خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

فرار امیر - قسمت ششم - آخر

امیر: غلط کردن همشون، دنبالم میگردن که باز منو یا زندانی کنن و یا منو کتک بزنن، من دیگه تو اون خونه نمیرم

محسن: حالا کجا بودی؟

امیر: رفته بودم دنبال کامیون اسباب کشی، نتونستم بهش برسم و سوت شد و من دیگه نتونستم دنبالش برم

محسن: حالا میخوای چیکار کنی؟

امیر: گفتم که برنمیگردم اون خونه

محسن هم این صحبتهای امیر رو شوخی فرض کرد و دوچرخه رو برد تو خونه و با امیر خداحافظی کرد، امیر میدونست با برگشتنش تو خونه باید منتظر یه کتک مفصل باشه، رفت طرف خونه مریم اینا،

دید جای اونا خیلی خالی هست، کمی به پنجره مریم خیره شد، یاد اون شب افتاد، تو همین اوضاع بود که دید مادرش داره بدو بدو میاد طرفش، امیر هم دو پا داشت و دو پا دیگه قرض کرد و دبدو، رفت و مادرش دید که نمیتونه به امیر برسه و امیر با دیدن یک اتوبوس تو ایستگاه رفت و سوارش شد، از پنجره مادرش رو میدید که مستاصل وایستاده، اتوبوس به میدون امام حسین رسید و امیر از اتوبوس پیاده شد، موقعی که داشت پیاده میشد چشمش به یه آگهی که پشت شیشه ساندویجی بغل سینما افتاد

( به یک کارگر ساده نیازمندیم ) امیر رفت تو و به سمت مردی که پشت صندوق نشسته بود و مشخص بود که صاحب ساندویجی هست کرد و گفت

امیر: سلام، من دنبال کار هستم، به دردتون میخورم

صاحب ساندویجی: یه نگاهی به سر و وضع امیر کرد و گفت، شهرستانی که نیستی؟

امیر : نه

صاحب ساندویجی: کجا تا حالا کار کردی

امیر: ساندویجی یکی از آشناها تو میدون خراسون

صاحب ساندویجی: اونجا چیکار میکردی؟

امیر: پادو بودم و گاهی پشت فر وامیستادم

صاحب ساندویجی: شناسنامت

امیر: گم کردم

صاحب ساندویجی: خوب من باید یه مدرک از تو داشته باشم

امیر: همه رو ازم زدن، پول و مدارکم همه رو دزدیدن ازم

صاحب ساندویجی: پدری مادری کسی رو داری که ضمانتت رو بکنه؟

امیر: متاسفانه من کسی رو ندارم

صاحب ساندویجی: خوب چرا پیش همون آشناتون که میگی ساندویجی داشت وانستادی؟

امیر: میخواست مغازه رو بکوبه و تعطیلش کرده بود

صاحب ساندویجی: خوب به همون بگو بیاد پیش من تورو ضمانت کنه

امیر: خوب شما بزار من مشغول بشم، کارمو ببین، اگر راضی بودی بعد میگم که بیاد اینجا

صاحب ساندویجی: خونت کجاست؟ شبا کجا میخوابی؟

امیر: خونه که ندارم، شبا رو هم همونجا میخوابیدم، اگر اجازه بدین شبا رو همین جا بخوابم

صاحب ساندویجی: ببین ، من حال و حوصله دردسر ندارم ها، از خونه که فرار نکردی؟

امیر: به من میاد پسر فراری باشم؟

صاحب ساندویجی: نمیدونم چی بگم، خیلی خوب، حالا کارت رو شروع بکن، ولی من میدونم که داری دروغ میگی، چون اصلا به قیافت نمیخوره کارگر باشی و از حرف زدنت معلومه که کارگر نیستی

امیر: آدم مودب باشه اشکالی داره؟ خوب بود به دروغ لحجه دار صحبت میکردم؟

صاحب ساندویجی: به هر حال گفته باشم، من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم

امیر : باشه، شما بزار من کارم رو شروع کنم، حتما از من راضی میمونی

امیر بلافاصله شروع کرد به تمیز کردن میز ها و شیشه مغازه، صاحب مغازه هم میدید، امیر در نهایت دقت و رعایت بهداشت کارش رو انجام میده و به اوستا کارش گفت بچه زبلی هست، شب هم همینجا میمونه، امیر هم چون گرسنش بود از صاحب مغازه اجازه گرفت تا برای خودش یه ساندویج درست کنه و بتونه یه جونی بگیره،

شب شد و ساعت از 12 گذشت و کرکره مغازه به پائین کشیده شد و امیر خسته ترین شبش رو سپری کرد و خوابید، فکرش رو نمیکرد روی یخچال مغازه خوابش ببره، فردا صبح که بیدار شدن باز شروع کردن به کار کردن و ساعت هم همینطور میگذشت، امیر دلش برای مادرش میسوخت، تو ذهنش مادرش رو مجسم میکرد و یه جورائی به خودش میگفت دیگه برنمیگردم تو اون خونه لعنتی، خودم خرج خودمو در میارم، و ....

سه روز به همین صورت گذشت و به هوای رفتن به حمام از صاحب کارش مقداری پول گرفت و رفت طرف محلشون، محسن رو همون ابتدای محل دید، محسن با دیدن امیر گفت

محسن: کجائی، مادرت داره خودشو داغون میکنه، همش داره گریه میکنه و هی دم خونه ما میاد و میگه توروخدا ازش خبری ندارین ؟

امیر: رفتم یه جا کار گیر آوردم و مشغولم، خودم هم خرج خودمو در میارم و دیگه احتیاجی به اونا نیست

محسن: امیر خر نشو، برگرد

امیر: برگردم که چی؟ بازم زندانی شم؟ بازم باهام مثل سرباز ها رفتار کنن؟

محسن: راستی صبر کن من برم تو چرخم رو ورداریم بریم تا یه جائی برگردیم

وقتی محسن رفت خونه به مادرش گفت امیر برگشته زود به مادرش تلفن بزن منم سرش رو گرم میکنم

میون صحبت کردن امیر و محسن بود که مادر محسن به خونه امیر اینا زنگ زده بود و به مادر امیر گفته بود سریع بیاین اینجا که امیر داره با پسر من صحبت میکنه،  امیر یک دفعه دید صفیه با اینکه حامله بود و پا به ماه بود بدو بدو داره میاد طرفشون، یه نگاه به محسن کرد و گفت نامرد، من به تو اعتماد کردم اومدم پیشت اونوقت تو هم منو فروختی؟

نامرد، تو هیچ وقت مرد نبودی، من رو باش برای کی شماره تلفن گرفتم، محسن خیلی نامردی

محسن: امیر من به خاطر خودت این کار رو کردم

امیر باز فرار کرد و صفیه هی داد میزد امیر جان واستا کارت دارم، امیر

امیر هم به دوئیدن خودش ادامه داد، بعد از گذشتن از چند تا محل واستاد تا نفسی تازه کنه، محسن با دوچرخه اومده بود دنبالش و بهش گفت امیر صبر کن، مریم اومده بود اینجا

امیر : دروغ میگی، دروغ نامرد بدجنس

محسن: به خدا دروغ نمیگم

امیر: اگر اومده باشه باید آدرسش رو بهت داده باشه

محسن: نه والله به من چیزی نداد، اصلا" جواب سلامم رو هم نداد

امیر: دیدی دروغ میگی، اون اگر اومده بود اینجا شماره تلفن و یا آدرسش رو میداد

محسن: بابا به چه زبونی بگم هیچ چی بهم نداد

امیر: داری وقت کشی میکنی که خواهرم به ما برسه، کورخوندی

پرید وسط خیابون و با دست به یه تاکسی اشاره کرد امام حسین دربست، تاکسیه هم کوبید رو ترمز و امیر تا سوار شد، به راننده گفت آقا جان مادرت گازشو بگیر این بابا نتونه بیاد دنبالمون، راننده هم یه نگاه به امیر کرد و گفت چیکار کردی؟ چیزی دزدیدی؟

امیر: ای بابا، مگه هر کس کچله، دزده، آقا نمیخوام این دوستم بدونه من کجا میرم

راننده از ماشین پیاده شد و رو به محسن گفت این دوستته؟

محسن: آره

راننده: دزدی که نکرده

محسن: نه آقا دزدی کدومه

راننده نشست تو ماشین و گاز ماشین رو گرفت، محسن هم تا اونجائی که توان داشت رکاب زد ولی مشخص هست که محسن هیچ وقت نمیتونست به امیر برسه

وقتی امیر برگشت سرکارش صاحبکارش گفت کدوم حمام رفتی؟ چرا اینقدر طول کشید یه حمام رفتن

امیر: گرفتار شدم، نتونستم حمام برم،

صاحب ساندویجی: چه گرفتاری؟

امیر: یکی از آشناها رو دیدم ، هی صحبت کرد و صحبت کرد، نگذاشت من به کارم برسم

صاحب ساندویجی: تو که گفتی کسی رو نداری

امیر: از زیر بته که بعمل نیومدم، بالاخره همشهری چیزی

باز امیر خودش رو مشغول کار کرد و چند روزی گذشت، یکی از روزها که امیر داشت شیشه مغازه رو پاک میکرد، سایه باباش رو پشت سرش حس کرد، بلافاصله برگشت و باباش رو دید، میخواست باز فرار کنه که باباش گفت

بابای امیر: فرار نکن، کاریت ندارم، وسایلت رو جمع کن بریم خونه

صاحب ساندویجی: آقا شما کی هستین؟

بابای امیر: من باباشم و این بچه از خونه فرار کرده بود، شما چطوری به بچه مردم کار میدین بدون دیدن شناسنامه و این چیزا؟ هان؟ بدم مغازه رو پلمب کنن؟

صاحب ساندویجی: ای بابا، حالا بیا و درستش کن، رو به امیر کرد و گفت من که گفتم حال و حوصله دردسر ندارم، من که گفتم اگر فرار کردی به من بگو

به هر تقدیر امیر با پدرش راه افتادن به سمت خونه، توی راه همش به سکوت گذشت، وقتی رسیدن توی خونه امیر به سمت اطاق مهمان فرار کرد، پدرش گفت کاریت ندارم برگرد پائین، امیر وسط پله ها واستاد، مادر امیر باشنیدن صدای اونا اومد بیرون و شروع کرد به گریه،

مادر امیر: آخه مرد چرا اینکار ها رو میکنی که بچه فراری بشه؟ حالا من جواب در و همسایه رو چی بدم؟

باز سکوت بود و سکوت، تو همین اوضاع بود که تلفن خونه به صدا در اومد و خبر فارغ شدن صفیه رو دادن، مادر خیلی خوشحال بود و اشک شادی روی گونه هاش قل میخورد میامد پائین

پدر امیر ، امیر رو صدا کرد و آروم دستش رو به علامت محبت رو سر امیر کشید و گفت باباجون، من اگر اینکارارو میکنم به خاطر خودته و .... شروع کرد به نصیحتهای پدرانه کردن، در نهایت از امیر قول گرفت که دیگه از این کارها نکنه

وقتی که امیر جویا شد چطور اونو پیدا کردن، متوجه شد وقتی به راننده تاکسی گفته امام حسین، اونا هم حدس زدن احتمالن باید اون اطراف باشه

ولی چه فایده؟ مریم رفته بود و امیر باز تنها مونده بود و فقط و فقط به تنهائی خودش فکر میکرد، شد یه آدم گوشه گیر، انگار روح نداشت، امیر ملاقاتش رو با محسن قطع کرد و خونه موندو بعد اون هر چه منتظر مریم شد، دیگه از مریم خبری نشد که نشد

از اون ماجرا مدت هاست که میگذره و امیر هنوز چشم انتظار مریم هست

 

دوستانی که داستان رو دنبال میکردن، اگر متاهل هستند بدونن که اگر بخوای بچه رو اینقدر تحت فشار قرار بدین، ممکنه قصه فرار امیر برای اونها هم تکرار بشه، البته فرار امیر ختم به خیر شد، ولی بدونید که امکان داشت اتفاقات ناگواری برای امیر و یا خانواده به واسطه این فرار پیش بیاد، پس سعی کنیم با نوجوانان و کلا" بچه هامون عاقلانه رفتار کنیم

یا علی ...

نظرات 3 + ارسال نظر
Baghery شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 16:29

عزیزم سلام من تو سایت www.forum.98ia.com فعالیت میکنم و در اونجا کتاب برای موبایل میذارم و مطالبی رو که از وبلاگهای مختلف کپی کرده ام رو تبدیل به کتاب موبایل میکنم و برای دوستان قرار میدم
میخواستم این اجازه رو بگیرم که هر دو داستانی که از وبلاگ شما رو گرفتم تبدیل به کتاب موبایل کنم و برای دوستان بذارم
اجازه دارم یا نه؟

چون دسترسی من به اینترنت کمه نمیتونم بیام و تو قسمت پیامها جواب شما رو بخونم -اگه ممکنه جواب رو به ادرس زیر بفرست
Baghery1358@gmail.com

رز شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 19:09

سلام
واقعا همینطوره که میگید
مادر و پدر همیشه باید بهترین دوست واسه فرزندانشون باشن
شاد باشین

wwww.whoami.blogsky.com سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 19:49 http://www.enekaseab.blogsky.com

داستان جالبیه ها.حالا راست بگو...داستان زندگی خودت نیست؟

اولا سلام
ثانیا" شما معمولا " خودتونو معرفی نمیکنید؟
ثالثا" در مورد سوالت رجوع شود به سر در وبلاگ که نوشته :
هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد"
شاد باشین
علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد