خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

فرار امیر - قسمت اول

همونطور که تو داستانهای پیشین، اون هم با لحاظ کردن نظر یکی از خوانندگان گرامی نفرات داستان رو معرفی کرده بودم، تو این داستان هم اجازه بدین ابتدای امر به معرفی نفرات داستان و عادات اونها بپردازم

امیر: امیر یک پسر بچه سبزه رو بود و تو زمان قصه ما 14، 15 سال داشت، امیر بچه بسیار تیز هوش ولی احساساتی بود، امیر تو یه خانواده ای که پدر خانواده ارتشی بود زندگی میکرد، خانواده امیر هم یه خانواده متوسط بودن که تشکیل میشدن از پدر خانواده که یک گروهبان ارتشی بود که در زمان جنگ دوم جهانی از باکو به ایران کوچ کرده بود،سفید رو با چشمهای میشی رنگ و بسیار جدی و بهانه گیر ( خصلت 90 درصد ارتشی های ایران ) مادر خانواده هم یه خانم به تمام معنا و احساساتی بود با موهای فر و دست پخت عالی، در واقع همون مادری که همه ما آدمها تو رویاهامون دوست داشتیم مادرمون مثل اون باشه ، و مادر خانواده اهل یکی از روستاهای اطرف تبریز بود، در واقع بچه های خانواده یکی در میان به پدر و مادرشون شباهت داشتند، حتی در نوع فکر و احساسشون، دختر بزرگ خانواده محبوبه که از امیر 14 سال بزرگتر بود و 7 سالی میشد که ازدواج کرده بود، دختر کوچیک خانواده صفیه که از امیر 8 سال بزرگتر بود و اون هم ازدواج کرده بود و امیر رو مثل جونش دوست داشت ودر زمان قصه باردار بود، پسر اول خونه محمدعلی که اون هم 4 سال از امیر بزرگتر بود و توی خونه محمد صداش میکردن، یک پسر بسیار باهوش ولی کم رو، نابغه ریاضی که با خودش لج کره بود و درسش رو به اتمام نرسوند و با داشتم دیپلم ریاضی فیزیک از دبیرستان ارشاد تهران که یه جورائی اون موقع ها با دبیرستان البرز در رقابت بود، زود رفت به سربازی و خود امیر علی که تو خونه امیر صداش میکردند

خوب فکر کنم برای تجسم تیپ و قیافه آدمهای قصه مون به اندازه کافی دونسته باشیم

قصه ما از یه روز نیمه گرم تابستون شروع میشد، موقعی که به بازشدن مدرسه ها چیز زیادی نمونده بود و درواقع انتهای شهریور ماه بود، امیر سعی میکرد مثل امروزی ها رفتار کنه و با حداقل امکانات،  تیپ و قیافه خودش رو مرتب نگاه میداشت و تا اونجائی که امکانش بود با حداقل لباس بهترین تیپ رو میزد ، با اینکه موهاش به مادرش رفته بود و موهاش فر بود، ولی همیشه یکساعت جلوی آینه وا میستاد تا موهای کج و معوج خودش رو مدل اون روزا یعنی کرنلی بزنه و یا درست کنه و گاهی دود هیتر سشوار خواهرشو که به امیر رسیده بود در میاورد،  تیپی که اون روزا اکثر دخترای جوون دوست داشتن طرفشون مثل اون باشه" تیپ و قیافه و مدل موها" عین هنرپیشه آمریکائی جیمز دین باشه، هر از گاهی هم بعضی وقتا به موهاش واکس مو میزد و گاهی هم پارافین مایع، همیشه از ادکلن پدرش یواشکی استفاده میکرد، آخه ادکلن پدرش بوی تندی داشت با ماندگاری زیاد، اسم ادکلن پدرش شبهای مسکو بود، امیر تازه دوره راهنمائی رو به اتمام رسونده بود و قرار بود از اول سال تحصیلی دوره دبیرستان رو تجربه کنه.

محله امیر اینا تو یکی از مناطق متوسط مرکز شهر تهران بود و آدمها و همسایه هائی هم که تو محله امیر اینا بودن اکثرا" آدمهائی بودن که از نظر درآمدی ، آدمهای متوسط الحال بودن، یکی مثل پدر امیر که ارتشی بود، یکی کارمند شرکت نفت، یکی بازنشسته ثبت احوال و یکی کاسب و ....

تو محله امیر اینا دوتا دختر بودن که اکثر پسر های اون محله میخواستن هرطور که شده با اونا ارتباط دوستی برقرار کنن، یکیشون مارسلا بود که دختر یک راننده ترانزیت بود و بسیار حاضر جواب، تا اون موقع پسری نتونسته بود بهش حرفی بزنه و حرفش رو بی جواب گذاشته باشه و اون یکی مریم دختر یک آشپز دربار که اوایل انقلاب از کار برکنار شده بود و برعکس مارسلا دختر بسیار باوقاری بود و پسرهای محل از اون به خاطر متانت و کلاسش خوششون میامد، تو یکی از روزهای انتهای تابستون بود که امیرطبق معمول چون مادرش عادت داشت بعد ناهار یه چرت یکساعته بزنه ، وسط ظهر از خونه میزد بیرون و دم در تو سایه یا با یکی از بچه محل هاش صحبت میکرد و یا اینکه حسابی به خودش میرسید و میامد تو محلشون وامیستاد تا دخترای محله بالا یا پائین بلکه بیان و رد بشن و یه نظری به امیر خان ما بندازن، بله تو همین حال و هوا یکی از دوستان مدرسه امیر که خیلی هم بچه پررو بود با دوچرخه مشغول گشت و گذار بود که امیر رو میبینه و دوچرخه رو نگه میداره و میره طرف امیر

امیر : سلام محسن، اینجا چیکار میکنی؟

محسن: سلام، دارم میچرخم

امیر: چه خبر؟ کدوم مدرسه اسمت رو نوشتی؟

محسن: من رفتم خواجه نظام، تو چی

امیر: به ، اونجا که لات خونه هست، به جای دیپلم درس، دیپلم لات بازیتو از اونجا میگری، تو هم که کم نمیاری، بچه پررو که هستی، استعداد لاتی هم داری، خوبه

محسن: تو هنوز داری به خاطر اون روز بهم تیکه میندازی

امیر: من که هیچ، نوه من هم کاراون روزت رو فراموش نمیکنه که به خاطر یه دختر منو اونجا ول کردی و در رفتی

موضوع گلگی امیر از محسن برمیگشت به اوایل سال تحصیلی گذشته که امیر و محسن که یکیشون بچه پررو و یکیشون بچه مثلا" خوش تیپی بود، رفته بودن دم مدرسه دخترونه محله بالائی و موقع دختر بازیشون یک دفعه بچه های محله بالا اونا رو دوره میکنن تا یه کتک مفصل به اون دوتا بزنن ،  تا هم بشه عبرت بقیه و هم اینکه اون دوتا دیگه اون دورورا پیداشون نشه، تو زمانی که بچه های محل بالا محسن و امیر رو دوره کرده بودن ، محسن امیر رو وسط مهلکه تنها میزاره و فرار میکنه، امیر موند و یه دنیا کتک ، که به واسطه متلکی که محسن به یکی از دخترهای محل بالا زده بود، نوش جان کرد

محسن: این همه واسه رفیقشون جون میدن، اونوقت تو ...

امیر: آره داداش، رفیق ولی نه نامردی مثل تو که من بیچاره رو وسط دعوائی که به خاطر تو بود ول کردی و رفتی، تازه آقا ادعاش هم میشه، اصلا" میدونی چیه ؟

محسن : نه بگو

امیر: تو محله ما یه دختره هست که تو حاضز جوابی باید پیشش لنگ بندازی، اگر تونستی تو تیکه انداختن حریف این دختره بشی من هم اون ماجرا رو فراموش میکنم

محسن: به، اینکه کاری نداره، یک چیزی بهش میگم که خجالت بکشه و کم بیاره و لال مونی بگیره

امیر: اااااا، ببینیم و تعریف کنیم، ولی اگر کم آوردی چی؟

محسن: اون وقت من پیش هر کس که تو بگی میگم کم آوردم

امیر: قبول

محسن: حالا این بابا کجا هست؟ کجا باید دیدش ؟

امیر: صبر کن، الانا پیداش میشه، هر روز میره کلاس خیاطی، ولی از من به تو نصیحت که بیخیال شی و بری، این بابا بد جور بی حیا هست ها

محسن: حالا که اینطور شد، تا شبم که شده وامیستم تا این مثلا" گنده لات رو ببینم

امیر: محسن میدونی باباش چیکارس؟

محسن: نمیدونم ولی الان حتما تو میگی دیگه

امیر: باباش راننده ترانزیته، تو خط ایران اروپا کار میکنه

محسن: باباش هم تیپ این شوفرهای عشق لات هم که باشه واسه من شوکولاته، چه برسه به لات

تو همین کل کل کردنا بود که مارسلا از دور پیداش شد، تو اون موقع روز هم از دور دستها آدمها همدیگه رو میدیدن، چون نه ماشین به این اندازه بود و نه اینکه مردم اون وقت ظهر بیرون میامدن، نتیجتا" خیابونا خلوت بودن، بله راه رفتن مارسلا از دور مشخص میکرد که خود مارسلا هست، چون طفلی نمیدونست چادر رو چطور باید سرش کنه و دائم به قول بچه های اون زمون میگفتن هی علم میزنه، و یا هی چادر رو باد میداد، با نزدیک شدن مارسلا محسن گفت:

محسن: داشته باش الان میزارم تو کاسش

امیر : یه لبخند به لبش و مطمعن بود که محسن بازنده این ماجرا هست ، الان معلوم میشه

به محض اینکه مارسلا از روبروی این دو نفر میخواست رد بشه ، محسن شروع کرد

محسن: آخ چشم

مارسلا: آب هویج بخور خوب میشی

محسن: امام زمان

مارسلا: من نایب شم، به خودم بگو

محسن که دیده بود بد جور داره کم میاره و طرف اصلا اهمیتی بهش نمیده و داره راه خودشو ادامه میده میره به امیر گفت

محسن : الان دیگه یه چیز بی تربیتی بهش میگم که دیگه کم میاره

امیر: محسن خر نشو، این دهنش چاک و بست نداره ها

محسن: داشته باش و رو کرد به سمت مارسلا، راستی، میگم این روزا بازار ک... بیییییب ( کاف + سین ) چطوره ؟

مارسلا ایستاد، کمی مکث کرد و محسن رو به امیرگفت

محسن: داشتی ؟ دیدی کم آورد؟

امیر با مکثی که از مارسلا دید، مشکوک شد و پیش خودش گفت این امکان نداره ولی با برگشتن مارسلا به سمت محسن ، دوباره امیر همون اطمینان اول قضیه رو پیدا کرد

مارسلا : از وقتی تویه بچه کو...بیییب اومدی ، دیگه کسی با ما کاری نداره

فک محسن دیگه داشت میامد تا پائین، مارسلا فقط با گفتن کلمه بچه پررو از اونجا دور شد، محسن بد جور ساکت و خیره به مارسلا مونده بود و وقتی امیر دوباره صحبت رو شروع کرد، متوجه شد که چه برسرش رفته

امیر: محسن جون داداش، حالا برو حالشو ببر، دهنت صاف شد؟ خوردی؟

محسن: امیییییییییییر ، این کیه دیگه، خیلی طالبش شدم

امیر: اون به هیچکس راه نمیده، از تو گنه تراش و پول دار تراش دنبالشن، ولی همو رو سر کار میزاره

محسن: نه ، به من راه میده، حالا میبینی