خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

فرار امیر - قسمت پنجم

ساعت نزدیکای 11 بود که دوچرخه محسن رو از دور دید، انگار دنیا رو بهش دادن، ولی محسن سرکوچه امیر اینا که رسید راهشو کج کرد و به یک طرف دیگه رفت، انگار دنیا رو رو سر امیر خراب کرده باشن، نمیدونست چیکار باید بکنه، اگر داد هم میزد، صداش به محسن نمیرسید، تو نا امیدی بود که دید باز محسن برگشت،  اومد دم خونه امیر اینا، خواست در بزنه که امیر از بالا صداش کرد

امیر: محسن، محسن زنگ نزن

محسن: بدو بیا پائین ، پس موهات کو؟ مریم داره میره طرف پارک دم مدرسه شون

امیر: خونه زندانی هستم، دیروز هم بابام با دیدن من که سیگار میکشم این بلا رو سرم درآورد

محسن: کتکت هم زد؟

امیر: کچل کردنم از صد تا کتک بدتر بود

محسن: حالا نمیتونی بیای بیرون؟

امیر: نه ، در اطاق قفله

محسن: خوب از اون بالا بپر پائین ، میتونی؟

امیر: آره میتونم بیام، ولی چطوری برگردم این تو؟

محسن: خوب یه چیزی به مادرت بگو دیگه، چمیدونم، بهانه ای چیزی

امیر: محسن؟ یه مردونگی میکنی؟

محسن: تو جون بخواه

امیر: میری به مریم برسی و بهش بگی اینجا منتظرشم؟

محسن: همین الان پرواز میکنم و میرم

با دوچرخش به سرعت رفت، امیر هم انتظار میکشید و همش نگران بود که اگر مریم با این سر و وضع ببینتش باید چیکار کنه و یا چی بگه، تو افکار خودش غرق بود که دید مریم داره پشت سر محسن به فاصله چند متر داره میاد، وقتی رسیدن جلوی خونه امیر اینا محسن رفت اونور خیابون واستاد و اینور اونور رو میپائید، مریم هم رسید زیر پنجره و گفت

مریم: سلام، چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟

امیر: سلام، میبینی اوضاع مارو؟

مریم: قیافت خنده دار شده

امیر: تو هم منو مسخره میکنی؟

مریم: نه بخدا، قصدم این نبود، ما فردا میخوایم اسباب کشی کنیم

امیر: کجا میخواین برین؟

مریم : خودمم نمیدونم، فقط میدونم باید بریم گوهردشت کرج

امیر: پس من چیکار کنم؟ تورو چطوری پیدات کنم؟ آدرسی، شماره تلفنی، چیزی

مریم: هنوز هیچ چی نمیدونم، تازه اگر هم بریم کرج، نمیدونم چطوری بیام تهران و چطوری باید تورو ببینم؟

میون صحبتهای مریم و امیر یک دفعه صدای مادر امیر از اف اف اومد که دخترم شما کی هستی؟ نگو مادر امیر همه صحبتهای اونا رو داشت میشنید، مریم هم با شنیدن صدای مادر امیر سریع از اونجا دور شد و امیر هرچی صداش کرد، وای نستاد و رفت، امیر باز خشکش زد و به صورت محسن خیره شد، انتظار داشت محسن کاری بکنه، ولی از دست محسن چه کاری بر میامد؟

امیر: محسن برو دنبالش، یه جای خلوت که رسیدی ازش بپرس من چطوری ببینمش؟

محسن: باشه، تو نگران نباش

مادر امیر اومد در اطاق مهمونا رو وا کرد و گفت با کی داشتی حرف میزدی؟

امیر: میبینی که ، با هیچ کس، با خودم دارم حرف میزنم

مادرامیر: خودم داشتم صداتونو میشنفتم، چرا به من دروغ میگی؟ نمیخوای من کمکت کنم؟

امیر: مامان! ، اگر میخوای کمکم کنی، بزار الان برم تو کوچه، توروخدا مامان،

مادر امیر از اطاق درحالی که خارج میشد، گفت امیر جون، مادر اینا رو از من نخواه، و دستش رو برد طرف چشمش و سعی داشت قطره اشکی رو که میخواست از امیر پنهان کنه پاک کنه،

امیر باز منتظر محسن موند، دیر کرده بود، بالاخره محسن پیداش شد

امیر: کجا بودی؟ چرا اینقدر لفتش دادی؟ چی شد؟

محسن: منتظر بودم یه جای خلوت بره، هیچ چی، بهش گفتم امیر کجا و کی ببینتت؟ گفت فردا که داریم میریم، ولی به محض اینکه بتونم بیام تهران ، خودم میام محل و دنبال امیر میگردم تا پیداش کنم و رفت، امیر من برم، الان بابات یا مامانت میان بیرون و کار خراب تر میشه

امیر: نرو محسن، من الان به یکی نیاز دارم که به حرفام گوش بده

محسن: امیر اوضاع خرابه، من میرم باز برمیگردم

امیر تاعصرکه پدرش از ارتش برمیگشت، دم پنجره نشست، با دیدن پدرش پنجره رو بست و نشست تا اینکه زندان بانش بیاد ، ببینه که اون تو زندانش هست و بره و همینطور هم شد، بابای امیر اومد در اطاق مهمونی رو وا کرد و با دیدن امیر یه کم نگاهش کرد، منتظر بود که امیر بهش سلام کنه، امیر هم فقط تو چشمای پدرش یه نگاه کرد و سکوت کرد، طاقت خیره شدن به چشمای پدرش نبود، پدرش دوباره در رو بست و رفت پائین، امیر دیگه کلافه شده بود، نمیدونست باید چیکار کنه، یک دفعه یه فکری تو سرش جرقه زد، اعتصاب غذا

شب که شد، مادر امیر اومد در اطاق رو وا کرد و بهش گفت بیا پائین شامت رو بخور

امیر: شام نمیخورم

مادر امیر: مگه نگفتم شیرینی های مهمونا رو تموم نکنی؟

امیر: نترس، شیرینی هات دست نخورده مونده، تنهام بزارین، بزارین با بد بختی خودم بسوزم و بسازم

مادر امیر: کچل کردن که بد بختی نیست، حالا بیا شامت رو بخور، دلمه برگ مو درست کردم ها، از همونائی که دوست داری

امیر: اومد سمت مادرش و آهسته دست مادرش رو گرفت و به سمت در کشوندش و خودش در رو بست و گفت در رو قفل کن و برو

امیر پیش خودش تصمیم گرفته بود یا اونقدر به اعتصاب غذا ادامه بده و یا اینکه از خونه فرار کنه و بتونه بره دنبال ماشین اسباب کشی مریم اینا تا جای جدید رو پیدا کنه، تو همین افکار بود که باباش اومد تو اطاق و گفت:

بابای امیر: بچه، اینقدر جونور بازی در نیار، بیا پائین شامت رو بخور

امیر: میل ندارم

بابای امیر: میخوای به زور به خوردت بدیم؟

امیر: نه لازم نیست، وقتی میل ندارم چیکار کنم؟

بابای امیر: وقتی تو خونه سفره پهن میشه باید بیای و بشینی سر سفره، حتی اگر میل نداشته باشی

امیر: نمیخوام، فقط ولم کن، دیگه میخوای چیکارم کنی؟ کچلم که کردی، تو محل پیش بچه محل ها آبروم رو که بردی، حالا هم اگر میخوای بزنیم بیا این صورت من و تا جائی که میخورم بزن

پدر امیر کم پیش میامد که بخواد دست رو امیر بلند کنه، بد اخلاق بود، ولی دست بزن نداشت، با دیدن این صحنه غر غر کرد و در اطاق رو باز بست ولی هنوز قفل در رو نچرخونده بود که دوباره در اطاق رو وا کرد و گفت این مریم کیه؟

امیر: من چه میشناسم کیو میگی، صد تا مریم تو محلمون هست، اصلا من نمیدونم راجع به کی و چی صحبت میکنی

پدر امیر بلافاصله یه سیلی خوابوند در گوش امیر و گفت اینو به خاطر دروغ گوئیت میخوری، و یه سیلی دیگه اونور صورت امیر زد و گفت این رو هم به خاطر اینکه یادت نره که با من لجبازی نکنی

امیر بد جور از پدرش کینه به دل گرفت و تو دلش فحش خوار و مادر رو کشید به جون پدرش و وقتی که پدرش دید که اون هیچ عکس العملی انجام نداد رفت و گفت همینجا بمون و از گشنگی بمیر، بچه پر رو،

امیر دیگه تصمیم آخر رو گرفت و گفت فردا از همین بالا میپرم پائین، یا پاهام میشکنه، یا سالم میمونم و میرم دنبال ماشین مریم اینا، از محسن هم دوچرخشو قرض میگیرم و با دوچرخه میرم دنبالشون

فردای اون شب صبح اول وقت امیر منتظر بود تا پدرش از خونه بره بیرون، به محض اینکه پدرش از خونه زد بیرون، امیر هم پنجره اطاق رو وا کرد و اول خودش رو از لبه قرنیز پنجره آویزون کرد، دیگه دیر شده بود، نه میتونست برگرده، نه میتونست بپره، به پائین که نگاه میکرد میدید فاصله زیاده، دستاش هم طاقت تحمل وزن امیر رو نداشتن، بالاخره چشماش رو بست و خودش رو پرت کرد پائین، فاصله البته زیاد نبود یک طبقه بود ولی برای یه پسر بچه 15 ساله سخت بود از این ارتفاع بپره، موقع سقوط تو دلش گفت خدایا ، بزار سالم بیام پائین تا بتونم برم دنبال ماشین مریم اینا، وقتی رسید پائین، اول یه درد شدیدی رو تو کاسه لگنش حس کرد یه چند لحظه ای نشست تا درد وارده رو تحمل کنه و بعد از زمین بلند شد، یه نگاه به بالا انداخت و با دیدن سالم بودن خودش گفت خدا جون نوکرتم، کار مار رو که تا الان راه انداختی بازم نوکرتم، باقیش رو هم خودت ردیف کن

رفت طرف خونه محسن اینا و از محسن دوچرخشو قرض کرد، محسن با اینکه دوچرخش به جونش بسته بود، ولی موافقت کرد و دوچرخه رو داد به امیر، امیر هم راهش رو به سمت خونه مریم اینا کج کرد، وقتی که رسید سر کوچه مریم اینا، دید دارن اسباب اثاثیه رو بار میزنن و کارشون رو به اتمام هست ، همونجا منتظر شد تا ماشین راه بیفته و دنبال ماشین رفت، فقط پا میزد، ضعف داشت ولی نمیخواست از ماشین جا بمونه، تا یه مسیری که ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد رفت پشت کامیون و با یه دست کامیون رو گرفت و با دست دیگش فرمون دوچرخه رو گرفت هنوز مسیر زیادی رو دنبال نکرده بود که تو یه دست انداز افتاد و مجبور شد ماشین رو ول کنه و بتونه دوچرخه رو کنترل کنه، خیابون دیگه خلوت شده بود و کامیونه گاز ماشین رو گرفت، امیر پا زد و پا زد ولی کامیونه دورتر دورتر میشد، به جائی رسید که امیر دیگه کامیون رو نمیدید، رسیده بود میدان آزادی، دیگه از دنبال کردن کامیون نا امید شد، میخواست برگرده ولی حس و حالی براش نمونده بود، رفت تو چمن های میدون و سعی کرد با استراحت کمی انرژی پیدا کنه و برگرده خونه، بعد از یک ساعت برگشت طرف خونه و به هزار بدبختی خودشو رسوند به محل، رفت دم خونه محسن اینا تا چرخ محسن رو بده که محسن با دیدن امیر گفت

محسن: پسر چیکار کردی؟ مادرت داره در به در دنبالت میگرده

نظرات 3 + ارسال نظر
رز پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 19:55

بیچاره امیر
دوست دارم زود آخر قضیه رو بدونم
ببین عشق چه میکنه

همیشه شاد باشین
منتظر نوشته های شما هستم

درنین جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 20:00 http://manhamandornin.persianblog.ir

سلام

بهترین ها



ُسلام
شاد باشین

ماریانا یکشنبه 17 مهر 1390 ساعت 22:40 http://afso00ongar.blogfa.com/


به منم سر بزن

چشم
حتما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد