خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ورود الهام به زندگی - قسمت هفتم

من: سلام به همگی، صبح به خیر

همکارا: سلام سلام سلام

من: رو به الهام ولی طرف صحبتم همکار الهام بود، خانم کارتابل من رو بیارین

الهام: با یه لبخند شیطنت آمیز، سلام جناب مهندس

من: با سردی هر چه تمام تر ، سلام خانم سالارکیا

رفتم طرف دفتر و وقتی که کامپیوترم رو روشن کردم ، دیدم الهام با مسنجر پیام داد که اتفاقی افتاده؟ از من ناراحتی؟

جواب دادم که نه به هیچ وجه، ولی قرارمون این بود که تو دفتر رئیس و مرئوس باشیم درسته؟

 الهام: چشم رئیس،

 من: قربونت چشم گفتنت، ببخشید ولی نمیخوام آتو دست همکارا بدیم، فعلا"

به یه چند راهی رسیده بودم، از یه طرف میدیم دیگه از اون همه استرسی که از طرف فرح به من فشار میاورد ، خبری نیست، از طرف دیگه میدیدم که الهام هم تقریبا مثل روزای اول که وارد دفتر شده بود، هست و همون فعالیت و همون شادابی رو روی صورتش میشد خوند، ولی، آیا کاور کردن کمبودهامون به این صورت درست بود؟ حالا این موضوع شده بود سوهان وجدانم و دائم وجدان درد داشتم که آیا این کارمون درست هست؟ عاقبت این کار به کجا کشیده میشه؟  تو همین افکار غوطه ور بودم که تلفن دفتر زنگ خورد

من: بله خانم؟ کیه؟

منشی: از کارگاه تماس گرفتن، آقای مدیر عامل ( مهندس دمیر چی ) پشت خط هستن

من: بله، وصل کنید، الو ؟

دمیرچی: سلام بر مهندس عزیز، خوب هستی آقا؟

من: به لطفتون، ممنون، امر جناب رئیس؟

دمیرچی: آقا باید تشریف بیارین کارگاه، مشتریانمون از دبی دارن میان اینجا بازدید از پروژه و چون شما به زبان مسلط هستین، میخوام که حضور داشته باشین، براتون بلیط گرفتن و آماده هست، امشب راه بیفتین، تو هتل میبینم شما رو، کاری نداری؟

من: بسیار خوب، چشم، نه خدانگهدار

گوشی رو قطع کردم و خیره به مانیتور، باز پیام های الهام پشت سر هم میامد رو مانیتور که چی شده؟ چرا ماتت برده؟

من: باید برم کارگاه

الهام: ااااا ؟ چند روز؟

من: نمیدونم، شاید یک روز شاید هم بیشتر، بستگی داره دمیر چی کی رضایت بده و مشتریهاش کی برن

الهام: مسعود؟

من: جان؟

الهام: هنوز نرفتی دلم برات تنگ میشه

من: مطمعنی؟

الهام: یعنی دل تو برای من تنگ نمیشه؟

من: الی جان یه صحبت جدی باهات دارم، ولی هر وقت فرصتش شد، خودم بهت خبر میدم، در ضمن، مراقب مانیتورت باش، اون بغل دستیت گاهی به مانیتورت خیره میشه ها، نمیخوام آتو دست کسی بدیم، متوجه هستی که

الهام: بله ، باشه، منتظرم

گفتم به فرح زنگ بزنم و بهش اطلاع بدم ، شماره فرح رو گرفتم

فرح: سلام

من: سلام، کجائی؟ صدای ماشین میاد

فرح: با مریم و شوهرش و داداشش اومدیم بیرون داریم خرید شب عید بچه ها رو میکنیم، تو چیزی لازم نداری؟ اگر چیزی دیدم برات بگیرم؟

من: من برای این موضوع زنگ نزدم، من باید برم بندر عباس

فرح: جدی؟

من: چطور مگه؟ کاری داشتی؟ ناراحت شدی؟

فرح: نه نه، ناراحت نشدم، داشتم به این فکر میکردم که بچه ها یه سفر مجردی دو روزه برای نمک آبرود ست کرده بودن، گفتم حالا که تو نیستی، من هم با اونا برم سفر، خیلی احتیاج دارم به این سفر

من: بچه ها چی؟

فرح: فرشید که من چه خونه باشم و نباشم فرقی براش نداره، اگر دوستت صابر هم ناراحت نمیشه، میخوام به ننه صابر زنگ بزنم و بگم یا بردیا بره پیش اونا یا اینکه دو روز ننه صابر بیاد خونه ما

من: حالا که دارم فکر میکنم، میبینم که تو واقعا به این سفر نیاز داری، دلم هم برات میسوزه، تمام عمرت رو تو خونه من سر کردی، از صبح تا شب کارهای خونه و بچه داری واقعا" امانت رو بریده و خیلی خسته شدی، آره باید بری سفر،

فرح : داری تیکه میندازی؟ حیف این همه زحمت که برای تو و خونت و بچه هات  کشیدم

من: زحمت برای خونه من؟ خونه که به نام تو هست، اینجور موقع ها میشه خونه من و بچه های من، میشه دوتا از این زحمت هائی که به خاطرش رو پوست لطیفتون چروک افتاده رو به من هم بگی منم از این سردرگمی در بیام؟

فرح: مسعود ، الان موقع مناسبی برای جر و بحث نیست، اینا دارن از فروشگاه بیرون میان ، مثلا ما دوتا با هم مشکلی نداریم،

من: بله بله متوجه هستم، از نظر من اشکالی نداره به ننه صابر زنگ بزن، لا اقل این بچه ها یه وعده غذای خونگی میخورن

فرح: خیلی بی انصافی مسعود و گوشی رو قطع کرد

وقتی که گوشی رو قطع کرد ، در اطاق رو بستم و با دهن کجی داشتم ادای فرح رو در میاوردم،" خیلی بی انصافی مسعود" نمیدونم رو پیشونی من نوشته خرم؟ یا اینکه...؟ اصلا تنها چیزی که براش مهم نبود رفتن من بود و تازه از نبودنم خوشحال هم میشه، چرا؟ چون میدونه حساب ایشون قشنگ شارژ شده، من هم نیستم مثلا تعطیلاتش رو به هم بزنم و یا غر غر کنم، بله جون میده برای یه سفر مجردی، کو... لق بچه و شوهر هم کرده

تو خلوت خودم رو کردم به خدا و گفتم حالا میبینی که من چرا با یه زن دیگه تو خیابون مثل حیون ها معاشقه میکنم؟ آیا حالا مجاز هستم؟ آیا .... آخر همه این همه دلیل و غر غر زدن ها و شکایت به خدا، ته قلبم یه صدائی بهم میگفت مسعود تو مجاز به این کار نیستی این کار اسمش خیانته ، خیانت

در اطاقم باز شد، یک دفعه بدون اینکه برگردم ببینم کیه با صدای بلند گفتم ،

من: به شما ها یاد ندادن وقتی یه در بسته هست ، باید قبل از ورد در بزنید یا اجازه بگیرین؟

منشی: ببخشین، بلیطتون رو آوردم، چون میخواستم دیرتون نشه، پرواز 2.5 ساعت دیگه انجام میشه و تاخیر هم نداره

وقتی برگشتم دیدم همون خانم محترم امور مسافرت هست، ازش عذر خواهی کردم و گفتم ببخشین، فکرم بدجور مشغوله و این سفر بدون برنامه کارهام رو کمی به هم ریخته، بازم معذرت میخوام

منشی: اشکالی نداره، درضمن شما حق داشتین، من باید در میزدم، خداحافظ

باز در اطاق رو بستم، البته میشه گفت در رو کوبیدم

نشستم پشت میز مثلا کنفرانسم و سرم رو روی میز گذاشتم، این ارتباط داره بد جور کلافم میکنه، اگه گندش در بیاد خیلی بد میشه، اصلا باید یه جوری این موضوع رو ختم به خیرش کنم، خدایا ، اگر من دارم مرتکب خیانت میشم، خواهش میکنم راهنمائیم کن

در اطاق چند ضربه خورد،

من: بله؟

الهام: اجازه هست؟

من: بفرمائین

الهام: ماشین براتون گرفتیم، دیرتون نشه؟

من: با عصبانیت، کی گفته ماشین بگیرین؟ من گفتم؟

الهام: من باعث عصبانیتتون شدم جناب مهندس؟

من: نه خانم، بی برنامگی باعث عصبانیت میشه

الهام: میخواین ماشین رو کنسل کنم؟

من: بله، کنسل کنید، من باید برم خونه و یه سری وسیله بردارم

الهام: تا منزل برین و برگردین فکر کنم از پرواز جا بمونید

من: به جهنم که جا موندم، به درک

الهام: ساکت نگاهم کرد و از اطاقم رفت بیرون

دستگاه و بند و بساط رو جمع کردم و از دفتر زدم بیرون، دیدم گوشیم زنگ میخوره، از دفتر بود، گوشی رو خاموش کردم و راه افتادم طرف خونه، وقتی که رسیدم دم خونه به خودم گفتم اصلا من اینجا چیکار میکنم؟ برای چی اومدم اینجا؟ بالاخره رفتم بالا و سریع یه ساک داشتم که وسایل سفر کارگاهیم همیشه توش آماده بودن، اونو برداشتم و دوباره راه افتادم به سمت فرودگاه، خوشبختانه مسیر خلوت بود و درست نیم ساعت قبل از پرواز رسیدم، کارت پرواز رو دریافت کردم و رفتم تو سالن ترانزیت و منتظر اعلام پرواز، دیدم باجه تلفن خالیه و رفتم طرف باجه، با دفتر تماس گرفتم و گفتم کی با من کار داشته با گوشیم تماس گرفته بود؟

منشی: یه لحظه چک کنم، بله خانم سالارکیا بودن، وصل کنم؟

من: بله

الهام: الو؟

من: بگو الی، الان پرواز رو اعلام میکنن

الهام: جناب مهندس، یه نامه ...

من: اگر نمیتونی از اونجا صحبت کنی، برو از گوشی اطاق من صحبت کن

الهام: بله، اگر رو میزتون باشه از همونجا براتون میخونمش

منتظر شدم تا اون زنگ بزنه، زنگ زد

من: چیه الی؟

الهام: این رنگت رو ندیده بودم

من: برای همین زنگ زدی؟

الهام: خوب نگرانتم

من: مرسی که نگران من هستی، ولی قرار نبود نسبت به هم احساس مالکیت داشته باشیم

الهام: مسعود؟

من: الی بزار من برم ، وقتی رسیدم باهات تماس میگیرم، الان اعصابم جواب نمیده، یه جورائی با خودم درگیرم، بزار وقتی رسیدم و آروم تر شدم خودم تماس میگیرم

الهام: باشه، مراقب خودت باش

من: ممنون، اتفاقا" کارت هم دارم، حتما تماس میگیرم

به محض اینکه گوشی رو قطع کردم، بلند گوی سالن اعلام پرواز کرد و رفتم تو پرواز، اونقدر با افکار پریشونم دست به یقه بودم که متوجه نشدم مسیر یک ساعت و خورده  ای  رو چطور سر کردیم، تو فرودگاه دمیر چی ماشینش رو فرستاده بود دنبالم و یه راست رفتم دفتر، وقتی رسیدم دمیر چی از اومدنم تشکر کرد و گفت برو استراحت کن، جلسه به فردا ساعت 10 صبح موکول شده، برو حسابی استراحت کن که فردا اینقدر اخم رو صورتت نباشه، گفتم بسیار خوب و رفتم طرف هتل

با ورودم به هتل متوجه شدم اینتر نت هتل به راه هست و هیچ کس هم اونجا نیست، از همونجا به     آی دی  الی پیام دادم که 10 دقیقه دیگه میتونی تماس بگیری ، گفت صبر کن، گفتم میرم تو اطاقم، اونجا راحت ترم و فعلا

کلید اطاقم رو دادن دستم و رفتم تو اطاقم، رو تخت ولو شده بودم که گوشیم زنگ خورد،

من: بله؟

الهام: سلام، آروم شدی؟

من: بگو الی جان

الهام: مسعود چرا عصابی بودی؟

من: آخه 2 ساعت مونده به پرواز به جای آدم تصمیم میگیرن و ...

الهام: مسعود دلم خیلی برات تنگ شده

من: راستی الی یه سوال ازت داشتم

الهام: بپرس

من: از بهزاد خبر داری؟ اصلا میخوای به این وضع پایان بدی یا اینکه میخوای همینجوری سر کنی

الهام: چی شده که اینو میپرسی؟ مشکلی پیش اومده؟

من: مشکل که نه، ولی..

الهام: ولی چی؟

من: الی نمیدونم چطوری باید بگم، با اومدن تو به زندگیم ، خیلی از کمبود های من کاور شده، و حدس میزنم، البته حدس میزنم مطمعن نیستم، که تو هم همینطوری، درسته؟

الهام: دقیقا، از وقتی که با تو هستم، خیلی از مشکلات گذشته رو دیگه حتی حس نمیکنم

من: ولی میخوام بدونم که هنوز به بهزاد علاقه داری؟

الهام: ببین مسعود، همه تو زندگی مشترکشون هم لحظات شیرین دارن و هم لحظات تلخ، من و بهزاد و تو فرح هم ازاین قاعده مستثنی نیستیم، نتیجتا" اگر بگم نه دروغ گفتم و اگر هم بگم آره بازم دروغ گفتم، برگشت من و بهزاد پیش همدیگه مستلزم یه سری شرایط هست که باید اون شرایط بوجود بیاد تا باز بتونیم حداقل همدیگه رو تحمل کنیم و بتونیم زیر یه سقف با هم بمونیم، قبول داری

من: اوهوم

الهام: حالا تو میخوای این وسط چه کار بکنی؟

من: راستش کمی هم دچار وجدان درد شدم، نمیدونم ادامه این کار درست هست یا نه

الهام: درستی و یا نادرستیش رو فکر کنم قبلا با هم مشخص کردیم و قرار شد راه چهارم رو پیش بگیریم و قرار شد که کمبود های خودمون رو از طریق این ارتباط جبران کنیم درسته؟

من: اوهوم

الهام: خوب، این واضحه که اگر تو از زبون فرح یه عزیزم میشنیدی، دیگه به درخواست امثال من توجهی نمیکردی، درسته؟

من: اوهوم

الهام: تو چیزی تو دهنت هست که نمیتونی صحبت کنی و همش میگی اوهوم؟

من: اوهوم

یه خنده چند لحظه ای بینمون رد و بدل شد و باز

الهام: مسعود شوخی رو بزار کنار ، داریم راجع به وجدان درد تو و دلتنگی های من صحبت میکنیم

من: اوهوم

الهام: نه به اینکه صبح اونقدر عصبانی و جدی بودی و نه به الان که شوخیت گل کرده و فقط میگی،اوهوم

من: اوهوم

الهام: کوفت

من: اوهوم

الهام: مرض

من: آخ جون، صورتت وقتی عصبانی میشی دیدنی میشه

الهام: باشه من بعد به جای لبخند ، همیشه اخم میکنم

من: ااااا بی جنبه! نمیشه باهاش شوخی کرد

الهام: آخه این شوخی بود؟ به نظر من بی توجهی به حرفای من بود

من: اوهوم

الهام: خدا بگم چیکارت کنه مسعود

من: من میگم، بکش منو خدا یه چند نفر رو از شر من خلاص کن

الهام: زبونتو گاز بگیر، این چه حرفیه؟ تازه تورو پیدا کردم

من: منم تازه تورو پیدا کردم، با اومدنت به زندگیم خیلی از مشکلاتم رو حل کردی، از این بابت ازت متشکرم

الهام: نیازی به تشکر نیست، این یه موضوع دوطرفه بوده، پس من هم باید بابت لطف تو ازت تشکر کنم

من: خوب تشکر بازی رو بزاریم کنار، و من راستش هدفم این بود که بعد اینکه تو کمی آروم شدی و اون حساسیت رو نسبت به بهزاد از دست دادی، اونوقت بیام و میونه شما رو ردیف کنم و باز برگردین به زندگی

الهام: بهزاد هم عین فرح، تو فکر میکنی فرح اونقدر این جنبه رو داره که مثلا من به عنوان یه میانجی بخوام نقشم رو ایفا کنم و بهش بگم خانم من میخوام مشکل شما رو حل کنم و هیچ مسئله دیگه ای این وسط نیست؟ بگم که من دارم رو شوهر شما وقت میزارم که برگرده به کانون گرم خانواده؟

من: چقدرم کانون ما گرمه

الهام: دقیقا همینطور بهزاد، تو فکر میکنی اگر به بهزاد بگی من دارم پادرمیونی میکنم که الهام برگرده به زندگیش اونوقت اون چی به من میخواد بگه؟ پس ببین این کار امکان پذیر نیست

من: امکان پذیر که هست، منتها به قول تو شرایطش باید بوجود بیاد و دو اینکه بازم میگم امکانش هست شاید ما راهش رو پیدا نکردیم

الهام: مسعود؟ از من خسته شدی که این حرفا رو میزنی؟

من: نه بخدا، خیلی صادقانه بهت گفتم، اول هدفم این بود که شما دوتا رو با هم آشتی بدم، ولی بعد اون بوسه ها، بعد اون عزیزم گفتن ها، بعد اون همه حرفای قشنگ شنیدن از طرف تو، بعد اینکه میبینم جا خالی های من داره پر میشه، میبینم که خود من بیشتر از قبل دارم نسبت به تو وابسته میشم، درصورتی که ما به هیچ وجه متعلق به هم نیستیم، نه رسمی، نه شرعی ، نه هر کوفت و زهر مار دیگه، مضاف بر اینکه کمی هم دچار وجدان درد شدم، درد دل کردن با تو رو به این نگیر که من از تو خسته شدم، ببین ، یکی از چیزائی که توی تو وجود داره این هست که با جنبه هستی و طاقت حرف راست رو داری، خیلی ها اینطور نیستن و باید حقیقت رو 180 درجه براشون بچرخونی و به خوردشون بدی، بدون اینکه ... متوجه میشی؟

الهام: اوهوم

من: خوب مثل اینکه به تو هم سرایت کرد

الهام: اوهوم

من: پس وقتی دارم باهات درد دل میکنم، نه گلایه هام رو به خودت بگیر، نه شکایت کن، من از آدم غرغرو بدم میاد، آدمائی که همیشه ایراد میگیرن ولی هیچ وقت راه حلی برای رفع مشکل ندارن

قضیه همون دیکته نانوشته همیشه بیسته،

الهام: اوهوم

من: یه بار دیگه با احساس بگو اوهوم و میمش رو بکش

الهام: تا کجا بکشمش؟

من: تا بندر عباس که به من برسه

الهام: اوهوووووووووووووووووووممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

من: میدونی وقتی زنگ زدم به فرح و خبر ماموریتم رو دادم به جای اینکه لا اقل بگه مراقب باش و یا از دور بودنم ابراز شکایت بکنه ، بیشتر خوشحال شد، حالا چراش بماند، بعد اونوقت یه نفر که خارج از خانواده آدم هست اینقدر نگران آدم باشه و پی جوی ناراحتی های من باشه، اصلا نمیدونم باید قسم حضرت عباس رو باور کنم ویا دمب خروس رو

الهام: اون چیه زده بیرون؟ دمب خروسه؟

من: الی شیطون شدی ها

الهام: اوهوم، خیلی هم زیاد، دوست نداشتی من الان اونجا بودم؟

من: حقیقتش چرا، دوست داشتم وقتی دارم با فرح درد دل میکنم با موهاش بازی کنم، ولی میدونم که این اتفاق هیچ وقت بین ما اتفاق نخواهد افتاد، و دوست داشتم تو اینجا بودی چون میدونم نه تنها اجازه این کار رو بهم میدادی ، بلکه خود تو هم از این کار لذت میبردی

الهام: دیگه خیلی اوهوم، وقتی برگشتی تهران، موقعیتش که پیش بیاد ، حتما بهت اجازه میدم که موهام رو ببافی و یا اینکه صورتم رو نوازش کنی

من: اتفاقا یه مطلبی که هنوز نگفته مونده این هست که من نمیتونم بر خلاف همیشه که بلافاصله بعد اتمام ساعت کاری تو خونم بودم ، با تو بزنم بیرون، پس لطفا برنامه ریزی نکن، بزار موقعش که رسید ، امکان سنجی میکنیم و بعد ...

الهام: باشه مسعود جون، هرجور تو راحتی

من: الی باور کن نمیخوام کلاس گذاشته باشم و یا هر مزخرف دیگه ای، این برای خود تو هم خوبه

الهام: چون تو میگی چشم

من: قربون چشم گفتن دختر گلم برم

الهام: مسعود، یه چیزی بگم؟

من: بگو

الهام: فکر نمیکردم که یه نفر که تقریبا دوبرابر سن من رو داشته باشه بتونه اینقدر قشنگ من رو درک کنه

من: نه عزیز موضوع این نیست، موضوع این هست که سن من رشد کرده، ولی نیازم و احساسم هنوز تو اون سن و سال باقی مونده، چون هیچ کس سعی نکرده اونو برآورده کنه، من نمیگم بچه پیغمبرم و هیچ کار خلافی تا حالا نکردم، موضوع این هست که هرکس که تا الان تو زندگی من اومده بوده، عین یه موضوع تجاری به قضیه نگاه کرده، مثلا اون خانمی که برای سکس اومده فقط و فقط به خاطر دریافت اون چک پوله اظهار علاقه میکنه و پر واضح هست که قلبا" به خاطر خودم نیومده، اگر کس دیگه ای اومده باشه تو زندگیم موقتی بوده و فقط برای اینکه ... به هر حال هرکدومشون فقط خودشون رو میبینن، حتی فرح که مادر بچه های من هست، اونم فقط من رو میخواد که یه بانک سیار همراهش باشه تا بتونه پیش لیلی جون و فیفی جون پز بده و این کارا، تو این وسط فقط تو بودی که به خاطر خودم اومدی جلو و طلب هیچ چیز دیگه ای نکردی، نتیجتا من تقصیری ندارم، احساساتم نادیده گرفته شده و کاور نشده که من تو این سن و سال دارم به دنبال خواسته های معقولم میگردم، حالا نمیدونم اصلا معقول هست یا نه

الهام: عزیزم ، دقیقا درکت میکنم، میفهمم، وقتی آدم به چیزی دلبستگی داشته باشه و نتونه اونو به دست بیاره، همیشه چشمش به دنبال اون موضوع هست و گاهی تو سنین پیری هم اثرات خودش رو نشون میده

من: دقیقا

الهام: ببین حالا هم خودتو اذیت نکن، بزار بعدا" به موضوع وجدان درد تو هم فکری میکنیم، و اما در مورد بهزاد، باید دید که تو این چند وقته چطور عمل کرده، اگر مثل من بوده باشه که فاتحه و اگر به قول خودش هنوز حلال حروم نکرده باشه اونوقت شاید بشه براش کاری کرد، من به منشی دفترشون در ماه یک سکه ربع میدم تا از رفت و آمد بهزاد منو مطلع کنه و تو این چند وقته حتی سعی نکرده که بفهمه زنده هستم یا مرده، مثل اینکه از این وضع راضی هست، خوب وقتی اون راضی هست، منم راضی هستم، البته به اجبار

من: بسیار خوب، من دیگه میخوام برم یه دوش بگیرم و برای فردا آماده باشم، تو هم دیگه پاشو برو خونه،

الهام: چشم آقای رئیس، امری نیست؟

من: به سلامت، باز هم به خاطر حضورت تو زندگیم ممنونم

الهام: گفتم که نیازی به تشکر نیست، چون سهم تو ، توی کاور کردن مسائل من بیشتر بوده، پس من بیشتر به تو بدهکارم، خداحافظ و مراقب خودت باش و خودت رو اذیت نکن

من: خداحافظ

نظرات 2 + ارسال نظر
درنین دوشنبه 17 اسفند 1388 ساعت 18:44 http://manhamandornin.persianblog.ir

سلام

ممنون از اظهار نظرتون.

بهترین ها



سلام
خواهش
طبق معمول مختصر مفید
شاد باشی

رز دوشنبه 17 اسفند 1388 ساعت 21:44

به قول این اقا مسعود هیچ وقت نباید ایراد کسی رو بگیریم چون ممکنه بعدا دامن خودمون هم بگیره همون موضوع
ولی دلم واسشون سوخت
مرسی که به خاطر ما گردن درد رو تحمل میکنی و میشینی پای کامپیوتر

خسته نباشید و مرسی

معلومه که خیلی دل نازکی
مثل خودمی
چون خودم هم گاهی برای قهرمانهای داستانهام گریه میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد