خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ورود الهام به زندگی - قسمت ششم

صابر: مسعود، من یه چیز میگم، اگر هم میخوای ادامه بدی، خیلی خیلی باید مراقب باشی، شاید این بابا فرستاده خود فرح باشه و بخواد تورو امتحان کنه، داداش این زنها شیطون رو گول میزنن چه برسه آدم ساده ای مثل تو

من: میدونم کار فرح نیست، چون اگر کار اون بود که وسط قضیه میومد جلو تا مثلا مچ منو بگیره، ولی وجدان درد دارم و میدونم یه جورائی دارم عمل خودم رو توجیح میکنم

صابر: فقط مراقب باش و به خدا بسپار خودت رو

من: داداش من فقط تورو دارم که براش درد دل کنم، یکی از دلایلش هم این هست که میدونم حرفم همینجا چال میشه، دوم اینکه اگر تو نظر اصلاحی داشته باشی حتما بدون قصد و غرض در اختیارم میزاری، خلاصه خیلی مخلصیم و من رو همون مسعود قدیما بدون

صابر: چاکرتم، حالا بلند شو تا بریم پیش ننه، خیلی دلش برات تنگ شده

من: صابر جون بخدا خیلی فکرم مشغوله بزار برای یه دفعه دیگه ، این موضوع ایران رو هم بین خودمون دوتا میمونه و جلوی فرح اینا حرفی از قضیه نباشه

صابر: خاطرت جمع، کاری نداری داداش؟

من: نه به سلامت داداش

صابر هم رفت، من همونجوری روی راحتی خوابم برد و وقتی چشمام رو وا کردم دیدم هوا تاریک شده و من هنوز تو خونه تنها هستم، میخواستم به الهام زنگ بزنم، چون میدونستم الان مدتی هست که خونه باباش اینا هست، ولی یه دفعه یادم اومد که خودم خواستم که تماس هامون به هم خیلی محدود باشه، به همین دلیل خیلی حالم گرفته شد، دنبال یکی میگشتم تا سرم رو روی شونه هاش بزارم و ...

گفتم خودم رو با موزیک مشغول کنم، تا دکمه پلی سی دی رو زدم دیدم هایده هم با من هم عقیده شد و گفت" شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم " خواستم بزنم بیرون ولی گفتم بزار ببینم اینا کجا موندن با گوشی فرح تماس گرفتم

فرح: بله؟

من: فرح منم، یه جا برو که صدای این موسیقی بزاره ببینم چی دارم میگم

فرح: باشه گوشی، و اومد گویا تو حیاط، چون صدائی به غیر از صدای پرنده و ماشین نبود

من: فرح کجا موندین شما؟

فرح: آخ ببخشید، همش فکر میکردم امروز وسط هفته هست و تو هم دیر میای،

من: بله دیگه، اصلا کو..بییب لق مسعود هم کرده، اصلا هم مهم نیست که اون دندون پزشکی بوده و الان یه سوپ لازم داره

فرح: خوب رستوران جوانان زنگ میزدی برات سوپ بیارن

من: بله، این رستوران های دورو ورمون از دست ما دارن رستورانش رو بزرگتر میکنن

فرح: ببین مسعود الان وقت مناسبی برای کل کل کردن نیست

من: ببخشین که حالتون رو به هم میریزم، خداحافظ

فرح: مسعود صبر کن

من: بله؟

فرح: خوب اگر ناراحت میشدی که من خونه لیلی میرم خوب همون موقع میگفتی

من: عزیزم، اون موقع ساعت یازده بود، الان هشت شب هست، این مهمونی مثلا خودمونیتون کی قراره تموم بشه؟

فرح: اصلا نخواستیم بابا، الان میام خونه

من: نخیر، تشریف نیارید، من دارم بیرون ببینم با چی میتونم این شکم صاحب مردم رو سیر کنم، شما هم به مهمونیتون و حرفای صد تا یه غاز لی لی جون برسین آخه اون واجب تره، خداحافظ

فرح هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، به گوشی فرشید زنگ زدم و گفتم بابا کجائی؟

فرشید: بابا همین دورو ورا هستم کاری داشتی؟

من: نه بابا، میخواستم ببینم کلید داری یا اینکه طبق معمول جا گذاشتیش

فرشید: نه بابا کلید هست ، کاری نداری؟

من: خداحافظ

از خونه زدم بیرون، رفتم اول یه فکری برای قار و قور شکمم بکنم، بی اختیار رفتم به سمت فرحزاد، توی راه بود که باز موبایل رو درآوردم تا به الهام زنگ بزنم، عین بچه هائی که یه مشکلی براشون پیش میاد و به دنبال مامانشون میگردن تا نوازششون کنه، منم با گوشی الهام تماس گرفتم

من: الو؟ میتونی صحبت کنی یا گرفتاری؟

الهام: مسعووووووووووووود، چقدر کار خوبی کردی تماس گرفتی، راستش میخواستم صد دفعه باهات تماس بگیرم، ولی میگفتم شاید الان فرح پیشت باشه و همه چی بهم بریزه، الان کجائی؟ صدای ماشین میاد

من: نزدیکای خونه پدریت هستم

الهام: خوب منم همون جا هستم، میشه منم بیام پیشت؟

من: خوشحالم میکنی اگر بیای

الهام: باشه، پس تا نیم ساعت دیگه دم سومین قهوه خونه فرحزاد منتظرتم

من: باشه

وقتی که رسیدم دم اون قهوه خونه، تا ماشین رو پارک کنم و برم داخل دیدم الهام دم در داره چشم چشم میکنه تا منو ببینه، با گوشیش تماس گرفتم و گفتم برگرد منو میبینی، من تو هستم

الهام: سلام

من: سلام، چقدر تیپ بیرونت با دفتریت فرق میکنه،

الهام: یعنی بد تره؟

من: نه به خاطر اینکه همیشه تورو با لباس کار و مغنعه دیدم اینطوری برام یه آدم دیگه شدی

الهام: حالا این خوبه یا بد؟

من: خوب، خیلی هم خوب

الهام: چی شد که زدی بیرون؟ مگه خانوادت خونه نیستن؟

من: نه، از اون موقع تا حالا تنها بودم و الان هم اومدم بیرون تا یه چیزی بخوریم، یادم هم رفت بعد مطب بریم یه جا ناهار بخوریم، تو هم که هیچ چی نگفتی

الهام: اون ساعت، بودن تو یعنی ناهار، یعنی همه چی، یعنی

من: خیلی خوب دیگه لوسم نکن، چی میخوری؟

الهام: من هیچ چی، تو فقط بخور من میخوام نگاهت کنم

من: آخه اینوری که به من مزه نمیده

الهام: از تنهائی غذا خوردن متنفری نه؟

من: آره از کجا فهمیدی؟

الهام: آخه وقتی پشت میزت غذا میخوری کاملا واضح هست که از غذات لذت نمیبری و فقط برای اینکه شکمت سیر باشه غذا میخوری همین

من: کاشکی فرح هم یه کم مثل تو به این چیزا دقت میکرد، تو توی این چند وقت کم تونستی به خیلی از عادت های من پی ببری که فرح که این همه سال هست همسر منه هنوز متوجه نشده، بگذریم، نگفتی چی میخوری؟

الهام: اینجا فقط قلیون میچسبه، بعدش میریم یه جای دیگه اونجا هم سوپ داره و هم اینکه کباب هاش نرمه، منم میدونم که تو کباب برگ دوست داری، میبرمت جائی که کباب هاش لب گیره

من: لب گیر یعنی چی؟

الهام: یعنی با لبت میتونی کباب رو از هم جدا کنی

من: چه خوب، باشه، فقط اونجا قلیون نداره؟

الهام: چرا داره، میخوای یه دفعه بریم همونجا

من: آره چرا که نه

رفتیم تو رستورانی که الهام میگفت و خودش برام یه دستور غذا داد و من هم منتظر تا غذا رو بیارن، میون سه نوع سوپی که داشت الهام دقیقا همون سوپی رو که من دوست داشتم برام سفارش داده بود و برام خیلی جالب بود این دختر چطور تونسته بود پی به عادات غذائی من ببره، و از طرفی خوشم میامد و از طرفی حسرت میخوردم که چرا فرح اینجور نیست

من: الهام؟ میبینی؟ من و تو خواسته هامون زیاد عجق وجق نیست، ولی چرا نتونستیم این خواسته هامون رو توی خونه خودمون پیدا کنیم

الهام: غرور مسعود جون، غرور، غرور میتونه یکی رو به اوج ببره و یکی رو مثل من و تو بکوبه، البته بهتره بگم غرور اطرافیانمون، چون نه تو مغروری و نه من

من: درسته، البته قاطی هم داره،

الهام: بهتره وقت خودمون رو با این حرفا خراب نکنیم، بهتره از خودمون بگیم

من: موافقم

الهام: مسعود، من داره سردم میشه، میشه بریم تو ماشین؟

من: باشه بزار این دو لقمه رو هم بخورم بریم

الهام: مثل اینکه خیلی گرسنه بودی ها

من: والا باورت میشه که اولین بار هست که اینقدر غذا میخورم؟

الهام: آره به خاطر همین هم تعجب میکنم، چون میبینم، یه ساندویج رو تا آخر نمیخوری، حالا قشنگ میتونی یه پرس دیگه رو هم بخوری

من: آره، اگر فکرم راحت باشه، خوراکم هم خوب میشه

رفتیم تو ماشین و بخاری ماشین رو روشن کردم و الهام گفت راه بیفت، راه افتادم و تا به اتوبان رسیدم  الهام دستش رو پشت گردنم انداخت و با گردنم شروع کرد بازی کردن، زدم کنار و به الهام خیره موندم،

من: الهام، خواهش میکنم، اینجوری آخه

الهام: مسعود جان من منظوری ندارم، دارم گردنت رو ماساژ میدم

من: مرسی، تو لطف داری، ولی آیا حد و مرز این دوستی به ما این اجازه رو میده که ... نمیدونم چطوری بیانش کنم

الهام: نمیخواد به خودت فشار بیاری، آره، این دوستی حد و مرزی نداره، و هر اتفاقی هم بیفته خودمون خواستیم، درسته؟

من: نمیدونم، شاید درست باشه و به راهم ادامه دادم، الهام سرش رو روی پاهام گذاشت و من هم آروم به رانندگی تو اتوبان ادامه میدادم و بی هدف از سر اتوبان به ته اتوبان و برعکس هر از گاهی هم با موهای الهام بازی میکردم و دوست داشتم سرش رو نوازش کنم، راستی الهام، کی باید خونه باشی؟

الهام: هر وقت تو بگی

من: یعنی اگر تا صبح هم بخوام بیرون باشم تو هم میتونی؟

الهام: نه مثل اینکه داره خوش میگذره و آقا طلب صبح رو میکنن

من: نه والا، میخوام بدونم، یه وقت به خاطر دیر رفتن به خونه خانوادت باهات کل کل نکنن

الهام: نیم ساعت دیگه میریم

من: باشه

الهام: برو طرف خونه ما

من: ناراحت شدی ؟

الهام : نه،

رفتیم طرف خونه پدری الهام و بعد از دو سه تا کوچه از اینور از اونور گفت همینجا پارک کن، پارک کردم و گفت ماشین رو خاموش کن و شیشه ها رو بکش پائین، شیشه ها که پائین اومد یه سکوت جالبی بود، بیشتر از صداهای ماشینی، صدای پرنده ها به گوش آدم میرسید، خیلی آروم بود، دیدم الهام با دستش صورتم رو به سمت خودش کشید و لبهاش رو روی لبم گذاشت، بلافاصله خودم رو عقب کشیدم و گفتم، از این کار مطمعنی؟ مطمعنی بعدا خودت رو سرزنش نخواهی کرد؟ اصلا میدونی ته این قضیه کجاست؟ من نمیخوام کاری بکنیم که بعدش خودمون رو سرزنش کنیم

الهام: انگشتش رو روی لبم گذاشت و اشاره میکرد که فقط ساکت باش و به بوسه هاش ادامه داد

راستش خودم هم بدم نمی اومد که بوسه ی کس دیگه ای رو تجربه کنم، من و فرح به ندرت همدیگه رو میبوسیدیم، و این بوسه طعم دیگه ای داشت، الهام رو باز از خودم کمی دور کردم و گفتم الهام اینجا نزدیک خونه پدریت هست، مثل اینکه من و تو جا و مکان و موقعیت رو اشتباه گرفتیم،

الهام: مسعود، ضد حال نیا

من: فقط یه سوال،

الهام: بگو

من: وقتی من رو میبوسی و چشمات رو میبندی، مسعود رو داری میبوسی، یا اینکه تو ذهنت داری بهزاد رو میبوسی

الهام: مرده شورشو ببرن، اینقدر هم آدم بی احساس، اگر اون منو سیر میکرد، اگر اون به این حس من اهمیت میداد، و یا اگر فرح تورو درک میکرد، الان نه من اینجا بودم و نه تو، پس اجازه بده کارم رو بکنم

من: من در اختیار تو هستم

نمیدونم این معاشقه نا متعارف چقدر طول کشید، ولی با دیدن یه نور ماشین دیگه باید جمع میکردیم، الهام مثل بچه ها خودش رو  جمع و جور کرد و قایم شد و من هم آماده حرکت بودم که دیدم ماشین مورد نظر چراغهاش رو خاموش کرد و راکبش رفت طرف یه خونه و باز سکوت، گفتم، الهام ازت ممنونم، اون هم انگار تو یه دنیای دیگه باشه گفت این من هستم که باید از تو تشکر کنم، مسعود؟ در مورد من اینطور فکر نکن که من چقدر دریده هستم، اینا همش تقصیر بهزاد بود که هیچ وقت اجازه نمیداد من تا اینجاها پیش برم، همیشه بعد از ارضا شدن خودش، منو پس میزد و میرفت مثلا به غسلش برسه، میگفت وقتی یکی نجس باشه زمین صداش پیش خدا و ملائک در میاد، یکی نبود بهش بگه آخه خاک بر سر، تو به شکایت کره زمین اهمیت میدی، اونوقت به احساس زنت که هنوز سیراب نشده اهمیت نمیدی، که آخرش این میشه که من عین یه زن خیابونی، باید تو ماشین ، اونم تو خیابون، دست به این کار بزنم، حالا هم که خدا این نعمت رو به من داده، نمیزارم راحت از دستم بره و باز ادامه داد، که دیگه گفتم، الهام خواهش میکنم، ادامه نده، الان خرابکاری .....

به نفس نفس افتادیم و بعد چند لحظه جفتمون آروم یه گوشه صندلی ماشین افتادیم، خسته ی خسته،

من: خدایا این چه کاری بود ما کردیم؟

الهام: مسعود قرار نیست یک، ضد حال به خودمون بزنیم، دو اینکه اگر این حس ما به صورت شرعی کاور نمیشه خوب تقصیر ما چیه؟ نه خودت رو سرزنش کن و نه من رو خواهش میکنم، خرابش نکن، خواهش میکنم

من: از عاقبت این کار میترسم، نه من تو حال خودم بودم و نه تو ، اگر اینجا یکی میامد و ما رو...

الهام: هنوز که این اتفاق نیفتاده و برای آینده هم یه فکری میکنم

من: الی میدونی ساعت چنده؟

الهام: نه

من: ساعت یک ربع به یازده هست

الهام: نترس ، گوشی جفتمون روشن بوده، اگر کسی نگرانمون میشد حتما تا الان بهمون 600 تا زنگ زده بودن، پس اجازه بده خودمون نگران خودمون باشیم

من: موافقی راه بیفتیم؟

الهام: تو از همینجا برگرد، من به کمی پیاده روی احتیاج دارم

من: آخه این وقت شب؟

الهام: غیرت بیخود به خرج نده، اینجا هم امنه، مثل اینکه محل ما اینجاست

من: هر طور خودت صلاح بدونی

الهام: از ماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد و اومد طرف پنجره راننده و باز صورتم رو بوسید و گفت به خاطر امشب ممنونم، خیلی ممنونم، خدانگهدار عشق من

من: الهام، قرار نبود حرفی از عشق باشه؟ توروخدا مراقب باش

الهام: قرار نبود ولی بد جور در خونم رو میزد منم در قلبمو واکردم و اون اومد اون گوشه و گفت من همینجا میمونم

من: خداحافظ

الهام: خدانگهدار مسعود گله

اومدم طرف خونه، خیلی آروم رانندگی میکردم، از طرفی معذب بودم که لباسم کثیف شده بود، از طرفی به کارهام فکر میکردم، آخه تا اون موقع سابقه نداشت من تو ماشین از این تیپ کارا کرده باشم و اگر هم میشنیدم که کسی این کار رو میکنه به چشم یه حیون بهش نگاه میکردم و واقعا راسته که میگن کسی رو نکوهش نکن که شاید سر خودت هم این بلا بیاد، یه جورائی هم وجدان درد داشتم، ولی فقط دلم به این خوش بود که دل یک نفر رو که دل شکسته بود کمی شاد کردم، این قضیه هم از روی شهوت اتفاق نیفتاد، بلکه ؟ نمیدونم اسم این کار رو چی بزارم، رسیدم دم خونه، هنوز چراغها خاموش بودن، خوشحال شدم که کسی خونه نبود تا من رو با اون اوضاع ببینه

بلافاصله چپیدم تو خونه و حمام و یه قرص خواب و راحت خوابم برد، نفهمیدم بچه ها کی آمدن خونه، صبح هم طبق معمول همه خواب بودن و من اومدم طرف دفتر، از اینکه جا خالی های احساسم پر شده بود، کمی راضی بودم و فقط اون بخش که منو مجبور میکرد به وجدانم مراجعه کنم آزار دهنده بود، 

نظرات 2 + ارسال نظر
رز یکشنبه 16 اسفند 1388 ساعت 20:02

سلام
همیشه سر بلند باشی
مرسی از مطالب آموزندتون

سلام
هر کسی از دید خودش یه سهمی از این نوشته ها میبره
شما هم نکات مثبت این قصه رو برداشت کردید
پس مشخصه که آدم مثبت اندیشی هستی و سطحی نگر نیستی
خوشحالم از این قضیه
شاد باشی
فعلا

رهگذر یکشنبه 16 اسفند 1388 ساعت 21:36 http://rahgozar32.blogfa.com

درود مسافر عاشق!
قشنگ مینویسی، من همیشه میخونمت.
بدرود

سلام
ممنون داداش
شاد باشی
فعلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد