیم تو رگ ، راستی داش اکبر بساط پهنه ، بریم یه سر بخوریم؟

اکبر نون خالی خور: ما اهل سر سره بازی نیستیم داداش، فقط 5 سیری با مزه خاک

پدر مصطفی : شرمنده ننه مصطفی از نجسی بدش میاد، یعنی راه نداره جون شما، ولی بعد برنامه امشب اگر یه روز لاله زار دیدمتون حتما یه 5 سیری با دنبلان مهمونمید

حسن خشتک : صفا تو قربون

پدر مصطفی : کرتیم به مولا، پس بقیه کی قراره بیان ؟

حسن خشتک : ناصر خرسه و ممل دیونه با اسمال یه دست قرار بود برن سر کوچه یه سر از رازمیک نجسی بگیرن و تو دالون گذر حاج نبی بزنن تو رگ و یه ته بندی کونن و پیداشون بشه ، میان هنو دیر نکردن

تو همین موقع دوباره زنگ خونه به صدا در اومد و سه نفر دیگه اومدن تو و شروع کردن به قمار، قمار اون روزا هم قاب بازی بود { همون استخوان هائی که گاهی توشونو با سرب پر میکردن تا خوش بشینه } مصطفی هم استعداد شدیدی تو یاد گرفتن کارهای لات های اون موقع رو از خودش نشون میداد، حسن یه پچ پچی در گوش بابای مصطفی کرد و بابای مصطفی صداش کرد و گفت امشب برو پیش حسن آقا ببین چیکارت داره، میتونه دستتو جائی بند کنه یا نه

مصطفی : چاکر عمو حسنم هستیم، رو چشم  آقا جون

بند و بساط قمار تا ساعت 11 ادامه داشت و اونائی که پول و پلشون رو باخته بودن گفتن دیگه پولی نداریم ، دیگه باید زحمتو کم کنیم

اکبرنون خالی خور: چائی بعدی  ناصر خرسه

ممل دیوونه یه نیگاه به ناصر خرسه کرد و دست کرد تو جیبش ، تا خواست بجنبه مصطفی یه چاقوی ضامن دار که تو دستش بود رو گزاشت دم گلو ممل دیونه و گفت دستتو آروم در بیار و مثل یه مرد باختتو قبول کن، رو داش اکبر میخوای تیزی بکشی؟ تکون بخوری شارگت رفته، حالا آقایون لاتا هریییییییی

اکبر نون خالی خور که چاقو کش تیزی بود از این حرکت مصطفی خیلی خوشش اومد و یه بیست تومنی شیتیل داد به مصطفی

حسن خشتک : نگفتم دم پر خودمون بشه خوب لاتی میشه

پدر مصطفی : غلام شوماست داش حسن

بعد از رفتن ناصر خرسه و ممل دیونه و اسمال یه دست ، حسن خشتک دست مصطفی رو گرفت و گفت بیا الانه با هم بریم دم حجره و یه ددر با هم بریم اجازتم بابات داده، مگه نه؟

بابای مصطفی : با شما که باشه انگاری با خودمه داش حسن

بعد هم حسن خشتک دست کرد جیبش و یه پنجاه تومنی داد به پدر مصطفی و اکبر نون خالی خور هم یه بیست تومنی داد و گفتن عین داااااش خودمون هواشو داریم خیالت راحت

اون شب مصطفی با اونا رفت لاله زار و با اونا یه استکان عرق خورد و آخر شب هم یه دعوای ساختگی و حسن هم جیب چند نفر رو خالی کرد و سهم مصطفی از اون شب هم دویست تومن شد، مصطفی دید که نه کاسبی خوبیه، میای بیرون، عشقتو میکنی و با یه دعوای ساختگی کلی پول گیرت میاد