خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ورود الهام به زندگی - قسمت پنجم

وقتی از الهام خداحافظی کردم و از آینه داشتم اونو نگاه میکردم دیدم با دست اشاره میکنه که به ایست، برگشتم و گفت

الهام: مسعود، توروخدا مراقب جسم و روحت باش، من دوست دارم همیشه لبخند رو لبات باشه، اخه میدونی همه خانمای دفتر میگن وقتی اخم میکنی زشت میشی ولی لبخند که رو لبات هست یه چیز دیگه میشی

من: خوب حالا من باید این رو به عنوان تعریف تلقی کنم یا اینکه اینو به عنوان یه نظر قبول کنم یا اینکه الان باید خوشحال باشم؟

الهام: این خنگ بازی هات هم یه جورائی قشنگه

من: با لبخند ، دیگه اجازه میفرمائین یا 100 متر که رفتم بازم میخوای صدام کنی

الهام: نه دیگه ایندفعه برو دیگه، خداحافظ

من: خدانگهدار

وقتی داشتم به طرف خونه برمیگشتم، از طرفی سر بودن فکم دیگه رو به اتمام بود و داشت یواش یواش درد شروع میشد، وقتی رسیدم دم خونه تازه یادم افتاد که ای بابا هیچکس تو خونه نیست و خودم باید تازه برم برای خودم و عیال مربوطه چائی بزارم، قبلش رفتم داروخانه که برای خودم مسکن تهیه کنم که دیدم گوشیم زنگ میخوره، شماره نا آشنا بود و گفتم

من: الو ؟ بفرمائید

الهام: سلام، منم الی،

من: جان، بگو،

الهام: میخواستم بگم که قرص ... از داروخانه بگیر، درد دندونت کم میشه

من: یه لحظه گوشی، رو کردم به مردی که پشت پیشخوان دارو خانه بود، معذرت میخوام یه لحظه جواب گوشی رو بدم خدمت میرسم، اومدم بیرون و گفتم الی جان؟ اولا خیلی ممنون که به فکرم بودی و زنگ زدی که نوع قرص مسکن رو مشخص کنی، ولی میدونی اگر الان خونه بودم و فرح گوشی رو برمیداشت چه قشقرقی به پا میکرد؟ خواهش میکنم وقتی که من خونه هستم به هیچ وجه باهام نه تماس بگیر و نه اس ام اس ارسال کن، میدونم ناراحت میشی، ولی اگر دوست داری این ملاقات به همین یک بار ختم بشه و همه چی الان به هم بریزه خوب برعکسش عمل کن، به هر حال ممنون

الهام: چشم

من: میدونی چقدر آرزو داشتم وقتی با فرح صحبت میکنم و یا یه چیزی رو ازش میخوام اینطوری بهم بگه چشم؟

الهام: اوهوم

من: خب دیگه ، بازم ممنون و خدا نگهدار

الهام: خداحافظ

قرصی که توسط الی بهم پیشنهاد شد رو از داروخانه تهیه کردم و خدائیش با اینکه این همه مسکن مصرف میکردم، این نوع با اینکه زیاد هم قوی نبود، حسابی درد دندونم رو خوابوند، پیش خودم میگفتم، خدایا شکرت، آخه چی میشد به جای اینکه یک نفر غریبه به فکر درد من باشه، زنم به فکرم بود، اونوقت دیگه هیچ وقت نیازی به این نبود که بیرون خونه به دنبال خواسته هام بگردم، من مگه چیکار کردم برای این زن که اینجوری به فکر منه؟ اونوقت چندین برابرش رو اگر برای فرح انجام میدادم، فرقی نمیکرد و یواش یواش جزو وظایف یومیه میشد، چرا ؟ چرا باید آدم های مثل من اینجوری کمبود های خودشون رو جبران کنن؟

تو همین افکار بودم که صابر زنگ زد، صابر یکی از بهترین دوستای دورای بچگیم بود، من درس رو ادامه دادم ولی صابر به دلیل فقر خانواده قادر به ادامه تحصیل نبود و پنجم دبستان رفت تو بازار کار، بین من و صابر هیچ چیز مخفی وجود نداشت و حرفامون رو خیلی راحت به هم میگفتیم و میدونستیم که حرفامون فردا روزی جائی درز وا نخواهد کرد،

من: سلام کو...بیییییییب چطوری؟

صابر: سلا ااااااااااام داش مسعود گل، اوضاع کو .... بیییییب چطوره؟ هنوز کار میده؟

من: اینجوری که فرح داره منو میگاد، نه، چیزیش به تو نمیماسه

صابر: من که جواز خر کنیم باطل شده

من: انشا الله که جواز حرف زدن خودت هم توسط عزرائیل باطل میشه

صابر: مسعود؟

من: جون

صابر: چه کاره ای؟

من: علاف، چطور

صابر: میخواستم ببینمت، کارت دارم

من: خوب پاشو بیا خونه ما

صابر: نه بابا ، من با زنت رودربایسی دارم و اونجا راحت نیستم، تو بیا، ننه میگه چند وقته مسعود رو ندیدم، بهش بگو یه سر به ما بزنه

من: صابر جون، اولا از طرف من ننه رو ببوس،

صابر: هووووووووو میدونی که من مثلا پسرشم؟

من: منم عین پسرش میمونم، هنوز یادم نرفته وقتی مادرم میخواست من خونه تنها نباشم، مینو میاورد پیش ننه صابر و میگفت ننه جون، جون خودت و جون مسعود، مادرت هم میگفت برو دخترم ، خیالت راحت

صابر: آره، یادش بخیر، چه روزائی بود

من: خوب، از شوخی گذشته داداش من الان از دندونپزشکی دارم میام و تازه دردش آروم شده، فرح و بچه ها هم نیستن و با خیال راحت بیا اینجا هیچ کس نیست، منم عرضه یه چائی درست کردن بیشتر ندارم، حالا زود پاشو بیا داداش که یه دل پر دارم

صابر: باشه داداش اومدم

دیدن دوباره صابر من رو یاد ایام خوش قبل دانشگاه مینداخت، وقتی از رو پشت بوم خونمون میرفتم رو پشت بوم صابر اینا و از اونجا به هوای کفترای صابر خونه ایران دختر همسایه روبروئیمون رو زاغ میزدم، جفتمون یه جورائی عاشق ایران بودیم و ایران هم جفت مارو سر کار گذاشته بود و با ما بازی میکرد، اون چون هم سن ما بود، به طبع راحت میتونست مارو سر کار بزاره، یادش بخیر، بعدش که دیگه پذیرشم از امریکا رسید و رفتم اونجا ،از اون همه خاطرات فقط گاهی یه نامه و یا یه تلفن از صابر یاد آور اون لحظه ها بود و بس، خیلی دلم میخواست که میتونستم به اون دوران برگردم،

زنگ در به صدا در اومد و رفتم دیدیم صابر پشت در هست و گوشی رو برداشتم

من: چاکر داش گلمون، بفرما

صابر: مخلص

بعد رو بوسی این حرفا کمی از گذشته صحبت شد و یک دفعه از صابر پرسیدم ، گفته بودی با من کار داری، جون، درخدمتم داداش

صابر: ایران رو که میشناسی، همون دختره همسایه روبرودی ما

من: خوب ، خوب، چطور مگه؟ راستی الان چیکار میکنه؟ شوهر کرد؟ با کی؟

صابر: اوووووووو، یه کم یواشتر، واستا با هم بریم، همینجوری داره هی سوال میکنه، مسعود تو عوض نشدی، فقط صورتت کمی مسن تر شده، ولی اخلاقت همون مسعود اون سالاست

من: صابر طفره نرو بگو دیگه

صابر: وقتی تو رفتی آمریکا، من موندم و اون همه آرزوی نوجوانی، که آره من دیگه میتونم اونو به عنوان همسری و این چیزا اینتخاب کنم و به ننه میگم خودش همه چی رو ردیف میکنه ،

من: خوب

صابر: خوب به جمالت داداش، یه شب اون لات ولوتای سرکوچه رو یادته؟ همون پسره که همیشه یه دستمال یزدی به دست چپش میبست؟

من: آره آره، اسمش مثل اینکه ممل بود، آره؟

صابر: بابا حافظه، آره دقیقا، یه شب دیدیم از خونه ایران اینا صدای دعوا و این چیزا میاد، میدونستی که منم رو پشت بوم میخوابیدم، وقتی سر و صدا بلند شد، از همون بالا گفتم نیگاه کنم ببینم چه خبره که دیدیم اردلان داداش ایران داره با یه چاقو دنبال ممل میکنه و ممل هم از رو دیوار داره فرار میکنه،

من: عجب، داستان دیگه خیلی پلیسی شد

صابر: بعد کاشف به عمل اومد که ایران خانم با ممل رو هم ریخته بودن و هر شب کار این ممل خان این بوده شب که اردلان میره سر کار، ایشون از بالا دیوار میپرن تو خونه طرف، حالا با زور یا بدون زور الله هو اعلم، خانم رو زحمت میدادن، اون شب هم اردلان مثل اینکه چیزی خونه جا گذاشته بود برمیگرده و ممل رو تو خونه میبینه و میخواسته ممل رو بکشه، به هر تقدیر، میره کمیته شکایت میکنه و ممل رو میگیرن و به زور به عقد ایران درش میارن،

من: عجب بابا

صابر: بعد اون ممل هم که نه کار داشت و نه خونه، شد داماد سرخونه ایران و داداشش اردلان، یواش یواش ممل ما هم عملی میشه و یواش یواش ایران رو هم عملیش میکنه و گاهی هم تنش رو به فروش میگذاشته

من: چه روزگار زشتی

صابر: اون روز رفته بودم برای ننه سبزی بگیرم که با ایران چشم تو چشم شدم، خیلی به هم ریخته بود، تا منو دید، یه دفعه دلم آتیش گرفت و اونم مثل اینکه همچین حال و روز بهتری نداشت، سلام کرد و منم جواب سلامش رو دادم، بهم گفت صابر کارت دارم

اومدم بیرون سبزی فروشی و گفتم امر؟ گفت به کمک احتیاج دارم، گفتم تو که یه روز همبازیم بودی شاید کاری ازت بر بیاد و بتونی برام کاری انجام بدی، منم گفتم اگر بتونم که حرفی نیست، گفت میتونی ، منتظر شدم تا خواستش رو بگه، اول فکر کردم چون وضعشون دیگه خراب شده حتما میخواد پول مواد بگیره، ولی وقتی اومد گفت صابر میتونی منو ببری یه بیمارستانی جائی بخوابونی تا ترک کنم؟ گفتم چرا به اردلان داداششت نمیگی؟ گفت میخوام به هوای مسافرت به یه شهرستان، برم بیمارستان بخوابم، از اینکه تنم رو به خاطر مواد دارم در اختیار مشتری های ممل میزارم دیگه خسته شدم، میخوام یکی کمکم کنه و منو از این منجلابی که توش گیر کردم، نجات بده،

من: خوب

صابر: والا من هم یه نیمچه قولی بهش دادم و اومدم پیش تو ببینم چیکار میتونیم برای این عشق دوران نوجوانی بکنیم

من: خوب انتظار تو از من چیه؟ تو چه بخشیش میتونم کمک حال باشم

صابر: راستش داداش تو همیشه تو مسائل مالی زینب ستم کش من بودی، حالا هم نمیدونم اصلا این کار چقدر خرج داره و کجا باید برم، تنها چیزی که زیاد دارم وقته و تنها چیزی هم که ندارم مایست

من: بسیار خوب، بگو چقدر میخوای؟

صابر: گفتم که ، هنوز جائی نرفتم، و اطلاعات ندارم، و تازه از طرف تو هم مطمعن نبودم،

من: داداش، این یه برگه چک سفید، دستت امانت، هرچی لازم بود، خودت بنویس و ببر بانک نقدش کن

صابر: نه مسعود جون، ممنون که اینقدر اطمینان داری، یه وقت گم میشه، از پس جوابش بر نمیام، چه برسه تعونش

من: باشه هر جور مایلی ، پس برو تحقیقاتت رو بکن و به من زنگ بزن بگو چقدر نیاز داری

صابر: صواب بزرگی کردی مسعود، خدا بهت عوض بده

من: داده صابر، داده

صابر: ااا چه خبر شده؟ اصلا تو از خودت نگفتی، یه کم از خودت بگو ببینم چه کاره ای بابا

من: صابر، راستش یه اتفاقی برام پیش افتاده ، که نمیدونم اسمش رو چی باید بزارم،

صابر: مثل همیشه داداش راحت حرفمون رو به هم میگیم، پس تکیه بده، سیگارت رو بکش و یکی هم واسه من روشن کن و بعد چائی بریم تو خط اختلاط

من: صابر جون این بچه ها به بوی سیگار حساس هستن و وقتی فرح بیاد ببینه خونه بوی سیگار میده تا شب میره رو مخ من، بیا بریم تو اطاق من، بله، بعد از چائی موضوع رو به صابر گفتم، صابر هم از اوضاع خونه من خبر داشت، یه کم متفکرانه اخماش تو هم رفت و گفت

صابر: حالا میخوای چیکار کنی؟ میخوای ادامه بدی؟ زندگیتو به هم نریزه داداش؟میدونی که فرح بفهمه چه چوبی تو آستین تو و اون میکنه؟

من: راستش صابر خودم هم اصلا راضی نبودم، ولی دلم برای الهام سوخت، و با هم قرار گذاشتیم که به هم وابسته نشیم و فقط جا خالی های همدیگه رو پر کنیم

صابر با لحن شوخی گفت: پس جا خالی همدیگه رو پر میکنید، تورو که میدونم چه جوری ولی تو این موندم اون خانم چطور میخواد جای خالی تورو ( با انگشت به باسن اشاره کرد )پر میکنه

من: ای کو .... بیییییییییب یزید دارم جدی صحبت میکنم

صابر: ببخشید، ادامه بده

من: آره، موضوع از این قراره، حالا نمیدونم، اصلا دارم کار درستی میکنم؟ دارم خیانت میکنم؟ کدومشه نمیدونم، ولی از طرفی هم یه دل میگه ادامه بده و حرفاش داره یه جورائی راغبم میکنه که ادامه بدم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد