خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ورود الهام به زندگی - قسمت اول

موضوع برمیگرده به درست 7 سال پیش و قتی که تو شرکت سازه اندیشان مشغول به کار بودم ، عصر یه روز داغ بود که الهام  وارد دفتر شد، آگهی استخدام منشی داده بودن، خانمها رنگ و وارنگ تو صف منتظر مصاحبه بودن تا مسئول مربوطه با اونا مصاحبه رو انجام بده ولی نمیدونم چرا الهام ما بین اونا متمایز بود نه اینکه تیپ خاصی و یا مشخصه خاصی داشته باشه ولی ... بگذریم  و بعد از یک ساعت بالاخره شخص مربوطه مشخص شد و به مابقی گروه منتظران خبر دادن که شخص مورد نظر مشخص شد و بقیه به سلامت،

اسمش الهام بود، الهام سالار کیا، از روز اولی که اومد با یه تیپ معمولی و کاملا کارمند معابانه سر کارش حاضر شد، کارمندی بود که بسیار خودش رو فعال نشون میداد ولی بعد از یکی دوباری که باهاش کار داشتم متوجه شدم دقتش بسیار کمه و کارها رو سر سری میگیره،

کنجکاو شدم در مورد الهام یه اطلاعات اولیه گیر بیارم و یه وقت وسط همکلام شدن با اون به قول امروزی ها سوتی نداده باشم، تو یکی از روزهائی که اکثرا" ساعت کاریشون تموم شده بود، رفتم سراغ پرونده پرسنلی افراد و اپلیکیشنش رو پیدا کردم و خوندم، نام، نام خانوادگی، متولد، نام...... و و و

ایشون مدت دوسالی بود که ازدواج کرده بود و همسرش کارمند یکی از بنگاههای املاک تهران بود،

تو ردیف افراد تحت تکفل و فرزندان فقط نام مادرش به چشم میخورد، متولد سال 1350

بعد از یکی دو ماهی که به عنوان منشی و پاسخگوئی تلفن ها تو شرکت مشغول به کار بود همگی مدیرای مربوطه از کار اون اظهار رضایت میکردن و همین باعث شد تا الهام رو برای دفتر مدیریت کاندید کنن، بعد از اینکه الهام رو رئیس دفتر مدیر عامل کردن ارتباط کاری من با الهام بیشتر شد، البته نا گفته نمونه که تو همین مدت کوتاه تنها بین من و الهام فقط چند تا لبخند که اون هم بین همکارا متداول هست رد و بدل شده بود ولی ته دلم یه چیز دیگه رو حس میکردم، یه حس غریبی که به من میگفت این زن میتونه به عنوان یه سنگ صبور با من همراه باشه، نمیدونم اسم این حس رو چی بزارم و یا چی صداش کنم ولی میدونستم که به غیر از حس همکار بودن یه حس دیگه ای این وسط وجود داره، یواش یواش وقتی که ارتباط کاریمون بیشتر شد، حس کردم که اون هم همین احساس رو نسبت به من داره ولی هر کدوم از ماها منتظر بودیم که اول نفر مقابل ابراز احساسات کنه ، تا اینکه شرکت تصمیم گرفت برای تشکر از پرسنلش یه جشن خانوادگی تو یکی از باغهای اطراف تهران ، تو جاده اوشان فشم، ترتیب داد و الهام اون روز یک ساعت زود تر از شرکت رفت، من هم چون میدونستم همسرم با من به هیچ وجه تو یه همچین مراسمی شرکت نمیکنه، تنها عازم اون باغ شدم، یه جورائی متوجه شده بودم که مابقی همکارا بین خودشون پچ پچ میکردن که این بابا متارکه کرده؟ چرا ما هیچ وقت زنشو رو نمیبینیم؟ چرا از بچه هاش حرفی نمیزنه، و در آخر اینکه این بابا چرا همیشه اخمو هست و و و

وقتی رسیدم دم اون باغ مسئول هماهنگی مهمونی اومد جلو و خوش آمد گفت

مسئول هماهنگی : سلام، خیلی خوش اومدین

من: سلام ، ممنون

مسئول هماهنگی : آقای مهندس پس خانواده؟ تشریف نمیارن ؟ یا اینکه بعدا به جمع ملحق میشن؟

من: نه متاسفانه ایشون مهمون داشتن و من هم به مناسبت اینکه مهمونش خانم ها بودن و در واقع جمعشون یه جمع زنانه بود ترجیح دادم که به اینصورت بیام

مسئول هماهنگی : بسیار خوب، هر جا دوست دارین انتخاب کنید و بنشینید تا ازتون پذیرائی بشه

من: ممنونم، شما برید به کارهاتون برسین و نگران من نباشین، بلد هستم چطوری باید به خودم برسم

اون رفت و من هم سعی کردم یه گوشه دنج گیر بیارم تا هم راحت بتونم سیگار بکشم و هم اینکه زیاد هم از جمع دور نباشم و بتونم به قول امروزی ها آمار بگیرم ببینم کی با کی میاد و یا کی با چی میاد،متوجه هستین که ؟

پرسنل شرکت یکی یکی پیداشون میشد، یه سریا یکی دو ساعت زود تر رفتن خونه تا لباسی عوض کنن و یا اینکه با خانواده بیان، تو آدمهائی میامدن ، یک دفعه چشمم به الهام خورد، الهام شده بود یه آدم دیگه، آخه هر وقت که من میدیدمش با لباس اداری بود و بدون آرایش، ولی اون روز تازه متوجه شدم چرا زودتر رفت خونه، به هر تقدیر الهام با شوهرش اومد و یه میز که نزدیک من خالی بود اونجا نشستن، رفتم جلو تا با اونا سلام و علیکی داشته باشم

من: رو کردم به طرف شوهر الهام، سلام، من مسعود محبی هستم و بسیار از آشنائی با شما خوشبختم

الهام: سلام آقای مهندس، رو کرد به شوهرش و ادامه داد، ایشون نفر دوم شرکت هستن ، البته تو مسائل فنی، آدم بسیار با هوش و خودمونی بگم زیرکی هستند

شوهر الهام: مختصر مفید جواب داد، سلام،

من: ببخشید، تنهاتون میزارم، خیلی خوشحال شدم از آشنائیتون

رفتم سر میز خودم و خودم رو یه جوری مشغول نشون دادم ولی حواسم بود که این دو نفر انگار با هم غریبه هستند و با هم زیاد صحبتی رد و بدل نمیکنن، البته هر از گاهی هم متوجه میشدم که الهام زیر چشمی یه نظری هم به طرف من میندازه، بلند شدم برم ته باغ تا هم یه گشتی خورده باشم و هم اطراف رو نگاهی انداخته باشم، یه سیگار روشن کردم و داشتم پشت به جمع مهمونا به درختای سر به فلک کشیده باغ نگاه میکردم یک دفعه یه صدا از پشت سرم شنیدم

الهام: سلام مهندس

من: سلام خانم، احوال شما

الهام: تنهائی سیگار میکشین؟

من: ببخشین، نمیدونستم شما هم سیگار میکشین، ورگرنه تعارفتون میکردم

الهام: من سیگاری نیستم ولی عاشق بوی سیگارم

من: همسرتون سیگاری نیست؟

الهام: نه آقای مهندس، همسر من اصولا" آدم پاستوریزه ای هست، نه اهل سیگاره ، نه مشروب میخوره و کمی هم مذهبی هست

من: خوب اینکه خیلی خوبه، خیلی از خانمها به دنبال یه همچین تیپ شوهری هستن

الهام: آره، ولی من یه کم با بقیه فرق دارم، دوست داشتم شوهرم حداقل یکی از این کارها رو میکرد

من: اینطور که دیدم آدم کم حرفی هم هست، ظاهرش هم نشون میده که آدم مظلومی باید باشه، نه؟

الهام: ای بابا، دست به دلم نزارین، اینو اینجوری نبینید، یک شیطونی هست که ابلیس باید بیاد پیشش لنگ بندازه،

من: خانم سالار کیا؟ مطمعنی غلو نمیکنی؟ من که فکر میکنم تو درسته شوهرتو قورت میدی، اون طفلی که تا الان که من میبینم بچه آروم و معقولی به نظر میرسه

الهام: نه هیچم اینطور نیست،

من: مطمعنی یک طرفه قضاوت نمیکنی؟

الهام: فرصتش اگه پیش اومد باهاتون در موردش صحبت میکنم، من دیگه باید برم؛ اجازه میدین؟

من: خواهش میکنم، بفرمائین

الهام: شما نمیاین تو جمع؟

من: اینجا راحت ترم، میام بعدا"

الهام راه افتاد و رفت به طرف میزشون، حقیقتش وقتی داشت برمیگشت بی اختیار از پشت به هیکلش نگاهی انداختم و اون هم انگار متوجه نگاه من شده بود یه مقدار لوندی کرد و رفت سر میز خودشون

اول به حرفاش زیاد توجهی نکردم و پیش خودم گفتم: ای بابا اینم از اون تیپ آدمهائی هست که یه همسر خوب گیرش اومده ولی طبق معمول همیشه از وضع موجود شاکی هستن، و اصلا"   شاید هم عین این زنائی که همیشه غرغر میکنن، همیشه ناراضی هستن، نمونش زن خودم، با اینکه همه چی داره ولی همیشه غر میزنه و به تنها چیزی که توجه نمیکنه وضعیت احساسی من هست، مگه من گناه کردم که آدم احساسی هستم، اصلا" این جور خسایس هر کس مگه دست خودشه؟ آخه اینجور عادت ها به ذات آدم ها هم برمیگرده و گاهی هم خارج از کنترل آدم هست

بگذریم، اون شب من مجددا" سر میز اونها دعوت شدم و خود الهام اومد طرف میز من و گفت شما هم تنها هستین بیاین سر میز ما با هم شام بخوریم ورفتم سر میز اونها و شام رو خوردیم، همونطور هم که گفتم شوهر الهام آدم کم حرفی بود و تقریبا بین ما به غیر از تعارف های معمولی هیچ حرفی رد و بدل نشد و آخر شب هم همگی رفتن به سمت ماشین هاشون و راه افتادن طرف تهران، وقتی داشتم با ماشینم از جلوی باغ رد میشدم، دیدم الهام و شوهرش منتظر یه ماشین هستن

من: مسیرتون کجاست؟

الهام: مزاحمتون نمیشیم، از همینجا یه ماشین میگیریم

من: نترس کرایشو ازت میگیرم، آخه تو این وقت شب اونم اینجا چطوری میخواین ماشین بگیرین؟ تعارف نکنید و بیاید بالا تا یه مسیری میبرمتون

اومدن بالا و باز سکوت، البته هر وقت از آینه عقب رو نگاه میکردم نگاهم با نگاه الهام تلاقی میکردو نمیدونم چرا یه شرمی باعث میشد که سرم رو بندازم پائین و یا روم رو به یه طرف دیگه بکنم

نظرات 3 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 19:27 http://www.itdr.Tk

با عرض سلام دوست عزیز
اگه تا حالا از وبلاگت درآمد نداشتی من میخواهم با کمک هم در آمد داشته باشیم
واسه این کار اول در یک سیستم تبلیغاتی کلیکی ثبت نام کن
بعد بیا سایت من به من یه پیام بده که ثبت نام کردی
وبعد هم ادامه ماجرا رو بهت بگم

رز یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 19:46

مشتاقم ادامش رو بخونم
پس زود بنویسین لطفا
همیشه پیروز باشین

چشم
آخه مامانم الان اینجاست و میگه قربون پسر حرف گوش کنم برم که همیشه تو خونه و بیرون حرف آخر رو میزنه
"چشم"

خواننده خاموش دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 10:12

سلام . مثل همیشه عالی بود . راستی شما علیرضا ئی یا مسعود ؟ دوباره مستعار شد؟ما که دیگه محرمیم

سلام
قبلا قرار بود علیرضا باشیم
بعدا قرار شد مسعود شویم
فعلا هم عمل کردم شدم علیرضا
(:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد