خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

فرار امیر - قسمت سوم

امیر بی اختیار رو به سمت مریم کرد و گفت

مریم خانم ؟

مریم رو به سمت امیر کرد و نیگاهش کرد و گفت بله

امیر: شما یه دوست پسر خوشگل، با فیش آب و برق مجانی نمیخواین؟ لوله کشی گاز هم تازه کردیم ولی هنوز وصل نشده

مریم: این حرفت شوخی بود یا متلک و یا جدی میگی؟

امیر: والا در میون علما ء دو روایت هست، یکیش اینکه فقط یه مزاحی کرده باشیم، و یکی دیگه اینکه بله کاملا جدی هست

مریم: پس هر وقت روایت اصلی مشخص شد، اونوقت بیا تا صحبت کنیم

امیر: الان هم مشخصه

مریم: چی مشخصه؟ اینکه تو یه آدم هرزه گردی و با همه دخترا میخوای صحبت کنی و به هر کس که لایقت هست شماره تلفن بدی و بگیری؟

امیر: نه بخدا، داری اشتباه میکنی

مریم: یعنی میگی اینی که با چشمای خودم دیدم حقیقت نداره؟

امیر: کمی مکث کرد و تو ذهنش به دنبال دلیل این حرف مریم بود، گفت من که چیزی به خاطر ندارم

مریم: بله، بایدم یادت نیاد، آقا اونقدر قند تو دلشون آب میشد که متوجه رد شدن من از کنارش نشد، حالا هم حتما اون مارسلا نیمچه لات بهت جواب منفی داده که اومدی سراغ من؟

امیر: با یه لبخند گفت، بازم میگم داری اشتباه میکنی، اگر اجازه بدی جریان رو برات تعریف کنم و رفت طرف مریم و هردو دوشادوش هم دیگه به جهت خلاف مسیر مریم به راه افتادن، البته بگذریم که توی مسیر هم بچه محل ها امیر رو با مریم دیدن و هم چند تا از همسایه ها و امیر به جای خجالت در مقابل همسایه ها، احساس غرور وصف ناپذیری داشت و اینطوری به بچه محل هاش میگفت حال میکنید؟، اونی که همه شما ها دنبالش بودین الان با من داره صحبت میکنه

بله، توی راه امیر جریان محسن رو برای مریم تعریف کرد و مریم با شنیدن موضوع خندش گرفته بود و به امیر گفت راستش من از تو خوشم میامد، ولی همیشه منتظر بودم تو اول پیش قدم شی، ولی تو هم که عین این ببو ها اصلا انگار نه انگار، آخه کجای این مملکت اول دختر اظهار علاقه میکنه که تو منتظر بودی من اول اشاره کنم؟

راه رفتن اونا تقریبا یک ساعتی طول کشید و امیر با دیدن پدرش به مریم گفت بابام داره میاد، بعدا میبینمت، مریم هم چون پدر امیر رو میشناخت و یه جورائی هم خود مریم از پدر امیر حساب میبرد، بلافاصله از هم جدا شدن و هر کدوم به یک راه رفتن،

پدر امیر وقتی امیر رو دید، با اشاره بهش گفت بیا اینجا

وقتی امیر رو دید گفت: من باید هر روز گوش تورو بکشم، یا باید مثل خر کتکت بزنم؟ این کارا چیه میکنی تو محل؟

امیر: چه کاری

پدر امیر: این دختره کی بود باهاش تو محل جولون میدادی

امیر: آخ آخ آخ، این خانم یوسفی گه، هنوز هیچی نشده رفته دم خونمون و به پدرم گفته من با مریم داشتم راه میرفتم، تو دل خودش گفت، امشب که رفتم هیئت، موقع برگشتن شیشه خونش رو میارم پائین

پدر امیر : نه، مثل اینکه باید موهاتو از ته بتراشم تا دیگه روت نشه بیای تو کوچه، لباس هاتم از توی کمدت ورمیداریم و فقط برات یه سری لباس خونگی میزاریم بمونه، اونوقت ببینم با چی میخوای بیای بیرون از خونه و اینجوری آبرو ریزی کنی

امیر: نه بابا، توروخدا این کار رو نکن، چشم دیگه از این غلط ها نمیکنم، ول کن گوشمو، آبرومو تو کوچه بردی ، ول کن

امیر با پدرش راه افتاد طرف خونه، توی راه داشت تو ذهنش نقشه شکستن شیشه خونه خانم یوسفی همسایه روبروئیشون رو میکشید، بد جور ازشون کینه به دل گرفته بود و چون بچه تیز هوشی بود، داشت تو ذهنش به دنبال یه راهی میگشت که حسابی همسایشون رو بچزونه، نهایتا" به این نتیجه رسید که اول شب که میخواست به هوای شب گردی از پدرش اجازه بگیره و بره هیئت، یه آدامس گنده رو بچسبونه به زنگ خانم یوسفی و یه مقدار گل هم بماله به سوراخ قفل در و آخر سر موقع برگشتن به خونه با یه سنگ درست و حسابی ترتیب شیشه اطاق پذیرائی همسایشون رو بده

شب شد و امیر رفت پیش مامانش و به مادرش التماس میکرد که باباش رو راضی کنه تا مجوز هیئت رفتن امیر رو صادر کنه، مادر امیر هم با یه لبخند خیال امیر رو راحت کرد و بعد چند دقیقه صحبت با پدر امیر رو کرد به امیر و گفت زود برگردی ها برو

انگار دنیا رو به امیر داده بودن، پیش خودش میگفت به به چه لذتی داره انتقام، چه لذتی داره وقتی میاد زنگ خونه رو قطع کنه ببینه یه آدامس به اندازه یه لنگه کفش چسبیده به زنگ اف اف، و بالاخره امیر خان قصه ما آماده بیرون رفتن شد، در حال حاضر شدن بود که پدر امیر صداش کرد و گفت بچه! دیر نکنی ها، وگرنه بلائی به سرت میارم که مرغای آسمون هم به حالت گریه کنن،

امیر : چشم، به محض تموم شدن قرآن برمیگردم

موقعی که پدر امیر با اونها صحبت میکرد انگار همه سربازاش هستن و باید پا میچسبوندند و یا دستشون رو به علامت اطاعت بالای ابروهاشون ببرن، ولی این موضوع فقط شامل حال فرزندان ذکور خونه میشد و دختر ها عزیز دل بابا بودند، وقتی با دخترهای خونه صحبت میکرد میشد یه پدر مهربون و امیر و برادش محمد همیشه به این وضع قبطه میخوردند ولی محمد که دیگه سرباز مملکت بود این مسائل براش جا افتاده بود ولی امیر به هر صورتی که میشد، میخواست از این وضع خلاصی پیدا کنه، راستش امیر هم اگر میتونست، تو لجبازی چیزی کم نمیآورد و کلا" از اینکه به زیر ذره بین باشه بدش میومد،

بله، بعد اینکه امیر از خونه اومد بیرون رفت بقالی سر کوچشون آقای جباری،

امیر: سلام آقا جباری، یه بسته آدامس خروس بدین

آقای جباری: پولش؟

امیر: بنویسین به حسابمون

آقای جباری: بابات گفته دیگه چیزی بهت نسیه ندیم

امیر: حالا شما این بار رو بدین، بعدا" خودم میام و حساب میکنم

آقای جباری: بیا، ولی فقط همین بار بودا، فردا نیای باز یه چیز دیگه بخوای

امیر: مرسی، چشم

از بقالی اومد بیرون و همه آدامسها رو تا اونجائی که طعم داشت جوئید، جوئید، تا قشنگ نرم بشه و در حال جوئیدن آدامس ها به زمین نگاه میکرد تا یه مقوائی یا بطری خالی پیدا کنه و بتونه کمی گل درست کنه، تو همین حال بود که باز یه فکر دیگه به ذهنش اومد و تصمیم گرفت به جای گل فرو کردن تو سوراخ کلید ، چند تا چوب کبریت بکنه تو سوراخ قفل در و روش هم برای اطمینان کمی آدامس بزنه، از روی زمین چند تا چوب کبریت جمع کرد و رفت طرف خونه خانم یوسفی، اول چوب کبریت ها رو به زور کرد تو سوراخ کلید به نحوی که دیگه امکان فرو کردن کلید تو سوراخ قفل نبود و بعد بقیه آدامس ها رو از دهنش در آورد و کمی از اون رو روی قفل در مالید و اکثرش رو چسبوند روی زنگ در خونه د در رو، فرار کرد به سمت کوچه پائینی، میخواست اگر تونست مریم رو از پشت شیشه اطاقش ببینه، ولی گفت حیفه که عکس العمل خانم یوسفی رو ندیده باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت پشت یه ماشین قایم بشه و منظره رو از نزدیک شاهد باشه، خانم یوسفی هم صداش از پشت بلندگوی اف اف میومد و هی میگفت کیه؟ دستت رو از روی زنگ بردار، زنگ خونه سوخت، و بعد یک دقیقه با چادر نماز سفیدش اومد بیرون خونه و با دیدن صحنه آدامس روی زنگ شروع کرد بلند بلند لعن ونفرین کردن ،"  خدا لعنتت کنه، خدا ازت نگذره، این چه گندیه که زدن"، تو همین اوضاع با وزیدن یه باد آخر تابستونی که بیشتر به باد پائیزی شبیه بود، در حیاط بسته شد و خانم یوسفی دست کرد وسط سینه بندش و یک کلید که به گردنش آویزون بود درآورد و میخواست در حیاط رو با اون وا کنه که متوجه قضیه قفل در هم شد، دیگه به زمین و زمان فحش میداد و امیر هم با دیدن لحظه به لحظه این صحنه حسابی کیفور میشد، و تو دل خودش میگفت : هان؟ بکش، خوبه آدم فروشی؟، بکش سلیته پیره سگ، و ...

از سر و صدای خانم یوسفی بقیه همسایه ها هم زدن بیرون تا ببینن موضوع از چه قراره و زنهای همسایه میگفتن خدا ازشون نگذره و مردای محل هم با دونستن موضوع یه نیشخندی میزدن و به شیطنت طرفی که این کار رو انجام داده بود میخندیدن، امیر با دیدن پدرش که دم در واستاده بود، همونطور آروم آروم و دولا دولا از پشت ماشین ها رفت به سمت خونه مریم اینا.

روبروی خونه مریم اینا یه فرش فروشی بود که جلوی مغازش یه تخت چوبی بود و اونجا محل مناسبی بود که امیر بتونه بشینه و منتظر ظاهر شدن تصویر مریم از پشت شیشه شد، بعد چند دقیقه تصمیم گرفت که بره و زنگ خونشون رو به هوای اینکه اینجا منزل محمدی هست یا نه بزنه شاید میتونست مریم رو برای یک لحظه ببینه و بهش اشاره کنه که بیاد پشت پنجره، تو همین حال و هوا بود که محسن با دوچرخش پیداش شد

محسن: امیر کجائی؟ تو محلتون قل قلست،  رفتم دم خونه شما تا باهم بریم هیئت، باباتو تو کوچه دیدم و سراغت رو گرفتم و گفت رفته هیئت

امیر: سلام، میدونم چی شده، و یه لبخندی رو لبش بود

محسن: ای یزید، نکنه کار توئه؟

امیر: کی میگه کار منه؟ کی ؟ چی ؟ کودوم؟

محسن: تورو من میشناسم، زبل، حالا بگو چرا اینکار رو کردی؟ اصلا" اینجا چیکار میکنی؟

امیر: پیر سگ منو به بابا و مامانم فروخته بود، اینجا هم منتظرم

محسن: منتظر کی؟ کسی میخواد بیاد ؟ جائی میخوای بری؟

امیر: اول تو بگو ببینم چیکار کردی؟ اوضاع ردیفه؟

محسن: ردیف، چرا رفتی وقتی داشتم با تلفن حرف میزدم

امیر: من دیگه حضورم لازم نبود، شماره رو برات گرفته بودم و دیگه من اونجا کاری نداشتم

محسن : چرخش رو چسبوند کنار تخت چوبی و اومد پائین و شروع کرد به بوسیدن امیر، خیلی باحالی لوطی، یه روز جبران میکنم،

امیر: حالا واسه دست گرمی برو در خونه اونا رو بزن و بگو منزل محمدی هست یا نه؟

محسن: اونجا که خونه مریم ایناست، نکنه ؟ ای شیطون

امیر: آره داداش چی فکر کردی؟ فکر کردی فقط خودت میتونی زبل بازی در بیاری؟

محسن: آخه مریم به هیچ کس راه نمیداد که، هر کس میرفت جلو فقط سرش رو مینداخت پائین و میرفت و جواب کسی رو نمیداد، چطوری؟

امیر هم موضوع رو براش تعریف کرد و تو همین حال و هوا یک دفعه مریم اومد پشت پنجره، پنجره رو وا کرد تا یه هوائی بیاد تو اطاقش، آخه وضع اونها تقریبا" خوب بود و هر کس تو خونه اونا یه اطاق برای خودش داشت، با دیدن امیر یه لبخند به لب مریم اومد و با دست به نشانه سلام با امیر بای بای میکرد، امیر رفت زیر پنجره اطاق مریم و گفت

امیر: سلام مریم

مریم: هیسسسسسسس، بابام همین نزدیکی هاست، صدات رو میشنوه ها، بابات که اذیتت نکرد؟

امیر: نه فقط گوشمو کشید

مریم: آخی ، مریم بمیره برات

امیر: خدا نکنه خوشگلم

مریم: اااا، من خوشگل تو هستم

امیر: معلومه که هستی، پس من اینجا چیکار میکنم؟

مریم: امیر برو، میترسم آبرو ریزی بشه ها

امیر: باشه میرم، ولی فردا میخوام ببینمت،میای؟

مریم: باشه، فردا ساعت سه پارک دم مدرسه ما

نظرات 2 + ارسال نظر
خواننده خاموش چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 16:50

سلام و خسته نباشید امیدوارم درد مفاصل تون بهتر شده باشه . انگار من همچین هم خاموش نیستم دارم روشن میشم . میخواستم بپرسم این داستان از ذهن خودتونه یا در زندگی واقعی تون باهاش برخورد داشتید ؟ جسارت نباشه چون قبلی ها رو خودتون تجربه کرده بودید پرسیدم . موفق و شاد باشید

سلام اجازه بدین فقط به این کفایت بشه که داستان حقیقی هست و اسامی تغییر پیدا کرده
ضمنا" در صورت وجود سوالهای خصوصی لطفا یک آدرسی چیزی بزارین تا بتونم پاسخ مربوطه رو فقط به خودتون منتقل کنم

رز چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 19:28 http://shosho.blogsky.com

سلام
خوبین؟
خیلی جالب بود
این ماجرا مال چند سال پیشه؟
آخه این ماجرای امیر آقا خیلی جالب شد
راستی این چند روز که سر نمیزنم به خاطر مراسمهای عروسی که داریم هست
داریم تدارک عروسی دوستم رو میبینیم
راستش یه سوال داشتم
خصوصی

سلام
من اون بخش از سوال شما رو تو وبلاگ نگذاشتم و اما سوال شما
عزیز
بهتره که اون مطلب رو در گوشه های پنهان قلبت نگه داری، به دلیل اینکه ممکنه آلت قتاله رو یکی از دوستان شوهر دوستتون به جا گذاشته باشه و شما مثلا با عنوان کردن این مطلب میخواین که دوستتون رو روشن کنید، ولی یک عمر اونو بد بخت میکنید، چون بعد شنیدن قطعا از هم جدا میشن
میدونید، آدمهای مجرد به محض اینکه بدونن دوستشون یه خونه مجردی داره، همگی وقتی چیز گیرشون میاد، کلید خونه رو طلب میکنن، به نظر من بهتره مسکوت بمونه، شاید هم مال شوهر دوستتون نباشه اونوقت شما گناه اونو میشورین
با توجه به هوش شما مطمعن هستم که متوجه شدی
در ضمن اگر من بعد مطلب خصوصی داشتی به جای محل نظرات میتونی برای من از طریق همین سایت میل بزنی
شاد باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد