خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ورود الهام به زندگی - قسمت سوم

متوجه گذشت زمان نبودم، یک دفعه دیدم که هوا تاریک شده و یکی دو نفر بیشتر تو دفتر نموندن، بند و بساط رو جمع کردم و راهی خونه شدم،

من: سلام، دشمن فرضی وارد شد، هر کس از صبح جلوی خودشو برای متلک انداختن گرفته بیاد که آماده دریافت زخم زبوناتون هستیم، نبووووووووووووووووووود ؟

فرح: سلام، چائی میخوری؟

من: بله، چائی که شما بریزین مگه میشه نخورد، شما زهر حلاحل هم بدین نوش جان میشه، چه خبرا؟

فرح : هیچ چی

من: فرح؟ چرا تو مهمونیای شرکتمون شرکت نمیکنی؟ اصولا تو هیچ جا با من نمیای

فرح: مسعود من حال و حوصله کسائی رو که نمیشناسم ندارم،

من: تو که پیش من هستی و لازم نبود که با کسی هم کلام بشی

فرح: به هر حال راحت نبودم

من: باشه، بچه ها کجا هستن؟

فرح : بیرون

من: این وقت شب ؟

فرح : بردیا که خونه همسایه هست و داره با پسر همسایه گیم بازی میکنه فرشید هم با دوستاش قرار داشتن برن جشن تولد یکی از بچه ها

من: چه عجب ما تا الان 3 دقیقه هست که با هم بدون دعوا و جر و بحث داریم صحبت میکنیم

فرح: مثل اینکه آلان آمادگی هرگونه جر و بحث رو داری و دلتنگی میکنی

من: نه فرح، جان مادرت بیخیال، پاهام از بس کلاج ترمز کردم خیلی درد میکنه

فرح : شام چی میخوری؟

من : من که میدونی که من تو قید و بند نوع شام نیستم، هر چی باشه میخورم

فرح : اصلا چیزی نداریم، منظورم اینه که از بیرون چی سفارش بدم

من: ای بابا ، بازم غذای بیرون، ظهر غذای بیرون، شب بیرون، فرح جون ناراحت نشو از حرفم ولی یه کم به غذای این بچه ها برس، زیر چشمای بردیا کبوده، این به خاطر نرسیدن ویتامین هست، فرشید هم شده یه دراز بی قواره

فرح : مسعود به خدا من بی تقصیرم، هر چی درست میکنم، یا میگن این مال دیشبه و یا اینکه الان این غذا رو دوست نداریم، زنگ میزنیم بیرون

من: خوب مقصر خودتی، طبع غذای بچه ها رو عوض کردی اونوقت انتظار داری هر چی میزاری جلوشون بخورن، به هر حال، من غذای برنجی میخوام، هر چی گرفتی ، گرفتی

رفتم تو اطاق خودم و یه سیگار روشن کردم، خیره به دود سیگار بودم، یعنی الهام با من چیکار داشت؟ اصلا" چرا میون اون همه آدم که از من هم جوونتر بودن و هم خوشتیپ تر، چرا من؟

فرح: مسعود، شام رو آوردن، میری از پائین بگیری؟

من: باشه میرم

یه شام دو نفری همراه با سکوت، بدون یک کلمه حرف، حتی بدون یه نگاه به همدیگه، بعد خوردن شام،

من: فرح من خیلی خسته هستم، به بچه ها بگو سر و صدا نکنن، تا من بتونم یه ذره بیشتر بخوابم

فرح: تو بخواب، منم میرم بنزین بزنم، بردیا رو هم از خونه همسایه با خودم میبرم

من: باشه و شب بخیر

فردای اون شب رفتم دفتر ، دوباره به محض ورود، سلام سلام سلام

بعضی از همکارا : سلام آقای مهندس ، صبح به خیر

رسیدم دم میز الهام، تا سلام کردم، دیدم اصلا" امروز یه جور دیگه هست، پژ مرده، با چشمای خیس، فقط یه ذره سرش رو بالا کرد و به زور یه سلام کرد و باز سرش پائین بود، رو کردم به اون یکی منشی و گفتم این چشه امروز؟ اینجا مشکلی پیش اومده؟ گفت نه، از صبح که اومد همینجوری بود

رو کردم به الهام و گفتم

من: خانم ؟ کمکی از من بر میاد؟

الهام: نه جناب مهندس، ممنون،

من: مطمعنی؟

الهام: موضوع شخصی هست، ممنون نه کمکی از کسی بر نمیاد

من: کارتابل من کجاست؟

الهام: الان براتون میارم

من: بسیار خوب، منتظرم، در ضمن با آقای مهندس ریاضی هم تماس بگیرین ببینید قرار امروز سر جاشه یا تغییری نداره

الهام: بله ، الان تماس میگیرم، چشم

از صورتش کاملا" میشد فهمید که حسابی حالش گرفته هست، هر وقت سرش میرفت پائین و میومد بالا چشماش سرخ و خیس بودن، یک ساعت گذشت و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم

من: خانم؟ یه لحظه تشریف بیارین دفتر من

الهام: بله، چشم

من: لطفا در رو ببندین

الهام: در رو بست و همونجا دم در ایستاد

من: باور کن صبحانم رو خوردم و نمیخوام بخورمت، پس بشین ببینم مشکل چیه؟ البته اگر صلاح میدونی که درد دل کنی وگرنه که ...

الهام: یه لبخند مصنوعی رو لباش اومد و گفت اتفاقا" میخوام باهاتون صحبت کنم، ولی نه الان وقتش هست و نه اینکه ... مدتی مکث کرد و میخواست ادامه بده که گفتم

من: بسیار خوب، متوجه شدم، بزارین ساعت یک که همه رفتن با هم صحبت میکنیم

ساعت انگار نمیگذشت، هر وقت ساعت رو میدیدم ، فقط 5 دقیقه رد شده بود که یک دفعه صدای تلفن منو به خودم آورد

من: بله خانم کیه ؟

الهام: جناب مهندس همسرتون پای خط هستن

من: بله وصل کنید، الو ؟ فرح چرا پس به گوشیم زنگ نزدی

فرح: سلام مسعود، موبایلت که خاموشه، کشتم خودمو تا شماره دفترت رو به یاد بیارم

من: مگه تو گوشیت نیست؟

فرح : نه ، بگذریم، مسعود امروز از دندونپزشکی تماس گرفتن و گفتن که ساعت 3 برات وقت گذاشتن، خواستن باهات تماس بگیرن دیدن گوشیت خاموشه و به خونه زنگ زدن، منم گوشی خونه رو دایورت کرده بودم رو گوشی خودم

من: بسیار خوب مرسی که زنگ زدی، کاری نداری؟

فرح: پس تو زود نمیای دیگه

من: مگه کار خاصی داشتی؟

فرح: کار خاص که نه ولی لی لی زنگ زده بود ..

من: نگذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم، متوجه شدم باشه برو

فرح: اومدی خونه برای خودت چائی درست کن تا سر بودن لثه هات از بین بره

من: فرح یه چیزی بگم؟

فرح : بگو

من: تو همیشه یه مادر خوب بودی چون همیشه مراقب  جسم بچه ها بودی، ولی روحشون ...، الان هم که میگی چائی واقعا نگران سلامتی من هستی یا اینکه ..

فرح: خودت چی فکر میکنی؟

من: تو که به فکرای من اهمیت نمیدی

فرح: خوب معلومه که نمیخوام مریض باشی، میخوام همیشه شاد ببینمت

من: چقدرم تو شاد بودنم کمکم میکنی

فرح: مسعود بی خیال اصلا الان دعوامون میشه، کاری نداری؟

من: خداحافظ

فرح : خداحافظ

تو تمام لحظاتی که داشتم با فرح صحبت میکردم الهام هم خیره به من داشت نگاه میکرد، در حین صحبت کردن با فرح فکر میکردم مثل اینکه خدا میخواد این ملاقات انجام بشه، اینم بهانه دیر رفتن به خونه، آخه فرح معمولا میدونست من در ایام هفته چه ساعتی خونه میرسم، و روز 5 شنبه بهانه ترافیک و این چیزا بهانه خوبی برای دیر اومدن نبود، مضاف بر اینکه من قاعدتا" بلافاصله بعد اتمام ساعت کاری میرفتم طرف خونه و این ور اونور وقتم رو هدر نمیدادم و سعی میکردم از وقتم درست استفاده کنم و راستش بیشتر به استراحت و یا راحت بگم به ولو شدن روی تخت میگذشت، به همین خاطر همه تو خونه میدونستن که من همیشه بعد اتمام ساعت کارم میام خونه و رو تخت خودم ولو میشم

اون روز این دختر از من خواسته بود یکساعت وقت براش بزارم و نمیدونستم برای دیر رفتن به خونه چه بهانه ای باید برای فرح میتراشیدم، فرح هم اونقدر جنبه موضوع رو نداشت که بخوام در حضور اون این ملاقات رو انجام بدم و باید در خفا انجام میشد، و تو زمان صحبت با فرح دیدم که بهانه دیر رفتن به خونه هم خدا داره جور میکنه و تو رفت و برگشت به مطب دندانپزشک میتونیم صحبتهامونو هم بکنیم، به همین خاطر تو یه برگه نوشتم، ساعت 13:15 انتهای دوتا کوچه پائین تر، لطفا این برگه رو از بین ببر و روی نامه ها گذاشتم و الهام رو صدا کردم و گفتم این هم نامه های امروز و رفتم بیرون دفتر تا یه سیگار بکشم، برنگشتم که ببینم خوند یا نه ولی با شنیدن صدای پاره کردن کاغذ متوجه شدم خونده و داره از بین میبره

ساعت مورد نظر رسید و من حرکت کردم، الهام هم با 10 دقیقه تاخیر اومد، تا نشست شروع کرد به گریه کردن

من: خانم سالارکیا؟ میخوای همینجوری گریه کنی منم منتظر بمونم تا گریه ها تموم بشه یا اینکه بالاخره میگی موضوع چیه؟

الهام: مسعود برو راه برو ، اینجا نمون

من: ببخشید ، چه زود دختر خاله میشی، هنوز با هم یه نوشابه هم نخوردیم، من هنوز به خودم اجازه نمیدم شما رو به اسم کوچیکت خطاب کنم، اونوقت

الهام: در ماشین رو باز کرد و گفت، اگر حوصله نداشتی پس ...

من: بشین ببینم، چه زود هم قهر میچوسونه

الهام نشست و من هم حرکت کردم

من: من وقت دندانپزشکی دارم باید برم دکتر ترجیح دادم توی راه با هم صحبت هامونو بکنیم، بهتره که من حرف نزنم و شما صحبت کنید

الهام: بسیار خوب، اولا ببخشید شوما رو با اسم کوچیک خطاب کردم

من: بابا با تو نمیشه شوخی کرد؟ من اینو گفتم که یه لبخند رو لبات بیاد، دوست ندارم اینطوری ببینمت، اونم با این چشمای تابلو

الهام: بهزاد شوهرم ، خیلی اذیت میکنه

من: خوب بگو ببینم چه کاری میکنه که تو اسمش رو اذیت میزاری

الهام: میتونم باهاتون راحت باشم

من: به یک شرط

الهام: منتظر شنیدن شرط من بود

من: ببین یک - این ارتباط همین اول سری باید حد و مرزش مشخص بشه، دو اینکه از من انتظار نداشته باش به مناسبت ملاقات امروزمون باهات تو دفتر خودمونی بشم و همین انتظار رو هم از تو دارم که رعایت کنی، سه اینکه اگر ، اگر احتمال میدی که این ملاقات باعث دلبستگی های آتی میشه، همین الان یه خط قرمز کلفت دورش بکش

الهام: دیگه شرطی نداری؟ این که شد سه شرط

من: هان اینه، مثل اینکه حالت داره جا میاد، خوب من به گوشم

الهام: میدونی مسعود، من اصلا به پول اینجا هیچ احتیاجی ندارم و کار کردنم فقط برای این هست که وقتم رو پر کنم، من الان دو سال هست که ازدواج کردم ولی بچه نداریم و این مشکل هم به بهزاد شوهرم برمیگرده، ازش خواستم که یه بچه از پرورش گاه بیاریم و بزرگ کنیم، آخه من خیلی  بچه دوست دارم، اون هم مخالف سفت و سخت که اگر این کار رو بکنی باید از خونه من بری بیرون، وقتی که به من میرسه اصلا صحبتی بینمون برقرار نیست ولی به محض اینکه یکی از مشتریان خانم با گوشیش تماس بگیره اونقدر خوش زبون و مودب میشه که نگو، بزارین کمی باهاتون راحت تر باشم

من: لطفا از افعال جمع استفاده نکن به من نگو شما، این شما فقط برای دفتر هست و بس، کاملا هم راحت باش

الهام: میدونید، اون آدمی هست که به نجس و غیر نجس خیلی اهمیت میده، همیشه من دوست دارم وقتی نزدیکی داریم بعد اینکه ارضاء شد، تو بغلش بمونم، ولی اون زود جمع میکنه و میخواد بره حمام غسل کنه، بارها حتی تو تخت با گریه بهش التماس میکردم که من میخوام، ولی اون بدون اینکه به خواسته من اهمیت بده روشو میکنه اونور و میخوابه یا خودش رو به خواب میزنه، ما الان حدود شش ماهی هست که با هم نزدیکی نکردیم،

من: یه لحظه صبر کن، بزار تیکه تیکه جوابت رو بدم، اولا من چون حرفای همسرت رو نشنیدم فقط میتونم به عنوان یه سنگ صبور اینجا نقش خودم رو ایفا کنم، دوما اینکه، تو اگر میخوای میتونی برای حق مادر بودنت اقدام کنی، سوم اینکه، بیا به خودت نگاه کن، کارهای خودت رو در مقابل این بابا قشنگ نگاه کن، آیا کارهای تو باعث نشده که اون باهات حرف نزنه، اصلا این بابا از اول اینطوری بوده یا تازگی ها اینجوری شده؟

الهام: به تازگی ، 6 ماهی میشه

من: با کار کردنت مخالف نیست؟

الهام: چرا مخالفه ولی من برای اینکه تو یه خونه سوت و کور نشستم و دائم فکر نداشتن بچه اذیتم میکنه، خوب اومدم سر کار که مشغول باشم ، یه جوری برای فرار از تنهائی هست

من: خوب ، بچه رو چرا نمیخواد؟ ببینم نکنه تو مشکلش رو مثل پتک تو سرش کوبیدی؟

الهام: نه بخدا،

من: حالا یه سوال

الهام: بگو

من: چرا میون این همه جمع تو دفتر من رو برای صحبت و یا باز گو کردن مشکلاتت انتخاب کردی؟

الهام: نمیدونم، یه حسی بهم میگفت میشه رو تو برای یه دوستی سالم حساب کرد

من: خوب ، جوابم رو گرفتم، ادامه بده، در ضمن، بقیه جوابت ، گاهی میشه که تو زمانی که نیاز به سکس داری، اون بابا خسته و کوفته رسیده و شاید شرایط جسمیش اجازه نده که سکس برقرار کنه، چون فقط سکس که نیست، اگر فقط تخلیه انسان باشه که ... وگرنه باید ..

الهام: دنبال کلمه مودبانه نگرد، راحت حرفت رو بزن

من: ممنون که این اجازه رو دادی

الهام: میفهمم که چی میخوای بگی، ولی یه شب دوشب سه شب نه اینکه الان 6 ماه هست

من: توی بقیه اوقاتی هم که وخونه هست هم سعی کردی دلیل این کارش رو بپرسی؟ چون بعید میدونم مردی مایل به سکس برقرار کردن نباشه، مگر اینکه یا خیلی خسته باشه و یا از طرف متنفر باشه

الهام: فکر میکنم از من متنفر شده

من: خوب دلیلش رو هم میدونی؟

الهام: نمیدونم، شاید

من: الی جان این که جواب نشد

الهام: به من میگه تو خیلی بی حیائی، آخه اگر من نخوام برای شوهرم عشوه کنم پس برای کی باید این کار رو بکنم، موضوع از اینجا شروع شد که بهزاد یکی دوتا دوست داره که باهاشون صمیمی هست و یکشون یه روز به من اظهار علاقه کرد، موضوع رو خیلی سربسته به بهزاد منتقل کردم و اون به جای اینکه از دوستش ناراحت بشه از من گلگی کرد که اگر تو با لباس پوشیده میومدی جلوی دوستم اون به خودش اجازه یه همچین پیشنهادی رو نمیداد، در ضمن من به دوستم مثل چشمم اطمینان دارم، تو حتما با دوستای من مشکل داری و داری بهشون انگ میچسبونی، من عادت دارم همیشه لباس باز میپوشم و بهزاد از این موضوع آگاه بود، بهش گفتم این افراد رو نیار خونه، کسی که به ناموست چشم داره رو چرا میاری خونه، از همون روز مینمون شکرآب شد، چند بار دوستش با گوشیم تماس گرفت و من باز ردش کردم بره، فکر کردم شاید بهزاد میخواد من رو امتحان کنه و خودش از تماس های این دوستش آگاهه، واقعا موندم که چیکار باید بکنم

من: والا تو اینا رو که گفتی باید بگم من هم مشکل دارم، یعنی همه دارن، حالا مال یکی حاد میشه و مال یکی کم رنگ تر،من خودم تو روابطم با زنم مشکل دارم، اون هم آدم سرد مزاجی هست و اصولا از سکس بدش میادو برعکس اون من آدم گرمی هستم، مثل شما دوتا، میفهمم چی میگی ولی تو 3 تا راه داری

1-     اینکه خیلی منطقی بشینی باهاش راحت صحبت کنی و خواسته هات رو عنوان کنی خواسته های اونو بشنوی و یه جوری با هم صلح کنید،

2-    اینکه راه آخر رو انتخاب کنی و درخواست طلاق بدی

3-    میتونی بزاری قضیه مشمول گذشت زمان بشه و شاید درآینده موضوع خود به خود حل بشه

الهام: میگه اگر درخواست طلاق هم دادی اگر مهریه رو نمیخوای باشه وگرنه من که پولی ندارم بهت بدم

من: تو که میگفتی به پول این بابا احتیاجی ندارم

الهام: الان هم میگم، ولی ببخشید بعدش نمیگه طرف چیز خل بود، دو سال گائیدمش و بدون یک ریال رفتم؟

من: بله این موضوع هم درسته ولی گاهی میشه که آدم اونقدر عرصه بهش تنگ میشه که میگه باشه بابا هیچ چی نمیخوام فقط امضاء کن برو

الهام: من یه راه چهارم به نظرم میرسه

من: بگو

الهام: راه چهارم این هست که من و تو بیایم خلاء های هم دیگه رو پوشش بدیم و بزاریم موضوع شامل گذشت زمان بشه

من: چطوری؟

الهام: الان میگم

دیگه رسیده بودیم دم مطب و من باید میرفتم تو، به الهام گفتم

من:صبر کن، رسیدیم دم مطب، من میرم بالا ، یه ربع نیم ساعت تنها میمونی، کارم که انجام شد میام و بقیه صحبتهامونو میکنیم، باشه؟

الهام: مسعود، خیلی ازت ممنونم ، باشه، برو به کارت برس و برگرد، حس میکنم کمی سبک شدم، یه سیگار روشن کن، بهم بده، نمیخوام سیگار بکشم، میخوام بوش تو ماشین بپیچه

من سیگار رو روشن کردم و رفتم مطب دندانپزشکی

نظرات 1 + ارسال نظر
رز سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 20:22

خب
کاش میگفتی این تیکش چی میشد
قسمت های س.ک.س رو جدا کن آخه تا ۲ تا ۳ روز دیگه ممکنه فیلتر بشه
شاد باشی

سلام
والا به دنبال راهی هستم که بتونم ماجرای قصه رو به صورت صوتی برای خوانندگان بزارم و دیگه مجبور نباشم این همه تایپ کنم و این گردن درد لعنتی رو تحمل کنم
منم دوست دارم ماجرای قصه رو تو هر قسمت بیشتر بنویسم ولی چه کنم که شب عیده و کارها زیاد و وقت من هم برای این کار بسیار محدود و در آخر درد های مفاصلم بیچارم کرده
به هر حال چشم سعی خودم رو میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد