خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

فرار امیر - قسمت دوم

امیر: اول تو اینجاهائی که من میگم عصر بیا و بگو که کم آوردی تا بعد یه فکری برات بکنم ببینم چیکار میشه برات کرد

محسن: امیر، جان مادرت شماره تلفن اینا رو به من بده

امیر: مگه من شماره تلفن دارم؟

محسن: امیر، میدونم در حق تو نا رفیقی کردم ، ولی تو بیا و مردونگی کن شماره این بابا رو واسه من گیر بیار

امیر: هنوز نگفتی روت کم شد یا نه

محسن که عاشق طرف شده بود گفت : آقا روم کم شد، غلط کردم، کم آوردم، اصلا هرچی تو بگی

امیر: هااااااااااااا ن ؟ مثل اینکه بد جور...

محسن: امیر جان مادرت،

سرش رو انداخت پائین و عین اینائی که کلان باختن راهش رو کشید و دوچرخه رو هل داد و رفت

امیر: آهای ؟ کجا ؟ بی معرفت خداحافظی هم نکردی ها، شمارشو چطوری بهت برسونم؟

محسن همونطور که به راه خودش ادامه میداد و داشت دور میشد گفت فردا همین موقع همینجا

امیر از اینکه حال محسن گرفته شده بود هم احساس شادی داشت که مثلا" انتقام اون روز گرفته شده و از طرفی هم دلش برای محسن سوخت، چون خیلی ضایع شده بود و میخواست هر طور که شده شماره مارسلا رو به رسم رفاقت براش گیر بیاره

فردای اون روز امیر باز طبق معمول مثلا" تیپ زده بود و با موهای سشوار کشیده زیر سایه بون خونه بغلی نشسته بود و منتظر بود تا مارسلا بیاد، تصمیم گرفته بود از خودش شماره خونشون رو برای محسن بگیره، وقتی مارسلا از دور پیداش شد، امیر با یه لبخند رفت طرف مارسلا، مارسلا هم که امیر رو میشناخت یه لبخند کوچیک به لباش نشست

امیر: سلام

مارسلا: سلام جوجو

امیر: پس اسم منو میدونی

مارسلا: بنال، میخوام برم، کاردارم

امیر: من زیاد مزاحمت نمیشم، فقط اون دوستم که دیروز روشو کم کردی، یه دل نه صد دل عاشقت شده و شماره تلفن خونتون رو از من خواست، راستش تا دیروز کسی یه همچین ضد حالی بهش نتونسته بود بزنه، من که اول احساس غرور کردم وقتی تو به عنوان یه بچه محل روشو کم کردی، ولی وقتی دیدم مثل این سرخورده ها راهشو کج کرد و رفت دلم براش سوخت، حالا تو با اینکه دختر هستی ولی میدونم یه جورائی خصلت های مردانگی داری، اگر برات مقدوره شمارتو بده تا بدم بهش

مارسلا کمی فکر کرد و دست از لودگی برداشت و گفت، تو این وسط چیکاره هستی؟

امیر: هیچی، فقط خواستم رسم رفاقت رو به جا آورده باشم، همین

مارسلا: بزار فکرامو بکنم بعدا" اگر خواستم عصر که برگشتم شمارم رو بهت میدم

امیر : باشه، ممنون، خداحافظ

امیر از اینکه تونسته بود برای حداقل یک دقیقه هم که شده با مارسلا جدی صحبت کنه احساس غرور میکرد و هی دست دست میکرد تا عصر برسه و بچه محل هاشو ببینه و از ماجرا به عنوان یکی از افتخاراتش نام ببره، تو ذهن خودش داشت با دمش گردو میشکست که یک دفعه دید، یکی گوشش رو گرفته و داره میکشه طرف خونه، تا نگاه کرد ، دید اوخ اوخ باباشه، پدر امیر وقتی که از ادارشون برمیگشت با همون لباس فرم ارتش بود و راستش یه ابهت خاصی داشت، مخصوصا" وقتی که یه اخم هم رو صورتش بود

امیر: بابا چرا اینجوری میکنی؟ چرا گوشمو میکشی؟ داری میکنیش آخه

پدر امیر: پدر سوخته ( تیکه کلام اکثر ارتشی ها ) فکر کردی خیلی زرنگی که تو محله خودت داری به دخترا متلک میگی؟ منم اگر باشم تو محل خودم که از کسی کتک نمیخورم همین کار رو میکردم، ولی تو نمیگی همسایه ها وقتی ببینن چی میگن ؟

امیر: مگه چیکار کردم، ساعت پرسیدم ازش

پدر امیر: تو غلط کردی، ساعت میخواستی میرفتی تو خونه میدیدی ساعت چنده و برمیگشتی بیرون

امیر: آخه مامان خواب بود، نمیخواستم بیدارش کرده باشم

پدر امیر: گوش امیر رو شل کرد و گفت، میدونی کی شکار چی خوبی هست ؟

امیر: شکارچی چه ربطی به الان داره که گوشمو داری میکنی

پدر امیر: شکارچی اونی هست که بره محله غریبه، شکار خودشو انجام بده، دور دهنش رو هم پاک کنه، و در آخر سر مثل بچه آدم بیاد محله خودش وتازه از بچه های محل دیگه هم به خاطر شکارش کتک نخوره،  فکرکردی هنر کردی تو محل خودت مزاحم دختر مردم میشی؟

امیر میخواست با هر چاخانی که شده، از این وضع خودشو نجات بده، ولی پدرش به سادگی ها ول کن ماجرا نبود و امیر رو کشید تو خونه، بچه های دیگه هم که این وضع رو میدیدن داشتن به امیر میخندیدن، امیر هم تو اون وضع فقط به جوابی که بعد ها باید به بچه محل هاش بده فکر میکرد، که اگر اینو گفتن، چی بگم و اگر اونو گفتن چی بگم،

وقتی داخل خونه شدن ، بابای امیر گفت، این چه دوستی هست که تو داری؟

امیر: کی رو میگی؟ باز به دوستای من پیله کردی؟

پدر امیر: همین محسن رو میگم، نیم وجب بچه سر خیابون نشسته لب جوب و هی فور و فور سیگار میکشید، دیگه نمیخوام با این پسره رابطه داشته باشی، اصلا این چه سر و زلفی هست که تو واسه خودت درست کردی؟ فردا باید بری موهاتو از ته بتراشی

امیر: آخه مگه من سربازتم ؟ حالا هم که مدرسه ای در کار نیست ، پدر گرامیمون بهمون پیله میکنه، تو دلش میگفت کاشکی میشد به پدرم بگم اصلا موضوع از چه قراری بوده و شاید با دونستن این موضوع نه تنها اینجوری گوشم گرفته نمیشد، بلکه شاید  بهم یه ایولله هم میگفت، پدر جان چشم، ولی تا مدرسه ها چند روز بیشتر نمونده، وقتی وا شد میرم میزنم

مادر امیر با دیدن این وضعیت یه  چشمک به امیر زد که تو برو من درستش میکنم و رو به پدر امیر کرد و گفت، حالا به خاطر من اجازه بده یک هفته دیگه موهاشو نگه داره، بعدش خودش میره سلمونی و موهاشو با نمره 4 میزنه

پدر امیر هم با همون اخمی که همیشه امیر و بقیه افراد خونه ازش حساب میبردن گفت: زود از جلوی چشمام دور شو، پدر سوخته

وقتی که امیر از مهلکه دور شد، تازه فهمید پدرش چی میگفته و سریع رفت تا سر خیابون که ببینه میتونه محسن رو پیدا کنه یا نه، وقتی که رفت تا سر خیابون، دید درست همونجائی که باباش آدرس میداد محسن نشسته و انگاری اصلا تو این دنیا نبود و سیگار پشت سیگار روشن میکرد و اصلا حواسش به دورو ور خودش نبود، یه دفعه امیر زد پشت کمر محسن و گفت

امیر: هووووووووووو کجائی؟ از کی تا حالا سیگار میکشی؟

محسن: از وقتی مارسلا رو دیدم

امیر : یعنی به خاطر اون سیگار میکشی؟

محسن: پس به خاطر کی هست؟

امیر: خوب اونکه تورو نمیبینه که مثلا" دلش برات بسوزه

محسن مثل اینکه تازه متوجه حرف امیر شده بود گفت، راست میگی ها، باید برم سر راه برگشتش بشینم

امیر: عنتر میدونی بابام تورو در حال سیگار کشیدن دیده و گوشمو حسابی به خاطر جنابعالی کشیده

محسن : انگار هیچ چی نمیشنید و باز راه خودش رو کشید و بدون اینکه سوار دوچرخش بشه، پیاده با دوچرخه خودش به راه افتاد،

امیر: کجا میری آقای گنده لات ؟

محسن: میرم به سمت سرنوشت، تا وقتی نبینمش سیگار پشت سیگار میکشم، دیگه بدون اون زندگی معنی نداره

( آخی، عشق های آتشین این دوره ها، خیلی ها رو یاد روزهای قشنگ و یا تلخ میندازه)

امیر متوجه شده بود که محسن عاشق شده و میخواست هر طور که شده برای محسن کاری کرده باشه، عصر همون روز وقتی مارسلا برمیگشت امیر باز منتظر شد تا مارسلا بیاد جلو و جواب سوال ظهر خودش رو بدونه، منتها این دفعه اول شیشصد بار دور و ور خودش و اطراف رو نیگاه کرد تا دوباره گوشش توسط کسی گرفته نشه، رفت طرف مارسلا

امیر: سلام فکراتو کردی؟

مارسلا: شماره رو از قبل نوشته بودو تا امیر رو دید، شماره تلفن خودش رو که رو یه تیکه از کاغذ نوشته بود به طرف امیر دراز کرد و گفت ، بهش بگو من تا دو ساعت دیگه کسی خونمون نیست و من میتونم صحبت کنم، اگر کس دیگه ای گوش رو برداشت فقط قطع کنه، قول میدی ضایعم نکنه؟

امیر: اون طفلی به خاطر تو الان سیگاری شده، مطمعن باش هیچ وقت نمیخواد تورو ضایعت کنه، چون اگر دیگه باهاش حرف نزنی شاید سرخودش یه بلای دیگه بیاره

امیر و مارسلا با هم خداحافظی کردن و از فردای اون روز  هروقت همدیگه رو میدیدن با سر به هم یه اشاره به معنی سلام میکردن ، تو همین اوضاع بود که مریم ، امیر رو درحال اینکه داره از مارسلا شماره میگیره دید، و امیر اونروز اونقدر درگیر به جا آوردن رسم رفاقت بود که اصلا متوجه حضور و رفتن مریم نشد ، امیر رفت دم خونه محسن تا اینکه خبر خوش رو بهش داده باشه، وقتی رفت دم خونه محسن رو زد، یکی از پشت اف اف گفت کیه

امیر: سلام ، امیر هستم، اگر میشه آقا محسن رو بگین بیاد دم در

صدای پشت اف اف : محسن بیا برو ببین چیکارت دارن

صدای محسن از تو بلند گوی اف اف : کیه

اون صدای اول: میگه امیره، من نمیشناسمش ولی خیلی موءدبه

محسن: امیر ناز نازیه و بدو بدو از پله ها اومد پائین و با دیدن امیر به علامت سوال خیره شد به دهن امیر

امیر: چقدر حاضری بدی یا چیکار میکنی اگر شماره مارسلا رو برات گیر بیارم ؟

محسن: امیر جان مادرت، دارم از بین میرم، هر کاری که تو بگی، هر چی که بخوای

امیر: با شوخی گفت، من کو... بییییب میخوام میدی؟

محسن: بچه کو... بییب من دارم سرویس میشم تو شوخیت گرفته؟ حالا جان مادرت بگو شیری یا روباه؟

امیر: شیر داداش شیر منتها پاکتی

محسن: کو... اومدی اینجا حالم رو بگیری یا اومدی حال بدی؟

امیر: اول حالت رو بگیرم بعدش بهت حال بدم، حال یالا بدو لباستو بپوش بریم بیرون کار واجب دارم باهات

محسن: امیر خدا به دادت برسه اگر خواسته باشی منو سر کار بزاری و به فاصله 3 دقیقه لباس پوشیده دم در حاضر بود

امیر: بیا اینم شماره مارسلا

محسن : انگار باورش نمیشد و فکر میکرد امیر داره سر به سرش میزاره، شماره رو گرفت و بدون اینکه نگاه کنه انداخت تو جوب آب

امیر: اااا، چرا اینکار رو کردی؟ بخدا شماره خودش بود و با دست خط خودش نوشته بود، عجب خری هستی ها

محسن : انگار یه تیکه طلا رو انداخته باشه تو جوب، شیرجه رفت طرف جوب آبی که داشت شماره مارسلا رو با خودش میبرد، بعد اینکه حسابی خودش رو لجن مال کرد، تونست تیکه کاغذه رو از آب بگیره و انگاری یه چیز عزیزی رو دوباره پیدا کرده اون تیکه کاغذ رو چسبوند به پیراهنش

امیر: هوووووووو، کجائی؟ مگه مرض داشتی این کار رو کردی؟ ریدی به خودت و هیکلت که پسر، برو لباستو عوض کن و بیا بریم جائی کارت دارم

محسن: نه همین جوری خوبه بریم

امیر: با لباس لجنی؟

محسن که تازه به خودش اومده بود یه نیگاه به سر و وضع خودش انداخت و بدو بدو رفت طرف خونه، صدای جیغ مادرش میومد

مادر محسن: خدا لعنتت کنه بچه که اینقدر منو اذیت میکنی، مگه من چقدر جون دارم که هی باید لباس های تورو چنگ بزنم؟

محسن هم انگار اصلا" هیچ چی نمیشنوه از خونه اومد بیرون و به امیر گفت هان ؟ کجا باید بریم؟

امیر: وقتی مارسلا شماره رو داد گفت تا دو ساعت کسی خونه نیست و میتونی زنگ بزنی، گفت اگر کس دیگه ای گوشی رو برداشت فقط قطع کن همین

محسن: کی اینو بهت گفت؟

امیر: نیم ساعت پیش

محسن: نیم ساعت پیش و تو الان داری به من میگی؟

امیر: ضر نزن، تا همینجاشم کلی شر واسم درست کردی

محسن امیر رو ماچ کرد و گفت نوکرتم رفیق ، حالا کجا بریم

امیر: خوب معلومه، باجه تلفن سرکوچتون یا جائی که بدونی باجش خلوته

راه افتادن به طرف یکی از باجه تلفن ها و امیر مثل اونائی که موقع باخت رفیقشون باهاشون هستند تا باختشون رو تقسیم کنن و موقع بردشون تنهاشون میزارن، محسن رو با تمام خوشحالیش تنها گذاشت و برگشت طرف خونه

توی راه از اینکه محسن باهاش خداحافظی نکرده بود، ناراحت نبود، چون میدونست محسن الان هیچ چی رو نمیبینه و پیش خودش به خاطر کاری که برای محسن کرده بود راضی بود

وقتی برگشت طرف خونه دید خواهرش صفیه اومده خونشون و با دیدن امیر بغلش کرد و گفت قربون داداش خوش تیپم برم،

پدر امیر: آره داداش خوش تیپت ، زرنگ شده و تو محله خودش عوض اینکه میش باشه گرگ شده و به این و به اون متلک میگه، یه کم نصیحتش کن، حرف تورو که گوش میده

صفیه: امیر جون خوشگلم، بابا رو اذیت نکن، میدونی که من خیلی دوست دارم، پس توروخدا به حرفم گوش کن، داداشی خوب نیست تو محل ببینن این کار ها رو میکنی، روت یه حساب دیگه میکنن ها

امیر: چشم آبجی، چشم، ولی توروخدا به بابا بگو به سر و وضع من کاری نداشته باشه، به رنگ جورابم هم گیر میده، یکی دیگه سیگار میکشه، من باید گوشم کشیده بشه، یکی دیگه ...

صفیه: امیر جان، رعایتش رو بکن، بعدا" که پا به سن گذاشتی حصرت این روزا رو میخوری ها

امیر: تو دل خودش میگفت کتک خوردن هم حصرت داره آخه آبجی؟

روزای آخر تابستون داشت میرسید و امیر باید آماده تجربه کردن دبیرستان میشد، امیر فکر میکرد وقتی که دیگه دبیرستان رفته بزرگتر شده و باید بیشتر به خودش برسه، تو همین اوضاع و احوال بود که مریم باز با همون وقار همیشگی از جلوی خونه امیر اینا داشت رد میشد و با باز شدن در خونه امیر اینا، یک دفعه چشم هر دو به سمت همدیگه منعطف شد و انگار تو دل امیر هم جرقه عشق زده شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد