خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

فرار امیر - قسمت چهارم

امیر: باشه، حتما" میام پیدات میکنم، خداحافظ و دستش رو برد طرف لباش و یه بوسه برای مریم فرستاد

مریم هم به نشانه علاقه دستش رو برد طرف لباش و برای امیر بوسه فرستاد، دیگه امیر سر از پا نمیشناخت، محسن هم که شاهد این ماجرا ها بود انگار یه چیز خارق العاده دیده باشه، داشت از تعجب شاخ دار میاورد

محسن: امیر!!!، یزید من فکر میکردم داری خالی میبندی، آخه چطوری مخش رو زدی؟

امیر: ما اینیم دیگه، بهت که گفتم ، ولی باورت نشد من دیگه مقصر نیستم

امیر و محسن با هم راه افتادند که برن طرف هیئت که معمولا تو نمیرفتن و سر کوچه ای که هیئت بود بچه محل ها جمع میشدن و از افتخارات خودشون صحبت میکردند و هی به هم دیگه پز میدادن، توی راه هم امیر و محسن از اتفاقاتی که مابین اون دونفر اتفاق افتاده بود صحبت میکردن،

آخر شب که شد، امیر محسن رو در جریان تصمیم خودش گذاشت و محسن برای اینکه لطف صبح امیر رو جبران کرده باشه گفت

محسن: امیر، میخوام کار صبحت رو جبران کنم

امیر: چطوری؟

محسن: ببین، اگر تو شیشه اونا رو بشکنی اونا فوری میریزن بیرون و میبیننت، بهتره که تو بری خونه خودتون، من که دوچرخه دارم، با سنگ شیشه خونشون رو میارم پائین و بلافاصله با دوچرخه فرار میکنم، تو هم که اون موقع خونه هستی و کسی نمیتونه به تو شک کنه،

امیر: خیلی باهالی، دمت قیژ، باشه، ممنون داداش

با هم دیگه راه افتادند و وقتی که رسیدند دم خونه امیر اینا ، امیر گفت صبر کن من برم طبقه بالای خونه ، از اطاق مهمونیمون میخوام نیگاه کنم و لذت ببرم ، فقط یه خواهش دیگه دارم ،

محسن : هان بگو

امیر: اینا بالا خره شیشه شکسته رو میخوان عوض کنن، هفته دیگه همین موقع میخوام که تکرارش کنی، ای ول؟

محسن: ای ول ولوووووووووووووووو

خداحافظی کردن و محسن منتظر ظهور امیر از پنجره اطاق مهمونیشون شد، امیر قبل اینکه بره تو اطاق مهمونی اول رفت خودش رو به بابا و مامانش نشون داد و به هوای اینکه شیرینی میخواد، از مادرش کلید اطاق مهمونی رو گرفت و رفت دم پنجره و با دست اشاره کرد به محسن و پنجره رو نیمه بسته نگه داشت و از لای پنجره به قضیه نظارت میکرد، محسن هم تو این فاصله رفته بود از سر کوچه یه سنگ درست و حسابی پیدا کرده بود و با اشاره دست امیرشروع کرد

سنگ رو که پرتاب کرد با دوچرخش شروع کرد به دوئیدن و بعدش با یه پرش پرید رو زین چرخش و فرار

صدای شکستن مهیبی اومد، بعدش تقریبا همه زدن بیرون که ببینن چه اتفاقی افتاده، دوباره خانم یوسفی اومد دم در و شروع کرد به داد و بیداد کردن و امیر هم داشت از بالا نگاه میکرد و به قول خودش داشت دلش خنک میشد ، تو همین اوضاع بود که امیر حس کرد یه سایه پشت سرش هست و برگشت دید، باباشه، بابای امیر بلافاصله دست امیر رو گرفت و بردش طرف کلید برق اطاق، چراغ رو روشن کرد و به کف دست امیر  نگاه کرد، بعد ورانداز کردن اون یکی دست امیر گفت برو پائین، امیر میدونست پدرش دنبال چی هست؟ میدونست که باباش میخواست ببینه اگر کف دست امیر خاکی باشه یعنی امیر سنگ رو پرتاب کرده و بعد اینکه باباش گفت برو پائین به عنوان کسی که پیروز قضیه باشه خیلی خونسرد رفت طبقه پائین، بابای امیر هم رو کرد به مادرش و گفت نه بابا کار امیر نبود، کف دستش فقط شیرینی بود،

مادر امیر: امیر جون مادر تو که دم پنجره بودی ندیدی کی بود؟

امیر: نه مامان، من وقتی صدای شکستن شیشه شنیدم پنجره رو وا کردم، ولی چرا بابا کف دست منو نگاه میکرد؟

مادر امیر: چون خانم یوسفی موضوع امروز تورو به بابات گفته بود، فکر کردیم کار توئه

امیر: حالا خاطر جمع شدید که من نبودم؟

مادر امیر: مامانی ، من که از اول میدونستم کار پسر گلی مثل تو نمیتونه باشه

موضوع شیشه همسایه تقریبا داشت فراموش میشد که امیر موضوع رو تکرار کرد و باز دلش خنک شد، پیش خودش میگفت دیگه آدم فروشی نمیکنه، پیره سگ

رفت طرف رختخوابش که تو ایوان خونه پهن شده بود و به فردا فکر کرد و تو همون افکار بود که خوابش برد

فردای اون روز امیر به مناسبت قراری که ساعت سه داشت از صبح علل طلوع شروع کرد به خودش رسیدن، وقتی که کاراش تموم شد، رفت سراغ ضبط صوت خونه و یکی از آنگهای داریوش رو گذاشت، صدای نوار بلند بود " برادر جان نمیدونی چه سخته وارث درد پدر بودن، برادر جان... "  امیر قصه ما بد جور عاشق شده بود و مثل همه بچه های اون دوره به محض عاشق شدن میرفتن و شروع میکردن به گوش دادن آهنگهای داریوش، مادر امیر که پسرش رو خوب میشناخت هی میامد و میرفت و یه نگاهی به امیر مینداخت، میدونست که یه اتفاقی برای امیر افتاده ولی نمیدونست که چه اتفاقی افتاده، و سعی کرد هر طور که شده بفهمه که چرا امیر اینقدر از ورجه وورجه کردن افتاده و گوشه نشین شده، به صفیه تلفن کرد و موضوع رو به صفیه گفت و خواهش کرد عصر یه سر به خونه بزنه و از امیر بپرسه که چی شده

امیر ساعت دو از خونه زد بیرون و رفت طرف پارک مدرسه مریم اینا، با دیدن مریم انگار گل از گلش شکفته باشه، با هم شروع کردن به ابراز محبت به هم و اصلا" متوجه گذشت زمان و آدم های دورو ورشون نبودن، انگار تو یه دنیای دیگه بودن،مریم گفت میخوایم از این محل بریم، برای بابام خیلی دردسر درست شده، هر کس میبینتش بهش میگه ساواکی و شبا در خونمون رو میزنن و فرار میکنن، هروقت از جای جدیدمون خبر دار شدم آدرسش رو بهت میدم،انگار آب یخ ریخته باشن رو امیر یه دفعه دکوراژه شد،  بعد از اینکه با هم حسابی درد دل کردند و قرار فردا رو گذاشتن، هر کدوم به صورت مجزا راه خونه رو پیش گرفتن، توی راه امیر به یاد محسن افتاد و رفت طرف خونه محسن اینا، سر راه هم دوتا سیگار وینستون قرمز گرفت با یه بسته کبریت، در خونه محسن اینا که رسید، زنگ خونه رو فشار داد

امیر: سلام محسن هست؟

مادر محسن: شما؟

امیر: حاجی خانم امیر هستم

مادر محسن: امیر جان خوبی مادر؟ مادرت خوبه؟ سلام منو بهش برسون، الان محسن میاد

امیر: مرسی حاجی خانم ، چشم، بزرگیتون رو میرسونم

محسن : اومد دم در، سلام بر رفیق خودم،

امیر: سلام محسن، حالم گرفته هست، میتونی با من بیای یه جا بریم ؟

محسن: کجا؟

امیر: نمیدونم، یه جائی که بتونم سیگار بکشم

محسن: تو و سیگار؟ چی شده مگه؟ ردت کرده؟

امیر: نه، فقط نمیدونم چمه؟ چرختو وردار بریم

با هم دیگه به راه افتادن و دوباره رفتن طرف مدرسه مریم اینا، به پارک که رسیدن امیر سیگار رو از جیبش درآورد و یکیشو طرف محسن گرفت و یکیش رو برای خودش روشن کرد

محسن: نه ، من دیگه سیگار نمیکشم، مارسلا که باهام صحبت کرد، پس دیگه دلیلی برای سیگار کشیدن نیست

امیر: هر طور راحتی

چند دقیقه ای به سکوت گذشت و محسن گفت

محسن: نمیخوای بگی چی شده؟

امیر: چیزی که نشده، شایدم شده من نمیدونم ، یه طوریم

محسن: امیر، اون مرده که داره میاد اینور بابات نیست؟

امیر بلا فاصله سیگار رو خاموش کرد و دودش رو سریع داد بیرون، محسن هم سوار دوچرخش شد و فرار کرد، پدر امیر چند قدمی رو دنبال محسن کرد تا شاید بگیرتش، ولی محسن تا جائی که جون داشت رکاب زد و فرار کرد، امیر هاج و واج مونده بود که باباش اینجا چیکار میکنه ؟

بابای امیر وقتی از گرفتن محسن نا امید شد، برگشت طرف نیمکتی که امیر نشسته بود

بابای امیر: پدر سوخته، مگه نگفتم حق نداری با این پسره حرف بزنی؟ میدونستم تورو هم خراب میکنه، حالا برای من سیگار میگیری لای انگشتات؟ فکر کردی خیلی بزرگ شدی؟

امیر میدید هیچ جای توجیهی نیست و فقط سکوت کرده بود

بابای امیر: نه، رحم به تو نیومده، پاشو، و به زور امیر رو کشوند تا سلمونی سر کوچه و بهش گفت مدرسه ها دارن وا میشن، سرش رو از ته بتراش

اشک تو چشمای امیر جمع شده بود ولی راهی نبود که بخواد فرار کنه، سلمونی هم که امیر رو دید دلش براش سوخت و گفت، سرکار؟ نمیشه حالا این چند روزه رو هم صبر کنید؟ آخه حیفه موهای به این قشنگی درست شده از ته بزنم

بابای امیر: شوما کار خودتون رو بکنید و منتظر شروع کار سلمونی شد

سلمونی هم اول یه چهار راه تو سر امیر وا کرد، و بابای امیر با دیدن این صحنه دیگه خیالش راحت شد که امیر دیگه موئی نداره و نشست رو صندلی و شروع کرد به خوندن روزنامه، امیر اشکاش جاری شد، و دیگه چشمهاشو بست، وقتی که کار سلمونی تموم شد، پدرش دستش رو گرفت و با خودش برد بیرون سلمونی و عین اینائی که دارن یه دزد رو میگردن شروع کرد به گشتن جیبهای امیر،

بابای امیر: به به ، کبریت، اینم یه نخ سیگار، تو از کی سیگار میکشی؟ حالا که تو اطاق مهمونی زندانیت کردم میفهمی که دیگه از این غلط ها نباید بکنی

انگاری همه چی رو باخته بود امیر، عین آدمهائی که تسلیم هستن، سرش رو نداخت پائین و میخواست هر چه زود تر برسن خونه تا یه وقت مریم اونو با سر کچل نبینه، یکی دو تا از بچه محل ها با دیدن اون وضع امیر شروع کردن به گفتن" کچل ، کچل ، کلاچه، روغن کله پاچه ...."   

وقتی وارد خونه شدن صفیه اومده بود و با دیدن پدرش به سمت پدر رفت تا باهم روبوسی کنن، وقتی امیر رو با اون وضع دید

صفیه: چی شده؟ چرا گریه کردی؟ بابا این چرا این شکلی شده؟

بابای امیر: داداشت بزرگ شده، سیگار میکشه، منم این کارو کردم و تا باز شدن مدرسه ها ایشون تو خونه زندانی هستن

مادر امیر: آقا اینقدر به این بچه سخت نگیر، خوب نیست ها

بابای امیر: باز من خواستم یه کاری بکنم و تو طرف این بچه ها رو گرفتی زن؟

صفیه دستش رو انداخت گردن امیر و اونو با خودش برد تو،

صفیه: امیر جون؟ داداش گلم ؟ آخه این چه کاری بود تو کردی؟ میدونی سیگار چقدر بده؟ میدونی بابا چقدر به بوی سیگار حساس هست؟ حالا نگران نباش موهات به سرعت باد در میاد، مامان هم با بابا صحبت میکنه که زندانیت نکنه

امیر ساکت بود، فقط زمین رو نگاه میکرد و ساکت بود، به مریم فکر میکرد که فردا روزی چطور باید باهاش با این کله کچل روبرو بشه، نکنه مریم به خاطر اینکه کچل کرده و زشت شده دیگه نخواد باهاش صحبت کنه،اگر تو مدتی که تو خونه زندانی هست و مریم اینا از این خونه برن اون باید کجا دنبالش بگرده؟ اصلا انگار هیچ کس دورو ورش نیست،

صفیه: امیر جان ؟ نمیخوای حرفی بزنی ؟ اتفاق دیگه ای افتاده؟

امیر: نه آبجی، فقط تنهام بزار، بزار با درد خودم بسازم

صفیه: موضوع موهاته؟

امیر: نه آبجی ، خسته شدم از این رفتار بابا، کاشکی میشد من یه مدت بیام خونه شما تا این بابا رو نبینم

صفیه: میخوای بیای خونه ما بیا داداشی، ولی نگو این حرفو، یه روز میشه غصه همین روزا رو میخوری ها

امیر: ولم کن آبجی، خسته شدم، هر روز باید عین سرباز ها بیایم و گزارش اتفاقاتی که افتاده رو بدیم و به خاطر اشتباهات دیگران باید تنبیه بشیم و ...

صفیه: خوب میبینی که بابا حق داشت، وقتی میگه با محسن راه نرو به خاطر همین بود که یه روز تو دست تو سیگار نبینه

امیر: برای سیگار حق داره ولی مگه من جانی هستم که منو کت بسته برده سلمونی و موهام رو زده؟ اگر مریم منو اینجوری ببینه چی میگه؟

صفیه با یه لبخند : این مریم خانم کیه که دل داداش گلمو برده؟ هان؟ پس به خاطر اینه

امیر: صفیه جون، آبجی توروخدا به هیچکس نگو

صفیه: الان میرم به همه میگم که موضوع چیه

امیر: آبجی؟

صفیه: شوخی کردم داداشی

بابای امیر بد تصمیمی گرفته بود و هرکاری مادر و خواهرش کردن نتونستن پدر امیر رو از زندانی کردن امیر منصرفش کنن، به هر حال امیر تو اطاق مهمونا زندانی بود و فقط میتونست برای کارهای لازم بیاد بیرون، البته امیر میدونست که صبح که پدرش رفت بیرون میتونه از اطاق بیاد بیرون ولی با نزدیک شدن به ساعت ورود پدرش باید میرفت تو همون اطاق،  به هر تقدیر شب رو امیر گذروند، صبح که شد ، منتظر این بود که مادرش بیاد و در رو واکنه، وقتی که مادر امیر اومد در رو واکنه، امیر به مادرش گفت،:

امیر: مامان، میزاری برم تا سر کوچه برگردم؟

مادر امیر: امیر جون مادر، اگر بابات بفهمه زندگی رو برای همه تلخ میکنه، تازه نمیدونه که من در رو تو طول روز برات وا میکنم وگرنه همین رو هم قدغن میکنه

امیر: مامان؟

مادر امیر: امیر جان هیچی نگو ، بیا صبحانه رو بخور و برگرد تو اطاق

امیر داشت کلافه میشد، به عادت هر روز خواست بره موهاشو سشوار بکشه و وقتی که دستش رو به سرش کشید تازه یادش افتاد که مو نداره، رفت طرف پنجره و پنجره رو وا کرد و یه صندلی گذاشت جلوی پنجره که اگر محسن و یا مریم رو دید بتونه باهاشون صحبت کنه، منتظر موند، چقدر سخته انتظار کشیدن، اونهم انتظاری که انتهاش معلوم نیست، 

نظرات 1 + ارسال نظر
رز پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 00:18

بیچاره امیر
ادم درک میکنه که چی کشیده تو اون مدت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد