خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ورود الهام به زندگی - قسمت هشتم- آخرین قسمت

فردای اون روز جلسه سنگینی بود ولی نتیجه جلسه بسیار رضایت بخش بود و قرار شد که ما هم یک جلسه توی دبی برای تکمیل کارها داشته باشیم و اونجا بود که من هم کمی شیطنت کردم و گفتم یکی از منشی های دفتر رو هم برای حفظ ظاهر هم که شده باید با خودمون همراه کنیم، اونجا به کارهای تایپ و غیره مون  رسیدگی کنه، دمیر چی گفت تو خودت کی رو پیشنهاد میکنی؟ گفتم اکثر خانمهای دفتر که یا مجرد هستن و یا اینکه این امکان رو ندارن که با ما به سفر کاری بیان، فقط میمونه خانم سالار کیا که اگر بتونه بیاد فکر کنم کمک حال خوبی برامون باشه، دمیرچی هم گفت بسیار خوب ، خودت باهاش تماس بگیر ، ببین اگر پاسپورت نداره اقدام کنه که باید هر چه زود تر این جلسه برقرار بشه ، فکر کنم اگر دست دست کنیم، طرف پشیمون بشه، گفتم باشه

حدود عصر بود که برگشتم هتل، گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم دفتر،

تلفن چی: بله

من: رحمانیان هستم، کسی کاری با من نداشته؟

تلفن چی: سلام آقای مهندس، یه لحظه لطفا

الهام: سلام جناب مهندس، کارهاتون رو روی میزتون گذاشتم، اگر اجازه بدین برم از دفترتون نامه هاتون رو براتون بخونم، شما هم دستور توزیعش رو تلفنی بدین تا توزیع نسخ انجام بشه

من: بسیار خوب منتظرم

بعد چند لحظه الهام تماس گرفت

الهام: سلام، کجائی دلم پوسید

من: سلام، هیچ جا بابا، جلسه سنگین بود و طولانی

الهام: خوب خسته نباشی

من: چه خبر؟ البته کاری ها رو اول بگو که اونا رو میزم نمونه

الهام: یه نامه ماله ......

من هم دستور توزیع نامه ها رو که دادم به الهام گفتم ، ببینم راستی تو پاسپورت داری؟

الهام: آره چطور مگه؟

من: چقدر از مهلتش باقی مونده؟

الهام: فکر کنم یک سال

من: خوبه

الهام: مسعود جون میگی چرا این سوال ها رو میکنی؟

من: با من میای سفر؟

الهام: مسعود شوخیت گرفته؟

من: نه، خیلی هم جدی هست، این یه سفر کاری هست که من و تو دمیرچی باید بریم

الهام: مسعود ، این بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدی، حالا بگو ببینم قضیه چی هست اصلا

من هم ماجرا رو تعریف کردم و الهام هم مشخص بود که خیلی از این خبر خوشحال بود، فقط ازش سوال کردم، تو اگر بخوای بیای نیاز به اجازه محضری همسرت هست

الهام: فکرشم نکن، من از بهزاد اجازش رو میگیرم

من: نه بهتره بزاری من به این هوا هم که شده با بهزاد یه صحبتی داشته باشم، موافقی؟

الهام: کمی مکث کرد و گفت هرجور صلاحه

من: بسیار خوب، فقط خواستم کمی خوشحالت کرده باشم ولی فعلا تو دفتر هیچ حرفی از این موضوع نباشه، شاید تو لحظه های آخر دمیرچی نظرش عوض بشه، میشناسیش که، کاری نداری؟ خداحافظ

الهام: خداحافظ

فردای اون روز با دمیر چی به سمت تهران حرکت کردیم و یک راست رفتیم دفتر، بعد از اینکه با دمیرچی کارهای باقیمانده رو تموم کردیم خواستیم برای برنامه کاریمون برنامه ریزی کنیم

دمیرچی: خوب مهندس برنامه چطوره؟

من: والا اول باید در مورد داشتن پاسپورت خانم سالارکیا ازش سوال کنم، دوم اینکه در صورت داشتن پاسپورت باید دید که خودش مایل هست؟ سوم اینکه باید اجازه همسرش رو هم بگیریم، بعد اینکه اینا مشخص شد، میتونیم قرار اونجا رو بزاریم

دمیرچی: ببین مهندس ، اگر همسرش اجازه نداد مهم نیست، خودمون دوتا میریم، زیاد روش وقت نگذار

من: اوکی، خبرش رو تا دو روز دیگه بهتون میدم

دمیرچی: منتظرم، منم برم خونه که الان جیغ و داد بچه ها در اومده که آخر سال هست و من هم به هیچ کاری نرسیدم، خداحافظ، راستی ، روی اون یکی خطم آنکال هستم، کاری بود، خودت تماس بگیر

من: بسیار خوب، خداحافظ

الهام رو به دفترم احضار کردم و شماره بهزاد رو ازش خواستم،

الهام: جدی جدی میخوای با بهزاد صحبت کنی؟

من: مگه میشه بدون صحبت کردن اوضاع رو مرتب کرد؟

الهام: باشه، اینم شماره محل کار و اینم شماره موبایلش

ممنون، میخوام تنها باهاش صحبت کنم، ناراحت که نمیشی؟

الهام: نه، ولی کاشکی گوشی رو روی آیفون قرار میدادی که بدونم چی میگه، چاخان نکنه، اونم بنگاهی جماعت که یه روده راست تو دلشون نیست

من: باشه، پس همینجا بمون

شماره بهزاد رو گرفتم ،

من: سلام، رحمانیان هستم، از شرکت همسرتون تماس میگیرم، به جا آوردین

بهزاد: سلام آقای مهندس، مگه میشه زحمت اون شب شما رو از یاد برد، بله ، امر بفرمائین، مشکلی هست؟

من: مشکل که نه، میخواستم در مورد یکی دوتا مسئله با شما صحبت کنم، الان وقتش رو دارید یا نه؟ اگر الان وقت نداری، میتونیم یه زمانی رو با هم ست کنیم اینجا همدیگه رو ببینیم

بهزاد: موضوع صحبت چی هست؟

من: کاری هست آقا

بهزاد: بسیار خوب، من ساعت 6 بعد از ظهر میام اونجا ، فقط یه خواهش

من: بفرما

بهزاد: دوست ندارم وقتی اومدم اونجا، الهام رو ببینم

من: خودم رو زدم به اون راه که اصلا از موضوع بی اطلاعم و گفتم چرا؟

بهزاد: یعنی شما خبر ندارین؟

من: از چی باید خبر داشته باشم؟

بهزاد: از زندگی من و پرسنل تون

من: ببینید، اینجا ما فقط به مسائل کاری ارجاعی صحبت میکنیم، و مسائل خصوصی هر کس به خودش مربوط میشه

بهزاد: مثل اینکه شما بی اطلاعید، بسیار خوب ، من ساعت 6 در خدمتم

من: ممنون، منتظرتون هستم

الهام: میبینی، اگر هم من چیزی نگفته بودم، اون میخواست همه جا جار بزنه و بگه که مشکل ما چی هست

من: الهام، شرط موندنت تو دفتر فقط این هست که تورو نبینه، یه جا بمون که فقط بتونی شنونده باشی، باشه؟ قول میدی؟

الهام: باشه، قول میدم

من: حتی اگر حرفی هم خلاف موضوع زد تو نباید بیای و خودت رو نشون بدی

الهام: چشم آقای رئیس

من: مرسی

الهام، به سمت در رفت ولی قبل اینکه در رو واز کنه بلافاصله برگشت و سریع از روی گونه هام یه بوسه گرفت

من: الهام ، این چه کاریه اینجا میکنی؟ نمیگی شاید یکی در رو واکنه

الهام: مسعود، این بوسه من رو به هوای شهوت نگذار، این بوسه از برای تشکر از همه تلاشت برای سرانجام گرفتن زندگی دوباره من هست،

من: الی جان اگر کسی در رو واکنه، نمیگه این بوسه از روی شهوت بوده و هیچ منظوری به غیر از تشکر در میان نیست، پس لطفا حداقل اینجا خودت رو کنترل کن، قرار بود من و تو اینجا رئیس و مرئوس باشیم

الهام: چشم، لحاظ میشه قربان

من: با یه لبخند به سمت در اشاره کردم که دیگه برو

زمان مثل باد میگذشت و همش منتظر بودم ببینم فرح یه زنگ میزنه که ببینه سالمم ، مردم، مریضم، تهرانم، یا هنوز ....

تو این افکار بودم که از نگهبانی تماس گرفتن و گفتن مراجعه کننده دارین، گفتم راهنمائیشون کنید اطاق جلسه

رفتم طرف اطاق جلسه و به الهام هم اشاره کردم که اومد، اون هم رفت سریع تو اطاقک کامپیوتر که توی اطاق جلسه بود و خودش رو مخفی کرد، ساعت کاری دفتر تموم شده بود، ولی الهام مونده بود که ببینه این موضوع به کجا می رسه

رفتم تو اطاق و دیدم هنوز نیومده، یه کم نشستم و منتظر ورود آقا شدم، بهزاد اومد تو

بهزاد: سلام

من: سلام آقا، خیلی خوش اومدین

بهزاد: من درخدمتم

من: میتونم اولا خواهش کنم کمی باهاتون راحت باشم؟

بهزاد: حتما

من: والا یه برنامه کاری برامون پیش اومده و نیاز به این هست که ما برای حفظ بقای شرکت به این سفر بریم، طبعا نفراتی که باید به این سفر برن ، باید طوری انتخاب بشن که ما اونجا بتونیم از خدمات و تخصص اونها اونجا استفاده کنیم، همسر شما هم تنها کسی هستن که میتونن اونجا سرویس های لازمه رو برای انجام اون قرارداد ارائه کنن، علت اینکه شما رو اینجا خواستم، این هست که موضوع رو قبل اینکه با همسرتون در میان بزاریم، از خودتون کسب تکلیف کنیم ببینیم ایشون اجازه دارن به این سفر کاری بیان یا نه

بهزاد: کمی فکر کرد و گفت راستش ... کمی من و من کرد

من: بهزاد خان قرار بود که با هم راحت باشیم، حداقل من که اینطور حس کردم

بهزاد: بله، یعنی نه، یعنی من هم میخواستم همین استدعا رو از شما داشته باشم

من: البته گاهی بچه های اینجا من رو به عنوان سنگ صبور خودشون فرض میکنن و میان پیش من درد دل میکنن، من هم به عنوان یه دوست برادر هر چی که اسمش رو میزاری در خدمتم ، اگر بتونم تو رفع و رجوع مشکلات همکارام قدمی بردارم، خوشحال میشم، مطمعن هم باش موضوع تو همین ااق خواهد موند

بهزاد:بسیار خوب، راستش ما به خاطر یه سری از مشکلات در حال متارکه هستیم

من: جدی؟ نمیدونستم

بهزاد: فکر میکردم الان همه شرکت از این موضوع مطلع هستن

من: باید بگم در مورد همسرتون خیلی اشتباه فکر کردین، چون اگر یه همچین موضوعی رو عنوان کرده بودن ، مخصوصا تو این شرکت، کسی که دیگه نمیدونست، خواجه حافظ شیرازی بود که اون هم مرده، اگر زنده بود که اون هم در جریان بود

بهزاد: بله مثل اینکه اشتباه قضاوت کردم

من: این خیلی خوبه که آدم به اشتباهات خودش اعتراف کنه و این کار شجاعت زیادی میخواد که شما دارین

بهزاد: نه ، به هیچ عنوان قصدم این نبود که بخوام تمجید بشنوم، زندگیم به هم ریخته

من: خوب داداش به من هم اگر صلاح میدونی بگو شاید بتونم کمکی کنم

بهزاد: موضوع ما توسط هیچ کس به غیر از خدا حل نمیشه

من: حالا شما بازگو کن، شاید از طریق بنده خدا فرجی صورت گرفت، بسمه الله

بهزاد: موضوع از حدود یک ماه قبل از اومدن الهام به اینجا شروع شد، الهام خیلی بچه دوست داره، خصوصا اینکه بچه بور باشه، یکی دو بار پسر کوچیکه شما رو تو دفتر دیده بود، شدید عاشق این بچه شده بود،

من: خوب فکر میکنی، اون نباید بعد این همه مدت که از ازدواج شما میگذره، درخواست بچه داشته باشه؟

بهزاد: چرا باید داشته باشه ولی امکانش برامون نیست

من: چرا؟ مشکل مالی یا چیز دیگه ای هست؟

بهزاد: نه، ما نمیتونیم صاحب بچه بشیم و این مشکل از طرف من هست

من: عجب، ولی اینکه غصه نداره، راه حل داره،

بهزاد: چه راه حلی

من: والا اگر شما بخواین راه زیاده، یکی اینکه اگر بخواین میتونین از طریق لقاح مصنوعی ، همسرتون باردار بشن، یکی دیگه از راه هاش این هست که در واقع راه آخر هست اینه که برید از پرورش گاه یه بچه رو حضانتش رو به عهده بگیرین و ... چه میدونم انواع راه های دیگه هست که وقتی تصمیم جدی گرفتین خودشون رو نشون خواهند داد، ولی خوب خیلی ها میگن نه، اینجوری نمیخوایم و بهانه های دیگه ، و یا مسائل شرعی و عرفی، که اون هم به تازگی داره توسط مراجع اعزام حلال و یا بلا مانع اعلام میشه

بهزاد: آخه ...

من: ببین عزیز، یا زندگیت اونقدر ارزش داره که بخوای به خاطرش یه کار خلاف شرع انجام بدی یا نه، مثلا شما هیچ وقت تو مسائل کاری مجبور به دروغ گوئی نشدی؟ معلومه که شدی، منتها یکی ارزش گناه یک دروغ رو به اندازه ای میدونه که به خودش این اجازه رو میده که بله چون نمیدونم اینجوری میشه، پس روا هست که دروغ هم گفته بشه، و یکی جون به جونش هم بکنی از دروغ پرهیز میکنه، حالا شما هم واقعا ببین برای زندگیت چقدر ارزش قائلی، نباید به خاطر یه مشکل کوچیک که به راحتی قابل حله زندگیت رو خراب کنی،

بهزاد: البته مشکلات دیگه هم هست، ولی این مسئله، مشکل عمده ما هست

من: ببین آقا جان، همه تو زندگیشون مشکل دارن، خود من الان دو روز هست که خونمون اصلا نمیدونه من کجا هستم و به خودشون حتی زحمت یه زنگ زدن هم ندادن، ولی دارم زندگیم رو میکنم، چقدر میتونم این رو عوض کنم یکی دیگه جایگزینش کنم؟ تازه آدم جدید رو هم به چشم همون آدم قبلی میبینم و اون هم خودش میشه دلیل یه سری جر و بحث های دیگه، شما هم بهتره که کمی فیتیله شرعیات رو کم کنی و به زندگیت فکر کنی، من مطمعن هستم خدا هم راضی نیست شما به خاطر رعایت مسائل شرعی نیم دینتون رو از دست بدین، مگه اسلام نمیگه هر کس که ازدواج نکرده نیمی از دین خود را به دست نیاورده، حالا من به شما پیشنهاد میکنم امشب که منزل تشریف میبرین با همسرتون صحبت کنید، مضاف بر اینکه همسرتون میتونه تو این سفر کاری از تکنولوژی این موضوع هم اونجا اطلاع کسب کنن، شاید اونجا با قرصی داروئی چیزی بشه این مشکل رو حل کرد

بهزاد: ما الان 6 ماه هست که دو از هم زندگی میکنیم

من: عجب، پس علت پژمردگی خانم سالارکیا این هست

بهزاد: حتی یکبار هم زنگ نزده ببینه من چیکار میکنم

من: داداش از من ناراحت نشو، ولی عرف این هست که مرد اول زنگ بزنه، دوم اینکه آیا خودت اینطور عمل کردی که از اون انتظار یه همچین کاری رو داشتی؟ البته خانواده های جفتتون هم مقصرن که هیچ کدوم برای حل این مشکل قدم پیش نگذاشتن و هیچ ریش سفیدی هم پا پیش نگذاشته، شاید هم علتش این بوده که میدونستن خود شما هم تمایلی ندارین، حالا واقعا میخوام بدونم آیا با تمام این احوالات، هنوز به همسرت علاقه داری؟

بهزاد: معلومه که علاقه دارم، دلم براش تنگ شده،

من: خوب چرا بهش یه زنگ نمیزنی که دلتنگیت برطرف بشه، با این همه غرور بی دلیل به کجا میخوای برسی؟ اصلا میگیم مدال غرور رو بدن به شما، با اون مدال آیا کسی به شما یه عزیزم خواهد گفت؟ جز اینه که به خاطر غرورت حتی خودت رو هم به باد فراموشی میسپری؟

بهزاد: دلم میخوا بهش زنگ بزنم، اما...

من: دیگه اما اگر نداره، خواهش میکنم ، بهم قول بده که از اینجا که رفتی بیرون کمی فکر کنی، اگر با خودت کنار اومدی ، باهاش تماس بگیری،

بهزاد: آخه اون اونقدر غد هست که تا ببینه من هستم جوابم رو نمیده و قطع میکنه

من: حالا شما سعی کن، شاید اون هم از غد بازیش دست برداشته باشه

بهزاد: دست کرد تو جیبش و خواست تماس بگیره که سریع گفتم، اینجا اصلا آنتن نمیده، بهتره وقتی رفتین بیرون تماس بگیرین، ( اگر تماس میگرفت، گوشی الهام زنگ میخورد و حسابی آبرو ریزی میشد )

بهزاد: باشه، اجازه مرخصی میدین؟

من: نه، هنوز اعلام نکردی با سفر کاری همسرت موافقی یا مخالف

بهزاد: اجازه بدین اول باهاش تماس بگیرم، اگر شرایط مناسب بود، به خودش جوابم رو میگم، حالا اجازه مرخصی میدین؟

من: خواهش میکنم، ممنون که به حرفام گوش کردی

بهزاد رو تا دم آسانسور مشایعت کردم و وقتی که برگشتم دیدم تو اطاق کسی نیست، رفتم طرف کیوسک کامپیوتر اطاق جلسه که دیدم الهام سرش رو بین دوتا دستاش گرفته و داره گریه میکنه، بهش گفتم بیا دیگه اون رفت و الان باهات تماس میگیره، به خودت مسلط باش، بلند شو، دستم رو دراز کردم که با کمک دست من بلند بشه، چون نمیتونست روی صندلی بشینه و از پشت شیشه مات کیوسک معلوم میشدبه همین خاطر روی زمین نشسته بود، دستم رو که دراز کردم، دستم رو گرفت و کشید به سمت پائین و باز صورتش رو مالید به دستام، دلم براش میسوخت، کمی نوازشش کردم و خواستم بلندش کنم که الهام لبهاش رو روی لبام گذاشت، یه چند لحظه گذشت،

من: الهام جان، میبینی که اوضاع داره ردیف میشه، دیگه فکر کنم نیازی به من نباشه، شاید بهزاد بهتر بتونه تورو کاور کنه، باید یواش یواش یاد بگیری که دوباره این بوسه های آتشین رو از لبهای بهزاد بگیری، امید وار باش که اوضاع داره درست میشه، و باز بوسه و باز بوسه نمیدونم همدیگه رو چقدر درآغوش گرفته بودیم، یکدفعه با صدای زنگ موبایل الهام به خودمون اومدیم،

الهام: بله؟

بهزاد: سلام

الهام: امرتون؟

بهزاد: گفتم سلام

من بلافاصله رو یه تیکه کاغذ نوشتم خواهش میکنم دست از این غرور بی دلیل بردار و دستاش رو توی دستام گرفتم و به حالت درخواست روی زانو هام نشستم و خواهش کردم

الهام: دستش رو روی سرم کشید و بلندم کرد، سلام بهزاد، چطوری؟ چی شده یاد من کردی؟ این همه وقت یادت نبود یه سراغ از من بگیری؟

بهزاد: الهام، عزیزم، زنگ نزدم که باز از هم گلگی کنیم، زنگ زدم بگم اگر سفر میخوای بری برو من اجازه میدم، همه کاراش رو انجام بده، من میام محضر امضا میکنم

الهام: کدوم سفر؟

بهزاد: حتما شرکتتون بهت هنوز اطلاع نداده، و خواستن اول از من اجازه بگیرن، فقط، یه خواهش

الهام: بگو

بهزاد: رفتی و برگشتی میخوام جدی با هم صحبت کنیم

الهام: در مورد چی؟

بهزاد: خودمون، خداحافظ

الهام: خداحافظ

منو بغل کرد و خودش رو تو دستای من ول کرد،

من: الهام اینحا دفتره، حواست کجاست؟

الهام: مسعود خیلی ممنونم، امیدوارم که خدا زندگی تورو هم سر و سامون بده

من: ممنونم ، دیگه میخوام برم خونه، خسته هستم، خسته

الهام: من رو نمیرسونی

من: الی جان من دوشب هست که نخوابیدم، دمیرچی هم خودش در رفت کارا رو به من واگذار کرد و رفت، حالا هم باید برم جائی به اسم خونه که اصلا دلم نمیخواد اونجا باشم، ولی میخوام برم رو تخت خودم دراز بکشم و راحت بگم ولو شم

الهام: باشه، برو، بازم ممنونم

سفر ما به دوبی انجام شد و اونجا خیلی خیلی سعی میکردیم جلوی خودمون و احساساتمون رو بگیریم، سفر کاری پر باری بود و وقتی که برگشتیم فرودگاه، دیدم بهزاد با یه دسته گل بزرگ اومده بود به استقبال الهام

وقتی به هم رسیدن یه کم اشک هم از گوشه چشم خودم جاری شد، اونا اصلا حواسشون نبود که بدون خداحافظی از ما رفتن، به طوری که دمیرچی میگفت، این دوتا مثل اینکه خیلی با هم پروانه ای زندگی میکنن، که با دو روز ندیدن هم همه چی رو فراموش کردن، یادش رفت چمدونهاشونو بگیرن، گفتم مهم نیست، بزار یه دفعه هم که شده ما چمدون اونا رو حمل کنیم

راه افتادیم طرف خونه، وقتی رسیدم خونه، باز طبق معمول خونه سوت و کور بود، رفتم تو فکر، که ای خدای مهربون، ممنونم که کمی هم به من رسیدی، من یه حس خوب رو از دست دادم، ولی خیلی خوشحالم که اون به زندگی برگشت، خیلی هم امیدوارم که یه روزی فرح به زندگی برگرده و من از این در به دری و از این جستجوی خیانت بار برای پیدا کردن خواسته های معقولم دست بردارم و بتونم اونارو توی خونه خودم پیدا کنم،

فردای اون روز الهام با شادابی هرچه تمام تر اومد دفتر و در واقع اومده بود برای خداحافظی، بهزاد قبول کرده بود که از طریق لقاح مصنوعی بچه دار شن، و الهام هم قول داده بود با این کار دیگه بیرون خونه کار نکنه و توی خونه به بچه داریش و کارهای خونه برسه، از اون موضوع حدود هفت سال میگذره و الان الهام صاحب یه دختر بچه 5 ساله هست که خوشبختانه موهاش هم بور هست، همه چی میزونه و من هنوز منتظر فرج خدا برای مشکل خودم هستم، البته نا گفته نمونه که گاهی وجدانم منو به خاطر اون بوسه ها سرزنش میکنه، ولی امیدوارم که خدا من رو به خاطر اشتباهم ببخشه، بهزاد به من یاد داد که میشه با کمی کوتاه اومدن تو مسائل یه مشکلی که برای ما نقش کوه رو بازی میکنه از میون برداریم،

خدایا نا امید نمیشم، میدونم که من هم یک روز از این مشکلات رهایی پیدا میکنم، همش میگن این کار گناه و اون کار خیانته، پس خدای بزرگ کی نوبت ما میرسه که از زندگیمون لذت واقعی ببریم؟

به امید خودت، فقط خودت

نظرات 7 + ارسال نظر
خواننده خاموش سه‌شنبه 18 اسفند 1388 ساعت 14:27

خسته نباشید . مثل همیشه عالی بود

سلام
ممنون
انشا الله که سال جدید روشن بشی
شاد باشی

رهگذر سه‌شنبه 18 اسفند 1388 ساعت 20:06

درود مسافر،
پایانش خیلی غم انگیز بود! همه امید ما دبی بود. خدا امید هیشکی رو ناامید نکنه!

سلام عزیز
ممنون که وقت میگذاری
شاد باشی

رز سه‌شنبه 18 اسفند 1388 ساعت 20:37

مرسی از همه نوشته هات
خیلی خوب تموم شد

مرسی
خسته نباشید

خواهش
ممنون از وقتت
شاد باشی

سمانه چهارشنبه 19 اسفند 1388 ساعت 07:23

داستان فرار امیر که خیلی سطحی بود اما داستان تو اون روزها ... جالب و خواندنی بود اما یه توصیه یه کمی با رعایت ... بنویس و از بعضی از الفاظ استفاده نکن(ک.س و یا ک.و.ن) خیلی زشته

سلام
از توصیه شما بسیار ممنونم
والا خودم هم از بکار بردن این الفاظ کمی مکدرم ولی فقط قصد و هدفم این بود که دقیقا اون اتفاقات و کلماتی که رد و بدل شده بود رو بنویسم، نمیدونستم به جای اون کلمات چه کلمه دیگه ای باید بکار میبردم و چون بیس و پایه این داستانها حقیقت بوده ، میخواستم خود سانسوری نکرده باشم
به هر حال
از توصیه شما باز هم ممنونم و سعی میکنم که تو داستانهای بعدی لحاظ کنم
ممنون از دقتت
شاد باشی

روانی پنج‌شنبه 20 اسفند 1388 ساعت 16:00

وای وای این داستانا برای بچه ها بد اموزی داره ها :دی

آره والا
من باید سر در وبلاگم بنویسم که ازآوردن کودکان زیر 18 سال خودداری فرمائید
ممنون که سر میزنی
شاد باشی

بغض هزار ساله شنبه 10 اردیبهشت 1390 ساعت 19:10

پست آخرت اعصابمو شدید بهم ریخته..اومدم کلی از پست های قدیمیت رو خوندم...دلم خیلی گرفته

دلم میخواد د ست از شعار دادن بردارم...ولی آخه چرا باید اینهمه رنج رو تحمل کرد
چرا کاری برای تغییر دادن شرایط نمیکنی؟

اگه واقعا همسرت رو دوست نداری خوب طلاقش بده
به نظرم اینجوری واسه خودشم بهتر باشه

اه
اه
اه ه ه ه
روانیم کرده اون عکس :((

حق داری
خودم هم روانی شدم
هر کاریش میکنم طلاق نمیخواد و سیریش شده نمیخوام هم خیانت بکنم
و پسر بزرگم کاملا موافقه ولی پسر کوچیکم بغض میکنه و همون فعلا باعث موندن و تحمل هر کدوممون شده

س جمعه 1 اردیبهشت 1391 ساعت 15:15 http://guilty.blogsky.com

به نظر من برای بچه ها خیلی بده که مادر پدرشون عاشق هم نباشن.
اگه خانومت واقعا اینجوری که توصیف کردی ، خودت ام کاری برای بهبودش نمیکنی. وقتی از سرد مزاجی خانومت میگی ، تقصیر خودتم احتمالا هست..
خیلی از زنها از اشپزی بدشون میاد، میتونی روزای تعطیل خودت اشپزی کنی اگه علاقه داری.
به نظر. من اول ادم باید یه شوهر خوب باشه تا بتونه یه پدر خوب باشه.
اگه ادم به وجود خانمش افتخار کنه ، یه زن همیشه دوست داره همراه این جور مردها باشه.
ببخشید زیاد شد ،
همه نظرات شخصی از فکر یک زن بود......

اینکه هر دو طرف باید با هم یک زندگی رو بسازن موافقم ولی وقتی زندگی بشه جنگی که هر طرف بخواد بگه من رئیس هستم یه چیز دیگه هست
وقتی هر کسی راجع به زندگیم خبر دار میشه فوری میخواد یه نسخه برای ما بپیچه در صورتی که ما اون نسخه ها رو خیلی وقت پیش پیچیدیم ولی بهبودی حاصل نشد
از نطرات شما هم ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد