خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

حباب روی آب - قسمت اول

دلم خیلی گرفته بود و از پاک موندنم داشتم زجر میکشیدم، به قول یکی از بچه ها از یه طرف مثل خر تو گل گیر کردم که چیکار کنم تا از این حالت بیرون بیام، از طرفی هم بابت اشتباهات و خسارتهائی که به خودم زده بود مثل سگ پشیمون، بیکاری بعد از ساعت کاری که عین خوره افتاده بود به جونم بد جور شکار بودم، همش مخم رو میپیچوند، تا اینکه مدیر عامل صدام کرد و گفت تو کارگاه بهت احتیاج دارم، باید یه مدت خودت بری توی کارگاه به امورات جاریه رسیدگی کنی، نفر زیر دستت اونقدر قوی نیست که بتونه از پس کارها بر بیاد، گفتم چشم و درخواست بلیط دادم و راهی شهری که پروژه توش قرار داشت شدم

پرواز ساعت 8 صبح 31 شهریور بود و مقصد کرمانشاه

حال خوبی داشتم و میخواستم با انرژی وارد کارگاه بشم و یه تغییری تو وضعیت پروژه بدم

ساعت 9:50 فرودگاه کرمانشاه، بلندگوی فرودگاه : مهمان شرکت راهیان فردا به اطلاعات

من: سلام خانم ، بنده رو پیج کردین

مسئول اطلاعات: این آقا منتظر شما هستند

مستقبل:  سلام مهندس، من عباسی هستم راننده جدید شرکت

من: پس آقا اسماعیل کجاست؟

مستقبل: ایشون کارشون زیاد بود و آقای مهندس به بنده دستور دادن بیان دنبال شما، حالا اول بریم خوابگاه یا اینکه یه راست بریم کارگاه

من: برو بریم کارگاه آقا

رادیوی ماشین روشن بود و مسیقی آرومی پخش میشد، به حرفای دیشب نسرین فکر میکردم( همسرم ) حالا نمیشه نری؟ من دلم تنگ میشه، دوست ندارم بری

من: تو که همیشه از من بیزار بودی، حالا چی شده ؟

نسرین: با خنده الانش هم بیزارم، ولی نمیخوام بری، هر سال تو اول مهر که میشه در میری

من: اگر کارم دست خودم بود هیچ وقت از تهران و غذای گرم خونه که به لطف جنابعالی همیشه مهمون فست فود های تهرانیم فرار نمیکردم

نسرین: مگه تو اون شرکت به جز تو کس دیگه ای نیست که بخواد بره اونجا؟ بیست سال رفتی اینور و انور بس نیست؟

من: عزیزم، گفتم که بهم دستور دادن که برم، اگر سرپیچی کنم باید شغلم رو عوض کنم، اونوقت از پس این مخارج کی بر میاد؟

نسرین: پس رسیدی اس ام اس بده چون اون موقع صبح من خوابم و صبح هنر جو ندارم میخوام بخوابم

من: باشه

سوال مستقبل من رو از افکارم بیرون آورد

مستقبل: مهندس شما تازه اومدین ؟

من: من نه، ولی مثل اینکه شما تازه اومدین

مستقبل: من 40 روزه که استخدام شدم، راننده سایت هستم

من: بسیار عالی، کار شروع شده؟

مستقبل: والا یه لک و لکی میکنن ولی حرف حدیث زیاده

من: حرف و حدیث ها برام جالب نیست آقا

دوباره سکوت و من خیره به جاده

درب نگهبانی پروژه

رئیس حراست یه ارتشی بازنشسته بود و وقتی یکی از دفتر تهران میومد انگار داره به یه ارتشبد سلام نظامی میده و اینجوری مراتب اردت کاذب خودشو نشون میداد

وارد کارگاه که شدم رئیس کارگاه مهندس مهدوی اومد به استقبال و بعد از رو بوسی

مهدوی : خیلی خوش اومدی ، بریم تو یه شربتی چیزی بخور بعد بریم اوضاع کار رو ببینی

من: آقا لطفا دستور بده وسایل من رو منتقل کنن تو دفتر و همین الان بریم سایت

مهدوی با یه یک اشاره به یکی از مستخدمین کارگاه وسایل من رو منتقل کرد دفتر و ماشین خودش رو برداشت و راهی کارگاه شدیم و اوضاع رو بررسی کردیم و قرار و مدار برنامه ها رو با هم گذاشتیم

تا به خودمون اومدیم دیدیم که عصر شده و باید راهی خونه بشیم

یکی از پرسنل برنامه ریزی به نام عباس که پسر خیلی زحمتکشی بود اومد جلو و گفت

عباس: سلام مهندس، خیر مقدم،

من: سلاااااااااااام آقای مهندس ، احوال شما؟ اوضاع و احوالت چطوره؟

عباس: مهندس کارهائی که گفته بودین رو انجام دادم و آماده بررسی هست

من: برنامه رو چاپش رو بگیر و به من بده، همین امشب بررسیش میکنم

عباس: مهندس؟ یه خواهشی دارم

من: بگو

عباس: میشه امشب مهمان ما باشین؟

من: مگه تو خوابگاه نیستی؟

مهدوی: نه آقا، این و یک نفر دیگه از بچه ها به خاطر تغییر مدیریت قبلی از خوابگاه زدن بیرون و برای خودشون خونه اجاره کردن

من: اشتباه کردن

عباس: مهندس تو راه بهتون توضیح میدم چرا این کار رو کردم

من: به هر حال اشتباه کردی، تو اومدی اینجا یه لقمه نون بیشتر گیرت بیاد ، حالا همه رو هزینه میکنی برای اجاره و خورد و خوراکت، { رو به مهدوی } مهندس جان من با اجازت میرم امشب خونه این جوون دلش رو نشکونم، مثلا رئیسشم و باید به حرفاش حداقل گوش بدم

عباس دیگه سر از پا نمیشناخت و سریع رفت ماشین خودش رو یه که پژو پارس بود و حسابی اسپرتش کرده بود آورد دم در کارگاه و من هم از بقیه خداحافظی کردم و راهی کرمانشاه شدیم

من: خوب عباس آقا چه خبر

عباس: مهندس والا ...

من: عباس اگر میخوای گلگی از کار و اینها بکنی بیخیال توروخدا، به اندازه کافی شنیدم، از خودت بگو

عباس: فقط یه سوال، اگر شما رو به مثلا سر نگهبان حراست هم خونه کنن ناراحت نمیشین

من: چرا ناراحت میشم ، ولی سعی میکنم اعتراضم رو از راهش اعلام کنم، نه اینکه کلی هزینه به خودم تحمیل کنم و تازه بعدشم کک اونها هم نگزه، پسر خوب من میدونم شماها برای تجهیز همون خونه حداقل چه هزینه هائی کردین، مگه تو حقوقت چقدره که به خودت اینقدر هزینه تحمیل کردی

عباس: درسته ولی الان راحتم

من: همه ما اینطوری کار میکنیم که راحت باشیم، خوب حالا بگو ببینم شام چی میخوای به ما بدی

عباس: مهندس چی دوست داری؟

من: غذای من گرونه عباس

عباس: رو چشم بهترین رستوران اینجا میریم، آخه شما تو پروژه قبلی که شهر خودم هم بود هیچوقت افتخار ندادین

من: عباس من از روابط بیرون کار زیاد دل خوشی ندارم، به همین دلیل هیچ وقت از پیشنهاد رفتن بیرون با یه همکار، چه بالا دستی چه پائین دستی استقبال نمیکردم و نمیکنم

عباس: مهندس من دهنم قرصه

من: عباس جون ناراحت نشو، ولی همه اونائی که قبلا باهاشون بیرون میرفتم همین ادعا رو میکردن ولی فرداش اتفاقاتی که افتاده بود رو به عنوان افتخاراتشون تو کارگاه عنوان میکردن و یه جورائی کسی که که دیگه از موضوع خبر نداشت خواجه حافظ شیرازی بود که اون هم مرده بود، اگر زنده بود واسه اون هم تعریف میکردن که مثلا دیشب ما با مهندس رفتیم یه جا مشروب خوردیم

عباس: حق دارین مهندس، حالا شام چی میخورین

من: عباس هزینت زیاد میشه ها

عباس: مهندس از حقوق یک ماهم بیشتر میشه؟

من: نه اونقدر که نه ولی خوب

عباس: مهندس بگین دیگه

من: نون داغ، پنیر ، گوجه ، خیار ، ماست موسیر

عباس: مهندس نوشیدنی چی میخورین؟ اینائی که گفتین همش مزه بود

من: بشین سر جات بچه، همینی که گفتم، من اهل چیزی نیستم

عباس: ولی من یه چیز دیگه از شما شنیده بودم

من: درست شنیدی، ولی اون مال خیلی  وقت پیشا بوده، من الان 8 ماه هست که هیچ خلافی نکردم، نه دودی، نه آبکی، نه کشککی، و نه خانم بازی هر خلاف دیگه ای که ممکنه از یه آدم پروژه ای سر بزنه، عباس نمیدونم تا چه حد چفت و بست داره ولی من تقریبا یک ان ایی هستم

عباس: راستش من خیلی چیزا در مورد خلافهای شما شنیده بودم، چه تو این شرکت چه تو شرکت قبلیتون، ولی این رو نمیدونستم

من: حالا که دونستی خواهش میکنم این موضوع پیش خودت بمونه و سر راه یه کافی نت نگه دار

عباس : چشم، ولی خونه هم نت دارم

من: نه، قبل اینکه بریم خونه کار دارم، میخوام آدرس جلسات ان ای رو تو کرمانشاه پیدا کنم، برات هم یه زحمت دارم که من رو تا یه آدرسی برسونی

عباس: مهندس؟ میشه من هم بیام این جلسات؟ برام جالبه، خیلی در موردشون شنیدم

من: والا چی بگم، میدونی اصول اونجا رو صداقته و پیشنهاد نمیشه کسی که قبلا معتاد نبوده بیاد ولی تو باید یا ساکت بنشینی و یا اینکه به دروغ بگی سه یا چهار ماهه پاکی

عباس: مهندس من 5 سال پیش حشیش مصرف کردم ولی اعتیاد ندارم

من: فقط یه لبخند تحویل عباس دادم

رسیدیم کرمانشاه و دم کافی نت عباس نگه داشت، رفتم تو و تو سایت ان ای گشتم دنبال آدرس جلسات و پیدا کردم و یادداشت برداری و بعدشم رفتیم طرف آدرس

رفتیم تو جلسه ولی عباس یه ترسی توش بود

من: عباس چیه؟ انگار نگرانی

عباس: مهندس دارم میپام ببینم از نیروهای پیمانکارمون و یا بچه های سایت کسی اینجا هست یا نه

من: نگران نباش عباس،  بسپار به خدا

قیافه و تیپ جفتمون تابلو بود که اهل کرمانشاه نیستیم و اونها هم سوال کردن شما از شهرستان دیگه ای اومدید

من: بله تهران، اینجا ماموریت اومدیم

گرداننده جلسه: دمتون گرم بابا، خوش اومدید

بعد از دعای آرامش و اتمام جلسه رفتیم تو میدون تره بار کرمانشاه و کمی گوجه و خیار گرفتم ،

عباس: مهندس میخواین سالاد درست کنیم؟

من: نه داداش اینا شام شبه

عباس: مهندس من فکر کردم شوخی میکنی، دست وردارین، آخه

من: عباس اگر میخوای من راحت باشم ، بزار غذا همین باشه، از بس تهران فست فود خوردم حالم بهم میخوره از غذای بیرون

عباس: باشه

رفتیم طرف خونه عباس و تا آپارتمان شدیم و در آسانسور وا شد یک بوی شدید تریاک که معلوم بود با وافور هم میکشن اومد تو دماغ من، سر دردی گرفتم که همونجا دم آسانسور سرم گیج رفت و نشستم

عباس : با نگرانی، مهندس چی شد؟ حالت خوب نیست؟

من: هیچ چی نیست، فقط کمکم کن زود از اینجا بریم، این بو اذیتم میکنه

وقتی رفتیم تو آپارتمان عباس سریع کولر رو روشن کرد و گفت الان بهتری؟

من: آره بهتر شد، چشمم از پنجره روبروی خونه عباس به یک پنجره افتاد که یک خانمی ذل زده بود به خونه، عباس همسایه فضول دارین؟