خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

کابوس - قسمت اول

 عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، از کاری که کرده بودم پشیمون بودم، ولی دیگه راه برگشتی وجود نداشت، اون دیگه نفس نمیکشید، دستم رو گذاشتم روی شاه رگش ، نبضش نمیزد، با چشمای باز فقط منو نگاه میکرد، نگاهش سنگین بود، طاقت اون نگاه سرد و بی روح رو نداشتم به خاطر همین سعی میکردم مستقیم تو چشماش نگاه نکنم ، نگاهم رو منعطف دور و برم کردم ، هیچکس نبود، هیچکس، انگار دنیا خالی از سکنه شده بود و تو این دنیای بزرگ فقط من مونده بود و جنازه مدیر عامل بخت برگشته، جنازه ای که با دستای خودم خفش کرده بودم، وسط خفه کردنش انگار با نگاهش داشت التماس میکرد که خفش نکنم، هیچ سعی و کوششی هم برای خلاصی از این وضع از خودش نشون نداد، وقتی که رفتم تو دفترش ، انگار اصلا من وجود ندارم، با اینکه در رو محکم کوبیدم اصلا سرش رو بلند نکرد که ببینه کیه یه همچین جسارتی کرده و در رو محکم کوبیده با صدای بلند گفتم  بسه دیگه تا الان هر کاری کردی دیگه بسه ، میخوام یه دنیا رو از دستت راحت کنم، سرش رو بلند کرد و مثل همیشه فقط ذل زد به چشمام، رفتم جلو و با دوتا دستام گلوشو فشار دادم، بعد چند لحظه دیدم از فشار خفگی زبونش افتاده بیرون، یک دفعه به خودم اومدم، دیدم تکون نمیخوره ، ولی وقتی کارها و نامردی هائی روکه درحق کارمند ها و کارگرهاش  انجام داده بود به یاد میاوردم، به خودم حق میدادم و میگفتم حقش بود ، یکی باید این بابا رو یه تکونی میداد، آخیش راحت شدم، دیگه حرص نمیخورم، کشتمش، آره، همونطور که بارها موقعی که داشت منو جلوی بقیه خورد میکرد، تو ذهنم به جای اینکه به کلفت گوئی هاش گوش کنم، نقشه خفه کردنش رو میپروروندم، این آخریا خیلی به پر و پای هم میپیچیدیم، نمیدونم چرا میون این همه کارمند من باید حرص اونائی رو که حقشون به مناسبت تصمیم های نادرستی که مدیر عامل میگرفت، ضایع شده بود رو میخوردم، چرا من باید انتقام این همه نامردمی رو از دکتر میگرفتم؟

دکتر مدیر عامل یه شرکت پیمانکار بود که تو مناطق نفت خیز ایران اقدام به نصب تجهیزات و دستگاههای پالایشگاهی و پتروشیمی کرده بود و روی هم رفته میشد گفت شرکت موفقی بود،

دکتر و شریکش هاراطونیان از هیچ کاری برای پیش برد اهادفشون فروگذار نبودند، از خوردن حق خواروبار و حق فرزند و  بن و... یه کارگر تا حتی کارکرد کارمندهاش، اونا کارشون رو با یه کانتینر قدیمی به عنوان دفتر کار، اون هم نه داخل شهر، بلکه در کنار پروژه های جاری مملکت ، یا مثلا جلوی درب ورودی یه پالایشگاه در حال ساخت شروع کرده بودن و کارشون تامین نیروی انسانی متخصص مورد نیاز پروژه ها بود، به قول خودشون اونا کارآفرینی میکردن و بابت این کارآفرینی درصدی از حق و حقوق کسانی رو که توسط شرکت اونها به اون پروژه اعزام شده بودند رو به خودشون تخصیص میدادن، درصد زیادی بود، 30% حقوق یک سال، خیلی ها دنبال کار بودن و اونائی که در به در دنبال کار بودن چون به قول هاراطونیان دستشون لای در گیر کرده بود، این شرایط رو قبول میکردن، و طبق یک قرارداد ترکمانچائی اعلام میکردن که شرکت استخدام کننده باید 30درصد از حقوق ماهیانه طرف قرار داد رو به فلان حساب تا یک سال پرداخت کنن، در صورتی هم که قبل از یکسال از کار برکنار بشن، مابقی طلب شرکت دکتر و هاراطونیان رو باید از محل طلب اون کارمند و یا کارگر کسر و به حساب این دونفر پرداخت کنند.

یادم میومد وقتی که خودم استخدام این شرکت شدم، با چه شوق و ذوقی کارم رو شروع کرده بودم، با خودم عهد کرده بودم که تا جائی که میتونم شرافتمندانه کارم رو انجام بدم و از هیچ کمکی برای پیش برد کار دریغ نکنم،

یاد روزای قبل استخدامم افتادم ، یاد اون روز ، وقتی که تو گرمای عسلویه مثل سگی که زبونش یک متر بیرون افتاده و دنبال آب میگرده تا تشنگیش رو برطرف کنه اومد جلوی چشمم ، شنیده بودم عسلویه حقوق خوبی داره، گاهی حتی دوبرابر تهران، دو ماهی بود که از بیمارستان مرخص شده بودم به خاطر جراحی پاهام دیگه نتونستم اون فعالیت اولیه رو داشته باشم و کارم رو از دست داده بودم ، پولم ته کشیده بود، گفته بودن که وقتی بیام اینجا نیازی به پول نیست، البته نداشتم که همراهم بیارم، ولی خوب شنیده بودم که وقتی استخدام جائی شدم، همونجا یه جائی رو برای استراحت و خورد و خوراک پرسنلش داره و دیگه نه نیازی بود پول با خودم بیارم و نه غذا، سه روز بود از این پتروشیمی به اون یکی ، یا راهم نمیدادن تو و یا اینکه یه تابلو بزرگ زده بودن استخدام نداریم ، خسته شده بودم ، اون هم پیاده ، بی پولی خیلی فشار آورده بود، تو تهران هر روز کارم شده بود اینکه یه روزنامه همشهری بگیرم و آگهی های استخدامی که به شغل من میخورد رو دورش خط قرمز بکشم و برم پای یه باجه تلفن خلوت و به اندازه یه کارت تلفن به جستجوم برای کار ادامه بدم، مصاحبم رو با دکتر به یاد آوردم،

من: سلام، ببخشید شنیدم اینجا برای آدمهائی مثل من کار دارید، درسته؟

دکتر: بله درست شنیدین، شغلت چیه جونم؟

من: حسابدار صنعتی

دکتر: چرا از کار قبلیت بیرون اومدی؟

من: والا پارسال شب عید یه تصادف کردم، مجبور شدم پاهام رو جراحی کنم و چند وقتی رو توی بیمارستان بمونم ، خوب شرکت قبلی هم چون شب عید بود باید یکی رو میاورد تا به حساب کتابهای شرکت رسیدگی کنه، بعد که از بیمارستان مرخص شدم، دیگه جائی برای من نبود

دکتر: اگر شرکتتون از شما راضی بود که هرطور شده شما رو سرجای خودتون میگذاشت، میشه بگی دلیل این کار شرکتتون چی بوده؟ البته میخوام که از همین اول با هم صادق باشیم

من:بله، در شرایط مساوی از نظر سابقه کار، نفر جایگزین حقوق کمتری از من میگرفت، 25% زیر حقوق من

دکتر: عجب که اینطور

من: شما گفتید از همین اولی با هم صادق باشیم، یعنی من استخدام شدم؟

دکتر: هنوز که نه، ولی شاید، حالا این رو بخون در صورتی که قبولش داری پرش کن، تا بگم یکی بیاد و باهات مصاحبه کنه

من: بسیار خوب، دیدم که متن یه قرارداد بود، بدینوسیله اینجانب .... فرزند .... تعهد مینمایم که درصورت استخدام بنده در ...... شرکت تانی کار"  تامین نیروی کار متخصص " مجاز میباشند، .... درصد از حقوق ماهیانه متعلقه را از حقوق و مزایای بنده کسر و به حساب خود واریز نماید .

امضاء

......

 مدارک لازم :

من: ببخشید این درصدش چقدر هست؟

دکتر: برای مشاغل مختلف فرق داره، برای پروژه های مختلف هم فرق داره، مثلا مهندس یه درصد باید بده ، کارگر یه درصد، کارمند یه درصد و ...

من: شغل من چند درصده؟

دکتر: اینا طبق یه جدول هست که توش مشاغل رو طبقه بندی کردیم، شغل شما جزو گروه .... هست ، یعنی مطابق این جدول حدود 20 درصد،

من: میشه بگین این حدود دقیقا چقدر هست؟ چون از 21 تا 29 میشه حدود بیست

دکتر: الحق که حسابداری، باید عدد دقیق رو داشته بشی نه؟

من: بله

دکتر: برای تو چون پسر تیز هوشی و دقیقی به نظر میای همون 20 درصد رو در نظر میگیرم

من: و اگر موافق نباشم؟

دکتر: اگر موافق نباشی یعنی اون برگه رو میزاری روی میز و خدانگهدار و اگر موافق باشی برگه رو پر میکنی و امضا میکنی و از همین امروز مشغول به کار میشی

من: و اگر موافق باشم و راجع به یکی از بند ها بخوام چونه بزنم؟

دکتر:کدوم بندش؟

من: بند درصد

دکتر: ببین جوون، من نه تورو میشناسم و نه میدونم کی هستی، اگر از کارت راضی بودم، این درصد کم میشه و یا اصلا برداشته میشه ولی به شرطی که از کارت راضی باشم

من: اینو از همین الان بهتون قول میدم که راضی خواهید بود

دکتر: یعنی اینقدر به خودت اطمینان داری؟

من: اجازه بدین مصاحبه نفر متخصصتون با من تموم بشه اونوقت میتونید راجع به صحبت الانم قضاوت کنید که درست گفتم یا اینکه بلوف میزنم،

دکتر: تخصص در طول زمان پیدا میشه، مهم اخلاق و رفتار طرف هست

من: معمولا آدم راحتی هستم و زیاد سخت نمیگیرم، چون همه چی رو تو خودم میریزم و اهل شلوغ کردن نیستم

دکتر: پس باید بیشتر ترسید

من: چرا؟

دکتر: چون همیشه میگن از آن بترس که سر بزیر دارد

تو همین اوضاع بود که یه نفر با لباس اسپرت و خیلی تر و تمیز وارد شد و یه نگاه به من کرد و رو به دکتر کرد و گفت"  بارو Barev "  اول فکر کردم به زبان انگلیسی حرف زد و تو ذهنم داشتم دنبال ترجمه این کلمه میگشتم، که دیدم دکتر جواب داد " شاد لاوا " بعد شنیدن این جواب متوجه شدم که انگلیسی نیست بلکه دارن به زبان ارمنی با هم صحبت میکنن، یه خورده با هم دیگه صحبت کردن و طرف تازه رسیده اومد جلو و خودش رو هاراطونیان معرفی کرد، شروع کرد به مصاحبه و سوالات فنی کردن، خیلی بالا و پائینم کرد،شانسی که داشتم قبل اینکه بیام عسلویه به هوای چک کردن ای میل ها یه سر هم به سایت حسابداران آمریکا زدم و از آخرین تحولات دنیای حسابداری و قوانین جدید آگاه شدم، آخرین سوالی که هراطونیان ازم کرد راجع به آخرین قوانین تصویب شده بود، که به اون هم جواب دادم،

هاراطونیان به صندلیش تکیه داد و اخمهاش رو کرد تو هم ، یه دفعه دلم لرزید، نکنه از مصاحبه ناراضی هست و فکر کرده من وقتش رو تلف کردم، باز شروع کرد سوال کردن منتها ایندفعه سوالات فنی نبود، سوالات یه جور دیگه بود، ازم راجع به ضرر و زیان و سود و چیزای دیگه شرکت قبلی سوال کرد و گفتم : ببینید، من اگر بعد از اینکه از اینجا رفتم شما راضی هستین اگر یه شرکت دیگه همین سوال ها رو از من بکنه جواب سوالش رو بدم؟ مسلما میگید نه، اون شرکت هم من رو امین خودش فرض کرده بود و به همین خاطر تمام اطلاعاتش رو در اختیار من گذاشته بود

هاراطونیان: خوب تو که الان نسبت به اونا تعهدی نداری

من: اتفاقا تعهدم مال زمانی هست که دیگه تو اون شرکت نیستم

هاراطونیان یه نگاه به دکتر کرد و باز شروع کردن به ارمنی صحبت کردن، من هم هیچ چی نمیفهمیدم، با اینکه اطراف خونه مادریم که تو اطراف سید خندان بوده، کلی ارمنی بودن، ولی هیچ وقت نه سعی کردم زبونشون رو یاد بگیرم و نه اونا راغب بودن که یاد بدن

بعد از 5 دقیقه صحبت دیدم هاراطونیان بهم گفت

هاراطونیان: ما اول شما رو برای یکی از پروژه هامون در نظر گرفته بودیم، ولی دیدم آدم راز دار و قابل اطمینانی هستی، نهایتا با آقای دکتر تصمیم گرفتیم تو بشی حسابدار خودمون، چون قبلا من اینکارهارو انجام میدادم، الان خیلی گرفتارم، بهتره که شما به جای من به حساب کتابها و طلب هامون از پروژه های اطراف برید و طلب هامون رو نقد کنید. موافقی؟

من: فقط یه چیز باقی میمونه

دکتر و هاراطونیان با هم گفتن: چی؟

من: حقوق و مزایام، ساعت کاریم، و نهاینا درصدی که من باید از حقوقم صرف نظر کنم

هاراطونیان باز دوباره شروع کرد به ارمنی صحبت کردن و چند باری هم دکتر سرش رو تکون میداد و  آخر سر بهم گفت

هاراطونیان: با خنده گفت این که شد سه تا ولی یه پیشنهاد برات دارم

من: بفرمائین

هاراطونیان: شما یک هفته با ما کار میکنید، هم ما شما رو بشسناسیم، و هم شما با ما آشنا بشید، بعد از دوره آزمایشی مجددا ارزیابی میشی و اون موقع حقوق و مزایا و اون درصد مشخص میشه،

من: اگر پایان دوره آزمایشی اونی نبودم که شما میخواستین ، اونوقت؟

دکتر: اونوقت شما با یه حقوق حداقل و یک بلیط رفت به تهران تسویه میشید، موافقی؟

من: پیشنهاد خوبی هست،  بسیار خوب، قبول، از کی باید مشغول به کار شم؟

هاراطونیان: شما از همین حالا استخدامید

نظرات 3 + ارسال نظر
باقری شنبه 22 اسفند 1388 ساعت 19:27 http://haqiqat.mihanblog.com

سلام بزرگوار
روزی یکی شکایت کردکه=
فلان دانشمندبه من گفت که پوستت بکنم
مولانا(محمدبلخی)فرمودکه>زهی مردکه اوست
ماشب وروزدرحسرت آنیم که پوست رابکنیم
واززحمت پوست برهیم تابه رحمت دوست برسیم.
زنهارتابیایدوازپوستمان خلاص دهد
خبربه گوش دانشمند رسید
غلتان غلتان بیامد وبه عشق تمام مریدشد


ضمن ادب واحترام تقدیم به شما

سلام
خیلی ممنونم که وقت میگذارین
از نظر تون هم بی نهایت ممنونم
شاد باشی

باقری یکشنبه 23 اسفند 1388 ساعت 07:38

سلام عزیزم من همونیم که از شما اجازه گرفتم که داستان شما رو با ذکر نام در سایت نود و هشتیا بذارم
دو داستان کوتاه خیلی چنگی به دل نمیزد اما داستان اون روزها بود که ... خیلی قشنگ و عبرت اموز بود اما متاسفانه چند کلمه وسط متن بود که من رو بر اون داشت که تصمیم بگیرم از شما نظر بگیرم که اون رو نذارم و یا اون قسمتهایی که اون کلمات رو داره حذف کنم
اجازه دارم یا نه؟

در مورد داستان جدید (کابوس)چند قسمته؟
آیا این داستان از اون کلمات مبرا هست یا نه؟(اگه ممکنه این مبرا بودن رو اعمال کنید)
باز هم اگه ممکنه بین متن و دیالوگها فاصله نباشه تا برای تبدیل به فرمت گوشی حجم کمتری بگیره

یعنی
امیر

حسن

حسین

رو به صورت
امیر
حسن
حسین
تایپ کنید.

سلام
از دقت نظرت ممنونم
تو این داستان سعی شده که از این کلمات استفاده نشه
قصد من از ارائه این جور کلمات این بود که هر آنچه که گفته شده و بین نفرات این صحبتها رد و بدل شده رو آورده باشم، نمیخوام خود سانسوری کرده باشم، چون بیس و پایه بعضی از اینها حقیقی هست
ولی میدونم که به مزاج خیلی ها این جور کلمات سازگار نیست و راستش نمیدونم چه کلماتی رو باید جایگزین اونا بکنم
اگر باز هم پیشنهادی در این مورد بدین ممنون میشم
در مورد حفظ فواصل پاراگراف ها هم چشم سعی میکنم لحاظ بشه
داستان کابوس نمیدونم چند قسمت هست ، شاید باورتون نشه، ولی خیلی از قسمتهای داستان رو فلبداهه تو ذهنم جرقه میزنه و مینویسم
احتمال میدم حدود 7 یا حداکثر 10 قسمت بشه

از یه چیز آدمهائی مثل شما خوشم میاد و اون اینکه اگر ایرادی میگیرن ، حد اقل یک راه حل هم برای رفع اون اشکال جلوی پای آدم میزارین
بازم ممنون
منتظر کامنت های خوب شما هستم
شاد باشید

رز یکشنبه 23 اسفند 1388 ساعت 10:12

سلام و خسته نباشید

از این رتفاق ها توی بوشهر زیاد هست و رشوه گیری بیداد میکنه
در صورتی که کارمندها و رییس ها بابت کاری که میکنن دارن حوقوق و پاداش میگیرن باز راضی نیستن و دست به همچین کاری میزنن و حتی نمیپرسن طرف مقابلشون تو چه شرایطی هست و میتونه این مبلغ رو پرداخت کنه یا نه
انا نمیدونن دنیای دیگه ای هم هست که به حساب اعمالشون میرسن
چه رشوه بدی و چه رشوه بگیری و چه واسطه بشی هر سه یه حکمی پیش خدا داره
خدا ازشون نگذره که مردم رو به این کارها وادار میکنن

سلام عزیز
ممنون که دقت میکنید
به شوشو سلام برسونید
همسرتون رو هم سلام خدمتشون برسونید
از وقتی که میزاری ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد